منتخب تفاسیر أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا
| ||
درس دهم کيفيت ايجاد و آفرينش
بسم الله الرحمن الرحيم يكي از مباحثي كه درباره حكمت افعال الهي مطرح ميشود كيفيت ايجاد و آفرينش است كه وقتي خدا اراده ميكند چيزي را بيافريند،چگونه آن را ايجاد ميكند؟ قبل از بحث به مقدماتي ميپردازيم: مقدمه 1 ـ همان گونه كه عقل ما نميتواند حقيقت ذات الهي را درك كند و نميتواند حقيقت صفات الهي را درك كند، حقيقت فعل الهي هم قابل درك نيست، يعني عقل نميتواند حقيقت فعل الهي و رابطه فعل خدا با مخلوقاتش را درك كند. چون كار عقل، درك مفاهيم است و مفاهيم هيچگاه حقيقت مصداق را نشان نميدهد مگر اينكه مصداقي قبلاً درك شده باشد و اين مفهوم علامتي براي آن مصداق تلقي شود. در باب صفات الهي گفتيم كه عقل خود به خود نميتواند حقيقت صفات الهي را درك كند. تنها كساني كه با علم حضوري، موفق شده باشند كه معرفت به صفات الهي پيدا كرده باشند، آنها ميتوانند مفاهيم عقلي را حاكي از يافتههاي حضوري خود قرار دهند و حقيقت صفات الهي را با مفاهيم بيان كنند، كه منظور از عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ، همانها هستند كه معرفت شهودي پيدا ميكنند. و لذا ميتوانند خدا را وصف كنند. در مورد افعال الهي هم همينطور است چون آن رابطهاي كه بين خدا و خلق هست، عين آنها بين هيچ يك از موجودات نيست و گرنه شرك در خالقيت به وجود ميآيد. و هر قدر ما به ذهنمان فشار آوريم كه درك كنيم چگونه فعل از خدا صادر ميشود؟ نميتوانيم. بله همانطور كه عقل درباره ذات و صفات الهي مفاهيمي را به صورت تعميم از موارد خاص انساني درك ميكند، در اينجا هم ممكن است چنين مفاهيمي به كار بگيرد. من باب مثال در مورد وجود خدا، وجود خودمان را با علم حضوري مييابيم و مفهومي از آن ميگيريم كه حكايت از يك وجود ناقص طفيلي امكاني ميكند، اين قيود را حذف ميكنيم و بر وجود مقدس حق تعالي منطبق ميشود ولي به هر حال اين مفهوم حقيقت وجود خدا را نميتواند روشن كند; در مورد قدرت; حياة الهي و همچنين درمورد علم الهي همينطور ميباشد و ساير موارد صفات الهي . در مورد افعال الهي همين كار را ميتوانيم بكنيم، كارهايي از ما صادر ميشود، رابطه خودمان با آن افعال را مييابيم، مثل صورتي كه در ذهن ماست (اگر صورت را فعل نفس حساب كنيم) رابطهاي با نفس دارد، پس هم نفس و هم فعل آن را مييابيم؛ مفهومي از اين ميگيريم كه آن مفهوم فاعليت، تأثير، ايجاد است، اين رابطه، رابطه محدودي است كه ما تحت يك شرايط خاصي، ميتوانيم آن را انجام دهيم، هم ما و هم فعل مان محدود است. قيد در آن را حذف ميكنيم ولي ميگوييم: هر گونهاي تأثير از هرگونه فاعل اسمش فعل است و هر موجودي كه به نحوي محتاج به موجودي ديگر باشد، معلول است و هر موجودي كه به نحوي احتياج موجود ديگر را رفع كند، علت است. طبق اين تحليل و حذف خصوصيات و تعميماتي كه ما در مفهوم ميدهيم، مفهوم خالق، فاعل، علت و امثال آنها، به صورتي در ميآيد كه ميشود بر خدا هم انطباق پيدا كند. خدا فاعل افعال است. تعين افعال به او نياز دارند، خالق جهان است، يعني جهان بدون او به وجود نميآيد. خدا علت اشياء است يعني اشياء به او نيازمندند. و بالاخره بر همين اساس ميگوييم: خدا فاعل است و عالم متعلق فعل اوست. خدا موثر است و اينها آثار او. اما حقيقت خلق خدا چگونه است؟ و خدا چگونه اشياء را ايجاد ميكند؟ تا با علم حضوري نيابيم، نميتوانيم درك كنيم. (البته نمونهاي از آن را در خود ميتوانيم بيابيم كه همان صورت ذهن در ذهن است كه به محض اينكه از آن صرف نظر كنيم معدوم ميشود (البته اين تشبيهي ناقص است وَلِلّهِ الْمَثَلُ الأَعْلَيَ); خلاصه ما نبايد طمع داشته باشيم كه عقل با مفاهيم بتواند حقيقت فعل خدا را درك كند. شايد داستان حضرت ابراهيم كه عرض ميكند: رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِـي الْمَوْتَي، ناظر به همين مطلب باشد; حضرت ابراهيم ايمان به خلق داشت و شكي نداشت و امّا ميخواست كيفيت احياء را ببنيد كه بعد از آن، جريان مذكور اتفاق افتاد. در واقع خداي متعال كار خود را به دست حضرت ابراهيم انجام داد. در اينجا براي حضرت ابراهيم شهود «احياء» حاصل شد نه علم حصولي. شهود قلبي بود. لِّيَطْمَئِنَّ قَلْبِي; اگر كساني بدين مقام برسند، ملكوت جهان را ميبينيد. كَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ ... و أفعال الهي از مجراي اراده ايشان تحقيق پيدا ميكند. قلوبنا اوعية مشية اللّه؛ اگر كسي خواستش مجراي خواست خدا شد آن وقت ميتواند حقيقت فعل الهي را درك كند ولي براي ما كه چنين چيزي ميسري نيست نبايد طمعي داشته باشيم كه آن را بيابيم. مقدمه 2ـ مفهوم خلق، ايجاد، فاعليت، تأثير و مانند اينها مفاهيمي است انتزاعي. خود اينها حكايت از يك حقيقت عيني نميكند (مثل معقولات ثمانية) يعني ما در خارج ذات مقدس حق تعالي داريم و ذات مخلوقات، ديگر يك حقيقت عيني سومي به نام ايجاد نداريم و گرنه بايد سؤال شود آن ايجاد فاعل است; خالق است يا مخلوق؟ البته خالق كه نيست چون شرك لازم ميآيد پس بايد مخلوق باشد و اگر مخلوق شد، پس خدا بايد او را ايجاد كند. و بحث در اين ايجاد ميشود و حَلُمَّ جَرّاً. مقدمه 3ـ عناوين انتزاعي، تابع طرفين انتزاع و منشاء انتزاعشان هستند؛ يعني اگر خواستيم صفتي حقيقي براي عنوان انتزاعي اثبات كنيم به لحاظ صفاتي است كه در منشا اتنزاع هست و گرنه خود اين كه امري حقيقي نيست كه صفت حقيقي داشته باشد. پس بايد براي توصيف اين عناوين انتزاعي طرفينش را در نظر گرفت و به لحاظ آن طرفين وصفي به آن نسبت داد. مثال، در افعال خودمان، ذات ما هست و ذات فعل ما هم هست; طبعاً از نظر زماني فعل محدودتر از خود ماست. وقتي ما اراده ميكنيم اين اراده در زماني محدود است؛ ولي خود ما در زماني وسيعتر موجوديم، حال از ملاحظه ذات فاعل (نفس) و ذات فعل (صورت ذهني)، عنوان فاعليت براي خودمان و مفعوليت براي صورت ذهني انتزاع كرديم و رابطهاش هم فعل و تأثير است. حال اين رابطه در چه زماني تحقق پيدا ميكند؛ به چه زماني بايد آن را نسبت داد; انجام دادن (يعني همان عنوان انتزاعي) در چه زماني است؟ اگر بخواهيم زمانش را معين كنيم، بايد منشاء انتزاع آن را در نظر گرفت؛ يعني ذات و فعل را در نظر گرفت. زمان مشترك بين فعل و فاعل زمان آن رابطه ميشود. خود فاعل ممكن است زمانش بيشتر باشد. ممكن است 20 سال عمر كند، ولي10 دقيقه با آن كار مشترك بوده كه آن زمان ظرف انجام كار است. (كه در واقع ظرف كار است و اينكه به انجام نسبت ميدهيم وصف است) حال اگر طرفين اين نسبت خارج از زمان بودند و اصلاً زماني نبودند، آيا ميشود گفت: «تأثير» كه انتزاع ميشود از دو موجود غير زماني آن در ظرف زمان معلوم تحقق پيدا كند؟ ايجاد يك عنوان انتزاعي بود، عنوان انتزاعي تابع منشا انتزاع است. منشاء انتزاع در اينجا زمان ندارد؛ پس چگونه ميشود گفت: اين فعل در زمان واقع شده است؟ تا اينجا روشن است، اما اگر فرض كرديم كه خداوند غير زماني، خالق زمان يك مخلوق زماني مانند ساير مخلوقات عالم طبيعت خلق كند، در اينجا چه بايد بگوييم؟ عنوان فاعليت يك عنوان طرفيني است بين دو شيء زماني و غير زماني، بين ذات مقدس حق تعالي (غير زماني) و بين مخلوق مادي (زماني). حال رابطه اين دو زماني است يا نه؟ طبعاً دو اعتبار دارد. به لحاظ تعلقش به شيء زماني متصف به زمانيت ميشود و به لحاظ تعلق به خداي متعال غير زماني ميشود. سؤال: چگونه ميشود يك شيء، يك طرفش زماني و يك طرفش غير زماني باشد؟ جواب، اگر شي عيني بود ممكن بود چنين سؤالي شود ولي گفتيم اين مفاهيم، عليت، ايجاد و ...، عناوين انتزاعي است و عقل انتزاع ميكند پس ميشود دو لحاظ داشته باشد. پس از اين مقدمات وارد اصل بحث ميشويم: ما وقتي در قرآن كريم مطالعه ميكنيم افعالي را كه به خدا نسبت داده ميبينيم در موارد بسيار گوناگون است، فعل خدا نه مختص به ماديات است نه مجردات; نه خلق و نه تدبير همه را به خدا نسبت ميدهد. پس از جهتي كه خداي متعال با همه موجودات جهان ارتباط دارد، بين او و تك تك آنها و بين او و مجموع آنها رابطه فاعليت وجود دارد; در بعضي جاها ميبينيم اين افعال در شكل زماني بيان شده است، خوب طبيعي است. فعل را اصلاً ما با خصوصيت زماني بودن ميشناسيم، فعل مقترن با حدّ ازمنه ثلاثة ميباشد; حال اگر خدا بخواهد از رابطه خود و رابطه يك مخلوق غير زماني (علي الفرض) حكايت كند با چه لفظي بيان كند؟ از آن جهت كه بايد مفاد فعل داشته باشد، بايد همين الفاظ مقترن به زمان باشد. ولي خوب اينها دلالت بر زمان ميكند و آن رابطه، رابطه زماني نيست پس بايد ملتزم شويم كه اين فعل منسلخ از زمان است (چنانچه در ادبيات عربي خواندهايم كه مثلاً ، كَانَ اللّهُ عَلِيماً حَكِيماً ، كان منسلخ از زمان است.) پس افعالي كه در مورد خدا به كار ميرود البته به او زماني نميباشد و منسلخ از زماني است. بنابراين بايد كه تدريجي هم نباشد (چون زمان بدون تدريج نميشود) در اينجا يك سلسله از آيات شريفه است كه دلالت دارد در فعل خدا تدريج و معطلي نيست: إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ. ملاحظه ميكنيم «اذا» دلالت بر زمان ميكند و گفتيم ذات خدا زمان ندارد پس اين زمان به لحاظ تحقق فعل و متعلق اراده است نه به لحاظ خود اراده الهي. «اراد» كه زماني است به لحاظ انتساب به متعلق اراده است نه به اراده الهي. بحث در اين است كه كار خدا معطلي ندارد. گفتن «باش» همان و موجود شدن همان. از يك طرف آياتي داريم كه ميفرمايد: كار خدا در چند روز طول كشيد. در مورد خلقت آسمان و زمين ميفرمايد: فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ؛ پس چطور اينها شش روز طول كشيد؟ مگر خدا اراده نكرد؟ وقتي هم كه اراده كرد ميگويد: «باش» و آن ميشود؛ پس چرا شش روز طول كشيد؟ با توجه به مقدمات قبل علتش روشن است و ميشود راه جمع پيدا كرد. بعضي از مفسرين فكر كردهاند كه آياتي كه دلالت بر دفعي بودن ميكند، مربوط به موجود بيزمان است؛ مخصوصاً با توجه به اينكه «امر» را حمل بر عالم مجرد ات كردهاند. ولي اين را نميشود قبول كرد. اولاً آيه شريفه اطلاق دارد و گاهي هم ميبينم كه امر در مصاديق مادي به كار رفته پس نميشود گفت مخصوص مجردات است و به علاوه دليلي نداريم كه امر به معناي عالم مجردات باشد در قرآن. وجه جمع روشن، با توجه به مقدمات مذكور اين است كه: فعل الهي از آن جهت كه انتساب به خداي متعال دارد، تدريجي نيست; اما اين طرف تابع طرف خويش است، اگر زماني باشد زماني ميشود و الا فلا. مثلاً اگر خلق و امر مزبور به مجردات تام باشد، هيچ طرف زماني نخواهد بود. و آنچه در مورد زماني به كار ميرود و از آن جهت انتساب به زمانيات زماني است. خدا حالا خلق كرده. اين حالا به جهت انتساب به مخلوق است نه خدا، خدا كه زمان ندارد. پس ميشود گفت: خدا «اراد خلق السموات و الارض، فقال له كن» و آسمان هم به وجود آمد. وجودش در روز بود يعني اين شش روز طرف مخلوق است نه خدا. پس آياتي كه دال بر زماني بودن ميكند، به لحاظ تعلقش به زمانيات است و آياتي كه دلالت بر غير زمان ميكند، به لحاظ رابطهاش است كه با خود خدا است. و صلى الله على محمد و آله الطاهرين والحمدلله رب العالمين [ دوشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۳۱ ] [ 7:40 ] [ سعید ]
[ شنبه ۱۳۸۸/۰۱/۲۹ ] [ 20:12 ] [ سعید ]
[ شنبه ۱۳۸۸/۰۱/۲۹ ] [ 17:53 ] [ سعید ]
رهيافتى به حقايق و معارف سوره توحيد (1) گفتاری است از آیة الله مصباح یزدی در باب سوره توحید در سه بخش کمی آنرا خلاصه کردم باز هم طولانی است و شاید مناسب وبلاگ نباشد ولی تمام مطالب وبلاگ که نمی شود کوتاه و تلگرافی باشد دلم نیامد بیش از این خلاصه کنم پس در ادامه قسمت اول را بخوانید ادامه مطلب [ جمعه ۱۳۸۸/۰۱/۲۸ ] [ 21:37 ] [ سعید ]
***اينكه خداوند فقط كار افراد با تقوى را مىپذيرد، سبب دل سردى و يأس افراد عادّى يا گناهكار نمىشود؟ اولاً اينكه قرآن مىفرمايد: «إنّما يَتقبّل اللّه من المتّقين» (سوره مائده، آيه 27 ) ، تقوا درجاتى دارد. به همين دليل، كلمه (أتقى) يعنى با تقواتر، در قرآن آمده است: «انّ أكرمكم عند اللّه أتقاكم» (سوره حجرات، آيه 13) و اكثر افراد عادّى و خلافكار هم مرحلهاى از تقوى را دارا مىباشند و گرنه هيچ كار خيرى انجام نمىدادند و از هيچ گناهى دست برنمىداشتند. ثانياً اگر گفتند دولت فقط فارغ التحصيلان دانشگاه را مىپذيرد، مراد آن است كه شرط استخدام رسمى، فارغ التحصيل دانشگاه بودن است، نه اينكه ديگران حقّ هيچ گونه كارى ندارند و يا اگر كارى انجام دهند، پاداششان ضايع مىشود. ثالثاً پذيرش عمل نيز درجاتى دارد: قبول عادّى، قبول شايسته، «بقبول حسن» (سوره آلعمران، آيه 37) و قبول برتر كه در دعا مىخوانيم: «و تقبّل باحسن قبولك» (دعاى وداع ماه رمضان) بنابراين، هركس به مقدار تقوايى كه دارد كارش قبول مىشود. به همين دليل پاداشهاى قرآن نسبت به افراد و كارها و شرايط، متفاوت است؛ بعضى كارها پاداش دو برابر دارد: «ضِعفَين» (سوره بقره، آيه 265) بعضى كارها پاداش چند برابر دارد: «أضعافاً» (سوره بقره، آيه 245) بعضى كارها پاداش ده برابر دارد: «فله عَشرُ أمثالها» (سوره انعام، آيه 160) بعضى كارها پاداش هفتصد برابر دارد: «كمَثل حبَّة أنبَتَت سَبع سَنابِل فى كلّ سُنبلَةٍ مِأةُ حَبّة» (سوره بقره، آيه 261) بعضى كارها پاداشى دارد كه هيچ كس، جز خدا آن را نمىداند: «فلا تعلم نفس ما اخفى لهم» (سوره سجده، آيه 17) و اين تفاوتها بر اساس تفاوت نيّت و نوع كار است. [ پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۲۷ ] [ 19:28 ] [ سعید ]
درس نهم کليات افعال الهی
بسم الله الرحمن الرحيم در جلسه گذشته بحث به اينجا رسيد كه در قرآن همانطور كه فعلهايي به فاعلهاي قريب نسبت داده; به خدا هم نسبت داده; و گفتيم كه دو گرايش افراطي و تفريطي اشاعره و معتزله صحيح نيست، وقتي، آيات قرآن را بررسي ميكنيم به اين نتيجه ميرسيم كه نسبت افعال هم به فاعلهاي قريب و هم به خداي متعال صحيح است; يعني حقيقةً فعل دو نسبت دارد، منتهي در طول همديگر و حتي ممكن است بين فاعلهاي قريب و خداي متعال فاعلهاي ديگري هم باشد. در اينجا مثالي براي تقريب ذهن ميآوريم (البته بايد توجه داشت كه درمورد توضيح صفات و افعال الهي هر چه تشبيه آورده شود بسيار ناقص است و ناتوانتر از اين كه بتواند واقعيت مطلب را بيان كند: وَلَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلَي) مثال: شما وقتي ميخواهيد مقالهاي بنوسيد اگر وجود شما، روح براي بدن; اراده; شعور و ادراك نباشد و يا اينها باشد ولي دست سالم و يا قلم و ... نباشد در هيچ كدام نامهاي نوشته نميشود; در اينجا چند واسطه هست و ميشود نوشتن نامه را به هر يك نسبت داد من باب مثال ميشود به دست نسبت داد; به قلم نسبت داد و يا به «من» نسبت داد. در اينجا آيا يكي از اين نسبتها حقيقي و بقيه مجازي است؟ نه; هيچ كدام مجازي نيست بلكه فاعلهايي است در طول همديگر. البته دو فاعل در عرض يك ديگر نميتواند باشد ولي در طول همديگر صحيح است. خداي متعال هم كه كار را انجام ميدهد معنايش اين نيست كه پديدهاي مستقيماً از سوي خدا انجام ميگيرد، بدون هيچ واسطهاي؛ بلكه خدا كارها را به وسيله وسائط محسوس يا نامحسوس انجام ميدهد. در قرآن ميفرمايد: هُوَ الَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي الأَرْحَامِ كَيْفَ يَشَاءُ؛ اوست كه شما را در رحم مادر، آن چنان كه ميخواهد صورت بندي ميكند; تصوير انسان; شكلبندي انسان را به خودش نسبت ميدهد. هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ; امّا ميبينيم كه در روايات تصوير انسان به مَلَكي نسبت داده شده كه از طرف خدا صورت بندي ميكند; از آن طرف علم ثابت ميكند كه صورت بندي انسان تابع يك سري عوامل طبيعي است; شرايط و عوامل خاصي است كه صورت اين جنين را تعيين ميكند; ژنها، نوع تغذيه مادر و ... مؤثر است. حال آيا اينها با هم تناقض دارد؟ علم ثابت ميكند كه چشم فلان بچه كه سبز شده به خاطر فلان ژن بوده; روايت ميگويد ملك بوده; آيه ميفرمايد: خدا است كه ...؛ حال آيا اينها با هم تناقض دارد و همديگر را رفع ميكند؟ بايد گفت: در مورد نوشتن شما، يا بايد نوشتن را نسبت به قلم يا به دست يا به انسان بدهيد و در يكي حقيقت و در بقيه مجازي است؛ در اينجا هم بايد چنين كرد. يا به خدا و يا به ملك و يا به عوامل طبيعي نسبت داد؛ ولي در آنجا نسبت به همه صحيح بود در اينجا هم نسبت به همه صحيح است البته در طول همديگر (باز تأكيد ميكنم كه مثال ناقص است); ضمناً معلوم شد كه نه تنها بين آيات تناقض نيست بلكه بين آيات و روايات و علم هم تناقض نيست. در اين مثالي كه زديم يك طرف آيه بود و يك طرف روايت و يك طرف علم; نمونهاي ديگر ميآوريم كه در خود آيات فاعلهاي طولي دارد. قرآن ميفرمايد: اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنفُسَ حِينَ مَوْتِهَا؛ خدا روح انسان را ميگيرد. در جايي ديگر ميفرمايد: قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَّلَكُ الْمَوْتِ؛ ملك الموت روح را ميگيرد كه در روايات غير «عزرائيل» گفته شده. در آيهاي ديگر ميفرمايد: تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا؛ فرستادگاني هستند كه روح را ميگيرند. حال آيا آيات با هم تنافي و تهافت دارد؟ با كمال روشني ميدانيم كه اينها با هم تفاوتي ندارند. خدا ميگيرد به وسيله ملك الموت; فاعلهاي طولي است. ممكن است به ذهن بيايد كه در فلسفه هست كه: «اجتماع علتين علي معلول واحد محال»; ميگوييم اين مسأله ناظر به اين است كه دو فاعل در عرض هم بخواهند تأثير بگذارند نه در طول يك ديگر. در اينجا يك مسأله ظريفتري مطرح ميشود و آن اينكه: آيا تأثير خداي متعال در پيدايش پديدهها، فقط به صورت يك فرمان است و بس يا بيشتر از يك فرمان. اگر اينطور باشد كه خدا فرمان ميدهد، پس در متن كار ديگر نيازي به خدا نيست و فقط او فرمان صادر ميكند و ديگر بعد از آن احتياجي به خداوند نيست؛ و يا در مورد افعال انسان وقتي خدا اذن به فعل انسان داد، انسان آن كار را انجام ميدهد و ديگر بعد از آن اذن، احتياجي به خدا نيست. چنانچه در بسياري از آيات هست كه ميفرمايد: كارهاي عالم به اذن خدا است; اين كلمه «باذن اللّه»; «باذني» و ...، در قرآن زياد است و اين تعبير، توهم اين معاني را در ذهن ايجاد ميكند كه كار خدا در تدبير جهان فقط يك اذن است و بس; به طور كلي به فرض محال ميشود نعوذ بالله تصور كرد كه خدا اگر بعد از اذن معدوم شد ديگر ضرري به جهان نميخورد؛ چون خود فاعلها انجام ميدهند باذن خدا. خلاصه يعني ما فقط براي حدوث جهان احتياج به خدا داريم و براي امضاء يك نظام و سيستمي و بس. به قول دكارت و كانت، جهان مانند ساعتي است كه بايد براي يك دفعه آن را كوك كرد. حال پس چگونه است؟ در اينجا هم براهين عقلي و هم ادله نقلي داريم كه هيچ موجودي در هيچ حالي از خداوند بينياز نيست. اولاً; چنين تصوري با اين همه نسبتهايي كه در خلق و تدبير به خدا داده شده سازگار نيست، خداوند تك تك پديدهها را ميفرمايد: من به وجود آوردهام (چنانچه آياتش در جلسه قبل گذشت) حتي تا آنجا كه ميفرمايد: وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـكِنَّ اللّهَ رَمَي. آيا لسان آيات با چنين تصوري سازگار است؟ به علاوه آيه صريحي داريم كه: كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ؛ خدا همه روزه دستاندر كار است; به كنار ننشسته است. از قول يهود نقل ميكند كه نسبت به خداي متعال اينطور فكر ميكردند كه خدا دستش بسته است: يَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ; بلافاصله خدا ايشان را نفرين ميكند (اگر جمله انشايي باشد) و ميفرمايد: غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ يَشَاء؛ آيات در اين زمينه آن قدر زياد است كه بررسي آنها به طول ميانجامد. بنابراين نه ايجاد پديدهها و نه تدبير آنها در هيچ آن مستغني از خدا نيست. از نظر عقلي كه مطلب خيلي روشنتر است چون با برهان عقلي ثابت است كه: «ممكن الوجود» در تمام شئون وجودش نيازمند به علت است و هيچگاه از علت بينياز نميشود، اگر عللي قبل از «واجب الوجود» هم برايش فرض شود; همه آن علل هم «ممكن الوجود» است; او است كه دائماً فيض وجود را به جهان ارزاني ميدارد. مثالي براي تقريب ذهن: در همين مورد نوشتن شما اراده به نوشتن نامهاي ميكنيد، دست را حركت ميدهيد، قلم را حركت ميدهيد. حال آيا همان اراده اوليه كافي است براي حركت دادن دست تا آخر نامه؟ يا در هر آني اين اراده شما بايد حاضر باشد؟ اگر يك جا غفلت كنيد، ميبينيد كه اشتباه نوشتهايد; از ابتدا تا انتهاي نامه اراده شما بايدحضور داشته باشد; صرف اراده اوليه كافي نيست. بلا تشبيه خدا نسبت به جهان در اين جهت، حكم روح را دارد و نسبت به بدن و كارهاي بدن؛ ولي باز تأكيد ميكنم كه اين تشبيهي است ناقص و ناتوان در اينجا مسأله توهم جبر پيش ميآيد كه اگر خدا فاعل اراده ماست درطول وجود ما، پس افعال ما افعال اوست و ما تنها آلتي هستيم، اگر به فرض نسبتش هم به ما صحيح باشد نسبت نوشتن به قلم است، چون تا اراده خدا نباشد چيزي تحقق نمييابد; اين مسأله را انشاءالله در بحث انسانشناسي مطرح خواهيم كرد. فعلا ميگوييم كه اين رابطه به هيچ وجه معنايش جبر نيست، آن مثال هم فقط براي اين بود كه بگوييم، يك فعل ميتواند چند فاعل داشته باشد ولي در افعال انسان وسائط چند موجود ذو شعور است ولي منافات ندارد كه كار خدا از راه شعور و اراده ما تحقق پيدا كند. خدا اراده كرده است كه اين كار از مجراي اراده ما تحقق پيدا كند، اگرخدا اراده ميكرد كه اين كار بدون اراده ما تحقق پيدا كند، جبر ميشد؛ ولي حالا خدا اراده كرد كه اين كار از مجراي اراده ما تحقق پيدا كند. تعبير سادهتر اينكه خدا خواسته كه من اراده داشته باشم و باراده خودم كاري انجام دهم، يعني خدا من را و قدرت من را خلق كرده، حال چون اينها مخلوق اوست به او نسبت داده ميشود. در اينجا مثالي زده شده كه كمي احتياج به دقت دارد: شما در ذهنتان شخصي را تصور ميكنيد كه ميلش كشيد كه غذا بخورد و آن شخص با اراده خودش مي نشيند غذا ميخورد و با اراده خودش راه ميرود و ... . حال آيا اين شخص مورد تصور كه با اراده خودش رفت غذا خورد، آيا با اراده خودش رفت يا با اراده شما؟ شما چه چيز را تصور كرده بوديد؟ انسان با اراده يا بياراده؟ شما يك انسان با اراده تصور كردهايد: اگر بگوييد بياراده كار كرده خلاف تصور شماست ولي درعين حال وجود اين انسان به اراده شما بستگي دارد; شما اراده كردهايد كه يك آدم مريد در ذهن شما به وجود بيايد. با دقت در اين مثال كه مأخوذ از فرمايشات استاد علامه طباطبايي است، مسأله روشن ميشود؛ ولي احتياج به دقت دارد. خيال نكنيد كه چون شما او را اداره كرديد او مجبور ميشود، فرض اينكه شما شخص با اراده، اراده كردهايد. اين جهان، كلّش بما فيه الانسان و ارادهاش و اختيارش و افعال اختياري همه بلاتشبيه نسبت به خداي متعال حكم عالم ذهن را دارد نسبت به شما، همه اين جهان تبلور اراده خداست. اين عالم عيني با وجودات عيني خودش، نسبت به خداي متعال حكم صورت ذهني را به انسان دارد. (نگوييد اين ايدآليسم است چنانچه هگل ميگفت؛ بلكه اين تشبيه است و عالم عيني است نه ذهني) و صلى الله على محمد و آله الطاهرين والحمدلله رب العالمين [ دوشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۲۴ ] [ 18:6 ] [ سعید ]
درس هشتم افعال الهی
بسم الله الرحمن الرحيم در جلسه گذشته گفتيم كه نصاب توحيد، توحيد در ربوبيت و الوهيت است. اقتضاي ربوبيت اين است كه خداي متعال در مخلوقاتش به هر صورت كه بخواهد تصرف كند، كما اينكه اقتضاي توحيد درخالقيت اين است كه جهان و پديدهها همه مخلوق خدا باشد و شريكي ندارد. بحث امروز درباره اين است كه: اين خالقيّت و مدبريت نسبت به جهان و انسان چگونه تحقق پيدا ميكند؟ و چگونه به فلعيت ميرسد؟ يا به عبارت ديگر افعال الهي در خلق و تدبير به چه صورت انجام ميگيرد. هر موّحدي پيدايش اصل جهان و همينطور تدبير كلي عالم را به خدا نسبت ميدهد. ولي آيا پديدههاي جزيي كه در اثر تغيير و تحوّل اجزاي جهان پيدا ميشود، اينها هم مربوط به خدا است؟ يا آفرينش الهي منحصر به اصل عالم و تدابير هم فقط تدابير كلي است؟ مثلاً خدا خورشيد را آفريد، اين خورشيد به كرات ميتابد و من جمله تابش آن به زمين ميرسد و اين تابش منشأ بسياري از پديدهها ميشود; حال آيا در اينجا فقط آفرينش خود خورشيد به خدا نسبت داده ميشود و يا ايجاد شدن اين پديدههاي جزيي هم كه در اثر تابش به وجود آمده به خدا نسبت داده ميشود؟ يا در مورد انسان و خلقت او آيا فقط خلقت آدم (عليه السلام) به خدا نسبت داده ميشود و يا به وجود آمدن اولاد ايشان كه بر اثر يك سري تأثير و تأثرات بوده، آن هم به خدا نسبت داده ميشود؟ و بالاتر آيا افعال اختياري انسان هم به خدا نسبت داده ميشود و يا نه فقط خلق او به خدا نسبت داده ميشود؟ اين مسأله هر چند از كند و كاو در مفهوم توحيد در خالقيت و ربوبيت قابل حل است و اگر كسي درست وحدت خالق و رب را بپذيرد، مسأله برايش حل است. ولي آن چنان نيست كه همه مردم با توجه به توحيد بتوانند اين مسايل را حل كنند؛ كما اينكه ميبينيم در بين موحدين اين مسايل قابل بحث است. عامه مردم ازمسأله خلقت كه بگذريم فقط افعالي را به خدا نسبت ميدهند كه خارق العاده باشد، از آنچه مربوط به تكوينيات ميشود، مانند: افعال خارق العادهاي كه گاهي به دست پيامبران و يا احياناً مستقيماً از سوي خدا انجام ميشود؛ و از آنچه مربوط به تشريعيات است، مانند: ارسال كتب سماوي. اما ساير افعال را خارج از قلمرو و خالقيت و ربوبيت الهي تلقي ميكنند و همينطور راجع به تدبيرات انسان همه را به خود انسان نسبت ميدهند. دانشمندان از دير باز درباره اين مسأله بحث كردهاند و مانند ساير مسايل به گروههايي افراطي و تفريطي تقسيم شدهاند . اشاعره: قايلند به اينكه تمام افعالي كه در عالم تحقق پيدا ميكند و آثاري كه بر مؤثرات مترتب ميشود همه را خدا ايجاد ميكند و اينكه ما افعال را به فاعلهاي خاص نسبت ميدهيم نسبتي است مجازي . ايشان در رابطه با اينكه چرا با يك فعل خاص هميشه يك اثر خاص پيدا ميشود؟ ميگويند: عادت الهي بر اين جاري شده كه يك سري آثار بعد از يك سري افعال به وجود ميآيد، مثلاً عادت خدا بر اين قرار گرفته كه بعد از آتش سوختن باشد و اگر ميخواست ميتوانست جوري كند كه بعد از برف سوختن باشد. پس به طور كلي همه آثار مستقيماً از طرف خداست; ايشان در مورد افعال اختياري انسان ميگويند خدا در انسان اراده ايجاد ميكند و كار خارجي را هم ايجاد ميكند منتهي عادت الهي بر اين قرار گرفته كه بعد از اراده فعل انجام گيرد. معتزله: كه ايشان در حد تفريط هستند;ميگويند فاعلها در فاعليت خودشان مستقلاند; مثلاً خدا آتش را ايجاد ميكند ولي سوزاندن مال خود آتش است. طبعاً هر دو دسته استدلالاتي دارند كه مجال بحث نيست. نظر دسته سوم: كه با استفاده از تعليمات اهل بيت (عليه السلام)، مشرب وسطي را اتخاذ كردهاند كه همان حق است و دو طرف باطل است به خصوص در مسأله افعال انسان، قايل به امر بين الامرين شدهاند. به طور اجمال حاصل اين نظر اين است كه: نسبت فعل به فاعلهاي طبيعي، نسبت حقيقي است. ولي اين نسبت، مانع از نسبت آنها در درجه عاليتري به خداي متعال نميشود. به عبارت ديگر، در اينجا فاعلهاي طولي وجود دارد كه هر كدام فوق ديگري است و اين فاعليت طولي مانع از اين نيست كه فعل هم به فاعل مباشر نسبت داده شود و هم به فاعل بالاتر. نميشود بنابراين فعل هم نسبت حقيقي به فاعل مباشر دارد و هم به خدا. افعال انسان هم چنين است، حتي افعال اختياري انسان، فعل خود انسان است حقيقتاً. ولي در مرتبه فوقاني فعلي است كه از مبدأ وجودي انسان صادر ميشود و نسبت آن به خداي متعال هم صحيح است. با حذف معاني عدميه و جهات نقص . اگر بخواهيم ادله اشاعر و معتزله را از قرآن بررسي كنيم، به طول ميانجامد، لذا براي اثبات مذهب حق از چند آيه استفاده ميكنيم. اولاً؛ آياتي داريم كه به طور كلي خلق همه چيز را به خدا نسبت ميدهند: وَخَلَقَ كُلَّ شَيْءٍ (انعام/101 ; فرقان/2) آيه ديگري هست: البته اينها عام است و از نظر بحثهاي لفظي مانعي ندارد كه اين عام تخصيص بخورد، حال آيا دليلي بر تخصيص داريم يا نه؟ ذَلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ لا إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ (انعام/102 ; غافر/62) اين تعبير هم عام است، اما احتمال اينكه اينها تخصيص خورده باشد، كه مثلاً افعال اختياري انسان تخصيص خورده باشد، اتفاقاً برعكس آيهاي داريم كه در مورد اعمال انسان تصريح كرده كه خدا فاعل است: وَاللَّهُ خَلَقَكُمْ وَمَا تَعْمَلُونَ (صافات/96) اين دسته آيات دلالت ميكند كه همه چيز حتي افعال اختياري انسان مخلوق خداست. (كما اينكه برهان فلسفي ممكن الوجود هم اقتضا ميكند كه هر ممكن الوجودي بايد از ناحيه واجب الوجود، وجود پيدا كند). توهّم: ممكن است كسي توهم كند اصل خلقت هر شيء را ممكن است بپذيريم كه از خدا است؛ ولي مسأله تدبير چيز ديگري است. مثلاً باغباني درختي ميكارد، اين درخت رشد ميكند و ميوه ميدهد، درخت را و ميوه راخدا آفريده ولي به هر حال باغبان با تجربياتش در رشد درخت تدبيرداشته است. آياتي كه ميفرمايد خلقت هر چيز از خدا است، نفي تدبير از ديگران را نميكند. مثلاً نفي تدبير از انسان نميكند. جواب: اين توهم صحيح نيست؛ چون حقيقت تدبير وقتي تحليل شود بر ميگردد به رابطه بين كيفيت آفرينش هر يك از آن دو; مثلاً يكي از تدابير روشن انسان تدبير انسان براي روزي است; حال ببينيم خدا امر روزي را چگونه تدبير ميكند؟ تدبير روزي اين است كه وقتي انسان خلق شد، بر زمين چيزي باشد كه بتواند بخورد و انسان هم طوري باشد كه بتواند آنها را هضم كند. اين تدبير روزي است از سوي خدا. پس به اصطلاح تدبير امري است انتزاعي و اما اينكه در پي اين كارها چيزي عيني باشد به نام تدبير چنين چيزي نيست. پس وقتي ميگوييم: باغبان تدبير ميكند بدين صورت است كه خدا او را آفريده، اراده، فكر، بدن، نهال، زمين، آب را آفريده پس ديگر تدبير كدام است؟ مجموع اينها وقتي با هم ارتباط داشت ميشود تدبير. پس همان كس كه خالق است، مدّبر هم هست، تدبير چيزي نيست كه از آفرينش جدا باشد و لذا در بسياري از آيات استدلال بر توحيد ربوبي شده است. ذَلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ لا إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ همان كس كه همه چيز شما را آفريد «ربّ» شما است. همان ارتباط بين پديدها كه موجب رشد و ادامه آن ميشود، همان ربوبيت است و تدبير; پس نميشود به وحدت خالق قايل شد و در ربوبيت شريك قايل شد. اگر پذيرفتيم كه خالق انسان و كل پديدها، اللّه است؛ بايد بپذيريم كه رب انسان و اين افعال هم، اللّه است; پس اين دسته آيات درباره خلقت كل جهان و حتي افعال انسان تصريح دارد. دسته ديگر در خصوص تدبير است به عنوان نمونه: بَل لِّلّهِ الأَمْرُ جَمِيعاً (رعد/31) كار مخصوص خداست همه كارها. تقديم لِلّه، دلالت بر حصر ميكند; الأَمْرُ هم مطلق است و جَمِيعاً هم تاكيد. يُدَبِّرُ الأَمْرَ (يونس/3 و رعد/2) خدا تدبير امر ميكند. اطلاق يُدَبِّرُ الأَمْرَ اقتضا ميكند كه همه امور تدبيرش دست خداست. أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالأَمْرُ تَبَارَكَ اللّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ (اعراف/54) كه نتيجه گيري اينكه: خدا رب كل جهان است، از اينجا شده كه چون خالق اوست و امر دست اوست؛ پس او رب جهان است. (توجه: منظور از امر عالم مجردات و يا خصوص امر تشريعي نميباشد) از مجموع اينها به دست ميآيد كه: مطلق خالقيت و ربوبيت در تمام شئون هستي مال خدا است; البته ما به اين اندازه اكتفا نميكنيم; در قرآن آيات صريحي داريم كه پديدههاي مختلف جهان را دانه دانه به خدا نسبت داده است كه چند دستهاند: دستهاي كه پديدههاي عادي و طبيعي را ميگويد كه در اين مورد آيات زيادي داريم: وَمَا أَنزَلَ اللّهُ مِنَ السَّمَاء مِن مَّاء فَأَحْيَا بِهِ الأرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَبَثَّ فِيهَا مِن كُلِّ دَآبَّةٍ. (بقره/164) اين آيه، آيه جامعاي است. نزول آب از آسمان، روييدن گياهان و پيدايش جانوران; همه پديدههاي بيجان را و هم پديدههاي گياهي و هم جانوران را فرموده است. در اين مورد، قطع داريم به اينكه: عوامل طبيعي صد در صد مؤثر بوده است ولي با اين حال ميفرمايد: خداست كه اين كارها را كرده. تُولِجُ اللَّيْلَ فِي الْنَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ وَتُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ (آل عمران/27) تويي كه شب را وارد روز ميكني و روز را وارد شب ميكني (حال ورود شب و روز به هم به هر صورتي باشد) و تويي كه ... . شب و روز و روش در هم به هر صورتي باشد بالاخره عامل طبيعي دارد ولي آيه ميفرمايد: تويي كه...؛ و يا زنده را از مرده بيرون كشيدن هم طبيعي است ولي ميفرمايد: خداست كه چنين ميكند. إِنَّ اللّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَي ( انعام/95) خداست كه شكافنده دانه (مانند گندم و جو) و هسته (مانند هسته زردآلو) است; جمله اسميه و تأكيد انّ است. با اينكه ما ميدانيم شكافته شدن دانه و هسته تحت عوامل طبيعي است آيه ميفرمايد: إِنَّ اللّه... . وَهُوَ الَّذِي يُرْسِلُ الرِّيَاحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ ... (اعراف/57) با اينكه وزش باد عامل فيزيكي شناخته شده دارد، ولي آيه ميفرمايد: خداست كه باد را ميفرستد پيشاپيش رحمتش ... در مورد پديدههاي انساني (ماديات و معنويات) روزي انسان: أَنَّ اللَّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاء وَيَقْدِرُ (رعد/26) هر كه را بخواهد روزيش را گسترش ميدهد و هر كه بخواهد كم ميكند. وَاللّهُ فَضَّلَ بَعْضَكُمْ عَلَي بَعْضٍ فِي الْرِّزْقِ (نحل/17) با اينكه ميدانيم رنج كشيدن انسان در تحصيل روزي اثر دارد ولي آيه ميفرمايد: خدا است كه ... . در مورد هدايت انسان: مَن يَشَإِ اللّهُ يُضْلِلْهُ وَمَن يَشَأْ يَجْعَلْهُ عَلَي صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ. (انعام/39) خدا هر كه را بخواهد هدايت و هر كه را بخواهد گمراه ميكند. حتي در امور خيلي جزيي مثلاً درمورد دفن چيست؟ در قضيه پسران آدم (عليه السلام) درمورد پنهان كردن بدن هابيل ميفرمايد: فَبَعَثَ اللّهُ غُرَاباً يَبْحَثُ فِي الأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْءةَ أَخِيهِ (مائده/31) در مورد پيروزي و يا اصل جنگ: وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـكِنَّ اللّهَ رَمَي (انفال/17) فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَـكِنَّ اللّهَ قَتَلَهُمْ (انفال/17) پس نتيجه اينكه در قرآن آثاري كه از فاعلهاي طبيعي بيجان مثل ماه و خورشيد و باران و زمين و از فاعلهاي جاندار چون انسان همه آثار را خدا به خود نسبت ميدهد. نتيجه آن كه: لِّلّهِ الأَمْرُ جَمِيعاً ، أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالأَمْرُ. حال آيا معناي اين نسبتها به خدا اين است كه نسبت آثار به مؤثرهاي نزديك سلب شود و نسبت صحيح نباشد؟ همه ميدانيم كه قرآن افعال خود انسان را به خود نسبت ميدهد و بعضي را تشويق در كارها و يا مؤاخذه ميكند؛ پس اگر نسبت صحيح نبود خدا نميفرمود حتي در بعضي جاها خلق و ... را به غير خود نسبت ميدهد در مورد حضرت عيسي ميفرمايد: وَإِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي (مائده/110) پس نسبت افعال به فاعلهاي نزديك طبيعي و غير طبيعي در قرآن ثابت است. جمع بين اينها نسبت هم به فاعل اصلي و فاعل الفاعل صحيح است و هم به فاعلهاي نزديك. نكته: افعالي كه به انسان نسبت ميدهيم دو جور است؛ يعني مفاهيمي كه در اين رابطه به كار ميبريم دو جور است: 1 ـ بر وجود و ايجاد دلالت ميكند مثل خلق طير به دست حضرت عيسي؛ 2 ـ مفهوم، نسبت به فاعل مادي لحاظ شده مثل خوردن كه به معناي ايجاد تغيير در خوردني نيست بلكه يعني كسي دهان داشته است و ماده خارجي را ميبلعد و در معده هضم ميكند. اين مفهوم چون مشتمل بر مفهوم عدمي و نقص است و عدميت در آن لحاظ شده ديگر نميشود به خداي متعال نسبت داد. و صلى الله على محمد و آله الطاهرين والحمدلله رب العالمين
[ جمعه ۱۳۸۸/۰۱/۲۱ ] [ 19:56 ] [ سعید ]
اعتقاد الهي و گرايش مادي. سلامت و بيماري. اعتقاد به خدا حكم سلامت را دارد و گرايش مادي حكم بيماري را، هيچ گاه از سرِّ سلامت نبايد پرسيد، زيرا سلامت برطبق مسير و جريان طبيعي نظام خلقت است، اما اگر ديديم فردي يا جمعيتي بيمارند، آنجا بايد پرسيد؛ چرا اين افراد بيمار شدند چه موجباتي سبب بيماري آنها شده است... از نظر ما گرايش ديني نيازي به پرسش ندارد. آن، كششِ فطرت است، بلكه بايد كاوش كرد كه چرا بشرگرايش به بي ديني پيدا كرد(علل گرايش به ماديگرى، ص 55.). [ جمعه ۱۳۸۸/۰۱/۲۱ ] [ 16:58 ] [ سعید ]
درس هفتم توحيد فطری
بسم الله الرحمن الرحيم يكي از مباحثي كه وعده داده بوديم بحث كنيم، مسأله توحيد فطري بود. درباره معرفت فطري گفتيم كه دو اصطلاح دارد: 1ـ شناخت خدا احتياج به عقلاني زياد ندارد و با برهان سادهاي قابل اثبات است و به عبارت ديگر شناخت عقلاني خدا قريب به بداهت است؛ لذا ميگويند: معرفت فطري. 2ـ كه معناي صحيح هم به نظر ما همين است اين كه، انسان يك نوع شناخت حضوري نسبت به خدا دارد; با شناختي است شخصي كه به ذات تعلق ميگيرد نه به مفاهيم. و اين معني را از آيات «فطرة» و «ميثاق» استظهار كرديم; بر اساس اين استظهار ميتوانيم نتيجه بگيريم كه شناخت خدا به وجدانيت هم فطري است، يعني آن علم حضوري كه انسان نسبت به خدا دارد، رابطه وجودي انسان را با خدا نشان ميدهد كه وجود انسان يك وجود تعلّقي است و استقلال ندارد و هنگامي كه انسان وجود خودش را به عنوان يك رابطه بيابد، وجود خدا را كه طرف اين رابطه است خواهد يافت. بر اين اساس اگر فرضاً انسان دو آفريننده داشته باشد، بايد هر دو را با علم حضوري بيابد، و چون در اين شهود غير از خداي واحد درك نميشود؛ بنابراين خدايي غير اين خدا وجود ندارد. در آيه «ميثاق» راجع به معرفت فطري اين تعبير به كار رفته است كه: وَأَشْهَدَهُمْ عَلَي أَنفُسِهِمْ أَلَسْتَ بِرَبِّكُمْ قَالُواْ بَلَي. از آن صحنهاي كه آن علم حضوري براي انسان حاصل شده به صورت يك مكالمه تعبير شده كه خداوند ميفرمايد: آيا من پروردگار شما نيستم و ايشان ميگويند: چرا. آن شهودي كه منشأ صحت اين تخاطب ميباشد طوري است كه جاي اين سؤال هست كه: أَلَسْتَ بِرَبِّكُمْ و نگفت: «الست بخالقكم» و يا ... . از اين تعبير، استفاده ميكنيم كه نه تنها اصل وجود خدا به عنوان آفريننده مورد آن شهود فطري است، بلكه به گونهاي است كه ربوبيت خدا را هم نسبت به انسان ثابت ميكند; چون انسان با تمام شئون وجوديش متعلق به خداست. هستي انسان با تمام شئونش وابسته است، وقتي اين وابستگي را بيابد رابطه ربوبيت و مربوبيت را هم مييابد، يعني درك ميكند كه تمام هستي او يكجا در دست خداست و تصرفاتي كه در وجود او ميشود اصالةً از طرف خداست و ملك خداست. اين معني را درباره توحيد هم ميتوانيم تعميم دهيم كه بگوييم اين شهود هم اصل وجود خدا و هم ربوبيت و هم وحدت خدا در ربوبيت و خالقيت را در بردارد. يعني در اين شهود كسي ديگر به عنوان خالق و رب و مؤثر در وجود انسان يافت نميشود و اگر ميبود ميبايست يافت شود، چون يك رابطه تكويني است نه جعلي و قرارداد ي. با اين بيان ميتوانيم اثبات كنيم كه توحيد در ربوبيت هم فطري است، يعني فطرت انسان گواهي ميدهد كه تنها آفريننده انسان است كه در وجود انسان مؤثر است. پس آنچه نصاب توحيد در اسلام است; اين شهود فطري قابل اثبات است (البته گفتيم كه نصاب توحيد، توحيد در الوهيت است يعني معبود جز اللّه نيست ولي تا اينجا فقط توحيد در ربوبيت را اثبات ميكرد) وقتي معناي الوهيت و ربوبيت را و رابطه آنها را تحليل كنيم كه توحيد در الوهيت قابل انفكاك از توحيد در ربوبيت نيست، چون توحيد در الوهيت بر حسب تفسيري كه شد، اين شد كه انسان موجودي را شايسته بندگي كردن بداند، بندگي كردن به اين معني است كه انسان بنده بودن خود را اظهار كند، پس اعتراف به اينكه كسي شايسته بندگي كردن براي او هست متضمن اين است كه طرف آقا است و اين بنده او. آقا بودن به اين است كه مالك او باشد، مالك كل يا بعض وجود و چون ربوبيت تكويني اثبات ميكند كه خدا مالك تمام شئون اوست نتيجه اين ميشود كه انسان با تمام وجودش بنده اوست و معناي توحيد در ربوبيت به چيز ديگري نيست. چون الوهيت مستلزم ربوبيت است و اگر ربوبيت ثابت شود ديگر جاي ترديد در الوهيت نيست پس آنچه در نصاب توحيد از نظر اسلام لازم است با اين شهود فطري ثابت ميشود. با اين بيان تفسيري كه در بعضي از روايات براي آيه «فطرت» و «ميثاق» شده روشن ميشود، چون فطرتي كه در آيه 30 از سوره «روم»، ذكر شده در روايات به صورت مختلفي تفسير شده است. بعضي ميفرمايند كه: «فطرهم علي المعرفة به»، اين همان سرشتي است كه انسان را با آن سرشته است كه خدا را بشناسد. پس فطرت، فطرت خداشناسي است. بعضي روايات ميفرمايد: وَ لَوْلَا ذَلِكَ لَمْ يَعْرِفْ أَحَدٌ رَبَّه مَنْ خَالَقَهُ وَ مَنْ رَازَقَهُ. يعني علاوه بر اصل وجود خدا خالقيت ربوبيت در اين فطرت ثابت ميشود و بالاخره در بسياري روايات هست كه منظور فطرت توحيد است، نه تنها اصل وجود خدا بلكه توحيد خدا هم فطري است. با اين بيانات كه شد همه روايات جاي خود را باز ميكند، يعني هم خداشناسي، هم توحيد در خالقيت و رازقيت و هم لوازم ربوبيت همه فطري است. شايد گفتهام كه در قرآن كلمه توحيد و مشتقاتش و اشاره به آنها وجود ندارد. بنابراين كلمه توحيد در اصطلاح قرآني نيست، البته در روايات كلمه توحيد زياد است و تا آنجا كه بنده استقصاء كردهام همه اين موارد معنايش شناخت خدا به يگانگي است، بعضي از اشخاص كم سواد يا مغرض كه تفسير به رأي كردهاند و برداشتهاي نابجا از قرآن كردهاند توحيد به معناي يكتا سازي و يگانه كردن معني كردهاند و استدلال كردهاند به اينكه توحيد از باب تفعيل است و معناي تعديه دارد. ماده «واحد بودن» وقتي به باب تفعيل برود به معناي يكي كردن ميشود، سپس گفتهاند كه: يكتا كردن كه درمورد خدا معني ندارد؛ چون لازمهاش اين است كه چند خدا باشد و يكي كنيم پس منظور يگانه كردن جامعه است؛ يعني بايد اختلافات طبقاتي را برداشت. پس توحيد يعني نفي طبقات از جامعه. جامعه توحيدي هم به همين معني است؛ يعني همان جامعه بيطبقهاي كه ماركسيسم پيش بيني ميكند، گاهي هم ميگويند جامعه طراز نوين كه خلاصه از اين كلمه توحيد سوء استفاده ميكنند. جواب: استدلال به باب تفعيل نشانه بيسوادي است، باب تفعيل منحصر در تعديه نيست، كلماتي مانند تجليل، تعظيم، تكريم، تمجيد، تكفير، تفسيق، ... كه هيچ كدام به معناي تعديه نيست. تعظيم به معناي «ايجاد العظمة» نيست و تكريم به معناي «ايجاد الكرامة» نيست و ... و تكفير به معناي «ايجاد الكفر» نيست، همه به معناي اين است كه آن ماده را بيابد، بشناسد و بپذيرد، اعتراف كند، تعظيم يعني: بزرگ شمردن نه بزرگ كردن، تجليل يعني: كسي را با جلالت شمردن نه ايجاد جلالت در كسي كردن، تكفير به معناي «تثبيت الكفر» است نه «ايجاد الكفر» ... توحيد هم نه به معناي «ايجاد الوحدة» بلكه به معناي پذيرش وحدت است، پس توحيد يعني يگانه دانستن و با اين همه تعابير، توحيد كه در روايات استعمال شده چطور ممكن است به معناي «ايجاد الوحدة» باشد مگر خدا وحدت ندارد كه «ايجاد الوحدة» كنند؟! پس توحيد اسلام يعني: يگانه دانستن و آن هم نه جامعه بلكه خدا; هرچه توحيد داريم همه راجع به توحيد در الوهيت و ربوبيت است نه جامعه، توحيد اسلام همان «لا الله الاّ اللّه» است. همان است كه: إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ. ميگويد: قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ بيان ميكند، همان است كه: أَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ، بيان ميكند نه چيز ديگري. توحيد يعني اعتراف به وحدانيت خدا در خالقيت و ربوبيت تكويني و تشريعي،و اما وحدت جامعه و نفي طبقات مسألهاي است مربوط به فروع دين كه آيا اسلام اختلاف طبقات را ميپذيرد يا نميپذيرد؟ علي الفرض كه اسلام طرفدار جامعه بيطبقه باشد، ربطي به توحيد ندارد. مسألهاي است مربوط به مسايل اجتماعي اسلام نه مربوط به اصول دين كه آن امريست اعتقادي و راجع به خدا نه جامعه. يكي از مسايل ديگري كه در توحيد مطرح ميشود تقسيمي است كه براي توحيد كردهاند به: توحيد ذاتي، توحيد صفاتي، توحيد افعالي. كساني كه آگاه به اصطلاحات فلسفي و عرفاني نيستند، در اينجا اينها را با هم خلط ميكنند. در صورتي كه اين كلمات دو اصطلاح دارد: توحيد ذاتي (در عرف فلاسفه و متكلمين) اين است كه انسان معتقد باشد ذات خدا يگانه است و شريكي در ذات ندارد. توحيد صفاتي (در عرف فلاسفه و متكلمين) در مقابل قول اشاعره است كه آنها قايلند خدا هفت صفت دارد كه اينها غير از ذات خداست و همه اينها مثل خود خدا قديم است و قايل به «قدماء ثمانية» هستند يعني صفات را زائد بر ذات ميدانند كه در مقابل آنها فلاسفه و محققّين معتقدند كه صفات خدا زائد بر ذات نيست، اينطور نيست كه خدايي باشد و چيز ديگري هم به نام قدرت و چيزي ديگر به نام علم و ... بلكه خدا يك ذات بسيط تجزيه ناپذير است كه علمش، قدرتش و ... ، همه عين ذاتش است و اختلافشان با ذات اختلاف مفهومي است. مصداق آن يك ذات بسيط است، و آن عقل ماست كه مفاهيم متعدد از خدا انتزاع ميكند. اثبات علم مثلاً براي خدا، معنايش اثبات يك حيثيت وجودي مجزّا از ذات خدا نيست. توحيد افعالي (در اصطلاح متكلمين و فلاسفه) يعني خدا در انجام كارهايش احتياج به كمك ندارد، در آفرينش آسمان و زمين شريكي ندارد، به تنهايي ميآفريند و به تنهايي تدبير ميكند. با توجه به اين اصطلاح فلاسفه و متكلمين، نصاب توحيد در اسلام به توحيد ذات و صفات ختم ميشود، بلكه توحيد افعالي هم مندرج در نصاب ميشود. مگر نگفتيم كه در توحيد اسلام بايد ربوبيت خدا لحاظ شود و اعتراف شود كه جز خدا ربي وجود ندارد؟ رب معنايش اين است كه كسي بالاستقلال تصرف در ملك خود كند پس اين مفهوم رب از مقام فعل خدا انتزاع ميشود. اوست كه صاحب اختيار جهان است و ميتواند بالاستقلال تصرف كند; بنابراين حتي توحيد افعال به اصطلاح فلاسفه و متكلمين جزء توحيد در اسلام است. اما توحيد ذاتي و صفاتي و افعالي بر اساس اصطلاح عرفاء: عرفا ميگويند در مقام سير و سلوك وقتي انسان رو به تكامل و به خدا ميرود، تدريجاً چيزهايي را با شهود و علم حضوري نسبت به خدا درك ميكند. بعد از اينكه معرفت به نفس پيدا كرد نسبت به خداي متعال، ابتدا توحيد افعالي را درك ميكند. يعني در حالات عرفاني خودش با علم حضوري مييابد كه هر تأثير و تأثّري در جهان هست، مربوط به اللّه است و هيچ موجودي، مؤثر حقيقي در هيچ كاري از كارهاي عالم نيست. (البته آيا اين معني صحت دارد يا ندارد كاري به بحث ما ندارد. ما فقط داريم بيان اصطلاح ميكنيم) البته در معناي توكل شبيه چنين چيزي را گفتيم كه البته اينها اندكي وسيعتر ميگويند، ميگويند: انسان ميتواند آن را با شهود بيابد، اگر بخواهيم تعبير عرفا را در تعبيرات كتاب و سنة بريزيم بايد بگوييم انسان در اثر صفاي روح به مرتبهاي ميرسد كه خداي متعال به او نوري افاضه ميكند كه در پرتو آن اينها را درك ميكند «مصداق العلم نوره ... » به هر حال توحيد افعال قبل از توحيد صفاتي و ذاتي مورد شهود قرار ميگيرد. بعد از اينكه سالك اين حالات برايش ملكه و به اصطلاح ايشان مقام شد، وارد مقام توحيد صفاتي ميشود كه منظور اين است كه علاوه بر اينكه كارها را از خدا ميبيند صفات كمال را مال خدا ميداند; ما چيزهايي را كه به خودمان نسبت ميدهيم يك سلسله چيزهايي است از قبيل كار، كه وجودمان را فاعل آن ميدانيم. ولي يك سلسله چيزهايي است كه به عنوان صفات خودمان تلقي ميكنيم؛ مانند: عالم بودن; با اراده بودن و قدرت، كه اينها كار نيست بلكه صفتي است كه به خودمان نسبت ميدهيم، ولي تدبير كردن; پيروز شدن; كار زندگي خود و جامعه را اداره كردن، اينها را كار ميگوييم. در مقام توحيد افعال آنچه ابتدا مشاهده ميشود كارهايي است كه به خدا نسبت داده ميشود. مصداق آن آيه شريفه را انسان درك ميكند كه: فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَـكِنَّ اللّهَ قَتَلَهُمْ وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـكِنَّ اللّهَ رَمَي سالك در اثر اينكه انوار الهي برايش تجلّي ميكند اين حقيقت را مييابد كه كارها از خداست و به دست او انجام ميشود (البته اين مسأله ربطي به جبر و اختيار ندارد و بايد در جاي خودش بحث شود هر چند ظاهرش، جبر توهم ميشود) از مقام توحيد افعال كه گذشت، بعد اين حقيقت برايش روشن ميشود كه صفات كماليه هم مثل علم و قدرت و ... از خدا است، اگر ما علمي داريم مظهر علم الهي است، علم حقيقة مال خداست و همينطور قدرت و ... اگر كسي قدرت دارد در حقيقت، قدرت خدا در او ظهور پيدا كرده است و همينطور حيات، كه هر موجود زندهاي آن حيات الهي را به اندازه ظرفيت خود منعكس ميكند. و بالاخره ميگويند: در آخرين مراحل سالك به توحيد ذاتي ميرسد. توحيد ذاتي از همه اينها بالاتر و نقيستر است در آن حال مييابد كه حقيقت هستي مال خداست و هر موجودي هر چه هستي دارد به اندازه دائره خودش، هستي خدا را نشان ميدهد; وحدت وجود هم منظور همين است. از اين تعبير وحدت وجود، ممكن است توهم شود كه عرفا ميخواستهاند بگويند كه: همه چيز اجزاء خدا است، ما هر چند احتمال ميدهيم كه در عالم كساني بوده باشند كه چنين عقايدي داشته باشند كه وجود خدا عين وجود ممكنات است. ولي درباره عرفاء اسلام، مخصوصاً با تصريحات ايشان از جاهاي ديگر، جاي تفسير صحيح اين حرفهايشان هست و اگر بخواهيم، ما اين حرفها را در قالب اصططلاحات فلسفي بريزيم اينطور ميشود كه: در مقام توحيد افعال، همان «فاعل بالاستقلال»؛ در مقام توحيد صفات، همان «صفات كماليه بالاستقلال»؛ و در مقام توحيد ذات، همان كه «وجود بالاستقلال» را از آن خدا بدانيم. نه بدين معني كه توحيد صفاتي اين است كه عارف درك ميكند كه غير خدا هيچ چيزي نيست. نه امام و پيامبري، نه امام حسين و نه شمري. و اينها هم نميخواهند بگويند: خدا يعني همينها. بلكه اينها همان را ميگويند كه به اصطلاح ميشود، وجود مستقل از آن خدا و همه چيز وجود ربط است. به عنوان تشبيه (هر چند در اين بحث هر تشبيهي شود ناقص خواهد بود و صرف تقريب به ذهن است): بعضي وجود خدا و وجود عالم را به وجود دريا و موج آن تشبيه كردهاند. (باز متذكر ميشويم كه تشبيهي است بسيار ناقص به خاطر نقص فهم بشر) يا تشبيه ديگر اينكه، از رابطهاي كه بين علت هستي بخش و مخلوقاتش هست، خدا يك نمونه در نفس ما قرار داده كه بتوانيم في الجمله بفهميم: چگونه وجود عالم به خدا بستگي دارد؟ (با تاكيد به نقص تشبيه) آن گونه كه صورتهاي ذهني قائم به نفس است كه تا ماداميكه نفس توجه دارد صورت وجود دارد و به محض منقطع شدن توجه، ديگر اصلاً صورتي وجود ندارد نه اينكه وجود دارد و ما نميدانيم. اگر نازي كند از هم فرو ريزند قالبها، همين معني را دارد؛ نه اينكه اگر خدا بخواهد اين عالم را نابود كند، با كلنگ ميآيد؛ بلكه اراده هم به نبود عالم نميخواهد؛ بلكه همين عدم اراده به وجود عالم كافي است در نابودي عالم كه نيست محض شود. نه اينكه تغيير شكل بدهد بلكه نيست محض ميشود. موجودات تبلورات اراده خدا است وقتي اراده نكند هيچ چيز نيست. پس خود عالم خوديت ندارد; اگر اين حال را انسان با علم حضوري بيابد، آن وقت آنچه را با برهان فلسفي اثبات ميكنيم كه معلول عين ربط به علت است معلوم ميشود. حسن ظني كه ما نسبت به عرفاء اسلامي داريم به جهت قرايني كه در كلماتشان است، ايجاب ميكند كه وحدت وجودي را كه ميگويند، بر اين حمل كنيم؛ يعني وجود استقلالي از آن خداست نه اينكه ديگران هيچ هيچاند يا اينكه همه اينها خدايند. كسي شنيده بود كه كسي قايل به وحدت وجود است. خواست از آن شخص چيزي بپرسد. رفت به سراغش، موقع ناهار، آن آقا برايش ناهار آورد، سائل ناهار را نخورد آقا اصرار كرد كه بخور ولي او نخورد. فهميد كه سرّي در كار هست به او گفت: خيال ميكني كه من قايلم كه جناب عالي هم خدا هستيد! مطمئن باش كه من شما را به عنوان ... (بعضي موجودات) هم حساب نميكنم. البته عرفاء اسلامي در كلماتشان حرفهايي متشابه هست كه چه خوب بود نميزدند ولي در قرآن هم متشابهاتي هست كه بايد متشابهات را با محكمات حل كرد. البته ما خيلي هم در مقام دفاع از ايشان نيستم و به صورت قضيه شرطيه مينويسم كه اگر كسي قايل باشد كه انسان ميتواند به جايي برسد تا بيابد كه يك وجود استقلالي هست و بقيه موجودات عين الربطند؛ اين مورد تأييد است با برهان عقلي و منافات با عقابد اسلامي ندارد. ولي عقيده به اينكه خدا عين خلق است يا مجموع مخلوقات خدا ميشود هر كس اين را بگويد بر خلاف اعتقادات صحيح اسلامي است و برخلاف برهان عقلي است و كفر است. در اينجا اصطلاح ديگري هست و آن توحيد فعل است. بر حسب بعضي از تحصيلات فلسفي به اين نتيجه ميتوان رسيد كه تمام عالم يك سيستم و يك نظام واحد است، به اصطلاح فلسفي يك «حقيقت مشكك ذات مراتب» است; بنابراين وجود جهان به طور كلي با يك امر الهي تحقق پيدا ميكند. مثل اينكه فرضاً شما يك قالب از انسان تصور كنيد بدون روح كه با يك روح كل اعضاء زنده ميشود، حال يك قالب خيالي از آغاز عالم تا ختم (اگر داشته باشد) خدا به او ميگويد موجود شو! اين عالم تحقق پيدا ميكند. هر چيزي در مكان و زمان خودش، اين يك تحليل فلسفي است كه به آن ميگويند توحيد فعل. بعضي گفتهاند: آيه وَمَا أَمْرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ همين مطلب را ميگويد. البته اين اصطلاحي بود كه براي اطلاع متذكر شديم و آيا چيزي اينگونه از قرآن ثابت ميشود يا نه كاري نداريم. و صلى الله على محمد و آله الطاهرين والحمدلله رب العالمين [ دوشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۱۷ ] [ 13:54 ] [ سعید ]
انسان در تلاوت سوره حمد: 1- با «بسماللَّه» از غير خدا قطع اميد مىكند. 2- با «ربّ العالمين» و «مالك يوم الدين» احساس مىكند كه پرورش يافته و مملوك خداوند است، و بر اين اساس بايد خودخواهى و غرور را كنار گذارد. 3- با كلمهى «عالمين» خود را مرتبط با نظام هستى مىبيند و از تكروى و انزوا دورى مىكند. 4- با «الرّحمن الرّحيم» خود را در سايه لطف او مىبيند. 5 - با «مالك يوم الدّين» غفلتش از آينده زدوده مىشود. 6- با گفتن «ايّاك نعبد» ريا و شهرت طلبى را زايل مىكند. 7- با «ايّاك نستعين» به هيچ قدرت غير الهى پناه نمىبرد. 8 - با گفتن «انعمت» تمام نعمتها را از او مىداند. 9- با «اهدنا» هدايت به راه حقّ و رهسپارى طريق مستقيم را در خواست مىكند. 10- با «صراط الّذين انعمت عليهم» همبستگى خود را با پيروان حقّ اعلام مىكند. 11- با گفتن «غير المغضوب عليهم» و «لاالضّالّين» بيزارى و برائت از باطل و اهل باطل را ابراز مىدارد. تفسير نور [ جمعه ۱۳۸۸/۰۱/۱۴ ] [ 18:7 ] [ سعید ]
• براي فهميدن کلام بايد متکلم را شناخت. • ما بايد آنقدر قرآن بخوانيم تا بفهميم که قرآن کلام خداست. [ چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۱۲ ] [ 18:21 ] [ سعید ]
چرا هنگام دعا دست به سوى آسمان برمى داريم؟ غالباً اين سؤال براى توده مردم مطرح است كه در عين اينكه خداوند، مكان و محلى ندارد چرا هنگام دعا كردن چشم به آسمان مى دوزيم؟ و دست به سوى آسمان بلند مى كنيم؟ مگر العياذ باللّه خداوند در آسمانها است؟ اين سؤال را در عصر ائمه هدى(عليهم السلام) نيز مطرح كرده اند، از جمله مى خوانيم كه «هشام بن حكم» مى گويد: زنديقى خدمت امام صادق (عليه السلام)آمد و از آيه الرّحمنُ عَلَى الْعَرشِ اسْتَوى سؤال كرد. امام (عليه السلام) ضمن توضيحى فرمود: خداوند متعال، نياز به هيچ مكانى و هيچ مخلوقى ندارد، بلكه تمام خلق محتاج او هستند. سؤال كننده عرض كرد: پس تفاوتى ندارد كه (به هنگام دعا) دست به سوى آسمان بلند كنيد يا به سوى زمين پائين آوريد؟! امام (ع) فرمود: اين موضوع، در علم و احاطه و قدرت خدا يكسان است (وهيچ تفاوتى نمى كند) ولى خداوند متعال دوستان و بندگانش را دستور داده كه دستهاى خود را به سوى آسمان، به طرف عرش بردارند، چرا كه معدن رزق آنجا است، ما آنچه را قرآن و اخبار رسول خدا(صلى الله عليه وآله)اثبات كرده است، تثبيت مى كنيم، آنجا كه فرمود: دستهاى خود را به سوى خداوند متعال برداريد، و اين سخنى است كه تمام امّت بر آن اتفاق نظر دارند(«بحار جلد 3 صفحه 330 ـ توحيد صدوق صفحه 248 حديث 1 باب 36 «باب الرد على الثنوية والزنادقة».) در حديث ديگرى از امام اميرالمؤمنين على (عليه السلام) در كتاب خصال آمده است: اِذا فَرِغَ اَحَدُكُمْ مِنَ الصَّلوةِ فَلْيَرْفَعْ يَدَيْهِ اِلَى السَّماءِ، وَ لِيَنْصَبَّ فى الدُّعاء: «هنگامى كه يكى از شما نماز را پايان مى دهد دست به سوى آسمان بردارد و مشغول دعا شود». مردى عرض كرد: اى اميرمؤمنان! مگر خداوند همه جا نيست؟ فرمود: آرى همه جا هست. عرض كرد: پس چرا بندگان دست به آسمان برمى دارند؟ فرمود: آيا (در قرآن) نخوانده اى: وَفى السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوْعَدُوْنَ «در آسمان رزق شما است و آنچه به شما وعده داده مى شود»(الذاريات : 22 ) پس از كجا انسان روزى را بطلبد جز از محلّش، محل رزق و وعده الهى آسمان است(«بحار» جلد 90 صفحه 308 حديث 7 ـ حديث فوق را تفسير نورالثقلين در جلد 5 صفحه 124 و 125 نيز آورده است.) مطابق اين روايات چون غالب ارزاق انسانها از آسمان است (باران، زنده كننده زمين هاى مرده از آسمان مى بارد، نور آفتاب كه منبع حيات و زندگى است از سوى آسمان مى تابد، هوا سومين عامل مهم حيات در آسمان است) آسمان به عنوان معدنى از بركات و ارزاق الهى معرفى شده، و به هنگام دعا به آن توجه مى شود، و از خالق و مالك آن همه رزق و روزى تقاضاى حل مشكل مى شود. از بعضى از روايات، فلسفه ديگرى براى اين كار استفاده مى شود، و آن اظهار خضوع و تذلل در پيشگاه خدا است چرا كه انسان به هنگام اظهار خضوع، يا تسليم، در مقابل شخص يا چيزى، دستهاى خود را بلند مى كند.( تفسير پيام قرآن 4/270) [ سه شنبه ۱۳۸۸/۰۱/۱۱ ] [ 21:50 ] [ سعید ]
چرا توبه مرتدّ فطرى پذيرفته نمى شود؟ اسلام در مورد كسانى كه هنوز اسلام را نپذيرفته اند، سختگيرى نمى كند (منظور اهل كتاب است) و آنها را با دعوت مستمر و تبليغات پى گير منطقى به اسلام فرا مى خواند، هرگاه نپذيرفتند و حاضر شدند طبق شرائط ذمه، همزيستى مسالمت آميز با مسلمانان داشته باشند نه تنها به آنها امان مى دهد بلكه حفظ مال و جان و منافع مشروعشان را بر عهده مى گيرد. ولى در مورد كسانى كه اسلام را پذيرا شوند سپس عدول كنند فوق العاده سختگير است چرا كه اين عمل موجب تزلزل جامعه اسلامى مى گردد و يكنوع قيام بر ضد رژيم و حكومت اسلامى محسوب مى شود و غالباً دليل سوء نيت است، و سبب مى شود كه اسرار جامعه اسلامى به دست دشمنان افتد. لذا چنين كسى اگر پدر و مادرش هنگام انعقاد نطفه او مسلمان بوده و به تعبير ساده تر اگر مسلمان زاده باشد و از اسلام برگردد و در دادگاه اسلامى به ثبوت رسد خونش را مباح مى شمرد، اموال او بايد در ميان وارثانش تقسيم گردد و همسرش از او جدا شود، و توبه او در ظاهر پذيرفته نيست، يعنى اين احكام سه گانه درباره چنين كسى به هرحال اجرا مى شود، ولى اگر واقعاً پشيمان گردد توبه او در پيشگاه خدا پذيرفته خواهد شد. (البته اگر مجرم زن باشد توبه اش مطلقا پذيرفته خواهد شد). ولى اگر شخص از اسلام برگشته، مسلمان زاده نباشد به او تكليف توبه مى كنند و اگر توبه كرد مورد قبول واقع خواهد شد و همه مجازات ها از ميان خواهد رفت. گرچه حكم سياسى مرتد فطرى براى آنها كه از محتواى آن آگاه نيستند ممكن است يك نوع خشونت و تحميل عقيده و سلب آزادى انديشه تلقى گردد. ولى اگر به اين واقعيت توجه كنيم كه اين احكام مربوط به كسى نيست كه اعتقادى در درون دارد و در مقام اظهار آن برنيامده، بلكه تنها كسى را شامل مى شود كه به اظهار يا تبليغ پردازد، و در حقيقت، قيام بر ضد رژيم موجود جامعه كند، روشن مى شود كه اين خشونت بى دليل نيست، و با مسأله آزادى انديشه نيز منافات ندارد، و شبيه اين قانون در بسيارى از كشورهاى شرق و غرب با تفاوتهائى وجود دارد. توجه به اين نكته نيز لازم است كه: پذيرش اسلام بايد طبق منطق باشد، مخصوصاً كسى كه از پدر يا مادر مسلمان تولد يافته و در يك محيط اسلامى پرورش ديده، بسيار بعيد به نظر مى رسد كه محتواى اسلام را تشخيص نداده باشد، بنابراين عدول و بازگشت او به توطئه و خيانت شبيه تر است تا به اشتباه و عدم درك حقيقت و چنين كسى استحقاق چنان مجازاتى را دارد. ضمناً احكام هرگز تابع يك فرد و دو فرد نيست بلكه مجموع را به طور كلى بايد در نظر گرفت.( تفسير نمونه 11/426) در حقيقت اين حكم يك فلسفه اساسى دارد و آن حفظ جبهه داخلى كشور اسلام و جلوگيرى از متلاشى شدن آن و نفوذ بيگانگان و منافقان، زيرا ارتداد در واقع يك نوع قيام بر ضد رژيم كشور اسلامى است كه در بسيارى از قوانين دنياى امروز نيز مجازات آن اعدام است، اگر به افراد اجازه داده شود هر روز مايل بودند خود را مسلمان معرفى كنند و هر روز مايل نبودند استعفا دهند، به زودى جبهه داخلى اسلام از هم متلاشى خواهد شد و راه نفوذ دشمنان و عوامل و ايادى آنها بازخواهد گرديد و هرج و مرج شديدى در سراسر جامعه اسلامى پديد خواهد آمد. بنابراين حكم مزبور در واقع حكم سياسى است، كه براى حفظ حكومت و جامعه اسلامى و مبارزه با ايادى و عوامل بيگانه ضرورى است. از اين گذشته كسى كه آئينى همچون اسلام را بعد از تحقيق و پذيرش رها كند و به سوى آئين هاى ديگرى برود معمولا انگيزه صحيح و موجهى ندارد، و بنابراين در خور مجازات هاى سنگين است و اگر مى بينيم اين حكم درباره زنان خفيف تر است به خاطر اين است كه همه مجازات ها در مورد آنها تخفيف مى يابد.( تفسير نمونه 2/497) [ سه شنبه ۱۳۸۸/۰۱/۱۱ ] [ 21:36 ] [ سعید ]
وحی در تفسير نمونه
وَ مَا كانَ لِبَشرٍ أَن يُكلِّمَهُ اللَّهُ إِلا وَحْياً أَوْ مِن وَرَاى حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسولاً فَيُوحِىَ بِإِذْنِهِ مَا يَشاءُ إِنَّهُ عَلىُّ حَكيمٌ(شوری-51( شايسته هيچ انسانى نيست كه خدا با او سخن بگويد، مگر از طريق وحى ، يا از وراء حجاب ، يا رسولى مى فرستد و به فرمان او آنچه را بخواهد وحى مى كند، چرا كه او بلند مقام و حكيم است .
بعضى از مفسران شان نزولى براى اين آيه ذكر كرده اند كه حاصلش چنين است : جمعى از يهود خدمت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) آمدند و عرض كردند: چرا تو با خداوند سخن نمى گوئى ؟ و به او نگاه نمى كنى ؟ اگر پيامبرى همانگونه كه موسى (عليه السلام ) با او سخن گفت و به او نگاه كرد تو نيز چنين كن ، ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم مگر اينكه همين كار را انجام دهى ، پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود: موسى هرگز خدا را نديد، اينجا بود كه آيه فوق نازل شد (و چگونگى ارتباط پيامبران را با خداوند متعال تشريح كرد). طرق ارتباط پيامبران با خداوند همانگونه كه در آغاز اين سوره گفتيم در اين سوره تكيه خاصى روى مساءله وحى و نبوت شده است ، سوره با مساءله وحى آغاز شد، و با مساءله وحى كه همين آيات است پايان مى يابد. و از آنجا كه در آيات گذشته از نعمتهاى الهى سخن در ميان بود اين آيات از مهمترين نعمتهاى پروردگار و پربارترين مواهب او براى جهان انسانيت كه همان مساءله وحى و ارتباط انبياء با خدا است سخن مى گويد. نخست مى فرمايد: (( شايسته هيچ انسانى نيست كه خدا با او سخن بگويد (و با او روبرو گردد، چرا كه او منزه از جسم و جسمانيت است ) مگر از طريق وحى و الهام مرموز به قلب او)) (و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا). (( يا شنيدن سخنان پروردگار از پشت حجاب )) (او من وراء حجاب ). آنگونه كه موسى بن عمران در كوه طور سخن مى گفت ، و پاسخ مى شنويد، از طريق امواج صوتى كه خداوند در فضا ايجاد مى كند بى آنكه كسى او را مشاهده كند چرا كه او مشاهده كردنى نيست . (( و يا از طريق فرستادن رسولى كه پيام الهى را به او ابلاغ كند)) (او يرسل رسولا). آنگونه كه فرشته وحى و پيك الهى (( جبرئيل امين )) بر پيامبر اسلام نازل مى شد. (( در اين هنگام فرستاده الهى به فرمان پروردگار آنچه را خدا مى خواهد به پيامبرش وحى مى كند)) (فيوحى باذنه ما يشاء). آرى راهى براى سخن گفتن خداوند با بندگان جز اين سه راه نيست (( چرا كه او بلند مقام و حكيم است )) (انه على حكيم ). بالاتر از آن است كه ديده شود، يا با زبان سخن گويد، و تمام افعالش حكيمانه است ، و ارتباطش با پيامبران روى حساب . اين آيه در حقيقت پاسخى است روشن به افرادى كه به خاطر بى خبرىممكن است توهم كنند مساءله وحى دليل بر اين است كه پيامبران خدا را مى بينند، و با او سخن مى گويند اين آيه روح و حقيقت وحى را به صورت فشرده و دقيقى منعكس كرده است . از مجموع آيه چنين بر مى آيد كه راه ارتباط پيامبران با خدا منحصر به سه راه بوده است : 1 - القاى به قلب - كه در مورد بسيارى از انبيا بوده است مانند نوح كه مى گويد فاوحينا اليه ان اصنع الفلك باعيننا و وحينا: (( ما به نوح وحى كرديم كه كشتى در حضور ما و مطابق فرمان ما بساز)) (مؤ منون - 27). 2 - از پشت حجاب - آن گونه كه خداوند در كوه طور با موسى سخن مى گفت و كلم الله موسى تكليما (نساء - 164). بعضى نيز (( من وراء حجاب )) را شامل رؤ ياى صادقه نيز مى دانند. 3 - از طريق ارسال رسول - آن گونه كه در مورد پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) آمده قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك باذن الله : (( بگو كسى كه دشمن جبرئيل باشد (دشمن خدا است ) چرا كه او به فرمان خدا قرآن را بر قلب تو نازل كرد)) (بقره - 97). البته وحى بر پيامبر اسلام منحصر به اين طريق نبوده است ، از طرق ديگر نيز صورت گرفته است . اين نكته نيز قابل توجه است كه وحى از طريق القاى به قلب گاه در بيدارى صورت مى گرفته ، چنانچه در بالا اشاره شد، و گاه در خواب و رؤ ياى صادقه ، چنانكه در مورد ابراهيم و دستور ذبح اسماعيل آمده است (هر چند بعضى آن را مصداق من وراء حجاب دانسته اند). گر چه شاخه هاى اصلى وحى همان سه شاخه مذكور در آيه فوق است ، ولى بعضى از اين شاخه ها، خود نيز شاخه هاى فرعى ديگرى دارد، چنانكه بعضىمعتقدند نزول وحى از طريق فرستادن فرشته وحى خود به چهار طريق صورت مى گرفته : 1 - آنجا كه فرشته بى آنكه بر پيامبر ظاهر شود در روح او القاء مى كرده است ، چنانكه در حديثى از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى خوانيم : ان روح القدس نفث فى روعى انه لن تموت نفس حتى تستكمل رزقها فاتقوا الله و اجملوا فى الطلب : (( روح القدس در قلب من اين معنى را دميده كه هيچكس نمى ميرد تا روزى خود را به طور كامل بگيرد، بنابراين از خدا بپرهيزيد و در طلب روزى حريص نباشيد)) . 2 - گاه فرشته به صورت انسانى در مى آمد و پيامبر را مخاطب مى ساخت و مطالب را به او مى گفت (چنانكه در مورد ظهور جبرئيل به صورت دحيه كلبى در احاديث آمده است ). 3 - گاه به صورتى بود كه همچون زنگ در گوشش صدا مى كرد و اين سخت ترين نوع وحى بر پيامبر بود به گونه اى كه حتى در روزهاى بسيار سرد صورت مباركش غرق عرق مى شد، و اگر بر مركب سوار بود مركب چنان سنگين مى شد كه بى اختيار به زمين مى نشست . 4 - گاه جبرئيل به صورت اصليش كه خدا او را بر آن صورت آفريده بود بر پيامبر ظاهر مى شد و اين در طول عمر پيغمبر تنها دو بار صورت گرفت (همان گونه كه در سوره نجم - آيه 12 شرح آن خواهد آمد). 1 - وحى در لغت و قرآن و سنت : اصل وحى چنانكه راغب در مفردات مى گويد اشاره سريع است خواه با كلام رمزى باشد، و يا صداى خالى از تركيب كلامى ، و يا اشاره با اعضا (با چشم و دست و سر) و يا با نوشتن . از اين تعبيرات به خوبى استفاده مى شود كه در وحى اشاره از يكسو و سرعت از سوى ديگر نهفته شده ، و به همين دليل براى ارتباط مرموز و سريع انبياء با عالم غيب ، و ذات پاك پروردگار، اين كلمه استخدام شده است . در قرآن مجيد و لسان اخبار وحى به معانى مختلفى به كار رفته است ، گاه در مورد انبيا، گاه در انسانهاى ديگر، گاه در مورد ارتباطهاى رمزى ميان انسانها، و گاه ارتباط مرموز شياطين و گاه در مورد حيوانها. جامعترين سخن در اين زمينه سخنى است كه از على (عليه السلام ) در پاسخ شخصى كه از مساءله وحى سؤ ال نمود نقل شده ، امام آن را به هفت قسم تقسيم فرمود: 1 - وحى رسالت و نبوت مانند انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده و اوحينا الى ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و الاسباط و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان و آتينا داود زبورا: (( ما به تو وحى فرستاديم همانگونه كه به نوح و پيامبران بعد از او وحى فرستاديم ، و به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط (طوائف بنى اسرائيل ) و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان وحى نموديم ، و به داود زبور داديم )) . <نساء-163> 2 - وحى به معنى الهام مانند و اوحى ربك الى النحل : (( پروردگارت به زنبور عسل الهام فرستاد)) . <نحل -68> 3 - وحى به معنى اشاره مانند: فخرج على قومه من المحراب فاوحى اليهم ان سبحوا بكرة و عشيا: (( زكريا از محراب عبادتش به سوى مردم بيرون آمد و با اشاره به آنها گفت صبح و شام خدا را تسبيح گوئيد)) . <مریم-11> 4 - وحى به معنى تقدير مانند: و اوحى فى كل سماء امرها (( خداوند در هر آسمانى تقدير و تدبير لازم را فرمود)) . <فصلت-12> 5 - وحى به معنى امر مانند: و اذ اوحيت الى الحواريين ان آمنوا بى و برسولى : (( به خاطر بياور هنگامى را كه به حواريين امر كردم كه به من و فرستاده من ايمان بياوريد)) . <مائده-111> 6 - وحى به معنى دروغپردازى مانند: و كذلك جعلنا لكل نبى عدوا شياطين الانس و الجن يوحى بعضهم الى بعض زخرف القول غرورا: (( اينچنين در برابر هر پيامبرى دشمنى از شياطين انس و جن قرار داديم كه سخنان فريبنده و دروغ را به طور سرى به يكديگر مى گفتند)) . <انعام-112> 7 - وحى به معنى خبر مانند: و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات (( و آنها را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما هدايت مى كردند و انجام كارهاى نيك را به آنها خبر داديم )) . <انبیا-73> <بحار ج18> البته بعضى از اين اقسام هفتگانه مى تواند شاخه هائى داشته باشد كه بر حسب آن موارد استعمال وحى در كتاب و سنت افزايش خواهد يافت ، و لذا تفليسىدر كتاب (( وجوه القرآن )) وحى را بر ده وجه شمرده ، و بعضى عدد را از اين هم بيشتر دانسته اند. اما از يك نظر از مجموع موارد استعمال وحى و مشتقات آن مى توان نتيجه گرفت كه وحى از سوى پروردگار دو گونه است : (( وحى تشريعى )) و (( وحى تكوينى )) : (( وحى تشريعى )) همان است كه بر پيامبران فرستاده مى شد، و رابطه خاصى ميان آنها و خدا بود كه فرمانهاى الهى و حقايق را از اين طريق دريافت مى داشتند. (( وحى تكوينى )) در حقيقت همان غرائز و استعدادها و شرائط و قوانين تكوينى خاصى است كه خداوند در درون موجودات مختلف جهان قرار داده است . 2 - حقيقت اسرار آميز در مورد (( ماهيت وحى )) سخن بسيار گفته شده ،ولى از آنجا كه اين ارتباط مرموز از حدود ادراكات ما خارج است اين بيانات نيز نمى تواند ترسيم روشنى از مساءله كند، و حتى گاه به بيراهه كشانده شده ، آنچه گفتنى است در حقيقت در آيه مورد بحث به صورت فشرده و زيبائى بيان شده است ، و بيش از آن تلاش و كوشش دانشمندان در اين بحث به جائى نرسيده است ، در عين حال لازم است بعضى از تفسيرها را كه فلاسفه قديم و جديد درباره وحى گفته اند در اينجا ياد آور شويم : الف - تفسير بعضى از فلاسفه قديم آنها روى مقدمات مفصلى معتقد بودند كه وحى عبارت است از اتصال فوق العاده نفس پيامبر با (( عقل فعال )) كه سايه آن بر عالم (( حس مشترك )) و (( خيال )) نيز گسترده مى شود. توضيح اينكه : آنها معتقد بودند كه روح انسانى داراى سه قوه است (( حس مشترك )) كه با آن صور محسوسات را ادراك مى كند، و (( قوه خيال )) كه با آن صورتهاى جزئيه ذهنى را درك مى نمايد و (( قوه عقليه )) كه با آن صور كليه را درك مى كند. اين از يكسو، از سوى ديگر، آنها اعتقاد به افلاك نه گانه بطلميوسى داشتند، و براى افلاك ، نفس مجرد (همچون روح براى بدن ما) معتقد بودند، و مى افزودند: اين نفوس فلكى از موجودات مجردى بنام (( عقول )) الهام مى گيرند، و به اين ترتيب (( نه عقل )) مربوط به (( افلاك نه گانه )) قائل بودند. از سوى سوم ، عقيده داشتند كه نفوس انسانى و ارواح آنها براى فعليت يافتن استعدادها و درك حقايق ، بايد از وجود مجردى كه آن را (( عقل فعال )) مى ناميدند كسب فيض كنند، كه نامش (( عقل دهم )) يا (( عقل عاشر)) بود، و نام (( عقل فعال )) را به اين مناسبت بر آن مى گذاردند كه سبب فعليت استعدادهاى عقول جزئيه بود. از سوى چهارم ، معتقد بودند هر قدر روح انسان قويتر باشد ارتباط و اتصالش با عقل فعال كه منبع و خزانه معلومات است بيشتر خواهد بود، بنابراين يك روح قوى و كامل مى تواند در كوتاهترين مدت وسيعترين معلومات را به فرمان خدا از (( عقل فعال )) كسب كند. و همچنين هر اندازه قوه خيال قويتر باشد، بهتر مى تواند اين مفاهيم را در لباس صورتهاى حسى قرار دهد، و هر اندازه حس مشترك قويتر گردد انسان صور محسوسه خارجيه را بهتر درك مى كند. سپس از مجموع اين مقدمات چنين نتيجه مى گرفتند: روح پيامبر چون فوق العاده قوى است رابطه و اتصالش با عقل فعال بسيار زياد است ، و به همين دليل مى تواند در اكثر اوقات معلومات را به صورت كلى از عقل فعال بگيرد. و از آنجا كه قوه خياليه او نيز بسيار قوى است ، و در عين حال تابع قوه عقليه است ، مى تواند صورتهاى محسوسه مناسبى به آن صور كليه كه از عقل فعال دريافت داشته ، بدهد، و در لباسهاى حسى در افق ذهن خود ببيند! مثلا اگر آن حقايق كلى از قبيل معانى و احكام باشد به صورت الفاظى بسيار موزون ، و در نهايت فصاحت و بلاغت از زبان شخصى در نهايت كمال بشنود! و چون قوه خياليه او تسلط كامل بر حس مشترك دارد مى تواند به اين صور جنبه حسى دهد و پيامبر آن شخص را با چشم ببيند و الفاظش را با گوش بشنود! نقد و بررسى البته اين بيان متكى بر مقدماتى است كه امروز بسيارى از آنها مردود شناخته شده ، از جمله افلاك نه گانه بطلميوسى ، و نفوس و عقولى كه متعلق به آنها است فعلا جزء اساطير محسوب مى شود چرا كه هيچ دليلى بر اثبات آنها در دست نيست و يا حتى دلائلى برخلاف آن در دست داريم . و از سوى ديگر اين فرضيه با آنچه از آيات قرآن به روشنى درباره وحى استفاده مى شود هماهنگ نيست ، زيرا آيات قرآن با صراحت وحى را يكنوع ارتباط با خدا مى شمرد كه گاه از طريق الهام به قلب ، و گاه به واسطه فرشته وحى و يا شنيدن امواج صوتى ، صورت مى گيرد، و اعتقاد به اينكه اينها نتيجه فعاليت قوه خياليه و حس مشترك و مانند آن است بسيار بى پايه و ناهماهنگ با آيات قرآن است ، و عيب مهم ديگر آن اين است كه پيامبر را هم رديف فلاسفه و نوابغ مى شمرد، با عقلى قويتر و روحى نيرومندتر، در حالى كه مى دانيم راه وحى از راه ادراكات عقليه جدا است ، اين دسته از فلاسفه بى آنكه توجه داشته باشند به تخريب مبانى وحى و نبوت پرداخته اند (( و چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند)) . شرح بيشتر پيرامون اين موضوع در لابلاى بحثهاى آينده خواهد آمد. ب - تفسير جمعى از فلاسفه جديد در مورد وحى اين گروه از فلاسفه به طور خلاصه وحى را به عنوان يكى از مظاهر (( شعور باطن )) يا (( شعور ناآگاه )) مى شمرند. در دائرة المعارف قرن بيستم در ماده (( وحى )) چنين آمده است : (( غربيها تا قرن شانزده ميلادى مانند ساير ملتها قائل به وحى بودند، چون كتابهاى مذهبى آنان پر از اخبار انبياء بود، علم جديد آمد و قلم روى كليه مباحث روحى و ماوراء طبيعى كشيد، و مساءله وحى نيز جز افسانه هاى قديمى شمرده شد!... قرن نوزده ميلادى فرا رسيد جهان روح به وسيله دانشمندان به كمك دلائل حسى اثبات شد، مساءله وحى نيز مجددا زنده گرديد، اين مباحث را روى اسلوب تجربى و عملى دنبال كردند، و به نتائجى رسيدند كه هر چند با نظريه علماى اسلامى تفاوت داشت اما قدم برجسته به سوى اثبات موضوع مهمى محسوب مى شود كه روزى از خرافات شمرده مى شد. اين جمعيت روى مباحث روحى مطالعه كردند و تاكنون (هنگام تاءليف دائرة المعارف ) پنجاه جلد كتاب بزرگ از طرف جمعيت مزبور پيرامون مطالب فوق نگاشته شده ، و بسيارى از مسائل روحى به كمك آنها حل گرديد از جمله مساءله وحى بود. سخن در اين زمينه بسيار است اما جان كلام آنها اين است كه وحى را (( تجلى شعور ناآگاه )) (وجدان مخفى ) مى شمرند، كه به مراتب از شعور آگاه قويتر و نيرومندتر است ، و چون پيامبران مردان فوق العاده اى بوده اند وجدان مخفى آنها نيز بسيار نيرومند بوده ، و تراوشهاى آنها فوق العاده مهم و قابل ملاحظه بوده است . نقد و بررسى ناگفته پيداست كه آنچه را اين گروه گفته اند صرفا يك فرضيه است ، و هيچگونه دليلى بر آن اقامه نكرده اند و در حقيقت آنها پيامبران را مردانى با نبوغ فكرى و عظمت شخصيت معرفى كرده اند، بى آنكه رابطه آنها را با مبداء جهان هستى ، خداوند، و دريافت علوم از ناحيه او، و از بيرون وجود خود، پذيرفته باشند. تمام اشتباه آنها از اينجا سرچشمه مى گيرد كه خواسته اند وحى را با معيارهاى علوم تجربى خود دريابند، و هر چه از اين قلمرو بيرون است نفى كنند، و موجودات عالم را مساوى با آن بدانند كه آنها درك كرده اند و آنچه را درك نكرده اند معدوم بشمرند. اين طرز تفكر آثار شومى نه تنها در بحث وحى كه در بسيارى از مباحث فلسفى و عقيدتى ديگر از خود به جاى گذاشته است ، و اصولا اين طرز تفكر از پاى بست ويران است زيرا منحصر ساختن تمام موجودات جهان را به موجودات مادى و عوارض آنها با هيچ دليلى ثابت نكرده اند. ج - نبوغ فكرى بعضى ديگر مطلب را از اين هم فراتر برده اند و وحى را رسما نتيجه نبوغ فكرى انبيا پنداشته اند، و مى گويند آنها مردانى بودند پاك فطرت و داراى نبوغ فوق العاده كه با آن مصالح جامعه انسانى را درك مى كردند و به صورت معارف و قوانينى بر انسانها عرضه مى داشتند. اين سخن در حقيقت انكار صريح نبوت انبيا، و تكذيب گفته همه آنها، و متهم ساختن آنها به انواع خلاف گوئيها است (العياذ بالله ). به تعبير روشنتر هيچيك از اينها تفسير وحى نيست فرضيه هائى است كه در حدود افكار خود ساخته و پرداخته اند، و چون نخواسته اند بپذيرند كه ماوراى معلومات آنها حقايق ديگرى است به اين بيراهه ها كشانده شده اند. حق كلام درباره وحى بدون شك ما نمى توانيم از رابطه وحى و حقيقت آن اطلاع زيادى پيدا كنيم ، چرا كه اين يكنوع ادراكى است خارج از حدود ادراكات ما، و يكنوع ارتباطى است خارج از ارتباطهاى شناخته شده ما، عالم وحى براى ما عالمى است ناشناخته و ما فوق ادراكات ما. به راستى چگونه يك انسان خاكى با مبدا عالم هستى ارتباط پيدا مى كند؟ و چگونه خداوند ازلى و ابدى و بى نهايت از هر جهت ، با مخلوقى محدود و ممكن الوجود رابطه بر قرار مى سازد؟ و در لحظه نزول وحى چگونه پيامبر يقين پيدا مى كند كه اين ارتباط از ناحيه او است ؟! اينها سؤ الاتى است كه پاسخ آن براى ما مشكل است ، و اصرار در فهم آن بسيار بى مورد. تنها مطلبى كه براى ما در اينجا معقول و قابل طرح است اصل وجود يا امكان چنين ارتباط مرموزى است . ما مى گوئيم هيچ دليل عقلى كه امكان چنين امرى را نفى كند وجود ندارد، بلكه به عكس ما ارتباطهاى مرموزى را در جهان خود مى بينيم كه از تفسير آن عاجزيم ، و اين ارتباطها نشان مى دهد كه ما فوق حواس و ارتباطهاى ما نيز درك و ديده هاى ديگرى وجود دارد. بد نيست با ذكر مثالى اين موضوع را روشنتر سازيم . فرض كنيد ما در ميان شهر كوران (البته كوران مادرزاد!) با دو چشم بينا زندگى كنيم ، تمام اهل شهر چهار حسى هستند (بنابراينكه مجموع حواسظاهرى انسان را پنج حس بدانيم ) تنها ما هستيم كه آدم (پنج حسى ) مى باشيم ، پيوسته با چشم خود حوادث زيادى را در آن شهر مى بينيم ، و به اهل شهر خبر مى دهيم ، اما آنها همه تعجب مى كنند، كه اين حس مرموز پنجم چيست كه دايره فعاليتش اينگونه وسيع و گسترده است ؟ و هر قدر بخواهيم درباره حس بينائى و عملكرد آن براى آنها بحث كنيم بى فايده است ، جز شبح مبهمى در ذهن آنها چيزى نمى آيد، از يكسو نمى توانند منكر آن شوند، چون آثار گوناگونش را مى يابند و حس مى كنند، و از سوى ديگر نمى توانند حقيقت بينائى را دريابند، چون در تمام عمر حتى يك لحظه بينا نبوده اند. نمى گوئيم وحى حس ششم است ، بلكه مى گوئيم يكنوع درك و ارتباط با عالم غيب و ذات پاك خداوند است كه چون ما فاقد آن هستيم حقيقت آن را درك نمى كنيم ، هر چند از طريق آثار به وجودش ايمان داريم . ما همين اندازه مى بينيم مردانى بزرگ با دعوتى كه محتواى آن ما فوق افكار بشر است به سوى انسانها مى آيند و آنها را به خداوند و آئين الهى دعوت مى كنند، و معجزات و خارق عاداتى كه آن نيز فوق طاقت بشر است با خود دارند كه ارتباطشان را با عالم غيب روشن مى سازد، آثار نمايان است اما حقيقت امر مخفى . مگر ما تمام اسرار اين جهان را كشف كرده ايم كه اگر با پديده وحى برخورد كرديم و درك حقيقت آن بر ما مشكل شد آن را نفى كنيم . ما حتى در عالم حيوانات پديده هاى مرموزى مى بينيم كه از تفسير آن عاجزيم ، مگر پرندگان مهاجر كه در مسافرت طولانى خود گاهى در سال هيجده هزار كيلومتر راه طى مى كنند و از قطب شمال به جنوب و بالعكس حركت مى نمايند زندگى اسرار آميزشان براى ما روشن است ؟ آنها چگونه جهت يابى مى كنند، و راه را دقيقا مى شناسند؟ گاه در روزها و گاه در شبهاى تاريك سفر دور و دراز خود را ادامه مى دهند، در حالى كه ما اگر بدون وسائل فنى و دليل راه حتى يكصدم مسير آنها را بخواهيم طى كنيم به زودى گم مى شويم ، اين چيزى است كه هنوز علم و دانش نتوانسته است پرده از روى آن بردارد، گروههائى از ماهيان در اعماق درياها زندگى مى كنند كه معمولا به هنگام تخمريزى به زادگاه اصلى خود كه شايد هزاران كيلومتر با آنها فاصله دارد باز مى گردند آنها از كجا زادگاه خود را به اين آسانى مى يابند؟ و امثال اين پديده هاى مرموز در جهانى كه ما در آن زندگى مى كنيم بسيار زياد است ، و همينهاست كه ما را از توسل به انكار و نفى باز مى دارد، و توصيه شيخ الرئيس ابو على سينا را به ياد ما مى آورد كه : كل ما قرع سمعك من الغرائب فضعه فى بقعة الامكان لم يذدك عنه قاطع البرهان : (( هر چه از عجائب بشنوى آن را انكار مكن ، و در بقعه امكان جاى ده ، مادام كه دليل قاطعى تو را مانع نشود)) ! اكنون ببينيم ماديها براى انكار مساءله وحى چه دست و پائى كرده اند. منطق منكران وحى بعضى از آنها هنگامى كه مساءله وحى مطرح مى شود پاسخ عجولانه اى به آن مى دهند و مى گويند: چنين چيزى بر خلاف علم است ! و اگر بپرسيم كجاى آن بر خلاف علم است ؟ با يك لحن قاطع و غرور آميز مى گويند: همين اندازه كه علوم طبيعى چيزى را ثابت نكرد كافى است كه آن را انكار كنيم ؟ اصولا مطلبى براى ما قابل قبول است كه با معيارهاى علوم تجربى ثابت شده باشد! از اين گذشته در بررسيها و پژوهشهاى علمى درباره جسم و روان انسان به حس مرموزى كه بتواند ما را با جهان ماوراء طبيعت مربوط كند برخورد نكرده ايم . پيامبران از جنس ما بودند، چگونه ميتوان باور كرد كه آنها احساس يا ادراكى ماوراى احساسات و ادراكات ما داشته اند؟ اينگونه برخورد ماديها با مساءله وحى منحصر به اين مورد نيست ، آنها در برابر تمام مسائل مربوط به (( ماوراء طبيعت )) چنين قيافه اى را به خود مى گيرند، و ما نيز در همه جا براى رفع اشتباه آنها مى گوئيم : فراموش نكنيد قلمرو علم (البته آنها هر جا علم مى گويند به معنى علوم تجربى و طبيعى است ) جهان ماده است ، معيارها و ابزارهائى كه براى مباحث علمى پذيرفته شده آزمايشگاهها، تلسكوپها ، ميكروسكوپها و سالنهاى تشريح همه در همين محدوده كار مى كنند، اين علوم با اين ابزارها و معيارها مطلقا در مورد خارج از محدوده عالم ماده نمى تواند سخن بگويد، نه نفى و نه اثبات ، دليل آن هم روشن است ، و آن اينكه اين معيارها توانائى محدود، و قلمرو خاصى دارند. بلكه ابزار هر يك از علوم طبيعى ، نيز براى علم ديگر فاقد توانائى و كاربرد است ، فى المثل اگر ميكرب سل را در پشت تلسكوبهاى عظيم نجومى نبينيم نمى توانيم آن را انكار كنيم ، و يا اگر ستاره پلوتون با ميكرسكوپها و ذره بينها قابل مشاهده نباشد نبايد زير سؤ ال قرار گيرد! ابزار شناخت در هر جا متناسب همان علم است ، و ابزار شناخت براى ماوراء طبيعت چيزى جز استدلالات نيرومند عقلى كه راه ما را به سوى آن جهان بزرگ باز مى كند نخواهد بود. آنها كه علم را از قلمروش خارج مى كنند در حقيقت نه عالمند و نه فيلسوف ، مدعيانى هستند خطاكار و گمراه . ما همين اندازه مى بينيم كه مردانى بزرگ آمدند و مسائلى به ما ارائه كرده اند كه از قدرت بشر خارج است و ارتباط آنها را با خارج از جهان ماده مسلم مى سازد، اما اين ارتباط مرموز چگونه است ؟ براى ما روشن نيست ، مهم اين است كه ما مى دانيم چنين ارتباطى وجود دارد. چند حديث پيرامون مساءله وحى روايات فراوانى پيرامون مساءله وحى در منابع اسلامى وارد شده كه گوشه هايى از اين ارتباط اسرار آميز پيامبران را با مبدء وحى روشن مى سازد: 1 - از بعضى از روايات استفاده مى شود هنگامى كه وحى بر پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) از طريق فرشته نازل مى شد حال پيامبر عادى بود، اما هنگامى كه ارتباط مستقيم و بدون واسطه برقرار مى گشت ، پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) سنگينى فوق العاده اى احساس مى كرد، تا آنجا كه گاه مدهوش مى شد، چنانكه در توحيد صدوق از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده كه از حضرتش پرسيدند: الغشية التى كان تصيب رسول الله (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) اذا نزل عليه الوحى ؟ قال ذلك اذا لم يكن بينه و بين الله احد، ذاك اذا تجلى الله له : آن حالت مدهوشى كه به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) به هنگام وحى دست مى داد چه بود؟ فرمود: اين در هنگامى بود كه در ميان او و خداوند هيچكس واسطه نبود و خداوند مستقيما بر او تجلى مى كرد!. 2 - ديگر اين كه هنگامى كه جبرئيل بر آن حضرت (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) نازل مى شد بسيار مؤ دبانه و توام با احترام بود، چنانكه در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) آمده است : كان جبرئيل اذا اتى النبى قعد بين يديه قعدة العبيد، و كان لا يدخل حتى ليستاذنه : (( هنگامى كه جبرئيل خدمت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى آمد همچون بندگاندر برابر حضرتش مى نشست و هرگز بدون اجازه وارد نمى شد)) !. 3 - از روايات ديگرى استفاده مى شود كه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) با يك توفيق الهى (و شهود باطنى ) جبرئيل را به خوبى تشخيص مى داد، چنانكه در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) آمده است : كه فرمود: ما علم رسول الله (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) ان جبرئيل من قبل الله الا بالتوفيق : (( پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) نمى دانست جبرئيل از طرف خدا است مگر از طريق توفيق الهى )) . 4 - در حديث ديگرى كه از ابن عباس نقل شده تفسيرى براى مساءله مدهوش شدن پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) به هنگام نزول وحى ديده مى شود كه قابل توجه است : او مى گويد كان النبى اذا نزل عليه وحى وجد منه الما شديدا و يتصدع راسه ، و يجد ثقلا (و ذلك ) قوله انا سنلقى عليك قولا ثقيلا، و سمعت انه نزل جبرئيل على رسول الله (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) ستين الف مره : (( هنگامى كه وحى به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) نازل مى شد احساس درد شديدى مى كرد و سر مباركش درد مى گرفت ، و در خود سنگينى فوق العاده مى يافت ، و اين همان است كه قرآن مى گويد ما به زودى بر تو گفتار سنگينى القاء مى كنيم ، سپس مى افزايد: من شنيده ام كه جبرئيل 60 هزار بار بر رسول خدا نازل شد)) !. [ دوشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۱۰ ] [ 20:18 ] [ سعید ]
درس ششم توکل
بسم الله الرحمن الرحيم بحث درباره توحيد از نظر قرآن بود. به اينجا رسيديم كه بر حسب آنچه از آيات شريفه استفاده ميشود توحيد يك حدّ نصابي دارد كه كمتر از آن مورد قبول قرآن نيست و اگر كسي آن حدّ را نپذيرد در حكم انكار كلي توحيد است و آن عبارت است از: توحيد در الوهيت كه لازمهاش توحيد در ربوبيت است و لذا شعار اسلام «لا اله الّا اللّه» است كه سفارش توحيد الوهيت است، كسي كه اين توحيد را داشته باشد از نظر اسلام مورد قبول است هر چند بايد در پرتو تعاليم اسلام و عمل به دستورات شرع و تخلق به اخلاق اسلامي مراتب ديگر توحيد را پيدا كند كه اينها فوق اين حد نصاب است. پيدايش اين مراتب عالي در گرو معرفتهاي خاصي است كه اين معرفتها بازگشت به شناخت صفات و افعال خدا ميكند كه اگر اين معرفتها نسبت به خداي متعال افزوده شد و شرايط مساعد روحي در انسان پديد آمد، ميتواند به مراتب عاليتري از توحيد برسد. يكي از اين مراتبي كه در سرلوحه دعوت انبياء، بعد از توحيد در الوهيت و ربوبيت بود كه لازمهاش توحيد در عبادت است، مطلبي است كه آن توكلّ است. آياتي در قرآن است كه سرلوحه دعوت انبياء را بيان فرموده كه موقع دعوت، دعوت به توحيد الوهيت ميكردند كه بسياري از آيات است كه: أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُم مِّنْ إِلَهٍ غَيْرُهُ و در بعضي از اين تعبيرات اين مطلب اضافه شده كه عَلَي اللّهِ فَتَوَكَّلُواْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ. يا در سوره انعام درباه توحيدميفرمايد: ذَلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ لا إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ فَاعْبُدُوهُ و دنبالش راجع به توكل تاكيد ميفرمايد. و يا درمورد حضرت موسي بعد از بيان دعوت توحيد اين جمله را اضافه ميكند كه: وَعَلَي اللّهِ فَتَوَكَّلُواْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ . و اين مطلب به خاطر اين است كه وقتي انسان خدا را درست شناخت و الوهيت و ربوبيت را درست فهميد، به اين نتيجه ميرسد كه تدبير جهان به طور كلي كه شامل انسان هم ميشود، به دست خداست. لَهُ الْخَلْقُ وَالأَمْرُ ... ثُمَّ اسْتَوَي عَلَي الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الأَمْرَ... كه خدا بعد از خلق به تدبير امر پرداخت، يعني همان لازمه ربوبيت تصرف در جهان. بلكه بنابر استظهاري كه به نظر ما ميرسد، از جمله شريفه لَهُ الْخَلْقُ وَالأَمْرُ; امر همان تدبير است، بعضي گفتهاند كه «خلق» و «امر» اشاره به دو عالم ماديات و مجردات است، اين اصطلاح در بين عرفا شايع است و گاهي استنادشان استظهار از آيه شريفه است، تا آنجا كه مربوط است به اصطلاح بحثي نيست، اما اگر بگويند از آيه اين معني استظهار ميشود، بايد تأمل كرد. كه به حسب ظاهر خلق به همه اشياء مادي و مجرد تعلق ميگيرد و منظور از امر چيزي است غير از خلقت كه آن چيز همان تدبير است، و شاهدش اين است كه در مورد مشابهاش ميفرمايد: ثُمَّ اسْتَوَي ... كارها را او اداره ميكند كه همان جنبه تصرف است و ناشي از ربوبيت تكويني است. اگر معرفت انسان نسبت به تدبير الهي كامل شد، انسان با بيانات قرآن و با نورانيت معنوي و يا به وسيله برهان عقلي ميفهمد كه: يك تدبير عامي از خداي متعال بر تمام جهان هستي حكمفرماست و همه چيز را زير نظر دارد، حتي افعال اختياري انسان را يا كارهايي را كه ما انجام ميدهيم و فكر ميكنيم كه صد در صد دراختيار ماست همه و همه در تحت تدبير الهي است. (البته اين تدبير نفي اختيار از ما نميكند بلكه تدبيري است فوق اينها) اثبات اين مطلب راه برهاني دارد كه مستقيماً مورد بحث ما نيست. چون بحث ما قرآني است نه فسلفي ولي اشاره ميكنيم كه هر معلولي نسبت به علت خودش ربط است و استقلالي از خود ندارد، انسان هم با تمام وجودش، با قدرت و اختيارش; با ...، همه كاملاً ذات الهي است و هر چه دارد از خدا به او افاضه ميشود. ممكن نيست چيزي در عالم تحقق پيدا كند كه از خدا نباشد; پس انسان در هيچ شأني از شئونش مستقل نيست; فاعل هست ولي نه فاعلي كه افاضه كننده هستي باشد، فاعليتي است در طول فاعليت الهي. فهميدن اين مطلب براي همه آسان نيست و شايد به همن جهت باشد كه تصديق آن شرط ايمان نيست بلكه معرفتي است كه در اثر رشد ايمان به وجود ميآيد. ولي اينطور نيست كه شرط ايمان باشد بلكه همان اعتقاد به ربوبيت و خالقيت، كافي است. به هر حال بعد از اينكه انسان ايمان به حد نصاب آورد، خوبست به اين مسأله توجه كند كه نيازهاي او بايد از طرف خدا برآورده شود و خودش قادر نيست. اراده، قدرت و علم همه اينها محدود است. احتياج دارد وقتي انسان ميخواهد دنبال منفعتي برود اولاً، بايد بداند منفعتش در چيست؟ ثانياً، قدرت بر به دست آوردنش داشته باشد. ولي انسان وقتي در علم و قدرت خود تعقل ميكند ميبيند خيلی محدود است. مثلاً ما روشنترين مصاديق كارهاي اختياري را حرف زدن ميدانيم. حال ببينيم در همين كار چه اندازه اختيار داريم; ما كه ميخواهيم حرف بزنيم، آيا اگر ریه از طرف خدا نيامده بود ميشد حرف زد؟ اگر حنجره نبود صدايي پيدا ميشد؟ اگر لب و دندان نبود ميشد حروف را اداء كرد؟ اگر همه اينها بود و هوا نبود ممكن بود؟ اگر هوا هم بود و اعصاب مربوطه براي حركت اينها نبود ممكن بود؟ اگر اعصاب هم بود ولي به فرمان متكلم نبود ميشد؟ اگر همه اينها بود ولي معنايي در ذهن نبود چه بگوييم؟ اگر اين هم بود و حافظه نبود؟ مجموع اينها در مقابل آن اراده حرف زدن اراده ما خيلي ناچيز است. اگر همه اين عوامل باشد آن وقت ميشود ادا كرد، اگر يكي از اينها مختصري عيب پيدا كند نميشود صحبت كرد، اگر مختصري تارهاي صوتي عيب كند چه ميشد؟ پس اراده ما گاهي با صدها شرط همراه است ولي ما خيال ميكنيم كه صد در صد در اختيار ماست. پس قدرت ما محدود است، حال كه ما ميخواهيم اينها را انجام دهيم، ميخواهيم از آن نتيجهاي بگيريم و منفعتي برايمان حاصل شود، خوب پس بايد دانست كه منفعت ما در چيست؟ حال آيا معلومات ما نسبت به آن كافي است؟ آيا تا حال شده كه كاري را با اصرار ميخواستيم انجام گيرد بعد فهميدهايم كه اشتباه كردهايم؟ پس واقعاً علم ما محدود است عَسَي أَن تُحِبُّواْ شَيْئاً وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ ... . پس ما نميتوانيم اطمينان پيدا كنيم كه كارهاي تشخيص داده ما صد درصد به نفعمان باشد; حال چه كنيم؟ در مقابل خطراتي كه نميبينيم و يا ميدانيم و قدرت پيشگيري نداريم چه كنيم؟ زلزله را كه نميشود پيش بيني كرد و بسياري از اوقات اشخاص با خيال راحت صبح از خانه بيرون آمدهاند و به موجب تصادفات ديگر به خانه برنگشتهاند. حال در مقابل اينها چه كنيم؟ آيا خودمان را به نسيان بزنيم و غافلانه خوش بگذرانيم. اين كار كه درست نيست و ظاهراً علم و آگاهي خوب است. يك چيزي ميتواند انسان را از اين اضطراباتي كه پيش ميآيد نجات دهد، آن اينكه معتقد باشد، همه اين عالم يك مدبر حكيم دارد و او ميتواند هر خطري را از انسان دور كند و يا هر خطري پيش آيد روي تدبير حكيمانه اوست و ممكن است موجب كمالات يا ثوابهاي اخروي شود; اگرانسان اين معرفت را پيدا كرد كه خدا بر جهان است و اوست كه ميتواند در خفا، در خواب، بيداري و ... خطرات احتمالي را از ما دفع كند و چه بسياري خطراتي كه خدا از ما دفع كرد، ديگر اين اضطرابات برداشته ميشود; چه بسيار خطراتي كه خود ما خبر نداريم و خدا از ما دفع كرده در دعاهاي كميل، ابوحمزه، افتتاح و عرفه آمده كه خدايا تو از ما بليههايي دفع كردي بيش از آنچه كه به ما نعمت دادي. اين مسايل در عالم زياد است و گاهي نقلش مؤثر واقع ميشود لذا دو داستان نقل ميكنيم: نقل از آقاي بهاءالديني: ايشان ميفرمودند: در خانه ما در قديم يك آب انبار بود كه اهل محل ميآمدند از آنجا آب ميبردند. ما معمولاً شبها ساعت 10 مثلاً در را ميبستيم و ديگر كسي نميآمد آب ببرد. يك شب تابستان ما در حياط خانه خوابيده بوديم و خانواده اخوي هم با بچه شيرخوار طرف ديگر حياط خوابيده بود; آخرهاي شب بود، ناگهان ديديم كسي در ميزند. من كمي معطل كردم تا آمد بروم و آن طرف شروع به داد و بيداد و فحش دادن كرد تا بالاخره من رفتم در را باز كردم. پيرزني بود؛ آمده بود آب ميخواست؛ خلاصه آب را برداشت و رفت و من نارحت از اينكه چرا اين وقت شب آمده آب برد و تازه داد و بيداد ميكند، آمدم بروم بخوابم، از جايي ميبايست ميرفتم كه خانواده اخوي خوابيده بود. ناگهان ديدم كه يك عقرب بزرگ سياه دارد به بچه شيرخواره نزديك ميشود و چيزي نمانده كه به او برسد خلاصه آن عقرب را كشتم و رفتم خوابيدم، در اين فكر افتادم كه اگر اين پيرزن اين وقت شب نيامده بود و داد و بيداد نميكرد و من نميرفتم در را باز كنم و در برگشتن عقرب را ببينم، جان اين بچه را چه كسي نجات ميداد؟ آيا اين دست خود است؟ داستان: نقل از آقاي سليم زاده: ايشان از يكي از دوستانشان نقل ميكردند كه او ميگفت: من در تهران كار ميكردم، با بعضي از دوستان قرار گذاشته بوديم روزهاي تعطيل به تفريح برويم. هر دفعه نوبت كسي بود نان ميگرفت و خلاصه صبح ميرفتيم و عصر بر ميگشتيم; يك روز صبح نوبت من بود كه نان بگيرم و برويم، من صبح زود از خانه بيرون آمدم به مغازه نانوايي محل رفتم بسته بود، نانوايي بالاتر بسته بود و ... تا به نانوايي سه دروازه رسيدم آنجا نان گرفتم نانها داغ بود آوردم تا به موعد رسيديم و نانها را در كنار ديواري پهن كردم تا سرد شود و مشغول صحبت شديم. ناگهان يك كلاغي آمد و يك دانه نان برداشت و رفت; من از آنجايي كه خيلي براي به دست آوردن نان خسته شده بودم لذا ناراحت شدم بلند شدم دنبال كلاغ رفتم تا از او نان را بگيرم، من بدنبال كلاغ از اين طرف به آن طرف رفتم و رفتم تا كلاغ بر سر ديواري نشست، من خوشحال به آنجا رسيم و سنگي به طرف كلاغ زدم. كلاغ نان را انداخت و بلند شد آن طرفتر نشست و نان به آن طرف ديوار افتاد نگاه كردم ديدم ديوار، ديوار قلعهاي است و درش بسته است لذا، با زحمت زياد از ديوار بالا رفتم و به آن طرف به پايين پريدم ديدم آنجا يك مردي خوابيده و دست و پايش بسته شده و نان كنار او افتاده است; ديدم خيلي بيحال است از او پرسيدم تو كه هستي؟ اينجا چه ميكني گفت: من از اينجا ميگذشتم چند دزد به من رسيدند و اموالم را غارت كرده و با خودم چنين كردهاند; خلاصه دستهاي او را باز كردم و با خودم آوردمش و پس از استراحت او هم رفت ... حال اگر نانوايي محل باز بود نانها پهن ميشد؟ اگر آن شخص كميفكر ميكرد بلند ميشد دنبال كلاغ برود؟ و اگر....؟ اينها دست كيست؟ آيا در اختيار خودماست؟ و از اينجور تدبيرات در كارهاي خدا بسيار فراوان است. و به قول مرحوم علامه طباطبايي از قول مرحوم استادشان، مرحوم قاضي ميفرمودند: اگر كسي در زندگيش دقت كند كه خدا چه حسابي براي او فراهم كرده، ميفهمد كه گويا همه عالم فقط براي او خلق شده. و اتفاقاً اين مضمون حديث قدسي است كه خداوند ميفرمايد: من با هريك از بندگانم آن چنان رفتار ميكنم كه گويي غير از او بندهاي ندارم و بندگان من با من طوري رفتار ميكنند كه گويي همه خداي او هستد غير از من. اين مطالب گاهي از راه تجربه براي انسان معلوم ميشود و ميتوانيم از آيات قرآني استفاده كنيم. آيات را وقتي دقت كنيم، ميبينيم كه خداوند تدبير جهان را به خودش نسبت داده و دانه دانه كارهاي انساني را ميفرمايد: و اين دست خدا در اوست. مثلاً روزي انسان كه يك چيز مهم در زندگي اوست خدا دربارهاش ميفرمايد: وَيْكَأَنَّ اللَّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاء مِنْ عِبَادِهِ (عنكبوت/22) يا درباره زندگي و گرفتاري آن ميفرمايد: مَا أَصَابَ مِن مُّصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي أَنفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتَابٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبْرَأَهَا (حديد/22) يا درباره جنگ ميفرمايد: وَمَا النَّصْرُ إِلاَّ مِنْ عِندِ اللّهِ (آل عمران/126) وَمَا بِكُم مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللّهِ (نحل:53) با يك نظر اجمالي در قرآن به اين نتيجه ميرسيم كه آنچه ما احتياج داريم خدا بايد برساند و دفع بلا را هم خدا بايد بكند. وَإِن يَمْسَسْكَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلاَ كَاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ (يونس/22) اين مرتبه معرفت، نتايجي دارد كه يكي توكل است، بزرگان گفتهاند: در توكل حداقل چيزي كه لازم است اينكه: انسان موت، حيات، صحت، مرض، فقر و غني را از خدا بخواهد (البته اينها بحثهاي زيادي دارد كه تقدير الهي كه خدا ميفرمايد به معناي سلب اختيار از ما نيست به اين معني به دنبالش نرويم كه اين بحثش ميآيد. ولي اين حقيقت است كه قرآن اصرار دارد كه مردم را متوجه كنيم كه كارها دست خداست). قرآن ميخواهد، اين را بفهميم حتي به پيامبر (ص) ميفرمايد: وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَلِكَ غَداً إِلَّا أَن يَشَاء اللَّهُ (كهف/23) و در داستان كساني كه ميخواستند به فقرا از ثمره باغ چيزي ندهند و باغشان سوخت در سوره قلم ميفرمايد: وَلَا يَسْتَثْنُونَ كه مفسرين گفتهاند: استثناء منظور استثناء مشيت الله يعني «الا ان شاء الله». معقتدند اين يك دستور الهي است كه شما براي انجام هر كاري خيلي خاطر جمع نباشيد كه حتي ميشود پيش بيني قطعي براي خود و ديگران نكنيد. هميشه انسان خودش را در حال تعلق بيابد. دست و قدرتي بالاتر از قدرت من وجود دارد، من در پرتو قدرت او ميتوانم قدرتي جزيي داشته باشم و الا استقلال ندارم. نتيجه اينكه همان جملهاي كه در كتابهاي حكما و متكلمين و در لسان اهل معرفت هست و معنايش درست نيست كه: او «مؤثر في الوجود». اين همان معنايي است كه از بررسي اين آيات به دست ميآيد. ابهام آن بدين خاطر است كه جبريها و اشاعره معتقدند كه هيچ كس، هيچ نوع فعاليتي نميتواند انجام دهد; ما آلت بيارادهايم و به همين استدلال ميكنند كه موثر ... ولي اين غلط است قرآن نفي اختيار نميكند بلكه نفي استقلال ميكند. يعني: «لامؤثر استقلالي» بلكه باذن الله است. حتي افعالي چون خلق و شفاء مرضي هم ممكن است ولي باذن الله; ما هم كارهايمان استقلالي نيست بلكه باذن الله است; منتهي اين معرفت را نداريم ابتدا مگر بايد به دست آوردن از: 1ـ دقت در آيات، 2ـ برهان عقلي، 3ـ تجربه. كه معمولاً تجربه موثرتر است، موجب ازدياد ايمان ميشود و بالاخره كنه آن را بايد با مسايل قلبي درك كرد. در اين هنگام انسان در كار خودش ديگر اعتماد به خود و نه اسباب ديگر ندارد. فقط يك موجود است كه محتاج نيست و همه چيز در اختيار اوست. لذا انسان اعتمادش را بر او قرار ميدهد و توكل هم به همين معني است ديگر انسان درصدد برميآيد كه بندگي كند، زندگي را هم خدا تأمين ميكند. هر چند ممكن است به عمل اختياري او باشد; انسان كار ميكند ولي آن كار را روزي دهنده نميداند; پول وسيلهاي است براي انسان متوكل كه آن را هدف نميداند. وَعَلَي اللّهِ فَتَوَكَّلُواْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ، اگر واقعاً ايمان به خدا داريد بايد به او توكل كنيد. اين معرفت موجب حالتي به نام توكل ميشود; اين توكل را عرفا به آن ميگويند: توحيد افعالي. در جلسه آينده اصطلاحات مختلف انواع توحيد را در رابطه با همين مسايل عرض ميكنيم. لازمه اين معرفتها يك عنوان كلي است كه توكل است و يك اثرات خاص دارد; از كسي جز خدا نميترسد، اميد فقط به خداست تا آنجا كه محبتش اصالة به خدا ميباشد؛ چون هيچ چيز ديگر اصالة ندارد. و در دعاي عرفه ميفرمايد: انت الذي ازلت الاغيار حتي لا يحبو احدً سواك، مگر در ارتباط با خدا مثل پيامبر و ائمه اينها همه نوعي توحيد است; توحيد در خوف، رجا، محبت، دو شاخههاي درخت توحيد است كه موجب كمال انسان ميشود تا به مرتبههاي توحيد كه مخصوص مخلصين است برسد. و صلى الله على محمد و آله الطاهرين والحمدلله رب العالمين [ شنبه ۱۳۸۸/۰۱/۰۸ ] [ 17:41 ] [ سعید ]
درس پنجم توحيد
بسم الله الرحمن الرحيم بحث امروز درباره توحيد است، توحيد به چند صورت مطرح ميشود، يكي به صورت توحيد واجب الوجود، يعني ما وقتي خدا را به صورت واجب الوجود شناختيم و مفهوم ما از خدا واجب الوجود بود بحث در اين ميشود كه واجب الوجود قابل تعدد هست يا نه . براهين اقامه كردهاند براي اينكه موجودي كه واجب الوجود است محال است كه متعدد باشد، ولي گفتيم كه در قرآن خدا به عنوان واجب الوجود مطرح نشده است، بلكه هميشه در قرآن «اله» و «ربّ»، گفته شده است و توحيدي هم كه مطرح ميشود توحيد «اله» و «ربّ» است و گفتيم كه الوهيت با ربوبيت لازمه دارد، اعتقاد به اينكه موجودي شايسته پرستش است و معبود به حق است، انفكاك ندارد از اعتقاد به اينكه او صاحب اختيار است. بحث وحدت خدا در قرآن به همين صورت مطرح شده و آيات زيادي در اين زمينه داريم. وَإِلَـهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ، و شعار اسلام هم وحدت الوهيت را اثبات ميكند لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ،كه مستلزم وحدت در ربوبيت است. مباحثي كه قرآن شريف درباره وحدت «اله» و «ربّ» مطرح فرموده به چند دسته تقسيم ميشود: 1 ـ ادلهاي كه قرآن براي توحيد به همين معني ذكر فرموده: چون قرآن با اينكه كتاب وحي است و كساني كه معتقد به وحي باشند احتياجي به برهان ندارند ولي قبل از اينكه اثبات شود كه اين كتاب، كتاب خداست و پيغمبري بر حق هست احتياج به استدلال عقلي هست كه قرآن خيلي جاها استدلال كردند من جمله در مسأله توحيد آيات متعددي وجود دارد كه ما براي رعايت اختصار يكي از آنها را ذكر ميكنيم: لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا اين جمله، جمله شرطيه است: و اگر در آسمانها و زمين الههايي غير از خدا بودند آسمان و زمين فاسد ميشد; در اينجا يك استثناء مطوي است، (گاهي كه برهان براي چيزي اقامه ميشود، اگر كبري بديهي باشد احتياج به ذكر ندارد و به آن ميگويند قياس مضمر) همينطور در قياسهاي استثنايي اگر استثناء ظاهر باشد و ذهن خود به خود به آن منتقل شود، براي ايجاز در كلام استثناء را نميآورند، ميفرمايد: لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا كه بدنبال آن در تقدير است كه: «لكنهما لم تفسدا» كه ذكر اين، خلاف بلاغت بود. اگر ميآمد چون حال هم كه ذكر نشد ظاهر است. خوب معلوم است كه تالي، فاسد است كه از بطلان آن بطلان مقدم استفاده ميشود; پس عدم فساد در زمين و آسمان دليل بر اين است كه خدا هم متعدد نيست. خوب، اين استثناء كاملاً روشن است ولي كلام در اصل ملازمه اين دو است. الف: بيان سادهايست كه به يك بيان ظني و خطابي اشبه است تا بيان برهاني و گفتهاند: اين مطلب روشن است كه اگر در يك ده، دو كدخدا باشد، در يك مملكت دو فرمانروا باشد، نظام مملكت به هم ميخورد، در آسمان و زمين هم همينطور است. اين بيان ساكوايست كه ميتوان بيان ظني و خطابي باشد و يا بيان جدلي; و قرآن در مقام خطابه و جدل نيست بلكه در مقام استدلال است، لذا از اين بيان بايد صرف نظر كرد. ب ـ اما بياناتي كه به عنوان برهان ذكر كردهاند دو دستهاند: 1 ـ بياني است كه مربوط به فلاسفه است در مقام اثبات توحيد واجب الوجود، معروف به برهان تمانع. بعضي خواستهاند كه اين آيه را با اين برهان تمانع تفسير كنند (براي توضيح بيشتر به جلد 5 روش رئاليسم پاورقي استاد مطهري) اين بيان به نظر ما تمام نيست، يعني قرآن در مقام اثبات وحدت واجب الوجود نيست و اثبات وحدت واجب الوجود هم وافي به مراد قرآن نيست. قرآن به اين اكتفا نميكند كه كسي واجب الوجود را يكي بداند بلكه قرآن دعوت وحدت به الوهيت و ربوبيت ميكند زائد بر وحدت الوجود. و موحد در قرآن كسي است كه توحيد در الوهيت و ربوبيت را پذيرفته باشد. يعني علاوه بر اينكه معتقد است واجب الوجود يكي است بايد معتقد باشد كه خالق و صاحب اختيار و معبود به حق هم يكي است. برهان تمانع اگر چه در جاي خود برهاني است تام ولي ربطي به آيه شريفه ندارد چونكه آيه در مقام اثبات وحدت الوهيت و ربوبيت است و برهان تمانع فقط وحدت واجب الوجود را ميرساند. بياني است كه مرحوم علامه طباطبايي رضوان اللّه عليه در «تفسير الميزان» فرمودهاند و مشابه به آن را در «نهاية الحكمه» بعد از اثبات واجب الوجود در بحثي تحت عنوان «في انه لارب سواه» مطرح كردهاند. ما آن بيان را با اندك تفاوتي بيان و تأييد ميكنيم: نظام عالم ماده كه معمولاً در قرآن به «سماوات» و «ارض» تعبير ميشود، نظامي است واحد و با هم پيوند ناگسستني دارد، يعني چنين نيست نظام آسمان از نظام زمين جدا باشد، و اين چنين نيست كه شئون مختلف زمين از هم گسسته باشد، مجموع عالم يك نظام، يك سلسله به هم پيوسته مانند حلقات زنجير كه در ارتباط تنگاتنگ با هم هستند حتي بالاتر از ارتباط حلقات زنجير و كل يك سيستم را تشكيل ميدهد. اين نظام واحد خواه ناخواه رب واحد و گرداننده واحد خواهد داشت. پس اصل بيان مبتني بر وحدت نظام عالم است، اين وحدت نظام عالم در برابر اعتقادي است كه مشركين داشتهاند كه هر پديدهاي در جهان يك رب مستقل دارد، ربّ آسمان، ربّ آتش، ربّ آب، ربّ جنگ و ربّ مسايل عاطفي و ... از اينجور اعتقادات در بين مشركين، چه مشركين باستان و چه مشركين عرب، كم و بيش وجود داشته است، قرآن در برابر يك چنين كساني استدلال ميكند كه شئون انسان همه و همه را نظام واحدي است. حال چگونه است كه اجزاء عالم با هم ارتباط دارند و همه يك سيستم را تشكيل ميدهد؟ شما يك پديده ساده را در زندگي خودتان بررسي كنيد. مثلاً قحطي در يك جامعه انساني در يك مقطع تاريخي آيا اين ميتواند جدا از كل نظام هستي باشد يا نه؟ وقتي قحطي ميشود و مردم از گرسنگي ميميرند در اثر كمبود و مواد غذايي است، حال چه كه مواد غذايي كم شده است؟ باران كم باريده پس پديده زميني «گرسنگي مردم» مربوط به يك پديده زميني ديگر «عدم رويش گياهان» است و اين پديده مربوط به يك پديده جوي ميشود و آن عدم نزول باران است، حال چه شده كه باران نباريده است به خاطر اينكه شرايط بارش نبوده با اين كه خورشيد و زمين و آب بوده ولي بايد حركات اينها طوري تنظيم شود كه به موقع خودش باران ببارد. پس كمي باران مربوط به آسمان هم ميشود، مربوط به زمين هم ميشود، پس زمين در ارتباط با آسمان و آسمان در ارتباط با زمين است و اين معنا ندارد كه بگوييم آسمان رتبه مستقلي دارد و زمين رتبه مستقلي، چون نظام واحد به هم پيوسته يك گرداننده هم ميخواهد. حال اگر هر چيز به طور مستقل بود، خورشيد مستقل بود با ربّ خودش و زمين مستقل بود با ربّ خودش و ... هيچ وقت اين عالم اداره نميشد. بلكه همه اينها در ارتباط با همند و يك نظام هستند با ربّ واحدي. با اين بيان وحدت خدا به عنوان «اله» و «ربّ» اثبات ميشود و نه به عنوان واجب الوجود. لازمه وحدت «اله» و «رب» اين است كه انسان معتقد باشد كه عبادت براي غير خدا جايز نيست، چون وقتي گفتيم كه معبود به حقي جز اللّه نيست. پس ما هم نبايد غير از او را پرستش كنيم و اين ميشود توحيد در عبادت. آيا توحيد در عبادت با توحيد در الوهيت يك معني است يا دو معني؟ اين دو گرچه متلازمند، يعني توحيد در الوهيت مقتضي توحيد در عبادت است ولي يك معني نيست. توحيد در الوهيت مربوط به اعتقاد است و ناظر به عمل نيست خود به خود. و توحيد در عبادت ناظر به عمل است و خود به خود و في نفسه ناظر به عقيده نيست، پس توحيد در الوهيت، ريشه توحيد در عبادت است. اگر كسي غير اللّه را پرستش كند، اين نميشود مگر با اعتقاد به اينكه معبودي قابل پرستش غير اللّه دارد. چون اين كاري بوده اختياري و عبادت نشانه اين است كه في الجمله اعتقادي داشته است، پس شرك در عبادت هم نشانه و دليل شرك در اعتقاد است، نه خود شرك بلكه دليل آن. از اينجا يك نكته ظريف روشن ميشود كه در بسياري از روايات و بيانات علما كه از روايات ائمه طاهرين (عليهم السلام) گرفته شده كه يكي از گناهان كبيره، شرك شمرده شده است. با اينكه اگر كسي مشرك شد از دين خارج شده و ديگر نوبت به گناه نميرسد كه كبيره يا صغيره آن باشد. ميشود گفت: شركي كه موجب خروج از دين ميشود شرك قلبي است و شركي كه گناه كبيره است شرك در عبادت است در مقام عمل. نهيهايي هم كه از شرك شده غالباً ناظر به شرك در عمل و عبادت است كه بهترين نمونه آن اين است كه عبادتي را كه بايد براي خدا باشد ديگري را هم در آن شريك بداند. پس ميتوانيم بگوييم نصاب توحيد در اسلام توحيد در الوهيت است كه لازم توحيد در ربوبيت است، يعني توحيد در واجب الوجود تنها كافي نيست و توحيد در الوهيت هم بايد باشد كه مستلزم توحيد در عبادت ميشود. 2 ـ ربوبيت در تشريع. ما وقتي معتقد شديم كه اللّه رب همه جهان هستي و از جمله انسان است معنايش اين است كه تمام شئون عالم در اختيار اوست هيچكس در عالم تصرفي نميكند مگر به اذن او. پس اگر چنين معتقد شديم كه كسي بدون اذن خدا در عالم تصرف ميكند استقلالاً اين شرك است. ولي اگر معتقد شديم كه تصرفاتي ديگر هم غير تصرف خدا هست ولي به اذن خدا، حتي خلق و احياء موتي و ...، اين شرك نميشود چون اذن خدا در آن هست و خود خدا در قرآن هم به حضرت مسيح اين افعال را نسبت داده است منتهي دنبال همه اينها فرموده: بِإِذْنِي. خلق طير: وَإِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي شفا مريض: وَتُبْرِيءُ الاَكْمَهَ وَالاَبْرَصَ بِإِذْنِي در مورد انسان ربوبيت ديگري مطرح ميشود كه با ربوبيت ساير موجودات با اختيار و با شعور فرق ميكند و آن اينكه انسان يكي از مهمترين شئونش اين است كه موجودي است مختار و انتخابگر. اين كار اختياري انسان هم صاحب اختياري دارد كه اين اراده را به او داده و اين اراده را توجيه و راهنمايي ميكند. خود اينكه فرمان بدهد كه اين اراده را بكن به طوري كه ملزم و موظّف باشد، اين هم يك نوع صاحب اختياري است. پس ربوبيت در مورد انسان دو شعبه دارد: 1ـ تكويني 2 ـ تشريعي. پس اگر كسي معتقد باشد كه غير از اللّه ديگري حق قانونگذاري، فرماندهي استقلالي دارد اين هم شرك است. اين شرك كه به يهود و نصاري نسبت داده شده است كه: اتَّخَذُواْ أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِّن دُونِ اللّهِ. ربوبيت مسيحيان در مورد رهبرانشان اين نبود كه ايشان خالق و رازقند بلكه معتقد بودند كه امر ايشان امر خدا و واجب الاطاعة است، حتي آنها حق دارند كه قانون خدا را تغيير دهند، الان هم در مسيحت اين هست كه اگر شوراي كليسا امري تصويب كرد، مثل حكم خدا واجب الاطاعه است كه اين شرك در ربوبيت تشريعي است. شرك شيطان هم از همين قبيل است كه او معتقد به خالقيت اللّه; احياء موتي در قيامت، معاد و ... بود و شايد اعتقادش بيش از ما بود، حتي با خدا مواجهةً صحبت ميكرد و گفت كه: خَلَقْتَنِي مِن نَّارٍ و براي خدا عزت و عظمت قايل بود كه ميگفت: فَبِعِزَّتِكَ ... و به قيامت معتقد است كه ميگفت: فَأَنظِرْنِي إِلَي يَوْمِ يُبْعَثُونَ و شايد اعتقادش بيش از ما و خيلي از روشنفكران بوده ميگويد: إِلَي يَوْمِ يُبْعَثُونَ معتقد به قيامتي بوده نميگفته كه قيامت فلان است و ... ميگفته: إِلَي يَوْمِ يُبْعَثُونَ . پس چي شد كه او رأس كفّار شد و همه كساني كه به جهنم ميروند به تبع او ميروند كه: لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنكَ وَمِمَّن تَبِعَكَ ... مگر چه نقصي در ايمانش بود؟ فقط نقصش اين بود كه معتقد بود كه آنچه خدا ميگويد حتماً نبايد اطاعت كرد، خدا گفته كه سجده برآدم كنيد، ولي بيخود گفته، من از آدم افضلم. ربوبيت تشريعي خدا را قبول نداشت; اگر گفته بود: خدايا! امرت واجب الاطاعة است و من ميبايست اطاعت كنم ولي جاهطلبي من، مانع ميشود شايد تا اين اندازه سقوط نميكرد ولي او به امر خدا اعتراض كرد و در حقيقت به ربوبيت تشريعي اعتراض كرده، حال اين اعتقاد در هر كه باشد همين شيطان خواهد بود. اينكه گفتيم معناي توحيد در اسلام توحيد در الوهيت است. به اين معني نيست كه توحيد مراتبي دارد كه اگر كسي مراتب آخري را نداشت، مراتب ديگر در سعادت او تأثير دارد ولي نه سعادت كامل; اينطور نيست. بلكه اين معيار را اگر كسي معتقد بود اولين مرتبه سعادت را خواهد داشت ولي اگر نداشت هيچ سعادتي ندارد، يعني از نظر اسلام فرق نميكند بين كساني كه خدا را قبول ندارند و بين كسي كه معتقد است خدا هست و توحيد هم هست ولي ربوبيت تشريعي ندارد; بلكه شايد اولي بهتر از افراد قسم دوم باشد و به آن اندازه شدت عذاب نداشته باشند. آنچه اسلام از ما ميخواهد ربوبيت تكويني و تشريعي است كه اگر كسي اين را قبول كرد اولين مرتبه توحيد را دارد ولي اگر قبول نكند، ولو در ظاهر مسلمان باشد و قبول كرده باشد ولي به سعادت ابدي نخواهد رسيد. اگر كسي معتقد باشد كه خدا نميبايست اين كار را كند مشرك است مثل اينكه كسي بگويد تعدد زوجات بيجا است، كه او مرتد شود زنش بر او حرام است و ... يا اگر كسي قصاص را منكر شود. پس آنچه از ما به عنوان اولين مرتبه توحيد خواستهاند پذيرفتن توحيد ربوبيت تكويني و تشريعي است، اگر عمل هم نكنيم بايد معتقد باشيم كه هر چه خدا ميگويد همان است و بس. و لو عقل آدمي به آن نرسد. اگر اين اعتقاد بود اولين قدم در راه اسلام تحقق يافته است. اين بود خلاصهاي از توحيد در الوهيت با ادله عقلي تا برسيم به ادله نقلي. و صلى الله على محمد و آله الطاهرين والحمدلله رب العالمين [ پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۰۶ ] [ 9:42 ] [ سعید ]
درس چهارم خداشناسی(3)
بسم الله الرحمن الرحيم بحث ديگري كه در اينجا مطرح ميشود اينكه از نظر قرآن تا چه حدّ ميتوان خدا را شناخت; در اين زمينه سخنان متناقضي شنيده ميشود كه بعضي معتقدند كه خدا را نميشود شناخت مگر به اوصافي كه در كتب سمايي و روايات آمده است، و همينطور گفته ميشودكه اسماء خدا توقيفي است، صفات هم توقيفيت دارد. و بعضي در مقابل ميگويند كه ذات خدا را ميشود شناخت. از نظر قرآن تا چه حد ميتوان خدا را شناخت؟ در مقدمه گفتيم كه شناخت خدا به دو صورت ممكن است حاصل شود، با علم حصولي و با علم حضوري; شناخت حضوري به يك معني به ذات خدا تعلق ميگيرد، لذا در اين جا سؤالي مطرح ميشود كه وقتي ممكن باشد حضوراً ذات خدا را بشناسيم، پس اينكه ميگويند كه خدا را نميشود شناخت يعني چه؟ در اينجا بايد توضيح دهيم كه شناخت حضوري چنانچه قبلاً گفتهايم داراي مراتبي است، هم ازنظر شدت و ضعف و هم از نظر وسعت دائره; و به طور اجمال ميتوان گفت هر كس به اندازه وسعت وجودي خودش خدا را ميشناسد. براي تقريب به ذهن مثالي به محسوسات ميزنيم; اگر كسي نگاه به آسمان بيندازد و آسمان و ستارگان را ببيند; سپس در مرتبه دوم از يك روزنهاي به آسمان نگاه كند و آسمان و ستارگان را ببيند; در هر دو صورت به آسمان نگاه كرده است ولي در مرتبه اولي طوري آسمان را ديده است، در مرتبه دومِ آن كامل بودن دركار نبوده است. هر چند آسمان ديده است. در اينجا هم خدا را ميشناسند منتهي به اندازه وسعت دائره وجودي خودشان. بنابراين به يك معني ميشود گفت ذات خدا را ميشود شناخت منتهي هر كس به اندازه خودش. تعبير بهتري كه در اينجا ميشود گفت و كم و بيش در روايات هم وجود دارد اين است كه تجلّيات الهي و سبحات وجه الهي براي هر كس به اندازه لياقت خودش ظاهر ميشود; با علم حضوري هر كس تجليات الهي را ميبيند ولي اين تجليات هم از نظر قوت و ضعف و هم از نظر وسعت و ضيق فرق ميكند. پس آنچه را مسلّم كه نميشود شناخت ذات الهي است در مرتبهاي كه خودش خودش را ميشناسد كه مرتبه بينهايت وجود است و چون مخلوقات با محدود بودن توأمند، لذا هر مخلوقي هر قدر عظيم باشد، به هر حال احاطه بر بينهايت (ذات الهي) نميتواند پيدا كند، آنچه ناممكن است علم احاطي به ذات مقدس حق تعالي است. اما ميتوان گفت معرفتي به ذات، تعلق بگيرد به اندازه ظرفيت عارف. اگر كساني گفته باشند كه ذات را نميشود شناخت منظورشان كه اين جور معرفت نيست كه با علم حضوري نميشود خدا را شناخت بلكه منظورشان علم حصولي بوده ولي با علم حضوري ميشود. و از رواياتي هم كه داريم از قبيل: لَاتَفَكَّرُوا فِي ذَاتِ اللَّه و يا مثلاً: تَفَكَّرُوا فِي صِفَاتِ اللَّه. معلوم است كه علم حضوري را نميگويد، چون معرفتي كه از تفكر به دست ميآيد، معرفت به ذات خدا نميباشد ذاتاً، بلكه معارف كلي بالعرض به شخص نسبت داده ميشود و ذاتاً كلي است شخصي را معين نميكند. به هر حال اينكه نهي از تفكر در ذات خدا شده، چون تفكر ما را به ذات رهبري نميكند; حتي وقتي ما ميگوييم كه وجود دارد كه واجب الوجود است. ذات را نشناختهايم، بلكه عنوان ذات را شناختهايم; خود وجود را نشناختهايم بلكه وجود خدا را مثل همه وجودهاي ديگر با علم حضوري ميتوان شناخت. در اينجا ادعاهاي ديگري هم وجود دارد: ادعاي بعضي متكلمين شيعه:كه ما آنچه درباره خدا ميشناسيم و الفاظي كه درباره خدا به كار ميبريم آنچه را حقيقتاً به خدا ميتوانيم نسبت دهيم جهات منفي و صفات سبيله است. يعني وقتي ميگوييم خدا عالم است، در واقع ميخواهيم بگوييم خدا جاهل نيست و گرنه عالم بودن خدا را كه نميفهيم; وقتي كه ميگوييم خدا قادر است، ما قدرت خدا را نشناختهايم بلكه معنايش اين است كه عاجز نيست و حتي درباره وجود هم كه ميگوييم خدا موجود است يعني معدوم نيست. خلاصه همه معرفتهاي ما درباره خدا به امور سلبي برميگردد و هم ذات و هم اسماء و صفات خدا بالاتر از آن است كه ما بشناسيم. براي اين مطلب گاهي با وجود عقلي استدلال ميشود و گاهي با وجود نقلي (استظهار از آيات و روايات). از باب نمونه از وجوه عقلي كه در اينجا گفته ميشود اين است كه معرفت يك شيء يا بايد احاطه بر وجود او باشد و يا بايد صورتي از آن شيء نزد ما حاضرشود. اما بر ذات خدا كه احاطه پيدا نميكنيم و خدا هم كه صورت ندارد، مفاهيمي هم كه نسبت ميدهيم، مفاهيمي است كه ما از معقولات گرفتهايم با علم خدا يك صورت ذهني ندارد كه ما با لفظ عالم از آن حكايت ميكنيم. مفهوم علم را ما از علمهاي امكاني خود به دست آوردهايم و اين مفهوم فقط بر اشباه خودش قابل تطبيق است بدين صورت كه خودم عالم هستم، كسي ديگر هم مثل من عالم است، حال درباره خدا كه علم او مثل علم من و مثل من نيست پس چه جوري است؟ ما علم خدا را نميدانيم چه جوري است، پس همين اندازه ميدانيم كه جاهل نيست. و همچنين مفهوم قدرت و ... و مفهوم وجود. وقتي ميگويم خودم وجود دارم، وجود امكاني خودم را ميفهمم، وجود ساير ممكنات را هم ميفهمم ولي در وجود خدا كه اينجور نيست. پس نميدانم چه جور است و ما ميدانيم كه معدوم نيست. جواب اين حرف: اين وجه كه افراطي است در تنزيه تمام نيست چون شما صحيح ميدانيد كه ما جهل را از خدا سلب كنيم و بگوييم خدا جاهل نيست، پس ميفهميم كه جاهل نيست، حال ما از ايشان سؤال ميكنيم كه جهل يعني چه؟ آن جهلي كه ميفهميم يعني چه؟ جهل يعني عدم العلم، پس تا علم را نفهميم عدم آن را (جهل) نميفهميم، جهل مفهومي است عدمي و همينطور عجز در مقابل قدرت كه عجز مفهومي است عدمي يعني عدم القدرة، تا قدرت را نفهميم كه عجز را نميفهميم و حتي خود مفهوم عدم، عدم كه چيزي نيست. تا مفهوم وجود را درك نكنيم كه عدم فهميده نميشود، عدم يعني لاوجود. پس اين صفات سلبيه متعلقاتي دارد كه بايد مفهوم اينها را از آنها; عند امر وجودي اخذ كرد. ايشان ميگويند: ما علم خود را كه ميدانيم، پس عدمش جهل است، پس مفهوم جهل را فهميدهايم. جواب ميدهيم كه در اينجا مغالطهاي انجام گرفته است. و آن اينكه اگر جهل عدم علمي است كه ما داريم، علم ما كه محدود و خاص است، پس جهل يعني نبودن علم محدود، حال اين عدم دو نقيض دارد 1 ـ علم نامحدود 2 ـ جهل ما. پس علم نا محدود هم يكي از مصاديق نبود علم محدود است، پس علم نامحدود جهل است. مثل اين است كه بگوييم وزنه يك كيلويي روي ميز نيست كه اين دو مصداق دارد 1 ـ اصلاً وزنهاي نيست 2 ـ وزنه دو كيلويي هست. خلاصه هميشه نفي مقيد داراي دو مصداق ميباشد. و نتيجه اين ميشود كه بگوييم علم نامحدود هم جهل است، پس اگر گفتيم علم خدا نامحدود است بنابر حرف مذكور بايد گفت خدا نعوذ بالله جاهل است. پس همانطور كه نميتوانيم بگوييم خدا عالم است، نميتوانيم بگوييم خدا جاهل نيست، چون آن جهلي كه ما سراغ داريم، جهلي است كه در خور ماست و آن عدم علم مقيد است، عدم علم ما كه گفتيم از اين دو مصداق گرفته ميشود. به عبارت روشنتر: آن چيزي كه ميخواهيد از خدا سلب كنيد مفهومش هم وزن با مفهوم وجودي است. همان اندازه كه علم را ميفهميم، همان اندازه هم عدم الجهل را و اينطور نيست كه عدم الجهل را بفهميم ولي علم را نفهميم. اين دو مفهوم با هم درك ميشود. نكته: در اينجا نكته دقيقي هست كه اينها خواستهاند آن را به دست بياورند و اين بيانات را كردهاند، ولي آن را پيدا نكردهاند و آن اين است كه: در علم حصولي چنانچه قبلاً گفتيم كه ذات شيء را نميشناسد، ناچار بايد با مفاهيم كلي ذات را شناخت در اين مفهوم كلي ناچار بايد مصداقش درك شده باشد تا با تجريد معناي كلي آن به دست بيايد، يعني مفهوم كلي در صورتي درك ميشود كه مسبوق به ادراك جزيي باشد، ما وقتي ميتوانيم مفهوم انسان را درك كنيم كه قبلاً يك فرد انسان را شناخته باشيم، هر مفهوم و ادراك كلي مسبوق به يك ادراك جزيي است. خوب مفاهيمي كه ما به خدا نسبت ميدهيم مفاهيمي است كلي: عالم ـ قادرـ حيّ ...، اين مفاهيم را بايد قبلاً مصداقش را درك كرده باشيم; آن مصداقش را كجا درك كردهايم؟ آيا مصداقش خود علم خداست و يا علم ماست. علم خدا را كه نشناختهايم، پس علم ماست و در نتيجه مفهوم كلي آن هم برخود علم، تطبيق ميكند . از اين اشكال بايد جواب داد، متكلمين در جواب اين ماندهاند و لذا گفتهاند كه هيچ صفتي را نميشود به خدا نسبت داد ولي غفلت كردهاند از اينكه ذهن انسان قدرتي دارد كه مي تواند بعد از درك جزيي، مفهوم را توسعه و تعميم بدهد، آنقدر از خصوصيات وجوديش حذف ميكند كه بر موجودات خيلي كاملتر و خيلي نازلتر هم قابل صدق باشد، ما خودمان را درك ميكنيم به اينكه جسمي هستيم، مفهومي كه از بدن خود عنوان يك جسم ميگيريم، آن قدر تجريد شده است كه بر غير انسانها، بر نباتات و جمادات هم صدق ميكند. اين كار ذهن است كه ميتواند در مفهومگيري آنقدر جهات وجودي را وسيع نگاه كند كه شامل مفاهيم زيادي شود. ما ابتداءً وجود را از وجود خودمان ميشناسيم، اما اين مفهوم آن قدر وسيع است كه شامل تمام موجودات كامل و نازل هم ميشود. ذهن يك ديدگاه وسيعي دارد كه از آن ديدگاه، مفهوم وجود را گرفته و اين ديگاه ميتواند شامل وجود خدا و شامل پستترين اعراض هم بشود. مفهوم يك مفهوم است مصاديق فرق ميكند، البته اين معناي آن نيست كه وجود همه يكي است; بلكه جهتي است كه در همه اينها مشترك است و آن اينكه در مقابل عدم مطلق واقع ميشود. مثلاً مفهوم ديدن كه ما درك ميكنيم فقط به ديدنيها صدق ميكند و شامل شنيدنيها نميشود ولي گاهي اين را آن قدر وسعت ميدهيم كه شامل شنيدنيها هم ميشود كه بنابراين كه آن هم احساس است و گاهي از آن منظورمان درمقابل جهل مطلق است كه شامل علم حضوري هم ميشود. در جهل هم همينطور، ابتداءً نفي خاص پيدا ميكند و گاهي نفي كلي ميكند كه اين جهل مطلق است در مقابلش مطلق العلم است. به هر حال ما موجودات محدودي را كه درك ميكنيم دست كم ميتوانيم با يك قيد منفي آن را به مفاهيم نامحدود توسعه دهيم. درست است كه علم نامحدود است ولي علم نامحدود هم داريم، وجود خودمان هر چند محدود است ولي ميتوانيم بگوييم كه وجود نامحدود هم قابل فرض است، وجود با نهايت و يا علم بينهايت و ... اين بدان معني نيست كه وجود را نشناختهايم، بلكه معنايش بديهي است اما چون مصداقي كه ما درك ميكنيم مصداقي محدود بوده ميگوييم وجودي است (يعني همان وجودي كه از وجود خودمان درك ميكنيم) نامحدود (كه مصداق وجود ما نيست) علم، صدها قيد دارد كه اگر اينها را لحاظ نكنيم، كمكم گسترش پيدا ميكند تا آنجا كه اگر تمام قيدها حذف شود، ميشود علم بينهايت باز همان علمي است كه در خودمان ميفهميم ولي مصداق فهم ما نيست. دليل نقلي از جمله وجوه نقلي بعضي آيات قرآن است به اين تعبير: سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ آنچه را مردم وصف ميكنند خدا از آن منزّه است، پس آنچه خدا از آن منزه نيست نميتوانيم بگوييم، چون هر چه بگوييم خدا از آن منزّه است. اين تعبير سبحان اللّه عما يصفون در چهار، پنج مورد آمده است كه در غالب اينها فاعل آن مشركين است، كه آنها قابل استدلال در اين بحث نميباشد.چون بحث در اين است كه خدا از صفاتي كه مؤمنين ميگويند منزه است فقط يك آيه هست كه ممكن است چنين معنايي بدهد: سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ. ( والصافات/160-159) البته در اينجا هم، فاعل مشركين و يا ساير كفارند ولي از آن استثناء چيزي فهميده ميشود; اين استثناء منقطع است چون وقتي فاعل يصفون، مشركين شد پس عبادالله المخلصين، استثناء منقطع ميشود. درباره استثناء منقطع نحويون بحثي دارند كه آيا استثناء منقطع دلالت بر حصر ميكند يا نه؟ بسياري از محققين و ادبا گفتهاند: دلالت بر حصر ميكند و حتي حصرش ابلغ و رساتر از استثناء متصل است. بنابراين استثناء منقطع ابلغ در حصراست. روي اين مبنا كه استثناء منقطع را دليل بر حصر بدانيم در اين آيه ميفرمايد: سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ ... يعني نه تنها از وصفي كه مشركين نسبت ميدهند خدا منزه است، بلكه از هر وصفي مگر آنچه عباد مخلص ميگويند. پس روي اين مطلب خدا از هر وصفي هر كس بگويد منزه است مگر عباد الله المخلصين و ما هم كه مخلص (اخلصهم الله لنفسه) نيستم، پس ما وصف حقيقي خدا را نميفهميم، چون هر چه بگوييم خدا از آن منزه است. اين مطلب سرو صورتش خيلي بهتر از مطلب گذشته است و واقعاً وجه قابل توجيهي دارد كه بايد در حلّش دقت كرد. جواب اين شبهه به نظر ما همان است كه درباره علم حصولي گفتهايم كه ما وقتي اشياء را با يك عناوين كلي بشناسيم ذات شيء شناخته نشده است، اوصافي را هم كه ما به يك عناوين كلي بشناسيم باز حقيقت وصف را نشناختهايم; حال اگر وصف كنيم موجودي را كه نيازمند است، اين عنوان فقر و احتياج كه در لسان فلسفي امكان ميگويند، اين وصف را ما حقيقتاً نشناختهايم بلكه در حد همين عنوان كلي درك كردهايم. چون چيز خارجي به نام فقر نداريم. اما وصف اشياء فقير را به عنوان فقير ميفهميم يعني چه؟ اين صفات در واقع مفاهيم انتزاعي است، گاهي ما يك فردي از ماهيت را درك كردهايم بعد خود آن ماهيت را به صورت كلي در ذهنمان تصور ميكنيم، مثلاً رنگ سفيدي را حس كردهايم بعد ماهيت آن را در ذهن مفهوم سفيد ميگوييم كه كاملاً آن سفيدي را نشان ميدهد، اما مفاهيم انتزاعي اينجور نيست، مفاهيم انتزاعي احتياج به تلاش ذهن دارد واقعيت آنها شيء را نمييابد چون واقعيتي خاص ندارد. ذهن ملاحظهاي ميكند و انتزاعي ميكند، يك چنين انتزاعاتي وقتي عام ميشود كه همان معقولات عامه فلسفي است، اينها نشان دهنده يك شيء خاص نيستند بلكه عناوين عقلي هستند كه ساخته ذهن ماست. اگر ذهن ما نبود اين عناوين واقعيت نداشتند. (در فلسفه گفتهايم كه معقولات تامه فلسفي ما بازاء خارجي ندارند، انتزاعيات ذهن ما بيش نيستند، عروضش در ذهن ماست) پس ما معنايي كه به خدا نسبت ميدهيم از قبيل اوصاف وجودي است كه به صورت معقول درك ميكنيم مخصوصاً كه در جاي خودش ثابت ميكنيم كه خدا ماهيت ندارد. آنچه ما به خدا نسبت ميدهيم از قبيل اوصاف ماهيت نيست، «الحق ماهيته انيته» پس اوصاف ما در واقع مصنوع ذهن ماست، اين است كه با اين مفاهيم حقيقت، حقيقت تجليات خدا شناخته نميشود. اگر كسي آن تجليات را ديد و مفهوم را مرآة او قرار داد اين وصفش صحيح است. ولي ديگران كه خدا را نديدهاند و اوصاف خدا را كه نيافتهاند، بلكه تعميمات ذهنشان است، حواله به غائب ميدهند كه مثلاً عالمي است نه مثل علم ما، قادر است نه مثل قدرت ما و ... حواله به غائبي است و اين حق است، هر كسي بخواهد خدا را از راه علم حصولي بشناسد نتيجهاش همين است. با مفاهيم، نه ذات و نه صفات ذاتي شناخته نميشود، اگر ما بخواهيم ذات خدا را بشناسيم با مفهوم نميشود اين مفاهيم ذهن ما مفاهيمي است محدود همراه با قيد نامحدود. لذا در روايت است كه وقتي ميگوييم خدا عالم است يعني: «عالم لاكعلمنا». لذا آنچه را با علم حصولي درك ميكنيم و هر مفهومي كه ميخواهيم نسبت دهيم بايد بين تنزيه و تشبيه باشد نه اينكه اصلاً حرفي نزنيم و ساكت باشيم كه اين تعطيل است و نه اينكه مصاديق خودمان را به او نسبت دهيم كه اين تشبيه ميشود. پس بايد بينهما اين طور گفت: «عالم لاكعلمنا; قادر لا كقدرتنا ...» پس سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ يك معني دقيق ميتواند داشته باشد و آن اينكه اوصاف حقيقي خدا را هيچ كسي جز كساني كه با علم حضوري يافتهاند هيچكس نميتواند بشناسد. و صلى الله على محمد و آله الطاهرين والحمدلله رب العالمين [ چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۰۵ ] [ 17:55 ] [ سعید ]
آيا تفاوتهاى طبيعى در انسانها با عدالت سازگار است؟ در آيه 32 از سوره نساء مى خوانيم «ولا تتمنّوا ما فضّل الله بعضكم على بعض...» (برتريهايى كه خداوند نسبت به بعضى از شما بر بعضى ديگر قرار داده آرزو نكنيد...) با توجه به آيه شريفه بسيارى از خود مى پرسند چرا بعضى از افراد استعدادشان بيشتر و بعضى كمتر، بعضى زيبا و بعضى ديگر از زيبائى، كم بهره اند، بعضى از نظر جسمى فوق العاده نيرومند و بعضى معمولى هستند، آيا اين «تفاوتهاى طبيعى» با اصل عدالت پروردگار سازگار است؟ در پاسخ بايد به چند نكته توجه داشت: 1 ـ قسمتى از تفاوت هاى جسمى و روحى مردم با يكديگر، معلول اختلافات طبقاتى و مظالم اجتماعى و يا سهل انگارى هاى فردى است كه هيچ گونه ارتباطى به دستگاه آفرينش ندارد، مثلاً بسيارى از فرزندان ثروتمندان از فرزندان مردم فقير، هم از نظر جسمى قوى تر و زيباتر و هم از نظر استعداد پيشرفته ترند، به دليل اينكه آنها از تغذيه و بهداشت كافى بهره مندند در حالى كه اينها در محروميت قرار دارند، و يا افرادى هستند كه بر اثر تنبلى و سهل انگارى نيروهاى جسمى و روحى خود را از دست مى دهند. اين گونه اختلافها را بايد «اختلافهاى ساختگى و بى دليل» دانست كه با از بين رفتن نظام طبقاتى و تعميم عدالت اجتماعى از ميان خواهد رفت، و هيچگاه اسلام و قرآن بر اين گونه تفاوت ها صحّه نگذاشته است. 2 ـ قسمتى ديگر از اين تفاوتها، طبيعى و لازمه آفرينش انسان است يعنى يك جامعه اگر هم از عدالت اجتماعى كامل برخوردار باشد تمام افرادش همانند مصنوعات يك كارخانه، يك شكل و يك جور نخواهند بود و طبعاً باهم تفاوت هائى خواهند داشت، ولى بايد دانست كه معمولاً مواهب الهى واستعدادهاى جسمى و روحى انسانها آنچنان تقسيم شده كه هر كسى قسمتى از آن را دارد، يعنى كمتر كسى پيدا مى شود كه اين مواهب را يكجا داشته باشد، يكى از نيروى بدنى كافى برخوردار است، و ديگرى استعداد رياضى خوبى دارد، يكى ذوق شعر، و ديگرى عشق به تجارت، و بعضى هوش سرشارى براى كشاورزى، و بعضى، از استعدادهاى ويژه ديگرى برخوردارند، مهم اين است كه جامعه يا خود اشخاص، استعدادها را كشف كنند، و آنها را در محيط سالمى پرورش دهند، تا هر انسانى بتواند نقطه قوت خويش را آشكار سازد و از آن بهره بردارى كند. 3 ـ اين موضوع را نيز بايد يادآورى كرد كه يك جامعه همانند يك پيكر انسان، نياز به بافت ها و عضلات و سلولهاى گوناگون دارد، يعنى همانطور كه اگر يك بدن، تمام از سلولهاى ظريف همانند سلولهاى چشم و مغز ساخته شده باشد دوام ندارد، و يا اگر تمام سلولهاى آن خشن و غير قابل انعطاف همانند سلولهاى استخوانى باشند كارائى كافى براى وظائف مختلف نخواهد داشت، بلكه بايد از سلولهاى گوناگونى كه يكى وظيفه تفكر و ديگرى مشاهده و ديگرى شنيدن و ديگرى سخن گفتن را عهده دار شوند تشكيل شده باشد، همچنين براى به وجود آمدن يك «جامعه كامل» نياز به استعدادها و ذوق ها و ساختمان هاى مختلف بدنى و فكرى است، اما نه به اين معنى كه بعضى از اعضاء پيكر اجتماع در محروميت به سر برند و يا خدمات آنها كوچك شمرده شود و يا تحقير گردند، همانطور كه سلولهاى بدن با تمام تفاوتى كه دارند همگى از غذا و هوا و ساير نيازمندى ها به مقدار لازم بهره مى گيرند. و به عبارت ديگر تفاوت ساختمان روحى و جسمى در آن قسمتهائى كه طبيعى است (نه ظالمانه و تحميلى) مقتضاى «حكمت» پروردگار است و عدالت هيچگاه نمى تواند از حكمت جدا باشد، فى المثل اگر تمام سلولهاى بدن انسان يكنواخت آفريده مى شد، دور از حكمت بود، و عدالت به معنى قرار دادن هر چيز در محل مناسب خود نيز در آن وجود نداشت، همچنين اگر يك روز تمام مردم جامعه مثل هم فكر كنند و استعداد همانندى داشته باشند در همان يك روز وضع جامعه به كلى درهم مى ريزد.( تفسير نمونه 3/365) [ چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۰۵ ] [ 14:25 ] [ سعید ]
عصمت در الميزان2
در الدر المنثور است كه طبراني از ام سلمه روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) به فاطمه فرمود: همسرت و دو پسرانت را نزدم حاضر كن، فاطمه ايشان را به خانه ما آورد، پس رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) عبايي بافت فدك بر سر ايشان انداخت، و دست خود را روي سر همگي آنان گذاشت، و گفت: بار الها! اينهايند اهل محمد، - و در نقلي ديگر آمده اينهايند آل محمد - پس صلوات و بركات خود را بر آل محمد قرار ده، همانطور كه بر آل ابراهيم قرار دادي، و تو حميد و مجيدي، ام سلمه ميگويد: پس من عبا را بلند كردم كه من نيز جزو آنان باشم، رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) عبا را از دستم كشيد، و فرمود: تو عاقبت بخير هستي. مؤلف: اين روايت را صاحب غاية المرام هم از عبد الله بن احمد بن حنبل، از پدرش احمد، و او به سند خود از ام سلمه نقل كرده است. و در همان كتاب است: كه ابن مردويه، از ام سلمه روايت كرده كه گفت: آيه انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا در خانه من نازل شد، و در خانه هفت نفر بودند، جبرئيل، ميكائيل، علي، فاطمه، حسن، و حسين، و من كه دم در ايستاده بودم، عرضه داشتم: يا رسول الله (صلياللهعليهوآلهوسلّم) آيا من از اهل بيت نيستم؟ فرمود تو عاقبت بخيري، تو از همسران پيغمبري. باز در همان كتاب است كه ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابي حاتم، و طبراني، و ابن مردويه همگي از ام سلمه همسر رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) روايت كردهاند كه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) در خانه او عبايي بافت خيبر به روي خود كشيده، و خوابيده بود، كه فاطمه از در درآمد، در حالي كه ظرفي غذا با خود آورده بود، رسول خدا فرمود: همسرت و دو پسرانت حسن و حسين را صدا بزن، فاطمه برگشت و ايشان را با خود بياورد، در همان بين كه داشتند آن غذا را ميخوردند اين آيه نازل شد: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا. پس رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) زيادي جامهاي كه داشت بر سر آنان كشيد، آن گاه دست خود را از زير كسا بيرون آورد، به آسمان اشاره كرد، و عرضه داشت: بار الها اينها اهل بيت من، و خاصگان من هستند، پس پليدي را از ايشان ببر، و تطهيرشان كن، و اين كلام را سه بار تكرار كرد. ام سلمه ميگويد: من سر خود را در زير جامه بردم، و عرضه داشتم: يا رسول الله (صلياللهعليهوآلهوسلّم) منهم با شمايم، حضرت دو بار فرمود: تو عاقبت بخيري. مؤلف: اين حديث را صاحب غاية المرام از عبد الله پسر احمد بن حنبل، به سه طريق از ام سلمه نقل كرده، و همچنين تفسير ثعلبي نيز آن را روايت كرده است. و در همان كتاب است كه ابن مردويه، و خطيب، از ابي سعيد خدري روايت كرده كه گفت: روزي كه نوبت ام سلمه بود، و رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) در خانه او قرار داشت، جبرئيل بر آن جناب نازل شد، و آيه انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا را نازل كرد، ابي سعيد سپس ميگويد: رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) حسن و حسين و علي و فاطمه را خواست، بعد از آنكه نزدش حاضر شدند، ايشان را به خود چسبانيد، و جامهاي رويشان افكند، و اين در حالي بود كه ام سلمه در پشت پرده قرار داشت، آن گاه گفت: بار الها اينان اهل بيت منند، پروردگارا پليدي را از ايشان ببر، و آن طور كه خودت ميداني پاكشان كن، ام سلمه گفت: اي پيغمبر خدا! آيا من نيز با ايشان هستم؟ حضرت فرمود: تو جاي خود داري، و عاقبتت بخير است. باز در آن كتاب آمده كه ابن جرير، و ابن ابي حاتم، و طبراني، از ابي سعيد خدري روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود: آيه انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا در باره پنج نفر نازل شد، من، علي، فاطمه، حسن و حسين. مؤلف: اين روايت را صاحب غاية المرام نيز از تفسير ثعلبي نقل كرده. و نيز در آن كتاب آمده كه ترمذي (وي حديث را صحيح دانسته)، و ابن جرير، ابن منذر، و حاكم (وي نيز حديث را صحيح دانسته)، و ابن مردويه، و بيهقي، در سنن خود، از چند طريق از ام سلمه روايت كردهاند كه گفت آيه انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت در خانه من نازل شد، و آن روز در خانه من فاطمه، علي، حسن و حسين، بودند، كه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) ايشان را با عبايي پوشانيد آن گاه گفت: خدايا اينهايند اهل بيت من، پس پليدي را از ايشان ببر، و پاكشان گردان. و در غاية المرام از حميدي روايت كرده كه گفت: شصت و چهارمين حديث متفق عليه از احاديث بخاري و مسلم، از مسند عايشه، از مصعب بن شيبه، از صفيه دختر شيبه، از عايشه اين حديث است كه گفت: روزي صبح رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) از اطاق بيرون شد در حالي كه بر تن خود مرط مرحل از مو و رنگ سياه داشت، در اين هنگام حسن بن علي (عليهالسلام) وارد شد، رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) او را داخل جامه برد، پس از او حسين آمد، او را هم داخل كرد، سپس فاطمه آمد، او را هم درون برد، در آخر علي آمد، او را نيز داخل برد، آنگاه فرمود: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا. مؤلف: اين حديث به طرق مختلفه از عايشه روايت شده. و در الدر المنثور است كه ابن مردويه، از ابي سعيد خدري روايت كرده كه گفت: چون علي (عليهالسلام) با فاطمه ازدواج كرد، چهل روز صبح رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) به در خانه او آمد، و گفت، سلام بر شما اهل بيت، و رحمت خدا و بركات او، وقت نماز است، خدا رحمتتان كند، انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا من در جنگم، با كسي كه با شما بجنگد، و آشتي و دوستم با كسي كه با شما آشتي و دوست باشد. و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: ما نه ماه همه روزه شاهد اين جريان بوديم، كه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) هنگام هر نمازي به در خانه فاطمه آمد، و گفت: سلام بر شما اهل بيت و رحمت خدا و بركات او انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا. مؤلف: و نيز اين روايت را الدر المنثور از طبراني، از ابي الحمراء نقل كرده، اما به اين عبارت كه گفت: من شش ماه تمام رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) را ديدم كه به در خانه علي و فاطمه ميآمد، و ميگفت: انما يريد الله.... و نيز از ابن جرير، و ابن مردويه، از ابي الحمراء نقل كرده كه چنين گفت: من از رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) حفظ كردم، درست هشت ماه در مدينه بر آن جناب گذشت، كه حتي يك روز براي نماز صبح بيرون نشد مگر آنكه به در خانه علي ميآمد، و دست خود را بر دو طرف در ميگذاشت، و سپس ميگفت: نماز نماز انما يريد الله ليذهب.... و نيز همين روايت را از ابن ابي شيبه، احمد و ترمذي، (وي حديث را حسن شمرد)، و ابن جرير، ابن منذر، طبراني، و حاكم (وي آن را صحيح دانست) و ابن مردويه، از انس نقل كرده كه عبارتش چنين است كه: رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) همواره وقتي براي نماز صبح بيرون ميشد، به در خانه فاطمه ميگذشت و ميگفت: نماز اي اهل بيت، نماز، كه انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا. مؤلف: روايات در اين معاني از طرق اهل سنت، و همچنين از طرق شيعه بسيار زياد است، هر كس بخواهد بدان اطلاع يابد، بايد به كتاب غاية المرام بحراني، و كتاب عبقات مراجعه كند، و در غاية المرام از حمويني، و او به سند خود از يزيد بن حيان، روايت كرده كه گفت: داخل شديم بر زيد بن ارقم، او گفت: روزي رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) ما را خطاب كرد، و فرمود: آگاه باشيد كه من در بين شما امت اسلام دو چيز گرانبها ميگذارم، و ميروم، يكي كتاب خداي عز و جل است، كه هر كس آن را پيروي كند هدايت ميشود، و هر كه آن را پشت سر اندازد، در ضلالت است، و سپس اهلبيتم، من خدا را به ياد شما ميآورم در باره اهلبيتم، و اين كلمه را سه بار تكرار كرد. ما از زيد بن ارقم پرسيديم: اهل بيت رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) چه كساني بودند؟ آيا همسرانش بودند؟ گفت: نه، اهل بيت او، دودمان اويند، كه بعد از آن جناب صدقه خوردن بر آنان حرام است، يعني آل علي، آل عباس، آل جعفر، و آل عقيل. و نيز در همان كتاب از صحيح مسلم، به سند خود از يزيد بن حيان از زيد بن ارقم روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود: من در بين شما دو چيز گرانبها و سنگين ميگذارم، يكي كتاب خدا است، كه حبل الله است و هر كس آن را پيروي كند بر طريق هدايت، و هر كس تركش گويد بر ضلالت است، و دومي اهلبيتم پرسيديم: اهل بيت او كيست؟ همسران اويند؟ گفت: نه، به خدا قسم، همسر آدمي چند صباحي با آدمي است، و چون طلاقش دهند به خانه پدرش بر ميگردد، و دو باره بيگانه ميشود، اهل بيت رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) اهل او، و عصبه و خويشاوندان اويند، كه بعد از او صدقه برايشان حرام است. مؤلف: در اين روايت كلمه بيت به نسب تفسير شده، همچنانكه عرفا هم بر اين معنا اطلاق ميشود، ميگويند بيوتات عرب، يعني خاندانها و تيرههاي عرب، و ليكن روايات سابق كه از ام سلمه و غير او نقل شد، با اين معنا سازگار نيست، براي اينكه در آن روايت اهل بيت تنها به علي، فاطمه، و حسنين (عليهمالسلام) تفسير شده. تفسیر المیزان ذیل آیه تطهیر [ سه شنبه ۱۳۸۸/۰۱/۰۴ ] [ 21:40 ] [ سعید ]
عصمت در الميزان (1)
انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا كلمه انما در آيه انحصار خواست خدا را ميرساند، و ميفهماند كه خدا خواسته كه رجس و پليدي را تنها از اهل بيت دور كند، و به آنان عصمت دهد، و كلمه اهل البيت چه اينكه صرفا براي اختصاص باشد، تا غير از اهل خانه داخل در حكم نشوند، و چه اينكه اين كلمه نوعي مدح باشد، و چه اينكه نداء، و به معناي اي اهل بيت بوده باشد، علي اي حال دلالت دارد بر اينكه دور كردن رجس و پليدي از آنان، و تطهيرشان، مسالهاي است مختص به آنان، و كساني كه مخاطب در كلمه عنكم - از شما هستند. بنابر اين در آيه شريفه در حقيقت دو قصر و انحصار بكار رفته، يكي انحصار اراده و خواست خدا در بردن و دور كردن پليدي و تطهير اهل بيت، دوم انحصار اين عصمت و دوري از پليدي در اهل بيت. حال بايد ديد اهل بيت چه كساني هستند؟ بطور مسلم فقط زنان آن جناب اهل بيت او نيستند، براي اينكه هيچگاه صحيح نيست ضمير مردان را به زنان ارجاع داد، و به زنان گفت عنكم - از شما بلكه اگر فقط همسران اهل بيت بودند، بايد ميفرمود: عنكن، بنابر اين، يا بايد گفت مخاطب همسران پيامبر و ديگران هستند همچنان كه بعضي ديگر گفتهاند: مراد از اهل البيت، اهل بيت الحرام است، كه در آيه ان اولياؤه الا المتقون آنان را متقي خوانده، و بعضي ديگر گفتهاند: مراد اهل مسجد رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است، و بعضي گفتهاند: همه آن كساني است كه در عرف جزو خاندان آن جناب به شمار ميروند، چه همسرانش، و چه خويشاوندان و نزديكانش، يعني آل عباس، آل عقيل، آل جعفر، و آل علي، و بعضي ديگر گفتهاند: مراد خود رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و همسران اوست، و شايد آنچه به عكرمه و عروه نسبت دادهاند همين باشد، چون آنها گفتهاند: مراد تنها و تنها همسران رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است. تا اينكه مخاطب همچنانكه بعضي ديگر گفتهاند: غير از همسران آن جناب هستند و خطاب در عنكم - از شما متوجه اقرباي رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است، يعني آل عباس، آل علي، آل عقيل، و آل جعفر. و به هر حال، مراد از بردن رجس و تطهير اهل بيت تنها همان تقواي ديني، و اجتناب از نواهي، و امتثال اوامر است، و بنابر اين معناي آيه اين است كه خداي تعالي از اين تكاليف ديني كه متوجه شما كرده سودي نميبرد، و نميخواهد سود ببرد، بلكه ميخواهد شما را پاك كند، و پليدي را از شما دور سازد، و بنابر اين آيه شريفه در حد آيه ما يريد الله ليجعل عليكم من حرج و لكن يريد ليطهركم و ليتم نعمته عليكم ميباشد، و اگر معنا اين باشد، آن وقت آيه شريفه، با هيچ يك از چند معنايي كه گذشت نميسازد، چون اين معنا با اختصاص آيه به اهل بيت منافات دارد، زيرا خدا اين گونه تطهير را براي عموم مسلمانان و مكلفين باحكام دين ميخواهد، نه براي خصوص اهل بيت، و حال آنكه گفتيم آيه شريفه دو انحصار را ميرساند، كه انحصار دوم تطهير اهل بيت است. و اگر بگويي مراد از بردن رجس، و تطهير كردن، همانا تقواي شديد و كامل است، و معناي آيه اين است كه اين تشديدي كه در تكاليف متوجه شما كرديم، و در برابر اجر دو چندان هم وعدهتان داديم، براي اين نيست كه خود ما از آن سودي ببريم، بلكه براي اين است كه ميخواهيم پليدي را دور نموده و تطهيرتان كنيم. و در اين معنا هم اختصاص رعايت شده، و هم عموميت خطاب به همسران رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و به ديگران، چيزي كه هست در اول، خطاب را متوجه خصوص همسران آن جناب نمود، و در آخر يعني در كلمه عنكم متوجه عموم. ليكن اين حرف هم صحيح نيست، براي اينكه در آخر، خطاب متوجه غير از ايشان شده، و اگر بگويي خطاب متوجه همه است چه همسران و چه غير آنان، ميگوييم: اين نيز باطل است، براي اينكه غير از همسران شريك در تشديد تكليف نبودند، و اجر دو چندان هم ندارند، و معنا ندارد خداي تعالي بفرمايد: اگر به شما همسران رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) تكاليف دشوارتري كرديم، براي اين است كه خواستيم عموم مسلمانان و شما را پاك نموده و پليدي را از همه دور كنيم. خواهي گفت: چرا جايز نباشد كه خطاب متوجه همسران رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و خود رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) باشد، با اينكه تكليف خود رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) هم مانند تكاليف همسرانش شديد است؟ در پاسخ ميگوييم: نبايد همسران آن جناب را با خود آن جناب مقايسه كرد، چون آن جناب مؤيد به داشتن عصمت خدايي است، و اين موهبتي است كه با عمل و اكتساب به دست نميآيد، تا بفرمايد تكليف تو را تشديد كرديم، و اجرت را مضاعف نموديم، تا پاكت كنيم، چون معناي اين حرف اين است كه تشديد تكليف، و دو چندان كردن اجر مقدمه و يا سبب است براي بدست آمدن عصمت، و به همين جهت هيچ يك از مفسرين اين احتمال را ندادهاند كه خطاب متوجه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و همسرانش باشد و بس. و اگر ما آن را جزو اقوال ذكر كرديم، به عنوان اين است كه اين هم يك احتمال است، و خواستيم با ايراد اين احتمال نظريه آن مفسريني كه گفتهاند: مراد خصوص همسران آن جناب است تصحيح كنيم، نه اينكه بگوييم: كسي از مفسرين اين احتمال را هم داده. و اگر مراد بردن رجس و پاك كردن، به اراده خدا باشد، و در نتيجه مراد اين باشد كه خداميخواهد به طور مطلق، و بدون هيچ قيدي شما را تطهير كند، نه از راه توجيه تكاليف، و نه از راه تكليف شديد، بلكه اراده مطلقهاي است از خدا كه شما پاك و از پليديها دور باشيد، چون اهل بيت پيغمبريد، در اين صورت معناي آيه منافي با آن شرطي است كه كرامت آنان مشروط بدان شد، و آن عبارت بود از تقوي، حال چه اينكه مراد از اراده، اراده تشريعي باشد، و چه تكويني، هر يك باشد با شرط نميسازد، پس معلوم ميشود اراده مطلقه نيست. با اين بياني كه گذشت آن رواياتي كه در شان نزول آيه وارد شده تاييد ميشود، چه در آن روايت آمده كه آيه شريفه در شان رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و علي و فاطمه و حسن و حسين (عليهماالسلام) نازل شده است، و احدي در اين فضيلت با آنان شركت ندارد. و اين روايات بسيار زياد، و بيش از هفتاد حديث است، كه بيشتر آنها از طرق اهل سنت است، و اهل سنت آنها را از طرق بسياري، از ام سلمه، عايشه، ابي سعيد خدري، سعد، وائلة بن الاسقع، ابي الحمراء، ابن عباس، ثوبان غلام آزاد شده رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) عبد الله بن جعفر، علي، و حسن بن علي (عليهماالسلام) كه تقريبا از چهل طريق نقل كردهاند. و شيعه آن را از حضرت علي، امام سجاد، امام باقر، امام صادق و امام رضا (عليهالسلام)، و از ام سلمه، ابي ذر، ابي ليلي، ابي الاسود دؤلي، عمرو بن ميمون اودي، و سعد بن ابي وقاص، بيش از سي طريق نقل كردهاند. حال اگر كسي بگويد: اين روايات بيش از اين دلالت ندارد كه علي و فاطمه و حسنين (عليهمالسلام) نيز مشمول آيه هستند، و اين منافات ندارد با اينكه همسران رسول خدا(صلياللهعليهوآلهوسلّم) نيز مشمول آن باشند، چون آيه شريفه در سياق خطاب به آنان قرار گرفته. در پاسخ ميگوييم: بسياري از اين روايات و بخصوص آنچه از ام سلمه - كه آيه در خانه او نازل شده - روايت شده است، تصريح دارد بر اينكه آيه مخصوص همان پنج تن است، و شامل همسران رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) نيست، كه ان شاء الله روايات مزبور كه بعضي از آنها داراي سندي صحيح هستند، از نظر خواننده خواهد گذشت. و اگر كسي بگويد: آن روايات بايد به خاطر ناسازگارياش با صريح قرآن طرح شود، چون روايت هر قدر هم صحيح باشد، وقتي پذيرفته است كه با نص صريح قرآن منافات نداشته باشد، و روايات مذكور مخالف قرآن است، براي اينكه آيه مورد بحث دنبال آياتي قرار دارد كه خطاب در همه آنها به همسران رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است، پس بايد خطاب در اين آيه نيز به ايشان باشد. در پاسخ ميگوييم: همه حرفها در همين است، كه آيا آيه مورد بحث متصل به آن آيات، و تتمه آنها است يا نه؟ چون رواياتي كه بدان اشاره شد، همين را منكر است، و ميفرمايد آيه مورد بحث به تنهايي، و در يك واقعه جداگانه نازل شده، و حتي در بين اين هفتاد روايت، يك روايت هم وجود ندارد، كه بگويد آيه شريفه دنبال آيات مربوط به همسران رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) نازل شده، و حتي احدي هم از مفسرين اين حرف را نزدهاند، حتي آنها هم كه گفتهاند آيه مورد بحث مخصوص همسران رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است، مانند عكرمه و عروه، نگفتهاند كه: آيه در ضمن آيات نازل شده. پس آيه مورد بحث از جهت نزول جزو آيات مربوط به همسران رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و متصل به آن نيست، حال يا اين است كه به دستور رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) دنبال آن آيات قرارش دادهاند، و يا بعد از رحلت رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) اصحاب در هنگام تاليف آيات قرآني در آنجا نوشتهاند، مؤيد اين احتمال اين است كه اگر آيه مورد بحث كه در حال حاضر جزو آيه و قرن في بيوتكن است، از آن حذف شود، و فرض كنيم كه اصلا جزو آن نيست، آيه مزبور با آيه بعدش كه ميفرمايد: و اذكرن كمال اتصال و انسجام را دارد، و اتصالش بهم نميخورد. پس معلوم ميشود جمله مورد بحث نسبت به آيه قبل و بعدش نظير آيه اليوم يئس الذين كفروا است كه در وسط آياتي قرار گرفته كه آنچه خوردنش حرام است ميشمارد، كه در جلد پنجم اين كتاب در سوره مائده گفتيم كه: چرا آيه مزبور در وسط آن آيات قرار گرفته، و اين بي نظمي از كجا ناشي شده است. بنابر آنچه گفته شد، كلمه اهل البيت در عرف قرآن اسم خاص است كه هر جا ذكر شود، منظور از آن، اين پنج تن هستند، يعني رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و علي و فاطمه و حسنين (عليهمالسلام)، و بر هيچ كس ديگر اطلاق نميشود، هر چند كه از خويشاوندان و اقرباي آن جناب باشد، البته اين معنا، معنايي است كه قرآن كريم لفظ مذكور را بدان اختصاص داده، و گر نه به حسب عرف عام، كلمه مزبور بر خويشاوندان نيز اطلاق ميشود. كلمه رجس - به كسره را، و سكون جيم - صفتي است از ماده رجاست، يعني پليدي، و قذارت، و پليدي و قذارت هياتي است در نفس آدمي، كه آدمي را وادار به اجتناب و نفرت مينمايد، و نيز هياتي است در ظاهر موجود پليد، كه باز آدمي از آن نفرت مينمايد اولي مانند پليدي رذائل، دومي مانند پليدي خوك، همچنان كه قرآن كريم اين لفظ را در هر دو معنا اطلاق كرده، در باره پليدي ظاهري فرموده: او لحم خنزير فانه رجس و هم در پليديهاي معنوي، مانند شرك و كفر و اعمال ناشايست به كار برده و فرموده: و اما الذين في قلوبهم مرض فزادتهم رجسا الي رجسهم و ماتوا و هم كافرون، و نيز فرموده: و من يرد ان يضله يجعل صدره ضيقا حرجا كانما يصعد في السماء كذلك يجعل الله الرجس علي الذين لا يؤمنون. و اين كلمه به هر معنا كه باشد نسبت به انسان عبارت است از ادراكي نفساني، و اثري شعوري، كه از علاقه و بستگي قلب به اعتقادي باطل، يا عملي زشت حاصل ميشود، وقتي ميگوييم (انسان پليد، يعني انساني كه به خاطر دل بستگي به عقايد باطل، يا عمل باطل دلش دچار پليدي شده است). و با در نظر گرفتن اينكه كلمه رجس در آيه شريفه الف و لام دارد، كه جنس را ميرساند، معنايش اين ميشود كه خدا ميخواهد تمامي انواع پليديها، و هياتهاي خبيثه، و رذيله، را از نفس شما ببرد، هياتهايي كه اعتقاد حق، و عمل حق را از انسان ميگيرد، و چنين ازالهاي با عصمت الهي منطبق ميشود، و آن عبارت است از صورت علميهاي در نفس كه انسان را از هر باطلي، چه عقايد و چه اعمال حفظ ميكند، پس آيه شريفه يكي از ادله عصمت اهل بيت است. براي اينكه قبلا گفتيم اگر مراد از آيه، چنين معنايي نباشد، بلكه مراد از آن تقوي و يا تشديد در تكاليف باشد، ديگر اختصاصي به اهل بيت نخواهد داشت، خدا از همه بندگانش تقوي ميخواهد، نه تنها از اهل بيت، و نيز گفتيم كه يكي از اهل بيت خود رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است، و با اينكه آن جناب معصوم است، ديگر معنا ندارد كه خدا از او تقوي بخواهد. پس چارهاي جز اين نيست كه آيه شريفه را حمل بر عصمت اهل بيت كنيم، و بگوييم: مراد از بردن رجس، عصمت از اعتقاد و عمل باطل است، و مراد از تطهير در جمله يطهركم تطهيرا كه با مصدر تطهير تاكيد شده، زايل ساختن اثر رجس به وسيله وارد كردن مقابل آن است، و آن عبارت است از اعتقاد به حق، پس تطهير اهل بيت عبارت شد، از اينكه ايشان را مجهز به ادراك حق كند، حق در اعتقاد، و حق در عمل، و آن وقت مراد از اراده اين معنا، (خدا ميخواهد چنين كند)، نيز اراده تكويني ميشود، چون قبلا هم گفتيم اراده تشريعي را كه منشا تكاليف ديني و منشا متوجه ساختن آن تكاليف به مكلفين است، اصلا با اين مقام سازگار نيست، (چون گفتيم اراده تشريعي را نسبت به تمام مردم دارد نه تنها نسبت به اهل بيت). پس معناي آيه اين شد كه خداي سبحان مستمرا و دائما اراده دارد شما را به اين موهبت يعني موهبت عصمت اختصاص دهد به اين طريق كه اعتقاد باطل و اثر عمل زشت را از شما اهل بيت ببرد، و در جاي آن عصمتي بياورد كه حتي اثري از آن اعتقاد باطل و عمل زشت در دلهايتان باقي نگذارد.
تفسیر المیزان اثر علامه طباطبایی آیهٔ 33 سوره احزاب [ سه شنبه ۱۳۸۸/۰۱/۰۴ ] [ 19:27 ] [ سعید ]
درس سوم خداشناسی(2)
بسم الله الرحمن الرحيم اولين مسألهاي كه در خداشناسي قرآن مطرح ميشود اين است كه آيا در قرآن بر اثبات وجود خدا دليلي آورده شده است يا نه؟ در بسياري از تفاسير مخصوصاً تفاسيري كه نويسندگانش ذوق كلامي داشتهاند امثال فخر رازي، بسياري از آيات را به منزله دلايلي براي اثبات صانع تلقي كردهاند و تقريباً تمام آياتي كه مشتمل بر آيات تكويني الهي است را مشتمل بر راهي براي اثبات وجود خدا دانستهاند و تقرير در چگونگي و دلالت آنها كردهاند. در مقابل اين مفسرين، بعضي ديگر مدعي شدهاند كه در قرآن مسأله وجود خدا مفروغ عنه دانسته شده و آياتي كه از طرف متكلمين دليل براي اثبات صانع دانسته شده در مقام اثبات صانع نيست، و بيان قرآن بگونهاي است كه اين مسأله را محتاج به اثبات نميداند. ما اگر بخواهيم مسأله را تفصيلاً بحث كنيم بايد تمام آياتي را كه آنها دليل دانستهاند بررسي كنيم ولي بحث تفصيلي مقتضاي اين بحث نيست لذا، ما يك راه حلّي به نظرمان ميرسد كه ميشود اين دو دسته را به هم نزديك كرد; گو اينكه بسياري از آياتي كه دسته اول دليل دانستهاند مخدوش است. در اينجا بايد اين مسأله را مطرح كرد كه فرق است بين اينكه در قرآن چيزي را به عنوان مسأله مطرح كند مثل آيات توحيد كه برايش مستقيماً دسته اول شده است و بين اينكه استدلال نشده ولي بشود از آن استدلالي به دست آورد مثل مسأله وجود خدا، ما اگر از آياتي كه استدلال مستقيم نشده دليلي به دست آوريم راه جمع بين دوقول است;آياتي داريم كه ميتوان از آن برهان ساخت نه اينكه مستقيماً خودش در مقام اثبات صانع باشد و آنجايي كه ميگويند وجود خدا بديهي است آنهم را تصديق ميكنيم ولي نفي نميكند كه از آيات قرآن بشود استدلال كرد. از جمله آياتي كه ميتوان از آنها برهاني به دست آورد، آيهاي كه در سياق يك سلسه سؤالاتي از منكرين و مكذبين دعوت پيامبر انجام گرفته است: أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ (سوره طور/35) آيا شما بدون خالق خلق شديد يا اينكه خودتان خالق خودتانيد؟ سياق آيه پاسخ سؤال نيست بلكه سؤالي است. و بعيد نيست كه اين آيه با آن آيه توحيد در استدلال فرق ميكند اين آيه استدلالي ندارد و به حسب ظاهر يك سؤالي است و بس. در اين آيه شريفه بحثهايي است: 1 ـ مفهوم ظاهري آيه چيست؟ بعضي گفتهاند من غير شيء منظور من غير غاية است يعني آيا شما بدون هدف خلق شدهايد؟ مانند تعبيراتي كه در قرآن هست كه انسان عبث آفريده نشده است. ولي به نظر ميرسد كه منظور از من غير شيء اين باشد كه: «من دون مادة قبلية»; چون «من» در مورد ماده به كار ميرود مانند: «من تراب»، «من طين» ..... اين سؤال درست است ولي گويا با سياق آيه سازگار نيست، چون بر فرض كه از عدم آفريده شده باشند و كسي بگويد خدا ما را از عدم آفريده است. خوب، اين چه ربطي به دعوت پيامبران و ردّ ايشان دارد؟ و چه ربطي به تكذيب خدا و پيامبران دارد؟ پس بعيد است كه اين منظور باشد. لذا استظهار اينكه من غير شيء منظور من غير خالق باشد مخصوصاً با قسمت بعدش مناسبتر است، يعني از دو حال خارج نيست يا خالقي نداريد و از عدم بودهايد و يا خودتان خالق خودتان هستيد. و اين دو را كه نميتوانيد بگوييد پس بايد بپذيريد كه خالقتان اللّه است، علي الظاهر اين استظهار روشنتر از دو نظر قبلي است. روي اين فرض كه آيه معنايش اين باشد، ميگوييم از اين آيه ميشود برهاني براي اثبات واجب استنباط كرد (بايد توجه داشت كه نميگوييم آيه استدلال ميكند بلكه ميشود از آن استنباط كرد) از اين تعبير آيه استنباط ميكنيم كه اشاره دارد كه در مخلوقيت انسانها جاي ترديد نيست، و نميشود گفت كه همينطوري خلق شدهاند و يا اينكه خودشان خالق خودشان باشند، پس بايد خالق داشته باشند، خالقي كه خود خالق نخواهد و الا تسلسل. پس اين آيه به عنوان نمونه معلوم شد كه روشن است كه در مقام استدلال نيست، بلكه ميشود از آن دليلي استنباط كرد. ساير آياتي هم كه براي اثبات صانع استدلال شده شبيه به همين آيه ميباشد و انصافش اين است كه هيچ كدام در مقام استدلال نيست (تا آنجايي كه ما بررسي كردهايم) مسأله ديگر: اگر ما از آيات دليلي استنباط كنيم اين استدلالات مانند استدلالاتي ميشود كه علماء الهيات با فلاسفه و متكلمين كردهاند كه از همه اينها يك عنوان كلي اثبات ميشود، برهان عقلي خودبه خود شخص اثبات نميكند. به عنوان مثال اگر دليل بياوريم كه در اين اتاق كسي هست و ثابت كنيم كه آن هم يكي بيشتر نيست باز آن انسان واحد يك عنوان كلي است كه بر هر كسي قابل انطباق است. برهان سروكارش با مفاهيم كلي است ومفهوم آن هم كلي است. پس هرگونه برهاني كه از قبيل علوم حصولي است و براي اثبات واجب اقامه شود، همه يك عنوان كلي را اثبات ميكند، فلاسفه براي عنوان كلي واجب الوجود يا متكلمين براي عنوان صانع، بر طبق برهان حركت عنوان المحرك للعالم، بر طبق برهان نظم ناظم العالم، همه و همه عناوين كليه، اثبات ميشود نه شخص خاصي. حال اگر از قرآن هم براهين اصطياد كنيم از همين قبيل است كه خدا را با صفتي كلي بشناسيم، خالق، ناظم، امثاله . حال آيا نوع ديگري از معرفت از قرآن به دست نميآيد كه معرفت به خود خدا تعلق بگيرد نه به مفاهيم كلي و عقلي؟ در اين باره هم بحثهايي هست، آنچه ميشود گفت به طور اختصار اينكه اين استظهار از قرآن بعيد نيست كه قرآن بفرمايد انسان ميتواند خدا را با علم حضوري بشناسد و شناخته است. (با توجه به اينكه علم حضوري داراي مراتبي است) اين را از جهاتي از آياتي ميشود استفاده كرد البته به آناندازه كه ما خيال ميكنيم كه از آيات چنين ظهوري بعيد نيست ولي اينكه واقعاً چنين باشد، اين را ادّعا نداريم. معمولاً سروكار ما با ظهورات است هر چه از اين به بعد هم به قرآن نسبت ميدهيم استظهار است نه تفسير قطعي. ما خيال ميكنيم از بعضي آيات ميشود چنين مسألهاي از قرآن استظهار كرد كه انسان ميتواند چنين علمي پيدا كند و پيدا كردهاند كه انسان با علم حضوري خدا را بيابد (مخصوصاً با همراهي بعضي روايات كه امامان (عليهم السلام) مفسرين حقيقياند). از جمله آيات دالّ بر اين مسأله آيه فطرت و آيه ميثاق با همديگر ميباشد.كه آيه فطرت در اين مطلب آن چنان روشن نيست ولي با توجه به آيه ميثاق و روايات روشن ميگردد. اينك آيه فطرت: فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لَا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ (روم/30) درباره اين آيه بحثهاي زيادي هست كه اين فطرت يعني چه؟ آيا دين (يعني مجموعه احكام الهي) فطري است يا چيز ديگري؟ اگر احكام فطري است آيا يعني تكتك احكام با فطرت شناخته ميشود؟ اين را كه نميشود مستلزم شد; بعضي گفتهاند: يعني اصول احكام موافق با فطرت انساني است; مثلاً ما يك سلسله احكام عبادي داريم، كه روح اينها پرستش اللّه است كه اين امري است فطري كه طبعاً در مقابل ولينعمت انسان بايد كرنش كند و يا انسان در مقابل كمال مطلق بايد خضوع كند و ... و همينطور درباره زكاة و انفاق و پول خرج كردنها كه ميگويند اصل اينها كمك به ديگران و رسيدگي به ضعفاست كه اينهم فطري است; انسان بالطبع وقتي با آدم عليلي روبرو ميشود ميل دارد به او كمك كند; پس قوانين فطري اصلش فطري است. بعضي براي فطري بودن تقريب ديگر كردهاند و آن اينكه: احتمال ديگر: «اقامة الوجه للدين»، يعني خود را در مقام تسليم مطلق در برابر خدا در آوردن، يعني كاملاً حواست جمع اين باشد كه هميشه اطاعت خدا كني، سپس ميفرمايد: فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِي ... يعني اين خداپرستي فطري است، اما چگونگي آن را آيه نميگويد كه فطري است يا نه; پس يعني همين توجه به پرستش خدا امريست كه مقتضاي فطرت است; اينجا يك معنايي براي فطري بودن خداپرستي به دست ميآيد و آن خداشناسي است، بعد از قبول تقرير دوم مقدمهاي به آن ضميمه ميشود و آن اينكه اگر فطرت تسليم در برابر خدا اقتضا ميكند پس بايد خدا را شناخت. يعني قبل از اينكه فطرةً خدا پرستيم، فطرةً خداشناسيم (در اينجا يك مفهوم ديگري هم هست و آن خداجويي است كه الان مورد بحث نيست) آنچه مورد بحث ماست اين است كه خداپرستي و خداشناسي فطري است . از آيه ميثاق به دست ميآيد كه اجمالاً قرآن معتقد است كه انسانها همه در يك نشئهاي، يك علمي به خدا پيدا كردهاند كه اين آنها را با خدا آشنا كرده است وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَي أَنفُسِهِمْ أَلَسْتَ بِرَبِّكُمْ قَالُواْ بَلَي شَهِدْنَا أَن تَقُولُواْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ ، أَوْ تَقُولُواْ إِنَّمَا أَشْرَكَ آبَاؤُنَا مِن قَبْلُ وَكُنَّا ذُرِّيَّةً مِّن بَعْدِهِمْ أَفَتُهْلِكُنَا بِمَا فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ . (اعراف / 172 و 173) اين آيه يكي از آيات مشكل قرآني از نظر تفسير است كه بحثهاي زيادي دارد كه اين بحث جاي آنها را ندارد. لذا اينك استظهار اجمالي خودمان را در حد ارتباط با اين بحث عرض ميكنيم: به نظر ميآيد آنچه مسلم است در اين آيه قابل انكار نيست اين است كه انسان در يك جايي در يك نشئهاي هر فردش اجمالا با خدا آشنا شده به جوري كه صحيح بودند كه از آ ن چنين حكايت كند كه خدا سؤال كند: أَلَسْتَ بِرَبِّكُمْ و آنها جواب دهند حال به چه صورتي بودند كاري نداريم ولي اين قابل انكار نيست كه آيه ميگويد: آدميزاد شناختي نسبت به خدا پيدا كرده كه آن را با چيز ديگري نميتواند عوض كند، روز قيامت كه ميپرسند چرا جاي خدا پرستيديد؟ نميتواند بگويد: «انّما اشرك آباونا». چون معرفتي پيداكرده كه اين عذرها را قطع ميكند، اشتباه درتطبيق نكرده، با خود خدا آشنا شده آن چنان آشنايي كه با كس ديگر اشتباه نميكند، و اين همان لازمه علم حضوري است. البته در مرحله اول قبول اين استظهار براي مبتدئين قابل قبول نيست ولي توصيه ميكنم روايات ذيل اين آيه را مطالعه كنيد كه ميفرمايد: اراهم نفسي و راوي سؤال ميكند: اكان ذلك معاينة؟ قال: (عليه السلام) بلي خدا را ديده ميشناسد ولي حال كه در ماديت فرو رفته او را فراموش كرده است. همين است كه ميگوييم: علم حضوري اگر ضعيف باشد مورد غفلت قرار ميگيرد; يادشان رفته ولي معرفت در عمق وجدانشان باقي مانده است. باز روايت دارد كه: وَ لَوْلَا ذَلِكَ لَمْ يَعْرِفْ أَحَدٌ رَبَّه مَنْ خَالَقَهُ وَ مَنْ رَازَقَهُ اين باز شاهد بر اين است كه علم حضوري بوده است، چون علم حصولي عنوان كلي اثبات ميكند نه معيني را. نكته مورد تكيه اين است كه اينجا نگفته «لم يعلم احد ان له خالق» كه اين همان عنوان كلي است و مورد براهين فلسفي ولي گفته يَعْرِفْ أَحَدٌ رَبَّه مَنْ خَالَقَهُ كه اين همان علم حضوري است، نتيجه اين اشعار اين شد كه اشخاص فهميدند كه خالق ايشان كيست; اگر ما به براهين اكتفا كنيم آنها به ما ميگويند كه: « انّ لنا ربّاً» ولي آيه ميگويد: أَلَسْتَ بِرَبِّكُمْ كه اين شخص معيني است نه عنوان كلي. و لذا امام (عليه السلام) ميفرمايد: وَ لَوْ لَا ذَلِكَ لَمْ يَعْرِفْ أَحَدٌ مَنْ خَالَقَهُ وَ مَنْ رَازَقَهُ كه آن يك نوع مواجهاي بوده است كه خود خدا را با او روبرو شدهاند وخود خدا را ديدهاند (البته نه با عين ظاهري بكله با عين حضوري) البته حالا هم اگر اسباب مادي كنار رود انسان با همان خود خدا ارتباط پيدا ميكند. مافعلا استظهار ميكنيم كه از مجموع آيه فطرت و ميثاق و روايات مربوطه فهيمده ميشود كه انسانها معرفتي به خدا پيدا كردهاند بشكلي كه خود خدا را ديدهاند. وظيفه ما اين است كه آن علم حضوري را تقويت كنيم، اين معرفت را تقويت كنيم كه دوباره با علم حضوري خود خدا را بيابيم.آنچه مدعاي ماست اين است كه انسان در دلش رابطه با خود خدا دارد اگر اين رابطه با عبادات و حضور قلب تقويت شود حالتي براي انسان پيدا ميشود كه خود خدا را مييابد. اين «يا الهي» كه ما ميگوييم اين يك عنوان كلي است، اي كسي كه خالق ما هستي، اما اگر با حضور قلب علم حضوري است و خود خدا را مييابد. روايتي در تحف العقول است كه مردم خدا را «عن غيب» عبادت ميكنند ولي گاهي است ممكن است براي بعضي اشخاص در حالات مناجات انسان طوري شود كه مفاهيم يادش برود ولو در ظاهر ميگويد و روي عادت است و اينجا گويا خود خدا را مييابد. اين همان علم حضوري است كه زنده ميشود. ولي بايد توجه داشت كه اين علم بدين معني نيست كه مفاهيم پوچ است; لذا ما تا در اين عالم هستيم آن موقف را فراموش كردهايم و چارهاي جز كار با مفاهيم كلي هم نداريم. روش ائمه اطهار (عليهم السلام) و پيامبر اكرم (صلي الله عليه وآله) هم چنين بوده است; خود قرآن هم چنين كاري ميكند. ولي بحث در اين بود كه آيا همه مطالب قرآن از همين سنخ مفاهيم است يا نقشي ديگر هم دارد. ما اينجا ادعا داريم كه بسياري از آيات سياقش جوري است كه اگر آدم دل به آيات بدهد و توجه كند كمكم آن معرفت ذهني دوباره زنده ميشود و پردهها برداشته ميشود. من باب مثال در سوره انعام حدود آيه90 تا 100 آياتي است كه يك سلسله علامات و آيات الهي را بيان ميكند: فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَي يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِِ ... پس از ذكر اين سلسله آيات الهي ميفرمايد: ذَلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ اين خداي شماست كجا ميرويد؟ يعني اين اللّه است، شما ميتوانيد با او از طريق همين آيات الهي آشنا شويد وقتي در اين دقت كرديد كمكم دل آشنا ميشود و معرفت ظهور پيدا ميكند اگر با يك دل آمادهاي دقت كنيم خواهيم ديد كه ذَلِكُمُ اللّهُ و خود خدا را ميبينيم البته نه با ديدن چشم. به هر حال اين هم ادعايي بلكه استظهاري است كه قرآن علاوه بر ادله عقلي نقش تقويت علم حضوري دارد. و صلى الله على محمد و آله الطاهرين والحمدلله رب العالمين [ دوشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۰۳ ] [ 18:38 ] [ سعید ]
أَ فَتَطْمَعُونَ أَنْ يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلامَ اللَّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ (سوره البقرة 75) (پس اى مؤمنان!) آيا انتظار داريد (كه يهوديان سرسخت،) به (دين) شما ايمان بياورند؟ در حالى كه عدهاى از آنان، سخنان خدا را مىشنيدند و پس از فهميدنش، آن را تحريف مىكردند با آنكه (حقّ را) مىدانستند. پيامها: 1 انتظارِ ايمان آوردن مردم نيز نيكوست، ولى همه اين توفيق را ندارند، شما هم انتظار آن را نداشته باشيد. «أَ فَتَطْمَعُونَ أَنْ يُؤْمِنُوا» 2 با وجود دانشمندان لجوج و خطرناك، اميدى به اصلاح جامعه نيست.«أَ فَتَطْمَعُونَ أَنْ يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَ قَدْ كانَ» 3 در انتقاد، انصاف را مراعات كنيم. همه يهوديان اهل تحريف نبودند. («فَرِيقٌ مِنْهُمْ» «يُحَرِّفُونَهُ») 4 به اصلاح عوام فاسد اميدى هست، ولى به اصلاح دانشمند منحرف لجوج، اميدى نيست. «بَعْدِ ما عَقَلُوهُ» 5 شناخت حقّ، غير از قبول حقّ است. افرادى حقّ را مىشناسند، ولى حاضر نيستند به آن اقرار كنند. «يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ» 6 تحريفاتى خطرناكتر است كه كارشناسانه و آگاهانه باشد. «يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ» 7 جاهلِ مقصّر، مورد تهديد است نه جاهل بى خبر. «مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ» 8 تحريف، گناه علما و دانشمندان است. «يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ» تفسیر نور [ دوشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۰۳ ] [ 7:35 ] [ سعید ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |