|
منتخب تفاسیر أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا
| ||
|
خلاصه تفسيرسوره نجم در الميزان آيات (1-18) غرض اين سوره يادآورى اصول سهگانه اسلام، يعنى وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت، معاد و نبوت است، ولى اول به مساله نبوت پرداخته، وحيى را كه به رسول خدا (ص) شده تصديق و توصيف نموده، آن گاه متعرض مساله توحيد مىشود، و بتها و شركاى مشركين را به بليغترين وجهى نفى مىكند، آن گاه به مساله سوم پرداخته وضع منتهى شدن خلقت و تدبير عالم به خداى تعالى و زنده كردن مردگان و خنداندن و گرياندن و اغناء و اقناء و تعذيب و دعوت و انذار را توصيف نموده، گفتار را با اشاره به مساله معاد و امر به سجده و عبادت ختم مىكند. و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده. فصل اول از فصول سهگانه آيات سوره آياتى است كه وحيى را كه به رسول خدا (ص) مىشود تصديق و توصيف مىكند، ليكن در اينجا روايات بسيار زيادى از ائمه اهل بيت (ع) صادر شده كه به صراحت فرمودهاند: مراد از اين آيات اين نيست كه مطلق وحى را بيان و توصيف كند، بلكه مراد بيان يك قسم وحى است، و آن وحى بطور مشافهه و رو در رو است، كه در شب معراج خداى سبحان با رسول گراميش داشت. پس اين آيات مىخواهد داستان معراج را بيان كند، و ظاهر آيات هم خالى از تاييد اين روايات نيست، و از كلمات بعضى از اصحاب از قبيل ابن عباس و انس و ابى سعيد خدرى، و غير ايشان- به طورى كه از ايشان نقل شده- نيز همين معنا استفاده مىشود، و بنا بر همين معنا گفتار مفسرين جريان يافته، هر چند كه در تفسير مفردات و جملات اين آيات اختلافى شديد دارند. " وَ النَّجْمِ إِذا هَوى" ظاهر اين آيه چنين مىنمايد كه مراد از" نجم" مطلق جرمهاى روشن آسمانى است، و خداى تعالى در كتاب مجيدش به بسيارى از مخلوقات خود سوگند خورده، از آن جمله به چند عدد از اجرام سماوى از قبيل خورشيد، ماه، و ساير ستارگان سوگند خورده، و بنا بر اين، مراد از" هوى نجم"، سقوط و افتادن آن در كرانه افق براى غروب است. " ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى" كلمه" ضلال" به معناى خروج و انحراف از صراط مستقيم است، و كلمه" غى" معنايى دارد مخالف با معناى كلمه" رشد" و چون رشد به معناى آن است كه انسان به واقع مسائل برسد، در نتيجه غى عبارت است از اينكه انسان به خلاف واقع بيفتد. و مراد از كلمه" صاحبكم- رفيقتان" رسول خدا (ص) است. و معناى آيه اين است كه: همنشين شما از آن طريقى كه او را به غايت و هدف مطلوبش برساند بيرون نشده، و در اعتقاد و رأيش از آن طريقه خطا نرفته. و خلاصه كلام اينكه او نه در آن هدف مطلوب يعنى سعادت بشرى كه همان عبوديت خداى تعالى است خطا رفته، و نه در طريقى كه به آن هدف منتهى مىشود. " وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى" منظور از كلمه" هوى" هواى نفس و رأى و خواسته آن است، و جمله" ما ينطق" هر چند مطلق است، و در آن نطق به طور مطلق نفى شده، و مقتضاى اين اطلاق آن است كه هواى نفس از مطلق سخنان پيغمبر نفى شده باشد (حتى در آن سخنان روزمرهاى كه در داخل خانهاش دارد)، و ليكن از آنجايى كه در اين آيات خطاب" صاحبتان" به مشركين است، مشركينى كه دعوت او را و قرآنى را كه برايشان مىخواند دروغ و تقول و افتراى بر خدا مىپنداشتند، لذا بايد به خاطر اين قرينه مقامى بگوييم: منظور اين است كه آن جناب در آنچه كه شما مشركين را به سوى آن مىخواند، و آنچه كه از قرآن برايتان تلاوت مىكند، سخنانش ناشى از هواى نفس نيست، و به رأى خود چيزى نمىگويد، بلكه هر چه در اين باب مىگويد وحيى است كه خداى تعالى به او مىكند. " عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوى" ضمير در" علمه" به رسول خدا (ص) برمىگردد، كه در اينصورت مفعول دوم تعليم كه يا قرآن است و يا مطلق وحى حذف شده، و تقدير آن" علمه القرآن او الوحى- قرآن يا وحى را به او تعليم كرده" مىباشد، ممكن هم هست ضمير در جمله مذكور به قرآن و يا مطلق وحى برگردد، و در نتيجه مفعول اول كه ضميرى است راجع به رسول خدا (ص) حذف شده تقدير آن چنين باشد" علم القرآن" و يا" علم الوحى اياه". يعنى خداى تعالى قرآن و يا وحى را به آن جناب تعليم كرده. و مراد از كلمه" شديد القوى"جبرئيل است، چون خداى سبحان او را در كلام مجيدش به اين صفت ياد كرده و فرموده:" إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ" « سوره تكوير، آيه 20.»، بعضى هم گفتهاند: مراد از آن خود خداى سبحان است. " ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوى" كلمه" مرة"- به كسره ميم و تشديد راء- به معناى شدت و يا پختگى عقل و رأى است، و يا از ماده مرور گرفته شده، و قيافه كلمه، قيافه بناى نوع است، و مفسرين آيه را به هر سه معنا تفسير كردهاند، البته آنهايى كه آيه را وصف جبرئيل دانستهاند، در نتيجه اين طور معنايش كردهاند:" همان جبرئيل كه در راه خدا شدت به خرج مىدهد، يا آن جبرئيلى كه عقلى پخته دارد، يا آن جبرئيلى كه به نوعى از رسول خدا (ص) مرور و عبور مىكند، با اينكه خودش در هواست". بعضى «4» هم گفتهاند: مراد از" ذو مرة" خود رسول خدا (ص) است، او است كه در مقابل دستورات الهى شديد و سخت است، و يا داراى عقل و رأيى محكم است. و يا داراى نوعى مرور و عبور است كه با داشتن آن مىتواند به معراج برود. " فاستوى"- اين كلمه به معناى استقامت و مسلط شدن بر كار است، و فاعل اين فعل جبرئيل است، و ضمير فاعل آن به وى بر مىگردد، و معنايش اين است كه: جبرئيل به همين صورت اصليش كه به آن صورت خلق شده در آمده. هم چنان كه در روايت هم آمده كه جبرئيل براى رسول خدا (ص) به صورتهاى مختلفى ظاهر مىشد، و تنها دو نوبت به صورت اصليش خود را به آن جناب نشان داد. ممكن هم هست معنايش اين باشدكه جبرئيل با قوت خود مسلط شد بر آنچه مامور انجامش شده بود. همه اينها در صورتى است كه فاعل جمله را جبرئيل بدانيم، و اگر فاعل آن را رسول خدا (ص) بدانيم، معنايش اين مىشود كه رسول خدا (ص) استقامت ورزيد و بر انجام ماموريت خود مستقر شد. " وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلى" كلمه افق به معناى ناحيه است.ظاهرا مراد از آن افق اعلاى آسمان است. ضمير" هو" در اين آيه به جبرئيل و يا به رسول خدا (ص) بر مىگردد، و جمله حال از ضمير در" استوى" است. " ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى" كلمه" دنو" كه مصدر فعل" دنى" است به معناى نزديكى است، و كلمه" تدلى" كه مصدر فعل" تدلى" است، به معناى بسته شدن و آويزان گشتن به چيزى است، ولى به طور كنايه در شدت نزديكى استعمال مىشود. و معناى آيه بنا بر اينكه هر دو ضمير به جبرئيل برگردد اين است كه: جبرئيل سپس نزديك رسول خدا (ص) شد و به دامن وى دست آويخت تا با آن جناب به آسمانها عروج كند. و بعضى گفتهاند: معنايش اين است كه: جبرئيل از افق اعلا پايين آمد و به رسول خدا (ص) نزديك شد تا آن جناب را به معراج ببرد. و اما بنا بر اينكه دو ضمير به رسول خدا (ص) برگردد معنايشاين مىشود كه: رسول خدا (ص) به خداى تعالى نزديك شد، و قرب خود را زياد كرد. " فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى" در مجمع البيان مىگويد: كلمه" قاب" و كلمه" قيب" مانند كلمه" قاد" و" قيد" به معناى مقدار هر چيز است. و كلمه" قوس" به معناى كمان است كه در تيراندازى استعمال مىشود، البته اين كلمه- به طورى كه گفتهاند - در لغت اهل حجاز بر ذراع اطلاق مىشود، و معناى جمله اين است كه دورى او بقدر دو قوس و يا بقدر دو ذراع و يا كمتر از آن بود. " فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى" ضمير در هر دو" أوحى" به جبرئيل بر مىگردد، البته اين در آن فرضى است كه ضميرهاى گذشته هم به او برگردد، آن وقت معناى جمله چنين مىشود كه: جبرئيل وحى برد نزد بنده خدا كه همان رسول خدا (ص) باشد، آنچه را كه وحى برد. بعضى گفتهاند: هيچ مانعى ندارد كه ما اين دو ضمير را به خداى تعالى برگردانيم، و اگر كسى بگويد: آخر بايد قبلا نامى از خدا برده شده باشد. مىگوييم اين در جايى است كه مخاطب و يا خواننده به اشتباه بيفتد اما در جايى كه واضح باشد كه مرجع ضمير كيست لازم نيست آن مرجع قبلا ذكر شده باشد، ممكن هم هست هر سه ضمير را به خداى تعالى برگردانيم و بگوييم معناى آيه اين است كه خداى تعالى به توسط جبرئيل وحى كرد به بنده خود آنچه را كه وحى كرد. هم چنان كه ممكن است بگوييم: ضمير اول به جبرئيل و دومى و سومى به خدا بر مىگردد، و معناى عبارت اين است كه: جبرئيل آنچه را كه خدا به وى وحى كرده بود به سوى بنده خدا وحى كرد. و اما بنا بر آن فرض ديگر كه ضمائر قبلى به رسول خدا (ص) برگردد، بايد بگوييم: اين سه ضمير به خدا برمىگردد، و معناى عبارت اين است كه: خداى تعالى وحى كرد به بندهاش آنچه را كه وحى كرد، و اين معنا از معناى سابق به ذهن نزديكتر است، چون آن معنا را ذوق سليم نمىپسندد، هر چند كه صحيح هم باشد. " ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى" كلمه" كذب" مخالف" صدق" را معنا مىدهد، گفته مىشود" كذب فلان فى حديثه- فلانى در سخنش مرتكب كذب شد"، كه در اين عبارت فعل" كذب" دو مفعول گرفته است، و كلمه كذب همانطور كه در سخن استعمال مىشود در خطاى قواى مدركه هم به كار مىرود، مثلا گفته مىشود:" كذبته عينه- چشم او به وى دروغ گفت"، و منظور اين است كه ديدش به خطا رفت. و در جمله مورد بحث هم كه از قلب نفى كذب كرده به همين عنايت بوده، حال چه اينكه كلمه كذب را لازم بگيريم و بگوييم معنايش اين است كه فؤاد در آنچه ديده بود دروغ نگفت، كه در اين صورت هيچ مفعول نگرفته، و يا آن را متعدى به دو مفعول بگيريم كه مفعول دومش كلمه" ما" و مفعول اولش رسول خدا (ص) باشد، و معنا چنين باشد كه فؤاد رسول خدا (ص) دروغ نگفت به رسول خدا (ص) آنچه را كه ديده بود. و خلاصه رؤيت فؤاد رسول خدا (ص) در آنچه كه ديد رؤيتى صادق بود. و اين تازگى ندارد كه رؤيت را كه در اصل به معناى ديدن چشم است به فؤاد نسبت داده شود، چون براى انسان يك نوع ادراك شهودى هست كه وراى ادراكهايى است كه با يكى از حواس ظاهرى و يا باطنى خود دارد، ادراكى است كه نه چشم و گوش و ساير حواس ظاهرى واسطهاند، و نه تخيل و فكر و ساير قواى باطنى، مانند اين كه مشاهده مىكنيم كه ما موجودى هستيم كه مىبينيم كه در اين درك عيانى و شهودى نه چشم ما واسطه است و نه فكر ما، و همچنين از خود مىبينيم كه ما مىشنويم و مىبوييم و مىچشيم و لمس مىكنيم و خيال مىكنيم و فكر مىكنيم، كه در هيچ يك از اين ادراكهاى شهودى ما با اينكه رؤيت و شهود است، اما نه چشمى در كار است و نه هيچ حواس ظاهرى و باطنى ديگر. آرى ما همانطور كه محسوسات هر يك از اين حواس ظاهرى و باطنى را درك مىكنيماين را هم درك مىكنيم كه فلان محسوس را با فلان حس درك مىكنيم، و اين درك ديگر ربطى به آن حس ندارد، بلكه كار نفس است كه قرآن كريم از آن تعبير به فؤاد فرموده. و در آيه شريفه هيچ دليلى كه دلالت كند بر اينكه متعلق رؤيت خداى سبحان است و خدا بوده كه مرئى براى آن جناب واقع شده، نيست بلكه آنچه مرئى آن جناب واقع شده همان افق اعلى و دنو و تدلى بوده است. و نيز اين بوده كه آنچه به وى وحى مىشود خدا وحى كرده، و اين نامبردهها همانهايى است كه در آيات قبلى آمده بود كه همهاش از سنخ آيات خدايى براى آن جناب بوده، مؤيد اين گفتار ما آيه شريفه" ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى" است، كه مىفرمايد آنچه ديده بود، از آيات كبراى پروردگارش بود. علاوه بر اين اگر هم فرض كنيم كه منظور ديدن خود خداى تعالى است باز اشكالى ندارد، چون ديدن خدا را به قلب نسبت داده، و ديدن قلب غير از ديدن چشم است، كه تنها مربوط به اجسام است و تعلقش به خداى تعالى محال است. " أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما يَرى" اين استفهام توبيخى است، و خطابش به مشركين است، و ضمير در آن به رسول خدا (ص) بر مىگردد و ممارات به معناى اصرار ورزيدن بر مجادله است. و معناى آيه اين است كه: آيا براى اين در جدال خود اصرار مىورزيد كه آن جناب به خلاف آنچه ادعاى ديدنش را مىكند و از ديدنش به شما خبر مىدهد معتقد شود؟ " وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى" كلمه" نزلة" به معناى يك دفعه نزول است، و معناى آن نزول واحد است، و اين آيه دلالت مىكند بر اينكه از اين آيه به بعد مىخواهد از يك نزول ديگر غير آن نزولى كه در آيات سابق حكايت شده بود خود خبر دهد. و با در نظر داشتن اينكه مفسرين فاعل" رآه" را رسول خدا (ص) دانسته و ضمير مفعولى در آن را به جبرئيل برگرداندهاند، قهرا منظور از" نزلة" نازل شدن جبرئيل بر آن جناب خواهد بود، نازل شدنش براى اينكه آن جناب را به معراج ببرد. و جمله" عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى" ظرف براى رؤيت است، نه براى نازل شدن، و مراد از رؤيت هم رؤيت آن جناب است جبرئيل را به صورت اصليش. و معناى جمله اين است كه: جبرئيل يك بار ديگر به صورت اصليش در برابر رسول خدا (ص) در آمد، تا به معراجش ببرد، و اين جريان كنار سدرة المنتهى واقع شد. پس از آنچه كه گذشت صحت اين نظريه هم روشن شد كه بگوييم ضمير مفعولى به خداى تعالى برگردد. و مراد از رؤيت هم رؤيت قلبى، و مراد از نزله اخرى هم نازل شدن رسول خدا (ص) در معراج در كنار سدرة المنتهى باشد، آن وقت مفاد آيه چنين مىشود كه: رسول خدا (ص) يك بار ديگر نزد سدرة المنتهى نازل شد، و اين وقتى بود كه به معراج مىرفت، و در آن نزله خدا را مانند نزله اول با قلب خود ديدار كرد. " عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى " كلمه" سدر" به معناى جنس درخت سدر، و كلمه" سدرة" به معناى يك درخت سدر است، و كلمه" منتهى"- گويا- نام مكانى است، و شايد مراد از آن، منتهاى آسمانها باشد به دليل اينكه مىفرمايد: جنت ماوى پهلوى آن است، و ما مىدانيم كه جنت ماوى در آسمانها است، چون در آيه فرموده:" وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ" « سوره ذاريات، آيه 22». و اما اينكه اين درخت سدره چه درختى است؟ در كلام خداى تعالى چيزى كه تفسيرش كرده باشد نيافتيم، و مثل اينكه بناى خداى تعالى در اينجا بر اين است كه به طور مبهم و با اشاره سخن بگويد، مؤيد اين معنا جمله" إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ ما يَغْشى" است، كه در آن سخن از مستورى رفته است، در روايات هم تفسير شده به درختى كه فوق آسمان هفتم قرار دارد، و اعمال بندگان خدا تا آنجا بالا مىرود، كه بزودى بعضى از اين روايات از نظر خواننده خواهد گذشت. " عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوى"- يعنى بهشتى كه مؤمنين براى هميشه در آن منزل مىكنند، چون بهشت ديگرى هست موقت، و آن بهشت برزخ است كه مدتش تا روز قيامت تمام مىشود، و" جنت ماوى" بعد از قيامت است. " إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ ما يَغْشى" مصدر غشيان به معناى احاطه است، و كلمه" ما" در اين آيه موصوله است.و معناى آيه اين است كه: آن زمان كه احاطه مىيابد به سدره، آنچه احاطه مىيابد. در اينجا هم خداى تعالى مطلب را مبهم گذاشته نفرموده چه چيز به سدره احاطه مىيابد، چون گفتم بناى خداى تعالى بر ابهام است. " ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى" كلمه" زيغ" كه مصدر فعل" زاغ" است به معناى انحراف از حالت تعادل و استقامت است، و كلمه" طغيان" كه مصدر فعل" طغى" است، در هر عملى به معناى تجاوز از حد در آن عمل است، و" زيغ بصر" به اين معنا است كه چشم آدمى چيزى را به آن صورت كه هست نبيند، و طورى ديگر ببيند، و" طغيان بصر" به اين معنا است كه چيزى را ببيند كه اصلا حقيقت ندارد، و منظور از" بصر" چشم رسول خدا (ص) است. و معناى آيه اين است كه: چشم رسول خدا (ص) آنچه را كه ديد بر غير صفت حقيقيش نديد، و چيزى را هم كه حقيقت ندارد نديد، بلكه هر چه ديد درست ديد، و مراد از اين ديدن رؤيت قلبى است نه رؤيت با ديده سر، چون مىدانيم منظور از اين ديدن همان حقيقتى است كه در آيه" وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى" منظور است، چون صريحا مىفرمايد: رؤيت در اين نزله كه نزله دومى است مثل رؤيت در نزله اولى بود، و رؤيت نزله اولى رؤيت با با فؤاد بود، كه در بارهاش فرمود:" ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما يَرى" " لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى" كلمه" من" تبعيض را مىرساند، و معناى آيه اين است كه: سوگند مىخورم كه اوبعضى از آيات پروردگارش را ديد، و با ديدن آنها مشاهده پروردگارش برايش تمام شد. چون مشاهده خدا به قلب با مشاهده آيات او دست مىدهد، زيرا آيت بدان جهت كه آيت است به جز صاحب آيت را حكايت نمىكند، و از خودش هيچ حكايتى ندارد، و گرنه از جهت خودش اگر حكايت كند ديگر آيت نمىشود. و اما ديدن ذات متعاليه حق بدون حجاب، يعنى بدون وساطت آيت، امرى است محال، هم چنان كه خودش فرمود:" وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً" « سوره طه، آيه 110». بحث روايتى در كافى از قمى از پدرش از ابن ابى عمير از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت: به امام باقر (ع) عرضه داشتم: معناى آياتى كه نظير آيه" وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشى" و" وَ النَّجْمِ إِذا هَوى" است چيست؟ فرمود: خداى عز و جل به هر چه از مخلوقات خود خواسته سوگند ياد كرده، ولى بندگان او جز به خود او نبايد سوگند ياد كنند. و در تفسير قمى به سند خود از ابن سنان روايت آورده كه در ضمن آن گفته است:امام صادق (ع) در معناى" قابَ قَوْسَيْنِ" فرمود: چون آن جناب، يعنى رسول خدا (ص)، نزديكترين خلائق بود به خدا، و آن قدر نزديك بود كه در شب معراج وقتى به آسمان بالا مىرفتند جبرئيل مرتب مىگفت: جلوتر برو اى محمد، برو كه در جايى قدم نهادهاى كه نه هيچ ملكى مقرب قدم نهاده و نه هيچ رسولى مرسل. و اگر روح و جان آن حضرت نمونهاى از آن عالم نبود، هرگز نمىتوانست به آنجا برسد، و در نزديكى به خدا به حدى رسيد كه خداى تعالى در بارهاش فرمود:" قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى" يعنى بلكه كمتر از دو قوس . در كافى به سند خود از صفوان بن يحيى روايت كرده كه گفت: ابو قره محدث از من خواهش كرد او را نزد ابى الحسن رضا (ع) ببرم، من از آن جناب براى وى اجازه ملاقات خواستم، آن حضرت اجازه دادند، ابو قره بر آن حضرت وارد شد و مسائلى از حلال و حرام در احكام از او پرسيد تا رسيد به اينجا كه ابو قره گفت: خداى تعالى فرموده:" وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى" اين چه معنا دارد؟ حضرت ابو الحسن (ع) پاسخ دادند كه بعد از اين آيه، آيهاى ديگر هست كه مىفهماند آن جناب چه ديده، و آن آيه" ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى" است، مىفرمايد: فؤاد محمد آنچه را كه چشمهايش ديد و زبانش از آنچه ديد خبر داد تكذيب نكرد، واما اينكه چه ديده؟ آيه" لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى- از آيات كبراى پروردگارش بديد" پاسخ مىدهد، و معلوم مىشود كه منظور از جمله" ما رأى" آيات پروردگار است، و آيات پروردگار غير خود اوست. و صاحب تفسير قمى مىگويد: پدرم از ابن ابى عمير از هشام از امام صادق (ع) برايم حديث كرد كه فرمود: رسول خدا (ص) فرموده: من (در شب معراج) به سدرة المنتهى رسيدم، و ديدم كه هر يك برگش سايه بر امتى از امتها دارد، آنجا بود كه نسبت به مقام پروردگارم مانند فاصله دو قوس يا كمتر قرار گرفتم. باز در آن كتاب در ذيل آيه" إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ ما يَغْشى" امام فرمود: وقتى حجاب از بين خداى تعالى و بين رسول گراميش برداشته شد، نور سدره پوشيده گشت. [ دوشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۰۱ ] [ 7:36 ] [ سعید ]
|
||
| [ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] | ||