منتخب تفاسیر
أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا   
قالب وبلاگ
لینک دوستان
لینک های مفید



افسانه آيات شيطانى يا افسانه «غرانيق» چيست؟

   

‏ داستانى در اين زمينه نقل كرده اند كه به داستان «غرانيق» معروف شده، اين داستان مى گويد پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله) مشغول خواندن سوره «نجم» در برابر مشركان بود، وقتى به اين آيه رسيد اَفَرَأَيْتُمُ اللاّتَ وَالْعُزّى و مَناةَ الثالِثَةَ الاْخْرى: «به من خبر دهيد آيا بتهاى لات و عزى و منات كه سومين آنها است» (دختران خدا هستند؟) در اين هنگام شيطان اين دو جمله را بر زبان پيامبر (صلى الله عليه وآله) جارى ساخت: تِلْكَ الْغَرانِيْقُ الْعُلى وَ اَنَّ شَفاعَتَهُنَّ لَتُرْتَجى!: «آنها پرندگان زيباى بلند مقامى هستند و از آنها اميد شفاعت مى رود»!(«غرانيق» جمع «غرنوق» (بر وزن مزدور) نوعى پرنده آبى سفيد رنگ يا سياه است... به معانى ديگر نيز آمده است (نقل از قاموس اللغه))

مشركان با شنيدن اين دو جمله غرق شادى شدند، و گفتند «محمد» تاكنون نام خدايان ما را هرگز به نيكى نبرده بود، در همين حال رسول خدا سجده كرد و آنها نيز سجده نمودند مشركان قريش همگى خوشحال شدند و متفرق گشتند ولى چيزى نگذشت كه جبرئيل نازل شد و به پيامبر اطلاع داد كه اين دو جمله را من براى تو نياورده بودم! اين از القائات شيطان بود!! و آيه وَ ما اَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُول وَلانَبىٍّ اِلاّ اِذا تَمَنّى اَلْقَى الشَّيْطانُ فى اُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اللّهُ ما يُلقِى الشَّيْطانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللّهُ آياتِهِ وَاللّهُ عَليمٌ حَكيمٌ: «ما هيچ رسول و پيامبرى را پيش از تو نفرستاديم مگر اينكه هرگاه آرزو مى كرد، شيطان القائاتى در آن مى انداخت، اما خداوند القائات شيطان را از ميان مى برد، سپس آيات خود را استحكام مى بخشيد، و خداوند عليم و حكيم است» (حج 52). نازل گرديد و به پيغمبر (صلى الله عليه وآله) و مؤمنان هشدار داد.( اين حديث را غالب مفسران معروف با مختصر تغييراتى نقل كرده اند و مورد نقد قرار داده اند.)

اگر اين حديث پذيرفته شود مسأله مقام عصمت انبياء را حتى در قسمت دريافت وحى نيز مخدوش مى كند، و اعتماد به آنها را زايل مى نمايد.

در اينجا بايد نخست متن آيه 52 سوره حج را از روايات مجعولى كه پيرامون آن ساخته اند جدا كنيم و ببينيم آيه چه مى گويد، سپس به نقد و بررسى روايات بپردازيم:

تحقيقاً متن اين آيه قطع نظر از حواشى دروغين نه تنها خدشه اى در عصمت انبياء وارد نمى كند بلكه يكى از دلائل عصمت آنها است، زيرا مى گويد: هنگامى كه آنها آرزوى مثبتى داشتند (امنية به هرگونه آرزو گفته مى شود ولى در اينجا به معنى يك طرح مثبت و سازنده براى پيشبرد اهداف انبياء است، زيرا اگر سازنده نبود شيطان القائى در آن نمى كرد) آرى هنگامى كه آنها آرزو و طرح و امنيه مثبتى داشتند شيطان به آن حمله ور مى شد، اما پيش از آنكه تأثيرى در اراده و عمل آنها بگذارد خداوند القائات شيطانى را خنثى مى كرد و آيات خود را تحكيم مى بخشيد.

(توجه داشته باشيد كه «فاء» در فَيَنْسَخُ اللّهُ اشاره به ترتيب بدون فاصله است، يعنى بلافاصله خداوند القائات شيطان را نسخ و زائل مى نمود) شاهد اين سخن آيات ديگر قرآن است كه با صراحت مى گويد: وَلَوْ لا اَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ اِلَيْهِمْ شَيئاً قَليلاً: «اگر ما تو را ثابت قدم نمى ساختيم (و در پناه مقام عصمت مصون از انحراف نبودى) نزديك بود كمى به آنها تمايل پيدا كنى»! (اسراء 74).

با توجه به اينكه آيه 72 همين سوره اسراء كه قبل از اين آيه است نشان مى دهد كفار و مشركان كوشش داشتند با وسوسه هاى خود پيامبر را از وحى آسمانى منحرف كنند، روشن مى شود كه خداوند هرگز اجازه نداد آنها با وسوسه هاى خود چنين موفقيتى را به دست آورند (دقت كنيد).

و نيز در آيه 113 نساء مى خوانيم: وَلَوْ لا فَضْلُ اللّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ اَنْ يُضِلُّوكَ وَ ما يُضِلُّونَ اِلاّ اَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَىء: «اگر فضل و رحمت الهى بر تو نبود گروهى از آنان تصميم داشتند تو را گمراه سازند اما آنها جز خودشان را گمراه نمى سازند، و هيچگونه زيانى به تو نمى رسانند».

اينها همه نشان مى دهد كه خداوند با تأييدات و امدادهاى خويش هرگز اجازه نمى داد وسوسه هاى شياطين جن و انس در پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) نفوذ كند، و او را از هرگونه انحراف مصون نگه مى داشت.

اينها همه در صورتى است كه «امنيه» را به معنى «آرزو» يا «طرح» و «نقشه» بدانيم (زيرا ريشه اصلى اين كلمه به «تقدير و تصوير و فرض» باز مى گردد).

ولى اگر «امنيه» را به معنى تلاوت بگيريم، همان گونه كه بسيارى از مفسران احتمال داده اند، و حتى بعضى اشعار «حسان بن ثابت» را شاهدى براى اثبات اين مدعى ذكر كرده اند.(شعر اين است:

تَمَنّى كِتابَ اللّهِ اَوَّلَ لَيْلَة *** وَآخِرَها لاقى حَمامُ الْمَقادِر

در «تاج العروس» شرح قاموس و همچنين در متن «قاموس» تمنى الكتاب را به معنى تلاوت كتاب ذكر كرده، سپس از ازهرى نقل مى كند كه تلاوت را از اين جهت «امنيه» گويند كه تلاوت كننده هرگاه به آيه رحمت مى رسد آرزوى رحمت مى كند و هرگاه به آيه عذاب مى رسد آرزوى نجات از آن را دارد، ولى «مقائيس اللغه» معتقد است كه اطلاق اين واژه بر تلاوت به خاطر آن است كه نوعى اندازه گيرى و گذاردن هر آيه اى در جاى خود مى باشد.)

و فخر رازى نيز در تفسير خود مى گويد: «تمنى» در لغت به دو معنى آمده است: نخست تمنى و آرزوى قلبى است، و دوم تلاوت و قرائت است.( تفسير فخر رازى جلد 23 صفحه 51.)

در اين صورت مفهوم آيه چنين مى شود كه وقتى پيامبران الهى در برابر كفار و مشركان آيات و مواعظ خدا را مى خواندند شياطين (و شيطان صفتان) حرفهاى خود را در لابلاى سخنان آنها براى اغفال مردم القاء مى كردند، همان گونه كه در مورد پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) نيز چنين كارى را انجام مى دادند، چنانكه در آيه 26 سوره فصلت مى خوانيم: وَ قالَ الَّذينَ كَفَروا لاتَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرآنِ وَاَلْغَوْا فيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ: «كافران گفتند: گوش به اين قرآن فرا ندهيد، و به هنگام تلاوت قرآن سخنان بيهوده بگوئيد تا پيروز شويد».

طبق اين معنى مفهوم آيه بعد (آيه 53 سوره حج) نيز روشن مى شود كه مى گويد: «خداوند القائات شيطان را امتحانى براى آنها كه در قلبشان بيمارى است و براى سنگدلان قرار مى دهد» (لِيَجْعَلَ ما يُلْقِى الشَّيْطانُ فِتْنَةً لِلَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ)( البتّه تفسير آيه اخير بنابر معنى اول خالى از اشكال نيست، زيرا القائات شيطانى در نفوس انبياء هر چند با امدادهاى الهى فوراً نسخ و زائل مى شده ولى نمى تواند مايه آزمايش منافقان و بيمار دلان باشد، چرا كه اين وسوسه ها ظهور و بروز خارجى ندارد، بلكه القائاتى است زودگذر در نفوس انبياء.

مگر اينكه گفته شود منظور آن است كه وقتى انبياى الهى مى خواستند امنيه ها (آرزوها و طرحهاى) خود را در خارج پياده كنند شياطين مشغول كارشكنى و القاء وسوسه ها مى شدند، و اينجا بود كه ميدان آزمايش گرم و داغ مى شد، و مطابق اين بيان انسجام و ارتباط سه آيه (52 و 53 و 54 حج) محفوظ و برقرار مى ماند.عجب اينكه بعضى از مفسران در آيه اول احتمالات و تفسيرهاى مختلفى را ذكر كرده اند بى آنكه هماهنگى آن را با دو آيه بعد از آن حفظ كنند (دقت كنيد).)

امروز نيز معمول است كه وقتى مصلحان جوامع انسانى در ميان گروهى از جامعه به سخنان مفيد و سودمند مى پردازند گاهى منحرفان بيمار دل با جار و جنجال و شعارهاى انحرافى و تعبيرهاى شيطانى تلاش مى كنند آثار آن گفته هاى سازنده را با سخنان بيهوده خود از ميان ببرند، و اين در حقيقت امتحانى براى افراد جامعه است، و اينجاست كه بيمار دلان سنگدل از جاده حق منحرف مى شوند، در حالى كه مايه آگاهى هر چه بيشتر مؤمنان به حقانيت انبياء مى گردد و در برابر دعوت آنها خضوع مى كنند (وَلِيَعْلَمَ الَّذينَ اُوتُوا الْعِلْمَ اَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ)

به هر حال از مجموع آنچه در بالا گفته شد دانستيم كه در آيه مورد بحث چيزى كه مخالف مسأله عصمت انبياء از خطا و انحراف بوده باشد وجود ندارد، بلكه همان گونه كه اشاره شد آيه تأكيدى بر مسأله عصمت است زيرا مى گويد خداوند انبياء خود را به هنگام دريافت وحى يا تصميمات بر كارهاى ديگر از القائات شيطانى حفظ مى كرد.

حال بايد به سراغ روايات و افسانه هائى برويم كه در اين قسمت نقل شده، و حتى كار به جائى رسيده كه اخيراً بعضى از شياطين براى ايجاد فتنه و سمپاشى پيرامون پيامبر (صلى الله عليه وآله) به سراغ نوشتن كتاب «آيات شيطانى» رفته اند و ببينيم ارزش اين گونه روايات و افسانه ها چه اندازه است؟

   

نقد روايات مربوط به افسانه غرانيق

همانگونه كه در بالا اشاره شد، در متن آيات گذشته نه تنها چيزى كه دلالت بر خلاف عصمت انبياء كند وجود ندارد بلكه دليل بر عصمت آنها است، ولى در رواياتى كه در بعضى از منابع دست دوم اهل سنّت آمده مطالبى ديده مى شود كه از هر نظر عجيب است، و بايد جداگانه مورد بررسى قرار گيرد: اين روايات را كه در آغاز سخن آورديم گاه از ابن عباس، و گاه از سعيد بن جبير، و گاه از بعضى ديگر از صحابه يا تابعين نقل كرده اند.( براى اطّلاع بيشتر از طرق اين روايات نزد اهل سنّت مى توانيد به كتاب الدرّالمنثور جلد 4 صفحه 366 تا 368 ذيل آيه 52 حج مراجعه نمائيد.)

در حالى كه اين روايات در هيچ يك از منابع پيروان مكتب اهلبيت (عليهما السلام) ديده نمى شود، و به گفته جمعى از دانشمندان اهل سنّت، در كتب صحاح ششگانه نيز وجود ندارد، تا آنجا كه مراغى در تفسير خود مى گويد: «اين احاديث بدون شك ساخته و پرداخته زنادقه و بيگانگان از اسلام است كه در هيچ كتاب معتبرى نيامده، و اصول دين اسلام آنها را تكذيب مى كند، و عقل سليم به بطلان آنها گواهى مى دهد... و بر همه علماء واجب است آن را به پشت سرانداخته، و وقت خود را صرف تأويل و تفسير آنها نكنند، به خصوص كه راويان ثقات تصريح به ساختگى و دروغين بودن آنها نموده اند»( تفسير مراغى، جلد 17 ص 130 ذيل آيات فوق.)

همين معنى را به صورت ديگرى در تفسير «جواهر» (طنطاوى) مى خوانيم: او مى گويد: «اين احاديث در هيچ يك از كتب صحاح مانند موطّأ مالك، صحيح بخارى، صحيح مسلم، جامع ترمذى، سنن ابى داود، و سنن نسائى، در هيچ يك از اين كتب ششگانه نيامده است(بايد توجه داشت موطّأ مالك جزء صحاح ستّه نيست و بجاى آن سنن ابن ماجه است.) ولذا در كتاب «تيسيرالوصول لجامع الاصول» كه روايات تفسيرى كتب ششگانه را جمع آورى كرده است، اين حديث را در تفسير آيات سوره نجم نياورده است، بنابراين شايسته نيست كه براى اين حديث ارزشى قائل باشيم و ذكرى از آن به ميان آوريم، تا چه رسد به اينكه در مقام ايراد و جواب برآئيم... اين حديث يك دروغ آشكار است»!( تفسير جواهر، جلد 6 صفحه 46.)

«فخر رازى» از شواهدى كه براى مجعول بودن اين حديث نقل مى كند اين است كه در صحيح بخارى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه وقتى سوره نجم را تلاوت فرمود مسلمانان و مشركان و انس و جن سجده كردند، و در آن سخنى از حديث «غرانيق» نيست، همچنين اين حديث (كه از صحيح بخارى نقل شد) از طرق متعددى نقل شده و كمترين اثرى در آن از حديث غرانيق نيامده است.( تفسير فخر رازى، جلد 23، صفحه 50.)

نه تنها مفسّران نامبرده، افراد ديگرى نيز مانند «قرطبى» در تفسير «الجامع» و سيد قطب در «فى ظلال»، و غير آنها و عموم بزرگان مفسّران شيعه نيز اين روايت را از خرافات و مجعولات شمرده و به دشمنان اسلام نسبت داده اند.

با اين حال عجيب نيست كه دشمنان اسلام و مخصوصاً مستشرقان معاند سرمايه گذارى زيادى روى اين روايت كرده و آن را با آب و تاب نقل كرده اند، و ديديم در اين اواخر نويسنده اى از تبار شياطين را وادار كردند كتابى تحت عنوان «آيات شيطانى» بنويسد، و با تعبيرات بسيار موهن و زننده ضمن يك داستان تخيلى نه تنها مقدسات اسلام را زير سؤال برد، بلكه حتى نسبت به انبياء بزرگى كه همه اديان آسمانى براى آنها احترام قائلند (همچون ابراهيم على نبينا و آله عليه السلام) اهانت كند.

و باز عجيب نيست كه متن انگليسى اين كتاب با سرعت عجيبى به زبانهاى مختلف كفر ترجمه شود و در دنيا پخش گردد، و هنگامى كه امام خيمنى (قدس سره الشريف) فتواى تاريخى خود را دائر بر مرتد بودن نويسنده اين كتاب يعنى «سلمان رشدى» و لزوم قتل او صادر كردند، چنان حمايتى از ناحيه دولتهاى استعمارى و دشمنان اسلام از نويسنده كتاب شد كه در دنيا سابقه نداشت، اين حركت عجيب، حقيقت را روشن ساخت كه سلمان رشدى در اين كار تنها نبوده، و مسأله از تاليف يك كتاب ضد اسلامى فراتر است، و در واقع توطئه اى است كه از سوى غرب استعمارگر و صهيونيستها براى كوبيدن اسلام طراحى شده و جدّاً پشت سر آن ايستاده اند.

ولى ايستادگى محكم امام خمينى قدس سره در فتواى خود، و ادامه راهش از سوى جانشينان او، و پذيرش اين فتواى تاريخى از سوى غالب توده هاى مسلمين جهان، سبب ناكامى توطئه گران گشت، و تا اين تاريخ كه ما اين بحث را مى نويسيم نويسنده كتاب مزبور در اختفاى كامل به سر مى برد و از سوى دول استعمارى دقيقاً مراقبت مى شود، و ظاهراً مجبور است تا آخر عمر چنين زندگى كند، و شايد به دست خود آنها به قتل برسد تا از اين رسوائى نجات يابند.

بنابراين آنچه علت «محدثه» اين روايت مجعول بوده علت «مبقيه» آن هم مى باشد، يعنى توطئه اى از سوى دشمنان شروع شده، و بعد از هزار سال و بيشتر از سوى گروهى ديگر از آنها در سطحى گسترده تر ادامه مى يابد.

با اين حال ضرورتى نمى بينيم كه توجيهاتى را كه مثلاً در تفسير «روح المعانى» به طور گسترده، و در تفاسير ديگر به طور فشرده آمده است درباره اين حديث نقل كنيم، زيرا حديثى كه اساس آن خراب است و بزرگان علماى اسلام بر ساختگى و مجعول بودن آن تأكيد دارند نيازى به توجيه و تفسير ندارد.

تنها لازم مى دانيم كه براى توضيح بيشتر در اينجا نكاتى را يادآور شويم:

1 ـ مبارزه پيگير و آشتى ناپذير و بى وقفه پيغمبر اسلام (صلى الله عليه وآله) با بت و بت پرستى از آغاز دعوت تا پايان عمر، چيزى نيست كه بر كسى از دوست و دشمن مخفى باشد، و مهمترين مطلبى كه هرگز انعطاف و مصالحه و سازشى در مقابل آن نداشت همين مطلب بود، با اينحال چگونه ممكن است بتهاى مشركان را با چنين الفاظى بستايد و از آنها به نيكى ياد كند؟

تعليمات اسلام مى گويد تنها گناهى كه هرگز بخشوده نخواهد شد شرك و بت پرستى است، لذا كوبيدن كانونهاى بت پرستى را به هر قيمت كه باشد واجب مى شمرد، و سراسر قرآن شاهد و گواه اين مطلب است، اين خود قرينه روشنى بر مجعول بودن حديث غرانيق است كه در آن از بتها و بت پرستى مدح و ستايش شده!

2 ـ از اين گذشته افسانه پردازان غرانيق به اين موضوع توجه نكرده اند كه يك مرور ساده بر آيات سوره نجم اين خرافه را باطل مى كند، و نشان مى دهد كه هيچگونه انسجامى در ميان مدح و ستايش بتها و جمله «تِلْكَ الْغَرانيقُ الْعُلى، واَنَّ شَفاعَتَهُنَّ لَتُرْتَجى» و آيات قبل و بعد از آن نيست، چرا كه در آغاز همين سوره با صراحت آمده است كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد و هرچه در زمينه عقائد و قوانين اسلامى مى گويد وحى الهى است (وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُوَ اِلاّ وَحىٌ يُوحى) (نجم 3 و4).

و تصريح مى كند كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) هرگز از راه حق منحرف نمى شود و مقصد خود را گم نمى كند. (ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى) (نجم 2).

چه گمراهى و انحرافى از اين بالاتر كه در لابلاى آيات توحيد سخن از شرك و ستايش بتها به ميان آيد؟ و چه نطق و بيانى از روى هوى و هوس از اين بدتر كه به كلام خدا سخن شيطانى «تِلْكَ الْغَرانيقُ الْعُلى» بيفزايد؟!

جالب اينكه آيات بعد از آيات مورد بحث نيز با صراحت مذمت بتها و بت پرستان را مى كند و مى گويد: «اينها (لات و عزى و مناة) فقط نامهائى است كه شما و پدرانتان بر آنها گذاشته ايد (و اسمهائى است بى مسمى) هرگز خداوند دليل و حجتى بر آنها نازل نكرده، و پيروان اين بتها فقط از گمانهاى بى اساس و هواى نفس خود پيروى مى كنند» اِنْ هِىَ اِلاّ اَسْماءٌ سَمَّيْتُموها اَنْتُمْ وَ آبائُكُم ما اَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطان اِنْ يَتَّبِعُونَ اِلاّ الظَّنَّ وَ ما تَهوَى الاَنْفُسُ (نجم 23).

كدام عقل باور مى كند كه شخص فرزانه و باهوشى در مقام نبوت و ابلاغ وحى در جمله قبل مدح بتها كند و در دو جمله بعد از آن اينچنين بتها را شديداً مذمت نمايد؟! اين تناقض گوئى آشكار را در دو جمله پى در پى چگونه مى توان توجيه كرد؟

اينجاست كه بايد اعتراف كرد انسجام آيات قرآنى با يكديگر آنچنان است كه هرگونه ناخالصى را كه از سوى معاندان و مغرضان بر آن افزوده شود بيرون مى ريزد، و به خوبى نشان مى دهد وصله اى است ناهمرنگ، و زائده اى است نامربوط، اين سرنوشتى است كه حديث غرانيق در لابلاى آيات سوره نجم به آن گرفتار شده است.

در اينجا يك سؤال باقى مى ماند و آن اينكه چرا مطلبى تا اين حد بى پايه و بى اساس اين چنين شهرت يافته است؟

پاسخ اين سؤال نيز چندان پيچيده نيست، زيرا شهرت اين حديث تا حد زيادى مديون تلاشهاى دشمنان و بيماردلان است كه فكر مى كنند دستاويز خوبى براى خدشه دار ساختن مقام عصمت پيغمبر اسلام و اصالت قرآن پيدا كرده اند، بنابراين دليل شهرتش در ميان دشمنان به خوبى معلوم است، و اما شهرت آن در ميان مورخان اسلامى به گفته بعضى از دانشمندان اسلامى ناشى از اين است كه جمعى از مورخان هميشه به دنبال حوادث و مطالب تازه و هيجان انگيز و استثنائى مى روند، هر چند اصالت تاريخى آن زير سؤال باشد، تا كتابهاى خود را جالبتر و جنجالى تر كنند، و از آنجا كه داستانى مثل افسانه غرانيق در زندگانى پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله)بى سابقه است، لذا بدون توجه به سستى اسناد آن و بى پايه بودن محتوايش آن را در كتاب تاريخى و گاه روائى آورده اند، گروهى نيز آن را به خاطر نقد و بررسى مورد توجه قرار داده اند.

   

نتيجه

از مجموع آنچه در بالا گذشت اين مسئله روشن شد كه در آيات قرآن مجيد نه تنها چيزيكه با مقام عصمت انبياء منافات داشته باشد وجود ندارد، بلكه در همين آيات كه تصور منافات آنها شده است نشانه هاى روشنى بر تأكيد مقام عصمت آنها است.( تفسير پيام قرآن 7/164)

[ جمعه ۱۳۸۷/۱۲/۱۶ ] [ 17:1 ] [ سعید ]

 

خلاصه تفسيرسوره نجم در الميزان آيات 33 تا آخر

 

" أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّى وَ أَعْطى‏ قَلِيلًا وَ أَكْدى‏" كلمه" تولى" به معناى اعراض است، و مراد از آن در اينجا بقرينه آيه بعدى اعراض از انفاق در راه خداست، و كلمه" اعطاء" به معناى انفاق و كلمه" اكداء"- مصدر فعل أكدى- به معناى قطع اعطا و ترك انفاق است، و حرف" فاء" كه بر سر جمله" أ فرأيت" در آمده به خاطر این است  كه آيات اين فصل فرع و نتيجه‏گيرى از آيات فصل قبلى است.

و معناى آيه مورد بحث اين است كه: به من خبر ده از آن كسى كه از انفاق اعراض كرد، و مال اندكى انفاق نموده و ديگر از انفاق دست برداشت.

" أَ عِنْدَهُ عِلْمُ الْغَيْبِ فَهُوَ يَرى‏" ضميرهاى اين جمله به همان شخص كه از انفاق اعراض كرده بود بر مى‏گردد، و استفهام در آيه انكارى است، و معنايش اين است كه آيا او علم غيب دارد كه در نتيجه بداند رفيقش كه گناهش را گردن گرفته در قيامت اگر وى عذابى داشته باشد بجاى او عذاب مى‏كشد؟ مفسرين  جمله را اينطور معنا كرده‏اند، ولى از ظاهر آيه بر مى‏آيد كه منظور اين است كه بفرمايد: او نسبت به حال آينده‏اش در دنيا علم غيب ندارد، و معنايش اين است كه آيا او كه دست از انفاق كشيده علم غيب دارد كه اگر به انفاق خود ادامه دهد اموالش تمام مى‏شود و به فقر مبتلا مى‏گردد؟ و اينكه گفتيم ظاهر آيه اين است براى اين بود كه آن معنايى كه مفسرين ارائه داده بودند معنايى است كه آيه" أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى‏" متعرض آن است.

" أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِما فِي صُحُفِ مُوسى‏ وَ إِبْراهِيمَ الَّذِي وَفَّى" منظور از" صحف موسى" تورات و از" صحف ابراهيم" همان كتابى است كه بر ابراهيم نازل شده بود، و اگر به صيغه جمع از آن تعبير كرد، براى اين است كه صحف هر يك از اين دو بزرگوار يكى دو تا نبوده بلكه اجزايى بسيار داشته است.

و كلمه" توفيه" كه مصدر فعل" وفى" است به معناى آن است كه حق صاحب حق را تمام و كمال بپردازى، و توفيه ابراهيم (ع) اين بود كه آن جناب هر حق بندگى كه به عهده داشت تمام و كامل ادا كرد و به بهترين وجه هم ادا كرد.

پس معناى دو آيه اين شد كه: آيا اين شخص كه دست از انفاق كشيده اين امورى را كه در صحف ابراهيم و موسى آمده نديده؟

" أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى‏" كلمه" وزر" به معناى ثقل است، ولى استعمالش بيشتر در گناه رواج يافته، و كلمه" وازرة" به معناى گنهكار است كه بايد سنگينى گناه را تحمل كند، و اين آيه مى‏خواهد همان مطلبى را كه در صحف ابراهيم و موسى آمده حكايت كند، كه البته اين حكايت از اين آيه شروع مى‏شود و تا چند آيه ادامه دارد، و همه آن آيات در اولشان كلمه" أن" و كلمه" أن" در آمده كه تمام هفده آيه است.

و آن معنا و مطلبى كه در صحف آن دو بزرگوار آمده بوده، اين بوده كه: هيچ انسانى گناه انسانى ديگر را تحمل نمى‏كند، يعنى نفس هيچ كس به گناهى كه ديگرى كرده آلوده نمى‏شود، و قهرا هيچ كس هم به گناهى كه ديگرى كرده عقوبت و مؤاخذه نمى‏شود.

" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعى‏" راغب مى‏گويد: كلمه" سعى" به معناى راه رفتن تند و سريع است، اما نه به حدى كه دويدن بر آن صدق كند، ولى در مطلق جد و جهد در هر كارى چه خير و چه شر نيز استعمال مى‏شود.

پس معناى آيه چنين شد كه: هيچ انسانى هيچ چيزى را به ملكيت واقعى مالك نيست، تا اثر آن ملكيت كه يا خير است يا شر يا نفع است يا ضرر عايدش شود، مگر آن عملى را كه كرده و جد و جهدى كه نموده، تنها آن را داراست، و اما آنچه ديگران كرده‏اند اثر خير يا شرش عايد انسان نمى‏شود.

" وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى‏" منظور از" رؤيت" مشاهده است، و ظرف اين مشاهده روز قيامت است، به دليل اينكه دنبالش مساله جزا را ذكر فرموده.

" ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفى‏" كلمه" وفاء" به معناى تمام است، چون هر چيزى كه تمام باشد وافى به تمامى صفات مطلوبش هست، و" جزاء أوفى" به معناى جزاى اتم است ، و معنايش اين است كه سپس انسان عملش- يعنى به عملش- جزا داده مى‏شود جزايى اتم.

" وَ أَنَّ إِلى‏ رَبِّكَ الْمُنْتَهى‏" كلمه" منتهى" مصدر ميمى و به معناى انتهاء است، و در اين آيه مطلق آورده شده،

در نتيجه مى‏فهماند مطلق انتهاء به سوى پروردگار تو است، پس آنچه موجود كه در عالم وجود است در هستى و در آثار هستيش به خداى سبحان منتهى مى‏گردد، البته به خود خداوند، حال يا با وساطت چيزى و يا بدون واسطه، و نيز هيچ تدبير و نظامى كلى يا جزيى در عالم جريان ندارد، مگر آنكه آن هم منتهى به خداى سبحان است، آيه مورد بحث از آنجايى كه منتهاى هر چيزى را به طور مطلق خدا دانسته، و اين اطلاق شامل تمامى تدبيرها نيز مى‏شود ناگزير بايد گفت كه آيه شريفه شامل دو انتها در هر چيز مى‏شود. يكى انتها از حيث آغاز خلقت كه وقتى در باره خلقت هر چيز به عقب برگرديم به خداى تعالى منتهى مى‏شود و ديگرى از حيث معاد كه وقتى از طرف آينده پيش برويم خواهيم ديد كه تمامى موجودات دوباره به سوى او محشور مى‏شوند.

" وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكى‏" اين آيه و آيات بعدش تا دوازده آيه، مواردى از منتهى شدن خلقت و تدبير به خداى‏سبحان را بر مى‏شمارد، و سياق در همه اين آيات سياق انحصار است، مى‏فهماند كه ربوبيت منحصر در خداى تعالى است. و براى او شريكى در ربوبيت نيست، و اين انحصار منافات با وساطت اسباب طبيعى و يا غير طبيعى در آن امور ندارد.

" وَ أَنَّهُ هُوَ أَماتَ وَ أَحْيا" گفتار در اين آيه كه موت و حيات را به خداى سبحان نسبت داده، با اينكه ارتباطى هم با اسباب طبيعى و غير طبيعى مانند ملائكه دارند، نظير همان گفتارى است كه در باره خنده و گريه گذرانديم، و همچنين عين اين بحث در آيات بعدى هم جريان پيدا مى‏كند.

" وَ أَنَّهُ خَلَقَ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثى‏ مِنْ نُطْفَةٍ إِذا تُمْنى‏" كلمه" نطفه" به معناى آبى است در مرد و زن كه مبدأ پيدايش فرزند است، و وقتى مى‏گوييم:" امنى الرجل" معنايش اين است كه فلان مرد منى خود را ريخت.

بعضى  گفته‏اند: معناى" تمنى" اين است كه:" مقدر شده باشد".

" وَ أَنَّ عَلَيْهِ النَّشْأَةَ الْأُخْرى‏" كلمه" نشاه اخرى" به معناى خلقت اخرى است كه همان خلقت دوم باشد، و ظرفش آخرت است كه دار جزاء است، و اگر فرمود پيش آوردن اين نشاه به عهده خداست، براى اين بود كه قضاى حتمى الهى بود، و نيز براى اين بود كه وعده‏اش را داده بود، و او خلف وعده نمى‏كند.

" وَ أَنَّهُ هُوَ أَغْنى‏ وَ أَقْنى‏" يعنى و او كسى است كه غنى و قنيه مى‏دهد، و" قنيه" به معناى اموال ماندنى از قبيل خانه و باغ و حيوان است، و بنا بر اين، ذكر جمله" أقنى" بعد از جمله" أغنى" از باب ذكر خاص بعد از عام است، به خاطر نفاست و شرافتى كه در خاص است.

بعضى از مفسرين گفته‏اند: اغناء به معناى مالدار كردن، و اقناء به معناى راضى كردن از جهت مالدارى است.

بعضى  ديگر گفته‏اند: معناى آيه اين است كه: خدا است كه بى‏نياز و فقير مى‏كند.

" وَ أَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْرى‏" گويا مراد از" شعرى" ستاره شعراى يمانيه باشد كه يكى از ستارگان ثابت و پر نورى است كه در شرق آسمان به صورت جبارى آسمانى مى‏درخشد.

مى‏گويند: دو قبيله خزاعه و حمير اين ستاره را مى‏پرستيدند، و نيز يكى از كسانى كه آن را مى‏پرستيده، ابو كبشه يكى از اجداد رسول خدا (ص) بوده، كه البته جد مادرى آن جناب بوده، و مشركين به اين مناسبت رسول خدا (ص) را پسر ابو كبشه مى‏ناميدند، چون گفتيم ابو كبشه با پرستش شعرى راه خود را از قوم خود جدا كرده بود.

" وَ أَنَّهُ أَهْلَكَ عاداً الْأُولى‏" عاد همان قوم هود پيغمبر است، و اگر آنان را" عاد اولى" ناميده، براى اين بوده كه قوم عاد دو نسل بودند، نسل اول آنان قوم هود پيغمبر بودند (و هلاك شدند).

" وَ ثَمُودَ فَما أَبْقى‏" ثمود قوم صالح پيغمبر است، كه خداى تعالى كفار ايشان را تا آخرين نفر به هلاكت رسانيد.

" وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كانُوا هُمْ أَظْلَمَ وَ أَطْغى‏" اين جمله مانند جمله قبليش عطف است بر كلمه" عادا"، و اينكه در اين آيه به اصرار و تاكيد مى‏فرمايد: قوم نوح از دو قوم عاد و ثمود- به طورى كه از سياق بر مى‏آيد- ظالم‏تر و طاغى‏تر بودند، براى اين است كه: قوم نوح دعوت آن جناب را نپذيرفتند، و از موعظه او پند نگرفتند، و با اينكه نزديك هزار سال ايشان را دعوت مى‏كرد، به جز عده‏اى بسيار كم دعوتش را نپذيرفتند.

" وَ الْمُؤْتَفِكَةَ أَهْوى‏ فَغَشَّاها ما غَشَّى" بعضى  از مفسرين گفته‏اند: مؤتفكه عبارت است از قراء و آباديهاى قوم لوط كه اهل‏

خود را ائتفاك كرد، يعنى زير و رو كرد. و كلمه" اهواء" كه مصدر فعل" أهوى" است به معناى اسقاط است.

و معناى آيه اين است كه: قراى قوم لوط (مؤتفكة) را به اين وسيله به زمين كوبيد و ساقط كرد، كه سرزمينشان را زير و رو نموده دستخوش خسف نمود،" فَغَشَّاها ما غَشَّى" در نتيجه عذاب خدا شاملش شد و احاطه‏اش كرد، آن مقدار كه شاملش شد و احاطه‏اش كرد.

" فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكَ تَتَمارى‏" كلمه" آلاء" جمع" الى" به معناى نعمت است و كلمه" تمارى" به معناى تشكك و خود را به طور مصنوعى مردد جلوه دادن است، و جمله متفرع بر ما قبل است كه افعالى را به خداى تعالى نسبت مى‏داد.

و معناى آن اين است كه: وقتى خداى تعالى همان كسى باشد كه اين نظام بديع را پديد آورده و اين عالم را ايجاد كرده، و تدبير نموده، در انسانها خنده و گريه و مرگ و حيات و هلاكت قرار داده. ديگر به كداميك از نعمت‏هاى پروردگارت خود را مردد جلوه مى‏دهى، و در كدامش شك مى‏كنى؟

و اگر مساله هلاكت و گرياندن امت‏هاى طاغيه را هم نعمت خوانده، با اينكه على الظاهر اينها نقمت و ناگوارى است، براى اين بوده كه هر چند براى طاغيان نقمت است ولى از آنجايى كه در پديد آمدن نظام اتم و عمومى كه در عالم جريان دارد، نظامى كه امور را به سوى استكمال خلق و رجوع كل به سوى خدا راه مى‏اندازد، دخالت دارد، نعمت است.

و خطاب در آيه به همان كسى است كه اعراض كرد، و اندكى انفاق نموده سپس از ادامه انفاق خوددارى نمود، ممكن هم هست خطاب به رسول خدا (ص) از باب" پسرم به تو مى‏گويم همسايه تو بشنو" بوده باشد، و به هر حال استفهام در اين جمله استفهام انكارى است.

" هذا نَذِيرٌ مِنَ النُّذُرِ الْأُولى‏" بعضى  از مفسرين گفته‏اند: كلمه" نذير" هم مى‏تواند مصدر و به معناى انذار باشد،و هم وصف و به معناى انذار كننده باشد، و در هر دو معنا به صورت" نذر"- به دو ضمه- جمع بسته مى‏شود، و اشاره با كلمه" هذا" يا به قرآن است و يا به رسول خدا (ص).

" أَزِفَتِ الْآزِفَةُ" يعنى قيامت نزديك شد، چون كلمه" آزفه" يكى از اسماى قيامت است.

" لَيْسَ لَها مِنْ دُونِ اللَّهِ كاشِفَةٌ" منظور از" كاشفه"،" نفس كاشفه" است، يعنى غير خدا كسى نيست كه گرفتارى آن روز را بر دارد، چون مراد از كشف، ازاله شدايد و هراسها است.

" أَ فَمِنْ هذَا الْحَدِيثِ تَعْجَبُونَ وَ تَضْحَكُونَ وَ لا تَبْكُونَ وَ أَنْتُمْ سامِدُونَ" اشاره با كلمه" هذا" به بيان گذشته است، و كلمه" سمود" كه مصدر سامدون است به معناى لهو است، و آيه شريفه متفرع بر بيان گذشته، و استفهام در آن توبيخى است.

و معنايش اين است كه: وقتى خداى تعالى پروردگار شما است كه همه امور به او منتهى مى‏شود، و آوردن نشاه ديگر به عهده او است، و آمدن آن نشاه نزديك‏تر هست و بغير از خدا كسى نيست كه عذاب و گرفتاريهايش را از شما برطرف سازد، آيا با چنين وضعى كه داريد هنوز مى‏خنديد، و از كوتاهى‏هايى كه نسبت به خداى تعالى كرده و خود را در معرض شقاوت دائمى قرار داديد نمى‏گرييد؟ آيا از اين بيانات كه شما را به نجات مى‏خواند تعجب و انكار مى‏كنيد؟ و از در استهزا به آن مى‏خنديد و گريه نمى‏كنيد؟

" فَاسْجُدُوا لِلَّهِ وَ اعْبُدُوا" اين جمله نيز نتيجه‏اى است كه از بيان سابق گرفته شده، و معنايش اين است كه وقتى برايتان معلوم شد كه در چنين مخاطره‏اى قرار داريد، پس بايد كه براى او سجده نموده تنها او را بپرستيد، تا مخاطره مذكور را كه غير از خدا برطرف كننده‏اى ندارد از شما برطرف سازد.

 

بحث روايتى

در كشاف در ذيل آيه" أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّى ..." روايت كرده كه عثمان مال خود را در راه خير انفاق مى‏كرد، عبد اللَّه بن سعد بن ابى سرح برادر رضاعيش به او گفت: اينطور كه تو گرفته‏اى بيم آن هست كه مالى برايت نماند. عثمان گفت: من خطايا و گناهانى دارم، مى‏خواهم با اين عمل خود رضاى خدا را جلب كنم، اميد عفو او را دارم. عبد اللَّه گفت: تو اين ماده شتر خود و بارش را به من بده، من همه گناهانت را به عهده مى‏گيرم، عثمان هم همين كار را كرد و چند نفر را شاهد معامله گرفت، و از آن پس ديگر در راه خير چيزى نداد، بدين مناسبت بود كه آيه مورد بحث نازل شد.

و در خصال از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: انسان بعد از مردنش ديگر هيچ أجر و ثوابى دنبالش نمى‏آيد، مگر از چند راه: يكى اينكه در زندگيش صدقه‏اى پايدار تاسيس كرده باشد كه تا روز قيامت ثواب آن عايد وى مى‏شود. دوم صدقه‏اى كه به‏ صورت وقف در آورده باشد كه ديگر ورثه‏اش آن را به ارث نبرند. سوم سنت هدايتى كه باب كرده باشد و بعد از مرگش مردم به آن سنت عمل كنند و راه درست را بروند. و چهارم فرزند صالحى كه بعد از مردن خود او براى پدر استغفار كند .

و در اصول كافى به سند خود از سليمان بن خالد روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: خداى تعالى مى‏فرمايد:" وَ أَنَّ إِلى‏ رَبِّكَ الْمُنْتَهى‏"، پس بايد از اين كلام اين نتيجه را هم گرفت كه وقتى رشته بگومگوها به خداى تعالى كشيده شد، ديگر بايد دم فرو بست، و در آن وادى قدم نگذاشت .مؤلف: اين استفاده‏اى كه امام از آيه مذكور كرده، در حقيقت توسعه‏اى است كه در معناى انتهاء داده است.

[ یکشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۰۷ ] [ 1:8 ] [ سعید ]

 

 

خلاصه تفسيرسوره نجم در الميزان آيات 19تا 32

 

 

" أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّى وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرى‏" " لات" و" عزى" و" منات" كه بت‏هاى مشركين بودند، و مشركين آنها را تمثالى از ملائكه مى‏پنداشتند، و ادعا مى‏كردند كه ملائكه به طور كلى از جنس زنانند، و بعضى از مشركين بعضى از بت‏ها را تمثال ملائكه بعضى ديگر را تمثالى از انسانها مى‏دانستند، چون بت‏پرستان قائل به الوهيت و ربوبيت خود بت‏ها نبودند، بلكه ارباب آنها را كه همان ملائكه باشد مستقل در الوهيت و ربوبيت و انوثيت و شفاعت مى‏دانستند، آيات مورد بحث اشاره به حقايقى ديگر كه منتج معاد و جزاى اعمال است دارد.

و معناى آيه اين است كه: وقتى مطلب بدين قرار بود كه گفتيم، يعنى دعوت پيامبر حق، و گفتارش كه همه وحى و رسالت و از ناحيه خداى سبحان است صدق بود، پس، از لات و عزى و منات كه سومى آن دو بت است و از ساير بتها به من خبر دهيد، همان بت‏هايى كه آنها را صنم‏ها و تمثالهاى ملائكه مى‏خوانيد، ملائكه‏اى كه مى‏گوييد دختران خدايند.

" أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الْأُنْثى‏ تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزى‏" استفهام در آيه انكارى و آميخته با استهزاء است، و" قسمة ضيزى" به معناى قسمت جائرانه و غير عادلانه است.

و معناى آيه اين است كه: وقتى مطلب از اين قرار باشد، و ارباب اين بت‏ها يعنى ملائكه دختران خدا باشند، با اينكه خود شما دختر را براى خود نمى‏پسنديد و جز به پسر رضايت نمى‏دهيد، آيا اين قسمت درست است كه پسران مال شما و دختران مال خدا باشد؟ چه قسمتى جائرانه و غير عادلانه (البته فراموش نشود كه گفتيم اساس اين استفهام استهزاء است، و گرنه خدا نه پسر دارد و نه دختر).

"  إِنْ هِيَ إِلا أَسْمَاءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الأنْفُسُ وَلَقَدْ جَاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدَى "ضمير" هى" به بت‏هاى

مذكور يعنى لات و عزى و منات برمى‏گردد، و يا به آنها از اين جهت كه اصنامند، (تا شامل همه بت‏ها شود) و ضمير در" سميتموها" به اسماء بر مى‏گردد، و" تسميه أسماء" به معناى اسم قرار دادن آنها است، و منظور از" سلطان"، برهان و دليل است.

و معنى آيه اين است كه: اين اصنام كه شما الهه خود گرفته‏ايد چيزى به جز مشتى اسماء نيستند، كه شما و پدرانتان آن سنگ و چوب‏ها را به آن اسماء نامگذارى كرده‏ايد، و ما وراى اين أسماء مصاديق و مسميات واقعى كه خداى تعالى برهانى بر اله بودن و ربوبيت آنها نازل كرده باشد ندارند.

و حاصل آيه اين است كه: مى‏خواهد گفتار مشركين را به اين دليل كه مدركى بر الوهيت آلهه خود ندارند رد كند. و كلمه" ما" در جمله" إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ ما تَهْوَى الْأَنْفُسُ" موصول است، و ضميرى كه بايد از جمله به آن برگردد حذف شده، تقديرش" و ما تهواه الانفس- و آنچه نفسها هوسش را مى‏كنند" است.

و جمله" وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدى‏" هم كه جمله‏اى است حاليه، آن مطالب را تاكيد مى‏كند، و معنايش اين است كه: اين مشركين در امر خدايان خود به جز باطل متابعتى ندارند تنها پيرو باطل و هواهاى شهوى نفس هستند، آرى اينها را پيروى مى‏كنند در حالى كه‏از ناحيه خدا كه پروردگارشان است هدايتى به سويشان آمد و آن عبارت بود از دعوت حقه پيامبر و يا قرآنى كه به سوى حق هدايت مى‏كند.

" أَمْ لِلْإِنْسانِ ما تَمَنَّى"  استفهام در جمله انكارى است، و سياق گفتار سياق نفى اين معنا است كه انسان مالك آرزوهايش باشد، مى‏فرمايد صرف اينكه انسان آرزويى در سر بپروراند مالك آن آرزو نمى‏شود، تا مشركين هم به صرف اينكه آرزوى شفاعت ملائكه را داشته باشند مالك شفاعت آنها بشوند .

" فَلِلَّهِ الْآخِرَةُ وَ الْأُولى‏" حرف فاء كه بر سر جمله آمده جمله را فرع جمله سابقش مى‏كند و آن را علت همان معلول مى‏سازد تا بفهماند بين دو جمله ارتباط مستقيم هست ، به خاطر اينكه دنيا و آخرت تنها و تنها از آن خداى سبحان است، و او هيچ شريكى در ملك خود ندارد تا آرزوهاى خام شما هم يكى از آن شركاء باشد.

" وَ كَمْ مِنْ مَلَكٍ فِي السَّماواتِ لا تُغْنِي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً إِلَّا مِنْ بَعْدِ أَنْ يَأْذَنَ اللَّهُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَرْضى‏" فرق ميان" اذن" و" رضا" اين است كه رضا امرى است باطنى، و عبارت است از حالت ملايمت نفس راضى، با آنچه از آن راضى است، ولى اذن أمر ظاهرى است و اعلام صاحب اذن است، صاحب اذن مى‏خواهد اعلام كند از قبل من هيچ مانعى نيست كه تو فلان كار را بكنى، و اين، هم با داشتن رضاى باطنى مى‏سازد و هم با نبودن آن، ولى رضا بدون اذن نمى‏سازد، حال چه رضاى بالقوه و چه بالفعل.

و معناى آيه اين است كه: چه بسيار از فرشته در آسمانها هستند كه شفاعتشان هيچ اثرى ندارد، مگر بعد از آنكه خدا به هر يك از ايشان كه بخواهد و راضى باشد اجازه شفاعت داده باشد.

" إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَيُسَمُّونَ الْمَلائِكَةَ تَسْمِيَةَ الْأُنْثى‏" اين آيه عقيده مشركين را بر اينكه ملائكه از جنس زنانند رد مى‏كند، همانطور كه در آيه قبلى اعتقاد به شفاعت ملائكه به طور مطلق را رد مى‏كرد، و مراد از" تسميه مشركين ملائكه را تسميه انثى" همين است كه مى‏گفتند: ملائكه دختران خدايند، پس مراد از كلمه انثى جنس زن است كه اعم از يكى و بيشتر است.

" وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً" كلمه" علم" به معناى تصديقى است صد در صد كه مانع از تصديق به ضدش باشد، به خلاف كلمه" ظن" كه به معناى تصديق مثلا شصت درصد است، كه چهل درصد احتمال خلاف آن نيز هست، كه اين چهل درصد و يا كمتر را وهم مى‏گويند (و اما احتمالى كه با احتمال مخالفش پنجاه، پنجاه باشد شك و ترديد است)، و اعتقاد به زن بودن فرشتگان همانطور كه براى مشركين معلوم و تصديقى صد در صد نيست، همچنين مظنون و شصت درصد هم نيست، زيرا ده درصد اضافى دليل مى‏خواهد، كه نداشتند، ولى از آنجايى كه اين اعتقاد موافق با هواى نفسشان بوده همين هواى نفس آن را در دلهايشان رسوخ داده، و زينت داده بود و همين باعث شد كه متوجه خلاف آن نشوند و هر قدر احتمال خلاف آن به ايشان گوشزد شود از آن اعراض كنند و به همان چيزى كه دوست مى‏داشتند بچسبند، و به همين جهت قرآن كريم آن را ظن ناميده و گرنه تصورى است بدون تصديق.

" فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا" اين جمله بخاطر حرف فاء كه بر سر دارد، تفريع و نتيجه‏گيرى از پيروى مشركين از ظن و از هواى نفس مى‏باشد، پس اينكه دستور مى‏دهد از آنان اعراض كن نتيجه همانست كه مشركين تابع و پيرو حق و علم نبوده‏اند.

" ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدى‏" اشاره با كلمه" ذلك" به امر دنيا است كه هر چند كلمه امر دنيا در آيه سابق نيامده‏بود، بلكه كلمه" حياة الدنيا" آمده بود، ولى امر دنيا از آن آيه استفاده مى‏شد، و تعبير به اينكه" اين است مقدار رسايى علم آنان" تعبيرى است استعاره‏اى، گويا علم به سوى معلوم مى‏رود تا به آن برسد، و علم مشركين در مسير خود به دنيا مى‏رسد، و همانجا از حركت باز مى‏ماند، و ديگر از آنجا به طرف آخرت نمى‏رود، و لازمه اين توقف علم، آن است كه تنها دنيا هدف نهايى اراده و طلب آنان باشد، و توسن هم‏شان تا همانجا پيش برود، و ديگر دل بغير دنيا نبندند، و جز به سوى آن روى نياورند.

" وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى" اين جمله به مالكيت خداى تعالى نسبت به تمامى عالم اشاره مى‏كند، و معنايش اين است كه: هستى تمامى موجودات قائم به خداى تعالى است، چون خدا خالق و پديد آورنده آنها است، پس ملكيت ناشى از خلقت او خودعلاوه بر اين، منشا تدبير هم هست. بنا بر اين جمله مورد بحث بر خلقت و تدبير دلالت دارد، گويا فرموده: خلقت و تدبير عالم از خداست.

جمله" ليجزى ..." هم كه لامش لام غايت است متعلق به همين مطلب است، و معنايش اين است كه خلقت و تدبير عالم از آن خداست، غايت و نتيجه‏اش هم اين است كه كسانى را كه بد مى‏كنند جزا دهد ...، و مراد از اسائه و احسان، معصيت و طاعت است

" الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ إِلَّا اللَّمَمَ إِنَّ رَبَّكَ واسِعُ الْمَغْفِرَةِ ..."

كلمه" اثم" به معناى گناه است، و اصل آنبه معناى عملى بوده كه دير به نتيجه و ثواب برسد.

و منظور از" كَبائِرَ الْإِثْمِ"، گناهان كبيره است و كلمه" فواحش" به معناى گناهانى است كه خيلى شنيع و رسوا باشد، از آن جمله خداى تعالى زنا و لواط را دانسته، ولى بعيد نيست از ظاهر آيه برآيد كه در اينجا فواحش و كبائر يكى باشد.

و اما در باره معناى كلمه" لمم" اختلاف كرده‏اند:

بعضى  گفته‏اند: منظور از آن گناهان صغيره است.

بعضى  گفته‏اند: لمم عبارت از اين است كه كسى تصميم بر گناه بگيرد ولى انجام ندهد.

بعضى  گفته‏اند: لمم، گناهى است كه گهگاه ارتكاب شود، و مرتكب آن عادت بر آن نكرده باشد. كه در اين صورت لمم هم شامل گناهان كبيره مى‏شود و هم صغيره.و در روايات اهل بيت (ع) به معناى سوم تفسير شده.

و آيه شريفه مطلب آيه قبلى را كه مى‏فرمود:" الَّذِينَ أَحْسَنُوا" تفسير مى‏كند و مى‏فرمايد: همينها هستند كه از گناهان كبيره اجتناب دارند و از فواحش دورى مى‏كنند، و در عين حال ممكن هم هست از ايشان سر بزند.

و جمله" إِنَّ رَبَّكَ واسِعُ الْمَغْفِرَةِ" ايشان را تطميع مى‏كند تا به اميد آمرزش خدا توبه كنند.

" هُوَ أَعْلَمُ بِكُمْ إِذْ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ"- راغب مى‏گويد: ماده" نشا" و" نشاة" به معناى احداث چيزى و تربيت آن است. پس بنا بر اين، اينكه فرمود: او شما را از زمين انشاء كرد، معنايش اين است كه: او بود كه شما را در آغاز خلقتتان به حالهاى گوناگون متحول كرد، از مواد عنصرى زمينتان بگرفت و در آخر به صورت نطفه‏تان در آورده، در داخل رحم‏ها وارد كرد.

" وَ إِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ فِي بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ"- كلمه" أجنة" جمع" جنين" است، و اين جمله عطف است بر جمله قبلى، چون بر سر هر دو كلمه" اذ" آمده، و معنايش اين است كه او داناتر به شما است، آن زمان كه چه و چه بوديد و اين زمان كه شما جنين‏هايى در رحم مادرانتان هستيد، او مى‏داند حقيقت شما چيست، و چه حال و وضعى داريد، و چه اسرارى در نهانتان هست، و مال كارتان به كجا مى‏انجامد.

" فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقَى " تفريع بر همان علم خداست، مى‏فرمايد: وقتى كه خداى تعالى شما را بهتر از هر كس مى‏شناسد، و از آغاز خلقتتان و سرانجام آن با خبر است، پس ديگر بيهوده خود را به پاكى نستاييد، و او بهتر مى‏داند پاك و با تقوا كيست.

 

 

 

[ جمعه ۱۳۸۶/۱۱/۰۵ ] [ 17:26 ] [ سعید ]

خلاصه تفسيرسوره نجم در الميزان آيات (1-18)

 

 

غرض اين سوره يادآورى اصول سه‏گانه اسلام، يعنى وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت، معاد و نبوت است، ولى اول به مساله نبوت پرداخته، وحيى را كه به رسول خدا (ص) شده تصديق و توصيف نموده، آن گاه متعرض مساله توحيد مى‏شود، و بت‏ها و شركاى مشركين را به بليغ‏ترين وجهى نفى مى‏كند، آن گاه به مساله سوم پرداخته وضع منتهى شدن خلقت و تدبير عالم به خداى تعالى و زنده كردن مردگان و خنداندن و گرياندن و اغناء و اقناء و تعذيب و دعوت و انذار را توصيف نموده، گفتار را با اشاره به مساله معاد و امر به سجده و عبادت ختم مى‏كند.

و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده.

فصل اول از فصول سه‏گانه آيات سوره آياتى است كه وحيى را كه به رسول خدا (ص) مى‏شود تصديق و توصيف مى‏كند، ليكن در اينجا روايات بسيار زيادى از ائمه اهل بيت (ع) صادر شده كه به صراحت فرموده‏اند: مراد از اين آيات اين نيست كه مطلق وحى را بيان و توصيف كند، بلكه مراد بيان يك قسم وحى است، و آن وحى بطور مشافهه و رو در رو است، كه در شب معراج خداى سبحان با رسول گراميش داشت.

پس اين آيات مى‏خواهد داستان معراج را بيان كند، و ظاهر آيات هم خالى از تاييد اين روايات نيست، و از كلمات بعضى از اصحاب از قبيل ابن عباس و انس و ابى سعيد خدرى، و غير ايشان- به طورى كه از ايشان نقل شده- نيز همين معنا استفاده مى‏شود، و بنا بر همين معنا گفتار مفسرين جريان يافته، هر چند كه در تفسير مفردات و جملات اين آيات اختلافى شديد دارند.

" وَ النَّجْمِ إِذا هَوى‏" ظاهر اين آيه چنين مى‏نمايد كه مراد از" نجم" مطلق جرمهاى روشن آسمانى است، و خداى تعالى در كتاب مجيدش به بسيارى از مخلوقات خود سوگند خورده، از آن جمله به چند عدد از اجرام سماوى از قبيل خورشيد، ماه، و ساير ستارگان سوگند خورده، و بنا بر اين، مراد از" هوى نجم"، سقوط و افتادن آن در كرانه افق براى غروب است.

" ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى‏" كلمه" ضلال" به معناى خروج و انحراف از صراط مستقيم است، و كلمه" غى" معنايى دارد مخالف با معناى كلمه" رشد" و چون رشد به معناى آن است كه انسان به واقع مسائل برسد، در نتيجه غى عبارت است از اينكه انسان به خلاف واقع بيفتد.

و مراد از كلمه" صاحبكم- رفيقتان" رسول خدا (ص) است.

و معناى آيه اين است كه: همنشين شما از آن طريقى كه او را به غايت و هدف مطلوبش برساند بيرون نشده، و در اعتقاد و رأيش از آن طريقه خطا نرفته. و خلاصه كلام اينكه او نه در آن هدف مطلوب يعنى سعادت بشرى كه همان عبوديت خداى تعالى است خطا رفته، و نه در طريقى كه به آن هدف منتهى مى‏شود.

" وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى‏ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى‏" منظور از كلمه" هوى" هواى نفس و رأى و خواسته آن است، و جمله" ما ينطق" هر چند مطلق است، و در آن نطق به طور مطلق نفى شده، و مقتضاى اين اطلاق آن است كه هواى نفس از مطلق سخنان پيغمبر نفى شده باشد (حتى در آن سخنان روزمره‏اى كه در داخل خانه‏اش دارد)، و ليكن از آنجايى كه در اين آيات خطاب" صاحبتان" به مشركين است، مشركينى كه دعوت او را و قرآنى را كه برايشان مى‏خواند دروغ و تقول و افتراى بر خدا مى‏پنداشتند، لذا بايد به خاطر اين قرينه مقامى بگوييم: منظور اين است كه آن جناب در آنچه كه شما مشركين را به سوى آن مى‏خواند، و آنچه كه از قرآن برايتان تلاوت مى‏كند، سخنانش ناشى از هواى نفس نيست، و به رأى خود چيزى نمى‏گويد، بلكه هر چه در اين باب مى‏گويد وحيى است كه خداى تعالى به او مى‏كند.

" عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوى‏" ضمير در" علمه" به رسول خدا (ص) برمى‏گردد، كه در اين‏صورت مفعول دوم تعليم كه يا قرآن است و يا مطلق وحى حذف شده، و تقدير آن" علمه القرآن او الوحى- قرآن يا وحى را به او تعليم كرده" مى‏باشد، ممكن هم هست ضمير در جمله مذكور به قرآن و يا مطلق وحى برگردد، و در نتيجه مفعول اول كه ضميرى است راجع به رسول خدا (ص) حذف شده تقدير آن چنين باشد" علم القرآن" و يا" علم الوحى اياه". يعنى خداى تعالى قرآن و يا وحى را به آن جناب تعليم كرده.

و مراد از كلمه" شديد القوى"جبرئيل است، چون خداى سبحان او را در كلام مجيدش به اين صفت ياد كرده و فرموده:" إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ" « سوره تكوير، آيه 20.»، بعضى  هم گفته‏اند: مراد از آن خود خداى سبحان است.

" ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوى‏" كلمه" مرة"- به كسره ميم و تشديد راء- به معناى شدت و يا پختگى عقل و رأى است، و يا از ماده مرور گرفته شده، و قيافه كلمه، قيافه بناى نوع است، و مفسرين آيه را به هر سه معنا تفسير كرده‏اند، البته آنهايى كه آيه را وصف جبرئيل دانسته‏اند، در نتيجه اين طور معنايش كرده‏اند:" همان جبرئيل كه در راه خدا شدت به خرج مى‏دهد، يا آن جبرئيلى كه عقلى پخته دارد، يا آن جبرئيلى كه به نوعى از رسول خدا (ص) مرور و عبور مى‏كند، با اينكه خودش در هواست".

بعضى «4» هم گفته‏اند: مراد از" ذو مرة" خود رسول خدا (ص) است، او است كه در مقابل دستورات الهى شديد و سخت است، و يا داراى عقل و رأيى محكم است. و يا داراى نوعى مرور و عبور است كه با داشتن آن مى‏تواند به معراج برود.

" فاستوى"- اين كلمه به معناى استقامت و مسلط شدن بر كار است، و فاعل اين فعل جبرئيل است، و ضمير فاعل آن به وى بر مى‏گردد، و معنايش اين است كه: جبرئيل به همين صورت اصليش كه به آن صورت خلق شده در آمده. هم چنان كه در روايت هم آمده كه جبرئيل براى رسول خدا (ص) به صورتهاى مختلفى ظاهر مى‏شد، و تنها دو نوبت به صورت اصليش خود را به آن جناب نشان داد. ممكن هم هست معنايش اين باشدكه جبرئيل با قوت خود مسلط شد بر آنچه مامور انجامش شده بود.

همه اينها در صورتى است كه فاعل جمله را جبرئيل بدانيم، و اگر فاعل آن را رسول خدا (ص) بدانيم، معنايش اين مى‏شود كه رسول خدا (ص) استقامت ورزيد و بر انجام ماموريت خود مستقر شد.

" وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلى‏" كلمه افق به معناى ناحيه است.ظاهرا مراد از آن افق اعلاى آسمان است.

ضمير" هو" در اين آيه به جبرئيل و يا به رسول خدا (ص) بر مى‏گردد، و جمله حال از ضمير در" استوى" است.

" ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى" كلمه" دنو" كه مصدر فعل" دنى" است به معناى نزديكى است، و كلمه" تدلى" كه مصدر فعل" تدلى" است، به معناى بسته شدن و آويزان گشتن به چيزى است، ولى به طور كنايه در شدت نزديكى استعمال مى‏شود.

و معناى آيه بنا بر اينكه هر دو ضمير به جبرئيل برگردد اين است كه: جبرئيل سپس نزديك رسول خدا (ص) شد و به دامن وى دست آويخت تا با آن جناب به آسمانها عروج كند.

و بعضى گفته‏اند: معنايش اين است كه: جبرئيل از افق اعلا پايين آمد و به رسول خدا (ص) نزديك شد تا آن جناب را به معراج ببرد.

و اما بنا بر اينكه دو ضمير به رسول خدا (ص) برگردد معنايش‏اين مى‏شود كه: رسول خدا (ص) به خداى تعالى نزديك شد، و قرب خود را زياد كرد.

" فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى‏" در مجمع البيان مى‏گويد: كلمه" قاب" و كلمه" قيب" مانند كلمه" قاد" و" قيد" به معناى مقدار هر چيز است.

و كلمه" قوس" به معناى كمان است كه در تيراندازى استعمال مى‏شود، البته اين كلمه- به طورى كه گفته‏اند - در لغت اهل حجاز بر ذراع اطلاق مى‏شود، و معناى جمله اين است كه دورى او بقدر دو قوس و يا بقدر دو ذراع و يا كمتر از آن بود.

" فَأَوْحى‏ إِلى‏ عَبْدِهِ ما أَوْحى‏" ضمير در هر دو" أوحى" به جبرئيل بر مى‏گردد، البته اين در آن فرضى است كه ضميرهاى گذشته هم به او برگردد، آن وقت معناى جمله چنين مى‏شود كه: جبرئيل وحى برد نزد بنده خدا كه همان رسول خدا (ص) باشد، آنچه را كه وحى برد.

بعضى گفته‏اند: هيچ مانعى ندارد كه ما اين دو ضمير را به خداى تعالى برگردانيم، و اگر كسى بگويد: آخر بايد قبلا نامى از خدا برده شده باشد. مى‏گوييم اين در جايى است كه مخاطب و يا خواننده به اشتباه بيفتد اما در جايى كه واضح باشد كه مرجع ضمير كيست لازم نيست آن مرجع قبلا ذكر شده باشد، ممكن هم هست هر سه ضمير را به خداى تعالى برگردانيم و بگوييم معناى آيه اين است كه خداى تعالى به توسط جبرئيل وحى كرد به بنده خود آنچه را كه وحى كرد. هم چنان كه ممكن است بگوييم: ضمير اول به جبرئيل و دومى و سومى به خدا بر مى‏گردد، و معناى عبارت اين است كه: جبرئيل آنچه را كه خدا به وى وحى كرده بود به سوى بنده خدا وحى كرد.

و اما بنا بر آن فرض ديگر كه ضمائر قبلى به رسول خدا (ص) برگردد، بايد بگوييم: اين سه ضمير به خدا برمى‏گردد، و معناى عبارت اين است كه: خداى تعالى وحى كرد به بنده‏اش آنچه را كه وحى كرد، و اين معنا از معناى سابق به ذهن نزديك‏تر است، چون آن معنا را ذوق سليم نمى‏پسندد، هر چند كه صحيح هم باشد.

" ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى‏" كلمه" كذب" مخالف" صدق" را معنا مى‏دهد، گفته مى‏شود" كذب فلان فى حديثه- فلانى در سخنش مرتكب كذب شد"، كه در اين عبارت فعل" كذب" دو مفعول گرفته است، و كلمه كذب همانطور كه در سخن استعمال مى‏شود در خطاى قواى مدركه هم به كار مى‏رود، مثلا گفته مى‏شود:" كذبته عينه- چشم او به وى دروغ گفت"، و منظور اين است كه ديدش به خطا رفت.

و در جمله مورد بحث هم كه از قلب نفى كذب كرده به همين عنايت بوده، حال چه اينكه كلمه كذب را لازم بگيريم و بگوييم معنايش اين است كه فؤاد در آنچه ديده بود دروغ نگفت، كه در اين صورت هيچ مفعول نگرفته، و يا آن را متعدى به دو مفعول بگيريم كه مفعول دومش كلمه" ما" و مفعول اولش رسول خدا (ص) باشد، و معنا چنين باشد كه فؤاد رسول خدا (ص) دروغ نگفت به رسول خدا (ص) آنچه را كه ديده بود. و خلاصه رؤيت فؤاد رسول خدا (ص) در آنچه كه ديد رؤيتى صادق بود.

و اين تازگى ندارد كه رؤيت را كه در اصل به معناى ديدن چشم است به فؤاد نسبت داده شود، چون براى انسان يك نوع ادراك شهودى هست كه وراى ادراكهايى است كه با يكى از حواس ظاهرى و يا باطنى خود دارد، ادراكى است كه نه چشم و گوش و ساير حواس ظاهرى واسطه‏اند، و نه تخيل و فكر و ساير قواى باطنى، مانند اين كه مشاهده مى‏كنيم كه ما موجودى هستيم كه مى‏بينيم كه در اين درك عيانى و شهودى نه چشم ما واسطه است و نه فكر ما، و همچنين از خود مى‏بينيم كه ما مى‏شنويم و مى‏بوييم و مى‏چشيم و لمس مى‏كنيم و خيال مى‏كنيم و فكر مى‏كنيم، كه در هيچ يك از اين ادراكهاى شهودى ما با اينكه رؤيت و شهود است، اما نه چشمى در كار است و نه هيچ حواس ظاهرى و باطنى ديگر.

آرى ما همانطور كه محسوسات هر يك از اين حواس ظاهرى و باطنى را درك مى‏كنيم‏اين را هم درك مى‏كنيم كه فلان محسوس را با فلان حس درك مى‏كنيم، و اين درك ديگر ربطى به آن حس ندارد، بلكه كار نفس است كه قرآن كريم از آن تعبير به فؤاد فرموده.

و در آيه شريفه هيچ دليلى كه دلالت كند بر اينكه متعلق رؤيت خداى سبحان است و خدا بوده كه مرئى براى آن جناب واقع شده، نيست بلكه آنچه مرئى آن جناب واقع شده همان افق اعلى و دنو و تدلى بوده است. و نيز اين بوده كه آنچه به وى وحى مى‏شود خدا وحى كرده، و اين نامبرده‏ها همانهايى است كه در آيات قبلى آمده بود كه همه‏اش از سنخ آيات خدايى براى آن جناب بوده، مؤيد اين گفتار ما آيه شريفه" ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى‏ لَقَدْ رَأى‏ مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى‏" است، كه مى‏فرمايد آنچه ديده بود، از آيات كبراى پروردگارش بود.

علاوه بر اين اگر هم فرض كنيم كه منظور ديدن خود خداى تعالى است باز اشكالى ندارد، چون ديدن خدا را به قلب نسبت داده، و ديدن قلب غير از ديدن چشم است، كه تنها مربوط به اجسام است و تعلقش به خداى تعالى محال است.

" أَ فَتُمارُونَهُ عَلى‏ ما يَرى‏" اين استفهام توبيخى است، و خطابش به مشركين است، و ضمير در آن به رسول خدا (ص) بر مى‏گردد و ممارات به معناى اصرار ورزيدن بر مجادله است.

و معناى آيه اين است كه: آيا براى اين در جدال خود اصرار مى‏ورزيد كه آن جناب به خلاف آنچه ادعاى ديدنش را مى‏كند و از ديدنش به شما خبر مى‏دهد معتقد شود؟

" وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى‏" كلمه" نزلة" به معناى يك دفعه نزول است، و معناى آن نزول واحد است، و اين آيه دلالت مى‏كند بر اينكه از اين آيه به بعد مى‏خواهد از يك نزول ديگر غير آن نزولى كه در آيات سابق حكايت شده بود خود خبر دهد.

و با در نظر داشتن اينكه مفسرين فاعل" رآه" را رسول خدا (ص)

دانسته و ضمير مفعولى در آن را به جبرئيل برگردانده‏اند، قهرا منظور از" نزلة" نازل شدن جبرئيل بر آن جناب خواهد بود، نازل شدنش براى اينكه آن جناب را به معراج ببرد. و جمله" عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى‏" ظرف براى رؤيت است، نه براى نازل شدن، و مراد از رؤيت هم رؤيت آن جناب است جبرئيل را به صورت اصليش. و معناى جمله اين است كه: جبرئيل يك بار ديگر به صورت اصليش در برابر رسول خدا (ص) در آمد، تا به معراجش ببرد، و اين جريان كنار سدرة المنتهى واقع شد.

پس از آنچه كه گذشت صحت اين نظريه هم روشن شد كه بگوييم ضمير مفعولى به خداى تعالى برگردد. و مراد از رؤيت هم رؤيت قلبى، و مراد از نزله اخرى هم نازل شدن رسول خدا (ص) در معراج در كنار سدرة المنتهى باشد، آن وقت مفاد آيه چنين مى‏شود كه: رسول خدا (ص) يك بار ديگر نزد سدرة المنتهى نازل شد، و اين وقتى بود كه به معراج مى‏رفت، و در آن نزله خدا را مانند نزله اول با قلب خود ديدار كرد.

" عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى‏ ‏" كلمه" سدر" به معناى جنس درخت سدر، و كلمه" سدرة" به معناى يك درخت سدر است، و كلمه" منتهى"- گويا- نام مكانى است، و شايد مراد از آن، منتهاى آسمانها باشد به دليل اينكه مى‏فرمايد: جنت ماوى پهلوى آن است، و ما مى‏دانيم كه جنت ماوى در آسمانها است، چون در آيه فرموده:" وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ" « سوره ذاريات، آيه 22».

و اما اينكه اين درخت سدره چه درختى است؟ در كلام خداى تعالى چيزى كه تفسيرش كرده باشد نيافتيم، و مثل اينكه بناى خداى تعالى در اينجا بر اين است كه به طور مبهم و با اشاره سخن بگويد، مؤيد اين معنا جمله" إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ ما يَغْشى‏" است، كه در آن سخن از مستورى رفته است، در روايات هم تفسير شده به درختى كه فوق آسمان هفتم قرار دارد، و اعمال بندگان خدا تا آنجا بالا مى‏رود، كه بزودى بعضى از اين روايات از نظر خواننده خواهد گذشت.

" عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوى‏"- يعنى بهشتى كه مؤمنين براى هميشه در آن منزل مى‏كنند، چون بهشت ديگرى هست موقت، و آن بهشت برزخ است كه مدتش تا روز قيامت تمام مى‏شود، و" جنت ماوى" بعد از قيامت است.

" إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ ما يَغْشى‏" مصدر غشيان به معناى احاطه است، و كلمه" ما" در اين آيه موصوله است.و معناى آيه اين است كه: آن زمان كه احاطه مى‏يابد به سدره، آنچه احاطه مى‏يابد.

در اينجا هم خداى تعالى مطلب را مبهم گذاشته نفرموده چه چيز به سدره احاطه مى‏يابد، چون گفتم بناى خداى تعالى بر ابهام است.

" ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى‏" كلمه" زيغ" كه مصدر فعل" زاغ" است به معناى انحراف از حالت تعادل و استقامت است، و كلمه" طغيان" كه مصدر فعل" طغى" است، در هر عملى به معناى تجاوز از حد در آن عمل است، و" زيغ بصر" به اين معنا است كه چشم آدمى چيزى را به آن صورت كه هست نبيند، و طورى ديگر ببيند، و" طغيان بصر" به اين معنا است كه چيزى را ببيند كه اصلا حقيقت ندارد، و منظور از" بصر" چشم رسول خدا (ص) است.

و معناى آيه اين است كه: چشم رسول خدا (ص) آنچه را كه ديد بر غير صفت حقيقيش نديد، و چيزى را هم كه حقيقت ندارد نديد، بلكه هر چه ديد درست ديد، و مراد از اين ديدن رؤيت قلبى است نه رؤيت با ديده سر، چون مى‏دانيم منظور از اين ديدن همان حقيقتى است كه در آيه" وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى‏" منظور است، چون صريحا مى‏فرمايد: رؤيت در اين نزله كه نزله دومى است مثل رؤيت در نزله اولى بود، و رؤيت نزله اولى رؤيت با با فؤاد بود، كه در باره‏اش فرمود:" ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى‏ أَ فَتُمارُونَهُ عَلى‏ ما يَرى‏"

" لَقَدْ رَأى‏ مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى‏" كلمه" من" تبعيض را مى‏رساند، و معناى آيه اين است كه: سوگند مى‏خورم كه اوبعضى از آيات پروردگارش را ديد، و با ديدن آنها مشاهده پروردگارش برايش تمام شد. چون مشاهده خدا به قلب با مشاهده آيات او دست مى‏دهد، زيرا آيت بدان جهت كه آيت است به جز صاحب آيت را حكايت نمى‏كند، و از خودش هيچ حكايتى ندارد، و گرنه از جهت خودش اگر حكايت كند ديگر آيت نمى‏شود.

و اما ديدن ذات متعاليه حق بدون حجاب، يعنى بدون وساطت آيت، امرى است محال، هم چنان كه خودش فرمود:" وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً" « سوره طه، آيه 110».

بحث روايتى

 

در كافى از قمى از پدرش از ابن ابى عمير از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت: به امام باقر (ع) عرضه داشتم: معناى آياتى كه نظير آيه" وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشى‏" و" وَ النَّجْمِ إِذا هَوى‏" است چيست؟ فرمود: خداى عز و جل به هر چه از مخلوقات خود خواسته سوگند ياد كرده، ولى بندگان او جز به خود او نبايد سوگند ياد كنند.

و در تفسير قمى به سند خود از ابن سنان روايت آورده كه در ضمن آن گفته است:امام صادق (ع) در معناى" قابَ قَوْسَيْنِ" فرمود: چون آن جناب، يعنى رسول خدا (ص)، نزديك‏ترين خلائق بود به خدا، و آن قدر نزديك بود كه در شب معراج وقتى به آسمان بالا مى‏رفتند جبرئيل مرتب مى‏گفت: جلوتر برو اى محمد، برو كه در جايى قدم نهاده‏اى كه نه هيچ ملكى مقرب قدم نهاده و نه هيچ رسولى مرسل. و اگر روح و جان آن حضرت نمونه‏اى از آن عالم نبود، هرگز نمى‏توانست به آنجا برسد، و در نزديكى به خدا به حدى رسيد كه خداى تعالى در باره‏اش فرمود:" قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى‏" يعنى بلكه كمتر از دو قوس .      

در كافى به سند خود از صفوان بن يحيى روايت كرده كه گفت: ابو قره محدث از من خواهش كرد او را نزد ابى الحسن رضا (ع) ببرم، من از آن جناب براى وى اجازه ملاقات خواستم، آن حضرت اجازه دادند، ابو قره بر آن حضرت وارد شد و مسائلى از حلال و حرام در احكام از او پرسيد تا رسيد به اينجا كه ابو قره گفت: خداى تعالى فرموده:" وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى‏" اين چه معنا دارد؟ حضرت ابو الحسن (ع) پاسخ دادند كه بعد از اين آيه، آيه‏اى ديگر هست كه مى‏فهماند آن جناب چه ديده، و آن آيه" ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى‏" است، مى‏فرمايد: فؤاد محمد آنچه را كه چشمهايش ديد و زبانش از آنچه ديد خبر داد تكذيب نكرد، واما اينكه چه ديده؟ آيه" لَقَدْ رَأى‏ مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى‏- از آيات كبراى پروردگارش بديد" پاسخ مى‏دهد، و معلوم مى‏شود كه منظور از جمله" ما رأى" آيات پروردگار است، و آيات پروردگار غير خود اوست.

و صاحب تفسير قمى مى‏گويد: پدرم از ابن ابى عمير از هشام از امام صادق (ع) برايم حديث كرد كه فرمود: رسول خدا (ص) فرموده: من (در شب معراج) به سدرة المنتهى رسيدم، و ديدم كه هر يك برگش سايه بر امتى از امت‏ها دارد، آنجا بود كه نسبت به مقام پروردگارم مانند فاصله دو قوس يا كمتر قرار گرفتم.

باز در آن كتاب در ذيل آيه" إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ ما يَغْشى‏" امام فرمود: وقتى حجاب از بين خداى تعالى و بين رسول گراميش برداشته شد، نور سدره پوشيده گشت.

 

 

[ دوشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۰۱ ] [ 7:36 ] [ سعید ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا
آیا آنها در قرآن تدبّر نمی‌کنند، یا بر دلهایشان قفل نهاده شده است؟!
محمد/24

در این وبلاگ از تفاسیر ترتیبی و موضوعی قرآن و نکات قرآنی مطلب خواهم گذاشت
گاها از تفاسیر نهج البلاغه و مثنوی یا دیگر متون هم نکته میگذارم
موضوعات وب
لینک های مفید
امکانات وب