منتخب تفاسیر
أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا   
قالب وبلاگ
لینک دوستان
لینک های مفید



 

کلمات قصار امام خمینی(ره)

 

تمام تكالیف الهیه الطافى است الهى ، و ما خیال مى‏كنیم تكلیف است .

آن چیزى كه آسان مى‏كند مصیبتها را ، این است كه همه انسانها رفتنى هستند وهمه ماها رفتنى هستیم ، و چه بهتر كه در راه خدا فدا بشویم .

  انبیا آمدند كه این قوه‏ها را بالفعل كنند ، انسان بالقوه ، انسان بالفعل‏بشود .

مساله بعثت ، یك تحول علمى عرفانى در عالم ایجاد كرد كه آن فلسفه‏هاى‏خشك یونانى را ، كه به دست‏یونانى‏ها تحقق پیدا كرده بود ، و ارزش هم داشت- و دارد - مبدل كرد به یك عرفان عینى و یك شهود واقعى ، براى ارباب‏شهود .

آن چیزى كه انبیا مى‏خواستند، این بود كه همه امور را الهى كنند ; تمام‏ابعاد عالم را ، و تمام ابعاد انسان را - كه خلاصه عالم است ، عصاره عالم‏است - ; انبیا براى این آمدند كه همه اینها را الهى كنند .

[ دوشنبه ۱۳۸۶/۱۲/۲۷ ] [ 8:44 ] [ سعید ]

 

آن چیزى كه انسان را به ضیافتگاه خدا راه مى‏دهد این است كه غیر خدا را كناربگذارد ، و این براى هر كس میسور نیست .

بدان كه شكر نعمتهاى ظاهره و باطنه حق تعالى ، یكى از وظایف لازمه عبودیت وبندگى است كه هر كسى به قدر مقدور باید قیام به آن نماید ، گرچه از عهده شكرحق تعالى ، احدى از مخلوقات برنمى‏آید .

اصل تمجید ، براى غیر خدا واقع نمى‏شود ، حتى شما كه از یك گل تعریف مى‏كنید ،از یك سیب تمجید مى‏كنید ، این تمجید خداست .

تشخیص معیار الهى از شیطانى آن است كه پس از مراجعه به خود ، بیابد كه‏آنچه كه او مى‏خواهد، نفس عمل است ، گرچه این كار را دیگرى انجام دهد .

باید به قلبتان برسانید كه هر كارى انجام مى‏دهید در محضر خدا هستید .

هر كس در هر مقامى كه هست و هر مسئولیتى كه دارد ، همان مقام و مسئولیت ، امتحان اوست .

عالم محضر خداست ; در محضر خدا معصیت‏خدا نكنید .

[ یکشنبه ۱۳۸۶/۱۲/۲۶ ] [ 6:6 ] [ سعید ]

 

اسلام نمي‏گويد كار محبت آميز و كار نيكتان منحصرا بايد درباره مسلمين‏

باشد و به هيچ وجه خيري از شما به ديگران نرسد ، ولي يك مطلب‏

هست و آن اينكه مسلمانان نبايد از دشمن غافل شوند .

مسلمان همواره بايد بداند كه عضو جامعه اسلامي است ، جزئي است از اين‏

كل جزء يك كل و عضو يك پيكر بودن خواه ناخواه شرايط و حدودي را ايجاب‏

مي‏كند غير مسلمان عضو يك پيكر ديگر است عضو پيكر اسلامي روابطش با

اعضاي پيكر غير اسلامي بايد به نحوي باشد كه لااقل با عضويتش در پيكر

اسلامي ناسازگار نباشد ، يعني به وحدت و استقلال اين پيكر آسيبي نرسد پس‏

خواه ناخواه نمي‏تواند روابط مسلمان با غير مسلمان با روابط مسلمان و

مسلمان يكسان و احيانا از آن نزديكتر باشد .

ولاء منفي در اسلام‏ عبارت است از اينكه يك مسلمان همواره در مواجهه با

 غير مسلمان بداند با اعضاي يك پيكر بيگانه مواجه است و معني اينكه نبايد

 ولاء غير مسلمان‏ را داشته باشد اين است كه نبايد روابط مسلمان با

غير مسلمان در حد روابط مسلمان با مسلمان‏ باشد.

پس منافاتي نيست ميان آنكه مسلمان به غير مسلمان احسان و نيكي كند و

در عين حال ولاء او را نپذيرد ، يعني او را عضو پيكري كه خود جزئي از آن‏

است نشمارد و بيگانه وار با او رفتار كند ، همچنانكه منافاتي نيست ميان‏

ولاء منفي و اصل بشر دوستي و رحمت براي بشر بودن لازمه بشر دوستي اين است‏

كه انسان به سرنوشت و صلاح و سعادت واقعي همه انسانها علاقه مند باشد به‏

همين دليل هر مسلماني علاقه مند است كه همه انسانهاي ديگر ، مسلمان باشند

و هدايت يابند ، اما وقتي كه اين توفيق حاصل نشد ، ديگران را كه چنين‏

توفيقي يافته اند نبايد فداي آنان كه توفيق نيافته اند كرد و اجازه داد

كه مرزها در هم بريزد و هر نوع فعل و انفعالي صورت گيرد .

فرض كنيد گروهي از مردم دچار يك نوع بيماري هستند ، بشر دوستي ايجاب‏

مي‏كند كه آنها را نجات دهيم ، و تا وقتي كه نجات نيافته اند بشر دوستي‏

ايجاب مي‏كند كه به آنها نيكي كنيم ، اما بشر دوستي ايجاب نمي‏كند كه هيچ‏

محدوديتي ميان آنها - كه از قضا بيماريشان مسري است - و افراد سالم و

شفا يافته برقرار بكنيم ا..

اسلام دين بشر دوستي است . اسلام حتي مشرك را دوست

دارد اما نه از آن نظر كه مشرك است ، بلكه از اين نظر كه مخلوقي از

مخلوقات خداست ، و البته از آن جهت كه در راه هلاكت و ضلالت افتاده‏

است و راه نجات و سعادت را گم كرده است ، ناراحت است ، و اگر او را

دوست نمي‏داشت در مقابل شرك و بدبختي‏اش بي‏تفاوت مي‏بود .

در اسلام حب و بغض هست اما حب و بغض عقلي و منطقي نه احساسي و

بي‏قاعده و ضابطه دوستي و دشمني كه صرفا از احساس برخيزد منطق ندارد ،

احساسي است كور و كر كه بر درون انساني مسلط مي‏گردد و او را به هر طرف‏

كه بخواهد مي‏كشد ، اما حب و بغض عقلي ناشي از يك نوع درك ، و در

حقيقت ، ناشي از علاقه به سرنوشت انسان ديگري است كه مورد علاقه واقع‏

شده است .

 

ولاءها و ولایتها

 

[ جمعه ۱۳۸۶/۱۲/۲۴ ] [ 23:39 ] [ سعید ]

 

" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" در اين آيه، سياق كلام از تكلم با غير به متكلم وحده تغيير يافته. و اين تغيير سياق براى آن بوده كه كارهايى كه در سابق ذكر مى‏شد و به خدا نسبت مى‏داد، مانند خلقت و ارسال رسل و انزال عذاب، كارهايى بود كه واسطه برمى‏داشت، و مثلا ملائكه و ساير اسباب در آن واسطه بودند، بخلاف غرض از خلقت و ايجاد- كه همان عبادت باشد- كه امرى است مختص به خداى سبحان و احدى در آن شركت ندارد.

و جمله" إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" استثنايى است از نفى، و شكى نيست كه اين استثناء ظهور در اين دارد كه خلقت بدون غرض نبوده، و غرض از آن منحصرا عبادت بوده، يعنى غرض اين بوده كه خلق، عابد خدا باشند، نه اينكه او معبود خلق باشد، چون فرموده" الا ليعبدون" يعنى:

تا آنكه مرا بپرستند، و نفرموده: تا من پرستش شوم يا تا من معبودشان باشم.

علاوه بر اين، غرض هر چه باشد پيداست امرى است كه صاحب غرض به وسيله آن استكمال مى‏كند، و حاجتش را برمى‏آورد، در حالى كه خداى سبحان از هيچ جهت نقص و حاجتى ندارد. تا به وسيله آن غرض نقص خود را جبران نمايد و حاجت خود را تامين كند.

و نيز از جهتى ديگر فعلى كه بالآخره منتهى به غرضى كه عايد فاعلش نشود لغو و سفيهانه است، لذا نتيجه مى‏گيريم كه خداى سبحان در كارهايى كه مى‏كند غرضى دارد، اما غرضش ذات خودش است، نه چيزى كه خارج از ذاتش باشد، و كارى كه مى‏كند از آن كار سود و غرضى در نظر دارد، ولى نه سودى كه عايد خودش گردد، بلكه سودى كه عايد فعلش شود.

اينجاست كه مى‏گوييم خداى تعالى انسان را آفريد تا پاداش دهد، و معلوم است كه ثواب و پاداش عايد انسان مى‏شود، و اين انسان است كه از آن پاداش منتفع و بهره‏مند مى‏گردد، نه خود خدا، زيرا خداى عز و جل بى نياز از آن است. و اما غرضش از ثواب دادن خود ذات متعاليش مى‏باشد، انسان را بدين جهت خلق كرد تا پاداش دهد، و بدين جهت‏پاداش دهد كه اللَّه است.

پس پاداش كمالى است براى فعل خدا، نه براى فاعل فعل كه خود خدا است، پس عبادت غرض از خلقت انسان است، و كمالى است كه عايد انسان مى‏شود، هم عبادت غرض است و هم توابع آن- كه رحمت و مغفرت و غيره باشد. و اگر براى عبادت غرضى از قبيل معرفت در كار باشد، معرفتى كه از راه عبادت و خلوص در آن حاصل مى‏شود در حقيقت غرض أقصى و بالاتر است، و عبادت غرض متوسط است.

حال خواهى گفت: حمل كردن لام در جمله" ليعبدون" بر لام غرض معارض است با آيه شريفه" وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ" « سوره هود، آيه 118 و 119.» و با آيه شريفه" وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ" « سوره اعراف، آيه 179.» براى اينكه ظاهر آيه اول اين است كه غرض از خلقت اختلاف است، و ظاهر آيه دوم اين است كه غرض از خلقت رفتن بسيارى از افراد جن و انس به جهنم است ناگزير ما بايد از حمل لام بر لام غرض صرف نظر نموده بگوييم لام غايت است (در اين صورت معناى هر سه آيه اين مى‏شود كه: خداى تعالى انسان را نه براى عبادت و نه براى اختلاف و نه براى جهنم آفريد بلكه انسانى آفريده كه بعضى او را عبادت مى‏كنند و بعضى از خلقت خود اختلاف را نتيجه مى‏گيرند و بعضى جهنمى شدن را).

در پاسخ مى‏گوييم: اما آيه اول كه اشاره" و لذلك- و براى همين هم خلقشان كرده‏ايم" اشاره به رحمت است، نه به اختلاف. و اما آيه دوم هر چند لام در آن لام غرض است، مى‏فرمايد به منظور ريختن در دوزخ و يا اختلاف خلقشان كرده‏ايم، و ليكن اين غرض، غرض اصلى نيست، بلكه تبعى و به قصد ثانوى است، كه گفتار مفصل ما در تفسير اين دو آيه گذشت.

حال اگر بگويى در صورتى كه لام در جمله" ليعبدون" لام غرض باشد اين اشكال متوجه مى‏شود كه اگر غرض از خلقت، عبادت بندگان باشد، با در نظر داشتن اينكه تخلف مراد او از اراده‏اش امرى محال است، بايد تمامى بندگان او را عبادت مى‏كردند و حال آنكه مى‏بينيم كه بسيارى از آنان او را نمى‏پرستند، و اين خود بهترين دليل است بر اينكه لام در آيه، لام غرض نيست، و اگر هم لام غرض باشد مراد از عبادت، عبادت تشريعى و دينى نيست، بلكه عبادت تكوينى است، كه در آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ" « سوره اسرى، آيه 44.» از آن خبرمى‏دهد.

و يا مراد از خلقت بندگان براى عبادت، اين باشد كه: ما آنان را طورى آفريده‏ايم كه صلاحيت براى عبادت داشته باشند، و هر كس بخواهد او را عبادت كند بتواند، چون آنان را داراى اعتبار و عقل و استطاعت كرديم. و اين توجيه خيلى هم دور نيست چون استعمال كلمه و نام يك عمل در صلاحيت و استعداد براى انجام فعلى كه معناى آن كلمه است، استعمالى مجازى و شايع است، مثلا مى‏گوييم" گاو براى شخم زدن خلق شده" و معنايش اين است كه صلاحيت و استعداد شخم را دارد، و يا مى‏گوييم" خانه براى سكنى ساخته شده" كه باز معنايش اين است كه استعداد براى سكنى دارد.

در پاسخ مى‏گوييم: مبنا و اساس اين اشكال اين است كه الف و لام در دو كلمه" الجن" و" الانس" الف و لام استغراق باشد، و معناى آيه اين باشد كه" ما تمامى افراد جن و تمامى افراد انس را تنها به غرض عبادت آفريديم" آن وقت تخلف اين غرض در بعضى افراد منافى با اين غرض مى‏شود، و اشكال مى‏شود كه تخلف مراد از اراده خداى تعالى محال است.

و اما اگر ما اين دو الف و لام را الف و لام جنس بدانيم، نه استغراق در آن صورت وجود عبادت در دو نوع جن و انس و لو در بعضى از افراد آن دو كافى است، كه اين تخلف محال پيش نيايد، چون وجود افرادى كه خدا را عبادت نمى‏كنند ضررى نمى‏زند، بله، اگر به طور كلى در جنس جن و بشر عبادت ورمى‏افتاد، و حتى يك نفر هم خدا را عبادت نمى‏كرد، با غرض خداى سبحان منافات داشت، و آن وقت مى‏شد بگوييم غرض خداى سبحان تخلف شده، و همان طور كه خداى تعالى در خلقت افراد غرض دارد، در خلقت نوع هم غرض دارد، و ممكن است غرضش از خلقت اين دو نوع وجود افرادى عابد در اين دو نوع باشد.

و اما اين احتمال كه مراد از عبادت، عبادت تكوينى باشد نه دينى، احتمالى است ضعيف، براى اينكه در اين صورت مطلب منحصر به جن و انس نمى‏شود، بلكه خلقت تمامى عالم براى عبادت تكوينى است. علاوه بر اين، سياق آيه سياق توبيخ كفار است، كه چرا عبادت تشريعى ندارند. و مى‏خواهد كفار را به خاطر اينكه قيامت و حساب و جزاء را منكر شده‏اند تهديد كند، و معلوم است كه حساب و جزاء مربوط به عبادت تشريعى است، نه تكوينى.

و نيز اينكه عبادت را حمل كردند بر استعداد و صلاحيت عبادت، و گفته‏اند: غرض‏از خلقت جن و انس اين است كه صلاحيت و استعداد عبادت را داشته باشند، و يا مورد امر و نهى عبادى قرار بگيرند، احتمالى است ضعيف، براى اينكه اين معنا بسيار واضح است كه اگر كسى از چيزى استعداد و صلاحيت فعلى را مى‏خواهد، براى اين مى‏خواهد كه آن فعل را انجام دهد، و به فرضى هم كه به گفته شما غرض از خلقت صلاحيت عبادت باشد، باز غرض اصلى و اولى عبادت است، و صلاحيت و استعداد مقدمه آن است.

پس نمى‏توانيم عبادت در آيه را حمل كنيم بر صلاحيت و استعداد عبادت، و اگر حمل كنيم در حقيقت اعتراف كرده‏ايم به اينكه غرض اولى و بالذات، خود عبادت است، و اينجاست كه دوباره اشكال- البته اگر اشكالى باشد- برمى‏گردد.

پس حق همين است كه بگوييم الف و لام در دو كلمه" الجن" و" الانس" الف و لام جنس است، نه استغراق، و مراد از عبادت، خود عبادت است نه صلاحيت و استعداد آن.

و اگر غرض به استعداد هم تعلق گرفته باشد غرض ثانوى و جزئى است تا مقدمه باشد براى غرض اولى و اعلا كه همان عبادتست، هم چنان كه خود عبادت يعنى اعمالى كه عبد با اعضاء و جوارح خود انجام مى‏دهد، برمى‏خيزد، مى‏ايستد، ركوع مى‏كند، به سجده مى‏افتد، غرض به همه اينها تعلق گرفته، و لذا مى‏بينيم به آنها امر فرموده، اما اين غرض براى مطلوب ديگر و غرض بالاتر است، و آن اين است كه بندگى و ذلت عبوديت بنده را در برابر رب العالمين نشان دهد، ذلت عبوديت و فقر مملوكيت محض خود را در قبال عزت مطلق و غناى محض مجسم و ممثل سازد، هم چنان كه چه بسا اين معنا از آيه شريفه" قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ" « سوره فرقان، آيه 77.» نيز استفاده شود، چون در اين آيه" عبادت" را" به دعاء" مبدل كرده است.

پس معلوم مى‏شود كه حقيقت عبادت اين است كه بنده، خود را در مقام ذلت و عبوديت واداشته، رو به سوى مقام رب خود آورد. و همين، منظور آن مفسريست كه عبادت را به معرفت تفسير كرده، مى‏خواهد بگويد: حقيقتش آن معرفتى است كه از عبادت ظاهرى به دست مى‏آيد.

پس غرض نهايى از خلقت همان حقيقت عبادت است، يعنى اين است كه بنده از خود و از هر چيز ديگر بريده، به ياد پروردگار خود باشد، و او را ذكر گويد.

اين بود آنچه با تدبر در آيه مورد بحث استفاده مى‏شود، و اگر" جن" را در آن جلوتر از" انس" آورده، براى اين است كه سخن از خلقت است و خلقت جن قبل از خلقت انس بوده، به شهادت اينكه مى‏فرمايد:" وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ السَّمُومِ" « سوره حجر، آيه 27.». و عبادت غرض و نتيجه‏اى است كه عايد فعل خدا مى‏شود، نه عايد فاعل كه خود خدا باشد، به همان بيانى كه گذشت.

و از اينكه در آيه شريفه به وسيله نفى و استثناء، غرض را منحصر در عبادت كرده فهميده مى‏شود كه خداى تعالى هيچ عنايتى به آنان كه عبادتش نمى‏كنند ندارد، هم چنان كه گفتيم آيه شريفه" قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ" به آن تصريح مى‏كند.

 

[ چهارشنبه ۱۳۸۶/۱۲/۲۲ ] [ 6:10 ] [ سعید ]

 

‌تفسير سوره ذاريات در الميزان از آيه 50 تا آخر

 

 

" فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ وَ لا تَجْعَلُوا مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ"

در اين دو آيه تفريعى شده است بر حجتهايى كه قبلا بر وحدانيت خدا در ربوبيت و الوهيت اقامه شده بود، و داستانهاى متعددى از امت‏هاى گذشته كه به خدا و رسولان او كفر مى‏ورزيدند، و سرانجام كارشان به انقراض انجاميد، در آن آمده بود.

در اين دو آيه نتيجه مى‏گيرد: حال كه چنين است پس به سوى خدا فرار كنيد. و مراد از فرار كردن به سوى خدا، انقطاع به سوى او است به دست برداشتن از كفر.

جمله" وَ لا تَجْعَلُوا مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ" به منزله تفسيرى است براى جمله" فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ" و معنايش اين است: اين كه گفتيم به سوى خدا بگريزيد، و دست از غير او برداريد، مرادمان اين است كه به خداى يكتا برگرديد، به خدايى كه شريكى در الوهيت و معبوديت ندارد.

و خداى تعالى جمله" إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ" را مكرر آورده تا انذار را تاكيد كند.

و اين دو جمله از زبان رسول خدا (ص) حكايت شده است.

 

بحث روايتى

در كتاب توحيد به سند خود از هشام بن سالم روايت كرده كه گفت: اشخاص از امام صادق سؤالاتى مى‏كردند، از آن جمله شخصى پرسيد: پروردگار خود را با چه چيزى شناختى؟ فرمود: به اينكه تصميم قطعى بر عملى مى‏گيرم، ولى چيزى نمى‏گذرد كه تصميم سست مى‏شود، و بر كارى همت مى‏گمارم ولى آن كار نمى‏شود، پس معلومم شد كه من تصميم مى‏گيرم و او آن را فسخ مى‏كند، من همت مى‏گمارم و او آن را نقض مى‏كند .

در توحيد به سند خود از ابى الحسن، حضرت رضا (ع) روايت كرده كه در خطبه‏اى طولانى فرمود: خداى تعالى با اين كه شعور را شعور كرد به اين معنا شناخته شد كه كسى او را داراى شعور نكرده، و با اينكه جوهرها را جوهر كرده شناخته شده به اينكه خودش جوهر ندارد، و با اينكه بين موجودات ضديت برقرار كرد، شناخته شده به اينكه خودش ضد ندارد، و با اينكه بين بسيارى از موجودات مقارنه قرار داده شناخته شده به اينكه خود قرين ندارد. او بود كه بين نور و ظلمت، خشكى و ترى، خشونت و نرمى و سرد و گرم ضديت برقرار كرد، و باز او بود كه بين دو چيز ناسازگار الفت و بين دو چيز نزديك به هم جدايى انداخت، و با همين جدايى انداختنها فهماند كه جدا كننده‏اى در كار است، و با اين الفت اندازيها فهماند كه الفت دهنده‏اى در بين است، و در همين مقام فرموده:" وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ".

بين قبل و بعد جدايى انداخت تا معلوم شود خودش قبل و بعدى ندارد، غريزه‏هايى كه در موجودات هست شهادت مى‏دهد به اينكه پديد آورنده و سازنده غريزه‏ها، خود غريزه ندارد. و با اينكه وقت را وقت كرد فهمانيد كه وقت كننده وقت، خود وقت ندارد، و با اينكه بعضى از موجودات حجاب بعضى ديگر شد، فهماند بين خود او و خلقش حجابى نيست .

 

" كَذلِكَ ما أَتَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا قالُوا ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ" يعنى: مطلب از اين قرار است كه قبل از اين قوم هم هيچ رسولى به سوى مردم نيامد، مگر آنكه يا گفتند ساحر است، و يا گفتند مجنون است.

" أَ تَواصَوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ" كلمه" تواصى" به معناى اين است كه مردمى يكديگر را به امرى سفارش كنند. و ضمير" به" به قول برمى‏گردد و معناى آيه چنين است كه: آيا اين امت‏ها به يكديگر سفرش كرده بودند، و هر امتى كه قبلا بوده به امت بعدى خود ياد داده و سفارش كرده كه او هم همين حرفها را بزند؟ نه، و ليكن همه اين اقوام طاغى بودند، و اين حرفها زائيده طغيان است.

" فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَما أَنْتَ بِمَلُومٍ" معناى آيه چنين است. حال كه وضع چنين است، و مردم دعوت تو را اجابت نمى‏كنند مگر به مثل همان اجابتى كه امت‏هاى گذشته كردند، و پيغمبر خود را ساحر و يا مجنون خواندند و اگر دعوت تو بيش از عناد در آنان اثر نگذاشت روى از آنان بگردان، و مجادله مكن كه حق را به آنان بقبولانى، كه اگر چنين كنى سرزنش نمى‏شوى، براى اينكه تو معجزه را به ايشان نشان دادى و حجت را بر آنان تمام كردى.

" وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرى‏ تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ" معنا اين است كه: تو دست از تذكر دادن خود بر مدار، و هم چنان كه تا كنون ايشان را با مواعظت تذكر مى‏دادى تذكر ده، چون تذكر، مفيد به حال مؤمنين است، و ربطى به استدلال و جدال با آن طاغيان ندارد. استدلال و جدال به جز زيادتر شدن طغيان و كفر اثر ديگرى در آنان ندارد.

" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" تو ضیح آن جداگانه می آید

" ما أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ ما أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ" كلمه" اطعام" به معناى دادن طعام به كسى است كه آن را بچشد و بخورد، بنا بر اين، ذكر اطعام بعد از رزق، از قبيل ذكر خاص بعد از عام است كه معمولا در جايى به كار مى‏رود كه گوينده نسبت به خاص عنايتى بيشتر دارد.

" إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ" اين جمله آيه قبلى را كه مى‏فرمود" ما أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ ..." تعليل مى‏كند. و كلمه" ذو القوة" يكى از اسماء خداى تعالى و به معناى" قوى" است، با اين تفاوت كه اين كلمه از كلمه" قوى" رساتر است. و كلمه" متين" نيز يكى از اسماء خداى تعالى است كه به معناى نيرومندى است كه هيچ كارى ناتوانش نمى‏كند.

و تعبير به اين سه اسم براى اين است كه بر انحصار روزى دادن در خداى تعالى دلالت كند، و بفهماند كه خدا در رساندن رزق به روزى‏خواران- با همه كثرتى كه دارند- ناتوان و ضعيف نمى‏شود.

" فَإِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذَنُوباً مِثْلَ ذَنُوبِ أَصْحابِهِمْ فَلا يَسْتَعْجِلُونِ" كلمه" ذنوب" به معناى سهم و نصيب است، و كلمه" استعجال" به معناى اين است كه از ديگرى بخواهى عجله كند، و او را بر انجام خواسته‏ات تحريك كنى. اين آيه شريفه متفرع بر لازمه معنايى است كه جمله" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" آن را افاده مى‏كند، چون اين جمله غرض از خلقت جن و انس را عبادت معرفى كرده و لازمه اين معنا آن است كه هر كس او را عبادت نكند ستمكار باشدو معناى آيه چنين مى‏شود: حال كه اين ستمكاران خدا را عبادت نمى‏كنند، و خداعنايتى به هدايت آنان ندارد، و در نتيجه از ناحيه خدا سعادتى ندارند، و هيچ سعادتى شامل ايشان نمى‏شود، قهرا نصيبى از عذاب دارند، مثل نصيب هم مسلكانشان در امت‏هاى گذشته كه هلاك شدند، پس با اين حال اين چه عجله‏اى است كه دارند، و به تو مى‏گويند كه زودتر عذاب ما را بياور.

" فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ يَوْمِهِمُ الَّذِي يُوعَدُونَ" اين آيه تفريع و نتيجه‏گيرى از جمله" فَإِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذَنُوباً ..."، و هم هشدارى است به اينكه اين ذنوب و نصيب در روز قيامت براى آنان محقق و حتمى است.و اگر تعبير" لِلَّذِينَ ظَلَمُوا" كه در آيه قبلى بود، در اين آيه به" لِلَّذِينَ كَفَرُوا" تبديل شده، براى اين بود كه توجه دهد، به اينكه مراد از ظلم در آنجا ظلم كفر است نه ظلم به مردم.

 

بحث روايتى

 

در مجمع البيان مى‏گويد: با اسنادى از مجاهد روايت شده كه گفت: روزى على بن ابى طالب (ع) با عمامه بيرون آمد، در حالى كه پيراهنش را به خود پيچيده بود، پس فرمود: وقتى جمله" فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَما أَنْتَ بِمَلُومٍ" نازل شد، احدى از ما نماند مگر آن كه يقين كرد كه عذاب خواهد آمد، چون رسول خدا (ص) مامور شده بود از بين امت بيرون شود، ولى همين كه اين جمله نازل شد:" وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرى‏ تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ" دلهايمان آرام گرفت، چون معناى اين جمله اين است كه: با قرآن، كسانى را كه از بين قومت به تو ايمان آورده‏اند موعظه كن، كه موعظه به حال مؤمنين سود مى‏دهد.

و در توحيد به سند خود از ابن ابى عمير روايت كرده كه گفت: به حضرت ابى الحسن موسى بن جعفر (ع) عرضه داشتم: معناى اين حديث رسول خدا (ص) كه فرموده:" اعملوا فكل ميسر لما خلق له- عمل كنيد كه هر كس براى هر چه خلق شده، رسيدن به آن غرض را برايش آسان كرده‏اند" چيست؟ فرمود: خداى عز و جل جن و انس را آفريد براى اينكه بندگى‏اش كنند، و نيافريده كه نافرمانى‏اش كنند، چون خودش فرموده:" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" پس وقتى خداى تعالى همه را براى اين غرض مقدس خلق كرده، قطعا هر كس مى‏تواند به آن هدف برسد، پس واى بر كسى كه كورى را بر هدايت ترجيح داده، آن را انتخاب كند .

و در علل الشرائع به سند خود از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود:روزى حسين بن على (ع) بين اصحابش آمد و فرمود: خداى عز و جل خلق را نيافريد مگر براى اينكه او را بشناسند، چون اگر او را بشناسند، عبادتش هم مى‏كنند، و اگر عبادتش كنند، به وسيله عبادت او از پرستش غير او بى نياز مى‏شوند .

در تفسير عياشى از يعقوب بن سعيد از امام صادق (ع) روايت آورده كه گفت: از آن جناب از معناى اين كلام خدا پرسيدم كه مى‏فرمايد" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" فرمود: بندگان را براى عبادت آفريد. پرسيدم آخر در آيه" وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ" مى‏فرمايد آنان را براى رحمت آفريدم فرمود اين كه تو خواندى بعد از آن آيه نازل شد .

مؤلف: يعنى آيه" وَ لا يَزالُونَ ..."، بعد از آيه" وَ ما خَلَقْتُ ..." نازل شده، و امام خواسته است بفرمايد آيه" وَ ما خَلَقْتُ ..." نسخ شده. و مراد از اين نسخ، بيان و رفع ابهام است، نه نسخ اصطلاحى، چون نسخ در كلام ائمه (ع) به معناى بيان و رفع ابهام بسيار آمده.

 

[ چهارشنبه ۱۳۸۶/۱۲/۲۲ ] [ 6:9 ] [ سعید ]

 

‌تفسير سوره ذاريات در الميزان از ابتدا تا آيه 49

 

" وَ الذَّارِياتِ ذَرْواً فَالْحامِلاتِ وِقْراً فَالْجارِياتِ يُسْراً فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً" كلمه" ذاريات" جمع" ذاريه" است، و ذاريه از" ذرو" گرفته شده. وقتى مى‏گويند" ذرت الريح التراب" معنايش اين است كه باد، خاكها را پراكنده كرد، و به پرواز درآورد. و كلمه" وقر"- به كسره واو و سكون قاف-به معناى سنگينى بار در پشت و يا شكم است.

و اينكه در اين آيات پشت سر هم سوگند خورده، براى اين بوده كه مطلبى را كه بر سر آن سوگند مى‏خورد تاكيد كند، و آن مطلب عبارت است از آمدن روزى كه در آن روز جزاى اعمال داده مى‏شود. در جمله" وَ الذَّارِياتِ ذَرْواً" سوگند مى‏خورد به نسيم‏هايى كه خاك را بلند مى‏كند و به هوا مى‏برد، و جمله" فَالْحامِلاتِ وِقْراً" با فايى كه در آغازش دارد و تاخير و ترتيب را مى‏فهماند، جمله‏اى است كه عطف بر جمله" الذاريات" شده، و سوگندى است به ابرهاى حامله و باردار از باران، و جمله" فَالْجارِياتِ يُسْراً" كه باز عطف به جمله قبلى است، سوگندى است به كشتى‏هايى كه به سهولت در دريا روانند.

و جمله" فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً" كه عطف بر جمله قبلى است سوگندى است به ملائكه‏اى كه كارشان اين است كه به امر پروردگار عمل مى‏كنند، و اوامر خدا را در بين خود به اختلاف مقامهايى كه دارند تقسيم مى‏كنند.

" إِنَّما تُوعَدُونَ لَصادِقٌ وَ إِنَّ الدِّينَ لَواقِعٌ"  اگر وعده" و يا وعيد" را صادق خوانده، با اينكه در حقيقت صادق، وعده و وعيد دهنده است، از باب مجاز در نسبت است. معناى مجموع كلام اين است كه: به چه و چه سوگند مى‏خورم كه آنچه وعده داده شده‏ايد صادق است، و روز جزاء آمدنى است.

" وَ السَّماءِ ذاتِ الْحُبُكِ" كلمه" حبك" به معناى حسن و زينت است، و به معناى خلقت عادلانه نيز هست، و وقتى به" حبيكه" يا" حباك" جمع بسته مى‏شود معنايش طريقه يا طرايق است، يعنى آن خطها و راههايى كه در هنگام وزش باد به روى آب پيدا مى‏شود.

بنا بر معناى سوم چنين مى‏شود: به آسمانى كه داراى خطوط است سوگند. و بعيد نيست كه ظهورش در معناى سوم بيشتر باشد، براى اينكه آن وقت سوگند با جوابش مناسب‏تر خواهد بود

" إِنَّكُمْ لَفِي قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ" قول مختلف سخن متناقضى را گويند كه ابعاضش با يكديگر نسازد، و يكديگر را تكذيب كنند. و از آنجايى كه زمينه كلام اثبات صدق قرآن و يا دعوت و يا صدق گفتار آن جناب در وعده‏هايى است كه از مساله بعث و جزاء مى‏دهد، ناگزير مراد از قول مختلف سخنان مختلفى است كه كفار به منظور انكار آنچه قرآن اثبات مى‏كند مى‏زدند.

كلمه" افك" به معناى صرف و منحرف كردن است. و ضمير" عنه" به كتاب برمى‏گردد، اما از اين جهت كه مشتمل بر وعده به آمدن قيامت، و اثبات جزاء است. و معنايش اين است كه: منحرف مى‏شود از قرآن هر كس كه منحرف مى‏شود.

" قُتِلَ الْخَرَّاصُونَ الَّذِينَ هُمْ فِي غَمْرَةٍ ساهُونَ " اصل كلمه" خرص" عبارت است از سخنى كه با گمان و تخمين و بدون علم زده شود، و چون چنين سخنى در خطر اين هست كه دروغ در آن رخنه كرده باشد، لذا كذاب دروغپرداز را هم" خراص" گفته‏اند.

كلمه" غمرة" آب بسيار زيادى است كه بستر خود را پوشانده باشد، يعنى ته آب پيدا نباشد. و اين كلمه مثلى شده است براى جهاتى كه صاحبش را پوشانده باشد. و مراد از سهو مطلق غفلت است.

و معناى آيه با در نظر داشتن اينكه در وصف خراصون است، اين است كه: اين خراصان در جهالتى عميق قرار دارند، آن چنان جهل بر آنان احاطه دارد كه از حقيقت آنچه به ايشان خبر مى‏دهند غافلند.

" يَسْئَلُونَ أَيَّانَ يَوْمُ الدِّينِ" ضمير جمع در جمله" يسالون- مى‏پرسند" به همان‏خراصان برمى‏گردد. كلمه" ايان" وضع شده براى پرسش از زمان وقوع چيزى كه اين كلمه بر سر آن در آمده.

" يَوْمَ هُمْ عَلَى النَّارِ يُفْتَنُونَ" كلمه" فتن" در اصل به معناى اين عمل بوده كه طلا را در آتش كنند تا خوبى و بديش معلوم شود، آن وقت استعمالش را توسعه داده داخل كردن هر چيز در آتش و يا سوزاندنش را فتنه خوانده‏اند.

و اين آيه جواب از سؤال آنان بود كه مى‏پرسيدند" أَيَّانَ يَوْمُ الدِّينِ"، چيزى كه هست به جاى اينكه تاريخ آن را در پاسخ معين كند صفت آن را بيان كرد، و اشاره كرد به اينكه كفار در آن روز چه حالى دارند.

" ذُوقُوا فِتْنَتَكُمْ هذَا الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ"  معناى آن اين است كه: به ايشان گفته مى‏شود بچشيد عذابى را كه مخصوص شما است، اين عذاب همان بود كه عجله مى‏كرديد، و به عنوان استهزاء مى‏گفتيد: چه وقت مى‏رسد.

" إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ" اين جمله حال متقين را بيان مى‏كند و اگر جنات و عيون را نكره (بدون الف و لام) آورده براى اين است كه به عظمت مقام و منزلت آن اشاره نموده، بفهماند وضع بهشت طورى نيست كه اشخاص بتوانند با زبان، توصيف كنند.

"آخِذِينَ ما آتاهُمْ رَبُّهُمْ إِنَّهُمْ كانُوا قَبْلَ ذلِكَ مُحْسِنِينَ" يعنى آنها قابليت آنچه را كه پروردگار مهربان به آنها اعطاء كرده دارند در حالى كه از خداوند و از آنچه به آنها داده راضى‏اند.

" كانُوا قَلِيلًا مِنَ اللَّيْلِ ما يَهْجَعُونَ"

كلمه" هجوع" كه مصدر فعل" يهجعون" است، به معناى خواب در شب است. بعضى  هم گفته‏اند اصلا به معناى خواب اندك است.

بايد ديد اندكى از شب چه معنا دارد، اگر آن را با مجموع زمان همه شبها قياس كنيم، آن وقت معنايش اين مى‏شود كه" متقين از هر شب زمان اندكى را مى‏خوابند، و بيشترش را به عبادت مى‏پردازند" و اگر با مجموع شبها مقايسه كنيم، آن وقت معنايش اين مى‏شود كه:" ايشان در كمترين شبى مى‏خوابند، بلكه بيشتر شبها تا به صبح بيدارند".

" وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" يعنى در سحرها از خداى تعالى آمرزش گناهان خود را مى‏طلبند.

" وَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ" اينكه فرمود:در اموال آنان حقى است براى سائل و محروم، با اينكه حق مذكور تنها در اموال آنان نيست، در اموال همه هست، براى اين بوده كه بفهماند متقين با صفايى كه در فطرتشان هست اين معنا را درك مى‏كنند، و خودشان مى‏فهمند كه سائل و محروم حقى در اموال آنان دارد، و به همين جهت عمل هم مى‏كنند.

" سائل" عبارت است از كسى كه از انسان چيزى بخواهد و نزد انسان اظهار فقر كند. ولى" محروم" به معناى كسى است كه از رزق محروم است، و كوشش او به جايى نمى‏رسد، هر چند كه از شدت عفتى كه دارد سؤال نمى‏كند.

 

بحث روايتى

 

و در بعضى از اخبار، آيه" إِنَّكُمْ لَفِي قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ" بر مساله ولايت تطبيق شده .

و در همان كتاب در ذيل كلام خداى تعالى كه مى‏فرمايد:" وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ"، مى‏گويد: امام صادق (ع) فرموده: منظور اين است كه در نماز وتر، كه آخرين نماز شب است، و در نزديكهاى صبح انجام مى‏شود، هفتاد بار استغفار مى‏كنند .

و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: براى شب‏زنده‏دارى و نماز شب، آخر شب را بيشتر از اول شب دوست دارم چون خداى تعالى فرموده:" وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ"

و در تهذيب آمده كه امام باقر و امام صادق (ع) فرمودند: محروم مردى است كه در عقلش كمبودى نيست، و اهل حرفه هم هست، ولى تنگ روزى است .

 

" وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنِينَ" از نتيجه‏اى كه در آخر اين آيات فهميده مى‏شود كه اصلا سياق اين آيات و دلائلى كه در آنها براى اثبات وحدانيت خداى تعالى آمده، همه براى اثبات يكتايى او در ربوبيت است، نه اينكه بخواهد با آن ادله اصل وجود خداى تعالى را اثبات نموده .

و در آيه مورد بحث اشاره‏اى است به آن عجائب و نشانه‏هاى روشنى كه در زمين هست، و بر يكتايى تدبير دلالت مى‏كند، و معلوم است كه يكتايى تدبير، قائم به يكتايى مدبر است. به هر سو از جوانب عالم كه توجه كنيم، و به هر حيث از جهات تدبير عام جارى در آن روى آوريم، مى‏بينيم آيتى است روشن و برهانى است قاطع بر وحدانيت رب آن، و اينكه رب عالم شريكى ندارد. برهانى كه در آن حق و حقيقت براى اهل يقين جلوه مى‏كند، پس در اين عالم آياتى است براى اهل يقين.

" وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ" اين جمله عطف است بر جمله" فى الارض" مى‏فرمايد: و در انفس خود شما آيات روشنى است براى كسى كه آن را ببيند و به نظر دقت در آن بنگرد، آيا نمى‏بينيد؟! و آيات و نشانه‏هايى كه در نفوس خود بشر هست چند جور است. يك عده آيات موجود در خلقت انسان مربوط به طرز تركيب‏بندى اعضاى بدن

آياتى ديگر در تعلق نفس، يعنى تعلق روح به بدن است

و بعضى ديگر از آيات نفوس، كه آن نيز از قبيل آيات قبلى است، ساير قوايى است كه از نفوس منبعث مى‏شوند، و در بدنها خود را نشان مى‏دهند، مانند قوه غضب و نيروى شهوت و لواحق و فروع اين دو نيرو، كه اين قوا و فروع آنها هم هر يك با ديگرى از نظر نظامى كه دارد جدا است، در عين اينكه هر دو قوا در تحت يك تدبير اداره مى‏شوند، از اينجا مى‏فهميم و يقين مى‏كنيم كه نظام تدبير هر يك از اين قوا، همانند خود آن قوا، از صنع صانع او است، و نظام عام او و تدبيرش اقتضاء مى‏كرده كه چنين نظامى به اين قوا بدهد.

" وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ" بعضى از مفسرين گفته‏اند: مراد از كلمه" سماء" جهت بالا است، چون هر چيزى كه بالاى سر ما باشد و ما را در زير پوشش خود قرار داده چنين چيزى را در لغت عرب" سماء" مى‏گويند. و مراد از رزق، باران است كه خداى تعالى آن را از آسمان يعنى از جهت بالاى سر ما بر زمين نازل مى‏كند .

بعضى  هم گفته‏اند: منظور از رزق مذكور در آسمان، باران نيست بلكه ساير اسباب رزق است، يعنى خورشيد و ماه و ستارگان و اختلافى كه در طول سال در نقطه‏هاى طلوع و غروب آنها هست، كه همين اختلاف باعث پديد آمدن فصول چهارگانه و پشت سر هم قرار گرفتن شب و روز است، و همه اينها اسباب رزقند.

بعضى  ديگر گفته‏اند: منظور از اينكه فرمود" رزق شما در آسمانست" اين است كه اندازه‏گيرى رزق شما در آسمان مى‏شود، در آنجا است كه معين مى‏كنند هر كسى چقدر رزق دارد. و يا منظور اين است كه ارزاق شما در آسمان يعنى در لوح محفوظ كه در آسمان است نوشته شده.

ممكن هم هست بگوييم اصلا منظور از آسمان معناى لغوى كلمه- كه جهت بالاباشد- نيست، بلكه منظور از آن، عالم غيب باشد، چون همه اشياء از عالم غيب به عالم شهود مى‏آيند، كه يكى از آنها رزق است كه از ناحيه خداى سبحان نازل مى‏شود. مؤيد اين معنا آيات زير است كه همه موجودات را نازل شده از ناحيه خدا مى‏داند:" وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ" « سوره زمر، آيه 6.» و" وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ" « سوره حديد، آيه 25.»، و " وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" « سوره حجر، آيه 21.» كه به طور كلى همه موجودات را نازل شده از ناحيه خدا مى‏داند. و مراد از رزق هم تمامى موجوداتى است كه انسان در بقائش بدانها محتاج و از آنها بهره‏مند است.

" وَ ما تُوعَدُونَ"- اين جمله عطف است به كلمه" رزقكم"، يعنى: آنچه كه وعده داده شده‏ايد نيز در آسمان است. ظاهرا مراد از آن، بهشتى است كه به انسانها وعده‏اش را داده.

" فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ" كلمه" نطق" به معناى تكلم و سخن گفتن است. و ضمير در" انه" به مطالب قبل بر مى‏گردد كه مى‏فرمود" رزق شما و آنچه وعده داده شده‏ايد در آسمان است". و كلمه" حق" به معناى ثابت و نيز به معناى قضايى است كه خداى تعالى رانده، و آن را حتمى كرده باشد، نه اينكه امرى تبعى و يا اتفاقى باشد.

و معناى آيه اين است كه: پس به پروردگار آسمان و زمين سوگند كه آنچه ما گفتيم كه رزقتان است و آنچه كه وعده داده شده‏ايد كه همان بهشت باشد- كه خود رزقى ديگر است- در آسمان است. و اين مطلبى است ثابت، و قضايى است حتمى، مثل حق بودن سخن گفتن خودتان، همان طور كه در سخن گفتن خود شكى نداريد، در اين گفته ما هم شك نداشته باشيد.

" هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ الْمُكْرَمِينَ"اين آيه شريفه به داستان وارد شدن ملائكه بر ابراهيم اشاره مى‏كند كه بر آن جناب در آمدند، و او و همسرش را بشارتى داده گفتند: آمده‏ايم تا قوم لوط را هلاك كنيم. و در جمله" هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ" تعظيمى از امر اين قصه شده است. و منظور از كلمه" مكرمين" ملائكه‏اى است كه بر ابراهيم وارد شدند، و اين كلمه، وصف است براى كلمه" ضيف".

" إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ"

" قالَ سَلامٌ"- اين كلام ابراهيم حكايت پاسخى است كه وى به فرشتگان داد.

" قَوْمٌ مُنْكَرُونَ" از ظاهر كلام برمى‏آيد كه اين جمله نيز حكايت كلام ابراهيم (ع) باشد، اما نه كلامى كه به گوش ميهمانان هم رسانده باشد، بلكه كلامى است كه خودش با خود گفته، و معنايش اين است كه: وقتى ايشان را ديد، به نظرش ناشناس آمد، در دل با خود گفت اينها چه كسانى هستند من اينها را نمى‏شناسم.

" فَراغَ إِلى‏ أَهْلِهِ فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمِينٍ" كلمه" روغ" كه مصدر فعل ماضى" راغ" است به معناى اين است كه انسان طورى از حضور حاضران برود كه نفهمند براى چه مى‏رود، و خلاصه با نوعى حيله برود.

و مراد از" عجل سمين" گوساله چاقى است كه بريان كرده باشند، هر چند ظاهر- لفظ همان گوساله چاق است.

" فَقَرَّبَهُ إِلَيْهِمْ قالَ أَ لا تَأْكُلُونَ" طعام را نزديك ايشان برد، و گفت چرا نمى‏خوريد. چون ميهمانان را بشر پنداشته بود.

"  فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قَالُوا لا تَخَفْ وَبَشَّرُوهُ بِغُلامٍ عَلِيمٍ "كلمه" ايجاس" كه مصدر فعل ماضى" اوجس" است به معناى احساس در باطن قلب مى‏باشد. و كلمه" خيفة" به معناى نوعى ترس است، و معناى جمله اين است‏كه: ابراهيم در باطن خود احساس نوعى ترس كرد، (كه با ترسهاى ديگر فرق داشت).

" فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ فَصَكَّتْ وَجْهَها وَ قالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ" كلمه" صرة" به معناى فرياد شديد است، و از" صرير" دروازه گرفته شده، كه هنگام باز و بسته شدن صدا مى‏كند، و اين كلمه در مورد جماعت هم به همين شكل استعمال مى‏شود. و كلمه" صك" زدن با اعتماد شديد است .

و معناى آيه اين است كه: (در اين ميان) همسر ابراهيم- كه بشارت را شنيده بود- با فرياد و زارى آمد در حالى كه سيلى به صورت خود مى‏زد، و مى‏گفت: آخر من پير زنى هستم كه در جوانى‏ام نازا بودم چگونه حالا كه پير شده‏ام بچه مى‏آورم؟ و يا معنايش اين است كه:

آيا هيچ سابقه دارد كه زنى عجوز و عقيم بچه بزايد.

" قالُوا كَذلِكَ قالَ رَبُّكِ إِنَّهُ هُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ" اشاره با كلمه" كذلك" اشاره است به بشارتى كه ملائكه به اين زن و شوهر با اين وضعى كه دارند دادند.

"  قَالَ فَمَا خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ قَالُوا إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلَى قَوْمٍ مُجْرِمِينَ لِنُرْسِلَ عَلَيْهِمْ حِجَارَةً مِنْ طِينٍ مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُسْرِفِينَ " كلمه" خطب" به معناى امرى عظيم و مهم است. و كلمه" حِجارَةً مِنْ طِينٍ" به‏معناى كلوخى كه چون سنگ محكم شده باشد. و كلمه" تسويم" به معناى علامت نهادن بر هر چيز است، چون از مصدر" سومة" اشتقاق يافته، كه به معناى علامت است.

"  فَأَخْرَجْنَا مَنْ كَانَ فِيهَا مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فَمَا وَجَدْنَا فِيهَا غَيْرَ بَيْتٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ وَتَرَكْنَا فِيهَا آيَةً لِلَّذِينَ يَخَافُونَ الْعَذَابَ الألِيمَ "

معنا اين است كه: وقتى فرشتگان به قريه لوط رسيدند، و آن حوادث در آنجا پيش آمد" فَأَخْرَجْنا مَنْ كانَ فِيها مِنَ الْمُؤْمِنِينَ". خواستيم هر چند نفرى كه داراى ايمان بودند از قريه بيرون كنيم، و غير از يك خانوار" مِنَ الْمُسْلِمِينَ" از مسلمانان در آنجا نيافتيم، و آن خانواده لوط پيغمبر بودند،" وَ تَرَكْنا فِيها" و ما در سرزمين ايشان با زير و رو كردن آن سرزمين، و نابود كردن مردم" آية" يك آيت و نشانه‏اى از ربوبيت خود و از بطلان شركاء، در آنجا باقى گذاشتيم، يك آيت" لِلَّذِينَ يَخافُونَ الْعَذابَ الْأَلِيمَ" براى مردمى كه از عذاب اليم‏بيمناكند، و ايشان را به ربوبيت ما رهنمون مى‏شود.

" وَ فِي مُوسى‏ إِذْ أَرْسَلْناهُ إِلى‏ فِرْعَوْنَ بِسُلْطانٍ مُبِينٍ" اين جمله عطف است بر جمله" وَ تَرَكْنا فِيها آيَةً" و تقدير كلام چنين است و در داستان موسى هم آيتى است" اما با سلطانى آشكار و برهانى قاطع، و معجزات خيره كننده.

" فَتَوَلَّى بِرُكْنِهِ وَ قالَ ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ" كلمه" تولى" به معناى اعراض است. منظور از" ركن فرعون" جنود او است. و معنا اين است كه: فرعون با لشكريانش از موسى روى گردانده دعوتش را نپذيرفتند.

" وَ قالَ ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ"- يعنى فرعون يك بار گفت كه موسى مجنون است، و يك بار ديگر گفت كه وى ساحر است.

" فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْناهُمْ فِي الْيَمِّ وَ هُوَ مُلِيمٌ" كلمه" نبذ" به معناى پرت كردن و دور انداختن چيزى است به طورى كه از بى‏اعتنايى به آن حكايت كند. و كلمه" يم" به معناى دريا است. و كلمه" مليم" به معناى ننگ‏آور، و يا به عبارت ديگر كسى است كه كارى كند كه مستحق ملامت شود.

و معناى آيه شريفه اين است كه: ما او و لشكريانش را كه ركن و مايه اعتماد او بودند، گرفتيم و به دريا ريختيم، و اين بعد از آن بود كه وى از كفر و لجبازى و طغيان، به مرحله‏اى رسيده بود كه مستحق ملامت بود.

" وَ فِي عادٍ إِذْ أَرْسَلْنا عَلَيْهِمُ الرِّيحَ الْعَقِيمَ" كلمه" أرسلنا" در اين آيه به معناى رها كردن است.

و باد عقيم-آن بادى است كه از آوردن فايده‏اى كه در بادها مطلوبست، امتناع دارد و از آن عقيم است، و چنين بادى تنها اثرش هلاك كردن مردم است، هم چنان كه آيه بعدى بدان اشاره دارد.

" ما تَذَرُ مِنْ شَيْ‏ءٍ أَتَتْ عَلَيْهِ إِلَّا جَعَلَتْهُ كَالرَّمِيمِ"" ما تذر"- يعنى هيچ چيز را رها نمى‏كند، مگر آنكه چون استخوان پوسيده آردش مى‏سازد. و كلمه" رميم" به معناى هر چيزى است كه هلاك و پوسيده شده باشد، مانند استخوان پوسيده پودر شده.

" وَ فِي ثَمُودَ إِذْ قِيلَ لَهُمْ تَمَتَّعُوا حَتَّى حِينٍ  " يعنى و در داستان قوم ثمود هم آيتى است كه به ايشان گفته شد:" تا چند روزى خوش باشيد" و گوينده اين تهديد پيغمبرشان صالح (ع) بود كه به ايشان فرمود:" تا سه روز ديگر در خانه‏هايتان خوش باشيد كه اين وعده‏اى است تكذيب ناشدنى"  و اين تهديد را وقتى به ايشان گفت كه ماده شترى را كه به معجزه از شكم كوه بيرون شد كشتند. صالح (ع) سه روز مهلتشان داد، تا در اين سه روز از كفر و طغيان خود برگردند، ولى اين مهلت سودشان نبخشيد، و كلمه عذاب بر آنان حتمى شد.

" فَعَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ " كلمه" عتو"به معناى امتناع ورزيدن و شانه خالى كردن‏از اطاعت است كه قهرا با تمرد منطبق مى‏شود. و مراد از اين تمرد و عتو، تمرد از امر خدا و رجوع به سوى خدا در آن سه روزه مهلت است.

اينكه در اينجا عذاب قوم صالح را صاعقه خوانده، منافات با آيه شريفه" وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ" « سوره هود، آيه 67.» ندارد، كه عذاب آن قوم را صيحه دانسته، براى اينكه ممكن است در عذاب آنان هم صاعقه دخالت داشته باشد و هم صيحه.

" فَمَا اسْتَطاعُوا مِنْ قِيامٍ وَ ما كانُوا مُنْتَصِرِينَ" اين تعبير كنايه است از اينكه خداوند اين قدر به ايشان مهلت نداد كه از جاى خود برخيزند.

" وَ ما كانُوا مُنْتَصِرِينَ"- اين جمله عطف است بر جمله" فَمَا اسْتَطاعُوا" و معناى دو جمله اين است كه: نه خودشان توانستند برخيزند، و نه كسى ديگر ياريشان كرد و عذاب را از ايشان برگردانيد.

" وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ" اين جمله عطف است بر داستانهاى سابق، و اگر كلمه" قوم" منصوب شده به خاطر اين است كه مفعول فعلى تقديرى است، كه تقديرش" و أهلكنا قوم نوح" است. مى‏فرمايد ما قبل از قوم عاد و ثمود، قوم نوح را هلاك كرديم كه مردمى فاسق و روى‏گردان از امر خدا بودند.

" وَ السَّماءَ بَنَيْناها بِأَيْدٍ وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ" از اين آيه به بعد، به سياق سابق سوره كه مى‏فرمود:" وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنِينَ ..."

برگشته. و كلمه" ايد"، هم به معناى قدرت مى‏آيد و هم به معناى نعمت، بنا بر معناى اول آيه چنين مى‏شود كه: ما آسمان را با قدرتى بنا كرديم كه با هيچ مقياسى توصيف و اندازه‏گيرى نمى‏شود، و ما داراى وسعتى در قدرت هستيم..

و بنا بر معناى دوم آيه چنين مى‏شود كه: ما آسمان را بنا كرديم در حالى كه بنا كردنش مقارن با نعمتى بود كه آن نعمت را با هيچ مقياسى نمى‏توان تقدير كرد، و ما داراى نعمتى واسع هستيم.

احتمال هم دارد كه كلمه" موسعون" از اين اصطلاح گرفته شده باشد كه مى‏گويند:

" فلان اوسع فى النفقة- فلانى در نفقه توسعه داد" يعنى خيلى خرج كرد، در نتيجه منظور توسعه دادن به خلقت آسمان خواهد بود، كه بحث‏هاى رياضى امروز هم آن را تاييد مى‏كند.

" وَ الْأَرْضَ فَرَشْناها فَنِعْمَ الْماهِدُونَ" كلمه" فرش" به معناى گستردن است، و همچنين كلمه" مهد". و معناى آيه اين است كه: ما زمين را گسترديم و مسطحش كرديم تا شما بتوانيد روى آن قرار گيريد، و در آن ساكن شويد، پس ما چه خوب گسترنده‏اى هستيم.

" وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ" كلمه" زوجين" به معناى هر دو چيزى است كه مقابل هم باشند، يكى فاعل و مؤثر باشد، ديگرى منفعل و متاثر، از آنكه فاعل است عملى سر زند، و بر آنكه منفعل است واقع شود، مانند زن و شوهر. بعضى  گفته‏اند: اين كلمه به معناى مطلق هر دو چيز متقابل است، مانند زن و شوهر، زمين و آسمان، شب و روز، خشكى و دريا، و انس و جن. و بعضى  گفته‏اند: اصلا اين كلمه به معناى زن و شوهر است نه به معناى دو چيز متقابل.

" لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ"- يعنى اگر از هر چيزى جفت خلق كرديم براى اين است كه شايد شما متذكر شويد و بفهميد كه خالق آن، خودش زوج ندارد و منزه از داشتن زوج و شريك است، بلكه واحدى است كه سراسر جهان شاهد بر يكتايى او است.

 

[ چهارشنبه ۱۳۸۶/۱۲/۲۲ ] [ 6:8 ] [ سعید ]

 

مَثَل چراغ و چراغدان

 

(اللَّهُ نُورُ السَّمَوَا تِ وَالاَْرْضِ مَثَلُ نُورِهِى كَمِشْكَو ةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِى زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَاءَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّىُّ يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَرَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَلاَغَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِىَّءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَى نُورٍ يَهْدِى اللَّهُ لِنُورِهِ مَن يَشَآءُ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الاَْمْثَلَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ عَلِيمٌ ).(301)

((خداوند نور آسمانها وزمين است ، مَثَل نورخداوند همانند چراغدانى است كه درآن چراغى (پرفروغ ) باشد، آن چراغ در حُبابى قرارگيرد، حبابى شفّاف ودرخشنده همچون يك ستاره فروزان ، اين چراغ با روغنى افروخته مى شود كه از درخت پر بركت زيتونى گرفته شده كه نه شرقى است و نه غربى ؛ (آن چنان روغنش صاف و خالص است كه ) نزديك است بدون تماس با آتش شعله ور شود؛ نورى است برفراز نورى وخدا هركس را بخواهد به نور خود هدايت مى كند وبراى مردم مثلهامى زند وخداوند به هرچيزى داناست )).

حق بود نور سماوات و زمين

آفرينش جمله زاو روشن جبين

هر كسى نوعى كند تعبير نور

زين يكى كاشيا ز وى دارد ظهور

او پديد آرنده ارض و سماست

مر منوّر ماسوى را در ضياست

ليك بر تعبير ارباب شهود

نور نبود جز به معناى وجود

اوست يعنى عين هستى بى غلوّ

هستئى نبود به جز هستى او

هستى اشياء نمود است و حباب

چون شكست آن نيست چيزى غير آب

كن ز هست عارضى صرف نظر

بين چه ماند بعد از او باقى دگر

بس دقيق است اندكى كن التفات

حقّ بود پاك از نشان ممكنات

هستى حق نى كه با اشياء يكى است

بلكه اشياء جز نمودى هيچ نيست

وصف نور هستى حقّ در مثال

همچو مشكات است بى نقص و زوال

واندران باشد چراغى در وضوح

چون جسد كان روشن است از نور روح

و آن حواس آمد منافذ كز درون

روشنى روح از آن تابد برون

در زجاجه باشد آن مصباح نور

يعنى آن قلب منوّر در ظهور

كه زنور روح باشد متّصل

همچو قنديل از چراغ مشتعل

روشن او، زان شعله تابنده است

غير خود را روشنى بخشنده است

باشد آن قنديل پر ضوء و بها

چون بزرگ استاره اندر سما

مر فروزان گشته آن روشن چراغ

از درختى كوست زيتون در سراغ

پس مبارك باشد آن نيكو شجر

هم كثير النفع در دُهْن و اثر

نفس قدسيه است مانا آن درخت

در فضاى قلب بر گسترده رخت

شرقى و غربى نباشد بلكه آن

هست او خود اين و آن را در ميان

بين شرق روح و غرب جسم او

باشد اندر كرّ و فرّ و هاى و هو

نه وجودش واجب آمد نه محال

شد به لا شرقى و لاغربى مثال

هستش اخلاق و عمل نفع و ثمر

و آن كمالات و ترقّى در اثر

هم دگر نور وجود و نور عقل

هست از نور على نورت به نقل

يا كه هم بر نور استعداد خود

آن كمال حاصلت افزوده شد

مى نمايد حق به نور خويشتن

هركه را خواهد هدايت بر علن

حق مثلها را زند هر جابه جاش

مى كند معقول را محسوس و فاش

تا كه در يابند مردم از مثل

آنچه مقصود است بى نقص و خَلَل

حقّ به هر چيزى است دانا بالتّمام

داند آنچه كرده خلق از هر مقام (302)

 

وجه تشبيه 

در اين آيه شريفه ، نور الهى كه همان نور ((هدايت و ايمان )) است به ((چراغدانى )) تشبيه شده است كه در آن ((چراغى پر فروغ )) باشد و آن چراغ در ((شيشه اى بلورين )) قرار گيرد و با روغنى صاف و خالص يعنى ((روغن درخت زيتون )) افروخته شود.

بدين ترتيب ((چهار عامل )) براى استفاده كامل از نور چراغ ذكر شده است :

1 ((مشكاة ))، يعنى چراغدان و محفظه اى كه در قديم معمول بود و چراغها را براى محفوظ ماندن از مزاحمت باد و طوفان در آن مى نهادند.

2 ((زُجاجة ))، يعنى شيشه بلورين و حبابى كه روى چراغ گذاشته مى شد تا هم شعله را محافظت كند و هم گردش هوا را از طرف پايين به بالا تنظيم نمايد تا بر نور و روشنايى شعله بيفزايد.

3 ((مصباح ))، يعنى خود چراغ كه مركز پيدايش نور بر فتيله آن است .

4 ((مادّه انرژى زا))، كه عبارت است از همان روغن درخت مبارك زيتون .

جمله (يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَرَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَلاَ غَرْبِيَّةٍ) اشاره به همين مادّه انرژى زاى فوق العاده مستعدّ براى چراغ است . چرا كه ((روغن زيتون )) از درخت پر بار و پر بركتى گرفته شود، يكى از بهترين روغنها براى اشتعال است ، آن هم درختى كه نه در جانب شرق باغ و كنار ديوارى قرار گرفته باشد و نه در جانب غرب كه تنها يك سمت آن آفتاب ببيند و در نتيجه ميوه آن نمى رسيده و نيمه نارس و روغنش ناصاف گردد، بلكه تمام جوانب آن به طور مساوى در معرض ‍ تابش نور آفتاب باشد تا هم ميوه اش كاملاً رسيده باشد و روغنش صاف و خالص شود.

((نور ايمان )) كه در قلب مؤ منان است ، داراى همان ((چهار عملى )) است كه در يك چراغ پرفروغ موجود است :

((مصباح ))، همان شعله هاى ايمان است كه در قلب مؤ من آشكار مى گردد و فروغ هدايت از آن منتشر مى شود.

((زجاجة ))، و حباب ، قلب مؤ من است كه ايمان را در وجودش تنظيم مى كند.

((مشكات ))، سينه مؤ من و يا به تعبير ديگر مجموعه شخصيّت و آگاهى و علوم و افكار اوست كه ايمان وى را از گزند طوفان حوادث مصون مى دارد.

((شجره مباركه زيتونه ))، همان وحى الهى است كه عصاره آن در نهايت صفا و پاكى مى باشد و ايمان مؤ منان به وسيله آن شعله ور و پر بار مى گردد.

درحقيقت اين ((نور خدا)) مى باشد؛ همان ((نورى )) است كه آسمانها و زمين را روشن ساخته و از كانون قلب مؤ منان سر برآورده و تمام وجود و هستى آنها را روشن و نورانى مى كند.

دلائلى را كه از عقل و خرد دريافته اند، با نور وحى آميخته مى شود و مصداق ((نورٌ على نورٍ)) مى گردد.

و هم در اين جا است كه دلهاى آماده و مستعدّ به اين نور الهى هدايت مى شوند و مضمون (يَهْدِى اللَّهُ لِنُورِهِ مَن يَشَآءُ ) در مورد آن محقّق مى شود.

بنا بر اين براى حفظ اين نور الهى (نور هدايت و ايمان ) مجموعه اى از معارف و آگاهيها و خود سازيها و اخلاق لازم است كه همچون ((مشكاتى )) اين ((مصباح )) را حفظ كند.

ونيزقلب مستعد وآماده اى مى خواهدكه همچون ((زجاجه )) برنامه آن را تنظيم نمايد.

و امدادى از ناحيه وحى لازم دارد كه همچون ( شَجَرَةٍ مُّبَرَكَةٍ زَيْتُونَةٍ) به آن انرژى بخشد.

و اين ((نور وحى )) بايد از آلودگى به گرايشهاى مادّى و انحرافى شرقى و غربى كه موجب پوسيدگى و كدورت آن مى شود، بركنار باشد. آن چنان صاف و زلال و خالى از هر گونه التقاط و انحراف كه بدون نياز به هيچ چيز ديگر تمام نيروهاى وجود انسان را بسيج كند و مصداق ( يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِىَّءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ) (303) گردد.

هرگونه تفسير به راءى و پيشداوريهاى نادرست و اعمال سليقه هاى شخصى و عقيده هاى تحميلى و تمايل به چپ و راست و هر گونه خرافات كه محصول اين (شجره مباركه ) را آلوده كند، از فروغ اين چراغ مى كاهد و گاه آن را خاموش ‍ مى سازد.

اين است مثالى كه خداوند در اين آيه براى ((نور خود)) بيان كرده و او از همه چيز آگاه است .

از آنچه در بالا ذكر شده ، اين نكته روشن مى شود كه اگر در روايات ائمه معصومين عليهم السّلام در تفسير اين آيه رسيده است ((مشكاة )) گاهى به قلب پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ((مصباح )) نور علم و ((زجاجه )) وصىّ او، على عليه السّلام و ((شجره مباركه )) به ابراهيم خليل كه ريشه اين خاندان از اوست و جمله ((لاشرقية و لاغربية )) به نفى گرايشهاى يهود و نصارا تفسير شده است ، در حقيقت چهره ديگرى از همان ((نور هدايت و ايمان )) و بيان مصداق روشنى از آن است ، نه اين كه منحصر به همين مصداق باشد.

و نيز اگر بعضى از مفسّران اين نور الهى را به ((قرآن )) يا ((دلايل عقلى )) يا ((شخص ‍ پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم )) تفسير كرده اند آن نيز ريشه مشتركى با تفسير بالا دارد.(304)

نكته ها: 

بخشى از نكات در ضمن بيان وجه تشبيه ، آورده شد، امّا ذكر چند روايت براى تكميل اين بحث لازم است :

1 در كتاب ((روضه كافى )) از امام باقرعليه السّلام در تفسير آيه ((نور)) روايت شده كه فرمود:

((مشكات قلب محمّدصلى اللّه عليه و آله و سلّم )) است و مصباح نور علم و زجاجه على عليه السّلام است كه بعد از رحلت پيامبر اين مصباح در آن قرار گرفت )).(305)

2 در حديث ديگرى از امام باقرعليه السّلام وارد شده كه فرمود:

((مشكاة ، نور علم در سينه پيامبر است و زجاجه سينه على است و نورٌ على نورٍامامانى از آل محمّدصلى اللّه عليه و آله و سلّم هستند كه يكى بعد از ديگرى مى آيند و مؤ يّد به نور علم و حكمتند و اين رشته از آغاز خلقت تا پايان جهان ادامه داشته و دارد، اينها همان اوصيايى هستند كه خداوند آنان را خلفاى خود در زمين و حجّت خويش بر بندگانش قرار داده است و در هيچ عصر و زمانى صفحه روى زمين از آنها خالى نبوده است )).(306)

3 در حديث ديگرى از امام صادق عليه السّلام :

((مشكات به فاطمه عليها السّلام و مصباح به حسن عليه السّلام و زجاجه به حسين عليه السّلام تفسير شده است )).(307)

البته همان گونه كه قبلاً اشاره شد، آيه شريفه مفهوم وسيعى دارد كه هر يك از روايات مذكور بيان مصداق روشنى از آن است و بين آنها هيچ گونه تضادى نيست .

4 در آيه مورد بحث ، درخت زيتون به عنوان ((شجره مباركه )) (درخت پربركت ) توصيف شده است كه داراى خواص و منافع ويژه اى است .

دانشمندان گياه شناس مى گويند: از درخت زيتون محصولى به دست مى آيد كه از مفيدترين و پر ارزش ترين روغنهاست و براى سلامت بدن بسيار مفيد و مؤ ثّر است .

از رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّم روايت شده كه فرمود:

((كُلُوا الزَّيْتَ وَاءَدْهِنُوا بِهِ فَإِنَّهُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ؛ از روغن زيتون هم براى خوردن و هم براى چرب كردن بدنتان استفاده كنيد، زيرا آن از درخت پر بركت توليد مى شود)).(308)

از ابن عباس نقل شده است كه مى گويد:

((اين درخت (زيتون ) تمام اجزايش مفيد و سودمند است حتى در خاكستر آن نيز فائده و منفعتى است (كه براى شستن ابريشم به كار مى رود) و اوّلين درختى است كه بعد از طوفان نوح عليه السّلام روييد و پيامبران در حقّ آن دعا كرده اند كه درخت پر بركتى باشد)).(309)

301-نور / 35.

302-تفسير صفى ، ج 2، ص 741 742.

303-يعنى آن چنان روغنش صاف و خالص است كه نزديك است بدون تماس ‍ با آتش و (كبريت ) شعله ور شود.

304-اقتباس از تفسير نمونه ، ج 14، ص 476 480.

305-تفسير نور الثقلين ، ج 3، ص 605.

306-همان ، ص 604.

307-همان ، ص 602.

308-منهج الصادقين ، ج 6، ص 315.

309-تفسير مجمع البيان ، ج 7، ص 143.

[ یکشنبه ۱۳۸۶/۱۲/۱۹ ] [ 23:45 ] [ سعید ]

 

 

خلاصه تفسير سوره طور در الميزان آيات 29 تا آخر

" فَذَكِّرْ فَما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِكاهِنٍ وَ لا مَجْنُونٍ" آيه شريفه در معناى اين است كه گفته شود: حال كه آن اخبار حق است، پس تو به كار تذكر دادن خود بپرداز و بدان كه تو به حق تذكر مى‏دهى و انذار مى‏كنى، و آن طور كه به تو نسبت مى‏دهند كاهن و مجنون نيستى.

و اينكه كاهن نبودنش را مقيد كرد به قيد" بنعمة ربك"، خواست تا بر خصوص آن جناب منت گذارد.و خلاصه، خواست بفرمايد كهانت و ديوانگى و امثال آن از تو محال است، بخلاف ساير مردم كه در معرض آن هستند.

" أَمْ يَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ" كلمه" تربص" به معناى انتظار است. تربص به معناى انتظار مخصوص است، و آن اينكه فلان‏و كلمه" منون" و نيز كلمه" منية"، هر دو به معناى مرگ است، و كلمه" ريب" به معناى قلق و اضطراب است، و در نتيجه ريب المنون به معناى اضطراب مرگ است .

و حاصل معنا اين است كه: بلكه مى‏گويند او يعنى رسول خدا (ص) شاعر است و ما منتظر مرگ او هستيم، تا بعد از مردنش يادش از دلها برود و اسم و رسمش فراموش شود، و ما از دست او راحت شويم.

" قُلْ تَرَبَّصُوا فَإِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُتَرَبِّصِينَ " در اين آيه، رسول گرامى خود را دستور مى‏دهد كه به ايشان بگو: همانطور كه خود براى خود پسنديده‏ايد، منتظر باشيد. و اين امرى است تهديدى و مى‏رساند كه در اين ميان آينده‏اى هست كه جا دارد منتظر وقوعش باشند. و من نيز مثل شما منتظر آن هستم، اما آنكه مى‏آيد، عليه شما و به نفع من است، و آن عبارت است از هلاكت شما و وقوع عذاب بر شما.

" أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُمْ بِهذا أَمْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ " كلمه" أحلام" جمع" حلم" است كه به معناى عقل است.

و معنايش اين است كه: بلكه آيا عقول خود آنان به ايشان دستور مى‏دهد چنين چيزى را بگويند و منتظر مرگ خود باشند؟ كدام عقلى حق را رد مى‏كند و به اينگونه أباطيل اجازه مى‏دهد آن را دفع كند؟!" أَمْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ" يعنى، نه، عقل ايشان چنين دستورى نمى‏دهد، بلكه داعى آنان در اين سخنان اين است كه ايشان مردمى طاغى هستند.

" أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ بَلْ لا يُؤْمِنُونَ" كلمه" تقول" به معناى اين است كه آدمى بخواهد چيزى را به زحمت بگويد، و تنها در مورد دروغگويى استعمال مى‏شود، چون دروغگو مى‏خواهد به زحمت، باطل را به صورت حق جلوه دهد، و به اين منظور خود را به زحمت مى‏اندازد .

" فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ إِنْ كانُوا صادِقِينَ" مى‏فرمايد: اگر اين قرآن، كلام رسول خدا (ص) بود، بايد كلامى بشرى و نظير ساير كلامها مى‏بود، و ساير كلامها مثل آن بودند، در نتيجه بايد ساير مردم هم بتوانند سخنى مثل آن بياورند.

" أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْ‏ءٍ أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ" معناى آيه چنين است: بلكه مى‏پرسيم: آيا اين تكذيب كنندگان از غير آن چيزى كه ساير افراد بشر از آن آفريده شده‏اند، خلق شده‏اند؟ و در نتيجه ساير افراد بشر صلاحيت دارند كه خدا رسولانى به سويشان بفرستد و آن رسولان به سوى حق دعوتشان بكنند و ايشان با عبوديت خدا به كمال مطلوب خود برسند، و اما اين تكذيب كنندگان به خاطر اينكه خلقتشان از چيزى ديگر است اصلا تكليفى ندارند، و امر و نهيى متوجهشان نمى‏شود و ثواب و عقابى در كارشان نيست؟" أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ"- و يا اينكه خودشان خود را آفريده‏اند؟ و در نتيجه مخلوق خداى سبحان نيستند تا خدا به تربيت آنان پرداخته با اوامر و نواهى خود، امورشان را تدبير كند؟

" أَمْ خَلَقُوا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بَلْ لا يُوقِنُونَ" يعنى نه، بلكه اينطور مى‏پرسيم كه: مگر اين آقايان همه عالم را آفريده‏اند؟ و در نتيجه خودشان ارباب و آلهه عالم هستند، و در نتيجه شانشان أجل از اين شده كه كس ديگرى را بندگى كنند و زير بار تكاليف عبوديت بروند، نه، هيچ يك از اينها نيست، بلكه تنها مرضشان اين است كه مردمى بى‏يقين هستند.

" أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَبِّكَ أَمْ هُمُ الْمُصَيْطِرُونَ" يعنى نه، باز هم طور ديگر مى‏پرسيم، و آن اين است كه مى‏گوييم: نكند خزانه‏هاى پروردگار تو نزد ايشان است كه هر كسى را كه ايشان پيغمبر كنند پيغمبر است، و چون تو را پيغمبر نمى‏دانند تو پيغمبر نيستى؟!" أَمْ هُمُ الْمُصَيْطِرُونَ"- اصل كلمه" مصيطرون" از سيطره- با سين- است، چيزى كه هست گاهى سين آن را به صاد قلب مى‏كنند و" سيطره" به معناى غلبه و قهر است، و معناى جمله اين است كه: نه، اين بار مى‏گوييم نكند كه اين تكذيب كنندگان بر خدا هم غالبند، و آن چنان بر او سيطره دارند كه اگر او نبوت و رسالت به تو روزى كرده مى‏توانند آن را از تو سلب كنند؟

" أَمْ لَهُمْ سُلَّمٌ يَسْتَمِعُونَ فِيهِ فَلْيَأْتِ مُسْتَمِعُهُمْ بِسُلْطانٍ مُبِينٍ" كلمه" سلم" به معناى نردبان چند پله است كه به وسيله آن به بام و يا هر نقطه‏اى بلند، بالا مى‏روند. و كلمه" استماع" در اينجا متضمن معناى صعود هم هست، و كلمه" سلطان" به معناى حجت و برهان است.

و معناى آيه اين است كه: نه، بلكه مى‏گوييم نكند اينان نزد خود نردبانى دارند كه با آن به آسمان صعود مى‏كنند، و با صعود خود، وحى آسمان را مى‏شنوند، آنچه به خودشان وحى مى‏شود مى‏گيرند و آنچه به تو و به ديگران وحى شده رد مى‏كنند و نمى‏پذيرند، پس اگر چنين نردبانى دارند، بگو آن شخصى كه با آن نردبان بالا آمده و مدعى شنيدن وحى است، دليل خود را بياورد.

" أَمْ لَهُ الْبَناتُ وَ لَكُمُ الْبَنُونَ" بعضى گفته‏اند: منظور از اين جمله اثبات بى‏عقلى ايشان است كه همان چيزى را كه از خدا نفى مى‏كردند به او نسبت مى‏دهند.

" أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ" كلمه" غرم"- به ضمه غين و سكون راء- ضرر و خسارتى است كه انسان بدون اينكه جنايت و يا خيانتى مرتكب شده باشد، از مال خود بپردازد و كلمه" اثقال"- به كسر همزه- به معناى تحميل ثقل، و كنايه است از مشقت.

و معناى آيه اين است كه: نه، بلكه مى‏پرسيم نكند تو از ايشان دستمزدى در مقابل تبليغ رسالتت مطالبه كرده‏اى، و ايشان براى تحمل اين خسارتى كه بدون جرم بايد بپردازند به زحمت افتاده‏اند؟

" أَمْ عِنْدَهُمُ الْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ" بعضى  از مفسرين گفته‏اند: مراد از" غيب"، لوح محفوظ است، كه همه غيبها در- آن نوشته شده، و معنايش اين است كه: نه، بلكه مى‏گوييم نكند لوح محفوظ نزد ايشان باشد، و از آن نسخه‏بردارى نموده به مردم خبر مى‏دهند، و از آن جمله اين حرفهايى است كه به تومى‏زنند؟ و خلاصه شاعر و يا مجنون بودن تو هم از غيب‏هايى است كه هيچ ترديدى در آن نيست.

بعضى  ديگر گفته‏اند: مراد از غيب، علم غيب، و مراد از" كتابت"، اثبات است، و معناى جمله اين است كه: نه، بلكه مى‏گوييم نكند علم غيب نزد ايشان باشد، و آنچه را مى‏دانند به عنوان شرع براى مردم اثبات مى‏كنند، و بر مردم واجب است كه ايشان را در آنچه اثبات كرده‏اند اطاعت كنند.

و بعضى ديگر گفته‏اند: معناى جمله" يكتبون"" يحكمون" است، يعنى بدانچه از غيب مى‏دانند حكم مى‏كنند.

" أَمْ يُرِيدُونَ كَيْداً فَالَّذِينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكِيدُونَ" كلمه" كيد" به معناى نوعى حيله‏گرى است .

از ظاهر سياق بر مى‏آيد كه مراد از كيد مكذبين، مكرى است كه با رسول خدا (ص) مى‏كردند، و نسبت‏هايى است كه به آن جناب مى‏دادند، از قبيل: كهانت، جنون، شاعر بودن، و تقول، تا به اين وسيله مردم را از روى آوردن به وى روگردان كنند، و از او دور سازندو اين كيد كيد به خودشان بود، چون در مرحله اول خود را از سعادت ابدى و از افتادن به راه حق محروم مى‏سازند.

" أَمْ لَهُمْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ" نه، بلكه مى‏گوييم: نكند معبودى به غير از خدا سراغ دارند- سبحان اللَّه- خدا منزه است از آنچه مشركين برايش درست مى‏كنند، چون اگر غير از خدا معبودى ديگر مى‏داشتند بايد همان معبود، خالق و مدبر ايشان باشد، و ديگر احتياجى به خداى سبحان نداشته باشند، تا چه رسد به اينكه محتاج به پذيرفتن دعوت رسول او باشند، و بايد آلهه آنان عذابى را كه خدا مكذبين را با آن تهديد كرده و رسولش بدان انذار كرده از ايشان دفع كنند.

" وَ إِنْ يَرَوْا كِسْفاً مِنَ السَّماءِ ساقِطاً يَقُولُوا سَحابٌ مَرْكُومٌ" كلمه" كسف"- به كسره كاف و سكون سين- به معناى قطعه است، و كلمه" مركوم" به معناى غليظ و متراكم است كه روى هم افتاده باشد. و معناى آيه اين است كه:كفرى كه دارند و اصرارى كه بر تكذيب دعوت حقه مى‏ورزند، به حدى رسيده كه اگر قطعه‏اى از آسمان را ببينند كه دارد بر سرشان فرود مى‏آيد مى‏گويند: نه، اين آسمان نيست، بلكه ابرى است غليظ و روى هم افتاده، به هيچ وجه نشانه عذاب نيست.

" فَذَرْهُمْ حَتَّى يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي فِيهِ يُصْعَقُونَ" كلمه" ذرهم"يعنى رهايشان كن، و كلمه" يصعقون"، مجهول مضارع از مصدر" اصعاق" به معناى ميراندن است.

خداى سبحان به آن جناب دستور مى‏دهد رهايشان كند و به حال خودشان وابگذارد، و اين خود به طور كنايه تهديدى است به اينكه اگر به همين حال بمانند عذاب شاملشان خواهد شد.

و مراد از يومى كه در آن يوم هلاك مى‏شوند، روز نفخه صور است.

مؤيد اين معنا آيه بعدى است. بعضى  از مفسرين به اين آيه اشكال كرده‏اند كه در روز نفخه صور كسانى مى‏ميرند كه زنده باشند، و مكذبين معاصر رسول خدا (ص) آن روز زنده نيستند تا بميرند.

جواب اين اشكال اين است كه در آن روز همه زندگان در زمين و در عالم برزخ مى‏ميرند، و اين مكذبين در آن روز اگر روى زمين زنده نيستند در عالم برزخ زنده هستند.

" يَوْمَ لا يُغْنِي عَنْهُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ" روزى كه كيدشان كارى برايشان نمى‏سازد و هيچ كس هم ندارند كه ياريشان كند

" وَ إِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا عَذاباً دُونَ ذلِكَ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" بعيد نيست كه مراد از" عذاب غير از آن عذاب"، عذاب قبر باشد و جمله" وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" اشعارى دارد به اينكه در بين كفار و مكذبين كسانى بوده‏اند كه به حقانيت دعوت اسلام و به اينكه ستمكاران عذاب دارند، آگاه بودند، و ليكن در عين آگاهى، بر كفر و تكذيب خود اصرار مى‏ورزيدند، اين بود نظر ما در باره عذاب ديگر.

" وَ اصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا" مراد از حكم، حكم خداى تعالى در باره مكذبين است كه ايشان را مهلت داد و بر دلهايشان مهر نهاد، و حكم خداى تعالى در باره رسول خدا (ص) كه مامورش كرده مردم را به سوى حق دعوت كند، دعوتى كه مستلزم تحمل اذيت‏ها و آزارها است در راه خدا، اينكه فرمود:" فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا" اين است كه: تو زير نظر ما هستى، ما تو را مى‏بينيم به طورى كه هيچ چيزى از حالت بر ما پوشيده نيست .

" وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ إِدْبارَ النُّجُومِ"   حرف" باء" در جمله" بحمد ربك" باء مصاحبت است، و آيه را چنين معنا مى‏دهد: و پروردگارت را تسبيح گوى، و او را منزه بدار، اما در حالى كه تسبيحت مقارن با حمد خدا باشد.

و مراد از جمله" حين تقوم"- به قول بعضى- هنگام برخاستن از خوابست. و بعضى ديگر گفته‏اند: منظور برخاستن از خواب قيلوله، يعنى خواب قبل از ظهر است، و در نتيجه منظور از تسبيح در هنگامى كه از خواب برمى‏خيزى، نماز ظهر خواهد بود. بعضى ديگر گفته‏اند: مراد از قيام در آيه، برخاستن از مجلس است، بعضى گفته‏اند: مراد مطلق برخاستن است. و بعضى ديگر گفته‏اند: مراد برخاستن براى نماز واجب است. بعضى هم گفته‏اند:

مراد از آن برخاستن براى هر نماز است. بعضى ديگر گفته‏اند: مراد از آن، دو ركعت نافله نماز صبح است كه قبل از نماز آن را مى‏خوانند.

" وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ"- يعنى در پاره‏اى از شب، پروردگار خود را تسبيح گوى. و مراد از اين" تسبيح" نماز شب است. و بعضى  هم گفته‏اند: مراد از آن نماز مغرب و عشاء است.

" و ادبار النجوم"- بعضى گفته‏اند: مراد از اين جمله، وقت إدبار نجوم است، و آن هنگامى است كه ستارگان در اثر روشنى صبح از نظر ناپديد مى‏شوند، و مراد از تسبيح در اين هنگام دو ركعت نماز مستحبى است كه قبل از نماز صبح خوانده مى‏شود. بعضى  گفته‏اند:مراد از آن، خود نماز صبح است. بعضى  ديگر گفته‏اند: مراد اين است كه صبح و شام وبدون غفلت خداى تعالى را تسبيح گويد.

 

بحث روايتى

 

در تفسير قمى در ذيل جمله" وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ" آمده كه امام فرمود: منظور از آن، تسبيح در نماز شب، و منظور از جمله" فسبحه" خود نماز شب است .

و نيز در همان كتاب به سند خود از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه فرمود: منظور از ادبار سجود، چهار ركعت نافله‏اى است كه بعد از نماز مغرب خوانده مى‏شود، و منظور از ادبار نجوم دو ركعت نافله‏اى است كه قبل از نماز صبح خوانده مى‏شود .

 

[ پنجشنبه ۱۳۸۶/۱۲/۱۶ ] [ 1:14 ] [ سعید ]

 

خلاصه تفسير سوره طور در الميزان آيات 1-28

 

اين سوره به شهادت سياق آياتش، در مكه نازل شده است.

" و الطور"" طور" به معناى مطلق كوه است، و هر كوهى را طور مى‏گويند، و ليكن استعمالش در آن كوهى كه موسى (ع) با خداى تعالى سخن گفت غلبه يافته، و در آيه مورد بحث هم مناسبتر آن است كه همان كوه منظور باشد.

" وَ كِتابٍ مَسْطُورٍ فِي رَقٍّ مَنْشُورٍ" كلمه" رق" به معناى مطلق چيزهايى است كه در آن چيزى نوشته شود، مانند كاغذ.

و كلمه" نشر" كه مصدر كلمه" منشور" است به معناى گستردن و متفرق كردن است.

و مراد از" كتابى كه مسطور و در رقى منشور است بعضى  گفته‏اند: تورات است كه در سابق در كاغذهاى پوستى نوشته مى‏شد، و هر وقت مى‏خواستند آن را بخوانند لوله كاغذ را باز مى‏كردند و مى‏خواندند.

" وَ الْبَيْتِ الْمَعْمُورِ" بعضى  گفته‏اند: مراد از" بيت معمور" كعبه مشرفه است، چون كعبه اولين خانه‏اى بود كه براى عبادت مردم بنا شد، و همواره از اولين روز بنايش تا كنون آباد و معمور بوده است ولى، در روايات وارده، آمده كه" بيت معمور" خانه‏اى است در آسمان، برابر كعبه كه محل زيارت ملائكه است.

" وَ السَّقْفِ الْمَرْفُوعِ" منظور از" سقف برافراشته"، آسمان است.

" وَ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ" كلمه" سجر" كه مسجور از آن گرفته شده به معناى شعله‏ور كردن و تيز كردن آتش است .ولى صاحب مجمع البيان گفته:" مسجور به معناى مملو است.

" إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ لَواقِعٌ ما لَهُ مِنْ دافِعٍ" اين آيه، جواب سوگند سابق است،جمله" ما لَهُ مِنْ دافِعٍ" دلالت دارد بر اينكه اين عذاب از امورى است كه قضايش رانده شده و گريزى از وقوعش نيست ،اگر عذاب را به رب رسول خدا (ص) نسبت داده و فرموده است" عذاب پروردگارت"، با اينكه مى‏توانست بفرمايد:" عذاب اللَّه- عذاب خدا" براى اين است كه رسول خدا (ص) را عليه آنهايى كه دعوتش را تكذيب كردند تاييد نمايد و آن جناب را دلگرم كند كه پروردگارش در چنين روزى خوارش نمى‏سازد، و بى‏ياورش نمى‏گذارد.

" يَوْمَ تَمُورُ السَّماءُ مَوْراً وَ تَسِيرُ الْجِبالُ سَيْراً"  كلمه" مور"به معناى تردد و آمد و رفت چيزى چون دود است، هم چنان كه دود در فضا مى‏پيچد و آمد و رشد مى‏كند تا از بين برود.به هر حال در اين آيه شريفه، اشاره‏اى است به درهم پيچيده شدن عالم آسمانها است . جمله" وَ تَسِيرُ الْجِبالُ سَيْراً" اشاره است به آن زلزله عظيمى كه قبل از قيام قيامت در زمين رخ مى‏دهد، و قرآن كريم در چند جا از آن ياد كرده.

" فَوَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ" اين جمله تفريع و نتيجه‏گيرى از آيات قبل است كه از وقوع حتمى عذاب قيامت سخن مى‏گفت.

" الَّذِينَ هُمْ فِي خَوْضٍ يَلْعَبُونَ" راغب مى‏گويد: خوض عبارت است از ورود در آب و عبور كردن در آن، ولى به طور استعاره در ورود در امور و كارها نيز

استعمال مى‏شود، و بيشتر مواردى كه در قرآن استعمال شده در مورد امورى است كه شروع در آن مذموم است.

و معناى جمله اين است كه:" آنهايى كه به طور مستمر در خوضى عجيب بازى مى‏كنند، و سرگرم مجادله در آيات خدا و انكار آن و استهزاى به آن هستند، ويل بر آنان باد".

" يَوْمَ يُدَعُّونَ إِلى‏ نارِ جَهَنَّمَ دَعًّا" كلمه" دع"- با تشديد عين- به معناى دفع و پرت كردن به شدت است.

" هذِهِ النَّارُ الَّتِي كُنْتُمْ بِها تُكَذِّبُونَ" يعنى به ايشان گفته مى‏شود: اين همان آتشى است كه به آن تكذيب مى‏كرديد، كه البته منظور از تكذيب آتش، تكذيب خبرهايى است كه رسول خدا (ص) به وحى الهى از وجود آن خبر مى‏داده و مى‏فرموده: به زودى مجرمين با آن آتش معذب مى‏شوند.

" أَ فَسِحْرٌ هذا أَمْ أَنْتُمْ لا تُبْصِرُونَ" معنايش اين است كه: وقتى اين آتش همان آتش است كه تكذيبش مى‏كرديد، پس ديگر اين خبرى كه قرآن مى‏دهد نمى‏تواند سحر باشد، هم چنان كه شما پنداشته‏ايد و اخبار انبيا را سحر خوانديد. و نيز نمى‏تواند امرى موهوم و خرافى باشد، آن طور كه شما بدان تفوه مى‏كرديد و به زبان مى‏آورديد،

بلكه امرى است روشن و عيان.

" اصْلَوْها فَاصْبِرُوا أَوْ لا تَصْبِرُوا سَواءٌ عَلَيْكُمْ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" ماده" صلى"- به فتحه صاد و سكون لام- كه مصدر" اصلوا" و اين امر از آن است، به معناى چشيدن و تحمل كردن حرارت آتش است، و در نتيجه معناى جمله" اصلوها" اين است كه:" بچشيد آن را" يعنى بچشيد و تحمل كنيد حرارت آتش دوزخ را.

جمله" إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ"، در مقام تعليل براى لازم بودن عذاب مذكور، و يكسان بودن صبر و جزع است، و معنايش اين است كه: اينكه گفتيم اين عذاب برايتان حتمى است، و از شما جدا شدنى نيست، براى اين بود كه ما اين عذاب را از جاى ديگر نياورده‏ايم، بلكه عين عمل خود شما است، همان كارهايى است كه مى‏كرديد، و معقول نيست ميان عمل و صاحب عمل سلب نسبت شود، و همواره اين نسبت برقرار است، يعنى الى‏الابد اين عمل، عمل آن عامل است.

" إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ نَعِيمٍ" كلمه" جنت" به معناى بستانى است كه درختان، آن را پوشانده باشد و كلمه" نعيم" به معناى نعمت بسيار است.

" فاكِهِينَ بِما آتاهُمْ رَبُّهُمْ وَ وَقاهُمْ رَبُّهُمْ عَذابَ الْجَحِيمِ" كلمه" فاكهه" كه" فاكهين" از آن گرفته شده، به معناى مطلق ميوه است.

بعضى  گفته‏اند: يعنى اهل بهشت با يكديگر در باره نعمت‏هايى كه خداى تعالى به ايشان داده با هم گفتگو مى‏كنند.

و اگر كلمه" ربهم" را در جمله‏اى كوتاه دوباره آورد، براى اين است كه بفهماند پروردگارشان به ايشان عنايتى دارد.

" كُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِيئاً بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" يعنى به ايشان گفته مى‏شود بخوريد و بنوشيد، خوردنى و نوشيدنى گوارا.

" مُتَّكِئِينَ عَلى‏ سُرُرٍ مَصْفُوفَةٍ وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُورٍ عِينٍ" " اتكاء" به معناى تكيه دادن به پشتى و يا مثل آن است. و كلمه" سرر" جمع سرير است، (كه به معناى تخت و به اصطلاح امروز" مبل" است). و كلمه" مصفوفة" از ماده" صف" است، كه به معناى رديف قرار گرفتن چند نفر در يك خط است، (مانند صف لشكر و يا صف نماز)، پس معناى مصفوفه اين است كه: اهل بهشت به يكديگر وصلند و اتصال دارند." وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُورٍ عِينٍ"- منظور از" تزويج" قرين شدن دو نفر با همند. و معناى جمله اين است كه: ما ايشان را قرين حور العين كرديم، نه اينكه ميان آنان عقد زناشويى برقرار ساختيم، به دليل اينكه فرموده:" بحور عين" و تزويج را با حرف" باء" متعدى كرده و اگر منظور از تزويج نكاح به عقد بود احتياج به حرف باء نبود.

" وَالَّذِينَ آمَنُوا وَاتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُم بِإِيمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَمَا أَلَتْنَاهُم مِّنْ عَمَلِهِم مِّن شَيْءٍ كُلُّ امْرِئٍ بِمَا كَسَبَ رَهِينٌ "فرق ميان" اتباع" و" لحوق" با اينكه در هر دو تقدم و تاخر هست،- اين است كه در اتباع بايد تابع و متبوع هر دو در مورد اتباع مشترك باشند، هر جا كه متبوع مى‏رود و هر كارى كه او مى‏كند تابع هم برود و بكند، آن وقت است كه مى‏گوييم فلانى از فلان كس تبعيت كرد، به خلاف لحوق كه لازم نيست در كار و راه ملحوق، شركت داشته باشد.

كلمه" ألتناهم" از ماده" لوت" است كه به معناى نقص است.

در نتيجه معناى آيه اين مى‏شود كه: ما از ميان ذريه‏هاى مؤمنين، آنهايى را كه در ايمان به خدا به نوعى از پدران پيروى كنند به پدرانشان ملحق مى‏كنيم، هر چند كه ايمانشان به درجه ايمان پدرانشان نرسد. چون اگر تنها آن ذريه‏اى را به پدران مؤمن ملحق كند كه ايمانشان يا مساوى و يا كاملتر از ايمان پدران باشد، ديگر منت نهادن معنا ندارد.

" كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهِينٌ"- اين جمله به طورى كه از سياق بر مى‏آيد تعليل است براى جمله" وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ"، و كلمه" رهن" و" رهين" و" مرهون" به طورى كه راغب گفته هر سه به معناى آن چيزى است كه به عنوان وثيقه و گرو به كسى مى‏دهى و از او چيزى قرض مى‏كنى. راغب مى‏گويد: و چون هر جا اين كلمه به چشم بخورد تصورى از معناى حبس و نگهدارى به ذهن مى‏رسد، لذا اين كلمه را در حبس هر چيزى نيز استعمال كردند، هر چند كه ربطى به وثيقه نداشته باشد .و چه بسا همين معناى استعارى در آيه مورد بحث، منظور باشد، و خود انسان رهنى باشد محفوظ و حبس شده نزد خداى سبحان در مقابل عملى كه از نيك و بد كرده، تا جزاى آن را كه يا ثواب است و يا عقاب به او بدهد.

" وَ أَمْدَدْناهُمْ بِفاكِهَةٍ وَ لَحْمٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ" و كلمه" امداد" به معناى آوردن چيزى است به طور دائم و پشت سر همو معناى آيه اين است كه: ما اهل بهشت را به ميوه و هر گوشتى كه ميل داشته باشند روزى مى‏دهيم، يك روزى پشت سر هم و ساعت به ساعت و لا ينقطع.

" يَتَنازَعُونَ فِيها كَأْساً لا لَغْوٌ فِيها وَ لا تَأْثِيمٌ"" تنازع در كاس" به معناى به يكديگر تعارف نمودن و اجتماع كردن بر تناول آن است، و" كاس" به معناى قدح است، كه البته وقتى به قدح كاس گفته مى‏شود كه در آن شراب باشد. و مراد از" لغو"، سخن لغوى است كه از شرابخواران دنيا سر مى‏زند. و" تاثيم" به معناى آن است كه شخصى را گناهكار كنى، كه اين نيز از آثار شرابهاى دنيا است كه شرابخوار را گناهكار مى‏كند.

" وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ غِلْمانٌ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ لُؤْلُؤٌ مَكْنُونٌ" مراد از" طواف كردن غلمان در پيرامون بهشتيان" آمد و شد آنان براى خدمت است.

" وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ يَتَساءَلُونَ" يعنى به يكديگر روى مى‏آورند و هر يك از ديگرى مى‏پرسند در دنيا چه حالى داشته و چه عملى او را به سوى بهشت و نعيم الهى كشانيده؟

" قالُوا إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنا مُشْفِقِينَ" " اشفاق" به معناى عنايتى آميخته با ترس است.

پس معناى آيه چنين مى‏شود كه: ما در دنيا نسبت به خانواده خود اشفاق داشتيم، هم آنان را دوست مى‏داشتيم و به سعادت و نجاتشان از مهالك و ضلالت‏ها عنايت داشتيم، و هم از اينكه مبادا گرفتار مهالك شوند مى‏ترسيديم، و به همين منظور به بهترين وجهى با آنان معاشرت مى‏كرديم، و نصيحت و دعوت به سوى حق را از ايشان دريغ نمى‏داشتيم.

" فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا وَ وَقانا عَذابَ السَّمُومِ" كلمه" من" به معناى انعام كردن به نعمت پر ارج و گرانمايه است.

كلمه" سموم" به معناى حرارتى است كه تا داخل سوراخهاى رگ‏

بدن فرو مى‏رود، و بدن از آن متالم مى‏گردد..

" إِنَّا كُنَّا مِنْ قَبْلُ نَدْعُوهُ إِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحِيمُ" اين آيه شريفه، جمله" فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا" را تعليل مى‏كند، و در آن اهل بهشت به يكديگر مى‏گويند: اينكه خداوند بر ما منت نهاد، براى اين بود كه ما در دنيا همواره او را مى‏خوانديم، و جمله" إِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحِيمُ" هم اين تعليل را تعليل مى‏كند كه مى‏گويند: و اگر همواره او را مى‏خوانديم بدين جهت بود كه او پروردگارى نيكوكار و مهربان بود.

و كلمه" بر"- به فتحه باء- يكى از اسماى حسناى خداى تعالى است، و از بر- به كسره باء- گرفته شده، كه به معناى احسان است.

 

بحث روايتى

 

در كافى به سند خود از ابن بكير از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ" فرمود: مربوط به آن‏

فرزندانى است كه در عمل صالح نتوانستند به پايه پدران برسند، خداى تعالى براى اينكه چشم پدران روشن شود آن فرزندان را به پدران ملحق مى‏سازد .

[ دوشنبه ۱۳۸۶/۱۲/۱۳ ] [ 18:47 ] [ سعید ]

 

مَثَل مگس

 

( يََّاءَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُواْ لَهُ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُواْذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُواْ لَهُ وَإِن يَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَيْئًا لا يَسْتَنقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ).(293)

((اى مردم ! مَثَلى زده شده است ، گوش به آن فرا دهيد: كسانى را كه غير از خدا مى خوانيد، هرگز نمى توانند مگسى بيافرينند، هرچند براى اين كار دست به دست هم دهند! (نه تنها توان آفريدن مگس را ندارند بلكه ) هرگاه مگس چيزى از آنها بربايد نمى توانند آنرا باز پس گيرند! هم اين طلب كنندگان ناتوانند و هم آن مطلوبان (هم اين عابدان ، هم آن معبودان )!)).

اءيُّها النّاس اين مثلها شد زده

در پرستش مر بُتان را نيك و به

بشنويد آنرا مر آنان را شما

كه همى خوانيد از غير خدا

نافرينند آن به هرگز يك ذُباب

مجتمع چندار كه گردند از شتاب

ور ربايد زان بُتان چيزى مگس

نى توانند آن كه تا گيرند پس

طالب و مطلوب بس باشند سُست

هم ذباب و هم بتان يعنى نه (294) چست (295)

 

وجه تشبيه 

خداوند متعال در اين مثل ، شدّت ضعف و ناتوانى بتان و بت پرستان را ترسيم نموده ، مى فرمايد: اين بتهايى كه شما آنها را معبود خود قرار داده ايد و آنها را حاكم بر سرنوشت خويش و حلاّ ل مشكلات خود مى دانيد، هرگز نمى تواند موجود ضعيفى همچون ((مگس )) بيافرينند، هرچند بتها و همه معبودهاى بى جان و جاندار همچون فرعونها و نمرودها و حتى همه دانشمندان و متفكّران و مخترعان دست به دست هم بدهند، قادر بر آفرينش مگسى نيستند، نه تنها توان اين كار را ندارند، بلكه اگر مگسى چيزى از آنها بربايد، نمى توانند آنرا باز پس ‍ گيرند.

مگس در ادبيات ، ((ضرب المثل )) ضعف و ناتوانى است چنان كه مى گويند: مگسى را كه تو پرواز دهى ، شاهين است .

اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست

عِرض خود مى برى و زحمت ما مى دارى

 

به هر صورت ، مثل مگس بيانگر ضعف و ناتوانى مخلوقات و قدرت و توانايى خالق يكتاست .

در روايت است كه روزى ((منصور عباسى )) حضور امام صادق عليه السّلام نشسته بود و مگسى روى صورت (يا بينى ) منصور نشست ، منصور آن را از خود دور كرده دو باره آمد، باز هم آن را راند، بار سوّم آمد، باز هم ردّش كرد (تا آن جا كه مگس خشم منصور را بر انگيخت ) رو كرد به امام صادق عليه السّلام و گفت : خدا مگس را براى چه آفريد؟ امام در پاسخ فرمود:

((لِيُذِلَّ بِهِ الْجَبّارينَ؛ مگس را براى اين آفريد كه به وسيله اين موجود ضعيف غرور جبّاران و متكبّران را در هم بشكند و پوزه آنان را به خاك بمالد)).(296)

يعنى انسانى كه در برابر موجود ضعيفى همچون مگس ، ناتوان و عاجز است ، غرور و تكبّر در او چه معنا دارد!

((شيخ عطّار))، اين حالت ضعف و ناتوانى انسان را در قالب اشعار زيبايى چنين ترسيم نمود

برِ ديوانه بى دل شد آن شاه

كه اى ديوانه ، از من حاجتى خواه

چو خورشيد است چرخ تاج بخش ام

چرا چيزى نخواهى تا ببخشم ؟

به شه ديوانه گفت اى خفته در ناز

مگس را دار امروزى زمن باز

كه چندان اين مگس بر من گزيده است

تو گوئى در جهان جز من نديده است

شهش گفتا كه اين كار، آن من نيست

مگس در حكم و در فرمان من نيست

بدو ديوانه گفتا، رخت بردار

كه تو عاجزترى از من به صد بار

چو تو بر يك مگس فرمان ندارى

برو شرمى بدار از شهريارى (297)

 

صاحب تفسير ((كشف الاسرار)) مى گويد:

((خداوند متعال مگس را ضعيف و گستاخ آفريده و شير را قوىِ رمنده خلق كرده است . اگر آن وقاحت و گستاخى كه در مگس است در شير مى بود، هيچ كس روى زمين از زخم وى در امان نبود. ليكن به كمال حكمت و نفاذ قدرت هر چيز را سزاى خويش بداد و با ضعف مگس وقاحت سزا بود و با قدرت شير نفرت و رمندگى سزا بود. هر چيز به جاى خويش آفريد و به سزاى خويش ‍ بداشت )).(298)

سعدى مى گويد:

گربه مسكين اگر پر داشتى

تخم گنجشك از زمين برداشتى

آن دو شاخ گاو اگر خر داشتى

آدمى را نزد خود نگذاشتى (299)

 

پاسخ به يك سؤ ال 

((ممكن است در اينجا گفته شود كه انسان امروز با نيروى علم و دانش خود توانسته است اختراعاتى كند كه به مراتب از يك مگس برتر و بالاتر است ؛ وسايل نقليه

سريع السير و بادپيمايى ساخته كه در يك چشم بر هم زدن مسافت زيادى را طى مى كند. مغزهاى الكترونيكى دقيقى را اختراع كرده كه پيچيده ترين معادلات رياضى را در يك لحظه حلّ مى نمايد، آيا اين گفت و گوها در باره انسان عصر مانيز صادق است ؟

در پاسخ مى گوييم : ساختن اين وسائل محيّر العقول بدون شك ، دليل بر پيشرفت فوق العاده صنايع بشر است ، امّا همه اينها در برابر مساءله آفرينش يك موجود زنده و خلقت حيات ، مسائلى ساده و پيش پا افتاده است . اگر كتبى را كه در باره فيزيولوژى موجودات زنده و فعاليّتهاى بيولوژيكى و حياتى يك حشره كوچك ، مانند مگس بحث مى كند، به دقت بررسى كنيم ، خواهيم ديد كه ساختمان مغز يك مگس و سلسله اعصاب و دستگاه گوارش او به مراتب از ساختمان مجهّزترين هواپيماها برتر است و اصلاً قابل مقايسه با آن نيست .

اصولاً ((مساءله حيات )) و حس و حركت موجودات زنده و نموّ و توليد مثل آنها هنور به صورت معمّايى در برابر دانشمندان قرار گرفته است ؛ و ريزكاريها و ظرافتهايى كه در ساختمان اين موجودات به كار رفته ، خود معمّاهاى ديگرى است معمّاهايى كه هنوز به هيچ وجه حلّ نشده .

به گفته دانشمندان علوم طبيعى چشمهاى فوق العاده كوچك بعضى از همين حشرات ، خود مركب از صدها چشم است ! يعنى همان چشمى را كه مابه زحمت مى بينيم و شايد به اندازه يك سر سوزن بيش نيست ، از چند صد چشم كوچكتر تشكيل يافته كه مجموعه آنها را ((چشم مركب )) مى نامند! به فرض كه انسان بتواند از مواد بى جان سلّول زنده اى بسازد، چه كسى مى تواند صدها چشم كوچك كه هر كدام از آنها خود داراى دوربين ظريف و طبقات و دستگاههايى است ، در كنار هم بچيند و رشته ارتباطى آنها را در مغز حشره پيوند دهد و اطلاعات را به وسيله آنها به مغز حشره منتقل سازد و حشره بتواند در موقع مناسب ، عكس العمل نسبت به حوادثى كه اطراف او مى گذرد نشان دهد؟

آيا اگر همه انسانها جمع شوند، قدرت بر آفرينش چنين موجود ظاهراً ناچيز امّا در واقع بسيار پيچيده و اسرار آميز را خواهند داشت ؟! و باز به فرض انسان همه اين مسائل را عملى سازد، ولى آيا مى توان نام آن را خلقت گذاشت ؟ يا تركيب و ((مونتاژى )) است از وسايل موجود در همين جهان آفرينش ؟ آيا كسانى كه قطعات پيش ساخته اتومبيلى را به هم مونتاژ مى كنند، مخترع محسوب مى شوند و نام عمل آنها را ابداع و اختراع مى توان گذاشت ؟)).(300)

293-حجّ / 73.

294-((چست )): چابك و چالاك ، محكم ، نه چست ، يعنى سست و غير چابك .

295-تفسير صفى ، ج 2، ص 719.

296-بحار الانوار، ج 47، ص 166.

297-تفسير امثال القرآن ، ص 375.

298-اقتباس از كشف الاسرار و عدة الابرار، ج 8، ص 210.

299-كليّات سعدى ، باب سوّم در فضيلت قناعت ، ص 195.

300-تفسير نمونه ، ج 14، ص 174 176.

 

[ دوشنبه ۱۳۸۶/۱۲/۱۳ ] [ 9:21 ] [ سعید ]

 

***آيا پاداش ده برابر، براى انجام هركار نيك است؟
قرآن مى‏فرمايد: «مَن جاءَ بالحَسنَة فلهُ عَشر أمثالها» (سوره انعام، آيه 160) هر كس كار شايسته‏اى بياورد، ده برابر پاداش دارد. آنچه مهم است آوردن كار شايسته به قيامت است، نه انجام آن در دنيا.
رساندن جنس به مقصد ارزش دارد، ولى اگر جنسى را در وسط راه از بين برديم، ارزشى ندارد. بسيارى از كارهاى به ظاهر نيك دچار آفاتى مى‏شود كه به مقصد نمى‏رسد:
يا در آغاز، كار را با ريا و خودنمايى شروع مى‏كنيم و هدف الهى نداريم، يا در وسط كار گرفتار غرور و عُجب و خودخواهى مى‏شويم و يا بعد از انجام كار، گناهى مى‏كنيم و آثار آن را محو مى‏كنيم.
گرچه در اين سه مورد كار شايسته انجام گرفته، ولى سالم به مقصد نرسيده است. لذا قرآن نمى‏فرمايد: هركس كار شايسته انجام دهد ده برابر پاداش دارد، بلكه مى‏فرمايد: هر كس كار شايسته خود را تا قيامت بياورد، ده پاداش دارد. «مَن جاء بالحسنة»

[ شنبه ۱۳۸۶/۱۲/۱۱ ] [ 11:43 ] [ سعید ]

 

مَثَل زندگى دنيا و گياه

 

(وَاضْرِبْ لَهُمْ مَّثَلَ ا لْحَيَوا ةِ الدُّنْيَا كَمَاَّءٍ اءَنزَلْنَهُ مِنَ السَّمَاَّءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ ا لاَْرْضِ فَاءَصْبَحَ هَشِيمًاتَذْرُوهُ الرِّيَحُ وَكَانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْءٍ مُّقْتَدِرًا ). (264) (265) (266)

(( (اى پيامبر!) زندگى دنيا را براى آنان به آبى تشبيه كن كه از آسمان فرو مى فرستيم ؛ و به وسيله آن ، گياهان زمين (سرسبز مى شود و) در هم فرو مى رود، اما بعد از مدّتى مى خشكد؛ و بادها آن را به هر سو پراكنده مى كند؛ و خداوند بر همه چيز تواناست )).

زن مثال زندگانى جهان

بهرشان مانند آبى كه خود آن

ما فرستاديم آن را از سما

پس به آن شد مختلط نبت و گياه

رسته شد آنچ از زمين پس بامداد

خشك و بركنده همانا شد زباد

سبز و تر نبود به گيتى مستمر

حقّ به هر چيزيست مانا مقتدر

حاصل آنكه زندگانى را مَثَل

بر گياهى مى زند ربّ اجلّ

كز زمين مى رويد از آب سما

پس شود بى نفع و خشك از بادها

تا شوى از زندگانى شادكام

رخت بايد زود بربست از مقام (267)

 

وجه تشبيه 

در اين آيه زندگى دنيا به آب بارانى تشبيه شده است كه بر زمين ببارد و گياهان زيادى به وسيله آن برويد و صفحه زمين را سرسبز و شاداب و به زيباترين شكلى مزيّن كند، اما ديرى نمى پايد كه اين طراوت و خرّمى تبديل به ((گياه خشك )) و كم وزن ، يعنى ((هشيم )) مى شود و باد آن را به هر سو پراكنده مى سازد، چنان كه گويى نبوده است !

وجه شباهت در اين تشبيه ((ناپايدارى زرق وبرق دنيا و زود دگرگون شدن آن )) است .

آرى ، همه خوشيها، عيش و نوشها و جوانى و كامرانى زندگى 50 60 ساله دنيا، همانند گياهى است كه بين طراوت و شادابى و خشك شدن و نابودى آن ، چندان فاصله اى نيست .

مرحوم ((طبرسى )) مى گويد:

((اين مَثَل در باره متكبّرانى است كه به مال و ثروت خود مغرور شده و از همنشينى با تهى دستان ، خود دارى مى ورزند. خداوند متعال بدين وسيله به آنها هشدار مى دهد كه به زرق و برق دنيا دلبستگى پيدا نكنند دنيا مورد توجّه او نيست . زندگى دنيا به گياه سبزى مى ماند كه با ريزش قطرات باران مى رويد و سبز و خرّم مى شود امّا همين كه باران چند صباحى قطع شد، مى خشكد و هشيم مى شود كه ديگر قابل استفاده نخواهد بود)).(268)

يكى از نيك مردان مى گويد:

وقتى مرا به كوفه كارى پيش آمد، آنگاه كه به قصر ويران شده ((نعمان بن منذر)) پادشاه حيره در ((خورنق )) و ((سدير)) گذشتم ، ساعتى در فكر فرو رفته و عبرت گرفتم و آنگاه با حال تعجّب خطاب به آن ويرانه ها گفتم :

((اءَيْنَ سُكّانُكَ؟ وَاءَيْنَ جِيرانُكَ؟ وَاءَيْنَ اءَمْوالُكَ؟ وَاءَيْنَ خَدَمُكَ؟؛ ساكنانت كجايند؟ همسايگانت كجا رفتند؟ اموالت چه شد؟ خدمتگذارانت چه شدند؟!)) در اين هنگام صدايى از هاتفى شنيدم كه مى گفت :

((اءَفْناهُمْ حَدَثانُ الدُّهُورِ وَالْحُقُبِ وَاءَهْلَكَهُمُ الْمَصائِبُ وَالنُّوبُ؛(269) رويدادهاى روزگار آنها را از بين برد و مصائب و حوادث نابودشان كرد)).

در تفسير كشف الاسرار منسوب به خواجه عبداللّه انصارى ذيل آيه مورد بحث آمده است :

((سلمان فارسى ، هرگاه به خرابه اى مى گذشت در آن توقف مى كرد و با حالت تضرّع و ناله رفتگان آن منزل را ياد مى كرد و مى گفت :

كجايند آنهايى كه اين بنا را بر پا نهادند! دل بدادند و مال و جان در باختند تا آن غرفه ها را بياراستند چون دل بر آن نهادند و چون گل بر باد بشكفتند و از باد بريختند و در گل خفتند!)).

مى گويند روزى ((خالد بن وليد)) از دختر ((نعمان بن منذر)) پرسيد: ((چگونه شما از اوج عزّت و شوكت ، به خوارى و ذلّت افتاده ايد؟ گفت : خلاصه سخن آن كه روزى آفتاب بر آمد كه هر رونده و آرمنده در ((خورنق )) و ((سدير)) زير دست ما بود، امّا همين كه آفتاب غروب كرد چنان شديم كه هر كس مارا مى ديد دلش به حال ما مى سوخت )).(270)

از عبدالملك بن عمير نقل شده است كه مى گويد:

((من سر امام حسين عليه السّلام را در قصر ((دارالاماره )) كه در مقابل عبيداللّه بن زياد عليه اللعنة نهاده شده بود ديدم و سر عبيداللّه را در مقابل مختار و سر مختار را نزد مصعب بن زبير و سر مصعب را در مقابل عبدالملك بن مروان مشاهده كرده ام و اين همه را در مدّت دوازده سال ديده ام )).(271)

از رسول خداصلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت شده كه فرمود:

((مَا امْتَلاََتْ دارٌ حَبْرَةً الا امْتَلاَتْ عَبْرَةً وَما كانَتْ فَرْحَةٌ إِلاّ يَتْبَعُها تَرْحَة ؛ پر نشد خانه اى از سرور مگر آنكه پر شد از باريدن اشك و نمى باشد سرورى مگر آنكه دنبال او خواهد بود حزنى )).

هرگز به باغ دهر گياهى وفا نكرد

هرگز زدست چرخ خدنگى خطا نكرد

خيّاط روزگار به بالاى هيچكس

پيراهنى ندوخت كه آن را قبا نكرد (272)

 

نكته ها: 

1- زرق و برق ناپايدار

((قرآن مجيد در آيه مورد بحث ، حقايق عميق عقلى را كه شايد درك آن براى بسيارى از مردم به آسانى امكان پذير نيست ، با ذكر يك مثال زنده و روشن در آستانه حسّ آنها قرار مى دهد.

به انسانها مى گويد:

آغاز و پايان زندگى شما همه سال در برابر چشمانتان تكرار مى شود، اگر شصت سال عمر كرده ايد، شصت بار اين صحنه را تماشا نموده ايد.

در بهاران گامى به صحرا بگذاريد و آن صحنه زيبا و دل انگيز را كه از هر گوشه اش آثار حيات و زندگى نمايان است بنگريد، در پاييز نيز به همان صحراى سر سبز فصل بهار گام بگذاريد و ببينيد چگونه آثار مرگ از هر گوشه اى نمايان است .

آرى ، شما هم يك روز كودكى بوديد همچون غنچه نوشكوفه ، بعد جوانى مى شويد همچون گلى پر طراوت ، سپس پير و ناتوان مى شويد، به مانند گلهاى پژمرده و خشكيده و برگهاى زرد و افسرده و سپس طوفان اجل ، شما را درو مى كند و بعد از چندصباحى خاكهاى پوسيده شما به كمك طوفانها به هر سو پراكنده مى گردد)).(273)

تازه ، اين در صورتى است كه آدمى عمر طبيعى خود را طى كند، ولى اگر چنانچه در معرض مرگهاى ناگهانى از قبيل زلزله ها، تصادفها، سرطانها، سكته ها كه در اين زمان خيلى رايج است ، قرار گيرد، حسابش معلوم است ، چنانكه مثل آن در سوره يونس ، آيه 24 (مثَل 17) گذشت كه زندگى دنيا را به آب بارانى تشبيه كرده كه بر زمين فرو ريزد و گياهان گوناگونى از آن برويد و همين كه اين گياهان سرسبز شده و صفحه زمين را زينت بخشيده اند، ناگهان سرما و يا صاعقه اى بر آن اصابت نموده ، چنان نابودش مى كند كه گويى از اصل نبوده است .

به هر صورت زندگى دنيا چه راه طبيعى خود را طى كند و چه نكند، دير يا زود دست فنا دامانش را خواهد گرفت .

2- عوامل غرور شكن 

بسيارى از مردم هنگامى كه به مال و مقام مى رسند، مغرور مى شوند و اين ((غرور)) دشمن بزرگى براى سعادت انسانهاست . لذا قرآن كه يك كتاب عالى تربيتى است ، از طرق مختلف براى درهم شكستن اين دشمن درون استفاده مى كند: گاه فنا و نيستى و ناپايدار بودن سرمايه هاى مادى را مجسّم مى كند (مانند آيه مورد بحث ). گاه هشدار مى دهد كه همين سرمايه هاى شما ممكن است دشمن جانتان شود؛ چنانكه در سوره توبه آيه 55 مى فرمايد: ((فزونى اموال و اولاد آنها تو را در شگفتى فرو نبرد، خدا مى خواهد آنها را به وسيله آن در زندگى دنيا عذاب كند و در حال كفر بميرند)) گاهى با ذكر سرنوشت مغروران تاريخ ، همچون ((قارونها)) و ((فرعونها)) به انسانها بيدار باش مى دهد. گاهى دست انسان را گرفته و به گذشته زندگى او، يعنى زمانى كه نطفه بى ارزش

و يا خاك بى مقدارى بود، مى برد و يا آينده او را كه نيز همين گونه است ، در برابر چشمانش مجسّم مى سازد تا بداند درميان اين دو ضعف و ناتوانى ، غرور، كار احمقانه اى است .(274)

قرآن كريم مى فرمايد:

- (فَلْيَنظُرِ ا لاِْنسَنُ مِمَّ خُلِقَ خُلِقَ مِن مَّآءٍ دَافِقٍ )؛(275) ((انسان بايد بنگرد كه از چه چيز آفريده شده است ! (او) از يك آب جهنده آفريده شده است )).

و در آيه ديگر اين چنين مى فرمايد:

(اءَيَحْسَبُ ا لاِْنسَنُ اءَن يُتْرَكَ سُدًى اءَلَمْ يَكُ نُطْفَةً مِّن مَّنِىٍّ يُمْنَى ثُمَّ كَانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوَّى )؛(276) ((آيا انسان مى پندارد كه بى هدف رها مى شود؟! آيا او نطفه اى از منى كه در (رحم ) ريخته مى شود، نبود؟! سپس به صورت خون بسته شد و خداوند او را آفريد و موزون ساخت )).

بنابراين يكى ازراههاى درهم شكستن ((خوى شيطانى غرور))، اين است كه آدمى هرگاه به قدرت ومقام وثروتى مى رسد، وضعيّت گذشته خويش را به ياد آورد. چنانكه بعضى از عالمان وارسته براى اين كه مبادا دچار غرور علم و يا مقام شوند، از اين شيوه قرآنى براى تهذيب و تربيت خود استفاده مى كردند. در حالات ((شيخ جعفر كاشف الغطاء)) نوشته اند:

گاهى به هنگام مناجات خود در دل شب ، خطاب به خويشتن مى گفت :

((كُنْتَ جُعَيْفِراً، ثُمَّ صِرْتَ جَعْفَراً، ثُمَّ الشِّيْخ جعفر، ثُمَّ شَيْخَ الْعِراقِ، ثُمَّ رئيس ‍ الاْسلامِ؛(277) تو جعفر كوچولو بودى ، سپس جعفر شدى ، بعد شيخ جعفر، بعد از آن شيخ العراق وآنگاه به شيخ الاسلام مشهور گشتى )).؛ يعنى اينها همه مرحله به مرحله به عنايت خدا شامل حالت شده ، و مبادا تو اوائلت را فراموش كنى و دچار غرور شوى .

مقام علمى مرحوم ((كاشف الغطاء)) در فقه به گونه اى بود كه از خودش نقل شده كه مى گفت : ((اگر همه كتب فقه را بشويند، من از حفظ از طهارت تا ديات (كه متجاوز از پنجاه كتاب فقهى است ) را مى نويسم )).(278) اين فقيه نامدار با آن مقام بلند علمى اش ، چنان

متواضع و فروتن بود كه گفته اند: ((با تحت الحنك عمامه خود غبار نعلين سيّد مهدى بحرالعلوم را پاك مى كرد)).(279)

در حالات ((اياز)) نوشته اند كه وى نخست خاركن بود، به تدريج كارش ‍ بالاگرفت تا جايى كه يكى از نزديكان و مشاوران مخصوص و مورد اعتماد ((سلطان محمود)) شد. براى اينكه مقام و رياست او را مغرور نكند، ((چارق )) و ((پوستين )) دوران فقر و فلاكتش را در حجره اى آويخته بود و هر روز به تنهايى در آن حجره مى رفت و به آن چارق و پوستين كهنه مى نگريست .

حسودان و سخن چينان به سلطان محمود گزارش دادند كه : ((اياز)) زر و سيم و جواهرات سلطان را در حجره اى نهاده و در آن را محكم بسته و هيچ كس را به درون آن راه نمى دهد. سلطان محمود عدّه اى از اميران را ماءمور بازرسى حجره اياز كرد و آنان در نيمه شب مشعل به دست و شادى كنان به سوى آن حجره روانه شدند.

اياز هم براى پنهان داشتن اين راز ((پوستين و چارق )) كه مبادا دنيا پرستان او را متّهم به جنون و يا سالوس گرى كنند، قفل بسيار سختى براى در آن حجره انتخاب كرده بود. بالا خره آن ماءموران با كوشش تمام و حرص و آز و هوس ‍ فراوان در حجره را باز كردند و چيزى در آن جز يك جفت چارق دريده و يك پوستين كهنه نيافتند.

گفتند: ممكن است جواهرات را در كف حجره دفن كرده باشد، لذا زمين را كندند، چيزى پيدا نكردند و سرانجام خسته و كوفته و غبار آلود و شرمنده و سر افكنده به حضور سلطان آمدند!

((مولوى به طرز زيبايى اين قصه را ترسيم نموده وخلاصه اش چنين است كه مى گويد:

از منى بودى منى را واگذار

اى اياز آن پوستين را ياد آر

آن اياز از زيركى انگيخته

پوستين و چارقش آويخته

مى رود هر روز در حجره خلا

چارقت اين است منگر در علا(280)

شاه را گفتند او را حجره ايست

اندر آنجا زرّ و سيم و خمره (281)ايست

راه مى ندهد كسى را اندر او

بسته مى دارد هميشه آن در او

شاه فرمود اى عجب آن بنده را

چيست خود پنهان و پوشيده زما

پس اشارت كرد ميرى را كه رو

نيم شب بگشاى در، در حجره شو

هرچه يابى مر تورا يغماش كن

سرّ او را بر نديمان فاش كن

نيمه شب آن مير با سى معتمد

در گشادِ حجره او راى زد

مشعله بركرده چندين پهلوان

جانب حجره روانه شادمان

آن اميران بر در حجره شدند

طالب گنج و زر و خمره بدند

قفل را بر مى گشادند از هوس

با دو صد فرهنگ و دانش چند كس

زانكه قفل صعب بر پيچيده بود

از ميان قفلها بگزيده بود

نى ز بخل سيم و مال زرّ خام

از براى كتم آن سرّ از عوام

كه گروهى بر خيالى برتنند

قوم ديگر نام سالوسم كنند(282)

پيش با همّت بود اسرار جان

از خسان محفوظ تر از لعل كان (283)

زر به از جانست نزد ابلهان

زر نثار جان بود پيش شهان

مى شتابيدند تفت از حرص زر

عقلشان مى گفت : هان آهسته تر(284)

حجره را با حرص و صد گونه هوس

بازكردند آن زمان آن چند كس

اندر افتادند در هم ز ازدحام

همچو اندر دوغ گنديده هوام

عاشقانه در فتد در كرّ و فرّ

خوردن امكان نىّ و بسته هر دو پر(285)

بنگريدند از يسار و از يمين

چارق بدريده بودو پوستين

جمله گفتند اين مكان بى بوش نيست

چارق اينجا جز پى روپوش نيست (286)

هين بياور سيخهاى تيز را

امتحان كن حفره و كاريز(287) را

هر طرف كندند و جستند آن فريق

حفره ها كردند و گوهاى (288) عميق

حفرهاشان بانگ مى زد آن زمان

كندهاى خالئيم اى گندگان (289)

زان سگالش (290) شرم هم مى داشتند

كندها را باز مى انباشتند

جمله در حيلت كه چه عذر آورند

تا از اين گرداب جان بيرون برند

عاقبت نوميد دست و لب گزان (291)

دستها بر سر زنان همچون زنان (292)

 

264-(( هَشيم ))، از ماده هشم به معناى شكستن است و در اينجا به معناى گياهان خشكيده اى است كه در هم شكسته شده باشد.

265-((تَذْرُوهُ))، از ماده ((ذرو)) به معناى پراكنده ساختن است . ((تَذْرُوهُ الرِّيَحُ))، يعنى بادها آن را به هر سو پراكنده مى سازند. (مجمع البيان ، چاپ اسلاميه ، ج 6، ص ‍ 473).

266-كهف / 45.

267-تفسير صفى ، ج 2، ص 641.

268-تفسير مجمع البيان ، ج 6، ص 473.

269-اقتباس از تفسير منهج الصادقين ، ج 5، ص 356.

270-همان ، ص 357.

271-اقتباس از تفسير منهج الصادقين ، ج 5، ص 356.

272-شرح صد كلمه قصار از: كلمات امير المؤ منين عليه السّلام ، ص 77 78.

273-تفسير نمونه ، ج 12، ص 447.

274-اقتباس از تفسير نمونه ، ج 12، ص 448 449.

275-طارق / 5 6.

276-قيامت / 36 38.

277-الكنى والالقاب ، ج 3، ص 82 83.

278-فوائد الرضويه ، ص 71.

279-آشنايى با علوم اسلامى ، ص 80.

280-يعنى ((اياز)) خطاب به خويشتن مى گفت : اين است لباس و كفش تو، اكنون به اين مقام عالى كه رسيده اى ، منگر؛ دوران فقر و فلاكتت را فراموش مكن .

281-((خمره )): يعنى كوزه جواهرات .

282-يعنى انتخاب قفل محكم براى در، نه براى بخل ورزيدن نسبت به سيم و مال و طلا بود، بلكه براى پنهان داشتن آن راز شگفت انگيز را از عاميان كه گروه زيادى در خيالات غوطه ورند و قوم ديگر اگر چارق و پوستين را ببينند، سالوس و حيله گرم خواهند ناميد.

283-يعنى رازهاى نهانى جان در نزد مردان باهمّت به پوشيدن نيازمندتر است از لعل و جواهر معدنى در نزد مادّه پرستان . زيرا ابلهان طلا را از جان بهتر مى دانند، ولى انسانهاى بزرگ ، طلا را فداى جان مى كنند.

284-يعنى آن اميران به طمع طلا تند و تيز مى شتافتند، ولى عقلشان مى گفت : اى احمقان ! كمى آهسته تر، آرى ، حرص آدمى بيهوده به سوى سرابها مى تازد، ولى عقل به او مى گويد: درست بنگر، اين آب نيست بلكه سراب و آب نماست !

285-يعنى آن اميران با حرص و آز و صد گونه هوس درحجره اياز را باز كردند و در همان حال مانند پشّه و مگس كه در دوغ گنديده بيفتند، ازدحام كردند و همچون پشه و مگس كه عاشقانه در دوغ گنديده بيفتند و پرهاى آنها آلوده شود و نه مى توانند بپرند و نه مى توانند چيزى بخورند آنان جز چارق و پوستين كهنه چيزى نيافتند.

286-همه گفتند: اين جا محلى مرموز و مشكوك است و اين چارق و پوستين ، روپوش چيزهاى پنهانى است .

287-((كاريز)): قنات ، مجراى آب زير زمين .

288-((گو)): گودى .

289-حفره ها بانگ مى زدند: ماگودالهاى خالى هستيم ، اى گنديده ها چيزى در ما وجود ندارد.

290-((سگالش )): انديشه بدگمانى ، يعنى از بدگمانى كه برده بودند، خجالت مى كشيدند و بار ديگر همان گودالها را پر مى كردند.

291-بالا خره از شدّت نوميدى و ناراحتى دست و لب خود را با دندان مى گزيدند و مانند زنان دست بر سر مى كوبيدند.

292-مثنوى معنوى ، انتشارات كلاله خاور، دفتر پنجم ، ص 310 314.

[ شنبه ۱۳۸۶/۱۲/۱۱ ] [ 0:21 ] [ سعید ]

 

‌منتخب تفسيرسوره انشقاق در تفسير الميزان

 

اين سوره به قيام قيامت اشاره نموده، بيان مى‏كند كه براى انسان سيرى است به سوى پروردگارش، او در اين مسير هست تا پروردگارش را ديدار كند، و خداى تعالى به مقتضاىنامه عملش به حسابش برسد، و در اين آيات اين مطالب را تاكيد مى‏كند، و آيات مربوط به تهديدش از آيات بشارتش بيشتر است، و سياق آيات آن شهادت مى‏دهد كه اين سوره در مكه نازل شده.

" إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ" " انشقاق آسمان" به معناى از هم گسيختن و متلاشى شدن آن است و اين خود يكى از مقدمات قيامت است.

" وَ أَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ" كلمه" اذن" در اصل لغت به معناى اجازه دادن نيست، بلكه به معناى گوش دادن است، و گوش دادن را هم كه" اذن" ناميده‏اند تعبيرى است مجازى از انقياد و اطاعت، و كلمه" حقت" به معناى آن است كه آسمان در شنيدن و اطاعت فرمانهاى خدا حقيق و سزاوار مى‏شود.

و معناى آيه اين است كه آسمان مطيع و منقاد پروردگارش گشته، حقيق و سزاوار شنيدن و اطاعت فرامين پروردگارش مى‏گردد.

" وَ إِذَا الْأَرْضُ مُدَّتْ" ظاهرا منظور از كشيده شدن زمين گشاد شدن آن است.

" وَ أَلْقَتْ ما فِيها وَ تَخَلَّتْ" يعنى زمين آنچه از مردگان در جوف دارد بيرون مى‏اندازد، و خود را از آنچه دارد تهى مى‏سازد.بعضى  گفته‏اند: مراد بيرون انداختن مرده‏ها و گنج‏ها است.  

" وَ أَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ" ضميرهاى مؤنث همه به كلمه" أرض" برمى‏گردد، هم چنان كه ضميرهاى مشابهى كه در آيه قبلى بود به كلمه" سماء" برمى‏گشت.

" يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى‏ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ" كلمه" كدح" به معناى تلاش كردن، و خسته شدن است پس در اين كلمه معنى سير است.

و جمله" فملاقيه" عطف است بر كلمه" كادح"، و با اين عطف بيان كرده كه هدف نهايى اين سير و سعى و تلاش، خداى سبحان است، البته بدان جهت كه داراى ربوبيت است، يعنى انسان بدان جهت كه عبدى است مربوب و مملوك و مدبر، و در حال تلاشش به سوى خداى سبحان است دائما در حال سعى و تلاش و رفتن بسوى خداى تعالى است.

جمله" إِنَّكَ كادِحٌ إِلى‏ رَبِّكَ" خود حجتى است بر معاد، براى اينكه توجه فرمودى ربوبيت خداى تعالى تمام نمى‏شود مگر با عبوديت بندگان، و عبوديت هم تصور ندارد مگر با بودن مسئوليت، و مسئوليت هم تمام نمى‏شود مگر با برگشتن به سوى خدا و حساب اعمال، اين نيز تمام نمى‏شود مگر با بودن جزا.

منظور از ملاقات پروردگار منتهى شدن به سوى او است، يعنى به جايى كه در آن هيچ حكمى نيست جز حكم او، و هيچ مانعى نيست كه بتواند از انفاذحكمش جلوگيرى كند.

" فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ" كلمه" أما" همواره مطالب اجمالى را تفصيل مى‏دهد، در اينجا اجمالى را تفصيل مى‏دهد كه از عبارت" إِنَّكَ كادِحٌ إِلى‏ رَبِّكَ" استفاده مى‏شد ، منظور از كتاب، نامه عمل است.

" فَسَوْفَ يُحاسَبُ حِساباً يَسِيراً"" حساب يسير" آن حسابى است كه در آن سهل‏انگارى شود نه سختگيرى.

" وَ يَنْقَلِبُ إِلى‏ أَهْلِهِ مَسْرُوراً" مراد از" اهل" أنيس‏هايى است كه خدا براى او در بهشت آماده كرده، مانند حور و غلمان و غيره، و اين معنا از سياق استفاده مى‏شود.

" وَ أَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ وَراءَ ظَهْرِهِ" بعيد نيست كه اگر نامه عملشان از پشت سرشان داده مى‏شود به خاطر اين است كه در آن روز صورتشان به عقب بر مى‏گردد، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده:" مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّها عَلى‏ أَدْبارِها" « پيش از آنكه صورتهايى را محو كنيم و سپس به پشت سر بازگردانيم. سوره نساء، آيه 47.».

" فَسَوْفَ يَدْعُوا ثُبُوراً" كلمه" ثبور" مانند كلمه" ويل" به معناى هلاكت است، و دعاى ثبور خواندنشان به اين معنا است كه مى‏گويند:" وا ثبورا" مثل اينكه مى‏گوييم:" واويلا".

" وَ يَصْلى‏ سَعِيراً" يعنى داخل آتشى مى‏شود و يا حرارتش را تحمل مى‏كند كه در حال زبانه كشيدن است، آتشى است كه نمى‏توان گفت چقدر شكنجه‏آور است.

" إِنَّهُ كانَ فِي أَهْلِهِ مَسْرُوراً" او در ميان اهلش مسرور بود، و از مال دنيا كه به او مى‏رسيد خوشحال مى‏شد، و دلش به سوى زينت‏هاى مادى مجذوب مى‏گشت، و همين باعث مى‏شد كه آخرت از يادش برود.

" إِنَّهُ ظَنَّ أَنْ لَنْ يَحُورَ" يعنى گمان مى‏كرد برنمى‏گردد، و مراد برگشتن به سوى پروردگارش براى حساب و جزا است.

" بَلى‏ إِنَّ رَبَّهُ كانَ بِهِ بَصِيراً" اين جمله پندار مذكور را رد مى‏كند و مى‏فرمايد مساله بدين قرار كه او پنداشته (كه برنمى‏گردد) نيست، بلكه برمى‏گردد. جمله" إِنَّ رَبَّهُ كانَ بِهِ بَصِيراً" از باب حجت آوردن بر وجوب معاد است، نظير آنچه كه در آيه" إِنَّكَ كادِحٌ إِلى‏ رَبِّكَ ..." گذشت.

" فَلا أُقْسِمُ بِالشَّفَقِ" كلمه" شفق" به معناى سرخى و بالاى آن زردى و روى آن سفيدى است، كه دركرانه افق در هنگام غروب خورشيد پيدا مى‏شود.

" وَ اللَّيْلِ وَ ما وَسَقَ" كلمه" وسق" فعل ماضى است، و معناى جمع شدن چند چيز متفرق را مى‏دهد، مى‏فرمايد به شب سوگند، كه آنچه در روز متفرق شده جمع مى‏كند، انسانها و حيوانها كه هر يك به طرفى رفته‏اند، در هنگام شب دور هم جمع مى‏شوند.

بعضى  هم كلمه" وسق" را به معناى طرد گرفته، آيه را چنين معنا كرده‏اند:" به شب سوگند كه ستارگان را از خفاء به ظهور مى‏اندازد".

" وَ الْقَمَرِ إِذَا اتَّسَقَ" يعنى به قمر سوگند، وقتى كه نورش جمع مى‏شود، نور همه اطرافش بهم منضم مى‏شود، و به صورت ماه شب چهارده درمى‏آيد.

" لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ" اين آيه جواب همه سوگندهاى قبلى است، و خطاب در آن به مردم است، و كلمه" طبق" به معناى چيزى و يا حالى است كه مطابق چيز ديگر و يا حال ديگر باشد، چه اينكه يكى بالاى ديگرى قرار بگيرد و چه نگيرد، (بلكه پهلوى هم باشند) و به هر حال منظور مراحل زندگى است كه انسان آن را در تلاشش به سوى پروردگارش طى مى‏كند.

" فَما لَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ وَ إِذا قُرِئَ عَلَيْهِمُ الْقُرْآنُ لا يَسْجُدُونَ" اين استفهام براى برانگيختن تعجب شنونده از ايمان نياوردن كفار و توبيخ خود كفاراست.

" بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا يُكَذِّبُونَ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما يُوعُونَ" كلمه" يكذبون" (بخاطر اينكه مضارع است) استمرار را مى‏رساند، و اگر از آنان به" الَّذِينَ كَفَرُوا" تعبير كرد براى اين بود كه بر علت تكذيب دلالت كند، و كلمه" يوعون" (مضارع از مصدر" ايعاء" است)- و بطورى كه گفته شده  به معناى قرار دادن چيزى در وعاء- ظرف- است.

و معناى آيه اين است كه: اينان اگر ايمان را ترك گفتند براى آن نبوده كه بيان دعوت كننده به ايمان، قاصر و يا دليلش كند بوده، بلكه براى اين بوده كه كفار پابند سنت گذشتگان و رؤساى خويشند، و همين باعث شده كه كفر در دلهايشان رسوخ كند، و به كار تكذيب خود ادامه دهند، و خدا بدانچه در سينه‏هاى خود جمع كرده‏اند و كفر و شركى كه در دلهاى خود پنهان نموده‏اند آگاه است.

" فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ" در اين جمله (و در موارد بسيار ديگر) خداى تعالى تهديد به عذاب را تعبير فرموده به مژده به عذاب، و اين از باب تهكم و استهزاء است.

" إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ" اين استثنا به اصطلاح استثناى منقطع است، يعنى داخل در مستثنى منه نبوده، تا خارج شود، چون مستثنى منه آن ضمير در" فبشرهم" است كه به كفار تكذيب‏گر بر مى‏گردد، و" كسانى كه ايمان آورده اعمال صالح مى‏كنند" جزو آنان نبودند تا با استثنا خارج شوند، و مراد از اينكه فرمود" اجرشان ممنون نيست" اين است كه به دنبال دادن اجر، بر آنان منت نمى‏گذارند، و با منت، آن اجر را سنگين و ناگوار نمى‏سازند.

بحث روايتى

و در تفسير قمى در ذيل آيه" وَ إِذَا الْأَرْضُ مُدَّتْ وَ أَلْقَتْ ما فِيها وَ تَخَلَّتْ" آمده كه:زمين كشيده مى‏شود، سپس مى‏شكافد و انسانها از شكمش بيرون مى‏آيند.

و در معانى الأخبار به سند خود از ابن سنان از امام ابى جعفر (ع) روايت آورده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: همه حساب پس مى‏دهند و همه عذاب مى‏شوند. شخصى عرضه داشت: يا رسول اللَّه پس آيه" فَسَوْفَ يُحاسَبُ حِساباً يَسِيراً- به زودى حساب مى‏شود، حسابى آسان" چه مى‏شود؟ فرمود: اين آيه راجع به عرض است‏

يعنى بررسى ابتدايى براى تشخيص اينكه وى از كدام طبقه است، از آنها كه بايد به حساب خرد و كلانشان رسيد يا آنها كه بى حساب داخل بهشت مى‏شوند.

[ پنجشنبه ۱۳۸۶/۱۲/۰۹ ] [ 21:52 ] [ سعید ]

جان و دل را طاقتِ اين جوش نيست
با كه گويم؟ در جهان يك گوش نيست
در اينجا، جلال‌الدين محمد مولوي، سنگيني‌ِ گوش‌هاي مردم عادي را درک کرده و مي‌گويد: من چگونه به اين مردم عامي بفهمانم که جهان به اين عظمت‌، ظريف و لطيف است‌، زيرا از يک واحد ظريف و لطيف صادر شده و جلوه‌گاه لطف خداوندي است؟
آري‌، اگر مردم گوش شنوا داشتند، لزوماً ديدة حق‌بين هم داشتند. اما چه بايد کرد؟ گوش مردم از نعره‌هاي مستانة شهوت‌پرستي پر است‌. او چگونه بشنود صدايي را که از اعماقِ جانِ هستي طنين‌انداز است؟ اگر انسان‌ها مي‌توانستند اين حقيقت را درک کنند که در جهاني لطيف و ظريف زندگي مي‌کنند، و اگر مي‌فهميدند که ريزش فيض خداوندي بر اين جهان چگونه دائمي و لحظه به لحظه است‌، در آن موقع درک مي‌کردند که خداوندي که جماد را تبديل به جان آدمي مي‌کند، همان خداوند، کيمياسازي است که قدرت هرگونه فعاليت در هر موجودي براي او وجود دارد.
سپس به يك مسئلة مهم ديگر اشاره مي¬كند که در روش زندگي انساني شايد عالي‌ترين مسئله است و بدون توجه به آن‌، تمام تلاش و سعي انساني بيهوده و بي‌ثمر خواهد بود. اين مسئله مي‌گويد: هستي‌ِ باعظمت‌ِ خداوندي‌، قابل قياس با هستي‌ِ ديگر موجودات نيست، ولي اين به آن معنا نيست که ديگر موجودات‌، هستي ندارند، بلکه هستي‌ِ آنها در مقابل هستي‌ِ خداوند، مانند ناچيزيِ موجوديتِ کالبدِ ماديِ ماست در مقابل روح با آن عظمت خيره¬کننده‌اش‌.

#تفسیر_و_نقد_و_تحليل_مثنوی، محمد تقی جعفری، ج 1

🌺استاد علامه محمدتقی جعفری (ره)🌺
https://telegram.me/allameh_jafari


برچسب‌ها: علامه جعفری
[ پنجشنبه ۱۳۸۶/۱۲/۰۹ ] [ 10:45 ] [ سعید ]

 

مَثَل منطقه امن

 

(وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً قَرْيَةً كَانَتْ ءَامِنَةً مُّطْمَبِنَّةً يَاءْتِيهَا رِزْقُهَا رَغَدًا مِّن كُلِّ مَكَانٍ فَكَفَرَتْ بِاءَنْعُمِ اللَّهِ فَاءَذَا قَهَا اللَّهُ لِبَاسَ ا لْجُوعِ وَا لْخَوْفِ بِمَا كَانُواْ يَصْنَعُونَ وَلَقَدْ جَاَّءَهُمْ رَسُولٌ مِّنْهُمْ فَكَذَّبُوهُ فَاءَخَذَهُمُ ا لْعَذَابُ وَهُمْ ظَلِمُونَ ). (255) (256)

((خداوند (براى آنان كه كفران نعمت مى كنند) مَثَلى زده است : منطقه آبادى كه امن و آرام و مطمئن بود؛ و همواره روزيش از هر جا مى رسيد؛ اما به نعمتهاى خدا ناسپاسى كردند؛ و خداوند به خاطر اعمالى كه انجام مى دادند، لباس ‍ گرسنگى و ترس را بر اندامشان پوشانيد. پيامبرى از خود آنها به سراغشان آمد، او را تكذيب كردند و در نتيجه عذاب الهى آنها را فرا گرفت در حالى كه ظالم بودند!)).

زد خداوندت مثل وانست اين

مردمى كه بوده معمور و متين

ايمن و آسوده از كلِّ زيان

 

رزقشان آمد فراخ از هر مكان

پس به نعمتهاى حقّ كافر شدند

زايمنى بر فسق و كفران آمدند

پس چشانيد از لباس خوف و جوع

حقّ مرايشان را به هنگام وقوع

زانچه كردند از ره نابخردى

فسق و عصيان ، ناسپاسى و بدى (257)

 

كيفر كفران نعمت 

خداوند متعال در اين آيات ، براى افراد و ملّتهايى كه كفران نعمت مى كنند، منطقه يا شهر و يا كشورى را مثل مى زند كه مردم آن از همه نعمتهاى زندگى برخوردار بودند؛ هم نعمت امنيّت و آرامش و هم نعمت فراوانى مواد غذايى . از همه مهمتر و بالاتر نعمت رهبرى بود كه خداوند، پيامبرى از خودشان در ميان آنها فرستاد. ولى آنان به جاى اينكه از نعمتهاى مادى درست استفاده كنند، به اسرافكارى و ريخت و پاش و تجمّل گرايى پرداختند و به جاى پيروى از دستورات رهبرى الهى ، او را تكذيب نمودند. خداوند هم به خاطر ناسپاسيشان همه نعمتها را از آنان گرفته و به قحطى و گرسنگى و ترس و ناامنى گرفتارشان كرد و سرانجام عذاب الهى آنها را فرو گرفت .

تعبير (اءَذَا قَهَا اللَّهُ لِبَاسَ ا لْجُوعِ وَا لْخَوْفِ)، كنايه از اين است كه قحطى و ناامنى آنچنان آنها را فرا گرفت كه گويى همانند لباس ، بدنشان را لمس مى كرد، و با زبان آن را مى چشند، يعنى فقر و فلاكت و ناامنى و ترس سراسر وجود و محيط زندگى آنان را در بر گرفته بود.

در حقيقت همان گونه كه نعمت امنّيت و رفاه تمام وجود و محيط آنها را فرا گرفته بود، بر اثر كفران نعمت ، همه آنها رخت بر بست و ((فقر)) و ((ناامنى )) به جاى آن نشست ؛

شكر نعمت ، نعمتت افزون كند

كفر نعمت از كفت بيرون كند(258)

 

دراين كه اين منطقه كجا بوده در ميان مفسّران گفت و گو است :

گروهى معتقدند اشاره به سرزمين ((مكّه )) است كه يك منطقه توليد كننده مواد غذايى نبوده ، بلكه مردم آنجا آذوقه خود را از طريق خشكى و شاهراه تجارتى يمن و شام ، يا از طريق درياى احمر (مديترانه ) مى آوردند. ولى چون آن مردم كفران نعمت كردند، خداوند از آنان انتقام گرفت و آن شاهراه مسدود شد و از آن پس آذوقه كافى به آنها نرسيد و دچار خشكسالى و خشكامى هم شدند و حدود ((هفت سال )) قحطى و گرسنگى و نا امنى آنها را احاطه كرده بود. ظاهراً هفت سال اوّل هجرت بود كه خشكسالى و كم آبى حجاز را فرا گرفته بود.

بعضى ديگر گفته اند اين داستان مربوط به گروهى از ((بنى اسرائيل )) است كه در منطقه آبادى مى زيستند و بر اثر كفران نعمت دچار قحطى و ناامنى شدند. شاهد اين سخن حديثى است كه از امام صادق عليه السّلام نقل شده كه فرمود:

((اين آيه درباره گروهى از بنى اسرائيل نازل شده و آنان چنان زندگى مرفّهى داشتند كه (حتّى از مواد غذايى مجسمه هاى كوچك مى ساختند و گاهى ) با خمير نان ، خود را نيز پاك مى كردند (وقتى گويندگان آنان را از اين كار زشت نهى مى كردند) در پاسخ مى گفتند: خمير از سنگ نرم تر و براى تطهير بهتر است ، همين كفران نعمت و سبك شمردن آن ، باعث شد كه دچار خشك سالى و قحطى شديد شوند، به گونه اى كه مجبور شدند همان نانهاى خشكيده آلوده را جمع كنند و بخورند، بلكه آنهم جيره بندى شد و سر تقسيمش باهم دعوا مى كردند)).(259)

((اين احتمال نيز وجود دارد كه آيه اشاره به داستان قوم ((سباء)) باشد كه در سرزمين آباد ((يمن )) مى زيستند و چنانكه قرآن در سوره سباء آيات 15 تا 19 داستان زندگى آنها را بازگو كرده ، سرزمين بسيار آباد و پر ميوه و امن و امان و پاك و پاكيزه اى داشته اند كه بر اثر غرور و طغيان و استكبار و كفران نعمتهاى خدا آن چنان سرزمينشان ويران و جمعيتشان پراكنده شد كه عبرتى براى همگان گشت )).(260)

بعضى از مفسران معاصر اين مثل را موضوع كاملى براى تمثيل حال مردم اروپا و شهرهاى آن ممالك دانسته اند، كه آذوقه و مواد غذايى آنجا از طريق خشكى و دريا به آن شهرها وارد مى شد، ولى مردم آن سامان به لذّتها و تجملات مادى سرگرم و فريفته شدند، و خداوند آنان را به جنگهاى هولناك جهانى تنبيه فرمود، و آن شهرهاى آباد وزيبا رو به ويرانى نهاد. و مردم آن به ترس و گرسنگى گرفتار گشتند. ((فَهذَا الْمَثَلُ ضَرَبَهُ اللّهُ لاَِهْلِ مَكَّةَ وَلَنا وَلِكُلِّ إِنْسانٍ فِى الاَْرْضِ(261)؛ بنابر اين ، مثل را خداوند براى اهل مكّه و براى ما و براى هر انسانى كه نعمتهاى خدا را كفران كند زده است )).

نكته ها: 

1- رابطه امنيّت و روزى فراوان 

((در آيات مورد بحث براى منطقه آباد خوشبخت و پر بركت ، ((سه ويژگى )) ذكر شده است كه نخستين آنها ((امنيّت )) سپس ((اطمينان به ادامه زندگى در آن ))، و بعد از آن مساءله ((جلب روزى و مواد غذايى فراوان )) مى باشد كه از نظر ترتيب طبيعى به همان شكل كه در آيه آمده ، صورت حلقه هاى زنجيرى علّت و معلول دارد، چرا كه تا امنيّت نباشد، كسى اطمينان به ادامه زندگى در محلّى پيدا نمى كند، و تا اين دو نباشند، كسى علاقه مند به توليد و سرو سامان دادن به وضع اقتصادى نمى شود.

و اين درسى است براى همه ما و همه كسانى كه مى خواهند سرزمينى آباد و آزاد و مستقلّ داشته باشند، بايد قبل از هر چيز به مساءله ((امنيّت )) پرداخت ، سپس ‍ مردم را به آينده خود در آن منطقه اميدوار ساخت ، و به دنبال آن چرخهاى اقتصادى را به حركت در آورد. ولى اين نعمتهاى سه گانه مادى هنگامى به تكامل مى رسند كه با نعمت معنوى ايمان و توحيد هماهنگ گردند، به همين دليل در آيات بالا بعد از ذكر نعمتهاى سه گانه مى گويد: ( وَلَقَدْ جَاَّءَهُمْ رَسُولٌ مِّنْهُمْ )؛ ((پيامبرى از جنس آنها براى هدايتشان ماءموريت پيدا كرد)).(262)

2- معناى كفران نعمت 

((كفران نعمت )) تنها به اين نيست كه انسان ناسپاسى خدا گويد، بلكه هر گونه بهره گيرى نادرست و سوء استفاده از مواهب الهى ، كفران نعمت است . اصولاً حقيقت

كفران نعمت همين است و ناسپاسگويى در درجه دوّم قرار دارد. همان گونه كه شكر نعمت به معنى صرف نعمت در راه آن هدفى است كه براى آن آفريده شده ، و سپاسگويى با زبان در درجه بعد است . اگر هزار بار با زبان ((اَلْحَمْدُللّهِ)) بگويى ، ولى عملاً از نعمت سوء استفاده كنى ، كفران نعمت كرده اى !

در همين عصرى كه ما زندگى مى كنيم ، بارزترين نمونه كفران نعمت ، به چشم مى خورد، زيرا نيروهاى مختلف جهان طبيعت در پرتو هوش و ابتكار خدادادى بشر به دست انسان مهار شده ، و در مسير منافع او به كار افتاده است ؛ اكتشافات علمى و اختراعات صنعتى چهره اين جهان را دگرگون ساخته ، بارهاى سنگين از روى دوش انسانها برداشته شده و بر دوش چرخهاى كارخانه ها قرار گرفته است .

مواهب و نعمتهاى الهى بيش از هر زمان ديگر است و وسايل نشر انديشه و گسترش علم و دانش و آگاهى از همه اخبار جهان در دسترس همگان قرار گرفته و مى بايست در چنين عصر و زمان مردم اين جهان از هر نظر انسانهايى خوشبخت باشند، هم از نظر مادى و هم از نظر معنوى .

ولى به خاطر كفران نعمت و صرف كردن نيروهايى شگرف طبيعت در راه طغيان و بيدادگرى و به كار گرفتن اختراعات و اكتشافات در طريق هدفهاى مخرب به گونه اى كه هر پديده تازه صنعتى نخست مورد بهره بردارى تخريبى قرار مى گيرد و جنبه هاى مثبت آن در درجه بعد است .

خلاصه اين ناسپاسى بزرگ كه معلول دور افتادن از تعليمات سازنده پيامبران خداست ، سبب شده كه جامعه را به سوى نابودى كشانده و همه را گرفتار جنگهاى مخرب منطقه اى و جهانى كرده و اين همه نا امنى ها و ظلمها و فسادها و استعمارها و استثمارها را ايجاد نموده كه سرانجام دامان بنيانگذارانش را نيز مى گيرد)).(263)

 

255-((قرية ))، هم به معناى روستاست و هم به معناى شهر، ولى در اينجا ظاهراً منظور شهر يا منطقه و يا كشور است .

256-نحل / 112 113.

257-تفسير صفى ، ج 1، ص 604.

258-مصراع دوّم بيت سعدى دو جور خوانده شده ، بعضى مى خوانند:

((كفر، نعمت از كفت بيرون كند)) و بعضى ديگر مانند مصراع اول كه ((شكر نعمت )) است در مصراع دوّم هم ((كفر نعمت )) را صحيح مى دانند و مى گويند: در اين مصراع كلمه ((نعمت )) حذف شده است و معنا در اصل چنين است : كفر نعمت ، نعمت از كفت بيرون كند)).

259-تفسير صافى ، ج 1، ص 943، (بااندكى تصرّف ).

260-تفسير نمونه ، ج 11، ص 432.

261-امثال قرآن ، ص 223.

262-تفسير نمونه ، ج 11، ص 433.

263-تفسير نمونه ، ج 10، ص 345 346 (با اندك تصرّف ).

[ چهارشنبه ۱۳۸۶/۱۲/۰۸ ] [ 10:19 ] [ سعید ]

 

منتخب الميزان سوره کافرون

 

در اين سوره رسول خدا (ص) را دستور مى‏دهد به اينكه برائت خود از كيش وثنيت آنان را علنا اظهار داشته، خبر دهد كه آنها نيز پذيراى دين وى نيستند، پس نه دين او مورد استفاده ايشان قرار مى‏گيرد، و نه دين آنان آن جناب را مجذوب خود مى‏كند، بنا بر اين نه كفار مى‏پرستند آنچه را كه آن جناب مى‏پرستد، و نه تا ابد آن جناب‏مى‏پرستد آنچه را كه ايشان مى‏پرستند، پس كفار بايد براى ابد از سازشكارى و مداهنه آن جناب مايوس باشند.

مفسرين در اينكه اين سوره مورد بحث مكى است و يا مدنى اختلاف كرده‏اند، و از ظاهر سياقش بر مى‏آيد كه در مكه نازل شده باشد.

" قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ" ظاهرا خطاب به يك طبقه معهود و معين از كفار است، نه تمامى كفار، به دليل اينكه رسول خدا (ص) را مامور كرده از دين آنان بيزارى جويد و خطابشان كند كه شما هم از پذيرفتن دين من امتناع مى‏ورزيد.

" لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ" از اين آيه تا آخر سوره آن مطلبى است كه در جمله" قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ" مامور به گفتن آن است، و مراد از" ما تَعْبُدُونَ" بت‏هايى است كه كفار مكه مى‏پرستيدند، و مفعول" تعبدون" ضميرى است كه به ماى موصول بر مى‏گردد، و با اينكه مى‏توانست بفرمايد:" ما تعبدونه" اگر ضمير را حذف كرده براى اين بود كه كلام دلالت بر آن مى‏كرده، حذف كرد تا قافيه آخر آيات هم درست در آيد، و عين اين سؤال و جواب در جمله‏هاى" اعبد" و" عبدتم" و" اعبد" مى‏آيد چون در آنها هم بايد مى‏فرمود:" اعبده" و" عبدتموه" و" اعبده".

" وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ" اين جمله نيز نفى استقبالى نسبت به پرستش كفار بر معبود رسول خدا (ص) است، و اين خبرى غيبى از اين معنا است كه كفار معهود، در آينده نيز به دين توحيد در نمى‏آيند.

اين دو آيه با انضمام امر" قل" كه در آغاز سوره است، اين معنا را به دست مى‏دهد كه گويا رسول خدا (ص) به كفار فرموده:" پروردگار من مرا دستور داده به اينكه به طور دائم او را بپرستم، و اينكه به شما خبر دهم كه شما هرگز و تا ابد او رانمى‏پرستيد، پس تا ابد اشتراكى بين من و شما در دين واقع نخواهد شد".

بنا بر اين آيه شريفه در معناى آيه" لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلى‏ أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" « سوره يس، آيه 7.»، و آيه شريفه زير است كه مى‏فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" « سوره بقره، آيه 6.».

" وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ" اين دو آيه تكرار مضمون دو آيه قبل است كه به منظور تاكيد آن تكرار شده.

" لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ" اين آيه به حسب معنا تاكيد مطلب گذشته، يعنى مشترك نبودن پيامبر و مشركين است،

در اينجا ممكن است به ذهن كسى برسد كه اين آيه مردم را در انتخاب دين آزاد كرده، مى‏فرمايد هر كس دلش خواست دين شرك را انتخاب كند، و هر كس خواست دين توحيد را برگزيند. و يا به ذهن برسد كه آيه شريفه مى‏خواهد به رسول خدا (ص) دستور دهد كه متعرض دين مشركين نشود. و ليكن معنايى كه ما براى آيه كرديم اين توهم را دفع مى‏كند، چون گفتيم آيه شريفه در مقام اين است كه بفرمايد شما به دين من نخواهيد گرويد و من نيز به دين شما نخواهم گرويد، و اصولا دعوت حقه‏اى كه قرآن متضمن آن است، اين توهم را دفع مى‏كند.

بحث روايتى

و در تفسير قمى از پدرش از ابن ابى عمير روايت كرده كه گفت: ابو شاكر از ابى جعفر احول از سوره مورد بحث سؤال كرد، كه مگر يك سخنگوى حكيم اينطور حرف مى‏زند كه در يك سطر مطلبى را دو بار بگويد و تكرار كند؟ ابى جعفر احول جوابى از اين اشكال نداشت.

ناگزير به طرف مدينه روان شد، و در مدينه از امام صادق (ع) پرسيد حضرت فرمود: سبب نزول اين سوره و تكرار مطلبش اين بود كه قريش به رسول خدا (ص) پيشنهاد كرده بود، بيا تا بر سر پرستش خدايان مصالحه‏اى كنيم، يك سال تو خدايان ما را عبادت كن و يك سال ما خداى تو را، باز يك سال تو خدايان ما را عبادت كن و يك سال ما خداى تو را، خداى تعالى در پاسخشان عين سخن آنان را يعنى تكرار مطلب را بكار برد، آنها گفته بودند يك سال تو خدايان ما را عبادت كن در پاسخ فرمود:" لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ"، آنها گفته بودند" و يك سال ما خداى تو را"، در پاسخ فرمود" وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ"، آنها گفته بودند" باز يك سال تو خدايان ما را عبادت كن" در پاسخ فرمود:" وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ"، آنها گفته بودند" و يك سال ما خداى تو را" در پاسخشان فرمود:" وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ".

ابو جعفر احول وقتى اين پاسخ را شنيد نزد ابى شاكر رفت، و جواب را بدو گفت، ابو شاكر گفت: اين جواب مال تو نيست اين را شتر از حجاز بدينجا حمل كرده ، (يعنى تو نزد جعفر بن محمد رفته‏اى و پاسخ را از او گرفته‏اى).

مؤلف: مفاد تكرار در كلام قريش اين است كه بيا تا به آخر عمر يك سال تو خدايان ما را و يك سال ما خداى تو را بپرستيم.

 

[ جمعه ۱۳۸۶/۱۲/۰۳ ] [ 9:49 ] [ سعید ]

مَثَل گنگ مادر زاد و انسان سالم

 

( وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً رَّجُلَيْنِ اءَحَدُهُمَاَّ اءَبْكَمُ لاَيَقْدِرُ عَلَى شَىْءٍ وَهُوَ كَلُّ عَلَى مَوْلَاهُ اءَيْنَمَا يُوَجِّههُ لاَيَاءْتِ بِخَيْرٍ هَلْ يَسْتَوِى هُوَ وَمَن يَاءْمُرُبِالْعَدْلِ وَهُوَ عَلَى صِرَا طٍ مُّسْتَقِيمٍ). (250) (251) (252)

((و خداوند (براى مشرك و مؤ من ) مثال (ديگرى ) زده است : دو نفر را، كه يكى از آن دو، گنگ مادر زاد است و قادر بر هيچ كارى نيست و سربار صاحبش ‍ مى باشد؛ او را در پى هر كارى بفرستد، خوب انجام نمى دهد، آيا چنين انسانى با كسى كه امر به عدل و داد مى كند و بر راهى راست قرار دارد، مساوى است ؟)).

حقّ مثل زد بر دو مردى كابكم است

زان دو يك قادر نه بر شى ء هست

هست از فهم سخنها بى تميز

وز صنايع مى نداند هيچ چيز

هست بر مولاى خود ثقل و وبال

جملگى درمانده مولايش به حال

هر كجا او را فرستد بهر كار

باز نايد بر نكوئى سوى يار

زانكه عاجز باشد از گفت و شنود

نه بفهمد نه بفهماند به زود

او بود آيا مساوى با كسى

كوست مَنْ ياءْمُر به عدل اى دون بسى

يعنى اوباشد سخنگو در مقام

با كفايت باز و با رشدى تمام

وصف او بر عدل زآن كرد از كمال

زآنكه باشد عدل جامع در خصال

باشد او در نفس خود بر راه راست

قصدش از هر كار حاصل بى خطاست (253)

 

وجه تشبيه 

به دنبال مثال پيش كه خداوند متعال مشركان را به ((برده مملوك )) و مؤ منان را به ((آزاده توانگر)) تشبيه كرده بود، دگر بار مثال گوياى ديگرى مى زند و بت پرست را به ((گنگ مادر زادى )) كه در عين حال برده و ناتوان است و فرد با ايمان را به ((انسان آزادى )) كه همواره به عدل و داد دعوت مى كند، تشبيه نموده است .

در اين آيه ((چهار صفت منفى )) براى آدم ((بت پرست )) و ((دو صفت مثبت )) براى انسان ((خداشناس )) ذكر شده است و آن چهار صفت منفى به ترتيب عبارتند از:

1 (اءَبْكَمُ)؛ يعنى گنگ مادر زاد كه هم كراست و هم لال .

2 (لا يَقْدِرُ عَلى شَىْءٍ)؛ يعنى چون گنگ است ، توانايى بر هيچ كارى ندارد. زيرا نه گوش شنوا دارد كه بتواند چيزى را بفهمد و نه زبان گويا دارد كه آن را به ديگرى تفهيم كند.

3 (كَلُّ عَلى مَوْلاهُ)؛ ((سربار صاحبش است ))، يعنى كسى كه نه نيروى درك و فهم دارد و نه منطق رسا، نانخور زيادى و سربار جامعه خواهد بود. ((كَلّ)) به معناى بار سنگين است .

4 (اءَيْنَما يُوَجِّهْهُ لايَاءْتِ بِخَيْرٍ)؛ هنگامى كه ) او را در پى هر كارى بفرستند، خوب انجام نمى دهد؛ يعنى او با اين طرز تفكّر در هر مسيرى گام بگذارد، ناكام خواهد بود و به هر سو روى آورد، خيرى نصيبش نخواهد شد.)

و آن دو ويژگى مثبتى كه براى مؤ من راستين بيان داشته است عبارتند از:

1 (يَاءْمُرُ بالْعَدْلِ)؛ (( (او همواره ) به عدل و داد دعوت مى كند)).

2 (وَ هُوَ عَلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ)؛ ((و (خودش هم ) بر راهى راست قرار دارد)).

اين دو صفت خود بيانگر صفات ديگرى است ، زيرا كسى كه هميشه شيوه اش ‍ اين است كه مردم را به عدل و داد فرا مى خواند ممكن نيست شخصى گنگ يا ترسو و بى شخصيّت بوده باشد، بلكه چنين كس ، زبانى گويا، منطقى محكم ، اراده اى نيرومند، شجاعت و شهامت كافى نيز خواهد داشت .

مقايسه ويژگيهاى ((مشرك )) و ((مؤ من )) با هم ، بيانگر فاصله زيادى است كه بين طرز تفكّر ((بت پرستى )) و ((خدا پرستى )) وجود دارد و روشن كننده تفاوت اين دو برنامه و پرورش يافتگان اين دو مكتب است .

مقايسه عربهاى مشرك عصر جاهليّت با مسلمانان موحّد آغاز اسلام مى تواند ترسيم روشنى از اين دو برنامه و مسير باشد؛ همانها كه تا ديروز آنچنان گرفتار جهل و تفرقه و انحطاط و بدبختى بودند كه غير از محيط محدود و مملوّ از فقر و فساد خود را نمى شناختند، پس از آنكه گام در وادى توحيد نهادند، از چنان وحدت و آگاهى و قدرتى برخوردار شدند كه سراسر جهان متمدّن آن روز را در زير بال و پر خود گرفتند.

بنا بر اين بر خلاف آنچه بعضى مى پندارند، مساءله ((توحيد)) و ((شرك )) يك مساءله صرفاً ذهنى نيست ، بلكه در تمام زندگى انسان اثر مى گذارد و همه را به رنگ خود در مى آورد.

((توحيد)) افق ديد انسان را گسترش داده و او را از وابستگيهاى موهوم جهان ماده رهايى بخشيده و به بى نهايت پيوندش مى زند، به عكس ((شرك )) فكر آدمى را محدود نموده و در جهان بتهاى سنگى و چوبى و يا بشرهاى ضعيف بت گونه فرو مى برد و مقدّرات و سرنوشت او را به دست بتها و يا انسانهاى استعمارگر مى سپارد و او را همانند برده زر خريد اسير جهان مادّه و گرفتار و پايبند تعلّقات مادى مى سازد.(254)

 

250-((اءبْكَمْ)): گنگ مادر زاد.

251-((كَلّ)): سنگينى ، سربار، گرانبار، كَلُّ عَلى مَوْلاهُ، يعنى سربار صاحبش .

252-نحل / 76.

253-تفسير صفى ، ج 1، ص 597.

254-اقتباس از تفسير نمونه ، ج 11، ص 326 330.

 

[ چهارشنبه ۱۳۸۶/۱۲/۰۱ ] [ 20:31 ] [ سعید ]

منتخب تفسير سوره قدر در الميزان

 

" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ" ضمير در" انزلناه" به قرآن برمى‏گردد، و ظاهرش اين است كه: مى‏خواهد بفرمايد همه قرآن را در شب قدر نازل كرده، نه بعضى از آيات آن را، مؤيدش هم اين است كه تعبير به انزال كرده، كه ظاهر در اعتبار يكپارچگى است، نه تنزيل كه ظاهر در نازل كردن تدريجى است.

و در معناى آيه مورد بحث آيه زير است كه مى‏فرمايد:" وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ" « سوره دخان، آيه 3.»، كه صريحا فرموده همه كتاب را در آن شب نازل كرده، چون ظاهرش اين است كه نخست سوگند به همه كتاب خورده، بعد فرموده اين كتاب را كه به حرمتش سوگند خورديم، در يك شب و يكپارچه نازل كرديم.

پس مدلول آيات اين مى‏شود كه قرآن كريم دو جور نازل شده، يكى يكپارچه در يك شب معين، و يكى هم به تدريج در طول بيست و سه سال نبوت .

و در كلام خداى تعالى آيه‏اى كه بيان كند ليله مذكور چه شبى بوده ديده نمى‏شود بجز آيه" شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ" « سوره بقره، آيه 185» كه مى‏فرمايد: قرآن يكپارچه در ماه رمضان نازل شده، و با انضمام آن به آيه مورد بحث معلوم مى‏شود شب قدر يكى از شبهاى ماه رمضان است، و اما اينكه كداميك از شب‏هاى آن است در قرآن چيزى كه بر آن دلالت كند نيامده، تنها از اخبار استفاده مى‏شود، كه ان شاء اللَّه در بحث روايتى آينده بعضى از آنها از نظر خواننده مى‏گذرد.

در اين سوره آن شبى كه قرآن نازل شده را شب قدر ناميده، و ظاهرا مراد از قدر تقدير و اندازه‏گيرى است، پس شب قدر شب اندازه‏گيرى است، خداى تعالى در آن شب حوادث يك سال را يعنى از آن شب تا شب قدر سال آينده را تقدير مى‏كند، زندگى، مرگ، رزق، سعادت، شقاوت و چيزهايى ديگر از اين قبيل را مقدر مى‏سازد.

و از اين استفاده مى‏شود كه شب قدر منحصر در شب نزول قرآن و آن سالى كه قرآن در آن شبش نازل شد نيست، بلكه با تكرر سنوات، آن شب هم مكرر مى‏شود، پس در هر ماه رمضان از هر سال قمرى شب قدرى هست، كه در آن شب امور سال آينده تا شب قدر سال بعد اندازه گيرى و مقدر مى‏شود.

بعضى گفته‏اند: كلمه" قدر" به معناى منزلت است، و اگر شب نزول قرآن را شب قدر خوانده به خاطر اهتمامى بوده كه به مقام و منزلت آن شب داشته، و يا عنايتى كه به عبادت متعبدين در آن شب داشته.

" وَ ما أَدْراكَ ما لَيْلَةُ الْقَدْرِ" اين جمله كنايه است از جلالت قدر آن شب و عظمت منزلتش".

" لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ" اين جمله به طور اجمال آنچه را كه در جمله" وَ ما أَدْراكَ ما لَيْلَةُ الْقَدْرِ" بدان اشاره شده بود، يعنى عظمت آن شب را بيان مى‏كند، و مى‏فرمايد: بدين جهت گفتيم آن شب مقامى ارجمند دارد كه از هزار شب بهتر است.

و منظور از بهتر بودنش از هزار شب به طورى كه مفسرين تفسير كرده‏اند بهتر بودنش از حيث فضيلت عبادت است، و مناسب با غرض قرآن هم همين معنا است، چون همه عنايت قرآن در اين است كه مردم را به سوى خدا نزديك، و به وسيله عبادت زنده كند، و زنده‏دارى آن شب با عبادت بهتر است از عبادت هزار شب.

" تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ" كلمه" تنزل" در اصل تتنزل بوده، و ظاهرا مراد از روح آن روحى است كه از عالم امر است و خداى تعالى در باره‏اش فرموده:" قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" « سوره اسراء، آيه 85»، و اذن در هر چيز به معناى رخصت دادن در آن است، و يا به عبارت ديگر اعلام اين معنا است كه مانعى از اين كار نيست.

مراد از امر، اگر آن امر الهى باشد كه آيه" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" « سوره يس، آيه 82» تفسيرش كرده، حرف" من" براى ابتدا خواهد بود، و در عين حال سببيت را هم مى‏رساند، و به آيه چنين معنا مى‏دهد:" ملائكه و روح در شب قدر به اذن پروردگارشان نازل مى‏شوند، در حالى كه نزولشان را ابتدا مى‏كنند و هر امر الهى را صادر مى‏نمايند".

و اگر منظور از امر مذكور هر امر كونى و حادثه‏اى باشد كه بايد واقع گردد، در اين صورت حرف" من" به معناى لام تعليل خواهد بود، و آيه را چنين معنا مى‏دهد: ملائكه و روح در آن شب به اذن پروردگارشان نازل مى‏شوند براى خاطر تدبير امرى از امور عالم.

" سَلامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ" جمله" سلام هى" اشاره است به اينكه عنايت الهى تعلق گرفته است به اينكه رحمتش شامل همه آن بندگانى بشود كه به سوى او روى مى‏آورند، و نيز به اينكه در خصوص شب قدر باب نقمتش و عذابش بسته باشد، به اين معنا كه عذابى جديد نفرستد. و لازمه اين معنا آن است كه طبعا در آن شب كيد شيطان‏ها هم مؤثر واقع نشود، هم چنان كه در بعضى از روايات هم به اين معنا اشاره رفته است.

بحث روايتى

و در مجمع البيان است كه از حماد بن عثمان از حسان ابن ابى على نقل شده كه گفت: از امام صادق (ع) از شب قدر پرسيدم، فرمود در نوزدهم رمضان و بيست و يكم و بيست و سوم جستجويش كن.

مؤلف: در معناى اين روايات رواياتى ديگر نيز هست، و در بعضى از اخبار ترديد بين دو شب شده، يكى بيست و يكم و ديگرى بيست و سوم، مانند روايتى كه عياشى از عبد الواحد از امام باقر (ع) روايت كرده . و از رواياتى ديگر استفاده مى‏شود كه شب قدر خصوص بيست و سوم است، و اگر معينش نكرده‏اند به منظور تعظيم امر آن بوده، تا بندگان خدا با گناهان خود به امر آن اهانت نكنند .

و در كافى به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: تقدير در نوزدهم و ابرام در شب بيست و يكم و امضا در شب بيست و سوم است.

و در الدر المنثور است كه خطيب از ابن مسيب روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: در خواب به من نشان دادند كه بنى اميه بر منبرم بالا مى‏روند، و اين معنا بر من سخت گران آمد و خداى تعالى در اين مناسبت سوره" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ" را نازل كرد.

مؤلف: نظير اين روايت را خطيب هم در تاريخ خود از ابن عباس آورده. و ترمذى و ابن جرير، طبرانى، ابن مردويه و بيهقى هم روايتى در معناى آن از حسن بن على نقل كرده‏اند . و در اين ميان روايات بسيارى در اين معنا از طرق شيعه از ائمه اهل بيت (ع) نقل شده، و در آنها آمده كه خداى تعالى ليلة القدر را كه بهتر از هزار ماه سلطنت بنى اميه است به عنوان تسليت به رسول خدا (ص) عطا فرمود.

 

[ چهارشنبه ۱۳۸۶/۱۲/۰۱ ] [ 10:27 ] [ سعید ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا
آیا آنها در قرآن تدبّر نمی‌کنند، یا بر دلهایشان قفل نهاده شده است؟!
محمد/24

در این وبلاگ از تفاسیر ترتیبی و موضوعی قرآن و نکات قرآنی مطلب خواهم گذاشت
گاها از تفاسیر نهج البلاغه و مثنوی یا دیگر متون هم نکته میگذارم
موضوعات وب
لینک های مفید
امکانات وب