منتخب تفاسیر أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا
| ||
***چه كنيم تا در دنيا راحت زندگى كنيم؟ [ دوشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۲۹ ] [ 20:23 ] [ سعید ]
وداع امام حسين(عليه السلام) با قبر جدّش پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى مدّتى كوتاه خواب چشمان امام(عليه السلام) را فرا گرفت ; پس از بيدارى برخاست با قبر جدّش وداع كرد و عرضه داشت: «بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي يا رَسُولَ اللّهِ لَقَدْ خَرَجْتُ مِنْ جَوارِكَ كُرْهاً، وَ فُرِّقَ بَيْني وَ بَيْنَكَ حَيْثُ أَنِّي لَمْ أُبايِعْ لِيَزيدَ بْنِ مُعاوِيَةَ، شارِبِ الْخُموُرِ، وَ راكِبِ الْفُجُورِ، وَ ها أَنَا خارِجٌ مِنْ جَوارِكَ عَلَى الْكَراهَةِ، فَعَلَيْكَ مِنِّي اَلسَّلامُ ; پدر و مادرم فداى تو اى رسول خدا! منبه ناچار از جوار قبر تو خارج مى شوم. ميان من و تو جدايى افتاد ; زيرا من دست بيعت به يزيد بن معاويه، آن مرد شراب خوار و فاجر، ندادم. اكنون با ناراحتى تمام از نزد تو بيرون مى روم. خدا حافظ (اى پيامبر خدا)». هنگامى كه مردم از قصد امام حسين(عليه السلام) براى حركت به كوفه با خبر شدند، گروهى از آنان امام(عليه السلام) را از اين سفر برحذر داشتند.( منتخب طريحى، ص 410 ; ناسخ التواريخ، ج 2، ص 14 و ينابيع المودّة، ص 401 (به اختصار).) * * * امام(عليه السلام) بعد از خوددارى و استنكاف از بيعت با يزيد و در واقع اعلان جنگ به حكومت بنى اميّه، همان تفاله هاى دوران جاهليّت عرب، ناگزير از سفر به سوى كوفه بود، زيرا نفوذ بنى اميه در مدينه كه در دوران حكومت عثمان به اوج خود رسيده بود، هنوز در ميان افراد سرشناس و متنفّذ مدينه زياد بود، و مكّه نيز به عنوان حرم امن خدا بايد از هرگونه درگيرى بركنار باشد. در حالى كه كوفه مركز شيعيان و علاقه مندان اهل بيت(عليهم السلام) بود و اگر اختلاف و پراكندگى و ترس و بزدلى را از خود دور مى كردند ساقط كردن حكومت يزيد و يزيديان منفور براى آنان كار مشكلى نبود. به هر حال امام(عليه السلام) بعد از مخالفت علنى با بيعت و به طور كل با حكومت يزيد و آل ابى سفيان ناچار از اين سفر بود. [ دوشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۲۹ ] [ 17:26 ] [ سعید ]
خدايا! من نيكى ها را دوست دارم چون شب دوّم شد امام(عليه السلام) بار ديگر كنار قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد و دو ركعت نماز گزارد و پس از آن عرضه داشت: «اَللّهُمَّ! إِنَّ هذا قَبْرُ نَبِيِّكَ مُحَمَّد وَ أَنَا ابْنُ بِنْتِ مُحَمَّد وَ قَدْ حَضَرَنِي مِنَ الاَْمْرِ ما قَدْ عَلِمْتَ، اَللّهُمَّ! وَ إِنِّي اُحِبُّ الْمَعْروُفَ وَ أَكْرَهُ الْمُنْكَرَ، وَ اَنَا أَسْأَلُكَ يا ذَالْجَلالِ وَ الاِْكْرامِ بِحَقِّ هذَا الْقَبْرِ وَ مَنْ فيهِ مَا(در مقتل الحسين خوارزمى تعبير به «اِلاّ اخترتَ» شده است.) اخْتَرْتَ مِنْ أَمْري هذا ما هُوَ لَكَ رِضىً ; بار الها! اين قبرپيامبر تو محمّد(صلى الله عليه وآله) است و من فرزند دخت محمّدم. از آنچه براى من پيش آمده است آگاهى. خدايا! من معروف را دوست دارم و از منكر بيزارم. من از تو اى خداوند صاحب جلال و بزرگوارى مى خواهم به حقّ اين قبر و كسى كه در آن است راهى را كه خشنودى تو در آن است برايم مقرّر دارى».( فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 27 ; مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 186 و بحارالانوار، ج 44، ص 328.) * * * امام(عليه السلام) انگيزه اصلى قيام خود ـ يعنى امر به نيكى ها و مبارزه با زشتى ها و پليدى ها ـ را در اين عبارت كوتاه در پيشگاه خداوند و در يكى از مقدّس ترين مكان ها در كنار قبر جدش پيامبر(صلى الله عليه وآله) بيان مى دارد و آن را به سينه تاريخ براى قضاوت آيندگان مى سپارد. [ دوشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۲۹ ] [ 17:22 ] [ سعید ]
امام حسين(عليه السلام) كنار قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) از ابوسعيد مقبرى نقل شده است كه: «در مسجد مدينه امام حسين(عليه السلام) را ديدم در حالى كه خرامان خرامان مى رفت و اين اشعار «يزيد بن مفرغ» را مى خواند كه مضمونش چنين است: لاََذْغَرْتُ السَّوامَ في فَلَقِ الصُّبْحِ *** مُغيراً، وَ لا دُعيتُ يَزيدا يَوْمَ أُعْطي مِنَ الْمَهابَةِ ضَيْماً *** وَ الْمَنايا يَرْصُدْنَني أَنْ احيدا «من آن نيستم كه گلّه هاى آرام شتر را در سپيده دم آسوده بگذارم و اگر از بيم، تن به بيدادگرى دهم و ترس از مرگ، مرا از راه به در برد، نامم يزيد (نام شاعر) نباشد». با خود گفتم: به خدا سوگند! به يقين امام(عليه السلام) از خواندن اين شعر مقصودى دارد (و مى خواهد چنين بگويد كه اگر تسليم خواسته هاى يزيد شوم من حسين فرزند پيامبر نخواهم بود).( مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 186 ; تاريخ طبرى، ج 4، ص 253.) امام حسين(عليه السلام) شبانگاه كنار قبر جدّش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رفت و عرض كرد: «اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ! أَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ فاطِمَةَ، أَنَا فَرْخُكَ وَابْنُ فَرْخَتِكَ، وَ سِبْطُكَ في الْخَلَفِ الَّذي خَلَّفْتَ عَلى أُمَّتِكَ، فَاشْهَدْ عَلَيْهِمْ يا نَبِىَّ اللّهِ. أَنَّهُمْ قَدْ خَذَلُوني وَ ضَيَّعُوني وَ أَنَّهُمْ لَمْ يَحْفِظُوني، وَ هذا شَكْواىَ إِلَيْكَ حَتّى أَلْقاكَ ; سلام بر تو اى رسول خدا!من حسين پسر فاطمه ام; منم فرزند دلبند تو و فرزند دختر تو و من سبط تو هستم كه مرا ميان امّت به يادگار گذاشتى. اى پيامبر خدا! گواه باش كه آنان دست از يارى من برداشتند و مقام مرا پاس نداشتند; اين شِكوه من است نزد تو، تا آنگاه كه تو را ملاقات كنم». سپس امام برخاست و به نماز ايستاد و پيوسته در ركوع و سجود بود.( مقتل الحسين خوارزمى، همان و فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 26.) * * * امام(عليه السلام) تصميم نهايى خود را در برابر خواسته هاى يزيد گرفت و به خاطر نجات اسلام و مسلمين در راه پرخطرى كه در پيش داشت آگاهانه گام نهاد، و پيمانى را كه با خدا بسته بود ـ كه هرگز با ظالمان و ستمگران همكارى نكند بلكه مبارزه با آنان را وظيفه اصلى خود بداند ـ فراروى خود قرار داد، و آماده حركت از مدينه شد. [ شنبه ۱۳۸۶/۱۱/۲۷ ] [ 17:54 ] [ سعید ]
پاسخ نهايى: خلافت بر آل ابوسفيان حرام است! فرداى آن روز، امام(عليه السلام) براى شنيدن خبرها، از منزل بيرون آمد; در بين راه با مروان بن حكم برخورد كرد. مروان گفت: اى اباعبدالله! نصيحتى به تو مى كنم; از من بشنو كه خير و صلاح تو در آن است! امام(عليه السلام) فرمود: «وَ ما ذلِكَ؟ قُلْ حَتّى أَسْمَعَ ; نصيحت تو چيست؟ بگو تا بشنوم!». مروان گفت: پيشنهاد مى كنم با اميرالمؤمنين! يزيد بيعت كنى كه براى دين و دنياى تو سودمندتر است!!! امام(عليه السلام) كلمه استرجاع (انا للّه و انّا اليه راجعون) را بر زبان جارى ساخت و فرمود: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ وَ عَلَى الاِْسْلامِ اَلسَّلامُ إِذْ قَدْ بُلِيَتِ الاُْمَّةُ بِراع مِثْلَ يَزيدَ ; زمانى كه امّت اسلامى گرفتار زمامدارى مثل يزيد بشود بايد فاتحه اسلام را خواند!». سپس امام(عليه السلام) رو به مروان كرد و فرمود: «وَيْحَكَ! أَتَأْمُرُني بِبَيْعَةِ يَزيدَ وَ هُوَ رَجُلٌ فاسِقٌ! لَقَدْ قُلْتَ شَطَطاً مِنَ الْقَوْلِ يا عَظيمَ الزُّلَلِ! لا أَلُومُكَ عَلى قَوْلِكَ لاَِنَّكَ اللَّعينُ الَّذي لَعَنَكَ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَأَنْتَ في صُلْبِ أَبيكَ الْحَكَمِ بْنِ أَبي الْعاصِ، فَإِنَّ مَنْ لَعَنَهُ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)لا يُمْكِنُ لَهُ وَ لا مِنْهُ إِلاّ أَنْ يَدْعُوَ اِلى بَيْعَةِ يَزيدَ». «واى بر تو! مرا به بيعت با يزيد فرا مى خوانى، در حالى كه وى مردى فاسق است؟! تو كسى هستى كه داراى لغزش هاى بزرگى مى باشى، به يقين سخن ناروايى گفتى. البتّه من تو را براى اين گفتار سرزنش نمى كنم; زيرا تو همان كسى هستى كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)، تو را ـ هنگامى كه هنوز در صلب پدرت حكم بن عاص بودى ـ لعنت كرد. به يقين آن كس را كه پيامبر خدا لعنت كند، از او جز اين انتظار نمى رود كه مرا به بيعت با يزيد فرا خواند!». سپس فرمود: «إِلَيْكَ عَنِّي يا عَدُوَّ اللّهِ! فَإِنّا أَهْلُ بَيْتِ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَ الْحَقُّ فينا وَ بِالْحَقِّ تَنْطِقُ أَلْسِنَتُنا، وَ قَدْ سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) يَقُولُ: «اَلْخِلاَفَةُ مُحَرَّمَةٌ عَلى آلِ أبي سُفْيانَ، وَ عَلى الطُّلَقاءِ أَبْناءِ الطُّلَقاءِ...» ; از من دور شو اى دشمن خدا! ما اهل بيت رسول خداييم و حقّ مروان با شنيدن سخن امام حسين(عليه السلام) به خشم آمد و گفت: من هرگز تو را رها نخواهم كرد، مگر آن كه با يزيد بن معاويه بيعت كنى! شما خاندان ابوتراب كينه فرزندان ابوسفيان را در دل داريد، و البتّه جا دارد كه با آنها دشمن باشيد و آنان نيز با شما دشمنى ورزند. امام فرمود: «وَيْلَكَ يا مَرْوانُ! إِلَيْكَ عَنّي فَإِنَّكَ رِجْسٌ، وَ إِنّا أَهْلُ بَيْتِ الطَّهارَةِ الَّذينَ أَنْزَلَ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلى نَبِيِّهِ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله) فقال: (إِنَّمَا يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً) ; واى بر تو اى مروان! از من دور شو كه تو پليدى و ما از اهل بيتطهارتيم كه خداوند درباره آنان به پيامبر(صلى الله عليه وآله) وحى كرده است و فرمود: «خداوند مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملا شما را پاك سازد».( احزاب، آيه 33.) پس از اين سخن امام(عليه السلام)، مروان سرش را (با خوارى) به زير افكند و ساكت شد. امام(عليه السلام)ادامه داد: «أَبْشِرْ يَابْنَ الزَّرْقاءِ بِكُلِّ ما تَكْرَهُ مِنَ الرَّسُولِ(صلى الله عليه وآله) يَوْمَ تَقْدِمُ عَلى رَبِّكَ فَيَسْأَلُكَ جَدّي عَنْ حَقِّي وَ حَقِّ يَزيدَ ; اى پسر زرقاء، به خاطر همه آنچه را كه از رسول خدا ناخشنودى، تو را به عذاب الهى بشارت مى دهم; در آن روز كه در محضر پروردگارت و جدّم رسول خدا درباره حقّ من و حقّ يزيد از تو سؤال خواهد كرد». مروان با خشم و غضب از امام(عليه السلام) جدا شد و به نزد وليد رفت و آنچه را كه از امام شنيده بود، براى وى بازگو كرد.( فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 24-25; مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 185.) [ پنجشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۲۵ ] [ 16:49 ] [ سعید ]
ادامه همان سخن آنگاه امام(عليه السلام) با صراحت وارد بحث شد و رو به وليد بن عتبه كرد و فرمود: «أَيُّهَا الاَْميرُ! إِنّا أَهْلُ بَيْتِ النَّبُوَّةِ وَ مَعْدِنُ الرِّسالَةِ وَ مُخْتَلَفُ الْمَلائِكَةِ وَ مَحَلُّ الرَّحْمَةِ وَ بِنا فَتَحَ اللّهُ وَ بِنا خَتَمَ، وَ يَزيدُ رَجُلٌ فاسِقٌ شارِبُ خَمْر قاتِلُ النَّفْسِ الُْمحَرَّمَةِ مُعْلِنٌ بِالْفِسْقِ، وَ مِثْلي لا يُبايِعُ لِمِثْلِهِ، وَ لكِنْ نُصْبِحُ وَ تُصْبِحُونَ وَ نَنْتَظِرُ وَ تَنْتَظِرُونَ أَيُّنَا أَحَقُّ بِالْخِلافَةِ وَ الْبَيْعَةِ». «اى امير! ما از خاندان نبوّت و معدن رسالت و جايگاه رفت و آمد فرشتگان و محلّ نزول رحمت الهى مى باشيم. خداوند (اسلام را) با ما آغاز كرد و با ما پايان برد. در حالى كه يزيد مردى است فاسق، مى گسار، قاتل بى گناهان و آن كسى كه آشكارا مرتكب فسق و فجور مى شود. بنابراين، هرگز شخصى مانند من، با مردى همانند وى بيعت نخواهد كرد! ولى به هر حال بگذار صبح شود و به انتظار بمانيم و ببينيم كدام يك از ما، به خلافت و بيعت شايسته تريم!».( فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 18-19 ; مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 184 (با مختصر تفاوت) و بحارالانوار، ج 44، ص 325.) مرحوم صدوق(قدّس سرّه) مى گويد: امام(عليه السلام) به وليد فرمود: «يا عُتْبَةُ(با توجّه به اين كه والى مدينه در آن زمان وليد بن عتبه بود، عبارت «يابن عتبة» صحيح مى باشد. ) قَدْ عَلِمْتَ أَنَا أَهْلُ بَيْتِ الْكَرامَةِ وَ مَعْدِنُ الرِّسالَةِ، وَ أَعْلامُ الْحَقِّ الَّذينَ اَوْدَعَهُ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ قُلُوبَنا، وَ اَنْطَقَ بِهِ أَلْسِنَتَنا، فَنَطَقَتْ بِاِذْنِ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ، وَ لَقَدْ سَمِعْتُ جَدّي رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) يَقُولُ: «اِنَّ الْخِلاَفَةُ مُحَرَّمَةٌ عَلى وُلْدِ أَبي سُفْيانَ» وَ كَيْفَ أُبايِعُ أَهْلَ بَيْت قَدْ قالَ فيهِمْ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)هذا». «اى پسر عُتبه! تو مى دانى كه ما اهل بيت كرامت و بزرگوارى و معدن رسالتيم، و ماييم آن نشانه هاى حق كه خدا به دل هايمان سپرده و زبان ما را بدان گويا ساخته كه به اذن خداوند گويا است. سپس فرمود: از جدّم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شنيدم كه مى فرمود: «خلافت بر فرزندان ابوسفيان حرام است!» اكنون من چگونه با خاندانى كه رسول خدا درباره آنان چنين فرمود، بيعت نمايم؟!».( امالى صدوق، ص 130 و بحارالانوار، ج 44، ص 312.) * * * اين سخن صريح از يك سو با دليل عقلى، يزيد را محكوم مى كرد، چرا كه يك فرد آلوده به فسق و فجور و قتل بيگناهان هرگز سزاوار خلافت و حكومت بر مردم نيست، و از سوى ديگر با دليل نقل ; زيرا پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) با صراحت فرمود خلافت بر دودمان ابوسفيان حرام است. [ پنجشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۲۵ ] [ 1:25 ] [ سعید ]
پاسخ كوبنده امام(عليه السلام) امام حسين(عليه السلام) بر وليد وارد شد و (طبق آداب اسلامى) سلام كرد; وليد با خوشرويى پاسخ داد و او را نزد خويش نشاند. مروان بن حكم ـ با اين كه پيش از اين، بين وى و وليد كينه و نفرت حاكم بود ـ در مجلس حضور داشت... . امام(عليه السلام) فرمود: «هَلْ أَتاكُمْ مِنْ مُعاوِيَةَ كائِنَةُ خَبَر فَإِنَّهُ كانَ عَليلا وَ قَدْ طالَتْ عِلَّتُهُ، فَكَيْفَ حالُهُ الآنَ؟ ; آيا از حال معاويه به شما خبرى رسيده است؟ چرا كه وى مدّتى طولانى بيمار بود، اكنون حالش چگونه است؟». وليد آهى كشيد، آنگاه گفت: اى اباعبدالله! خداوند تو را در مرگ معاويه پاداش دهد! وى عموى صادقى! براى تو بود، كه اكنون طعم مرگ را چشيده است و اين نيز نامه اميرالمؤمنين يزيد است! امام حسين(عليه السلام) فرمود: «إنّا لِلّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ، اكنون براى چه منظورى مرا خواسته اى؟!» وليد پاسخ داد: تو را براى بيعت دعوت كردم، و همه مردم با يزيد بيعت كرده اند! امام(عليه السلام) (براى اين كه آن مجلس بدون درگيرى پايان يابد) فرمود: «إِنَّ مِثْلي لا يُعْطي بَيْعَتَهُ سِرّاً، وَ إِنَّما أُحِبُّ أَنْ تَكُونَ الْبَيْعَةُ عَلانِيَةً بِحَضْرَةِ الْجَماعَةِ، وَ لكِنْ إِذا كانَ مِنَ الْغَدِ وَ دَعَوْتَ النّاسَ إِلىَ الْبَيْعَةِ دَعَوْتَنا مَعَهُمْ فَيَكُونُ أَمْرُنا واحِداً ; مطابق نقل شيخ مفيد امام(عليه السلام) فرمود: «إِنّي لا أَراكَ تَقْنَعُ بِبَيْعَتي لِيَزيدَ سِرّاً حَتّى أُبايِعَهُ جَهْراً فَيَعْرِفَ النّاسُ ; من گمان نمى كنم تو به بيعت پنهانى من با يزيد، قانع باشى، مگر آن كه من آشكارا بيعت كنم تا مردم همگى با خبر شوند». وليد گفت: آرى! امام(عليه السلام) فرمود: «فَتُصْبِحُ وَ تَرى رَأْيَكَ فِي ذلِكَ ; پس بگذار صبح شود، تا نظرت در اين باره مشخّص گردد».( ارشاد مفيد، ص 374.) مطابق نقل ابومحنف، امام(عليه السلام) پس از شنيدن خبر مرگ معاويه فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون» سپس ادامه داد: «أَمّا ما سَأَلْتَنِي مِنَ الْبَيْعَةِ، فَاِنَّ مِثْلى لا يُعْطي بَيْعَتَهُ سِرّاً، وَ لا أَراكَ أَنْ تَجْتَزِئَ بِها مِنّي سِرّاً دُونَ أَنْ تُظْهِرَها عَلى رُؤُوسِ النّاسِ عَلانِيَةً ; امّا پاسخم به تقاضاى بيعت تو وليد گفت: آرى! امام فرمود: «فَإِذا خَرَجْتَ إِلَى النّاسِ فَدَعَوْتَهُمْ اِلَى الْبَيْعَةِ دَعَوْتَنا مَعَ النّاسِ، فَكانَ اَمْراً واحِداً ; بنابراين، وقتى كه (فردا) ميان مردم آمدى و همه مردم و ما را به بيعت فراخواندى، تصميم ما و مردم به گونه واحدى خواهد بود!».( كامل ابن اثير، ج 3، ص 378.) وليد گفت: «اى اباعبدالله! سخن درستى گفتى و من اين گونه پاسخت را پسنديدم و من باورم درباره تو همين بود. اكنون برو در پناه خدا، تا فردا با مردم بيايى». مروان كه در جلسه حاضر بود، به وليد گفت: به خدا سوگند! اگر حسين هم اكنون از تو جدا شود و بيعت نكند، هرگز چنين فرصتى، به چنگ نخواهى آورد، مگر آن كه كشتار فراوانى ميان شما اتّفاق افتد. جلوى او را بگير و مگذار از نزد تو بيرون رود، تا بيعت كند و گرنه گردنش را بزن! امام(عليه السلام) ناگهان از جايش برخاست و فرمود: «يَابْنَ الزَّرْقاءَ أَنْتَ تَقْتُلُني اَمْ هُو؟ كَذِبْتَ وَاللّهِ وَ اَثِمْتَ ; اى پسر زرقاء (زن چشم كبودِ بد سيرت)، تو مرا مى كشى، يا او؟ به خدا سوگند! دروغ گفتى و گناه كرده اى!».( ارشاد مفيد، ص 374 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 251.) به روايت ابن اعثم امام(عليه السلام) به وى فرمود: صادِقاً ; واى بر تو اى پسر زرقاء! تو فرمان كشتن مرا مى دهى؟ به خدا سوگند دروغ مى گويى! به خدا سوگند! اگر كسى از مردم چنين اراده اى كند، قبل از آن كه بتواند كارى كند، زمين را از خونش سيراب مى كنم; اكنون اگر راست مى گويى، بيا تهديد خود را عملى كن و گردنم را بزن!».( فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 18 و مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 184.) [ پنجشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۲۵ ] [ 1:24 ] [ سعید ]
امام حسين(عليه السلام) به منزلش رفت، لباس پوشيد و آبى خواست و وضو ساخت. آنگاه دو ركعت نماز گزارد و در نمازش به گونه اى كه مى خواست دعا كرد. هنگامى كه از نماز فارغ شد، كسى را به سراغ جوانان، خويشان، بنى هاشم و دوستان واهل بيتش فرستاد و آنان را از تصميم خود آگاه ساخت، سپس فرمود: «كُونُوا بِبابِ هذَا الرَّجُلِ فَإِنّي ماض إِلَيْهِ وَ مُكَلِّمُهُ، فَإِنْ سَمِعْتُمْ أَنَّ صَوْتِي قَدْ عَلا وَ سَمِعْتُمْ كَلامي وَ صِحْتُ بِكُمْ فَادْخُلُوا يا آلَ الرَّسُولِ وَ اقْتَحَمُوا مِنْ غَيْرِ إِذْن، ثُمَّ اشْهَرُوا السُّيُوفَ وَ لا تَعْجَلُوا، فَإِنْ رَأَيْتُمْ ما تَكْرَهُونَ فَضَعُوا سُيُوفَكُمْ ثُمَّ اقْتُلُوا مَنْ يُريدُ قَتْلي ; بر درِ خانه اين مرد (وليد) بايستيد. من به نزد او مى روم و با او سخن مى گويم اگر شنيديد كه صدايم بلند شد و شما را فرا خواندم: «اى خاندان پيامبر وارد شويد»، بدون اجازه به منزل هجوم آوريد، و شمشيرها را از نيام خارج سازيد، ولى شتاب نكنيد; اگر چيز ناخوشايندى (از دشمنان درباره من) ديديد، فوراً شمشير بكشيد و هر كس كه قصد كشتن مرا داشت به قتل برسانيد». * * * مطابق نقل ديگرى : امام حسين(عليه السلام) از منزل خارج شد، در حالى كه چوب دستى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در دستش بود، و همراه او سى تن از مردان بنى هاشم و ياران و شيعيانش بودند. امام(عليه السلام) آنها را بيرون در خانه وليد نگه داشت، و فرمود: «اُنْظُروُا ماذا اَوْصَيْتُكُمْ، فَلا تَعْتَدُوهُ، وَ أَنَا اَرْجُوا اَنْ اَخْرُجَ إِلَيْكُمْ سالِماً اِنْ شاءَ اللّهِ ; مراقب باشيد، و از سفارشى كه به شما كردم، تخطّى نكنيد; اميدوارم كه سالم به سوى شما بازگردم ـ إن شاء الله».( مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 183 و الفتوح، ج 5، ص 16-17.) * * * شجاعت حسينى ايجاب مى كرد از دعوت حاكم مدينه به خاطر وحشت از توطئه سرباز نزند، ولى درايت آن امام بزرگوار نيز ايجاب مى كرد كه جانب احتياط را از دست ندهد، از اين رو جمعى از جوانان شجاع و نيرومند بنى هاشم و شيعيان را با خود به سوى خانه حاكم مدينه، (وليد) برد كه در صورت لزوم آنها را به درون خانه بخواند و توطئه دشمن را درهم بشكنند! جالب اين كه امام(عليه السلام) همراهان را با خود به درون خانه نبرد بلكه شخصاً وارد شد، و آنها بر در خانه ماندند. ادامه اين ماجرا نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) با چه صلابت و شهامتى با وليد سخن گفت و او را براى هميشه در برابر پيشنهاد بيعت با يزيد مأيوس و ناكام كرد و موضع خود را در برابر او آشكار ساخت. [ پنجشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۱۸ ] [ 21:28 ] [ سعید ]
امام حسين(عليه السلام) و عبدالله بن زبير در حال گفتگو بودند كه فرستاده وليد نزد آنان بازگشت و گفت: «اى اباعبدالله! امير براى شما دو تن جلسه خاصّى ترتيب داده، مناسب است نزد او برويد!». امام حسين(عليه السلام) به وى تندى كرد و فرمود: «اِنْطَلِقْ إِلى أَميرِكَ لا أُمَّ لَكَ! فَمَنْ أَحَبَّ أَنْ يَصيرَ إِلَيْهِ مِنّا فَإِنَّهُ صائِرٌ إِلَيْهِ، وَ أَمّا أَنَا فَإِنِّي أَصيرُ إِلَيْهِ السّاعَةَ إِنْ شاءَ اللّهُ تَعالى». «اى بى مادر! به سوى اميرت برگرد! هر يك از ما اگر بخواهيم نزد وى مى رويم ولى من هم اكنون نزد او مى روم إن شاء الله». سپس امام(عليه السلام) رو به حاضران كرد و فرمود: «قُومُوا إِلى مَنازِلِكُمْ فَإِنّي صائِرٌ إِلى هذَا الرَّجُلِ فَأَنْظُرُ ما عِنْدَهُ وَ ما يُريدُ». «به خانه هاى خود برويد من اكنون به نزد وليد مى روم تا ببينم چه خبرى نزد اوست و چه مى خواهد». عبدالله بن زبير به امام(عليه السلام) عرض كرد: «اى پسر دختر رسول خدا فدايت شوم! من مى ترسم تو را رها نكنند، مگر آن كه بيعت كنى، يا كشته شوى». امام پاسخ داد: «إِنّي لَسْتُ أَدْخُلُ عَلَيْهِ وَحْدي، وَ لكِنْ أَجْمَعُ أَصْحابي إِلَىَّ وَ خَدَمي وَ أَنْصاري وَ أَهْلَ الْحَقِّ مِنْ شيعَتي، ثُمَّ آمُرُهُمْ أَنْ يَأْخُذَ كُلُّ واحِد سَيْفَهُ مَسْلُولا تَحْتَ ثِيابِهِ، ثُمَّ يَصيروُا بِإِزائي، فَإِذا أَنَا أَوْ مَأْتُ إِلَيْهِمْ وَ قُلْتُ: يا آلَ الرَّسُولِ اُدْخُلُوا! دَخَلُوا وَ فَعَلُوا ما أَمَرْتَهُمْ بِهِ، فَأَكُونَ عَلَى الاِْمْتِناعِ، وَ لا أُعْطي الْمَقادَةَ وَ الْمَذَلَّةَ مِنْ نَفْسي، فَقَدْعَلِمْتُ وَاللّهِ أَنَّهُ جاءَ مِنَ الاَْمْرِ مالا قِوامَ بِهِ، وَ لكِنْ قَضاءُ اللّهِ ماض فىَّ، وَ هُوَ الَّذي يَفْعَلُ في بَيْتِ رَسُولِهِ ما يَشاءُ وَ يَرْضى». «من به تنهايى نزد او نمى روم، بلكه گروهى از اصحاب و ياران و مردان حق از شيعيانم را با خود مى برم و به آنان دستور مى دهم كه هر يك شمشيرى را زير لباسش پنهان كند و پشت سر من بيايند، اگر (احساس خطر كردم و) به آنان اشاره نمودم و گفتم «اى آل پيامبر وارد شويد!» آنان داخل شوند و به آنچه فرمان دهم عمل خواهند كرد. بنابراين، من از بيعت امتناع خواهم كرد و زمامم را هرگز به دست او نمى سپارم و خود را ذليل نخواهم كرد. به خدا سوگند! مى دانم حادثه اى رخ داده است كه آينده اش روشن نيست، ولى قضاى الهى درباره من به انجام خواهد رسيد و اوست كه در خاندان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آنچه را كه بخواهد و بپسندد انجام مى دهد».( مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 182 و رجوع كنيد به: تاريخ طبرى، ج 4، ص 251 و كامل ابن اثير، ج 3، ص 378.) * * * آرى تصميم فرماندار مدينه، وليد بر اين بود كه به هر قيمت شده از امام(عليه السلام) بيعت بگيرد، غافل از اين كه امام(عليه السلام) پيش بينى هاى لازم را نموده، و با رعايت تمام جوانب كار به سوى او مى رود و او را ناكام مى سازد. [ پنجشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۱۸ ] [ 21:26 ] [ سعید ]
آن چیزى كه انسان را به ضیافتگاه خدا راه مىدهد این است كه غیر خدا را كناربگذارد ، و این براى هر كس میسور نیست . بدان كه شكر نعمتهاى ظاهره و باطنه حق تعالى ، یكى از وظایف لازمه عبودیت وبندگى است كه هر كسى به قدر مقدور باید قیام به آن نماید ، گرچه از عهده شكرحق تعالى ، احدى از مخلوقات برنمىآید . اصل تمجید ، براى غیر خدا واقع نمىشود ، حتى شما كه از یك گل تعریف مىكنید ،از یك سیب تمجید مىكنید ، این تمجید خداست . تشخیص معیار الهى از شیطانى آن است كه پس از مراجعه به خود ، بیابد كهآنچه كه او مىخواهد، نفس عمل است ، گرچه این كار را دیگرى انجام دهد . باید به قلبتان برسانید كه هر كارى انجام مىدهید در محضر خدا هستید . هر كس در هر مقامى كه هست و هر مسئولیتى كه دارد ، همان مقام و مسئولیت ، امتحان اوست . [ پنجشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۱۸ ] [ 7:48 ] [ سعید ]
توطئه شبانه براى گرفتن بيعت
(وليد فرماندار مدينه شبانه كسى را خدمت امام(عليه السلام)، و «عبدالله بن زبير» فرستاد و آنها را به خانه خود دعوت كرد) «عبدالله بن زبير» رو به امام(عليه السلام) كرد و عرضه داشت: اى اباعبدالله! اين ساعت كه وليد ما را خواسته، ساعتى نيست كه «وليد» نشست عمومى براى مردم داشته باشد، از اين كه در اين ساعت ما را فراخوانده من از آن احساس خطر مى كنم. به نظر شما براى چه منظورى ممكن است ما را خواسته باشد؟ امام(عليه السلام) فرمود: «إِذاً أُخْبِرُكَ أَبابَكْرُ، إِنّي أَظُنُّ بِأَنَّ مُعاويةَ قَدْ ماتَ، وَ ذلِكَ أَنّي رَأَيْتُ الْبارِحَةَ فِي مَنامي كَأَنَّ مِنْبَرَ مُعاوِيةَ مَنْكُوسٌ، وَ رَأَيْتُ دارَهُ تَشْتَعِلُ ناراً،فَاَوَّلْتُ ذلِكَ في نَفْسِي أَنَّهُ ماتَ». «اى ابابكر! (كنيه عبدالله بن زبير) اكنون به تو مى گويم: گمان مى كنم معاويه از دنيا رفته است; چرا كه من شب گذشته در خواب ديدم كه منبر معاويه سرنگون شده واز خانه اش آتش زبانه مى كشد. من پيش خود چنين تعبير كردم كه وى مرده است».( مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 181-182.) مطابق روايت ابومخنف امام(عليه السلام) فرمود: «قَدْ ظَنَنْتُ أَنَّ طاغِيَتَهُمْ قَدْ هَلَكَ، فَبَعَثَ إِلَيْنا لِيَأْخُذَنا بِالْبَيْعَةِ قَبْلَ أَنْ يَفْشُوا فِى النّاسِ الْخَبَرُ; من گمان مى كنم طغيانگراين قوم هلاك شده است; از اين رو وليد قصد دارد پيش از آن كه مردم با خبر شوند، از ما بيعت بگيرد».( تاريخ طبرى، ج 4، ص 251 و كامل ابن اثير، ج 3، ص 378.) عبدالله بن زبير گفت: «اى فرزند على! به يقين همين گونه است كه مى گويى، اكنون اگر براى بيعت با يزيد دعوت شوى، چه خواهى كرد؟!». امام(عليه السلام) فرمود: «أَصْنَعُ أَنّي لا أُبايِعُ لَهُ أَبَداً، لاَِنَّ الاَْمْرَ إِنَّما كانَ لِي مِنْ بَعْدِ أَخِي الْحَسَنِ(عليه السلام)، فَصَنَعَ مُعاوِيَةُ ما صَنَعَ وَ حَلَفَ لاَِخِى الْحَسَنِ(عليه السلام) أَنَّهُ لا يَجْعَلُ الْخِلافَةَ لاَِحَد مِنْ بَعْدِهِ مِنْ وُلْدِهِ أَنْ يَرُدَّها إِلَىَّ إِنْ كُنْتُ حَيّاً، فَإِنْ كانَ مُعاوِيَةُ قَدْ خَرَجَ مِنْ دُنْياهُ وَ لَمْ يَفِ لي وَ لا لاَِخي الْحَسَنِ(عليه السلام) بِما كانَ ضَمِنَ فَقَدْ وَاللّهِ أَتانا ما لا قِوامَ لَنا بِهِ، اُنْظُرْ أَبابَكْر أَنّي أُبايِعُ لِيَزيدَ، وَ يَزيدُ رَجُلٌ فاسِقٌ مُعْلِنُ الْفِسْقِ يَشْرَبُ الْخَمْرَ وَ يَلْعَبُ بِالْكِلابِ وَ الْفُهُودِ، وَ يُبْغِضُ بَقِيَّةَ آلِ الرَّسُولِ! لا وَاللّهِ لا يَكُونُ ذلِكَ أَبَداً». «من هرگز با وى بيعت نخواهم كرد. چرا كه امر خلافت پس از برادرم حسن(عليه السلام)شايسته من است. ولى معاويه آن گونه كه دلش خواست عمل كرد، در حالى كه معاويه با برادرم امام حسن(عليه السلام) پيمان مؤكّد بسته بود كه پس از خودش، امر خلافت را به هيچ يك از فرزندانش نسپارد; بلكه اگر من زنده بودم آن را به من واگذار كند، اكنون او از دنيا رفته، در حالى كه به پيمانش درباره من و برادرم وفا نكرده، به خدا سوگند! حادثه اى رخ داد كه آينده روشنى ندارد! علاوه بر آن، آيا مى شود من با يزيد بيعت كنم (و زمام امور مسلمين را به دست او بسپارم) با اين كه او مردى فاسق است كه بر همگان آشكار است. شراب مى نوشد و با سگان و يوزپلنگان بازى مى كند (مردى سبكسر و آلوده است) و با خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله)دشمنى مىورزد! نه به خدا سوگند! هرگز چنين چيزى (بيعت من با يزيد) اتّفاق نخواهد افتاد».( مقتل الحسين خوارزمى، ج 1، ص 182 و مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 96.) * * * اين نخستين گام شرارت از سوى يزيد بعد از مرگ پدرش معاويه بود كه مى خواست پيشدستى كند و به پندار خود از امام(عليه السلام) بيعت بگيرد و آن را وسيله اى براى گرفتن بيعت از ساير مردم قرار دهد، امّا چنان كه در بحث آينده خواهيم ديد تيرش به خطا رفت و اساساً امام(عليه السلام) را نشناخته بود، چرا كه او از فرهنگ خاندان نبوّت بيگانه بود. [ سه شنبه ۱۳۸۶/۱۱/۱۶ ] [ 12:52 ] [ سعید ]
14 ـ من فقط براى اقامه حق قيام كردم از خطبه هاى امام حسين(عليه السلام) است كه درباره امر به معروف و نهى از منكر ايراد فرموده است (اين كلام از اميرمؤمنان على(عليه السلام) نيز نقل شده است):«اِعْتَبِرُوا أَيُّهَا النّاسُ بِما وَعَظَ اللّهُ بِهِ أَوْلِياءَهُ مِنْ سُوءِ ثَنائِهِ عَلَى الاَْحْبارِ إِذْ يَقُولُ: (لَوْلاَ يَنْهَاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَالاَْحْبَارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الاِْثْمَ)( مائده، آيه 63.) وَ قالَ:(لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِى إِسْرَائِيلَ) إِلى قَوْلِهِ: (لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ)( مائده، آيات 78-79.) وَ إِنَّما عابَ اللّهُ ذلِكَ عَلَيْهِمْ لاَِنَّهُمْ كانُوا يَرَوْنَ مِنَ الظَّلَمَةِ الَّذينَ بَيْنَ أَظْهُرِهِمِ الْمُنْكَرَ وَ الْفَسادَ فَلا يَنْهَوْنَهُمْ عَنْ ذلِكَ رَغْبَةً فيما كانُوا يَنالُونَ مِنْهُمْ وَ رَهْبَةً مِمّا يَحْذَرُونَ، وَاللّهُ يَقُولُ:(فَلاَ تَخْشَوْا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ)( مائده، آيه 44.) وَ قالَ: (وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْض يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنْ الْمُنكَرِ)( توبه، آيه 71.) فَبَدَأَ اللّهُ بِالاَْمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىِ عَنِ الْمُنْكَرِ فَريضَةً مِنْهُ لِعِلْمِهِ بِأَنَّها إِذا أُدِّيَتْ وَ أُقيمَتْ اِسْتِقامَتِ الْفَرائِضُ كُلُّها هَيِّنُها وَ صَعْبُها، وَ ذلِكَ أَنَّ الاَْمْرَ بِالْمَعْروُفِ وَ النَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ دُعاءٌ إِلَى الاِْسْلامِ مَعَ رَدِّ الْمَظالِمِ وَ مُخالَفَةِ الظّالِمِ، وَ قِسْمَةِ الْفَيىءِ وَ الْغَنائِمِ وَ أَخْذِ الصَّدَقاتِ مِنْ مَواضِعِها، وَ وَضْعِها في حَقِّها. ثُمَّ أَنْتُمْ أَيُّهَا الْعِصابَةُ عِصابَةٌ بِالْعِلْمِ مَشْهُورَةٌ، وَ بِالْخَيْرِ مَذْكُورَةٌ، وَ بِالنَّصيحَةِ مَعْرُوفَةٌ، وَ بِاللّهِ في أَنْفُسِ النّاسِ مَهابَةٌ يَهابُكُمُ الشَّريفُ، وَ يُكْرِمُكُمُ الضَّعيفُ، وَ يُؤْثِرُكُمْ مَنْ لا فَضْلَ لَكُمْ عَلَيْهِ وَ لا يَدَ لَكُمْ عِنْدَهُ، تَشْفَعُونَ فِي الْحَوائِجِ إِذَا امْتَنَعَتْ مِنْ طُلاّبِها، وَ تَمْشُونَ فِى الطَّرِيقِ بِهَيْبَةِ الْمُلُوكِ وَ كَرامَةِ الأَكابِرِ، أَلَيْسَ كُلُّ ذلِكَ إِنَّما نِلْتُمُوهُ بِما يُرْجى عِنْدَكُمْ مِنَ الْقِيامِ بِحَقِّ اللّهِ، وَ إِنْ كُنْتُمْ عَنْ أَكْثَرِ حَقِّهِ تَقْصُرُونَ، فَاسْتَخْفَفْتُمْ بِحَقِّ الاَْئِمَّةِ، فَأَمّا حَقُّ الضُّعَفاءِ فَضَيَّعْتُمْ، وَ أَمّا حَقُّكُمْ بِزَعْمِكُمْ فَطَلَبْتُمْ، فَلا مالَ بَذَلُْتمُوهُ، وَ لا نَفْساً خاطَرْتُمْ بِها لِلَّذي خَلَقَها، وَ لا عَشيرَةً عادَيْتُموُها في ذاتِ اللّهِ، أَنْتُمْ تَتَمَنَّوْنَ عَلَى اللّهِ جَنَّتَهُ وَ مُجاوَرَةَ رُسُلِهِ وَ أَمانَهُ مِنْ عَذابِهِ. لَقَدْ خَشيتُ عَلَيْكُمْ أَيُّهَا الْمُتَمَنُّونَ عَلَى اللّهِ أَنْ تُحِلَّ بِكُمْ نِقْمَةً مِنْ نَقِماتِهِ، لاَِنَّكُمْ بَلَغْتُمْ مِنْ كِرامَةِ اللّهِ مَنْزِلَةً فُضِّلْتُمْ بِها وَ مَنْ يُعْرَفْ بِاللّهِ لا تُكْرِمُونَ وَ أَنْتُمْ بِاللّهِ فِي عِبادِهِ تُكْرَمُونَ، وَ قَدْ تَرَوْنَ عُهُودَ اللّهِ مَنْقُوضَةً فَلا تَفْزَعُونَ، وَ أَنْتُمْ لِبَعْضِ ذِمَمِ آبائِكُمْ تَفْزَعُونَ وَ ذِمَّةُ رَسُولُ اللّهِ مَحْقُورَةٌ، وَ الْعُمىُ وَ الْبُكْمُ وَ الزَّمِنُ فِى الْمَدايِنِ مُهْمَلَةٌ لا تُرْحَمُونَ، وَ لا في مَنْزِلَتِكُمْ تَعْمَلُونَ، وَ لا مَنْ عَمِلَ فيها تَعْنُونَ، وَ بِالاِْدْهانِ وَ الْمُصانَعَةِ عِنْدَ الظَّلَمَةِ تَأْمَنُونَ، كُلُّ ذلِكَ مِمّا أَمَرَكُمُ اللّهُ بِهِ مِنَ النَّهْي وَ التَّناهِي وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ، وَ أَنْتُمْ أَعْظَمُ النّاسِ مُصيبَةً لِما غُلِبْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ مَنازِلِ الْعُلَماءِ لَوْ كُنْتُمْ تَسَعُونَ. ذلِكَ بِأَنَّ مَجارِى الاُْمُورِ وَ الاَْحْكامِ عَلى أَيْدِى الْعُلَماءِ بِاللّهِ، اَلاُْمَناءِ عَلى حَلالِهِ وَ حَرامِهِ، فَأَنْتُمُ الْمَسْلُوبُونَ تِلْكَ الْمَنْزِلَةَ، وَ ما سُلِبْتُمْ ذلِكَ إِلاّ بِتَفَرُّقِكُمْ عَنِ الْحَقِّ وَ اخْتِلافِكُمْ فِى السُّنَّةِ بَعْدَ الْبَيِّنَةِ الْواضِحَةِ، وَ لَوْ صَبَرْتُمْ عَلَى الاَْذى وَ تَحَمَّلْتُمُ الْمَؤُونَةَ فِي ذاتِ اللّهِ كانَتْ اُمُورُ اللّهِ عَلَيْكُمْ تَرِدُ، وَ عَنْكُمْ تَصْدُرُ، وَ اِلَيْكُمْ تَرْجِعُ، وَ لكِنَّكُمْ مَكَّنْتُمُ الظَّلَمَةَ مِنْ مَنْزِلَتِكُمْ، وَ أَسْلَمْتُمْ اُمُورَ اللّهِ فِي أَيْديهِمْ يَعْمَلُونَ بِالشُّبَهاتِ، وَ يَسيروُنَ فِي الشَّهَواتِ، سَلَّطَهُمْ عَلى ذلِكَ فِرارُكُمْ مِنَ الْمَوْتِ وَ إِعْجابِكُمْ بِالْحَياةِ الَّتِي هِىَ مُفارِقَتُكُمْ، فَأَسْلَمْتُمُ الضُّعَفاءَ في أَيْديهِمْ، فَمِنْ بَيْنِ مُسْتَعْبَد مَقْهُور وَ بَيْنِ مُسْتَضْعَف عَلى مَعيشَتِهِ مَغْلُوبٌ، يَتَقَلَّبُونَ فِي الْمُلْكِ بِآرائِهِمْ وَ يَسْتَشْعِرُونَ الْخِزْىَ بِأَهْوائِهِمْ، إِقْتِداءً بِالاَْشْرارِ، وَ جُرْأَةٌ عَلَى الْجَبّارِ، فِي كُلِّ بَلَد مِنْهُمْ عَلى مِنْبَرِهِ خَطيبٌ يَصْقَعُ، فَالاَْرْضُ لَهُمْ شاغِرَةٌ وَ أَيْديهِمْ فيها مَبْسُوطَةٌ، وَ النّاسُ لَهُمْ خَوَلٌ لا يَدْفَعُونَ يَدَ لامِس، فَمِنْ بَيْنِ جَبّار عَنيد، وَ ذي سَطْوَة عَلَى الضَّعَفَةِ شَديدٌ، مُطاع لا يَعْرِفُ الْمُبْدِىءَ وَ الْمُعيدَ، فَيا عَجَباً وَ مالي لا أَعْجَبُ وَ الاَْرْضُ مِنْ غاشٍّ غَشُوم وَ مُتَصَدِّق ظَلُوم، وَ عامِل عَلَى الْمُؤْمِنينَ بِهِمْ غَيْرِ رَحيم، فَاللّهُ الْحاكِمُ فيما فيهِ تَنازَعْنا، وَ الْقاضي بِحُكْمِهِ فيما شَجَرَ بَيْنَنا. اَللّهُمَّ إِنَّكَ تَعْلَمُ اِنَّهُ لَمْ يَكُنْ ما كانَ مِنّا تَنافُساً في سُلْطان، وَ لاَ الِْتماساً مِنْ فُضوُلِ الْحُطامِ، وَ لكِنْ لِنُرِىَ الْمَعالِمَ مِنْ دينِكَ، وَ نُظْهِرَ الاِْصْلاحَ فِي بِلادِكَ، وَ يَأْمَنَ الْمَظْلُومُونَ مِنْ عِبادِكَ، وَ يُعْمَلَ بِفَرائِضِكَ وَ سُنَّتِكَ وَ أَحْكامِكَ، فَاِنَّكُمْ إِلاّ تَنْصُروُنا وَ تَنْصِفُونا قَوِىَ الظَّلَمَةُ عَلَيْكُمْ، وَ عَمِلُوا فِي إِطْفاءِ نُورِ نَبِيِّكُمْ، وَ حَسْبُنَا اللّهُ وَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْنا وَ إِلَيْهِ أَنَبْنا وَ إِلَيْهِ الْمَصيرِ». «اى مردم! از آنچه كه خداوند دوستان خود را به آن موعظه كرده است، پند گيريد; مانند نكوهشى كه از علماى يهود فرموده است. آنجا كه مى گويد: (لَوْلاَ يَنْهَاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَالاَْحْبَارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الاِْثْمَ) ; چرا دانشمندان نصارى و علماى يهود آنها را از سخنان گناه آميز و خوردن مال حرام نهى نمى كردند» و نيز فرمود: (لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِى إِسْرَائِيلَ عَلَى لِسَانِ دَاوُودَ وَعِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ ذَلِكَ بِمَا عَصَوْا وَّكَانُوا يَعْتَدُونَ * كَانُوا لاَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْ مُّنكَر فَعَلُوهُ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ). «كافران بنى اسرائيل، بر زبان داود و عيسى بن مريم، لعن (و نفرين) شدند. اين به خاطر آن بود كه گناه كردند و تجاوز مى نمودند. آنها از اعمال زشتى كه انجام مى دادند، يكديگر را نهى نمى كردند; چه بدكارى انجام مى دادند!». اين سرزنش و نكوهش براى اين بود كه آنها از گروه ستمكاران، منكرات و مفاسدى روشن مى ديدند، ولى آنان را نهى نمى كردند، و اين به خاطر آن بود كه به آنچه (از دنيا و زرق و برق دنيوى) نزد آنان بود طمع داشتند و از آنها مى ترسيدند; با آن كه خداوند مى فرمايد: «(فَلاَ تَخْشَوْا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ) ; از مردم نترسيد، فقط از من بترسيد». همچنين فرمود: «(وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْض يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنْ الْمُنكَرِ) ; مردان و زنان با ايمان، ولى (و يار و ياور) يكديگرند; امر به معروف و نهى از منكر مى كنند». خداوند در اينجا از ميان همه فريضه ها از امر به معروف و نهى از منكر آغاز كرده، چرا كه مى دانست اگر اين فريضه به درستى انجام شود و اقامه گردد فرايض ديگر، اعمّ از آسان و دشوار، اقامه مى گردد چون كه امر به معروف و نهى از منكر، در حقيقت دعوت به اسلام همراه با ردّ مظالم و مخالفت با ستمگر و تقسيم صحيح بيت المال و غنايم، و گرفتن زكات از جاى خود و صرف آن در مورد صحيح مى باشد. شما اى گروه سرشناس و قدرتمند! افرادى هستيد كه به علم و دانش معروف هستيد و به خير و نيكى ياد مى شويد و به خيرخواهى مشهوريد و به خاطر خدا در دل مردم ابّهتى داريد كه شرافتمندان از شما حساب مى برند و افراد ضعيف به شما احترام مى گذارند و كسانى كه بر آنان برترى نداشته و حقّ نعمتى بر آنان نداريد، شما را بر خود ترجيح مى دهند. شما از كسانى كه خواسته هايشان (نزد حاكمان) ردّ مى شود، شفاعت مى كنيد. با هيبت ملوكانه و كرامت بزرگان گام بر مى داريد (به هر حال، شما افراد با نفوذى در جامعه اسلامى هستيد). آيا همه اين جايگاه هاى اجتماعى براى اين نيست كه مردم به شما اميدوارند كه به حقّ خدا قيام كنيد، هر چند نمى توانيد تمام حقوق الهى را ادا كنيد. در حقيقت حقوق پيشوايان (واقعى) را سبك شمرده ايد (و در اطاعت از آنها كوتاهى ورزيده ايد) و حقّ ناتوانان را پايمال كرده ايد ولى حقّ خويش را ـ به زعم خود ـ گرفته ايد. (آرى! حقوق خود را گرفته ايد، ولى از گرفتن حقوق مردم غافليد!) شما نه مالى را (براى احياى حقوق خدا و خلق) بذل كرده ايد، نه جانى را براى خدايى كه آن را آفريده، به مخاطره انداخته ايد، و نه با خاندان خود در راه خدا (با دشمنان خدا) دشمنى ورزيده ايد. (با اين حال) شما از خداوند آرزوى بهشت او، همجوارى پيامبرانش و ايمنى از عذابش را داريد؟! * * * اى اميدواران به خدا! من مى ترسم كه خداوند شما را به كيفرى از كيفرهاى خود گرفتار سازد; چرا كه شما به سبب كرامت الهى (و انتساب به قبيله رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و صحابه پيامبر) به مقامى رسيده ايد كه مورد احترام و برترى هستيد. مردان الهى را كه به شما معرّفى مى شوند گرامى نمى داريد با اين كه خود به خاطر خدا مورد احترام مردم هستيد. * * * شما مى بينيد كه پيمان هاى الهى شكسته مى شود، ولى نگران نمى شويد! با اين كه براى نقض پيمانى از پدران خود به هراس مى افتيد، اكنون پيمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) كم ارزش شده، و افراد نابينا، گنگ و زمين گير و ناتوان و ضعيف در شهرها رها شده اند و مورد ترحّم و حمايت قرار نمى گيرند (آرى، عدالت اجتماعى پايمال شده است; ولى شما سكوت اختيار كرده ايد.) شما نه در حدّ منزلت و جايگاه خود عمل مى كنيد و نه كسانى را كه در آن حد عمل مى كنند، مورد حمايت قرار مى دهيد و با سهل انگارى و سازش با ستمكاران، خود را آسوده خاطر نگه مى داريد. همه اين موارد، از امورى است كه خداوند به شما دستور داده از آنها نهى كنيد و جلوگيرى به عمل آوريد، ولى شما از انجام آن غافليد. مصيبت شما از همه مردم بيشتر است چرا كه شما در حفظ منزلت و جايگاه دانشمندان و علماى دين، مغلوب و ناتوان شديد. اى كاش تلاش خود را مى كرديد! اين همه (فرياد من براى شكستن سكوت توسّط شما و قيام براى خدا) از اين روست كه سررشته كارها و اجراى احكام الهى، به دست علماى الهى است; همان ها كه امين بر حلال و حرام خداوند مى باشند; امّا اين جايگاه از شما گرفته شده، و اين نيست مگر آن كه از اطراف حق پراكنده شده ايد و در سنّت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ـ پس از برهان روشن ـ اختلاف نموده ايد. * * * اگر در مقابل آزارها صبر پيشه مى كرديد، و در راه خدا مشكلات را تحمّل مى نموديد، امور الهى به شما عرضه مى شد و از ناحيه شما صادر شده و به شما باز مى گشت; ولى شما براى ستمكاران امكان تعرّض به جايگاه خويش را فراهم كرديد و اجراى احكام الهى را به دست آنان سپرديد، آنها نيز به شبهات عمل كرده و در شهوات سير مى نمايند. اگر سرنوشت مسلمين به دست آنان افتاد، براى آن است كه شما از مرگ فرار كرده و به زندگى دنيا ـ كه روزى از آن جدا خواهيد شد ـ دل بسته ايد. در نتيجه مردم مستضعف را در چنگالشان گرفتار ساختيد، به گونه اى كه برخى ها به بردگى كشيده شده و بعضى نيز دشوارى هاى زندگى مغلوبشان كرده است. ستم گران به دلخواه خود در امور كشور اسلام عمل مى كنند. با هوس رانى، بدنامى و رسوايى به بار مى آورند و همه اين ها به خاطر آن است كه به اشرار اقتدا نموده و بر خداوند جبّار جرأت كردند. در هر شهرى خطيبى بر منبر دارند كه به سودشان سخن مى گويد، كشور در قبضه آنان است و دستشان در همه جا باز است. مردم در برابر آنان بردگانى هستند كه نيروى دفاع از خود ندارند. برخى از اين ها جبّار سركش اند و بعضى با تمام نيرو بر مردم ناتوان سخت مى گيرند، آنها فرمانروايى هستند كه نه مبدء را مى شناسند و نه معاد را! شگفتا! ـ و چگونه در شگفت نباشم ـ در حالى كه سرزمين اسلام در دست ظالمى دغل و باجگيرى ستمگر و فرمانروايى بى رحم است. در آنچه كه ما با شما درگيريم خداوند داور و حاكم است. قاضى اختلافات ما اوست. خداوندا! تو مى دانى كه آنچه از ما (در طريق و تلاش براى بسيج مردم) صورت مى گيرد به خاطر رقابت در امر زمامدارى و يا به چنگ آوردن ثروت و مال نيست. هدف ما آن است كه نشانه هاى دينت را بنمايانيم و اصلاح و درستى را در آبادى هايت آشكار سازيم تا بندگان مظلومت آسوده باشند و به فرايض، سنت ها و احكامت عمل شود. (اى مردم!) اگر شما ما را يارى نكنيد و به دادخواهى ما بر نخيزيد، ستمگران (بيش از پيش) بر شما مسلّط مى شوند، و در خاموش كردن نور پيامبرتان مى كوشند. خداوند ما را كفايت مى كند و بر او توكّل مى كنيم و به سوى او باز مى گرديم و بازگشت همه به سوى اوست.( تحف العقول، ص 171-172 و بحارالانوار، ج 97، ص 79.1) * * * خطبه بالا به خوبى نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) در طول دوران حكومت معاويه، و قبل از يزيد نيز هرگز خاموش نبود. سكوت را در برابر آن ظالم بيدادگر مجاز نمىشمرد و خطرات سنگين اين كار را به جان مى خريد! او پيوسته در بيدار ساختن مردم ـ به خصوص نخبگان امّت ـ تلاش مى كرد و همه را براى قيام بر ضدّ آن حكومت غير اسلامى كه در رأس آن بقاياى عصر جاهليت ـ يعنى فرزند ابوسفيان ـ بود فرا مى خواند. لحن امام(عليه السلام) در اين خطبه و استدلالات متين و محكم و پرمايه آن حضرت و فصاحت و بلاغتى كه در آن به كار رفته، حكايت از اين دارد كه اين فرزند به حقّ على بن ابى طالب(عليه السلام) با همان منطق كوبنده پدر در برابر ظالمان ايستاده بود و از هر فرصتى بهره مى گرفت. مبادا مردم تدريجاً به آن وضع ناهنجار خو بگيرند و تعليمات اسلام را فراموش كنند وبه حكومت هاى فرعونى تن در دهند. [ سه شنبه ۱۳۸۶/۱۱/۱۶ ] [ 12:50 ] [ سعید ]
13 ـ خطبه اى بسيار مهمّ و سرنوشت ساز سُليم بن قيس روايت كرده است كه: «يك سال قبل از مرگ معاويه، امام حسين(عليه السلام)به اتّفاق عبدالله بن عبّاس و عبدالله بن جعفر به حج رفت. در اين سفر امام(عليه السلام) مردان و زنان بنى هاشم و خادمان آنها را و از انصار هر كس را كه با امام(عليه السلام) و اهل بيتش آشنا بود جمع كرد. سپس به سراغ اصحاب رسول خدا ـ آنها كه به درستى و تقوا معروف بودند، و در موسم حج حضور داشتند ـ فرستاد و همه آنها را در منا جمع فرمود. در نتيجه جمعيّتى بيش از هفتصد نفر در آن مكان اجتماع كردند كه اكثر آنها از تابعين و حدود دويست نفر نيز از اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بودند. امام حسين(عليه السلام) برخاست و ميان آنان خطبه اى ايراد كرد. پس از حمد و ثناى الهى فرمود: «اَمّا بَعْدُ فَاِنَّ هذَا الطّاغِيَةَ قَدْ فَعَلَ بِنا وَ بِشِيعَتِنا ما قَدْ رَأَيْتُمْ وَ عَلِمْتُمْ وَ شَهِدْتُمْ وَ إِنّي أُريدُ أَنْ أَسْأَلَكُمْ عَنْ شَىْء، فَاِنْ صَدَقْتُ فَصَدِّقُونِي وَ إِنْ كَذِبْتُ فَكَذِّبُونِي، وَ أَسْأَلُكُمْ بِحَقِّ اللّهِ عَلَيْكُمْ وَ حَقِّ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَ قِرابَتي مِنْ نَبِيِّكُمْ لَمّا سَيَّرْتُمْ مَقامي هذا وَ وَصَفْتُمْ مَقالَتِي وَ دَعَوْتُمْ أَجْمَعينَ فِي أَمْصارِكُمْ مِنْ قَبائِلِكُمْ مَنْ آمَنْتُمْ مِنَ النّاسِ». «امّا بعد! همه شما ديديد، دانستيد و شاهد بوديد كه اين مرد طغيانگر (معاويه) با ما و شيعيان ما چه كرده است؟! من اكنون مى خواهم از شما امورى رابپرسم كه اگر راست گفتم، مرا تصديق كنيد و اگر (خداى ناكرده) خلاف گفتم، تكذيبم نماييد! و شما را به حقّ خداوند و پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) و نسبتى كه با پيامبرتان دارم، سوگند مى دهم كه حادثه امروز را به مردم برسانيد و سخنانم را براى آنان بازگو كنيد و در شهرهايتان افراد مطمئنّ از مردم را دعوت كنيد!». در روايت ديگرى آمده است كه پس از جمله «اگر سخنم نادرست باشد، آن را تكذيب نماييد» فرمود: «اِسْمَعُوا مَقالَتِي وَاكْتُبُوا قَوْلي ثُمَّ ارْجِعُوا اِلى اَمْصارِكُمْ وَ قَبائِلِكُمْ فَمَنْ آمَنْتُمْ مِنَ النّاسِ وَ وَثَقْتُمْ بِهِ فَادْعُوهُمْ اِلى ما تَعْلَمُونَ مِنْ حَقِّنا فَإِنّي أَتَخَوَّفُ اَنْ يَدْرُسَ هذَا الاَْمْرُ وَ يَذْهَبَ الْحَقُّ وَ يَغْلِبَ، وَاللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ...». «سخن مرا بشنويد و يادداشت كنيد، و هنگامى كه به شهرها و قبيله هايتان بازگشتيد، افراد مورد اعتماد از مردم را، به سوى (اهداف) ما فرا خوانيد; چرا كه من مى ترسم امر دين كهنه و نابود شود و حق از بين برود، و مغلوب شود، هر چند كه خداوند نورش را كامل مى كند، اگر چه كافران آن را ناخوشايند دارند!». آنگاه امام(عليه السلام) هر چه از آيات قرآن كه درباره اهل بيت نازل شده بود را تلاوت و تفسير فرمود و تمام سخنانى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) درباره پدرش (على(عليه السلام)) و مادرش (حضرت زهرا(عليها السلام)) و برادرش و درباره خودش و اهل بيتش فرموده بود، نقل كرد و اصحاب نيز گفتارش را تصديق كرده، مى گفتند: همه ما اين سخنان را شنيده ايم و تابعين نيز مى گفتند: ما نيز اين اخبار را از افراد موثّق و مورد اعتماد صحابه شنيده ايم. آنگاه امام فرمود: «أُنْشِدُكُمُ اللّهَ إلاّ حَدَّثْتُمْ بِهِ مَنْ تَثِقُونَ بِهِ وَ بِدينِهِ... ; شما را به خدا سوگند مى دهم! اين سخنان را براى كسانى كه به آنان و دينشان اعتماد داريد، نقل كنيد». سليم بن قيس مى گويد: از جمله امورى كه امام حسين(عليه السلام) آنان را به اقرارش سوگند داد، اين بود كه فرمود: «أُنْشِدُكُمُ اللّهَ أَتَعْلَمُونَ اَنَّ عَلِىَ بْنَ اَبي طالِب كانَ أَخا رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) حينَ آخى بَيْنَ اَصْحابِهِ فَآخى بَيْنَهُ وَ بَيْنَ نَفْسِهِ، وَ قالَ أَنْتَ أخي وَ أَنَا أخُوكَ فِي الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ»؟ قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم. قالَ: أُنْشِدُكُمُ اللّهَ هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) اِشْتَرى مَوْضِعَ مَسْجِدِهِ وَ مَنازِلِهِ فَابْتَناهُ ثُمَّ ابْتَنى فيهِ عَشْرَةَ مَنازِلَ تِسعَةٌ لَهُ وَ جَعَلَ عاشِرَها فِي وَسَطِها لاَِبِي، ثُمَّ سَدَّ كُلَّ باب شارِع اِلَى الْمَسْجِدِ غَيْرَ بابِهِ فَتَكَلَّمَ فِي ذلِكَ مَنْ تَكَلَّمَ. فَقالَ: ما أَنَا سَدَدْتُ أَبْوابَكُمْ وَ فَتَحْتُ بابَهُ وَ لكِنَّ اللهِ أَمَرَنِي بِسَدِّ أَبْوابِكُمْ وَ فَتْحِ بابِهِ، ثُمَّ نَهَى النّاسَ أَنْ يَنامُوا في الْمَسْجِدِ غَيْرَهُ ...! قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم». قالَ: «أَفَتَعْلَمُونَ اَنَّ عُمَرَ بْنَ الْخَطّابِ حَرَصَ عَلى كُوَّة قَدْرِ عَيْنِهِ يَدَعُها فِي مَنْزِلِهِ اِلَى الْمَسْجِدِ فَأَبى عَلَيْهِ، ثُمَّ خَطَبَ فَقالَ إِنَّ اللّهَ أَمَرَني اَنْ اَبْنِىَ مَسْجِداً طاهِراً لا يَسْكُنُهُ غَيْري وَ غَيْرَ اَخي وَ بَنيهِ»؟ قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم. قال: «أُنْشِدُكُمُ اللّهَ أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) نَصَبَهُ يَوْمَ غَديرِ خُمٍّ فَنادى لَهُ بِالْوِلايَةِ، وَ قالَ لِيَبْلُغَ الشّاهِدُ الْغائِبَ»، قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم. قال: «أُنْشِدُكُمَ اللّهَ أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) قالَ لَهُ فِي غَزْوَةِ تَبُوك: أَنْتَ مِنِّى بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى، وَ أَنْتَ وَلىُّ كُلِّ مُؤْمِن بَعْدي؟» قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم. قال: «أُنْشِدُكُمُ اللّهَ أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) حِينَ دَعَا النَّصارى مِنْ أَهْلِ نَجْرانَ اِلَى الْمُباهَلَةِ لَمْ يَأْتِ إِلاّ بِهِ وَ بِصاحِبَتِهِ وَ ابْنَيْهِ». قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم. قال: «أُنْشِدُكُمُ اللّهَ أَتَعْلَمُونَ أَنَّهُ دَفَعَ اِلَيْهِ الْلِواءَ يَوْمَ خَيْبَر ثُمَّ قالَ : لاَدْفَعُهُ إِلى رَجُل يُحِبُّهُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ يُحِبُّ اللهَ وَ رَسُولَهُ، كَرّارٌ غَيْرُ فَرّار يَفْتَحُهَا اللهُ عَلى يَدَيْهِ»؟ قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم. قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) بَعَثَهُ بِبَراءَة وَ قالَ: لاَ يُبَلِّغُ عَنِّي إِلاَّ أنَا أوْ رَجُلٌ مِنّي»؟ قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم. قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) لَمْ تُنْزَلْ بِهِ شِدَّةٌ قَطُّ إِلاّ قَدَّمَهُ لَها ثِقَةً بِهِ، وَ أَنَّهُ لَمْ يَدْعُهُ بِاِسْمِهِ قَطُّ اِلاَّ يَقُولُ: يا اَخي وَ ادْعُوا لِي اَخى؟» قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم. قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) قَضى بَيْنَهُ وَ بَيْنَ جَعْفَر وَ زَيْد فَقالَ: يا عَلِىُّ أَنْتَ مِنّي وَ أَنَا مِنْكَ وَ أَنْتَ وَلِىُّ كُلِّ مُؤْمِن بَعْدي؟» قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم. قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّهُ كانَتْ لَهُ مِنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) كُلَّ يَوْمِ خَلْوَةٌ، وَ كُلَّ لَيْلَة دَخْلَةٌ، إِذا سَأَلَهُ أَعْطاهُ، وَ إِذا سَكَتَ أَبْدَأَهُ؟» قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم. قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) فَضَّلَهُ عَلى جَعْفَر وَ حَمْزَةَ حِينَ قالَ لِفاطِمَةَ(عليها السلام): زَوَّجْتُكَ خَيْرُ أهْلِ بَيْتي، أَقْدَمُهُمْ سِلْماً، وَ أعْظَمُهُمْ حِلْماً وَ أكْثَرُهُمْ عِلْماً؟» قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم. قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) قالَ: أنَا سَيِّدُ وُلْدِ بَني آدَمِ، وَ أخي عَلِىٌّ سَيِّدُ الْعَرَبِ، وَ فاطِمَةُ سَيِّدَةُ نِساءِ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ اِبْناىَ سَيِّدا شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ؟» قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم. قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) أَمَرَهُ بِغُسْلِهِ وَ أَخْبَرَهُ اَنَّ جَبْرَئِيلَ يُعينُهُ عَلَيْهِ؟» قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم. قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) قالَ في آخِرِ خُطْبَة خَطَبَها: إِنِّي تَرَكْتُ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتابَ اللهِ وَ أَهْلَ بَيْتي، فَتَمَسَّكُوا بِهِما لَنْ تَضِلُّوا»؟ قالُوا: اللّهُمَّ نَعَم. «شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد على بن ابى طالب(عليه السلام) برادر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود، در آن زمان كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) يارانش را با يكديگر برادر قرار داد، ميان على و خودش، عقد برادرى و اخوّت خواند و به وى فرمود: «در دنيا و آخرت تو برادر من و من برادر تو خواهم بود»؟ همگى گفتند: آرى به خدا سوگند! فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد كه رسول خدا زمين مسجد (مسجد النبى) را و زمين منزل هاى خود را خريد، سپس در آنجا ده حجره ساخت كه نه تاى آن را براى خود و دهمى آن را ـ در وسط آن مكان ـ براى پدرم على(عليه السلام) قرار داد. سپس (به فرمان خدا) همه درهايى را كه به مسجد باز مى شد، بست به جز در خانه پدرم را. در اين باره برخى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) اعتراض كردند! رسول خدا فرمود: «من از پيش خود درهاى خانه هاى شما را نبستم و در خانه او را باز نگذاشتم، بلكه خداوند به من چنين فرمان داد». سپس رسول خدا ـ به جز پدرم ـ مردم را از خوابيدن در مسجد نهى كرد... همگى گفتند: آرى به خدا سوگند شنيده ايم! سپس امام در ادامه اين سخن افزود: «آيا مى دانيد كه عمر بن خطّاب سعى داشت سوراخى به اندازه چشم خود از منزلش به مسجد باقى بگذارد، ولى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)جلو اين مقدار را نيز گرفت; سپس خطبه اى خواند و فرمود: خداوند به من فرمان داد كه بناى مسجد را پاك قرار دهم و لذا جز من و برادرم (على(عليه السلام)) و فرزندانش كسى حقّ سكونت در آن ندارد؟» همگى گفتند: آرى به خدا سوگند شنيده ايم! امام(عليه السلام) فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) على(عليه السلام)را در روز غدير خم به ولايت منصوب كرد و فرمود: حاضران به غايبان اين جريان را اطّلاع دهند؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم! فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در جريان جنگ تبوك (هنگامى كه على(عليه السلام) را به عنوان جانشين خود در مدينه گذاشت; در پى سخنان كنايه آلود منافقان و گلايه على(عليه السلام) پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) خطاب به وى) فرمود: موقعيّت و جايگاه تو در نزد من، همانند جايگاه هارون است، نسبت به موسى (هارون، جانشين حضرت موسى بود) و تو بعد ازمن، سرپرست تمامى مؤمنانى؟» گفتند: آرى به خدا سوگند! امام(عليه السلام) فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)هنگامى كه نصاراى نجران را براى مباهله فرا خواند، جز على(عليه السلام) و همسرش و دو فرزندش را همراه خود نبرد؟» گفتند: آرى به خدا سوگند! (پس على(عليه السلام) به منزله نفس پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود). فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد كه در جنگ خيبر، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) پرچم رابه دست على(عليه السلام) سپرد و فرمود: پرچم را به دست مردى مى سپارم كه خدا و رسولش او را دوست دارند و او نيز خدا و رسولش را دوست دارد، پيوسته به صف دشمن حمله مى كند و هرگز فرار نمى كند; خداوند فتح و پيروزى را به دستان او تحقّق مى بخشد؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم! فرمود: «آيا مى دانيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) براى جريان برائت (و خواندن آيات نخستين سوره توبه ميان مشركان هنگام حج) على(عليه السلام) را فرستاد، و (براى پيش گيرى از اعتراض بعضى) فرمود: (جبرئيل از جانب خداوند به من فرمان داد كه اين آيات را) جز خودم و يا مردى از (بستگان) من (كه به جاى من است) نبايد ابلاغ كند؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم! فرمود: «آيا مى دانيد كه هيچ گاه سختى و مشكلى به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) روى نمى آورد مگر آن كه على(عليه السلام) را ـ به سبب اعتمادى كه به وى داشت ـ براى رفع آن مى فرستاد و ديگر آن كه هرگز وى را به نام، فرا نمى خواند مگر آن كه در پى آن مى فرمود: اى برادرم! و مى فرمود: برادرم را فراخوانيد؟» همه گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم. فرمود: «آيا مى دانيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بين على و جعفر و زيد (بن حارثه) داورى كرد (و هر يك را به وصفى ستود) و درباره على(عليه السلام) فرمود: اى على تو از منى و من از تو; و تو پس از من ولى و سرپرست همه مؤمنانى؟» گفتند: آرى به خدا سوگند! امام فرمود: «آيا مى دانيد كه على(عليه السلام) هر روز با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خلوتى داشت و هر شب بر وى وارد مى شد (و در مجلس خصوصى از محضر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) استفاده مى كرد و) هرگاه از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سؤالى مى كرد، به وى پاسخ مى داد و هرگاه سكوت مى كرد، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خود شروع به سخن گفتن با او مى نمود؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم. امام(عليه السلام) ادامه داد: «آيا مى دانيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) وى را بر جعفر و حمزه برترى داد آنگاه به فاطمه(عليها السلام) فرمود: تو را به تزويج بهترين فرد از اهل بيتم درآوردم; همان كس كه قبل از همه اسلام آورد و از همه حليم تر است و دانش وى از همه بيشتر است؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم. امام(عليه السلام) فرمود: «آيا مى دانيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: من سرور فرزندان آدم مى باشم و برادرم على(عليه السلام)، سرور عرب است و فاطمه(عليها السلام) سرور زنان اهل بهشت است و فرزندانم حسن و حسين(عليهما السلام) سرور جوانان اهل بهشتند؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم. فرمود: «آيا مى دانيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) فرمان داد كه غسلش دهد و به وى خبر داد كه جبرئيل در اين كار كمكش مى كند؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم. فرمود: «آيا مى دانيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در آخرين خطبه اش فرمود: من مى روم و ميان شما دو چيز گرانبها به يادگار مى گذارم: كتاب خدا و اهل بيتم; پس به اين دو تمسّك جوييد كه هرگز گمراه نخواهيد شد؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم. خلاصه اين كه : امام(عليه السلام) هر چه را كه در قرآن وهمچنين به زبان پيامبر(صلى الله عليه وآله) به طور ويژه درباره على(عليه السلام) و درباره اهل بيتش آمده بود بيان كرد و صحابه و تابعين را سوگند داد (و از آنان اقرار گرفت) صحابه مى گفتند: آرى ما شنيديم و تابعى مى گفت: آرى براى ما نيز افراد موثّق فلانى و فلانى نقل كرده اند. * * * سپس در پايان آنان را سوگند داد و فرمود: «آيا شنيده ايد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)مى فرمود: هر كس گمان كند مرا دوست دارد در حالى كه على(عليه السلام) را دشمن مى دارد، دروغ گفته است، نمى شود مرا دوست بدارد و على را دشمن». كسى سؤال كرد: اى رسول خدا! چرا نمى شود؟ فرمود: «زيرا كه او از من است و من از اويم. هر كس او را دوست دارد، مرا دوست مى دارد و هر كس مرا دوست مى دارد، به يقين خدا را دوست دارد و هر كس على را دشمن بدارد، به يقين با من دشمنى كرده است و هر كس با من دشمنى كند، خدا را دشمن داشته است؟» همگى گفتند: آرى، اين را نيز شنيده ايم. پس از آن همگى متفرّق شدند (و اين خبر در تمام شهرها پيچيد).( بحارالانوار، ج 33، ص 181-185.) * * * امام(عليه السلام) با اين خطابه حساب شده و پر معنى در آن مجمع بزرگ، كه در آن زمان مهمترين مجمع در نوع خود محسوب مى شد، با حضور دويست نفر از صحابه و صدها نفر از تابعين و شخصيّت هاى سرشناس و معروف علمى و دينى جهان اسلام چند هدف مهم را دنبال مى فرمود: 1ـ امام نشان داد كه حاكمان ظالم بنى اميّه كه دستور داده اند على(عليه السلام) را بر فراز منابر سبّ و ناسزا گويند به چه كسى بدگويى مى كنند؟ آن كس كه همچون جان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و برادر و جانشين و وصىّ او بود، و همين امر سبب شد كه مردم از يك سو به ماهيّت ضدّ اسلامى بنى اميّه پى ببرند و از سوى ديگر با اين برنامه ننگين يعنى ناسزاگويى بر منابر به مبارزه برخيزند. 2ـ هدف ديگر اين بود كه قدرت بنى اميّه دليلى بر حقّانيّت آنها شمرده نمى شود و مردم جنايات آنها را به دست فراموشى نسپارند. 3ـ امام(عليه السلام) بذرهاى انقلابها و قيام هاى آينده را بر ضدّ اين شجره خبيثه ملعونه در افكار پاشيد و چيزى نگذشت كه به ثمر نشست. 4ـ اگر امام(عليه السلام) در كربلا با قيام و مبارزه نظامى خود و نوشيدن شربت شهادت، بنى اميّه را رسوا ساخت، در اينجا با اين قيام فرهنگى افكار را بيدار ساخت و راه و رسم مبارزه با اين گروه از منافقان را كه متأسّفانه بر جايگاه پيامبر(صلى الله عليه وآله) تكيه زده بودند، نشان داد. [ یکشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۱۴ ] [ 10:22 ] [ سعید ]
12 ـ من كسى را صالح تر از يزيد نمى دانم!! معاويه پس از ايراد آن خطبه (خطبه پيشين) و شنيدن پاسخ كوبنده امام حسين(عليه السلام)به مدّت سه روز از مردم فاصله گرفت و بيرون نيامد (تا غوغاى مردم فرو نشيند) پس از سه روز از منزل خارج شد و دستور داد كه مردم را در مسجد جمع كنند. مردم در مسجد اجتماع كردند و آنها كه از بيعت با يزيد امتناع كرده بودند، كنار منبر نشستند. معاويه حمد و ثناى الهى را به جاى آورد، آنگاه در فضل يزيد و قرائت قرآنش سخن گفت! سپس گفت: اى مردم مدينه! من مصمّم هستم كه براى يزيد بيعت بگيرم و از اين رو، شهر و روستايى نبود جز آن كه براى بيعتش افرادى را اعزام كردم، و مردم همه تسليم شدند و بيعت كردند. من بيعت مردم مدينه را تأخير انداختم چرا كه با خود گفتم: بزرگ اين قوم و اصل و ريشه آن اينجاست واينان كسانى اند كه من در امر بيعت با آنها مشكلى ندارم و كسانى كه از بيعت با يزيد امتناع كردند، به مهربانى با او سزاوارترند! به خدا سوگند! اگر كسى را مى يافتم كه از يزيد جهت تصدّى امر خلافت بهتر وشايسته تر بود، براى همان شخص بيعت مى گرفتم!! امام حسين(عليه السلام) برخاست و گفت: «وَاللهِ لَقَدْ تَرَكْتَ مَنْ هُوَ خَيْرٌ مِنْهُ أباً وَ أمّاً وَ نَفْساً; به خدا سوگند! تو كسى را كه از يزيد از جهت پدر، مادر و ارزش هاى فردى (دينى و صفات انسانى) بهتر است، كنار گذاشتى». معاويه گفت: گويا خودت را مى گويى؟! فرمود: آرى! معاويه گفت: پاسخش آن است كه آرى از نظر مادر، به جانم سوگند! مادر تو از مادر وى (يزيد) بهتر است. اگر مادرت هيچ فضيلتى نداشت، جز آن كه زنى از زنان قريش بود، كافى است، چرا كه زنان قريش افضل همه زنانند! چه برسد به اين كه وى دختر رسول خداست. علاوه بر آن كه دين و سابقه وى در اسلام، فضيلت ديگرى است. بنابراين، به خدا سوگند! مادرت از مادرش بهتر است. و امّا پدرت; بدان كه پدر تو كار پدرش را (معاويه) به خدا واگذار كرد و (در آن منازعه) خداوند پدرش را بر پدر تو پيروز ساخت. امام حسين(عليه السلام) فرمود: «حَسْبُكَ جَهْلُكَ! آثَرْتَ الْعاجِلَ، عَلَى الاْجِلِ ; چه قدر نادانى; تو دنياى زودگذر را بر آخرت برگزيدى! (و با نيرنگ و حيله بر تخت قدرت نشستى)». معاويه گفت: و امّا اين كه خودت را برتر از يزيد مى دانى، به خدا سوگند! يزيد براى سرپرستى امّت محمّد از تو بهتر است! امام حسين(عليه السلام) فرمود: «هذا هُوَ الاِْفْكُ وَ الزُّورُ، يَزيدُ شارِبُ الْخَمْرِ وَ مُشْتَري اللَّهْوِ خَيْرٌ مِنِّي; اين سخن تو بسيار نادرست و باطل است، آيا يزيدِ شارب الخمر و آن كس كه خريدار لهو و گناه است، از من بهتر است؟!». معاويه كه پاسخى نداشت، گفت: پسر عمويت را ناسزا مگو; چرا كه اگر نزد وى از او بدگويى كنى (آنقدر بردبار است كه) هرگز به تو ناسزا نخواهد گفت!!! معاويه كه در برابر سخنان محكم امام حسين(عليه السلام) درمانده شده بود، رو به مردم كرد و گفت: اى مردم! شما مى دانيد رسول خدا از دنيا رفت ولى كسى را خليفه قرار نداد! مسلمانان ابوبكر را خليفه كردند! و بيعت و خلافت او، بيعتى صحيح بود. ابوبكر به كتاب خدا و سنّت رسولش عمل كرد و هنگامى كه وقت مرگش فرا رسيد، رأيش بر اين قرار گرفت كه عمر را به جانشينى خود برگزيند. عمر نيز به كتاب خدا و سنّت رسولش عمل كرد، تا هنگام مرگش چنين به خاطرش رسيد كه خلافت را به شوراى شش نفره واگذار نمايد. در نتيجه ابوبكر براى بعد از خودش راهى را پيش گرفت كه رسول خدا انجام نداده بود و عمر نيز به شيوه اى عمل كرد كه ابوبكر آن گونه عمل نكرده بود. همه اينها كارهايى را كه به تشخيصشان به نفع مسلمين بوده، انجام دادند; من هم تشخيص داده ام، براى جلوگيرى از اختلاف و پراكندگى! و با يك نظر منصفانه! جهت مسلمانان، براى يزيد بيعت بگيرم.( الامامة و السياسة، ج 1، ص 211-212.) * * * [ شنبه ۱۳۸۶/۱۱/۱۳ ] [ 22:2 ] [ سعید ]
11 ـ پاسخ كوبنده امام(عليه السلام) به معاويه معاويه كه براى زمينه سازى خلافت يزيد و گرفتن بيعت به حجاز آمده بود، در مدينه جلساتى را تشكيل داد. از جمله در روز دوّم ورودش، سراغ حسين بن على(عليه السلام)و ابن عبّاس فرستاد. ابن عبّاس زودتر آمد، معاويه با وى به صورت آهسته مشغول گفتگو شد، تا آن كه حسين(عليه السلام) وارد شد. معاويه وقتى كه حسين(عليه السلام) را ديد در سمت راست خويش بالشتى را براى وى آماده كرد. امام حسين(عليه السلام) وارد شد (و براى رعايت ادب اسلامى) سلام كرد. معاويه وى را در سمت راست خويش نشاند و از او جوياى احوال فرزندان امام حسن(عليه السلام) شد. (و احترام نمود). پس از آن معاويه خطبه اى را درباره خلافت و بيعت براى فرزندش يزيد خواند و از فضايل او ياد كرد و خواستار بيعت براى او شد. ابن عبّاس دستش را براى سخن گفتن بالا برد و آماده شد كه پاسخ معاويه را بدهد، ولى امام حسين(عليه السلام) به وى اشاره كرد و فرمود: «دست نگهدار! مقصود او (معاويه) از سخنانش من هستم و به من بيش از همه تهمت زده است». ابن عبّاس سكوت كرد و حسين(عليه السلام) ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)فرمود: «أَمّا بَعْدُ: يا مُعاوِيَةُ! فَلَنْ يُؤَدِّى الْقائِلُ وَ إِنْ أَطْنَبَ فِي صِفَةِ الرَّسُولِ(صلى الله عليه وآله) مِنْ جَميع جُزْءاً، وَ قَدْ فَهِمْتُ ما لَبِسْتَ بِهِ الْخَلَفَ بَعْدَ رَسُولِ اللّهِ مِنْ ايجازِ الصِّفَةِ وَ التَّنَكُّبِ عَنِ اسْتِبْلاغِ الْبَيْعَةِ، وَ هَيْهاتَ هَيْهاتَ يا مُعاوِيَةُ! فَضَحَ الصُّبْحُ فَحْمَةَ الدُّجى، وَ بَهَرَتِ الشَّمْسُ أَنْوارَ السُّرُجِ، وَ لَقَدْ فَضَّلْتَ حَتّى أَفْرَطْتَ، وَ أسْتَأْثَرْتَ حَتّى أَجْحَفْتَ، وَ مَنَعْتَ حَتّى بَخِلْتَ، وَ جَرْتَ حَتّى جاوَزْتَ. ما بَذَلْتَ لِذي حَقٍّ مِنْ أَتَمِّ حَقِّهِ بِنَصيب حَتّى أَخَذَ الشَّيْطانُ حَظَّهُ الاَْوْفَرَ، وَ نَصِيبَهُ الاَْكْمَلَ، وَ فَهِمْتُ ما ذَكَرْتَهُ عَنْ يَزيدَ مِنِ اكْتِمالِهِ وَ سِياسَتِهِ لاُِمَّةِ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله)، تُريدُ أَنْ تُوَهِّمَ النّاسَ في يَزيدَ، كَأَنَّكَ تَصِفُ مَحْجُوباً، أَوْ تَنْعِتُ غائِباً، أَوْ تَخْبِرُ عَمّا كانَ مِمَّا احْتَوَيْتَهُ بِعِلْم خاصٍّ، وَ قَدْ دَلَّ يزَيدُ مِنْ نَفْسِهِ عَلى مَوْقِعِ رَأْيِهِ، فَخُذْ لِيَزيدَ فيما أَخَذَ بِهِ مِنِ اسْتِقْرائِهِ الْكِلابَ الْمُهارَشَةَ عِنْدَ التَّحارُشِ، وَ الْحَمامِ السَّبْقِ لاَِتْرابِهِنَّ، وَ الْقيناتِ ذَواتِ الْمَعازِفِ، وَ ضُرُوبِ الْمَلاهي، تَجِدُهُ ناصِراً، وَ دَعْ عَنْكَ ما تُحاوِلُ. فَما أَغْناكَ أَنْ تَلْقَى اللّهَ جَورَ هذَا الْخَلْقِ بِأَكْثَرَ مِمّا أَنْتَ لاقيهِ، فَوَاللّهِ ما بَرِحْتَ تُقَدِّرُ باطِلا في جَوْر، وَ حَنَقاً في ظُلْم، حَتّى مَلاَْتَ الاَْسْقِيَةَ، وَ ما بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الْمَوْتِ إِلاّ غَمْضَةٌ، فَتَقْدِمَ عَلى عَمَل مَحْفُوظ في يَوْم مَشْهُود، وَ لاتَ حينَ مَناص، وَ رَأَيْتُكَ عَرَضْتَ بِنا بَعْدَ هذَا الاَْمْرِ، وَ مَنَعْتَنا عَنْ آبائِنا، وَ لَقَدْ لَعَمْرُ اللّهِ أَوْرَثَنَا الرَّسُولُ(صلى الله عليه وآله)وِلادَةً، وَ جِئْتَ لَنا بِها ما حَجَجْتُمْ بِهِ الْقائِمَ عِنْدَ مَوْتِ الرَّسُولِ، فَأَذْعَنَ لِلْحُجَّةِ بِذلِكَ، وَ رَدَّهُ الاِْيمانُ إِلَى النَّصْفِ، فَرَكِبْتُمُ الاَْعالِيلَ، وَ فَعَلْتُمُ الاَْفاعيلَ، وَ قُلْتُمْ: كانَ وَ يَكُونُ، حَتّى أَتاكَ الاَْمْرُ يا مُعاوِيَةُ مِنْ طَريق كانَ قَصْدُها لِغَيْرِكَ، فَهُناكَ فَاعْتَبِرُوا يا أُولِى الاَْبْصارِ، وَ ذَكَرْتَ قِيادَةَ الرَّجُلِ الْقَوْمَ بِعَهْدِ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)وَ تَأْمِيرَهُ لَهُ، وَ قَدْ كانَ ذلِكَ وَ لِعَمْرِو بْنِ الْعاصِ يَوْمَئِذ فَضيلَةٌ بِصُحْبَةِ الرَّسُولِ، وَ بَيْعَتِهِ لَهُ، وَ ما صارَ لِعَمْرو يَوْمَئِذ حَتّى أَنِفَ الْقُوْمُ إِمْرَتَهُ، وَ كَرِهُوا تَقْديمَهُ وَ عَدُّوا عَلَيْهِ اَفْعالَهُ فَقالَ(صلى الله عليه وآله): «لاَ جَرَمَ مَعْشَرَ الْمُهاجِرينَ لاَ يَعْمَلُ عَلَيْكُمْ بَعْدَ الْيَوْمِ غَيْري» فَكَيْفَ يُحْتَجُّ بِالْمَنْسُوخِ مِنْ فِعْلِ الرَّسُولِ فِي أَوْكَدِ الاَْحْوالِ وَ أَوْلاها بِالُْمجْتَمَعِ عَلَيْهِ مِنَ الصَّوابِ؟ أَمْ كَيْفَ صاحَبْتَ بِصاحِب تابِع وَ حَوْلُكَ مَنْ لا يُؤْمَنُ في صُحْبَتِهِ، وَ لا يَعْتَمِدُ في دِينِهِ وَ قَرابَتِهِ، وَ تَتَخَطّاهُمْ إِلى مُسْرِف مَفْتُون، تُريدُ أَنْ تَلْبِسَ النّاسَ شُبْهَةً يَسْعَدُ بِهَا الْباقي فِي دُنْياهُ، وَ تَشقي بِها فِي آخِرَتِكَ، إِنَّ هذا لَهُوَ الْخُسْرانُ الْمُبينُ، وَ أَسْتَغْفِرُاللّهَ لي وَ لَكُمْ». «امّا بعد (از حمد و ثناى الهى) اى معاويه! هر گوينده اى هر چند بسيار طولانى در وصف رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سخن بگويد، هرگز نمى تواند از همه اوصاف آن حضرت، بخشى را ادا كند. بى گمان دانستم كه تو درباره جانشين واقعى بعد از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) كمتر سخن گفته اى و از بيان جريان واقعى آن طفره رفته اى. هيهات اى معاويه! سپيدى صبح، تاريكى و ظلمت شديد شب را رسوا كرد، و روشنايى خورشيد، نور چراغ ها را بى فروغ ساخت. تو به حدّ افراط برترى جويى كردى و به اندازه اى بيت المال را به خود اختصاص دادى كه به حدّ اجحاف رساندى و به گونه اى (حقّ خدا و خلق) را منع كردى تا آنجا كه به وصف بخل گرفتار شدى. ستمگرى را از حد گذراندى. سهم حق دار را به او نپرداختى، تا اين كه شيطان، بهره فراوان و نصيب كامل خود را، به دست آورد. من مى دانم تو براى چه هدفى از كمالات يزيد و سياست و مديريّتش درباره امّت محمّد(صلى الله عليه وآله) گفته اى! تو با اين توصيفات مى خواهى مردم را درباره يزيد گمراه سازى و دچار اشتباه كنى. گويا تو كسى را كه در پرده است و مردم او را نمى شناسند معرّفى مى كنى؟ يا فردى را كه اعمالش از ديد مردم پنهان است وصف مى نمايى؟ يا از كسى خبر مى دهى كه با دانش ويژه اى او را كشف كرده اى؟! در حالى كه يزيد با انديشه و اعمال خويش، خود را معرّفى كرده است. پس تو براى يزيد سرنوشتى را رقم بزن كه خود به آن علاقمند است كه همان جنگ و ستيز با سگان ستيزه جو و بازى كبوتران نر و ماده و تماشاى زنان نوازنده و خواننده و هرزه و نواختن آلات لهو و لعب است، كه او را در اين زمينه پيشرو خواهى يافت، و رها كن آنچه را اكنون درصدد آن هستى. (اى معاويه!) چه فايده كه افزون بر گناهانت، با وزر وبال گناهان خلق (كه بر عهده گرفته اى) خدا را ملاقات كنى؟! به خدا سوگند! تو راه باطل را در بيدادگرى، و خشم و غضب را در ستمگرى پيموده اى، تا آنجا كه پيمانه آن را پر نمودى; در حالى كه ميان تو و مرگ جز به اندازه يك چشم بر هم زدن فاصله نيست! پس از آن، با اعمالى مشخص، در روزى آشكار، بر خدا وارد مى شوى و چاره اى جز اين نخواهى داشت. تو را در حالى مى بينم كه به ما بدى كردى و حقّ پدران ما را از ما منع نموده اى، و حال آن كه به خدا سوگند! پيامبر(صلى الله عليه وآله) از زمان ولادت، ما را وارث آن كرده بود، و همان استدلالى كه پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) (در جريان سقيفه) آوردند، تو نيز عليه ما آوردى! وى (خليفه اوّل) آن دلايل را باور كرد، ولى بعداً انصاف داد (و به خطاى خود اعتراف كرد) در نتيجه دست به توجيهات زد و هر چه خواستيد، انجام داديد و چنين و چنان گفتيد تا اين كه ا مر حكومت به دست تو (اى معاويه) افتاد، البتّه از راهى كه هدف آن غير از تو بود; صاحبان خرد بايد عبرت بگيرند. و يادآورى كردى كه آن مرد (عمرو بن عاص) در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به عنوان امير از طرف حضرت انتخاب شده بود، آرى چنين بود. آن روز عمرو بن عاص به خاطر همراهى و بيعت با پيامبر(صلى الله عليه وآله)، داراى فضيلتى بود، ولى با اين حال به گونه اى عمل كرد كه مردم امارت وى را نپذيرفتند و كارهاى ناپسند او را برشمردند، تا جايى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «اى مهاجران! ازامروز به بعد جز من كسى بر شما امارت نخواهد داشت». چگونه به عمل منسوخ پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه در شرايط خاصّى صورت گرفت (سپس آن را نسخ فرمود) مى توان تمسّك جست؟ يا چگونه با كسى همدمى كه نمى توان به او اعتماد كرد؟ و اطراف تو كسى است كه دين و خويشاوندى اش مورد اطمينان نيست، تو مى خواهى مردم را به سوى مردى اسرافگر و فريب خورده سوق دهى و آنان را در مسيرى بيندازى كه وى در دنيايش لذّت ببرد و تو آخرت خويش را بر باد دهى، به يقين اين همان زيان آشكار است. از خداوند براى خود و شما طلب آمرزش مى كنم!( الامامة و السياسة، ج 1، ص 207-209 و اعيان الشيعة، ج 1، ص 583-584.) * * * اين خطبه حساب شده و منطقى، و در عين حال صريح و شجاعانه بيانگر اين حقيقت است كه اوّلا : امام حسين(عليه السلام) سعى داشت با منطق و استدلال روشن، جلو خودكامگى هاى معاويه را ـ مخصوصاً در نصب يزيد به خلافت ـ بگيرد و عواقب شوم دنيوى و اخروى آن را نمايان كند. صفات زشت واقعى يزيد را بر شمرد، امواج خروشان افكار عمومى مسلمين را بر ضدّ او نشان دهد. ثانياً: به معاويه گوشزد كرد كه افكار عمومى مسلمين بر ضدّ تو و مخصوصاً بر ضدّ يزيد است، همه از سوابق زشت او آگاه شده اند و پرده پوشى بر آن ممكن نيست. اضافه بر همه اينها نزديك بودن پايان عمر او و بازخواست در دادگاه عدل الهى را به او يادآور شد و او را به شدّت انذار كرد. همه اينها نشان مى دهد كه بر خلاف پندار بعضى از گويندگان، امام حسين(عليه السلام) در عصر خلافت معاويه هرگز دست از مبارزه با او و يارانش برنداشت. [ شنبه ۱۳۸۶/۱۱/۱۳ ] [ 22:2 ] [ سعید ]
10 ـ نكوهش معاويه بر انتخاب يزيد قاضى نعمان مصرى(قاضى نعمان بن محمّد مصرى از علماى اماميّه (متوفّاى 363 ق) نويسنده كتاب دعائم الاسلام است.) نقل مى كند كه امام حسين(عليه السلام) نامه اى به معاويه نوشت و در آن نامه او را به خاطر كارهاى زشتى كه انجام مى داد، سرزنش و محكوم كرد. از جمله در آن نامه آمده است: «ثُمَّ وَلَّيْتَ اِبْنَكَ وَ هُوَ غُلامٌ يَشْرَبُ الشَّرابَ وَ يَلْهُو بِالْكِلابِ، فَخُنْتَ أَمانَتَكَ وَ أَخْرَبْتَ رَعِيَّتَكَ، وَ لَمْ تُؤَدِّ نَصيحَةَ رَبِّكَ، فَكَيْفَ تُوَلِّي عَلى أُمَّةِ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله) مَنْ يَشْرَبُ الْمُسْكِرَ؟ وَ شارِبُ الْمُسْكِرِ مِنَ الْفاسِقينَ، وَ شارِبُ الْمُسْكِرِ مِنَ الاَْشْرارِ. وَ لَيْسَ شارِبُ الْمُسْكِرِ بِأَمين عَلى دِرْهَم فَكَيْفَ عَلَى الاُْمَّةِ؟! فَعَنْ قَليل تَرِدُ عَلى عَمَلِكَ حينَ تُطوَى صَحائِفُ الاِْسْتِغْفارِ». «تو پسر جوانت را كه خمر مى نوشد و با سگ ها بازى مى كند، بر تخت حكومت نشانده اى. بنابراين، در امانت، خيانت و مسلمين را بدبخت كرده اى و حقّ فرمان پروردگارت را ادا نكرده اى. تو چگونه مردى باده نوش را بر امّت محمّد فرمانروايى داده اى؟ در حالى كه نوشنده مسكرات از فاسقان است و از اشرار به شمار مى آيد. باده نوش، حتّى بر درهمى امين نيست، چه رسد بر يك امّت؟!! به زودى به كيفر عملت خواهى رسيد، در آن زمان كه پرونده عذر خواهى (و طومار زندگى) بسته شود!».( دعائم الاسلام، ج 2، ص 133، ح 468.) * * * [ شنبه ۱۳۸۶/۱۱/۱۳ ] [ 7:28 ] [ سعید ]
9 ـ حكومت معاويه بزرگترين فتنه! مروان بن حكم در نامه اى به معاويه نوشت: من از ايجاد شورش و فتنه توسّط حسين آسوده نيستم و گمان مى كنم كه تو روزهاى طولانى و سختى را با حسين در پيش دارى! معاويه نيز به امام حسين(عليه السلام) نامه اى به اين مضمون نوشت: «خبردار شدم كه جمعى از مردم كوفه تو را به اختلاف و درگيرى فرا خوانده اند. در حالى كه تو عراقيان را آزموده اى و مى دانى چگونه كار پدر و برادرت را تباه ساختند (و با آنها بى وفايى كردند) از خدا بترس و به ياد پيمان صلح باش; چرا كه اگر تو با من كيد و مكر نمايى، من نيز چنين خواهم كرد!». امام حسين(عليه السلام) در پاسخ نوشت: «أَتاني كِتابُكَ، وَ أَنَا بِغَيْرِ الَّذِي بَلَغَكَ عَنّي جَديرٌ، وَ الْحَسَناتُ لا يَهْدي لَها إِلاَّ اللّهُ، وَ ما أَرَدْتُ لَكَ مُحارِبَةً وَ لا عَلَيْكَ خِلافاً، وَ ما أَظُنُّ أَنَّ لي عِنْدَاللّهِ عُذْراً في تَرْكِ جِهادِكَ!! وَ ما أَعْلَمُ فِتْنَةً أَعْظَمَ مِنْ وِلايَتِ كَأَمْرَهذِهِ الاُْمَّةِ!!!; نامه ات به دستم رسيد;من سزاوار نسبت هايى كه به من داده شده است، نيستم و جز خداوند كسى نمى تواند انسان را به نيكى ها هدايت كند. من اكنون بناى مبارزه و مخالفت با تو را ندارم والبتّه گمان نمى كنم كه براى ترك جهاد با تو، نزد خداوند عذرى داشته باشم و من هيچ فتنه اى را، بزرگتر از فرمانروايى تو بر اين امّت نمى شناسم!!». معاويه با خواندن نامه گفت: «إِنْ أَثَرْنا بِأَبي عَبْدِاللهِ إِلاَّ أَسَداً ; ما اباعبدالله (حسين بن على) را جز يك شير نمى يابيم! (و مبارزه با شير خطرناك است!)».( مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر، ج 7، ص 137 (شرح حال امام حسين(عليه السلام)). ) * * * آرى شجاعت امام حسين(عليه السلام) از همان آغاز كار چنان آشكار بود كه حتّى دشمن خطرناك و قلدرى همچون معاويه او را «شير» خطاب مى كرد، او به حق پسر شير خدا بود، (اَسَدُالله و اَسَدُ رَسُولِهِ)، و جز اين انتظارى از او نمى رفت. [ شنبه ۱۳۸۶/۱۱/۱۳ ] [ 7:27 ] [ سعید ]
8 ـ همان نامه به روايت ديگرمطابق روايتى ديگر، سالار شهيدان امام حسين(عليه السلام) در پاسخ نامه معاويه چنين نوشت: «أَمّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنى كِتابُكَ، تَذْكُرُ اَنَّهُ قَدْ بَلَغَكَ عَنّى اُمُورٌ أَنْتَ لِي عَنْها راغِبٌ، وَ أَنَا بِغَيْرِها عِنْدَكَ جَدِيرٌ، فَإِنَّ الْحَسَناتِ لا يَهْدي لَها، وَ لا يُسَدِّدُ إِلَيْها إِلاَّ اللّهُ. وَ اَمّا ما ذَكَرْتَ أَنَّهُ اِنْتَهى إِلَيْكَ عَنّي، فَاِنَّهُ اِنَّما رَقاهُ إِلَيْكَ الْمُلاّقُونَ الْمَشّاؤُنَ بِالَّنميمِ، وَ ما أُريدُ لَكَ حَرْباً وَ لا عَلَيْكَ خِلافاً، وَ ايْمُ اللّهِ إِنّي لَخائِفٌ لِلّهِ فِي تَرْكِ ذلِكَ... أَلَسْتَ الْقاتِلَ حُجْراً أَخا كِنْدَة وَ الْمُصَلِّينَ الْعابِدينَ الَّذينَ كانُوا يُنْكِرُونَ الظُّلْمَ وَ يَسْتَعْظِمُونَ الْبِدَعَ، وَ لا يَخافُونَ فِي اللّهِ لَوْمَةَ لائِم، ثُمَّ قَتَلْتَهُمْ ظُلْماً وَ عُدْواناً مِنْ بَعْدِ ما كُنْتَ أَعْطَيْتَهُمُ الاَْيْمانَ الْمُغَلَّظَةَ، وَ الْمَواثيقَ الْمُؤَكَّدَةَ، وَ لا تَأْخُذَهُمْ بِحَدَث كانَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُمْ، وَ لا بِاَحِنَّة تَجِدُها في نَفْسِكَ. أَوَ لَسْتَ قاتِلَعَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ صاحِبِ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) اَلْعَبْدِ الصّالِحِ الَّذي أَبْلَتْهُ الْعِبادَةُ، فَنَحَلَ جِسْمُهُ، وَ صَفَرَتْ لَوْنُهُ، بَعْدَ ما أَمَّنْتَهُ وَ أَعْطَيْتَهُ مِنْ عُهُودِ اللّهِ وَ مَواثيقِهِ ما لَوْ أَعْطَيْتَهُ طائِراً لَنَزَلَ إِلَيْكَ مِنْ رَأْسِ الْجَبَلِ ثُمَّ قَتَلْتَهُ جُرْأَةً عَلى رَبِّكَ وَ اسْتِخْفافاً بِذلِكَ الْعَهْدِ. أَوَ لَسْتَ الْمُدَّعِي زِيادَ بْنَ سُمَيَّةَ الْمُولُودِ عَلى فِراشِ عُبَيْدِ ثَقيف، فَزَعَمْتَ أَنَّهُ ابْنُ أَبيكَ، وَ قَدْ قالَ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)«ألْوَلَدُ لِلْفِراشِ وَ لِلْعاهِرِ الْحَجَرُ»، فَتَرَكْتَ سُنَّةَ رَسُولِ اللّهِ تَعَمُّداً وَ تَبَعْتَ هَواكَ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اللّهِ، ثُمَّ سَلَّطْتَهُ عَلَى الْعِراقَيْنِ، يَقْطَعُ أَيْدِي الْمُسْلِمِينَ وَ أَرْجُلَهُمْ، وَ يَسْمَلُ أَعْيُنَهُمْ وَ يُصَلِّبُهُمْ عَلى جُذوُعِ النَّخْلِ، كَأَنَّكَ لَسْتَ مِنْ هذِهِ الاُْمَّةِ، وَ لَيْسُوا مِنْكَ. أَوَ لَسْتَ صاحِبَ الْحَضْرَمِيِّينَ الَّذينَ كَتَبَ فيهِمُ ابْنُ سُمَيَّةَ أَنَّهُمْ كانُوا عَلى دِينِ عَلىٍّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيْهِ فَكَتَبْتَ إِلَيْهِ: أَنِ اقْتُلْ كُلَّ مَنْ كانَ عَلى دينِ عَلىٍّ، فَقَتَلَهُمْ وَ مَثَّلَ بِهِمْ بِأَمْرِكَ، وَ دينُ عَلِىٍّ(عليه السلام)وَاللّهِ الَّذي كانَ يَضْرِبُ عَلَيْهِ أَباكَ وَ يَضْرِبُكَ، وَ بِهِ جَلَسْتَ مَجْلِسَكَ الَّذِي جَلَسْتَ، وَ لَوْ لا ذلِكَ لَكاَن شَرَفُكَ وَ شَرَفُ أَبيكَ الرِّحْلَتَيْنِ. وَ قُلْتَ فيما قُلْتَ: «اُنْظُرْ لِنَفْسِكَ وَ لِدِينِكَ وَ لاُِمَّةِ مُحَمّد، و اتَّقِ شَقَّ عَصا هذِهِ الاُْمَّةِ وَ أَنْ تَرِدَهُمْ إِلَى فِتْنَة». وَ إِنّى لا أَعْلَمُ فِتْنَةً أَعْظَمَ عَلى هذِهِ الاُْمَّةِ مِنْ وِلايَتِكَ عَلَيْها، وَ لا أَعْلَمُ نَظَراً لِنَفْسى وَ لِدِيني وَ لاُِمَّةِ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله)عَلَيْنا أَفْضَلَ مِنْ أَنْ أُجاهِدَكَ فَاِنْ فَعَلْتُ فَإِنَّهُ قُرْبَةٌ إِلَى اللّهِ، وَ إِنْ تَرَكْتُهُ فَإِنّي أَسْتَغْفِرُاللّهَ لِذَنْبي، وَ أَسْأَلُهُ تَوْفيقَهُ لاِِرْشادِ أَمْرِي. وَ قُلْتَ فيما قُلْتَ: «إِنّي إِنْ أنْكَرْتُكَ تُنْكِرْنِي، وَ اِنْ أكِدْكَ تَكِدْني». فَكِدْني ما بَدالَكَ، فَاِنِّي أَرْجُوا أَنْ لا يَضُرَّنِي كَيْدُكَ فيَّ، وَ أَنْ لا يَكُونَ عَلى أَحَد أَضَرَّ مِنْهُ عَلى نَفْسِكَ، لاَِنَّكَ قَدْ رَكِبْتَ جَهْلَكَ، وَ تَحَرَّصْتَ عَلى نَقْضِ عَهْدِكَ، وَ لَعَمْري ما وَفَيْتَ بِشَرْط، وَ لَقَدْ نَقَضْتَ عَهْدَكَ بِقَتْلِكَ هؤُلاءِ النَّفَرِ الَّذينَ قَتَلْتَهُمْ بَعْدَ الصُّلْحِ وَ الاْيْمانِ وَالْعُهُودِ وَ الْمَواثيقِ، فَقَتَلْتَهُمْ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَكُونُوا قاتَلُوا وَ قَتَلُوا وَ لَمْ تَفْعَلْ ذلِكَ بِهِمْ إِلاّ لِذِكْرِهِمْ فَضْلَنا، وَ تَعْظيمِهِمْ حَقَّنا، فَقَتَلْتَهُمْ مَخافَةَ أَمْر. لَعَلَّكَ لَوْ لَمْ تَقْتُلْهُمْ مِتَّ قَبْلَ أَنْ يَفْعَلُوا أَوْ ماتُوا قَبْلَ أَنْ يُدْرِكُوا. فَأَبْشِرْ يا مُعاوِيَةُ بِالْقِصاصِ، وَ اسْتَيْقِنْ بِالْحِسابِ، وَ اعْلَمْ أَنَّ لِلّهِ تَعالى كِتاباً (لاَ يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَلاَ كَبِيرَةً إِلاَّ أَحْصَاهَا)،( كهف، آيه 49.) وَ لَيْسَ اللّهُ بِناس لاَِخْذِكَ بِالظَّنَّةِ، وَ قَتْلِكَ أَوْلِياءَهُ عَلَى التُّهَمِ، وَ نَفْيِكَ أَوْلِياءَهُ مِنْ دُورِهِمْ إِلى دارِ الْغُرْبَةِ، وَ أَخْذِكَ النّاسَ بِبَيْعَةِ ابْنِكَ غُلام حَدَث، يَشْرَبُ الْخَمْرَ، وَ يَلْعَبُ بِالْكِلابِ، لا أَعْلَمُكَ إِلاّ وَ قَدْ خَسِرْتَ نَفْسَكَ، وَ بَتَرْتَ دينَكَ، وَ غَشَشْتَ رَعِيَّتَكَ، وَ أَخْزَيْتَ أَمانَتَكَ، وَ سَمِعْتَ مَقالَةَ السَّفيهِ الْجاهِلِ، وَ أَخَفْتَ الْوَرِعَ التَّقِىَّ لاَِجْلِهِمْ وَ السَّلامُ». نامه تو به دستم رسيد; يادآور شده اى كه درباره من خبرهايى به تو رسيده است كه از من انتظار آن را نداشتى (و براى تو ناخوشايند بود)». البتّه تنها خداوند است كه انسان را به سمت كارهاى نيك هدايت كرده و به انجام آن موفق مى كند. امّا اين كه گفته اى : گزارش هايى درباره من به تو رسيده. اين نوع گزارش ها كار چاپلوسان سخن چين است. و من اكنون آهنگ جنگ و درگيرى با تو را ندارم; ولى به خدا سوگند كه در ترك اين عمل از خداوند بيمناكم!... آيا تو قاتل «حُجر كندى» و جمعى از نمازگزاران عبادت پيشه نيستى؟ همان ها كه ظلم را ناخوش داشتند و بدعت ها را بزرگ شمردند، و در مسير رضاى خدا از هيچ ملامت و سرزنشى نترسيدند؟ تو آنها را پس از سوگندهاى غليظى كه ياد كرده اى و پيمان هاى محكمى كه بر عدم تعرّض به آنان بسته اى، و اين كه آنها را به خاطر اختلافى كه ميان تو و آنان وجود داشت، و كينه اى كه در دل نسبت به آنان داشتى آزار ندهى، با ستم و عداوت هر چه تمامتر به قتل رسانده اى! مگر تو نبودى كه عمرو بن حمق، صحابى رسول خدا را ـ آن عبد صالحى كه عبادت فراوان، وى را فرسوده و بدنش را نحيف و رنگ رخسارش را دگرگون كرده بود ـ به قتل رساندى؟ آن هم پس از آن كه به وى امان داده بودى. چنان پيمان و ميثاقى كه اگر به پرندگان آسمان مى دادى، از بالاى كوه ها نزد تو فرود مى آمدند! ولى تو با نافرمانى پروردگارت و سبك شمردن آن پيمان ها، او را به قتل رسانده اى. مگر تو نبودى كه زياد بن سميّه را ـ همان كس كه در حباله نكاح غلام ثقيف بود ـ فرزند پدرت (ابوسفيان) خوانده اى؟ در حالى كه رسول خدا فرمود: «فرزند متعلّق به مردى است كه زن در حباله نكاح اوست; و براى زناكار جز سنگسار شدن نصيبى نيست». ولى تو سنّت رسول خدا را عمداً ترك كرده اى و از هواى نفس خود ـ بدون توجّه به دستورات الهى ـ پيروى نموده اى. سپس او را بر كوفه و بصره مسلّط ساختى; و او نيز ـ براى خوش خدمتى به تو ـ دست و پاى مسلمانان را بريده، چشم هاى آنان را كور مى كند و آنان را به دار مى كشد. گويا تو از اين امت نيستى و آنها نيز از تو نيستند! مگر تو نبودى كه دستور دادى حضرمى ها را ـ همان ها كه پسر سميّه درباره آنان نوشت كه از دوستان و پيروان على(عليه السلام) هستند ـ به قتل برساند و به او نوشتى كه هر كس كه پيرو على است را به قتل برسان! او نيز به فرمان تو آنها را كشت و بدن آنان را قطعه قطعه كرد! (اى معاويه) به خدا سوگند! دين على همان (دينى) است كه آن حضرت به خاطر آن، بر ضدّ پدرت (ابوسفيان) و تو شمشير مى زد و به بركت همان دين است كه تو در اين جايگاه نشسته اى و اگر اين آيين نبود، منزلت تو و پدرت همان سفرهاى (پر مشقّت) تابستانه و زمستانه (براى تحصيل مقدارى از مال دنيا) بود. همچنين به من گفته اى كه: «مراقب خودت و دينت و امّت محمّد باش و از ايجاد تفرقه و فتنه ميان امّت اسلامى بپرهيز!» ولى به يقين! من بزرگترين فتنه را براى اين امّت فرمانروايى تو مى دانم! و كارى براى خويش و براى دين خود و امّت محمّد برتر از جهاد با تو سراغ ندارم! پس اگر دست به جهاد بزنم مايه تقرّب به خداوند است و اگر (به خاطر شرايط خاص) آن را ترك كنم، از خداوند طلب مغفرت مى كنم و از او مى خواهم كه مرا براى درستى كارم توفيق دهد. از جمله به من نوشته اى كه: «اگر مرا انكار كنى، تو را انكار خواهم كرد و اگر با من از درِ دسيسه درآيى، من نيز چنين خواهم نمود»! (با صراحت مى گويم) هر چه مى توانى درباره من مكر و حيله بكار ببر; من اميدوارم كه حيله تو آسيبى به من نرساند و فريب و توطئه ات، بيش از هر كسى به خودت زيان رساند; چرا كه تو بر مركب جهل خويش سوار شده اى و بر نقض عهد و پيمان تلاش مى كنى. به جانم سوگند! تو هرگز به پيمان هاى خود وفادار نبوده اى و با كشتن آن مؤمنان پاكباز ـ پس از آن همه سوگندها و پيمان هاى مؤكّد ـ بى اعتبار بودن پيمان هايت را روشن ساختى. آنان را ـ بدون آن كه دست به جنگ و پيكارى بر ضدّ تو بزنند و كسى را كشته باشند ـ به قتل رساندى. و اين كار را با آنان فقط به اين خاطر كردى كه فضايل ما را بازگو مى كردند و حقّ ما را بزرگ مىشمردند. تو آنان را براى ترس از كارى (يعنى قيام و مبارزه بر ضدّ تو) كشته اى; ولى اگر آنان را نمى كشتى، شايد پيش از آن كه كارى بكنند، عمرت به پايان مى رسيد (و دستت به كشتن آنها آلوده نمى شد) و يا آنان عمرشان به پايان مى رسيد (و ضررى به تو نمى رساندند). اى معاويه! خودت را به قصاص وانتقام (الهى) بشارت ده و به حساب رسى الهى يقين داشته باش! و بدان كه براى خداوند كتاب (و محلّ ثبت اعمالى است كه) «هيچ عمل كوچك و بزرگى را فروگذار نكرده و همه آنها را احصا مى كند»، و خداوند هرگز فراموش نمى كند كه تو چگونه مسلمانان را با گمان و پندار دستگير كرده اى و با اتّهامات واهى آنان را به قتل رسانده اى و جمعى ديگر از اولياى خدا را از خانه هايشان به مكان هاى دور دست تبعيد كرده اى و براى پسرك خود كه خمر مى نوشد و سگ باز است، از مردم بيعت گرفته اى. من تو را جز اين نمى بينم كه به خودت زيان رسانده اى و دينت را نابود ساخته اى و نسبت به رعيت خود، خيانت ورزيده اى، و امانت خود را تباه ساخته اى و به سخنان سفيه نادان، گوش فرا داده اى، و به خاطر آن گروه نادان، انسان هاى پرهيزكار متّقى را ترسانده اى. والسلام. وقتى كه معاويه نامه امام حسين(عليه السلام) را خواند گفت: اين نامه نشان مى دهد كه او نسبت به ما كينه و دشمنى خاصّى دارد! يزيد كه آنجا حاضر بود، به پدرش گفت: به وى پاسخى بده كه وى را كوچك كند و در آن نامه، پدرش را به بدى ياد كن! همزمان عبدالله بن عمرو بن عاص وارد شد. معاويه به وى گفت: نامه حسين را ديده اى؟ عبدالله پرسيد: چه نامه اى؟ معاويه نامه را براى وى خواند. عبدالله براى خوشايند معاويه گفت: چرا به وى جواب تحقيرآميزى نمى دهى؟ يزيد نيز به پدرش گفت: نظرت درباره پيشنهاد من چيست؟ معاويه رو به عبدالله كرد و گفت: يزيد هم همين پيشنهاد را داده است. عبدالله گفت: يزيد حرف درستى زده است! معاويه (با سياست شيطانى مخصوص خود) به آنان گفت: شما دو تن اشتباه مى كنيد; آيا مى پنداريد اگر از على(عليه السلام) عيب گويى كنم، گفته هاى من حقيقت دارد؟ من چه عيبى براى على(عليه السلام) بگويم؟ براى شخصى چون من صحيح نيست كه به باطل و به چيزى كه نمى دانم عيبجويى كنم و اگر چنين كنم مردم بدان اهمّيّت نمى دهند و آن را نمى پذيرند. نمى توانم از حسين(عليه السلام) هم عيبى بگويم، چرا كه من در وى عيبى نمى بينم. من ابتدا در نظر داشتم، نامه اى در جواب وى بنويسم و وى را تهديد كنم و بترسانم، ولى بعداً تصميم گرفتم چنين كارى نكنم و با وى به تندى برخورد ننمايم!( رجال كشى، ص 49-51 ; احتجاج، ج 2، ص 89-93، ح 164 (با مختصر تفاوت) و بحارالانوار، ج 44، ص 212-214. ) * * * همان گونه كه گفتيم امام(عليه السلام) در اين نامه معاويه را بر سكوى اتّهام نشانيده، و او را محاكمه و محكوم كرده است. در ادامه نامه، او را به شديدترين وجهى زير رگبار سرزنش و ملامت گرفته و چيزى براى او باقى نگذاشته است. افزون بر اين عملا به او اعلان جنگ داده و او را مستحقّ هر گونه تحقير و مجازات دانسته است. [ جمعه ۱۳۸۶/۱۱/۱۲ ] [ 20:32 ] [ سعید ]
7 ـ نامه شديد اللحن امام حسين(عليه السلام) به معاويه امام حسين(عليه السلام) در پاسخ نامه معاويه(اين نامه در پاسخ نامه اى است كه معاويه به امام حسين(عليه السلام) نوشته و به پندار خود در آن هم نصيحت كرده بود و هم تهديد. نامه معاويه، در الغدير ج 10، ص 24 آمده است.) نوشت: «أَمّا بَعْدُ، فَقَدْ جاءَنِي كِتابُكَ تَذْكُرُ فِيهِ أَنَّهُ اِنْتَهَتْ إِلَيْكَ عَنّى اُمُورٌ لَمْ تَكُنْ تَظَنُّنِى بِها... وَ اِنَّ الْحَسَناتِ لا يَهْدي لَها وَ لا يُسَدِّدُ إِلَيْها إِلاَّ اللّهُ تَعالى، وَ أَمّا ما ذَكَرْتَ أَنَّهُ رُقِىَ إِلَيْكَ عَنِّي، فَإِنَّما رَقّاهُ الْمُلاقُّونَ الْمَشّاءُونَ بِالَّنمِيمَةِ، اَلْمُفَرِّقُونَ بَيْنَ الْجَمْعِ، وَ كَذِبَ الْغاوُونَ الْمارِقُونَ، ما أَرَدْتُ حَرْباً وَ لا خِلافاً، وَ إِنّي لاََخْشَى اللّهَ فِي تَرْكِ ذلِكَ مِنْكَ وَ مِنْ حِزْبِكَ الْقاسِطيِنَ الُْمحِلِّينَ، حِزْبِ الظّالِمِ، وَ أَعْوانِ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ. أَلَسْتَ قاتِلَ حُجْر وَ أَصْحابِهِ الْعابِدِينَ الُْمخْبِتِينَ الَّذِينَ كانُوا يَسْتَفْظِعُونَ الْبِدَعَ، وَ يَأْمُروُنَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ؟! فَقَتَلْتَهُمْ ظُلْماً وَ عُدْواناً مِنْ بَعْدِ ما أَعْطَيْتَهُمُ الْمَواثيقَ الْغَلِيظَةَ، وَ الْعُهُودَ الْمُؤَكَّدَةَ جُرْأَةً عَلَى اللّهِ وَ اسْتِخْفافاً بِعَهْدِهِ. أَوَ لَسْتَ بِقاتِلِ عَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ الَّذِي أَخْلَقَتْ وَ أَبْلَتْ وَجْهَهُ الْعِبادَةُ؟ فَقَتَلْتَهُ مِنْ بَعْدِ ما أَعْطَيْتَهُ مِنَ الْعُهُودِ ما لَوْ فَهِمَتْهُ الْعُصْمُ نَزَلَتْ مِنْ شَعَفِ الْجِبالِ. أَوَ لَسْتَ الْمُدَّعى زياداً فِي الاِْسْلامِ، فَزَعَمْتَ اَنَّهُ ابْنُ اَبي سُفْيانَ، وَ قَدْ قَضى رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) : «أَنَّ الْوَلَدَ لِلْفِراشِ وَ لِلْعاهِرِ الْحَجَرَ». ثُمَّ سَلَّطْتَهُ عَلى أَهْلِ الاِْسْلامِ يَقْتُلُهُمْ وَ يُقَطِّعُ أَيْدِيَهُمْ وَ أَرْجُلَهُمْ مِنْ خِلاف، وَ يُصَلِّبُهُمْ عَلى جُذُوعِ النَّخْلِ؟ سُبْحانَ اللّهِ يا مُعاوِيَةُ! لَكَأَنَّكَ لَسْتُ مِنْ هذِهِ الاُْمَّةِ، وَ لَيْسُوا مِنْكَ أَوْ لَسْتَ قاتِلَ الْحَضْرَمِيَّ الَّذِي كَتَبَ إِلَيْكَ فيهِ زِيادُ أَنَّهُ عَلى دينِ عَلىٍّ كَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ، وَ دينُ عَلىٍّ هُوَ دينُ ابْنُ عَمِّهِ(صلى الله عليه وآله) اَلَّذي أَجْلَسَكَ مَجْلِسَكَ الَّذي أَنْتَ فيهِ، وَ لَوْ لا ذلِكَ كانَ أَفْضَلُ شَرَفِكَ وَ شَرَفِ آبائِكَ تَجَشُّمَ الرِّحْلَتَيْنِ : رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَالصَّيْفِ، فَوَضَعَهَا اللّهُ عَنْكُمْ بِنا مِنَّةً عَلَيْكُمْ، وَ قُلْتَ فيما قُلْتَ: لا تَرُدَّنَّ هذِهِ الاُْمَّةَ في فِتْنَة. وَ إِنّي لا أَعْلَمُ لَها فِتْنَةً أَعْظَمَ مِنْ إِمارَتِكَ عَلَيْها. وَ قُلْتَ فيما قُلْتَ: اُنْظُرْ لِنَفْسِكَ وَ لِدِينِكَ وَ لاُِمَّةِ مُحَمَّد. وَ إِنّي وَاللّهِ ما أَعْرِفُ اَفْضَلَ مِنْ جِهادِكَ، فَإِنْ أَفْعَلْ فَإِنَّهُ قُرْبَةٌ إِلى رَبِّي، وَ إِنْ لَمْ أَفْعَلْهُ فَأَسْتَغْفِرُ اللّهَ لِدينى، وَ أَسْأَلُهُ التَّوْفيقَ لِما يُحِبُّ وَ يَرْضى. وَ قُلْتَ فيما قُلْتَ: مَتى تَكِدْنِي أَكِدْكَ، فَكِدْني يا مُعاوِيَةُ فيما بَدالَكَ، فَلَعَمْري لَقَديماً يُكادُ الصّالِحُونَ، وَ إِنّي لاََرْجُوا أَنْ لا تُضِرَّ، إِلاّ نَفْسَكَ وَ لا تَمْحَقُ إِلاّ عَمَلَكَ، فَكِدْني ما بَدالَكَ، وَ اتَّقِ اللّهَ يا مُعاوِيَةُ! وَاعْلَمْ أَنَّ لِلّهِ كِتاباً لا يُغادِرُ صَغيرَةً وَ لا كَبيرَةً إِلاّ أَحْصاها، وَاعْلَمْ أَنَّ اللّهَ لَيْسَ بِناس لَكَ قَتْلَكَ بِالظَّنَّةِ، وَ أَخْذَكَ بِالتُّهْمَةِ، وَ إِمارَتِكَ صَبيّاً يَشْرَبُ الشَّرابَ، وَ يَلْعَبُ بِالْكِلابِ، ما أَراكَ إِلاّ قَدْ أَوْبَقْتَ نَفْسَكَ، وَ أَهْلَكْتَ دِينَكَ، وَ أَضَعْتَ الرَّعِيَّةَ وَ السَّلامُ». امّا بعد! نامه تو به دستم رسيد كه در آن يادآور شده اى: از جانب من به تو اخبارى رسيده است كه گمان نمى كردى من دست به چنين كارهايى بزنم، البتّه فقط خداست كه انسان ها را به سمت خوبى ها هدايت كرده و موفّق مى گرداند، و امّا اين كه گفته اى چنين اخبارى از جانب من به تو رسيده، بايد بگويم: گزارش اين گونه خبرها كار چاپلوسان سخن چين و تفرقه انداز است ; گزارش گران گمراه بى دين دروغ گفته اند. من در حال حاضر، قصد جنگ و درگيرى با تو را ندارم (به خاطر پيمان صلحى كه ميان تو و برادرم امام حسن(عليه السلام) امضا شده است) و براى ترك مبارزه با تو و با حزب ستمكارت ـ كه حرام خدا را حلال شمرده اند، همان گروه ستم پيشه و ياران شيطانِ رانده شده ـ از خداى خود بيمناكم! آيا تو قاتل حُجر بن عدى و يارانش نيستى؟ همان ها كه عابدان خداترس بودند; بدعت ها بر آنان گران بود، امر به معروف و نهى از منكر مى كردند. تو آنها را ـ پس آن كه امان دادى و عهد و پيمان هاى محكم بستى (كه آزارى به آنها نرسانى) ـ از روى بيدادگرى و د شمنى كشتى! و اين جز به خاطر نافرمانى در برابر خداوند و سبك شمردن پيمان الهى نبود. آيا تو قاتل «عمرو بن حَمِق» نيستى؟ همان مردى كه عبادت فراوان چهره اش را فرسوده كرده بود. او را نيز پس از پيمان هاى عدم تعرّض به قتل رساندى، پيمان هايى كه اگر آهوان بيابان آن را در مى يافتند از بلنداى كوه ها به زير مى آمدند! آيا تو همان كس نيستى كه در اسلام (براى نخستين بار) «زياد» را (به پدرت) نسبت داده اى و او را فرزند ابوسفيان خواندى(«زياد» چون پدرش معلوم نبود او را به مادرش نسبت مى دادند و به «زياد بن سميّه» يا «زياد بن ابيه» معروف بود (يعنى زياد، پسر پدرش!); يكى از كسانى كه با مادر زياد ارتباط داشت، ابوسفيان بود. از اين رو، معاويه براى جذب زياد، در يك جلسه رسمى، او را فرزند ابوسفيان و برادر خويش اعلام كرد! واين بدعت و جنايت خطرناكى بود. ) در حالى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) چنين حكم كرد كه: «فرزند از آن شوهر است و براى زناكار جز سنگسار شدن، نصيبى نيست!». پس از آن كه زياد را به ابوسفيان ملحق كردى، اين مرد آلوده را بر مسلمانان مسلّط ساختى كه آنها را به قتل برساند و دست و پايشان را قطع كرده و آنها را بر شاخه هاى نخل به دار بياويزد! سبحان الله! اى معاويه گويا تو از امّت اسلامى نيستى و اين مردم نيز از تو نيستند! (اى معاويه!) آيا تو قاتل «حضرمى» نيستى؟ همان كسى كه زياد (والى كوفه) در باره او به تو نوشت كه وى بر دين على(عليه السلام) است. (بدان كه) دين على(عليه السلام)، همان دين پسر عمّش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است; همان پيامبرى كه تو را به جايگاه امروزى رسانده است! و اگر اين جايگاه را بدست نمى آوردى، چه افتخارى داشتى؟ برترين قدر و منزلت تو و پدرانت، همان تحمّل رنج كوچ هاى زمستانه و تابستانه بود،( اشاره است به سفرهاى تجارتى قريش كه در فصل زمستان به سوى جنوب يعنى سرزمين يمن كه هواى نسبتاً گرمى داشت و در فصل تابستان به سوى شمال و سرزمين شام كه هواى ملايم و مطلوبى داشت، سفر مى كردند.) خداوند بر شما منّت نهاد و آن زحمت ها را از دوش شما به بركت ما (خاندان نبوّت) برداشت. (سپس افزود:) در گفته هايت خطاب به من چنين آمده بود كه: «اين امّت را در فتنه و آشوب ميانداز!» (پس بدان كه) من براى امّت اسلامى فتنه اى بزرگتر از فرمانروايى تو سراغ ندارم! از جمله سخنانت خطاب به من اين بود كه: «ملاحظه خودت و دينت و امّت محمّد را بنما (و از مخالفت و قيام بر ضدّ من بر حذر باش)!». به خدا سوگند! من كارى را برتر از جهاد با تو سراغ ندارم; پس اگر چنين كارى كنم، مايه تقرّب و نزديكى من به پروردگار خواهد بود و اگر دست به كارى نزنم، از خداوند (براى ترك جهاد) استغفار مى كنم و از او ـ در آنچه را دوست دارد و بدان خشنود است ـ طلب توفيق مى نمايم. همچنين به من گفته اى: «هر گاه تو نقشه اى بر ضدّ من طرح كنى، من نيز چنين مى كنم». اى معاويه! هر چه مى توانى بر ضدّ من توطئه كن; به جانم سوگند! هميشه تاريخ، صالحان مورد توطئه و آزار قرار مى گرفتند. من اميدوارم دسيسه هايت جز به خودت آسيب نرساند، و جز كار و تلاشت را تباه نسازد، پس هر چه به خاطرت مى رسد، درباره من فروگذار نكن! اى معاويه! تقواى الهى پيشه كن و بدان كه براى خداوند كتاب (و محلّ ثبت اعمالى است كه) هيچ عمل كوچك و بزرگى را فروگذار نمى كند و همه آنها را شماره خواهد كرد. و بدان كه خداوند فراموش نمى كند كه تو چه افرادى را با يك پندار و بهانه به قتل رسانده اى و با اتّهامات واهى دستگير كرده اى؟ همچنين جوانكى شرابخوار و سگ باز را (اشاره به يزيد است) به ولايت عهدى خود رسانده اى. با اين كار، خودت را خوار كرده و دينت را نابود ساخته و مردم را تباه كرده اى! و السلام.( الامامة و السياسة، ج 1، ص 202-204 و الغدير، ج 10، ص 160-161.) * * * اين نامه شجاعانه و متين و حساب شده امام(عليه السلام) آن هم در زمانى كه ظاهراً قدرتى در دست ندارد، در برابر سلطان ستمگر و جبّارى همچون معاويه كه همه چيز را در دست داشت، نامه اى كه گوشه هايى از تاريخ ننگين بنى اميّه را افشا مى كند و به نقد آن مى پردازد، نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) حتّى در زمان قدرت معاويه نيز دست از وظيفه امر به معروف و نهى از منكر بر نمى داشت و با صراحت حكومت معاويه را غير اسلامى بلكه غير انسانى، معرّفى مى كرد. امام(عليه السلام) در اين نامه به سه بخش از كارنامه سياه معاويه اشاره مى كند كه هر كدام از ديگرى شرم آورتر است: نخست، ريختن خون افراد پاكباز و با تقوا و با ايمانى كه از بهترين الگوهاى جهاد و ظلم ستيزى بودند، مانند «حجر بن عدى» و «عمرو بن حمق»، و ديگر زنده كردن يك سنّت زشت جاهلى و مخالفت با قانون مسلم اسلامى «الولد للفراش و للعاهر الحجر»; و ديگر، سپردن پست هاى كليدى كشور اسلامى به افراد بدنام و بى آبرو و بى شخصيّت. امام(عليه السلام) در اين نامه جهاد با دستگاه فرعونى معاويه را از آرزوهاى مهمّ خويش مى شمرد، و از تهديدهاى او كمترين هراسى به خود راه نمى دهد. [ جمعه ۱۳۸۶/۱۱/۱۲ ] [ 20:31 ] [ سعید ]
6 ـ برخورد شديد امام حسين(عليه السلام) با معاويه مرحوم طبرسى در كتاب احتجاج چنين نقل مى كند: «هنگامى كه معاويه «حُجر بن عدى» و يارانش، آن مردان شجاع و پاكباز از شيعيان على(عليه السلام) را به شهادت رساند، در همان سال براى مراسم حج رهسپار حجاز شد. وقتى كه امام حسين(عليه السلام) را ملاقات كرد به آن حضرت گفت: اى اباعبدالله! آيا به تو خبر رسيده كه ما با «حُجر» و ياران و پيروانش و شيعيان پدرت چه كرديم؟! امام فرمود: «وَ ما صَنَعْتَ بِهِمْ؟ ; با آنها چگونه رفتار كرديد؟». گفت: آنان را كشتيم و كفن كرديم و بر آنان نماز گذارديم!! امام(عليه السلام) تبسّم تلخى كرد و فرمود: «خَصْمُكَ الْقَوْمُ يا مُعاوِيَةُ، لكِنَّنا لَوْ قَتَلْنا شيعَتَكَ ما كَفَّنّاهُمْ وَ لا صَلَّيْنا عَلَيْهِمْ وَ لا قَبَّرْناهُمْ، وَ لَقَدْ بَلَغَنى وَقيعَتُكَ في عَلىٍّ وَ قِيامُكَ بِبُغْضِنا، وَ اعْتِراضُكَ بَني هاشِمَ بِالْعُيُوبِ، فَإِذا فَعَلْتَ ذلِكَ فَارْجِعْ إِلى نَفْسِكَ، ثُمَّ سَلْهَا الْحَقَّ عَلَيْها وَ لَها... فَإِنَّكَ وَاللّهُ لَقَدْ أَطَعْتَ فِينا رَجُلا ما قَدِمَ إِسْلامُهُ، وَ لا حَدَثَ نِفاقُهُ، وَ لا نَظَرَ لَكَ فَانْظُرْ لِنَفْسِكَ اَوْ دَعْ; به من خبر رسيده كه تو نسبت به پدرم على(عليه السلام) دشمنى مىورزى (و ناسزا مى گويى) و به دشمنى با ما برخاسته اى و نسبت به بنى هاشم عيب جويى مى كنى. هر زمان كه چنين اعمالى انجام مى دهى، به خويشتن مراجعه كن، سپس از وجدان خود حق را بپرس (و عيوب خود را بنگر) خواه به ضرر تو باشد يا به نفع تو... به خدا سوگند! تو در دشمنى با ما، از مردى (عمرو عاص) اطاعت كردى كه سابقه اى در اسلام ندارد، نفاق او تازگى نداشته و قصد خيرى براى تو ندارد. به هر حال، يا خودت براى خويش چاره اى بينديش و يا اين كارها را رها كن!( مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، ص 88ـ89، ح 163 و بحارالانوار، ج 44، ص 129ـ130، ح 19.) * * * معاويه مى خواست با اين سخن قدرت نمايى كند، و امام را تهديد نمايد و شيعيان على(عليه السلام) را تحقير كند ; ولى امام(عليه السلام) چنان پاسخى به او داد كه دهانش بسته شد. در ضمن به يكى از ريشه هاى مهمّ بدبختى او، يعنى اطاعت از عمر و عاص، اشاره فرمود. [ پنجشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۱۱ ] [ 19:14 ] [ سعید ]
بلاذرى دانشمند معروف اهل سنّت نقل مى كند: وليد بن عتبه (فرماندار مدينه) مانع ملاقات مردم عراق با امام حسين(عليه السلام) شده بود. امام(عليه السلام) به وليد فرمود: «يا ظالِماً لِنَفْسِهِ، عاصياً لِرَبِّهِ، عَلامَ تَحُولُ بَيْني وَ بَيْنَ قَوْم عَرَفُوا مِنْ حَقّي ما جَهِلْتَهُ أَنْتَ وَ عَمُّكَ؟! ; اى كسى كه به خويشتن ستم نموده، و پروردگارت را نافرمانى كرده اى! چرا مانع ملاقات من با مردمى مى شوى كه قدر و منزلت مرا مى شناسند، در حالى كه تو و عمويت (معاويه) نسبت به آن جايگاه جاهليد؟». وليد در پاسخ گفت: اى كاش حلم و بردبارى ما در برابر تو، سبب نشود كسانى غير از ما نسبت به تو دست به كار جاهلانه اى بزنند. تندى هاى زبانت را مى بخشم تا زمانى كه دست به اقدامى نزنى; كه در آن صورت كارى مخاطره آميز انجام داده اى و اگر مى دانستى كه پس از ما چه بر تو خواهد گذشت (چرا كه همه مثل من بردبار نيستند) همين گونه كه امروز ما را دشمن مى دارى، دوست خواهى داشت!!( انساب الاشراف، ج 3، ص 156-157، ح 15.) * * * آرى ; بنى اميه مى دانستند كه اهل بيت(عليهم السلام) عموماً و امام حسين(عليه السلام) خصوصاً، در درون دلهاى مردم جاى دارند و ارتباط آنها با مردم پايه هاى حكومت متزلزل آنها را متزلزل تر مى سازد، لذا با هر وسيله اى اين رابطه را قطع مى كردند. آرى ; آنها از ملاقات مردم با امام حسين(عليه السلام) وحشت داشتند، و انواع مزاحمت ها را براى مسلمانان پاكباز كه عاشقان اهل بيت(عليهم السلام) بودند، روا مى داشتند; ولى امام حسين(عليه السلام)با شمشير زبان بر آنها مى تاخت و رابطه را برقرار مى ساخت. [ پنجشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۱۱ ] [ 19:13 ] [ سعید ]
4 ـ مصادره اموال معاويه
در حديثى آمده است كه امام حسين(عليه السلام) اموالى را كه از يمن براى معاويه مى بردند، مصادره كرد و در پى آن به معاويه نوشت: «مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ إِلى مُعاوِيَةِ بْنِ أَبِي سُفْيانَ، اَمّا بَعْدُ: فَاِنَّ عيراً مَرَّتْ بِنا مِنَ الْيـَمَنِ تَحْمِلُ مالا وَ حُلَلا وَ عَنْبَراً وَ طيباً إِلَيْكَ، لِتُوَدِّعَها خَزائِنَ دِمَشْقَ، وَ تَعُلَّ بِها بَعْدَ النَّهَلِ بِبَنى أَبيكَ، وَ اِنِّى اِحْتَجْتُ إِلَيْها فَاَخَذْتُها وَ السَّلامُ ; از حسين بن على(عليه السلام)، به معاوية بن ابىسفيان; امّا بعد! گذر كاروانى به ما افتاد كه از يمن همراه با اموال، پوشاك، عنبر و عطريّات، به سوى تو مى آمد، تا آنها را در خزانه دمشق جاى دهى و فرزندان پدرت را با آن سير كنى. من بدانها نياز داشتم، از اين رو آنها را تصرّف كردم. والسلام».( شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 18، ص 409 و ناسخ التواريخ، ج 1، ص 195.) [ چهارشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۱۰ ] [ 16:2 ] [ سعید ]
مرحوم طبرسى در احتجاج نقل كرده است كه روزى مروان بن حكم به امام حسين(عليه السلام) گفت: اگر افتخارتان به فاطمه(عليها السلام)نبود، ديگر چه چيزى داشتيد كه با آن بر ما افتخار كنيد؟! امام حسين(عليه السلام) كه پنجه قدرتمندى داشت، گلوى مروان را گرفت و آن را به شدّت فشار داد و آنگاه عمامه اش را بر گردنش پيچيد تا آنجا كه مروان سست شد و بر زمين افتاد; آنگاه وى را رها كرد. سپس به جماعتى از قريش رو كرد و فرمود: «اُنْشِدُكُمْ بِاللّهِ إِلاّ صَدَّقْتُمُوني إِنْ صَدَقْتُ، أَتَعْلَمُونَ أَنَّ فِي الاَْرْضِ حَبِيبَيْنِ كانا أَحَبَّ إِلى رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)مِنّي وَ مِنْ أَخي؟ أَوْ عَلى ظَهْرِ الاَْرْضِ اِبْنُ بِنْتِ نَبىٍّ غَيْري وَ غَيْرُ أَخي؟ قالُوا: اَللّهُمَّ لا. قالَ: وَ إِنّي لا اَعْلَمُ أَنَّ فِي الاَْرْضِ مَلْعُونُ ابْنُ مَلْعُون غَيْرُ هذا وَ أَبِيهِ طَريدَىْ رَسُولِ اللّهِ، وَاللّهِ ما بَيْنَ جابَرْس وَ جابَلْق أَحَدِهِما بِبابِ الْمَشْرِقِ وَ الاْخَرِ بِبابِ الْمَغْرِبِ رَجُلانِ مِمَّنْ يَنْتَحِلُ الاِْسْلامَ أَعْدى لِلّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لاَِهْلِ بَيْتِهِ مِنْكَ وَ مِنْ أَبِيكَ إِذْ كانَ. وَ عَلامَةُ قَوْلي فيكَ أَنَّكَ: إِذا غَضِبْتَ سَقَطَ رِداؤُكَ عَنْ مَنْكَبِكَ». «شما را به خدا سوگند مى دهم كه اگر راست مى گويم، سخنم را تصديق كنيد. آيا در زمين كسى را مى شناسيد كه از من و برادرم (امام حسن(عليه السلام)) نزد رسول خدا محبوبتر باشند؟ و آيا بر روى زمين، كسى جز من و برادرم، فرزند دختر پيامبر وجود دارد؟ همگى پاسخ دادند: نه، هرگز!». سپس فرمود: «به يقين در روى زمين ملعون پسر ملعونى را غير از اين مرد (مروان) و پدرش (حَكَم) نمى شناسم كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اين دو تن را (به خاطر نفاقشان) طرد كرد. (آنگاه رو به مروان كرد و فرمود:) به خدا سوگند! در ميان مشرق و مغرب از ميان كسانى كه ادّعاى اسلام مى كنند، پر عداوت تر از تو و از پدرت نسبت به خدا و رسولش و اهل بيتش نمى شناسم و نشانه اين سخنم آن است كه تو هر گاه خشمگين مى شوى، ردايت از شانه هايت فرو مى افتد!». راوى مى گويد: وقتى كه مروان خشمگين شد و از آن مجلس برخاست، تكانى خورد و ردايش از شانه اش فرو افتاد!( احتجاج، ج 2، ص 96-97، ح 166 ; مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 58 (با اختصار) و بحارالانوار، ج 44، ص 206، ح 2.) * * * [ چهارشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۱۰ ] [ 16:1 ] [ سعید ]
2 ـ وحشت از نام على(عليه السلام) معاويه، مروان بن حكم را والى مدينه قرار داد و به او فرمان داد كه براى جوانان قريش سهميّه اى از بيت المال قرار دهد; او نيز چنين كرد. امام سجّاد، على بن الحسين(عليه السلام) مى گويد: من به نزد او رفتم (تا حقّ خود را از بيت المال بگيرم) مروان به من گفت: نامت چيست؟ گفتم: على بن الحسين. پرسيد: نام برادرت چيست؟ گفتم: على! گفت: على و على؟! پدرت چه منظورى دارد كه نام همه فرزندانش را على مى گذارد؟ سپس سهميّه مرا مشخص كرد. وقتى كه به نزد پدرم بازگشتم و ماجرا را بازگو نمودم; پدرم فرمود: «وَيْلي عَلَى ابْنَ الزَّرْقاءِ دَبّاغَةِ الاُْدُمِ، لَوْ وُلِدَ لي مِائَةٌ لاََحْبَبْتُ أَنْ لا اُسَمِّىَ أَحَداً مِنْهُمْ إِلاّ عَليّاً ; واى بر پسر زن زاغ چشمى كه پوست ها را دبّاغى مى كرد، من اگر يكصد فرزند داشته باشم، دوست دارم جز «على» نامى ديگر براى آنان انتخاب نكنم».( كافى، ج 6، ص 19، ح 7 و بحارالانوار، ج 44، ص 211، ح 8.) * * * [ چهارشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۱۰ ] [ 13:9 ] [ سعید ]
در اين بخش، به حوادث مربوط به امام حسين(عليه السلام) از عصر معاويه تا شهادت آن حضرت در كربلا مى پردازيم. در اين سير تاريخى، از يك سو، رويدادها و حوادثى مورد توجّه است كه از روح مبارزه و نستوهى آن حضرت حكايت دارد و از سوى ديگر، به سلسله ماجراهايى پرداخته مى شود كه از پى يكديگر به عاشوراى سال 61 هجرى و شهادت اباعبدالله الحسين(عليه السلام) و يارانش منجر گرديده است. در اين بخش، رويدادهايى كه مربوط به اصحاب آن حضرت است، مورد بحث قرار نگرفته است، مگر آنچه را كه در ضمن كلمات امام(عليه السلام) آمده است. لازم به يادآورى است كه در ذيلِ نقل اين رويدادها، عمدتاً نكاتى در تحليل و يا تجليل از آن رويداد آمده است. * * * مرحوم بحرانى در كتاب «عوالم» چنين نقل مى كند: معاويه به مروان ـ كه استاندار حجاز بود ـ نامه اى نوشت و از وى خواست «امّ كلثوم» دختر «عبدالله بن جعفر» را براى فرزندش يزيد خواستگارى كند. مروان به سراغ عبدالله بن جعفر رفت و جريان خواستگارى را با او در ميان گذاشت. عبدالله گفت: اختيار «امّ كلثوم» به دست من نيست; بلكه به دست آقاى ما حسين(عليه السلام)است كه دايى اين دختر است. موضوع را به اطلاع امام حسين(عليه السلام) رساندند; فرمود: «از خداوند طلب خير مى كنم; خدايا اين دختر را به آنچه مايه خشنوديت از آل محمّد است موفّق بدار!» (روز موعود فرا رسيد) و مردم در مسجد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اجتماع كردند; مروان نيز آمد و كنار امام حسين(عليه السلام) نشست و گفت: امير مؤمنان! (اشاره به معاويه است!) به من فرمان داده است كه «امّ كلثوم» را براى «يزيد» خواستگارى كنم و مهريه او را مطابق خواسته پدرش قرار دهم، به هر مقدار كه باشد! همراه با آشتى ميان دو قبيله (بنى هاشم و بنى اميّه) و نيز اداى ديون پدرش. [سپس خطاب به امام حسين(عليه السلام) گفت:] بدان! كسانى كه به خاطر وصلت شما با يزيد به حال شما غبطه مى خورند، بيشترند از كسانى كه به يزيد به سبب وصلتش با شما غبطه بخورند. (آنگاه گفت:) مايه شگفتى است كه چگونه يزيد براى كسى مهريه قرار مى دهد و حال آن كه وى در شأن و منزلت همتايى ندارد و مردم با توسّل به روى او طلب باران مى كنند. اى اباعبدالله! سخنم را با نظر مثبت پاسخ بگو! امام حسين(عليه السلام) فرمود: «اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذى اِخْتارَنا لِنَفْسِهِ، وَارْتَضانا لِدِينِهِ وَاصْطَفانا عَلى خَلْقِهِ، وَ اَنْزَلَ عَلَيْنا كِتابَهُ وَ وَحْيَهُ، وَ ايْمُ اللّهِ لا يَنْقُصُنا اَحَدٌ مِنْ حَقِّنا شَيْئاً إِلاَّ انْتَقَصَهُ مِنْ حَقِّهِ، فى عاجِلِ دُنْياهُ وَ آخِرَتِهِ، وَ لا يَكُونُ عَلَيْنا دَوْلَةٌ اِلاّ كانَتْ لَنَا الْعاقِبَةُ وَ لَنَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِين. يا مَرْوانُ قَدْ قُلْتَ فَسَمِعْنا. اَمّا قَوْلُكَ: مَهْرُها حُكْمُ أَبِيها بالِغاً مابَلَغَ، فَلَعَمْري لَوْ اَرَدْنا ذلِكَ ما عَدَوْنا سُنَّةَ رَسُولِ اللّهِ في بَناتِهِ وَ نِسائِهِ وَ اَهْلِ بَيْتِهِ وَ هُوَ ثِنْتا عَشَرَةَ أُوقِيَةً، يَكُونُ اَرْبَعَمِأَة وَ ثَمانِينَ دِرْهَماً. وَ أَمّا قَوْلُكَ: مَعَ قَضاءِ دَيْنِ اَبيها، فَمَتى كُنَّ نِسائُنا يَقْضِينَ عَنّا دُيُونَنا؟ وَ اَمّا صُلْحُ ما بَيْنَ هذَيْنِ الْحَيَّيْنِ، فَإِنّا قَوْمٌ عادَيْنا كُمْ فِى اللّهِ، وَ لَمْ نَكُنْ نُصالِحُكُمْ لِلدُّنْيا، فَلَعَمْرِي فَلَقَدْ اَعْيىَ النَّسَبُ فَكَيْفَ السَّبَبُ. وَ أَمّا قَوْلُكَ: اَلْعَجَبُ لِيَزيدَ كَيْفَ يَسْتَمْهِرُ؟ فَقَدِ اسْتَمْهَرَ مَنْ هُوَ خَيْرٌ مِنْ يَزيدَ، وَ مِنْ أَبِ يَزيدَ وَ مِنْ جَدِّ يَزيدَ. وَ أَمّا قَوْلُكَ: اِنَّ يَزيدَ كُفْوُ مَنْ لا كُفْوَ لَهُ، فَمَنْ كانَ كُفْوُهُ قَبْلَ الْيَوْمِ فَهُوَ كُفْوُهُ الْيَوْمَ ما زادَتْهُ اِمارَتُهُ في الْكَفاءَةِ شَيْئاً. وَ أَمّا قَوْلُكَ: بِوَجْهِهِ يُسْتَسْقَى الْغَمامُ، فَاِنَّما كانَ ذلِكَ بِوَجْهِ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله). وَ أَمّا قَوْلُكَ: مَنْ يَغْبِطُنا بِهِ أَكْثَرُ مِمَّنْ يَغْبِطُهُ بِنا، فَاِنَّما، يَغْبِطُنا بِهِ أَهْلُ الْجَهْلِ، وَ يَغْبِطُهُ بِنا أَهْلُ الْعَقْلِ. فَأشْهِدُوا جَميعاً اِنّى قَدْ زَوَّجْتُ اُمَّ كُلْثُومَ بِنْتَ عَبْدِاللّهِ بْنِ جَعْفَر مِنْ اِبْنِ عَمِّهَا الْقاسِمِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ جَعْفَر; عَلى اَرْبَعَمِائَة وَ ثَمانِينَ دِرْهَماً، وَ قَدْ نَحَلْتُها ضَيْعَتى بِالْمَدِينَةِ» أو قال «أرْضى بِالْعَقِيقِ، وَ إِنَّ غَلَّتَها فِى السَّنَةِ ثَمانِيَةُ آلافِ دينار، فَفيها لَهُما غِنًى اِنْ شاءَ اللّهُ». «ستايش مخصوص خداوندى است كه ما را براى خويش اختيار نمود و براى دينش انتخاب كرد و ما را بر خلقش برگزيد و كتاب و وحى خود را بر (خاندان) ما نازل فرمود. به خدا سوگند! هر كس حقّى از ما را كم بگذارد، خداوند در دنيا و آخرت حقّش را كم خواهد گذاشت و هر كس بر ما ـ براى مدّتى ـ سلطه يابد، بايد بداند كه عاقبت كار، از آنِ ما خواهد بود و اين مطلب را به زودى خواهيد دانست. سپس فرمود: اى مروان! تو سخن گفتى و ما شنيديم (و اكنون ما مى گوييم و تو بشنو:). امّا اين كه گفتى مهريّه اين دختر، مطابق خواسته پدرش ـ هر چند زياد باشد ـ خواهد بود; به جانم سوگند! ما هرگز از سنّت رسول خدا در مهريّه دختران، همسران و اهل بيتش تجاوز نخواهيم كرد. كه (مهر السنّة است) همان دوازده «اوقيه» (واحدى است در وزن) كه برابر با 480 درهم است. و امّا اين كه گفتى: ديون پدرش را نيز ادا خواهيم نمود; (اى مروان!) از چه زمانى زنان ما ديون ما را ادا مى كردند (كه امروز چنين شود؟!). و امّا در مورد مسأله صلح ميان اين دو قبيله، بايد بگويم كه ما با شما در راه خدا و براى خدا دشمنى كرده ايم و لذا حاضر نيستيم به خاطر دنيا با شما مصالحه كنيم! به جانم سوگند! (براى سازش با شما) از قرابت نسبى (بنى هاشم با بنى اميّه) كارى ساخته نيست; تا چه برسد به قرابت سببى (پيوند زناشويى). و امّا آن سخنت كه گفته اى: تعجّب مى كنم چگونه يزيد مهريّه قرار مى دهد; پاسخ آن اين است كه كسى كه از يزيد و پدر و جدّش بهتر است، مهريّه قرار مى داد (چه برسد به يزيد!). و امّا پاسخ اين سخنت كه گفتى: يزيد كفو و همتايى ندارد اين است كه آن كس كه قبل از امروز كفوّ او بوده، همين امروز نيز كفو اوست بدون آن كه فرمانروايى وى چيزى بر شأن او بيفزايد. و امّا آن سخنت كه درباره يزيد گفته اى با توسّل به روى وى طلب باران مى شود، اين تنها به بركت چهره رسول خدا بوده است (نه يزيد). و امّا اين كه گفته اى: كسانى كه به خاطر وصلت با يزيد، به حال ما غبطه مى خورند، بيشتر از كسانى هستند كه به حال يزيد به جهت وصلتش با ما غبطه خواهند خورد; پاسخش آن است كه فقط نادانان به خاطر وصلت ما با يزيد، به حال ما غبطه مى خورند، ولى عاقلان و خردمندان، به حال يزيد به سبب وصلتش با ما غبطه خواهند خورد. (سرانجام امام(عليه السلام) پس از سخنانى فرمود:) «همگى شاهد باشيد كه من «امّ كلثوم» دختر «عبدالله بن جعفر» را به ازدواج پسر عمويش «قاسم بن محمّد بن جعفر» درآوردم! و مهريّه اش را 480 درهم قرار دادم و زمين حاصلخيزم را در مدينه نيز به اين دختر بخشيدم». ـ يا اين كه فرمود: ـ «مزرعه ام را در سرزمين عقيق به وى بخشيدم كه درآمد آن سالانه 8 هزار دينار است و همين مزرعه براى زندگى اين دو كافى است، ان شاء الله!».( العوالم، ج 17، ص 87، ح 2 ; مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 44-45 (با مختصر تفاوت) و بحارالانوار، ج 44، ص 207-208، ح 4.) * * * اين سخنان تيرى بود كه بر قلب ناپاك يزيد خصوصاً، و بنى اميّه عموماً، نشست و نقشه اى را كه براى فريب مردم، از طريق نزديكى به بنى هاشم، كشيده بودند نقش بر آب كرد. بنى اميّه افراد منفور و آلوده اى بودند كه مى خواستند از طريق انتساب به بنى هاشم در ميان مردم كسب آبرويى كنند وپايه هاى قدرت شيطانى خود را از اين طريق تقويت نمايند; يك نمونه آن جريان خواستگارى امّ كلثوم ـ دختر عبدالله بن جعفر ـ بود. ولى امام حسين(عليه السلام) به موقع اقدام فرمود و تير آنها به سنگ خورد، و ساحت مقدّس بنى هاشم با انتساب به بنى اميّه آلوده نشد. [ چهارشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۱۰ ] [ 13:8 ] [ سعید ]
مَثَل برده و آزاد (ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً عَبْدًا مَّمْلُوكًا لا يَقْدِرُ عَلَى شَىْءٍ وَمَن رَّزَقْنَهُ مِنَّا رِزْقًا حَسَنًا فَهُوَ يُنْفِقُ مِنْهُ سِرًّا وَجَهْرًا هَلْ يَسْتَوُونَ ا لْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ اءَكْثَرُهُمْ لاَيَعْلَمُونَ ).(248) ((خداوند مثالى زده : برده مملوكى را كه قادر بر هيچ چيز نيست ؛ و انسان (با ايمانى ) را كه از جانب خود، رزقى نيكو به او بخشيده ايم و او پنهان و آشكار از آنچه خدا به او داده ، انفاق مى كند. آيا اين دو نفر يكسانند؟! ستايش ويژه خداست ، ولى اكثر آنها نمى دانند)). حق مثل زد عبد مملوكى كه هيچ قدرتش نبود به چيزى در بسيج هم مر آزادى كه از نزديك خويش رزق نيكو داده باشيمش به پيش پس كند انفاق زان فاش و نهان اين دو يكسانند آيا در نشان پس چو عبد عاجزى با مالكش نيست يكسان گركه دانى اندكش هر دو باشند ارچه مرزوق يكى همچنين مملوك يك كس بى شكى پس چسان اصنام بى روح و اثر باشد از وجهى شريك دادگر حق سزاوار است بر حمد و ثنا نى جز او از خلق نادار گدا تا چه جاى آن كه باشد مستحقّ بر پرستش غير او از ما خلق او ز توحيدش بما بنموده راه وين ندانند اكثر از راءى تباه (249) وجه تشبيه خداوند متعال در اينجا ((مشركان )) را به برده مملوكى كه توانايى هيچ چيز را ندارد و ((مؤ منان )) را به انسان آزاد و توانگرى كه از امكانات خدا دادى همگان را بهره مند مى سازد، تشبيه كرده است . آنگاه اين دو را با هم مقايسه نموده ، مى گويد: (هَلْ يَسْتَوُونَ)؛ ((آيا اين دو مساوى و برابرند؟!)). پر واضح است كه هرگز اين دو يكسان نخواهند بود؛ يعنى همانگونه كه برده زر خريدى كه هيچ گونه اختيارى از خود ندارد، با انسان آزاده توانمندى كه در بذل و بخشش امكانات خود، آزادى كامل دارد، مساوى نيستند، آدم مشرك و بت پرستى كه اسير بتهاى سنگى و چوبى و بشرهاى ضعيف بت گونه است و در چنگال خرافات و موهومات گرفتار مى باشد، با انسان مؤ من و موحّدى كه از همه تعلّقات و دلبستگى ها و وابستگيهاى غير الهى رسته و فقط اتّكال و اعتمادش بر قدرت لايزال الهى است ، هرگز يكسان نيستند. 248-نحل / 75. [ دوشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۰۸ ] [ 19:52 ] [ سعید ]
خلاصه تفسيرسوره نجم در الميزان آيات 33 تا آخر " أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّى وَ أَعْطى قَلِيلًا وَ أَكْدى" كلمه" تولى" به معناى اعراض است، و مراد از آن در اينجا بقرينه آيه بعدى اعراض از انفاق در راه خداست، و كلمه" اعطاء" به معناى انفاق و كلمه" اكداء"- مصدر فعل أكدى- به معناى قطع اعطا و ترك انفاق است، و حرف" فاء" كه بر سر جمله" أ فرأيت" در آمده به خاطر این است كه آيات اين فصل فرع و نتيجهگيرى از آيات فصل قبلى است. و معناى آيه مورد بحث اين است كه: به من خبر ده از آن كسى كه از انفاق اعراض كرد، و مال اندكى انفاق نموده و ديگر از انفاق دست برداشت. " أَ عِنْدَهُ عِلْمُ الْغَيْبِ فَهُوَ يَرى" ضميرهاى اين جمله به همان شخص كه از انفاق اعراض كرده بود بر مىگردد، و استفهام در آيه انكارى است، و معنايش اين است كه آيا او علم غيب دارد كه در نتيجه بداند رفيقش كه گناهش را گردن گرفته در قيامت اگر وى عذابى داشته باشد بجاى او عذاب مىكشد؟ مفسرين جمله را اينطور معنا كردهاند، ولى از ظاهر آيه بر مىآيد كه منظور اين است كه بفرمايد: او نسبت به حال آيندهاش در دنيا علم غيب ندارد، و معنايش اين است كه آيا او كه دست از انفاق كشيده علم غيب دارد كه اگر به انفاق خود ادامه دهد اموالش تمام مىشود و به فقر مبتلا مىگردد؟ و اينكه گفتيم ظاهر آيه اين است براى اين بود كه آن معنايى كه مفسرين ارائه داده بودند معنايى است كه آيه" أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى" متعرض آن است. " أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِما فِي صُحُفِ مُوسى وَ إِبْراهِيمَ الَّذِي وَفَّى" منظور از" صحف موسى" تورات و از" صحف ابراهيم" همان كتابى است كه بر ابراهيم نازل شده بود، و اگر به صيغه جمع از آن تعبير كرد، براى اين است كه صحف هر يك از اين دو بزرگوار يكى دو تا نبوده بلكه اجزايى بسيار داشته است. و كلمه" توفيه" كه مصدر فعل" وفى" است به معناى آن است كه حق صاحب حق را تمام و كمال بپردازى، و توفيه ابراهيم (ع) اين بود كه آن جناب هر حق بندگى كه به عهده داشت تمام و كامل ادا كرد و به بهترين وجه هم ادا كرد. پس معناى دو آيه اين شد كه: آيا اين شخص كه دست از انفاق كشيده اين امورى را كه در صحف ابراهيم و موسى آمده نديده؟ " أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى" كلمه" وزر" به معناى ثقل است، ولى استعمالش بيشتر در گناه رواج يافته، و كلمه" وازرة" به معناى گنهكار است كه بايد سنگينى گناه را تحمل كند، و اين آيه مىخواهد همان مطلبى را كه در صحف ابراهيم و موسى آمده حكايت كند، كه البته اين حكايت از اين آيه شروع مىشود و تا چند آيه ادامه دارد، و همه آن آيات در اولشان كلمه" أن" و كلمه" أن" در آمده كه تمام هفده آيه است. و آن معنا و مطلبى كه در صحف آن دو بزرگوار آمده بوده، اين بوده كه: هيچ انسانى گناه انسانى ديگر را تحمل نمىكند، يعنى نفس هيچ كس به گناهى كه ديگرى كرده آلوده نمىشود، و قهرا هيچ كس هم به گناهى كه ديگرى كرده عقوبت و مؤاخذه نمىشود. " وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعى" راغب مىگويد: كلمه" سعى" به معناى راه رفتن تند و سريع است، اما نه به حدى كه دويدن بر آن صدق كند، ولى در مطلق جد و جهد در هر كارى چه خير و چه شر نيز استعمال مىشود. پس معناى آيه چنين شد كه: هيچ انسانى هيچ چيزى را به ملكيت واقعى مالك نيست، تا اثر آن ملكيت كه يا خير است يا شر يا نفع است يا ضرر عايدش شود، مگر آن عملى را كه كرده و جد و جهدى كه نموده، تنها آن را داراست، و اما آنچه ديگران كردهاند اثر خير يا شرش عايد انسان نمىشود. " وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى" منظور از" رؤيت" مشاهده است، و ظرف اين مشاهده روز قيامت است، به دليل اينكه دنبالش مساله جزا را ذكر فرموده. " ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفى" كلمه" وفاء" به معناى تمام است، چون هر چيزى كه تمام باشد وافى به تمامى صفات مطلوبش هست، و" جزاء أوفى" به معناى جزاى اتم است ، و معنايش اين است كه سپس انسان عملش- يعنى به عملش- جزا داده مىشود جزايى اتم. " وَ أَنَّ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى" كلمه" منتهى" مصدر ميمى و به معناى انتهاء است، و در اين آيه مطلق آورده شده، در نتيجه مىفهماند مطلق انتهاء به سوى پروردگار تو است، پس آنچه موجود كه در عالم وجود است در هستى و در آثار هستيش به خداى سبحان منتهى مىگردد، البته به خود خداوند، حال يا با وساطت چيزى و يا بدون واسطه، و نيز هيچ تدبير و نظامى كلى يا جزيى در عالم جريان ندارد، مگر آنكه آن هم منتهى به خداى سبحان است، آيه مورد بحث از آنجايى كه منتهاى هر چيزى را به طور مطلق خدا دانسته، و اين اطلاق شامل تمامى تدبيرها نيز مىشود ناگزير بايد گفت كه آيه شريفه شامل دو انتها در هر چيز مىشود. يكى انتها از حيث آغاز خلقت كه وقتى در باره خلقت هر چيز به عقب برگرديم به خداى تعالى منتهى مىشود و ديگرى از حيث معاد كه وقتى از طرف آينده پيش برويم خواهيم ديد كه تمامى موجودات دوباره به سوى او محشور مىشوند. " وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكى" اين آيه و آيات بعدش تا دوازده آيه، مواردى از منتهى شدن خلقت و تدبير به خداىسبحان را بر مىشمارد، و سياق در همه اين آيات سياق انحصار است، مىفهماند كه ربوبيت منحصر در خداى تعالى است. و براى او شريكى در ربوبيت نيست، و اين انحصار منافات با وساطت اسباب طبيعى و يا غير طبيعى در آن امور ندارد. " وَ أَنَّهُ هُوَ أَماتَ وَ أَحْيا" گفتار در اين آيه كه موت و حيات را به خداى سبحان نسبت داده، با اينكه ارتباطى هم با اسباب طبيعى و غير طبيعى مانند ملائكه دارند، نظير همان گفتارى است كه در باره خنده و گريه گذرانديم، و همچنين عين اين بحث در آيات بعدى هم جريان پيدا مىكند. " وَ أَنَّهُ خَلَقَ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثى مِنْ نُطْفَةٍ إِذا تُمْنى" كلمه" نطفه" به معناى آبى است در مرد و زن كه مبدأ پيدايش فرزند است، و وقتى مىگوييم:" امنى الرجل" معنايش اين است كه فلان مرد منى خود را ريخت. بعضى گفتهاند: معناى" تمنى" اين است كه:" مقدر شده باشد". " وَ أَنَّ عَلَيْهِ النَّشْأَةَ الْأُخْرى" كلمه" نشاه اخرى" به معناى خلقت اخرى است كه همان خلقت دوم باشد، و ظرفش آخرت است كه دار جزاء است، و اگر فرمود پيش آوردن اين نشاه به عهده خداست، براى اين بود كه قضاى حتمى الهى بود، و نيز براى اين بود كه وعدهاش را داده بود، و او خلف وعده نمىكند. " وَ أَنَّهُ هُوَ أَغْنى وَ أَقْنى" يعنى و او كسى است كه غنى و قنيه مىدهد، و" قنيه" به معناى اموال ماندنى از قبيل خانه و باغ و حيوان است، و بنا بر اين، ذكر جمله" أقنى" بعد از جمله" أغنى" از باب ذكر خاص بعد از عام است، به خاطر نفاست و شرافتى كه در خاص است. بعضى از مفسرين گفتهاند: اغناء به معناى مالدار كردن، و اقناء به معناى راضى كردن از جهت مالدارى است. بعضى ديگر گفتهاند: معناى آيه اين است كه: خدا است كه بىنياز و فقير مىكند. " وَ أَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْرى" گويا مراد از" شعرى" ستاره شعراى يمانيه باشد كه يكى از ستارگان ثابت و پر نورى است كه در شرق آسمان به صورت جبارى آسمانى مىدرخشد. مىگويند: دو قبيله خزاعه و حمير اين ستاره را مىپرستيدند، و نيز يكى از كسانى كه آن را مىپرستيده، ابو كبشه يكى از اجداد رسول خدا (ص) بوده، كه البته جد مادرى آن جناب بوده، و مشركين به اين مناسبت رسول خدا (ص) را پسر ابو كبشه مىناميدند، چون گفتيم ابو كبشه با پرستش شعرى راه خود را از قوم خود جدا كرده بود. " وَ أَنَّهُ أَهْلَكَ عاداً الْأُولى" عاد همان قوم هود پيغمبر است، و اگر آنان را" عاد اولى" ناميده، براى اين بوده كه قوم عاد دو نسل بودند، نسل اول آنان قوم هود پيغمبر بودند (و هلاك شدند). " وَ ثَمُودَ فَما أَبْقى" ثمود قوم صالح پيغمبر است، كه خداى تعالى كفار ايشان را تا آخرين نفر به هلاكت رسانيد. " وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كانُوا هُمْ أَظْلَمَ وَ أَطْغى" اين جمله مانند جمله قبليش عطف است بر كلمه" عادا"، و اينكه در اين آيه به اصرار و تاكيد مىفرمايد: قوم نوح از دو قوم عاد و ثمود- به طورى كه از سياق بر مىآيد- ظالمتر و طاغىتر بودند، براى اين است كه: قوم نوح دعوت آن جناب را نپذيرفتند، و از موعظه او پند نگرفتند، و با اينكه نزديك هزار سال ايشان را دعوت مىكرد، به جز عدهاى بسيار كم دعوتش را نپذيرفتند. " وَ الْمُؤْتَفِكَةَ أَهْوى فَغَشَّاها ما غَشَّى" بعضى از مفسرين گفتهاند: مؤتفكه عبارت است از قراء و آباديهاى قوم لوط كه اهل خود را ائتفاك كرد، يعنى زير و رو كرد. و كلمه" اهواء" كه مصدر فعل" أهوى" است به معناى اسقاط است. و معناى آيه اين است كه: قراى قوم لوط (مؤتفكة) را به اين وسيله به زمين كوبيد و ساقط كرد، كه سرزمينشان را زير و رو نموده دستخوش خسف نمود،" فَغَشَّاها ما غَشَّى" در نتيجه عذاب خدا شاملش شد و احاطهاش كرد، آن مقدار كه شاملش شد و احاطهاش كرد. " فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكَ تَتَمارى" كلمه" آلاء" جمع" الى" به معناى نعمت است و كلمه" تمارى" به معناى تشكك و خود را به طور مصنوعى مردد جلوه دادن است، و جمله متفرع بر ما قبل است كه افعالى را به خداى تعالى نسبت مىداد. و معناى آن اين است كه: وقتى خداى تعالى همان كسى باشد كه اين نظام بديع را پديد آورده و اين عالم را ايجاد كرده، و تدبير نموده، در انسانها خنده و گريه و مرگ و حيات و هلاكت قرار داده. ديگر به كداميك از نعمتهاى پروردگارت خود را مردد جلوه مىدهى، و در كدامش شك مىكنى؟ و اگر مساله هلاكت و گرياندن امتهاى طاغيه را هم نعمت خوانده، با اينكه على الظاهر اينها نقمت و ناگوارى است، براى اين بوده كه هر چند براى طاغيان نقمت است ولى از آنجايى كه در پديد آمدن نظام اتم و عمومى كه در عالم جريان دارد، نظامى كه امور را به سوى استكمال خلق و رجوع كل به سوى خدا راه مىاندازد، دخالت دارد، نعمت است. و خطاب در آيه به همان كسى است كه اعراض كرد، و اندكى انفاق نموده سپس از ادامه انفاق خوددارى نمود، ممكن هم هست خطاب به رسول خدا (ص) از باب" پسرم به تو مىگويم همسايه تو بشنو" بوده باشد، و به هر حال استفهام در اين جمله استفهام انكارى است. " هذا نَذِيرٌ مِنَ النُّذُرِ الْأُولى" بعضى از مفسرين گفتهاند: كلمه" نذير" هم مىتواند مصدر و به معناى انذار باشد،و هم وصف و به معناى انذار كننده باشد، و در هر دو معنا به صورت" نذر"- به دو ضمه- جمع بسته مىشود، و اشاره با كلمه" هذا" يا به قرآن است و يا به رسول خدا (ص). " أَزِفَتِ الْآزِفَةُ" يعنى قيامت نزديك شد، چون كلمه" آزفه" يكى از اسماى قيامت است. " لَيْسَ لَها مِنْ دُونِ اللَّهِ كاشِفَةٌ" منظور از" كاشفه"،" نفس كاشفه" است، يعنى غير خدا كسى نيست كه گرفتارى آن روز را بر دارد، چون مراد از كشف، ازاله شدايد و هراسها است. " أَ فَمِنْ هذَا الْحَدِيثِ تَعْجَبُونَ وَ تَضْحَكُونَ وَ لا تَبْكُونَ وَ أَنْتُمْ سامِدُونَ" اشاره با كلمه" هذا" به بيان گذشته است، و كلمه" سمود" كه مصدر سامدون است به معناى لهو است، و آيه شريفه متفرع بر بيان گذشته، و استفهام در آن توبيخى است. و معنايش اين است كه: وقتى خداى تعالى پروردگار شما است كه همه امور به او منتهى مىشود، و آوردن نشاه ديگر به عهده او است، و آمدن آن نشاه نزديكتر هست و بغير از خدا كسى نيست كه عذاب و گرفتاريهايش را از شما برطرف سازد، آيا با چنين وضعى كه داريد هنوز مىخنديد، و از كوتاهىهايى كه نسبت به خداى تعالى كرده و خود را در معرض شقاوت دائمى قرار داديد نمىگرييد؟ آيا از اين بيانات كه شما را به نجات مىخواند تعجب و انكار مىكنيد؟ و از در استهزا به آن مىخنديد و گريه نمىكنيد؟ " فَاسْجُدُوا لِلَّهِ وَ اعْبُدُوا" اين جمله نيز نتيجهاى است كه از بيان سابق گرفته شده، و معنايش اين است كه وقتى برايتان معلوم شد كه در چنين مخاطرهاى قرار داريد، پس بايد كه براى او سجده نموده تنها او را بپرستيد، تا مخاطره مذكور را كه غير از خدا برطرف كنندهاى ندارد از شما برطرف سازد. بحث روايتى در كشاف در ذيل آيه" أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّى ..." روايت كرده كه عثمان مال خود را در راه خير انفاق مىكرد، عبد اللَّه بن سعد بن ابى سرح برادر رضاعيش به او گفت: اينطور كه تو گرفتهاى بيم آن هست كه مالى برايت نماند. عثمان گفت: من خطايا و گناهانى دارم، مىخواهم با اين عمل خود رضاى خدا را جلب كنم، اميد عفو او را دارم. عبد اللَّه گفت: تو اين ماده شتر خود و بارش را به من بده، من همه گناهانت را به عهده مىگيرم، عثمان هم همين كار را كرد و چند نفر را شاهد معامله گرفت، و از آن پس ديگر در راه خير چيزى نداد، بدين مناسبت بود كه آيه مورد بحث نازل شد. و در خصال از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: انسان بعد از مردنش ديگر هيچ أجر و ثوابى دنبالش نمىآيد، مگر از چند راه: يكى اينكه در زندگيش صدقهاى پايدار تاسيس كرده باشد كه تا روز قيامت ثواب آن عايد وى مىشود. دوم صدقهاى كه به صورت وقف در آورده باشد كه ديگر ورثهاش آن را به ارث نبرند. سوم سنت هدايتى كه باب كرده باشد و بعد از مرگش مردم به آن سنت عمل كنند و راه درست را بروند. و چهارم فرزند صالحى كه بعد از مردن خود او براى پدر استغفار كند . و در اصول كافى به سند خود از سليمان بن خالد روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: خداى تعالى مىفرمايد:" وَ أَنَّ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى"، پس بايد از اين كلام اين نتيجه را هم گرفت كه وقتى رشته بگومگوها به خداى تعالى كشيده شد، ديگر بايد دم فرو بست، و در آن وادى قدم نگذاشت .مؤلف: اين استفادهاى كه امام از آيه مذكور كرده، در حقيقت توسعهاى است كه در معناى انتهاء داده است. [ یکشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۰۷ ] [ 1:8 ] [ سعید ]
خلاصه تفسيرسوره نجم در الميزان آيات 19تا 32 " أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّى وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرى" " لات" و" عزى" و" منات" كه بتهاى مشركين بودند، و مشركين آنها را تمثالى از ملائكه مىپنداشتند، و ادعا مىكردند كه ملائكه به طور كلى از جنس زنانند، و بعضى از مشركين بعضى از بتها را تمثال ملائكه بعضى ديگر را تمثالى از انسانها مىدانستند، چون بتپرستان قائل به الوهيت و ربوبيت خود بتها نبودند، بلكه ارباب آنها را كه همان ملائكه باشد مستقل در الوهيت و ربوبيت و انوثيت و شفاعت مىدانستند، آيات مورد بحث اشاره به حقايقى ديگر كه منتج معاد و جزاى اعمال است دارد. و معناى آيه اين است كه: وقتى مطلب بدين قرار بود كه گفتيم، يعنى دعوت پيامبر حق، و گفتارش كه همه وحى و رسالت و از ناحيه خداى سبحان است صدق بود، پس، از لات و عزى و منات كه سومى آن دو بت است و از ساير بتها به من خبر دهيد، همان بتهايى كه آنها را صنمها و تمثالهاى ملائكه مىخوانيد، ملائكهاى كه مىگوييد دختران خدايند. " أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الْأُنْثى تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزى" استفهام در آيه انكارى و آميخته با استهزاء است، و" قسمة ضيزى" به معناى قسمت جائرانه و غير عادلانه است. و معناى آيه اين است كه: وقتى مطلب از اين قرار باشد، و ارباب اين بتها يعنى ملائكه دختران خدا باشند، با اينكه خود شما دختر را براى خود نمىپسنديد و جز به پسر رضايت نمىدهيد، آيا اين قسمت درست است كه پسران مال شما و دختران مال خدا باشد؟ چه قسمتى جائرانه و غير عادلانه (البته فراموش نشود كه گفتيم اساس اين استفهام استهزاء است، و گرنه خدا نه پسر دارد و نه دختر). " إِنْ هِيَ إِلا أَسْمَاءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الأنْفُسُ وَلَقَدْ جَاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدَى "ضمير" هى" به بتهاى مذكور يعنى لات و عزى و منات برمىگردد، و يا به آنها از اين جهت كه اصنامند، (تا شامل همه بتها شود) و ضمير در" سميتموها" به اسماء بر مىگردد، و" تسميه أسماء" به معناى اسم قرار دادن آنها است، و منظور از" سلطان"، برهان و دليل است. و معنى آيه اين است كه: اين اصنام كه شما الهه خود گرفتهايد چيزى به جز مشتى اسماء نيستند، كه شما و پدرانتان آن سنگ و چوبها را به آن اسماء نامگذارى كردهايد، و ما وراى اين أسماء مصاديق و مسميات واقعى كه خداى تعالى برهانى بر اله بودن و ربوبيت آنها نازل كرده باشد ندارند. و حاصل آيه اين است كه: مىخواهد گفتار مشركين را به اين دليل كه مدركى بر الوهيت آلهه خود ندارند رد كند. و كلمه" ما" در جمله" إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ ما تَهْوَى الْأَنْفُسُ" موصول است، و ضميرى كه بايد از جمله به آن برگردد حذف شده، تقديرش" و ما تهواه الانفس- و آنچه نفسها هوسش را مىكنند" است. و جمله" وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدى" هم كه جملهاى است حاليه، آن مطالب را تاكيد مىكند، و معنايش اين است كه: اين مشركين در امر خدايان خود به جز باطل متابعتى ندارند تنها پيرو باطل و هواهاى شهوى نفس هستند، آرى اينها را پيروى مىكنند در حالى كهاز ناحيه خدا كه پروردگارشان است هدايتى به سويشان آمد و آن عبارت بود از دعوت حقه پيامبر و يا قرآنى كه به سوى حق هدايت مىكند. " أَمْ لِلْإِنْسانِ ما تَمَنَّى" استفهام در جمله انكارى است، و سياق گفتار سياق نفى اين معنا است كه انسان مالك آرزوهايش باشد، مىفرمايد صرف اينكه انسان آرزويى در سر بپروراند مالك آن آرزو نمىشود، تا مشركين هم به صرف اينكه آرزوى شفاعت ملائكه را داشته باشند مالك شفاعت آنها بشوند . " فَلِلَّهِ الْآخِرَةُ وَ الْأُولى" حرف فاء كه بر سر جمله آمده جمله را فرع جمله سابقش مىكند و آن را علت همان معلول مىسازد تا بفهماند بين دو جمله ارتباط مستقيم هست ، به خاطر اينكه دنيا و آخرت تنها و تنها از آن خداى سبحان است، و او هيچ شريكى در ملك خود ندارد تا آرزوهاى خام شما هم يكى از آن شركاء باشد. " وَ كَمْ مِنْ مَلَكٍ فِي السَّماواتِ لا تُغْنِي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً إِلَّا مِنْ بَعْدِ أَنْ يَأْذَنَ اللَّهُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَرْضى" فرق ميان" اذن" و" رضا" اين است كه رضا امرى است باطنى، و عبارت است از حالت ملايمت نفس راضى، با آنچه از آن راضى است، ولى اذن أمر ظاهرى است و اعلام صاحب اذن است، صاحب اذن مىخواهد اعلام كند از قبل من هيچ مانعى نيست كه تو فلان كار را بكنى، و اين، هم با داشتن رضاى باطنى مىسازد و هم با نبودن آن، ولى رضا بدون اذن نمىسازد، حال چه رضاى بالقوه و چه بالفعل. و معناى آيه اين است كه: چه بسيار از فرشته در آسمانها هستند كه شفاعتشان هيچ اثرى ندارد، مگر بعد از آنكه خدا به هر يك از ايشان كه بخواهد و راضى باشد اجازه شفاعت داده باشد. " إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَيُسَمُّونَ الْمَلائِكَةَ تَسْمِيَةَ الْأُنْثى" اين آيه عقيده مشركين را بر اينكه ملائكه از جنس زنانند رد مىكند، همانطور كه در آيه قبلى اعتقاد به شفاعت ملائكه به طور مطلق را رد مىكرد، و مراد از" تسميه مشركين ملائكه را تسميه انثى" همين است كه مىگفتند: ملائكه دختران خدايند، پس مراد از كلمه انثى جنس زن است كه اعم از يكى و بيشتر است. " وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً" كلمه" علم" به معناى تصديقى است صد در صد كه مانع از تصديق به ضدش باشد، به خلاف كلمه" ظن" كه به معناى تصديق مثلا شصت درصد است، كه چهل درصد احتمال خلاف آن نيز هست، كه اين چهل درصد و يا كمتر را وهم مىگويند (و اما احتمالى كه با احتمال مخالفش پنجاه، پنجاه باشد شك و ترديد است)، و اعتقاد به زن بودن فرشتگان همانطور كه براى مشركين معلوم و تصديقى صد در صد نيست، همچنين مظنون و شصت درصد هم نيست، زيرا ده درصد اضافى دليل مىخواهد، كه نداشتند، ولى از آنجايى كه اين اعتقاد موافق با هواى نفسشان بوده همين هواى نفس آن را در دلهايشان رسوخ داده، و زينت داده بود و همين باعث شد كه متوجه خلاف آن نشوند و هر قدر احتمال خلاف آن به ايشان گوشزد شود از آن اعراض كنند و به همان چيزى كه دوست مىداشتند بچسبند، و به همين جهت قرآن كريم آن را ظن ناميده و گرنه تصورى است بدون تصديق. " فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا" اين جمله بخاطر حرف فاء كه بر سر دارد، تفريع و نتيجهگيرى از پيروى مشركين از ظن و از هواى نفس مىباشد، پس اينكه دستور مىدهد از آنان اعراض كن نتيجه همانست كه مشركين تابع و پيرو حق و علم نبودهاند. " ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدى" اشاره با كلمه" ذلك" به امر دنيا است كه هر چند كلمه امر دنيا در آيه سابق نيامدهبود، بلكه كلمه" حياة الدنيا" آمده بود، ولى امر دنيا از آن آيه استفاده مىشد، و تعبير به اينكه" اين است مقدار رسايى علم آنان" تعبيرى است استعارهاى، گويا علم به سوى معلوم مىرود تا به آن برسد، و علم مشركين در مسير خود به دنيا مىرسد، و همانجا از حركت باز مىماند، و ديگر از آنجا به طرف آخرت نمىرود، و لازمه اين توقف علم، آن است كه تنها دنيا هدف نهايى اراده و طلب آنان باشد، و توسن همشان تا همانجا پيش برود، و ديگر دل بغير دنيا نبندند، و جز به سوى آن روى نياورند. " وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى" اين جمله به مالكيت خداى تعالى نسبت به تمامى عالم اشاره مىكند، و معنايش اين است كه: هستى تمامى موجودات قائم به خداى تعالى است، چون خدا خالق و پديد آورنده آنها است، پس ملكيت ناشى از خلقت او خودعلاوه بر اين، منشا تدبير هم هست. بنا بر اين جمله مورد بحث بر خلقت و تدبير دلالت دارد، گويا فرموده: خلقت و تدبير عالم از خداست. جمله" ليجزى ..." هم كه لامش لام غايت است متعلق به همين مطلب است، و معنايش اين است كه خلقت و تدبير عالم از آن خداست، غايت و نتيجهاش هم اين است كه كسانى را كه بد مىكنند جزا دهد ...، و مراد از اسائه و احسان، معصيت و طاعت است " الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ إِلَّا اللَّمَمَ إِنَّ رَبَّكَ واسِعُ الْمَغْفِرَةِ ..." كلمه" اثم" به معناى گناه است، و اصل آنبه معناى عملى بوده كه دير به نتيجه و ثواب برسد. و منظور از" كَبائِرَ الْإِثْمِ"، گناهان كبيره است و كلمه" فواحش" به معناى گناهانى است كه خيلى شنيع و رسوا باشد، از آن جمله خداى تعالى زنا و لواط را دانسته، ولى بعيد نيست از ظاهر آيه برآيد كه در اينجا فواحش و كبائر يكى باشد. و اما در باره معناى كلمه" لمم" اختلاف كردهاند: بعضى گفتهاند: منظور از آن گناهان صغيره است. بعضى گفتهاند: لمم عبارت از اين است كه كسى تصميم بر گناه بگيرد ولى انجام ندهد. بعضى گفتهاند: لمم، گناهى است كه گهگاه ارتكاب شود، و مرتكب آن عادت بر آن نكرده باشد. كه در اين صورت لمم هم شامل گناهان كبيره مىشود و هم صغيره.و در روايات اهل بيت (ع) به معناى سوم تفسير شده. و آيه شريفه مطلب آيه قبلى را كه مىفرمود:" الَّذِينَ أَحْسَنُوا" تفسير مىكند و مىفرمايد: همينها هستند كه از گناهان كبيره اجتناب دارند و از فواحش دورى مىكنند، و در عين حال ممكن هم هست از ايشان سر بزند. و جمله" إِنَّ رَبَّكَ واسِعُ الْمَغْفِرَةِ" ايشان را تطميع مىكند تا به اميد آمرزش خدا توبه كنند. " هُوَ أَعْلَمُ بِكُمْ إِذْ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ"- راغب مىگويد: ماده" نشا" و" نشاة" به معناى احداث چيزى و تربيت آن است. پس بنا بر اين، اينكه فرمود: او شما را از زمين انشاء كرد، معنايش اين است كه: او بود كه شما را در آغاز خلقتتان به حالهاى گوناگون متحول كرد، از مواد عنصرى زمينتان بگرفت و در آخر به صورت نطفهتان در آورده، در داخل رحمها وارد كرد. " وَ إِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ فِي بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ"- كلمه" أجنة" جمع" جنين" است، و اين جمله عطف است بر جمله قبلى، چون بر سر هر دو كلمه" اذ" آمده، و معنايش اين است كه او داناتر به شما است، آن زمان كه چه و چه بوديد و اين زمان كه شما جنينهايى در رحم مادرانتان هستيد، او مىداند حقيقت شما چيست، و چه حال و وضعى داريد، و چه اسرارى در نهانتان هست، و مال كارتان به كجا مىانجامد. " فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقَى " تفريع بر همان علم خداست، مىفرمايد: وقتى كه خداى تعالى شما را بهتر از هر كس مىشناسد، و از آغاز خلقتتان و سرانجام آن با خبر است، پس ديگر بيهوده خود را به پاكى نستاييد، و او بهتر مىداند پاك و با تقوا كيست. [ جمعه ۱۳۸۶/۱۱/۰۵ ] [ 17:26 ] [ سعید ]
خلاصه تفسيرسوره نجم در الميزان آيات (1-18) غرض اين سوره يادآورى اصول سهگانه اسلام، يعنى وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت، معاد و نبوت است، ولى اول به مساله نبوت پرداخته، وحيى را كه به رسول خدا (ص) شده تصديق و توصيف نموده، آن گاه متعرض مساله توحيد مىشود، و بتها و شركاى مشركين را به بليغترين وجهى نفى مىكند، آن گاه به مساله سوم پرداخته وضع منتهى شدن خلقت و تدبير عالم به خداى تعالى و زنده كردن مردگان و خنداندن و گرياندن و اغناء و اقناء و تعذيب و دعوت و انذار را توصيف نموده، گفتار را با اشاره به مساله معاد و امر به سجده و عبادت ختم مىكند. و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده. فصل اول از فصول سهگانه آيات سوره آياتى است كه وحيى را كه به رسول خدا (ص) مىشود تصديق و توصيف مىكند، ليكن در اينجا روايات بسيار زيادى از ائمه اهل بيت (ع) صادر شده كه به صراحت فرمودهاند: مراد از اين آيات اين نيست كه مطلق وحى را بيان و توصيف كند، بلكه مراد بيان يك قسم وحى است، و آن وحى بطور مشافهه و رو در رو است، كه در شب معراج خداى سبحان با رسول گراميش داشت. پس اين آيات مىخواهد داستان معراج را بيان كند، و ظاهر آيات هم خالى از تاييد اين روايات نيست، و از كلمات بعضى از اصحاب از قبيل ابن عباس و انس و ابى سعيد خدرى، و غير ايشان- به طورى كه از ايشان نقل شده- نيز همين معنا استفاده مىشود، و بنا بر همين معنا گفتار مفسرين جريان يافته، هر چند كه در تفسير مفردات و جملات اين آيات اختلافى شديد دارند. " وَ النَّجْمِ إِذا هَوى" ظاهر اين آيه چنين مىنمايد كه مراد از" نجم" مطلق جرمهاى روشن آسمانى است، و خداى تعالى در كتاب مجيدش به بسيارى از مخلوقات خود سوگند خورده، از آن جمله به چند عدد از اجرام سماوى از قبيل خورشيد، ماه، و ساير ستارگان سوگند خورده، و بنا بر اين، مراد از" هوى نجم"، سقوط و افتادن آن در كرانه افق براى غروب است. " ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى" كلمه" ضلال" به معناى خروج و انحراف از صراط مستقيم است، و كلمه" غى" معنايى دارد مخالف با معناى كلمه" رشد" و چون رشد به معناى آن است كه انسان به واقع مسائل برسد، در نتيجه غى عبارت است از اينكه انسان به خلاف واقع بيفتد. و مراد از كلمه" صاحبكم- رفيقتان" رسول خدا (ص) است. و معناى آيه اين است كه: همنشين شما از آن طريقى كه او را به غايت و هدف مطلوبش برساند بيرون نشده، و در اعتقاد و رأيش از آن طريقه خطا نرفته. و خلاصه كلام اينكه او نه در آن هدف مطلوب يعنى سعادت بشرى كه همان عبوديت خداى تعالى است خطا رفته، و نه در طريقى كه به آن هدف منتهى مىشود. " وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى" منظور از كلمه" هوى" هواى نفس و رأى و خواسته آن است، و جمله" ما ينطق" هر چند مطلق است، و در آن نطق به طور مطلق نفى شده، و مقتضاى اين اطلاق آن است كه هواى نفس از مطلق سخنان پيغمبر نفى شده باشد (حتى در آن سخنان روزمرهاى كه در داخل خانهاش دارد)، و ليكن از آنجايى كه در اين آيات خطاب" صاحبتان" به مشركين است، مشركينى كه دعوت او را و قرآنى را كه برايشان مىخواند دروغ و تقول و افتراى بر خدا مىپنداشتند، لذا بايد به خاطر اين قرينه مقامى بگوييم: منظور اين است كه آن جناب در آنچه كه شما مشركين را به سوى آن مىخواند، و آنچه كه از قرآن برايتان تلاوت مىكند، سخنانش ناشى از هواى نفس نيست، و به رأى خود چيزى نمىگويد، بلكه هر چه در اين باب مىگويد وحيى است كه خداى تعالى به او مىكند. " عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوى" ضمير در" علمه" به رسول خدا (ص) برمىگردد، كه در اينصورت مفعول دوم تعليم كه يا قرآن است و يا مطلق وحى حذف شده، و تقدير آن" علمه القرآن او الوحى- قرآن يا وحى را به او تعليم كرده" مىباشد، ممكن هم هست ضمير در جمله مذكور به قرآن و يا مطلق وحى برگردد، و در نتيجه مفعول اول كه ضميرى است راجع به رسول خدا (ص) حذف شده تقدير آن چنين باشد" علم القرآن" و يا" علم الوحى اياه". يعنى خداى تعالى قرآن و يا وحى را به آن جناب تعليم كرده. و مراد از كلمه" شديد القوى"جبرئيل است، چون خداى سبحان او را در كلام مجيدش به اين صفت ياد كرده و فرموده:" إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ" « سوره تكوير، آيه 20.»، بعضى هم گفتهاند: مراد از آن خود خداى سبحان است. " ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوى" كلمه" مرة"- به كسره ميم و تشديد راء- به معناى شدت و يا پختگى عقل و رأى است، و يا از ماده مرور گرفته شده، و قيافه كلمه، قيافه بناى نوع است، و مفسرين آيه را به هر سه معنا تفسير كردهاند، البته آنهايى كه آيه را وصف جبرئيل دانستهاند، در نتيجه اين طور معنايش كردهاند:" همان جبرئيل كه در راه خدا شدت به خرج مىدهد، يا آن جبرئيلى كه عقلى پخته دارد، يا آن جبرئيلى كه به نوعى از رسول خدا (ص) مرور و عبور مىكند، با اينكه خودش در هواست". بعضى «4» هم گفتهاند: مراد از" ذو مرة" خود رسول خدا (ص) است، او است كه در مقابل دستورات الهى شديد و سخت است، و يا داراى عقل و رأيى محكم است. و يا داراى نوعى مرور و عبور است كه با داشتن آن مىتواند به معراج برود. " فاستوى"- اين كلمه به معناى استقامت و مسلط شدن بر كار است، و فاعل اين فعل جبرئيل است، و ضمير فاعل آن به وى بر مىگردد، و معنايش اين است كه: جبرئيل به همين صورت اصليش كه به آن صورت خلق شده در آمده. هم چنان كه در روايت هم آمده كه جبرئيل براى رسول خدا (ص) به صورتهاى مختلفى ظاهر مىشد، و تنها دو نوبت به صورت اصليش خود را به آن جناب نشان داد. ممكن هم هست معنايش اين باشدكه جبرئيل با قوت خود مسلط شد بر آنچه مامور انجامش شده بود. همه اينها در صورتى است كه فاعل جمله را جبرئيل بدانيم، و اگر فاعل آن را رسول خدا (ص) بدانيم، معنايش اين مىشود كه رسول خدا (ص) استقامت ورزيد و بر انجام ماموريت خود مستقر شد. " وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلى" كلمه افق به معناى ناحيه است.ظاهرا مراد از آن افق اعلاى آسمان است. ضمير" هو" در اين آيه به جبرئيل و يا به رسول خدا (ص) بر مىگردد، و جمله حال از ضمير در" استوى" است. " ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى" كلمه" دنو" كه مصدر فعل" دنى" است به معناى نزديكى است، و كلمه" تدلى" كه مصدر فعل" تدلى" است، به معناى بسته شدن و آويزان گشتن به چيزى است، ولى به طور كنايه در شدت نزديكى استعمال مىشود. و معناى آيه بنا بر اينكه هر دو ضمير به جبرئيل برگردد اين است كه: جبرئيل سپس نزديك رسول خدا (ص) شد و به دامن وى دست آويخت تا با آن جناب به آسمانها عروج كند. و بعضى گفتهاند: معنايش اين است كه: جبرئيل از افق اعلا پايين آمد و به رسول خدا (ص) نزديك شد تا آن جناب را به معراج ببرد. و اما بنا بر اينكه دو ضمير به رسول خدا (ص) برگردد معنايشاين مىشود كه: رسول خدا (ص) به خداى تعالى نزديك شد، و قرب خود را زياد كرد. " فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى" در مجمع البيان مىگويد: كلمه" قاب" و كلمه" قيب" مانند كلمه" قاد" و" قيد" به معناى مقدار هر چيز است. و كلمه" قوس" به معناى كمان است كه در تيراندازى استعمال مىشود، البته اين كلمه- به طورى كه گفتهاند - در لغت اهل حجاز بر ذراع اطلاق مىشود، و معناى جمله اين است كه دورى او بقدر دو قوس و يا بقدر دو ذراع و يا كمتر از آن بود. " فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى" ضمير در هر دو" أوحى" به جبرئيل بر مىگردد، البته اين در آن فرضى است كه ضميرهاى گذشته هم به او برگردد، آن وقت معناى جمله چنين مىشود كه: جبرئيل وحى برد نزد بنده خدا كه همان رسول خدا (ص) باشد، آنچه را كه وحى برد. بعضى گفتهاند: هيچ مانعى ندارد كه ما اين دو ضمير را به خداى تعالى برگردانيم، و اگر كسى بگويد: آخر بايد قبلا نامى از خدا برده شده باشد. مىگوييم اين در جايى است كه مخاطب و يا خواننده به اشتباه بيفتد اما در جايى كه واضح باشد كه مرجع ضمير كيست لازم نيست آن مرجع قبلا ذكر شده باشد، ممكن هم هست هر سه ضمير را به خداى تعالى برگردانيم و بگوييم معناى آيه اين است كه خداى تعالى به توسط جبرئيل وحى كرد به بنده خود آنچه را كه وحى كرد. هم چنان كه ممكن است بگوييم: ضمير اول به جبرئيل و دومى و سومى به خدا بر مىگردد، و معناى عبارت اين است كه: جبرئيل آنچه را كه خدا به وى وحى كرده بود به سوى بنده خدا وحى كرد. و اما بنا بر آن فرض ديگر كه ضمائر قبلى به رسول خدا (ص) برگردد، بايد بگوييم: اين سه ضمير به خدا برمىگردد، و معناى عبارت اين است كه: خداى تعالى وحى كرد به بندهاش آنچه را كه وحى كرد، و اين معنا از معناى سابق به ذهن نزديكتر است، چون آن معنا را ذوق سليم نمىپسندد، هر چند كه صحيح هم باشد. " ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى" كلمه" كذب" مخالف" صدق" را معنا مىدهد، گفته مىشود" كذب فلان فى حديثه- فلانى در سخنش مرتكب كذب شد"، كه در اين عبارت فعل" كذب" دو مفعول گرفته است، و كلمه كذب همانطور كه در سخن استعمال مىشود در خطاى قواى مدركه هم به كار مىرود، مثلا گفته مىشود:" كذبته عينه- چشم او به وى دروغ گفت"، و منظور اين است كه ديدش به خطا رفت. و در جمله مورد بحث هم كه از قلب نفى كذب كرده به همين عنايت بوده، حال چه اينكه كلمه كذب را لازم بگيريم و بگوييم معنايش اين است كه فؤاد در آنچه ديده بود دروغ نگفت، كه در اين صورت هيچ مفعول نگرفته، و يا آن را متعدى به دو مفعول بگيريم كه مفعول دومش كلمه" ما" و مفعول اولش رسول خدا (ص) باشد، و معنا چنين باشد كه فؤاد رسول خدا (ص) دروغ نگفت به رسول خدا (ص) آنچه را كه ديده بود. و خلاصه رؤيت فؤاد رسول خدا (ص) در آنچه كه ديد رؤيتى صادق بود. و اين تازگى ندارد كه رؤيت را كه در اصل به معناى ديدن چشم است به فؤاد نسبت داده شود، چون براى انسان يك نوع ادراك شهودى هست كه وراى ادراكهايى است كه با يكى از حواس ظاهرى و يا باطنى خود دارد، ادراكى است كه نه چشم و گوش و ساير حواس ظاهرى واسطهاند، و نه تخيل و فكر و ساير قواى باطنى، مانند اين كه مشاهده مىكنيم كه ما موجودى هستيم كه مىبينيم كه در اين درك عيانى و شهودى نه چشم ما واسطه است و نه فكر ما، و همچنين از خود مىبينيم كه ما مىشنويم و مىبوييم و مىچشيم و لمس مىكنيم و خيال مىكنيم و فكر مىكنيم، كه در هيچ يك از اين ادراكهاى شهودى ما با اينكه رؤيت و شهود است، اما نه چشمى در كار است و نه هيچ حواس ظاهرى و باطنى ديگر. آرى ما همانطور كه محسوسات هر يك از اين حواس ظاهرى و باطنى را درك مىكنيماين را هم درك مىكنيم كه فلان محسوس را با فلان حس درك مىكنيم، و اين درك ديگر ربطى به آن حس ندارد، بلكه كار نفس است كه قرآن كريم از آن تعبير به فؤاد فرموده. و در آيه شريفه هيچ دليلى كه دلالت كند بر اينكه متعلق رؤيت خداى سبحان است و خدا بوده كه مرئى براى آن جناب واقع شده، نيست بلكه آنچه مرئى آن جناب واقع شده همان افق اعلى و دنو و تدلى بوده است. و نيز اين بوده كه آنچه به وى وحى مىشود خدا وحى كرده، و اين نامبردهها همانهايى است كه در آيات قبلى آمده بود كه همهاش از سنخ آيات خدايى براى آن جناب بوده، مؤيد اين گفتار ما آيه شريفه" ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى" است، كه مىفرمايد آنچه ديده بود، از آيات كبراى پروردگارش بود. علاوه بر اين اگر هم فرض كنيم كه منظور ديدن خود خداى تعالى است باز اشكالى ندارد، چون ديدن خدا را به قلب نسبت داده، و ديدن قلب غير از ديدن چشم است، كه تنها مربوط به اجسام است و تعلقش به خداى تعالى محال است. " أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما يَرى" اين استفهام توبيخى است، و خطابش به مشركين است، و ضمير در آن به رسول خدا (ص) بر مىگردد و ممارات به معناى اصرار ورزيدن بر مجادله است. و معناى آيه اين است كه: آيا براى اين در جدال خود اصرار مىورزيد كه آن جناب به خلاف آنچه ادعاى ديدنش را مىكند و از ديدنش به شما خبر مىدهد معتقد شود؟ " وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى" كلمه" نزلة" به معناى يك دفعه نزول است، و معناى آن نزول واحد است، و اين آيه دلالت مىكند بر اينكه از اين آيه به بعد مىخواهد از يك نزول ديگر غير آن نزولى كه در آيات سابق حكايت شده بود خود خبر دهد. و با در نظر داشتن اينكه مفسرين فاعل" رآه" را رسول خدا (ص) دانسته و ضمير مفعولى در آن را به جبرئيل برگرداندهاند، قهرا منظور از" نزلة" نازل شدن جبرئيل بر آن جناب خواهد بود، نازل شدنش براى اينكه آن جناب را به معراج ببرد. و جمله" عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى" ظرف براى رؤيت است، نه براى نازل شدن، و مراد از رؤيت هم رؤيت آن جناب است جبرئيل را به صورت اصليش. و معناى جمله اين است كه: جبرئيل يك بار ديگر به صورت اصليش در برابر رسول خدا (ص) در آمد، تا به معراجش ببرد، و اين جريان كنار سدرة المنتهى واقع شد. پس از آنچه كه گذشت صحت اين نظريه هم روشن شد كه بگوييم ضمير مفعولى به خداى تعالى برگردد. و مراد از رؤيت هم رؤيت قلبى، و مراد از نزله اخرى هم نازل شدن رسول خدا (ص) در معراج در كنار سدرة المنتهى باشد، آن وقت مفاد آيه چنين مىشود كه: رسول خدا (ص) يك بار ديگر نزد سدرة المنتهى نازل شد، و اين وقتى بود كه به معراج مىرفت، و در آن نزله خدا را مانند نزله اول با قلب خود ديدار كرد. " عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى " كلمه" سدر" به معناى جنس درخت سدر، و كلمه" سدرة" به معناى يك درخت سدر است، و كلمه" منتهى"- گويا- نام مكانى است، و شايد مراد از آن، منتهاى آسمانها باشد به دليل اينكه مىفرمايد: جنت ماوى پهلوى آن است، و ما مىدانيم كه جنت ماوى در آسمانها است، چون در آيه فرموده:" وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ" « سوره ذاريات، آيه 22». و اما اينكه اين درخت سدره چه درختى است؟ در كلام خداى تعالى چيزى كه تفسيرش كرده باشد نيافتيم، و مثل اينكه بناى خداى تعالى در اينجا بر اين است كه به طور مبهم و با اشاره سخن بگويد، مؤيد اين معنا جمله" إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ ما يَغْشى" است، كه در آن سخن از مستورى رفته است، در روايات هم تفسير شده به درختى كه فوق آسمان هفتم قرار دارد، و اعمال بندگان خدا تا آنجا بالا مىرود، كه بزودى بعضى از اين روايات از نظر خواننده خواهد گذشت. " عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوى"- يعنى بهشتى كه مؤمنين براى هميشه در آن منزل مىكنند، چون بهشت ديگرى هست موقت، و آن بهشت برزخ است كه مدتش تا روز قيامت تمام مىشود، و" جنت ماوى" بعد از قيامت است. " إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ ما يَغْشى" مصدر غشيان به معناى احاطه است، و كلمه" ما" در اين آيه موصوله است.و معناى آيه اين است كه: آن زمان كه احاطه مىيابد به سدره، آنچه احاطه مىيابد. در اينجا هم خداى تعالى مطلب را مبهم گذاشته نفرموده چه چيز به سدره احاطه مىيابد، چون گفتم بناى خداى تعالى بر ابهام است. " ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى" كلمه" زيغ" كه مصدر فعل" زاغ" است به معناى انحراف از حالت تعادل و استقامت است، و كلمه" طغيان" كه مصدر فعل" طغى" است، در هر عملى به معناى تجاوز از حد در آن عمل است، و" زيغ بصر" به اين معنا است كه چشم آدمى چيزى را به آن صورت كه هست نبيند، و طورى ديگر ببيند، و" طغيان بصر" به اين معنا است كه چيزى را ببيند كه اصلا حقيقت ندارد، و منظور از" بصر" چشم رسول خدا (ص) است. و معناى آيه اين است كه: چشم رسول خدا (ص) آنچه را كه ديد بر غير صفت حقيقيش نديد، و چيزى را هم كه حقيقت ندارد نديد، بلكه هر چه ديد درست ديد، و مراد از اين ديدن رؤيت قلبى است نه رؤيت با ديده سر، چون مىدانيم منظور از اين ديدن همان حقيقتى است كه در آيه" وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى" منظور است، چون صريحا مىفرمايد: رؤيت در اين نزله كه نزله دومى است مثل رؤيت در نزله اولى بود، و رؤيت نزله اولى رؤيت با با فؤاد بود، كه در بارهاش فرمود:" ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما يَرى" " لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى" كلمه" من" تبعيض را مىرساند، و معناى آيه اين است كه: سوگند مىخورم كه اوبعضى از آيات پروردگارش را ديد، و با ديدن آنها مشاهده پروردگارش برايش تمام شد. چون مشاهده خدا به قلب با مشاهده آيات او دست مىدهد، زيرا آيت بدان جهت كه آيت است به جز صاحب آيت را حكايت نمىكند، و از خودش هيچ حكايتى ندارد، و گرنه از جهت خودش اگر حكايت كند ديگر آيت نمىشود. و اما ديدن ذات متعاليه حق بدون حجاب، يعنى بدون وساطت آيت، امرى است محال، هم چنان كه خودش فرمود:" وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً" « سوره طه، آيه 110». بحث روايتى در كافى از قمى از پدرش از ابن ابى عمير از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت: به امام باقر (ع) عرضه داشتم: معناى آياتى كه نظير آيه" وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشى" و" وَ النَّجْمِ إِذا هَوى" است چيست؟ فرمود: خداى عز و جل به هر چه از مخلوقات خود خواسته سوگند ياد كرده، ولى بندگان او جز به خود او نبايد سوگند ياد كنند. و در تفسير قمى به سند خود از ابن سنان روايت آورده كه در ضمن آن گفته است:امام صادق (ع) در معناى" قابَ قَوْسَيْنِ" فرمود: چون آن جناب، يعنى رسول خدا (ص)، نزديكترين خلائق بود به خدا، و آن قدر نزديك بود كه در شب معراج وقتى به آسمان بالا مىرفتند جبرئيل مرتب مىگفت: جلوتر برو اى محمد، برو كه در جايى قدم نهادهاى كه نه هيچ ملكى مقرب قدم نهاده و نه هيچ رسولى مرسل. و اگر روح و جان آن حضرت نمونهاى از آن عالم نبود، هرگز نمىتوانست به آنجا برسد، و در نزديكى به خدا به حدى رسيد كه خداى تعالى در بارهاش فرمود:" قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى" يعنى بلكه كمتر از دو قوس . در كافى به سند خود از صفوان بن يحيى روايت كرده كه گفت: ابو قره محدث از من خواهش كرد او را نزد ابى الحسن رضا (ع) ببرم، من از آن جناب براى وى اجازه ملاقات خواستم، آن حضرت اجازه دادند، ابو قره بر آن حضرت وارد شد و مسائلى از حلال و حرام در احكام از او پرسيد تا رسيد به اينجا كه ابو قره گفت: خداى تعالى فرموده:" وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى" اين چه معنا دارد؟ حضرت ابو الحسن (ع) پاسخ دادند كه بعد از اين آيه، آيهاى ديگر هست كه مىفهماند آن جناب چه ديده، و آن آيه" ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى" است، مىفرمايد: فؤاد محمد آنچه را كه چشمهايش ديد و زبانش از آنچه ديد خبر داد تكذيب نكرد، واما اينكه چه ديده؟ آيه" لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى- از آيات كبراى پروردگارش بديد" پاسخ مىدهد، و معلوم مىشود كه منظور از جمله" ما رأى" آيات پروردگار است، و آيات پروردگار غير خود اوست. و صاحب تفسير قمى مىگويد: پدرم از ابن ابى عمير از هشام از امام صادق (ع) برايم حديث كرد كه فرمود: رسول خدا (ص) فرموده: من (در شب معراج) به سدرة المنتهى رسيدم، و ديدم كه هر يك برگش سايه بر امتى از امتها دارد، آنجا بود كه نسبت به مقام پروردگارم مانند فاصله دو قوس يا كمتر قرار گرفتم. باز در آن كتاب در ذيل آيه" إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ ما يَغْشى" امام فرمود: وقتى حجاب از بين خداى تعالى و بين رسول گراميش برداشته شد، نور سدره پوشيده گشت. [ دوشنبه ۱۳۸۶/۱۱/۰۱ ] [ 7:36 ] [ سعید ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |