منتخب تفاسیر أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا
| ||||||
روش تفسيري امام خمينی
عبدالسلام زين العابدين اين طبيعت روش تفسير است كه با ابزارها, اصول و مبادى اش تعيين كننده نماى كلى و ابعاد و نشانه هاى يك كار تفسيرى است, چنان كه ميزان درستى يا انحراف, صواب يا خطا بودن يك كار تفسيرى نيز در پرتو همين ابزارها و اصول و قواعد تعيين مى شود. در روايت آمده است: ادامه مطلب [ شنبه ۱۳۸۶/۰۹/۲۴ ] [ 17:52 ] [ سعید ]
همه چيز در پرتو انديشه!
قال على (عليه السلام): «اَلا لا خَيْرَ فى عِلْم لَيْسَ فيهِ تَفَهُّمٌ، اَلا لاخَيْرَ فى قِرائَة لَيْسَ فيها تَدَبُّرٌ، اَلا لاخَيْرَ فى عِبادَة لا فِقْهَ فيها»; «آگاه باشيد! علمى كه در آن فهم نباشد فايده اى ندارد. بدانيد! قرائت قرآن اگر همراه با تدبّر و انديشه (در معانى آن) نباشد بى فايده است. آگاه باشيد! عبادتى كه در آن تفكّر و انديشه نباشد خيرى ندارد»( اصول كافى، كتاب فضل العلم، باب صفة العلماء، حديث سوم). شرح و تفسير سؤال: در جمله اوّل مى خوانيم: «علمى كه در آن فهم نباشد خيرى ندارد» مگر مى شود علم و دانشى بدون تفهّم حاصل گردد؟ پاسخ: بله، بسيار است علم و دانش هايى كه حاصل آن تنها ذخيره كردن مشتى دانستنى ها و قواعد يا فرمول هاى خشك است كه صاحب آن، در آن تفكّر نمى كند و به نتيجه آن نمى انديشد. دانشمندى كه توانست هسته اتم را بشكافد و اين نيروى عظيم را آزاد كند، براى چه هدفى اين كار را كرد؟ آيا هدفش نابودى همه موجودات زنده و از بين بردن تمام آثار حيات و زندگى در شهر «ناكازاكى» و «هيروشيماى» ژاپن بود، كه هنوز هم بعد از ده ها سال متأسّفانه آثار شوم آن موجود است!؟يا منظورش توليد نيروگاه هاى برق بود، تا به وسيله آن جهان را روشن كند و چرخ هاى كارخانجات را به گردش درآورد و استفاده هاى مثبت فراوان ديگر از آن بشود؟ متأسّفانه بسيارى از دانشمندان مادّى در علوم و دانش هاى خويش تفهّم ندارند، بدين جهت دنيا تبديل به ظلمتكده اى مى گردد. دنيايى كه دانشمندان آن هدفى جز لذّات مادّى ندارند و براى آن ها تفاوتى نمى كند كه با اختراعات و اكتشافات آن ها كارخانجات داروسازى فعّال شود يا كارخانجات بمب سازى، بلكه هر كدام درآمد بيش ترى عايد آن ها كند و دلارهاى فزون ترى به جيب آن ها سرازير نمايد، همان را ترجيح مى دهند! چنين دنيايى حقيقتاً ظلمتكده و چنان دانشى در حقيقت زيانبار است! در جمله دوم مى خوانيم: «آگاه باشيد تلاوت قرآن اگر توأم با انديشه نباشد سودى ندارد» آرى، بسيارند كسانى كه قرآن تلاوت مى كنند، ولى مورد لعن قرآن هستند(ميزان الحكمة، باب 2311، حديث 16250، (جلد 8، صفحه 90))! زيرا به دستورات اين نسخه شفابخش آسمانى عمل نمى كنند; آن ها هنگامى كه آيات مربوط به غيبت را مى خوانند، در حالى كه خود غيبت مى كنند مورد لعن اين آيات قرار مى گيرند! هنگامى كه آيات مربوط به ربا را قرائت مى كنند، در حالى كه آلوده به اين گناه بزرگ و كثيف هستند، مورد لعن آيات ربا واقع مى شوند! و همچنين در ساير آياتى كه به آن عمل نمى كنند. «تدبّر» از ريشه «دَبْر» (بر وزن ابر) گرفته شده و به معناى عاقبت انديشى است، تلاوت كننده قرآن هنگام تلاوت آيات شريفه بايد به عاقبت كسانى كه آيات تلاوت شده در مورد آن ها سخن مى گويد بينديشد كه قرائت يك آيه همراه با تدبّر از يك ختم قرآن بى تدبّر ارزشمندتر است! [ شنبه ۱۳۸۶/۰۹/۲۴ ] [ 16:36 ] [ سعید ]
هم طراز شهيدان حضرت على (عليه السلام) فرمود: «مَا الُْمجاهِدُ الشَّهيدُ فى سَبيلِ اللهِ بِاَعْظَمَ اَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ»; «آن كس كه در راه خدا جهاد كند و شربت شهادت بنوشد، بلند مقام تر از آن كس نيست كه توانايى بر گناه داشته باشد و دامن خود را آلوده نكند!»( نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 474). شرح و تفسير بزرگ ترين جهاد از نظر منطق اسلام، جهاد با هوس هاى سركش، مخصوصاً در محيط هاى آلوده است. حتّى جهاد با دشمن آن گاه نتيجه بخش خواهد بود كه با اخلاص و اتّحاد و نيّت پاك و به دور از خودخواهى و أغراض شخصى صورت گيرد و اين ها جز با پرورش اخلاقى كافى و جهاد با نفس ممكن نيست. به همين دليل حضرت على (عليه السلام)مى فرمايد: «آن ها كه در ميدانِ جهادِ با هوا و هوس پيروز مى گردند و در محيط هاى آلوده دامان خود را پاك نگه مى دارند، كمتر از مجاهدان شهيد در راه خدا نيستند!» بلكه در ادامه اين حديث در نهج البلاغه مى خوانيم كه اين گونه افراد در رديف فرشتگان آسمانى هستند!( يكصد و پنجاه درس زندگى، صفحه 43). سرّ اين اهميّت فوق العاده، و تأكيدهاى فراوان رهبران دينى بر مبارزه با هواى نفس، تا آن جا كه آن را «جهاد اكبر» ناميده اند، اين است كه منشأ بسيارى از گناهان يا تمام گناهان هواهاى نفسانى و هوس هاى شيطانى است و از آن جا كه خطر اين دشمن انسانيّت زياد و محدوده عملياتى اش گسترده و از نظر زمان و مكان محدوديتى ندارد، لذا مبارزه با آن ارزش ويژه اى محسوب مى شود و جهادگر با آن هم رديف شهيدان مى گردد و خوشا به حال هر دو گروه!. [ جمعه ۱۳۸۶/۰۹/۲۳ ] [ 23:43 ] [ سعید ]
قال على (عليه السلام): «فَبَعَثَ اللهُ تَعالى مُحَمَّداً (صلى الله عليه وآله) بِالْحقِّ، لِيُخْرِجَ عِبادَهُ مِنْ عِبادَةِ الاَْوْثانِ اِلى عِبادَتِه، وَ مِنْ طاعَةِ الشَّيْطانِ اِلى طاعَتِه»; «خداوند متعال محمّد (صلى الله عليه وآله) را به حق مبعوث ساخت، تا بندگانش را از پرستش بت ها خارج و به عبادت خود دعوت كند، و آن ها را از زير بار طاعت شيطان آزاد ساخته به اطاعت خود سوق دهد»( نهج البلاغه، خطبه 147). شرح و تفسير آيات و روايت متعدّدى وجود دارد كه در آن ها اهداف مهمّى براى بعثت پيامبران الهى مطرح شده است(مشروح اين آيات را در پيام قرآن، جلد 7، صفحه 13 به بعد، مطالعه فرماييد). روايت فوق به دو هدف از اهداف مهمّ بعثت مى پردازد، كه در آيات قرآن نيز به آن اشاره شده است: 1ـ رها ساختن مردم از پرستش بت ها و هدايت آن ها به پرستش خداوند يگانه. 2ـ رها ساختن مردم از پيروى شيطان و فراخواندن آنان به پيروى از خداوند رحمان. در مورد هدف اوّل بايد توجّه داشت كه «اوثان»، كه مفرد آن «وثن»است و به معنى «بت» مى باشد، معناى وسيعى دارد; بنابراين هر چند با ظهور پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) و زحمات فراوان آن حضرت، بت پرستى به ظاهر برچيده شد، ولى با توجّه به اين كه در فرهنگ اسلامى هر چيزى كه انسان را از خدا دور سازد و به خود جذب كند بت مى باشد، در عصر و زمان ما انواع ديگرى از بت پرستى وجود دارد! كه بايد مردم را از آن رها ساخت و به سوى پرستش خداى يكتا دعوت كرد. در روايتى از پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: «يَأْتى عَلَى النّاسِ زَمانٌ بُطُونُهُمْ آلِهَتُهُمْ، وَ نِساؤُهُمْ قِبْلَتُهُمْ، وَ دَنا نيرُهُمْ دينُهُمْ، وَ شَرَفُهُمْ مَتاعُهُمْ، وَ لايَبْقى مِنَ الاْيمانِ اِلاّ اِسْمُهُ; زمانى بر مردم خواهد آمد كه شكم هايشان معبود آن ها، و زنانشان قبله گاه آن ها، و سرمايه شان دين آن هاست، و شرفشان را در معرض فروش قرار مى دهند و از ايمان جز نام آن باقى نمى ماند ...». (مردم كه از اين سخن، پس از برچيده شدن بساط بت پرستى در عصر رسول الله (صلى الله عليه وآله) بسيار متعجّب شده بودند پرسيدند:) يا رَسُولَ الله! اَيَعْبُدُونَ الاَْصْنامَ; آيا امكان دارد كه مسلمانان دوباره به بت پرستى روى آورند؟ قالَ: «نَعَمْ، كُلُّ دِرْهَم عِنْدَهُمْ صَنَمٌ»; حضرت فرمودند: «بله (البتّه نه به شكل بت پرستان قبل از اسلام، بلكه) هر درهمى بتى براى آن ها محسوب مى شود (و آن ها را از ياد خدا غافل مى سازد!)( بحار الانوار، جلد 22، صفحه 453). در روايت ديگرى نيز مى خوانيم: «هنگامى كه اوّلين درهم و دينار را ساختند، شيطان بسيار خوشحال شد و آن ها را بر چشمش نهاد و سپس آن ها را بوسيد و گفت: شما نور چشمان من هستيد! اگر از اين پس انسان ها بت پرستى نكنند، امّا شما را بپرستند، من غمى نخواهم داشت!»( بحار الانوار، جلد 70، صفحه 137). آنچه گفته شد يك نوع بت پرستى است كه در عصر ما رواج دارد و بت پرستى أشكال ديگرى هم دارد كه تعريف كامل آن در جمله زير آمده است: «كُلُّما شَغَلَكَ عَنِ اللهِ فَهُوَ صَنَمُكَ; هر چيزى كه تو را از ياد خدا باز دارد آن بت توست». اگر بعضى از دل ها را بشكافيم بت خانه بزرگى خواهد بود! دلى كعبه پروردگار است كه جز خدا در آن دل نباشد و اگر غير خدا را هم بخواهد، در راستاى رضايت خداوند باشد. امّا در مورد هدف دوم نيز بايد توجّه داشت كه شيطان مفهوم وسيعى دارد; زيرا شيطان به معناى يك موجود طغيانگر در برابر خداوند است، بنابراين پيروى از هر موجودى كه در برابر خداوند طغيانگرى مى كند پيروى از شيطان است. حتّى گوش فرادادن به هر سخنى اطاعت از صاحب آن سخن شمرده مى شود; اگر آن سخن براى رضاى خدا باشد، عبادت الهى محسوب مى شود و اگر در راه خلاف باشد، عبادت شيطان است(ميزان الحكمة، باب 2496، حديث 11352، جلد 6، صفحه 19). [ جمعه ۱۳۸۶/۰۹/۲۳ ] [ 23:42 ] [ سعید ]
خلاصه تفسير سوره تين در الميزان اين سوره مساله بعث و جزا را ياد آور شده، مطلب را از راه خلقت انسان در بهترين تقويم، و سپس اختلاف افراد انسان در بقا بر فطرت اولى و خارج شدن از آن، و در نتيجه تنزلش تا اسفل سافلين را بيان نموده، در آخر خاطر نشان مىكند كه به حكم حكمت الهى واجب است كه بين دو طايفه در دادن جزا فرق گذاشت، و پاداش هر دو نبايد يكسان باشد. و اين سوره مكى است، هر چند كه مىتواند مدنى هم باشد، مؤيد مكى بودنش سوگند به" وَ هذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ" است هر چند كه اين نيز صريح نيست در اينكه سوره در مكه نازل شده، چون احتمال دارد سوگند به شهر مكه بعد از هجرت آن حضرت و مراجعتش به مكه نازل شده باشد. " وَ التِّينِ وَ الزَّيْتُونِ وَ طُورِ سِينِينَ وَ هذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ" بعضى از مفسرين گفتهاند: مراد از كلمه" تين" (انجير) و" زيتون" دو ميوه معروف است، كه خداى تعالى به آنها سوگند ياد كرده، به خاطر اينكه در آنها فوايد بسيار زيادى و خواص و منافعى سراغ داشته. ولى بعضى ديگر گفتهاند: منظور از تين، كوهستانى است كه دمشق بر بلندى آن واقع شده، و منظور از زيتون كوهستانى است كه بيت المقدس بر بالاى يكى از كوههايش بنا شده، و اطلاق نام دو ميوه انجير و زيتون بر اين دو كوه شايد براى اين بوده كه اين دو ميوه در اين دو منطقه مىرويد، و سوگند خوردن به اين دو منطقه هم شايد به خاطر اين بوده كه عده بسيارى از انبيا در اين دو نقطه مبعوث شدهاند. و بعضى ديگر احتمالهايى ديگر دادهاند. و مراد از" طُورِ سِينِينَ"، كوهى است كه در آن خداى تعالى با موسى بن عمران تكلم كرد، كه" طور سيناء" هم ناميده مىشود، و مراد از" هذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ" مكه مشرفه است،و در آيه مورد بحث با آوردن كلمه" هذا" و اشاره كردن به مكه احترام خاصى از آن كرده، و فهمانده كه كعبه نسبت به آن سه نقطه ديگر شرافت خاصى دارد، و اگر آن را امين خوانده يا به اين جهت است كه كلمه" امين" را به معناى" آمن" گرفته، و آمن معناى نسبت را افاده مىكند، و در نتيجه به معناى" ذى الامن- داراى امن" است. " لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ" اين آيه جواب چهار سوگند قبل است، و منظور از" خلق كردن انسان در احسن تقويم" اين است كه: تمامى جهات وجود انسان و همه شؤونش مشتمل بر تقويم است. و معناى" تقويم انسان" آن است كه او را داراى قوام كرده باشند، و" قوام" عبارت است از هر چيز و هر وضع و هر شرطى كه ثبات انسان و بقايش نيازمند بدان است، و منظور از كلمه" انسان" جنس انسان است، پس جنس انسان به حسب خلقتش داراى قوام است. و نه تنها داراى قوام است، بلكه به حسب خلقت داراى بهترين قوام است، و از اين جمله و جمله بعدش كه مىفرمايد:" ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ إِلَّا الَّذِينَ ..." استفاده مىشود كه انسان به حسب خلقت طورى آفريده شده كه صلاحيت دارد به رفيع اعلى عروج كند، و به حياتى خالد در جوار پروردگارش، و به سعادتى خالص از شقاوت نائل شود. " ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ" مراد از" أَسْفَلَ سافِلِينَ" مقام منحطى است كه از هر پستى پستتر، و از مقام هر شقى و زيانكارى پايينتر است. و معناى آيه اين است كه: سپس ما همين انسان را كه در بهترين تقويم آفريديم، به مقام پستى برگردانديم كه از مقام تمام اهل عذاب پستتر است. احتمال هم دارد كه كلمه" رد" در اينجا به معناى جعل باشد، يعنى ما او را پستترين پستها قرار داديم. و نيز احتمال دارد به معناى تغيير باشد، و معنا چنين باشد كه: ما سپس همين انسان را كه آن طور آفريديم تغيير مىدهيم، و مراد از" سفالت" به هر حال شقاوت و عذاب است. " إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ" مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح كردند، كه اجرى غير ممنون يعنى غير مقطوع دارند، و اين استثناء متصل و استثناء از جنس انسان است، و حرف" فاء" جمله" فَلَهُمْ أَجْرٌ ..." را متفرع بر اين استثنا مىكند، و اين خود مؤيد آن است كه مراد از رد انسان به سوى اسفل سافلين، ردش به سوى شقاوت و عذاب است. " فَما يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ " خطاب در اين آيه به انسان است، البته به اعتبار جنس انسان. " أَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحاكِمِينَ"- اين استفهام براى تقرير و تثبيت مطلب قبل است، و" احكم الحاكمين بودن خدا" به اين معنا است كه او فوق هر حاكم است، چون حكمشمتقنترين حكم است، و در حقيقت و نفوذ از حكم هر حاكم ديگر برتر است، حكم او به هيچ وجه دچار وهن و اضطراب و بطلان نمىگردد، خداى تعالى در عالم خلقت و تدبير حكمى مىراند كه به مقتضاى حكمت بايد رانده شود، حكمى متقن و زيبا و با نفوذ، و چون از يك سو خداى تعالى احكم الحاكمين، و از سوى ديگر مردم از نظر اعتقاد و عمل دو طايفه هستند حكمت واجب مىسازد كه خداى تعالى بين اين دو طايفه از نظر جزا در حيات باقى آخرت فرق بگذارد، و همين است كه مساله بعث را واجب مىكند. پس تفريعى كه در جمله" فَما يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ" شده، از قبيل تفريع نتيجه بر حجت است، و جمله" أَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحاكِمِينَ" حجت مذكور را تتميم مىكند، چون تماميت حجت، موقوف بر احكم الحاكمين بودن خداست. و حاصل آن حجت اين است كه: بعد از آنكه مسلم شد كه انسان در احسن تقويم خلق شده، و معلوم شد كه بعد از خلقت، به دو طايفه تقسيم مىشود، طايفهاى كه از تقويم خداداديش كه تقويمى احسن بود خارج و به سوى اسفل سافلين برمىگردد، و طايفهاى كه به همان تقويم احسن الهى و بر صراط فطرت اولش باقى مىماند. و از سوى ديگر خداى تعالى مدبر امور ايشان، احكم الحاكمين است. و از سوى سوم حكمت اين خدا اقتضا دارد كه با اين دو طايفه يك جور معامله نكند نتيجه مىگيريم كه پس بايد روز جزايى باشد، تا هر طايفهاى به جزاى عملى كه كردهاند برسند، و عقل و فطرت آدمى اجازه نمىدهد و بهانهاى ندارد كه اين روز جزا را تكذيب كند. [ پنجشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۲۲ ] [ 21:8 ] [ سعید ]
***چرا در اسلام، ارزش عمل به نيّت آن است و قبولى عمل به قصد قربت و اخلاص وابسته است؟ ***بشر چه نيازى به كتاب آسمانى دارد؟ [ پنجشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۲۲ ] [ 14:59 ] [ سعید ]
قرآن در بيان رخدادهاى تاريخى آشكارا جانب دارى مى كند و يك طرف را كه حق مى داند آن را مى ستايد و طرف ديگر را كه باطل است حتى لعن هم مى كند و وعده عذاب مى دهد.... رعايت بى طرفى براى اين است كه ما نمى دانيم كدام طرف حق است، اما وقتى گزارش گر خداست و از حقايق امور آگاه است و در تمام صحنه ها از اول تاريخ بشر تا امروز بوده و حتى در بسيارى از وقايع خودش يكى از قهرمان هاى حادثه بوده آن هم نقش اول را داشته به خوبى مى داند حق كيست، باطل كدام است. [ چهارشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۲۱ ] [ 14:12 ] [ سعید ]
عيد چه روزى است؟
قال على (عليه السلام): «كُلُّ يَوْم لايُعْصَى اللهُ فيهِ فَهُوَ عيدٌ»; «هر روزى كه در آن، معصيت و نافرمانى خداوند نشود عيد است»( نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 428). شرح و تفسير عيد دو رقم است: عيد «تشريعى» و عيد «تكوينى». امّا عيدهاى تكوينى نوعى بازگشت به جهان طبيعت است، مانند عيد نوروز كه يك عيد كاملا طبيعى است. با توجّه به توضيح بالا، حضرت على (عليه السلام) هر روزى را كه انسان موفّق شود بر هواى نفس خويش غلبه كند و از اطاعت ابليس و شيطان روى برتابد و دشمن بزرگ خويش را دشمن بگيرد و در يك كلمه عصيان نكند، آن روز را عيد مى داند. با توجّه به اين روايت و توضيحاتى كه گذشت، عيد نوروز مى تواند يك عيد باشد، ولى نه به عنوان يك عيد تشريعى. و رواياتى كه در اين زمينه وارد شده روايات معتبرى نيست(1). عيد نوروز جنبه هاى مثبت و منفى متعدّدى دارد، جنبه هاى مثبت آن نظافت، صله رحم، كمك به اقشار ضعيف و كم در آمد و مانند آن است. و جنبه هاى منفى آن، مراسم خرافى چهارشنبه سورى، سيزده بدر، تشريفات كمرشكن، چشم و هم چشمى، مسافرت هاى گناه آلود، شكستن مرز محرميّت ها و امثال آن مى باشد. حال اگر به جنبه هاى مثبت آن پرداخته شود و از جنبه هاى منفى آن اجتناب گردد، طبق روايت فوق عيد نوروز طبيعى، عيد تشريعى هم مى شود و اگر خداى ناكرده بر عكس شود، از منظر حضرت على (عليه السلام)چنين روزى عيد نخواهد بود. جالب اين كه اسلام در برخورد با اين آداب و رسومى كه مردم به آن اعتقاد داشته اند سعى كرده با هدايت آن به سمت جهات مثبت، يا تفسيرى نو از آن، جنبه هاى منفى آن را از بين ببرد; مثلا اين سخن كه «فلان زن بدقدم است!» را اسلام به شكل خاصّى تفسير و از آن استفاده كرده است. در روايتى مى خوانيم: «مِنْ بَرَكَةِ الْمَرْأَةِ قِلَّةُ مَهْرِها وَ مِنْ شُوْمِها كَثْرَةُ مَهْرِها; زنانى خوش قدم هستند كه مهريّه اى سبك داشته باشند و زنانى بدقدم هستند كه مهريه آنها سنگين باشد»(2) و اين نكته جالبى است در بر خورد با آداب و رسوم ديگران!. 1. قسمتى از اين روايات را، در ميزان الحكمة، باب 3006، جلد 7، صفحه 132، مطالعه فرماييد. 2. وسايل الشيعه، جلد 15، ابواب المهور، باب 5، حديث 8. [ چهارشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۲۱ ] [ 12:44 ] [ سعید ]
على از زبان خودش!
قال على (عليه السلام): «اِنَّما مَثَلى بَيْنَكُمْ كَمَثَلِ السِّراجِ فِى الظُّلْمَةِ، يَسْتَضىءُ بِهِ مَنْ وَ لَجَها»; «مَثَل من در بين شما، مثل چراغ پر نورى در تاريكى است، تنها كسانى از آن بهره مى برند كه در شعاع نور آن باشند»( نهج البلاغه، خطبه 187). شرح و تفسير در كلمات پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) و ائمّه طاهرين (عليهم السلام) تعبيراتى ديده مى شود كه گاه ناآگاهان تصوّر مى كنند كه اين سخنان خودستايى و تعريف از خويشتن است. در حالى كه بين خودستايى و معرّفى كردن خويش تفاوت روشنى وجود دارد. گاه شما شخصى را كاملا مى شناسيد، ولى او بر اثر خودخواهى و غرور به ستايش از خود مى پردازد، اين كار خودستايى و مذموم است. ولى گاهى از اوقات شما آن شخص را نمى شناسيد و او خود را معرّفى مى كند، رشته تخصّصى اش را بيان مى كند، تا بهتر بتوان از او بهره برد. اين، خودستايى نيست و مذموم نمى باشد. آنچه درباره معصومين (عليهم السلام)نقل شده از قبيل قسم دوم است; نه اوّل. حضرت على (عليه السلام) علاوه بر روايت فوق در موارد ديگرى نيز به معرّفى خود پرداخته است(1); مثلا در روايتى مى خوانيم كه آن حضرت خطاب به كميل بن زياد، در حالى كه به سينه اش اشاره مى كرد، فرمود: «اِنَّ هاهُنا لَعِلْماً جَمّاً لَوْ اَصَبْتُ لَهُ حَمَلَةً; در سينه ام علم فراوانى وجود دارد. اگر افراد لايقى مى يافتم به آن ها تعليم مى دادم»(2). يا در روايت ديگرى مى فرمايد: «اَيُّهَا النّاسُ سَلُونى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونى فَلاََنَا بِطُرُقِ السَّماءِ اَعْلَمُ مِنّى بِطُرُقِ الاَْرْضِ; اى مردم! پيش از اين كه مرا از دست بدهيد آنچه مى خواهيد از من بپرسيد كه من به راه هاى آسمان از راه هاى زمين آشناترم»(3). و بالاخره در روايت فوق مى فرمايد: «من در ميان شما به منزله چراغ پر نورى هستم كه در تاريكى مى درخشد، و كسانى مى توانند از نور اين چراغ استفاده كنند كه وارد فضاى اين چراغ شوند». اين روايت اشاره به نكته مهمّى دارد، كه در روايات ديگر و برخى از آيات قرآن نيز مورد اشاره قرار گرفته و آن نكته اين است: ترقّى و تكامل همواره بر دو پايه استوار است: 1ـ فاعليّت فاعل. 2ـ قابليّت قابل. اگر بهترين امكانات پيشرفت و ترقّى وجود داشته باشد، امّا كسانى از آن استفاده كنند كه قابليّت ندارند هيچ فايده اى ندارد، از خورشيد نورانى تر سراغ نداريم، امّا شخص نابينا نمى تواند از خورشيد استفاده كند، چون قابليّت ندارد. اگر بهترين آب ها را با بذرهاى اصلاح شده و باغبان هاى لايق و باران هاى پى در پى، در زمين شوره زار هدايت كنيم، بهره اى نمى گيريم; چون زمين شوره زار قابليّت بهره بردارى ندارد. اشخاص زيادى تا پايان عمر در كنار انبياء بودند، ولى كافر مردند; چون قابليّت دريافت نور هدايت را نداشتند. در اوّلين آيه سوره بقره مى خوانيم كه قرآن مجيد هدايت گر افراد باتقوى است، نه همه مردم; يعنى براى كسانى كه قابليّت هدايت را دارند هدايت گر است. در ضمن قابليّت ها متفاوت است و هركس به اندازه قابليّت خود از فيض خدايى استفاده مى كند. قرآن مجيد نيز مى فرمايد: (اَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ اَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها); «هر درّه اى به اندازه ظرفيّت خود آب ذخيره مى كند»(4). سؤال: قابليّت ها را چگونه افزايش دهيم؟ پاسخ: قابليّت ها دو بخش هستند: بخشى از آن ها ذاتى است، و بخشى ديگر اكتسابى. قسم اوّل قابل افزايش نيست، امّا قسم دوم را مى توان با توبه و تقوى و مداومت بر ياد خداوند، كنار زدن حجاب ها، شركت در مجالس علم و معرفت، مطالعات مفيد، انتخاب دوست مناسب، محيط خوب و مانند آن افزايش داد. 1. كتاب هايى در اين زمينه نوشته شده است. از جمله مى توان به كتاب «على (عليه السلام) از ديدگاه على بن ابيطالب (عليه السلام)» اشاره كرد.
2. نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 147.
3. نهج البلاغه، خطبه 189.
4. سوره رعد، آيه 17.
[ چهارشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۲۱ ] [ 12:42 ] [ سعید ]
مَثَل بذر پر بركت (مَثَلُ الَّذِينَ يُنفِقُونَ اءَمْوَا لَهُمْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ اءَنبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِى كُلِّ سُنبُلَةٍ مِّاْ ئَةُ حَبَّةٍ وَاللَّهُ يُضَعِفُ لِمَن يَشَآءُ وَاللَّهُ وَا سِعٌ عَلِيمٌ).(53) ((مثل كسانى كه اموال خود را در راه خدا انفاق مى كنند همانند بذرى هستند كه هفت خوشه بروياند؛ كه در هر خوشه ، يكصد دانه باشد؛ و خداوند آن را براى هركس بخواهد (وشايستگى داشته باشد)، دو يا چند برابر مى كند؛ و (فضل و بخشش ) خدا وسيع و (او به همه چيز) آگاه است )). در مثل آنان كه از اموالها مى كنند انفاق در راه خدا حبّه اى باشد كز او رويد بعدّ هفت خوشه و زهر آن يك دانه صد مى نمايد حقّ فزون بر هر كه خواست واسع و دانا چو او بر ما سِواست منفقين را آگه است از سرّ حال كزچه نيّت مى كنند انفاق مال مى دهد وسعت به قدر نيّتش مى فزايد بر نوا و نعمتش (54) وجه تشبيه طبق نظر بسيارى از مفسّران ، مالى كه در راه خدا انفاق شود، در اين آيه به بذر گندمى تشبيه شده كه هفت خوشه از آن برويد و در هر خوشه يكصد دانه گندم باشد و در نتيجه محصول هفتصد برابر اصل مى شود. بنا بر اين تفسير، آيه شريفه داراى كلمه محذوفى است ؛ بعضى كلمه ((صدقات )) را قبل از الّذين در تقدير گرفته اند كه در اين صورت معناى آيه چنين خواهد بود: ((مثل (صدقات ) كسانى كه در راه خدا انفاق مى كنند، همانند بذرى است كه در زمين مساعد افشانده شود و از بوته هاى هر كدام هفت خوشه بروياند و در خوشه يكصد دانه باشد)). بعضى قبل از ((حبّه )) كلمه ((باذر)) در تقدير گرفته اند. و جمعى از مفسّران معاصر مى گويند: ((هيچ دليلى بر حذف و تقدير در آيه نيست . (زيرا) در اين آيه ، خود كسانى كه در راه خدا انفاق مى كنند به دانه پر بركتى كه در زمين مستعدى افشانده شود، تشبيه گرديده اند نه انفاق آنان . و تشبيه افراد انفاق كننده به دانه هاى پر بركت ، تشبيه جالب و عميقى است ، قرآن مى خواهد بگويد عمل هر انسانى پرتوى از وجود اوست ، و هر قدر عمل ، توسعه پيدا كند وجود آن انسان در حقيقت توسعه يافته است ، مگرنه اين است كه اعمال انسان تغيير شكلى از قوا و موادّ جسمى اوست ؟! و به عبارت روشن تر قرآن كريم عمل انسان را از وجود او جدا نمى داند، و هر دو را اشكال مختلفى از يك حقيقت معرفى مى كند، بنا بر اين بدون هيچ گونه حذف و تقدير، آيه قابل تفسير است و اشاره به يك حقيقت عقلى است ، يعنى اين گونه افراد نيكوكار همچون بذرهاى پر ثمرى هستند كه به هر طرف ريشه و شاخه مى گسترانند و همه جا را زير بال و پر خود مى گيرند. جالب توجه اين كه چندين سال قبل كه سال پر بارانى بود در مطبوعات اين خبر انتشار يافت كه در نواحى شهرستان ((بوشهر)) در بعضى از مزارع بوته هاى گندمى بسيار بلند و پر خوشه ديده شده كه گاهى در يك بوته در حدود چهار هزار دانه گندم وجود داشت و اين خود مى رساند كه تشبيه مزبور يك تشبيه كاملاً واقعى و حقيقى است نه تشبيه فرضى )).(55) به هر صورت وجه شباهت در اين تشبيه ((پر بركت بودن و رشد و فزونى )) است . بعضى از مفسّران گفته اند: چون دنيا ((مزرعه آخرت )) است ، عمل خير انسان به بذر تشبيه شده است . نكته ها: الف - قانون عمومى تعاون در نظام آفرينش بخشش و تعاون يك قانون عمومى در جهان آفرينش است . دانشمندان مى گويند: ساليانه چهارصد و پنجاه هزار ميليون تن از جرم و مواد كره خورشيد تبديل به حرارت و نور مى شود و به كره زمين و چند كره ديگر كه تحت عائله او هستند مى رسد. كره خاكى زمين در سال ، چند هزار ميليارد تن مواد غذايى به ريشه درختها و گياهها انفاق مى كند. درسال ميلياردها ليتر از آب دريا تبخير مى شود و به صورت ابر در فضا پخش مى گردد، سپس به صورت باران بر زمينهاى مرده و درختهاى خشكيده فرو مى ريزد و آنها را زنده و شاداب مى كند. گياهان و درختان در طول سال ، ميلياردها تُن از برگ و علف و ميوه خود را به حيوانات و انسانها مى دهند. حيوانات حلال گوشت شيرده مانند گوسفند و گاو درسال ، ميليونها ليتر از شير و ميليونها تُن گوشت و پوست خود را به بشر انفاق مى كنند. ((زنبور عسل )) در طول سال با كوشش و جديّت فراوان عصاره گل و گياه را مى مكد و به عسل شيرين تبديل نموده ، در اختيار انسان قرار مى دهد. در ساختمان بدن هر موجود زنده تمام اعضا به يكديگر كمك مى كنند؛ مثلاً: قلب ، مغز، ريه و ساير دستگاههاى بدن همه ، از نتايج كار خود تمام سلولها را بهره مند مى سازند؛ به طور كلّى همه اشياى عالم از كوچكترين ذرّه ((اتم )) گرفته تا بزرگترين كهكشانها، نوعى انفاق دارند؛ اينها همه انفاقهاى تكوينى خداوند متعال است و تمام اين انفاقها براى انسان مى باشد. ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبرى (56) اينها همه مسخّر انسانند و به انسان ارفاق مى كنند كه او انفاق گر حقيقى را بشناسد و از آنچه به وى داده است ، در راهش انفاق كند. زيرا بخششهاى آفتاب ، زمين ، گياه ، دريا، ابر، حيوان و ... فانى است و لايق مقام ربوبيّت نيست ؛ مناسب مقام الوهيّت و ابديتش ، انفاق ابدى است . انفاق ((فى سبيل اللّه )) و عطاهاى فنا ناپذير، منحصر به انسان مى باشد؛ يعنى انسان است كه لايق اين انفاق مى باشد. بنا بر اين وقتى انسان از چيزى كه خدا به او داده ، در راه او انفاق كند، رنگ خدايى و جاودانگى مى گيرد، چرا كه ذات پاكش ابدى است و هرچيزى كه نسبتى به او داشته باشد، رنگ ابديّت و جاودانگى به خود مى گيرد، چنانكه مى فرمايد: (مَاعِندَكُمْ يَنفَدُ وَمَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ ...)(57)؛ ((آنچه نزد شماست ، فانى و نابود مى شود، ولى آنچه نزد خداست ، باقى و جاودان است )). پس بياييد سرمايه هاى خود را براى خدا و در راه خلق او و جلب رضايش به كار اندازيد و در صندوق پس اندازى ذخيره كنيد كه هميشه و جاودانه مى ماند و هيچ گاه از بين نمى رود سرمايه هاى ((وجودى )) خود را براى لذّتهاى چند روزه دنياى فانى ، از بين نبريد و خود را گرفتار عذاب الهى نكنيد؛ چنانكه حضرت على عليه السّلام مى فرمايد: ((شَتّانَ مابَيْنَ عَمَلَيْنِ: عَمَلٌ تَذْهَبُ لَذَّتُهُ وَتَبْقى تَبِعَتُهُ وَعَمَلٌ تَذْهَبُ مَؤُونَتُهُ وَيَبْقى اءَجْرُهُ؛ چه بسيار فاصله است بين دو عمل : عملى كه لذتش از ميان مى رود و مسؤ وليت و كيفرش باقى ماند، و عملى كه سختى و رنجش از بين مى رود و اجر و پاداشش جاودانه مى ماند)).(58) ب - وسوسه شيطان به هنگام انفاق در ذيل آيه (الشَّيْطَنُ يَعِدُكُمُ ا لْفَقْرَ ...)(59) از امام صادق عليه السّلام روايت شده است كه فرمود: ((شيطان به هنگام انفاق انسانها را وسوسه مى كند كه اگر انفاق كنيد، خودتان فقير و محتاج خواهيد شد)).(60) شهيد دستغيب مى فرمايد: ((در انوار جزايرى آمده است كه در سالى قحطى ، واعظى بالاى منبر مى گفت : هنگامى كه آدمى مى خواهد صدقه بدهد، هفتاد شيطان به دستش مى چسبند كه نگذارند صدقه بدهد. مؤ منى پاى منبر وقتى اين سخنان را شنيد، تعجّب كرد و گفت : صدقه دادن كه اين قدر مشكل نيست و من گندمى اضافه دارم و هم اكنون مى روم آنرا به مسجد مى آورم و به فقيرها مى دهم . وقتى به منزلش رفت و خواست گندم را بياورد زنش شروع كرد به سرزنش او و گفت : در اين سال قحطى رعايت زن و بچّه ات را نمى كنى ؟ شايد قحطى طولانى شد، آنوقت از گرسنگى بميريم و ... خلاصه به قدرى او را وسوسه كرد كه وى دست خالى به مسجد بازگشت ! دوستانش از او پرسيدند: چه شد كه گندم را نياوردى ؟ ديدى هفتاد شيطانك به دستت چسبيدند و مانعت شدند! مرد مؤ من پاسخ داد: كه من شيطانها را كه نديدم ليكن مادرشان را ديدم كه نگذاشت ، خلاصه مرد مى خواهد كه در برابر وسوسه ها و توجيه هاى شيطانى مقاومت كند، مى بينيد گاهى به زبان زن يا رفيق مصلحت انديشى مى كند و نمى گذارد)).(61) ج - دعا و نفرين فرشتگان از رسول خداصلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل شده است كه فرمود: ((در هر روز دو فرشته از آسمان فرود مى آيند، يكى پيوسته به آدم انفاق كننده دعاى خير مى كند و مى گويد: ((اللّهمَّ اءَعْطِ مُنْفِقاً خَلَفاً؛ خدايا! به آدم انفاق گر و بخشنده پاداش نيك عطا فرما و مالش را افزون كن )). فرشته ديگر به آدم بخيل همواره نفرين مى كند و مى گويد: ((اللّهمَّ اءَعْطِ مُمْسِكاً تَلَفاً؛ خداوندا! (اموال شخص ) ممسك و بخيل را تلف كن و نابود ساز)).(62) ((مولوى )) درمثنوى مضمون اين حديث را به شعر در آورده و مى گويد: گفت پيغمبر كه دائم بهر پند دو فرشته خوش منادى مى كنند كاى خدا يا منفقان را سيردار هر درمشان را عوض ده صد هزار اى خدايا ممسكان را در جهان تو مده إِلاّ زيان اندر زيان اى خدايا منفقان را ده خَلف اى خدايا ممسكان را ده تلف اى بسا امساك كز انفاق به مال حق را جز به امر حق مده تا عوض يابى تو مال بى كران تا نباشى از عداد كافران (63) 53-بقره / 261. 54-تفسير صفى ، ج 1،ص 122 123. 55-اقتباس از تفسير نمونه ، ج 2، ص 234 235. 56- ديباچه كلّيات گلستان سعدى ، ص 109. 57-نحل / 96. 58-نهج البلاغه فيض الاسلام ، حكمت 117. 59-بقره / 268. 60-تفسير الميزان ، ج 2، ص 204. 61-استعاذه ، ص 40، با كمى تصرف در عبارات . 62-اقتباس از تفسير امثال القرآن ، ص 338. 63-مثنوى معنوى ، انتشارات كلاله خاور، دفتر اوّل ص 46. [ سه شنبه ۱۳۸۶/۰۹/۲۰ ] [ 17:39 ] [ سعید ]
مَثَل دو زن الگو و نمونه (وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ امْرَاءَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قَالَتْ رَبِّ ابْنِ لِى عِندَكَ بَيْتًا فِى ا لْجَنَّةِ وَنَجِّنِى مِن فِرْعَوْنَ وَعَمَلِهِ وَنَجِّنِى مِنَ ا لْقَوْمِ الظَّلِمِينَ وَمَرْيَمَ ابْنَتَ عِمْرَا نَ الَّتِىَّ اءَحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهِ مِن رُّوحِنَا وَصَدَّقَتْ بِكَلِمَتِ رَبِّهَا وَكُتُبِهِى وَكَانَتْ مِنَ ا لْقَنِتِينَ). (455) (456) ((و خداوند براى مؤ منان ، به همسر فرعون مثل زده است ، در آن هنگام كه گفت : پروردگارا! خانه اى براى من نزد خودت در بهشت بساز، و مرا از فرعون و عمل او نجات ده و مرا از قوم ستمكاران رهايى بخش ! و همچنين به مريم دختر عمران (مثل زده ) كه دامان خود را پاك نگه داشت ، و ما از روح خود در او دميديم ، او كلمات پروردگار و كتابهايش را تصديق كرد، و از مطيعان فرمان خدا بود)). هم مَثَل كرد او ز بهر مؤ منان زوجه فرعون را اندر بيان ياد كن چون گفت او رَبِّ ابنِ لى نزد خود بيتى به جنّت معتلى ده ز فرعونم وز اعمالش نجات همچنين از اهل ظلم و سيّئات حق دعايش كرد در دم مستجاب رفع گشت از پيش چشم او حجاب پيش از آن كايد برون روحش ز تن جاى خود ديد او به جنّت در زَمَن گفته بُد فرعونِ دون از كينه اش سنگ بگذارند روى سينه اش پيش از آن كاو را رسد بر سينه سنگ رفته بُد روحش به جنّت بى درنگ باز مريم دختِ عمران كونگاه دامنِ خود داشت از فحش و گناه پس دميديم اندر او از روح خويش بارور شد بر مسيحِ خوب كيش داشت باور گفتهاى ربِّ خود آنچه دادش وعده جبريل از ولد داشت هم تصديق بر جمله كتاب هم بُد از فرمانبران در هر حساب خواستم شرحى ز فضل فاطمه عليها السّلام در بيان آرم به خير خاتمه لب گزيدم مرتضاى رشك ناك كاو برون است از شمار خلق و پاك او ز افراد خلايق فرد بود نيست جفت اورا كه جفت مرد بود(457) وجه تشبيه خداوند متعال به دنبال مَثَل پيش كه براى كافران ، همسر حضرت نوح و همسر حضرت لوط را مثال زده بود، در اينجا براى مؤ منان ، دو زن ديگر تاريخ را كه هر دو اسوه مقاومت و پاكدامنى هستند، مثل مى زند. يكى ((همسر فرعون )) است كه در دستگاه جبّار آن جرثومه كفر به خداى يكتا ايمان آورد و قدرت همسرى چون فرعون و كفر او نتوانست به ايمان وى خدشه اى وارد سازد، و دوّمى ((مريم ))، دختر عمران است كه الگوى پاكدامنى است . ((معروف اين است كه نام همسر فرعون ((آسيه )) و نام پدرش ((مزاحم )) بوده است ، گفته اند هنگامى كه معجزه موسى عليه السّلام را در مقابل ساحران مشاهده كرد، اعماق قلبش به نور ايمان روشن شد، و از همان لحظه به ((موسى )) ايمان آورد. او پيوسته ايمان خود را مكتوم مى داشت ، ولى ايمان و عشق به خدا چيزى نيست كه بتوان آن را هميشه كتمان كرد، هنگامى كه فرعون از ايمان او باخبر شد، بارها او را نهى كرد، و اصرار داشت كه دست از دامن آيين موسى عليه السّلام بردارد، و خداى او را رها كند، ولى اين زن با استقامت هرگز تسليم خواسته فرعون نشد. سرانجام فرعون دستور داد دست و پاهايش را با ميخها بسته ، در زير آفتاب سوزان قرار دهند، و سنگ عظيمى بر سينه او بيفكنند، هنگامى كه آخرين لحظه هاى عمر خود را مى گذراند، دعايش اين بود: ((پروردگارا! براى من خانه اى در بهشت در جوار خودت بنا كن و مرا از فرعون و اعمالش رهايى بخش و مرا از اين قوم ظالم نجات ده !)). خداوند نيز دعاى اين زن مؤ من پاكبازِ فداكار را اجابت فرمود و او را در كنار بهترين زنان جهان ، مانند مريم قرار داد. چنانكه در همين آيات در رديف او قرار گرفته است . در روايتى از رسول خداصلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خوانيم : ((افضل نساء اهل الجنّة خديجه بنت خويلد، وفاطمة بنت محمّدصلّى اللّه عليه و آله و سلّم ، و مريم بنت عمران ، و آسية بنت مزاحم ، امراءة فرعون ...؛(458) برترين زنان اهل بهشت چهار نفرند ((خديجه )) دختر خويلد و ((فاطمه )) دختر محمّدصلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ((مريم )) دختر عمران و ((آسيه )) دختر مزاحم همسر فرعون )). جالب اينكه همسر فرعون با اين سخن كاخ عظيم فرعون را تحقير مى كند و آن را در برابر خانه اى در جوار رحمت خدا به هيچ مى شمرد، و به اين وسيله به آنها كه او را نصيحت مى كردند كه اين همه امكانات چشمگيرى كه از طريق ((ملكه مصر بودن )) در اختيار توست با ايمان به مرد شبانى همچون موسى از دست نده ! پاسخ مى گويد: و با جمله (نَجِّنى مِنْ فِرْعَونَ وَعَمَلِهِ) بيزارى خود را، هم از خود فرعون و هم از مظالم و جناياتش ، اعلام مى دارد. و با جمله (وَنَجِّنى مِنَ الْقَومِ الظّالِمينَ) ناهمرنگى خود را با محيط آلوده و بيگانگى خويش را از جنايات آنها برملا مى كند، و چقدر حساب شده است اين جمله هاى سه گانه اى كه اين زن با معرفت و ايثارگر در واپسين لحظه هاى عمرش بيان كرد، جمله هايى كه مى تواند براى همه زنان و مردان مؤ من جهان ، الهام بخش باشد، جمله هايى كه بهانه هاى واهى را از دست تمام كسانى كه فشار محيط، يا همسر را، مجوّزى براى ترك اطاعت خدا و تقوا مى شمرند، مى گيرد. مسلّماً زرق و برق و جلال و جبروتى برتر از دستگاه فرعونى وجود نداشت ، همان طور كه فشار و شكنجه اى فراتر از شكنجه هاى فرعون جنايتكار نبود، ولى نه آن زرق و برق ، و نه اين فشار و شكنجه ، آن زن مؤ من را به زانو در نياورد و همچنان به راه خود در مسير رضاى خدا ادامه داد تا جان خويش را در راه معشوق حقيقى فدا كرد. قابل توجّه اينكه تقاضا مى كند خداوند خانه اى در بهشت و در نزد خودش ، براى او بنا كند، كه در بهشت بودن جنبه جسمانى آن است ، و نزد خدا بودن جنبه روحانى آن ، و او هر دو را در يك عبارت كوتاه جمع كرده است ))(459). حضرت ((مريم ))، دختر عمران دوّمين زن با شخصيّت كه الگوى افراد با ايمان محسوب مى شود، بانويى پاكدامن ، و معتقد به پيامبران و كتب آسمانى آنان و مطيع و فرمانبردار پروردگار متعال بوده است . در خصوص حضرت مريم نام مباركش ذكر شده ، در صورتى كه نام همسر فرعون تصريح نشده است . اصولاً در قرآن جز حضرت مريم نام هيچ زنى با صراحت برده نشده ؛ تنها اوست كه نامش در حدود ((بيست و چند سوره )) و متجاوز از ((سى آيه )) آمده است و كراراً او را به پاكدامنى و عفّت ستوده است ؛ شايد اين به خاطر رفتار ناپسندى باشد كه يهوديان نسبت به وى روا داشته و به آن جناب تهمت بزرگ ناپاكدامنى زده اند كه قرآن آن را ((بهتان عظيم )) ناميد و خداوند متعال از حيثيّت وى دفاع و از ساحت آن جناب رفع تهمت نموده است . 455-(اءَحْصَنَتْ فَرْجَهَا)؛ يعنى دامن خود را از آلودگى مصون داشت . ((حصن ))، به معناى دژ و قلعه محكم است . به همين جهت مرد متاءهّل را كه از زن خود نگه دارى مى كند ((مُحصِن )) (نگاه دارنده ) و زنى كه ازدواج كرده و در پناه شوهر نگهدارى مى شود، ((مُحْصَنه )) (نگاه داشته شده ) ناميده مى شود. 456-تحريم / 11 12. 457-تفسير صفى ، ج 2، ص 1102. 458-الدُّر المنثور، ج 8، ص 229. 459-تفسير نمونه ، ج 24، ص 302 304. [ سه شنبه ۱۳۸۶/۰۹/۲۰ ] [ 17:38 ] [ سعید ]
على از زبان على (عليه السلام)
قال على (عليه السلام): «اَللهُ قَدْ اَعْطانى مِنَ الْعَقْلِ ما لَوْ قُسِّمَ عَلى جَميعِ حُمَقاءِ الدُّنْيا وَ مَجانينِها لَصارُوا بِه عُقَلاءَ، وَ مِنَ الْقُوَّةِ ما لَوْ قُسِّمَ عَلى جَميعِ ضُعَفاءِ الدُّنْيا لَصارُوا بِه اَقْوِياءَ، وَ مِنَ الشُّجاعَةِ ما لَوْ قُسِّمَ عَلى جَميع جُبَناءِ الدُّنْيا لَصارُوا بِه شَجْعاناً»; «خداوند به من آن قدر عقل داده كه اگر بين تمام بى عقل هاى دنيا تقسيم كنند، همه آن ها عاقل مى شوند; و آن قدر به من نيرو و توان داده كه اگر بين تمام ضعيفان دنيا تقسيم كنند، همه آن ها توانمند مى گردند; و آن قدر به من شجاعت داده كه اگر بين تمام ترسوهاى دنيا تقسيم كنند، همه آن ها شجاع مى شوند!»( بحار الانوار، جلد 19، صفحه 83). شرح و تفسير هنگامى كه دشمنان اسلام در ماجراى «ليلة المبيت»(1) به خانه پيامبر (صلى الله عليه وآله) هجوم بردند و حضرت على (عليه السلام) را در رختخواب پيامبر (صلى الله عليه وآله)يافتند، عدّه اى گفتند: «على را بكشيم!» ابوجهل با لحن گستاخانه اى گفت: «اين جوان بيچاره را رها كنيد، محمّد او را فريب داده است!» على (عليه السلام) در پاسخ ابوجهل جملات مهمّ بالا را بيان فرمود، تا آن ها بدانند با چه كسى رو به رو هستند و آنچه مى گويند سراسر اشتباه است. با توجّه به اين كه حضرت على (عليه السلام) خودستايى نمى كند و اهل گزافه و مبالغه گويى هم نمى باشد، مى فهميم كه وجود او مجموعه اى از عقل و علم و شجاعت است، به اندازه يك جهان; يعنى خداوند يك دنيا را در يك انسان جمع كرده است. مطلب ديگر اين كه على (عليه السلام) در سخت ترين لحظات پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)را تنها نگذاشت. صحنه هاى خطرناك در طول عمر پر بركت پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) كم نبوده است، ولى در سه مورد خطر به اوج خود رسيد و على در تمام اين سه مورد نقش حياتى داشت. 1ـ ليلة المبيت. 2ـ جنگ اُحد. 3ـ جنگ خندق. پس از پايان يافتن جنگ اُحد، وقتى على با بدنى مجروح و خون آلود خدمت پيامبر (صلى الله عليه وآله) رسيد، عرض كرد: «هنگامى كه گرما گرم دفاع از شما بودم و همانند پروانه اى بر گرد شمع وجودتان مى چرخيدم، ضربات فراوانى بر من وارد شد. كه شانزده ضربه آن سنگين بود، به گونه اى كه چهار بار نقش بر زمين شدم، هر بار كه زمين مى خوردم شخص والايى مى آمد و زير بغلم را مى گرفت و مرا بلند مى كرد و مى گفت: از پيامبر (صلى الله عليه وآله)دفاع كن! يا رسول الله اين شخص كه بود؟».پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود: بشارت باد بر تو! آن شخص جبرييل امين، امين وحى خداوند بود!»(2). در جنگ خندق، كه داستان مبارزه على (عليه السلام) و عمر بن عبدود بسيار مشهور است، پيامبر (صلى الله عليه وآله) ارزش مبارزه آن حضرت را در آن روز از عبادت تمام جن و انس بالاتر و والاتر مى شمرد، چرا كه هيچ كس آمادگى مقابله با «عمرو بن عبدود» را نداشت و او بود كه با شكست «عمرو»، يعنى بزرگ ترين قهرمان دشمن، لرزه بر اندام آن ها انداخت(3). آرى على (عليه السلام)در سخت ترين لحظات پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) را ترك نكرد و يار و ياور او بود. ما به اين على (عليه السلام)، كه امام اوّل ما شيعيان است، افتخار مى كنيم. امّا آيا فقط افتخار، به فضايل آن حضرت كافى است، و هيچ وظيفه اى در قبال آن نداريم؟ حقيقت اين است كه فضايل آن حضرت براى ما ايجاد مسؤوليّت مى كند و ما بايد از صفات والاى او بهره بگيريم و لااقل پرتوى از آن را در وجود خويش پياده كنيم. 1. مشروح داستان «ليلة المبيت» را در كتاب «آيات ولايت در قرآن» آورده ايم.
2. مشروح داستان «ليلة المبيت» را در كتاب «آيات ولايت در قرآن» آورده ايم.
3. جزييّات مربوط به جنگ خندق، كه نام ديگر آن «جنگ احزاب» است، را در جلد دوم «فروغ ابديّت» صفحه 121 به بعد، مطالعه فرماييد.
[ دوشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۹ ] [ 18:52 ] [ سعید ]
دور افتادگان از رحمت خدا قال على (عليه السلام): «مَنْ وَجَدَ ماءً وَ تُراباً ثُمَّ افْتَقَرَ، فَاَبْعَدَهُ اللهُ»; «كسى كه آب و زمين در اختيار داشته باشد و با اين حال فقير و نيازمند گردد، از رحمت خدا به دور باد!»( بحار الانوار، جلد 100، صفحه 65) شرح و تفسير از احاديث اسلامى اين حقيقت به خوبى استفاده مى شود كه مسلمانان جهان بايد از تمام منابع مختلف; دامدارى، كشاورزى، منابع و معادن زير زمينى، حرفه و صنعت و تجارت، براى مبارزه با فقر استفاده كنند، حتّى اگر ملّتى تنها يكى از اين سرمايه ها را در اختيار داشته باشد، بايد به وسيله آن، خلأاقتصادى كشور خود را پر كند، تا چه رسد به اين كه همه آن ها را در اختيار داشته باشد. و اگر چنين نكند ملّتى نفرين شده و دور از رحمت خدا و روح اسلام خواهد بود. نياز به ديگران در هر صورت از نظر اسلام زشت و نكوهيده است. براى اين كه بدانيم تا چه اندازه در كشور اسلامى ما ايران به اين روايت عمل شده، به ذكر يك خبر قناعت مى كنيم و قضاوت را بر عهده شما خواننده عزيز مى گذاريم: در گزارش سازمان ملل متّحد درباره ايران آمده بود: «ايران امسال بيش از هفت ميليون تُن گندم نياز خواهد داشت!». به گفته بعضى از آگاهان، ايران در حالى به بزرگ ترين وارد كننده گندم در جهان تبديل شده است كه داراى شش ميليون هكتار زمين زراعى قابل كشت است!. به يقين همه كسانى كه قدرت دارند بايد به پا خيزند و اين لكّه نياز را از دامان اين كشور بزرگ اسلامى بشويند. [ یکشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۸ ] [ 18:0 ] [ سعید ]
***چرا صالحان، گرفتار مشكلات هستند و مجرمان و گنهكاران، در رفاه به سر مىبرند؟ [ یکشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۸ ] [ 17:50 ] [ سعید ]
قال على (عليه السلام): «اَلْعَيْنُ رائِدُ الْقَلْبِ»; «چشم پيشقراول و ديده بان قلب است»( ميزان الحكمة، باب 3879، حديث 19939، (جلد 10، صفحه 70)). شرح و تفسير اين حديث كوتاه و پر معنى، ممكن است اشاره به جهات مثبت يا منفى چشم باشد. مثلا، ممكن است شخصى ـ نعوذ بالله ـ چشم چران باشد و اين بيمارى از چشم به قلب او منتقل شود و بدين وسيله قلب او در تسخير شيطان قرار گيرد. يك نگاه ممكن است سر چشمه از هم پاشيدگى خانواده ها، اختلافات، و حتّى ضرب و قتل شود! در روايتى پيرامون خطر اين گناه بزرگ مى خوانيم: «اَوّلُ نَظْرَة لَكَ وَ الثّانِيَةُ عَلَيْكَ وَ لا لَكَ وَ الثّالِثَةُ فيها الْهَلاكُ; در نگاه اوّل (كه غير اختيارى است) چيزى بر تو نيست و نگاه دوم كه اختيارى است به ضرر توست، نه به نفع تو، و نگاه سوم (كه در حقيقت إصرار بر گناه است) باعث هلاكت توست؟»( وسايل الشيعه، جلد 14، ابواب مقدمات النكاح، باب 104، حديث 8; روايات ديگرى نيز در مورد نگاه در اين باب وجود دارد). و ممكن است كه اشاره به جهات مثبت چشم باشد، مثل اين كه يك نگاه ممكن است انسان را از كفر به سوى ايمان و از شك به سوى يقين هدايت نمايد. تفكّر در خلقت و آفرينش زمين و آسمان، كه در قرآن مجيد نسبت به آن سفارش شده، از راه ديدن اين مناظر حاصل مى گردد. به هر حال روايت فوق به جنبه هاى مثبت و منفى آثار چشم و تأثير مهمّ آن بر قلب انسان و سعادت و شقاوت آدمى اشاره دارد. پيام روايت اين است كه انسان بايد چشمِ بازى داشته باشد و از آنچه مى بيند در جهت شناخت خويشتن و جهان پيرامون خويش بهره ببرد، سپس آنچه را دريافته است به ديگران منتقل كند. [ جمعه ۱۳۸۶/۰۹/۱۶ ] [ 19:30 ] [ سعید ]
قال على (عليه السلام): «اَلْمُنْتَظِرُ لاَِمْرِنا كَالْمُتَشَحِطِّ بِدَمِه فى سَبيلِ اللهِ»; «كسى كه در انتظار ظهور ما باشد مانند كسى است كه در ميدان جهاد به خون آغشته است»( بحار الانوار، جلد 10، صفحه 104). شرح و تفسير دو تفسير براى اين روايت مى توان ذكر كرد; كه منافاتى با يكديگر ندارد. 1ـ منتظران ظهور اعمالى انجام مى دهند كه نتيجه اش با نتيجه جهاد در راه خداوند يكى است; همان گونه كه حضرت على (عليه السلام)مى فرمايد: «جهاد باعث عظمت و علوّ و سربلندى دين و نصرت حق و عدالت مى شود»( نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 252). نتيجه انتظار منتظران واقعى نيز همين امور است، انتظارى كه در پرتو آن خودسازى و اجراى احكام اسلام و رسانيدن نداى دين با استفاده از قلم و بيان و تمام وسايل روز به اقصى نقاط عالم تحقّق يابد. سؤال: ما چگونه منتظرانى هستيم؟ پاسخ: برخى از منتظران فقط با تكرار اين جمله «آقا! در ظهورت شتاب كن»، خود را منتظر مى دانند! برخى ديگر، انتظار را فقط در خواندن دعاى «ندبه» و زيارت «آل ياسين» و مانند آن خلاصه كرده اند. برخى علاوه بر اين، به مسجد مقدّس جمكران نيز مشرّف مى شوند، و همين را كافى مى دانند! اين گونه تفسيرها از انتظار سبب مى شود كه وقتى چنين روايات پرمعنايى را مى بينيم تعجّب مى كنيم و از خود مى پرسيم: «كه چطور ثواب يك دعا، با تلاش مجاهدى كه در خون خود غلطيده برابر است؟!». امّا اگر انتظار را به آماده سازى مردم سراسر جهان براى ظهور آن حضرت تفسير كنيم، انتظار معادل جهاد بلكه گاهى ابعاد گسترده تر دارد! 2ـ بُعد بيرونى انتظار همان تفسير اوّل بود; امّا بُعد درونى انتظار جهاد با نفس است، ما بايد خود را بسازيم و آماده كنيم. چون او مجرى عدالت است، من اگر ظالم باشم چگونه مى توانم منتظر ظهور او باشم. او طيّب و طاهر است، من اگر آلوده باشم چگونه مدعى انتظار اويم و ... . بنابراين انتظار واقعى در صورتى تحقّق مى يابد كه جهاد با نفس را انجام دهيم و چنان ساخته شويم كه لايق سربازى آن حضرت گرديم. روشن است كه جهاد با نفس به مراتب سخت تر از جهاد با دشمن است، به همين جهت حضرت رسول (صلى الله عليه وآله) در آن حديث مشهور خطاب به مسلمانانى كه از جنگى سخت برگشته بودند فرمود: «مَرْحَباً بِقَوْم قَضَوْا اَلْجِهادَ الاَْصْغَرَ وَ بَقِىَ عَلَيْهِمُ الْجِهادُ الاَْكْبَرَ، قالُوا: وَ مَا الْجِهادُ الاَْكْبَرُ؟ قالَ: اَلْجِهادُ مَعَ النَّفْسِ»( ميزان الحكمة، باب 586، حديث 2741، (جلد 2، صفحه 140)). نتيجه اين كه انتظار بايد در بعد درونى و بيرونى آن براى مردم تفسير شود تا به صورت بى محتوى در نيايد و در محدوده دعا خلاصه نشود. اگر ما در انتظار مهمان محترمى باشيم، چه مى كنيم؟ هم خود را تميز مى كنيم و هم خانه تكانى مى نماييم. آيا منتظران امام زمان ـ عجل الله فرجه ـ نبايد خانه تكانى كنند؟!. [ جمعه ۱۳۸۶/۰۹/۱۶ ] [ 19:29 ] [ سعید ]
وحی در تفسير نمونه وَ مَا كانَ لِبَشرٍ أَن يُكلِّمَهُ اللَّهُ إِلا وَحْياً أَوْ مِن وَرَاى حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسولاً فَيُوحِىَ بِإِذْنِهِ مَا يَشاءُ إِنَّهُ عَلىُّ حَكيمٌ(شوری-51( شايسته هيچ انسانى نيست كه خدا با او سخن بگويد، مگر از طريق وحى ، يا از وراء حجاب ، يا رسولى مى فرستد و به فرمان او آنچه را بخواهد وحى مى كند، چرا كه او بلند مقام و حكيم است . بعضى از مفسران شان نزولى براى اين آيه ذكر كرده اند كه حاصلش چنين است : جمعى از يهود خدمت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) آمدند و عرض كردند: چرا تو با خداوند سخن نمى گوئى ؟ و به او نگاه نمى كنى ؟ اگر پيامبرى همانگونه كه موسى (عليه السلام ) با او سخن گفت و به او نگاه كرد تو نيز چنين كن ، ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم مگر اينكه همين كار را انجام دهى ، پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود: موسى هرگز خدا را نديد، اينجا بود كه آيه فوق نازل شد (و چگونگى ارتباط پيامبران را با خداوند متعال تشريح كرد). طرق ارتباط پيامبران با خداوند همانگونه كه در آغاز اين سوره گفتيم در اين سوره تكيه خاصى روى مساءله وحى و نبوت شده است ، سوره با مساءله وحى آغاز شد، و با مساءله وحى كه همين آيات است پايان مى يابد. و از آنجا كه در آيات گذشته از نعمتهاى الهى سخن در ميان بود اين آيات از مهمترين نعمتهاى پروردگار و پربارترين مواهب او براى جهان انسانيت كه همان مساءله وحى و ارتباط انبياء با خدا است سخن مى گويد. نخست مى فرمايد: (( شايسته هيچ انسانى نيست كه خدا با او سخن بگويد (و با او روبرو گردد، چرا كه او منزه از جسم و جسمانيت است ) مگر از طريق وحى و الهام مرموز به قلب او)) (و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا). (( يا شنيدن سخنان پروردگار از پشت حجاب )) (او من وراء حجاب ). آنگونه كه موسى بن عمران در كوه طور سخن مى گفت ، و پاسخ مى شنويد، از طريق امواج صوتى كه خداوند در فضا ايجاد مى كند بى آنكه كسى او را مشاهده كند چرا كه او مشاهده كردنى نيست . (( و يا از طريق فرستادن رسولى كه پيام الهى را به او ابلاغ كند)) (او يرسل رسولا). آنگونه كه فرشته وحى و پيك الهى (( جبرئيل امين )) بر پيامبر اسلام نازل مى شد. (( در اين هنگام فرستاده الهى به فرمان پروردگار آنچه را خدا مى خواهد به پيامبرش وحى مى كند)) (فيوحى باذنه ما يشاء). آرى راهى براى سخن گفتن خداوند با بندگان جز اين سه راه نيست (( چرا كه او بلند مقام و حكيم است )) (انه على حكيم ). بالاتر از آن است كه ديده شود، يا با زبان سخن گويد، و تمام افعالش حكيمانه است ، و ارتباطش با پيامبران روى حساب . اين آيه در حقيقت پاسخى است روشن به افرادى كه به خاطر بى خبرىممكن است توهم كنند مساءله وحى دليل بر اين است كه پيامبران خدا را مى بينند، و با او سخن مى گويند اين آيه روح و حقيقت وحى را به صورت فشرده و دقيقى منعكس كرده است . از مجموع آيه چنين بر مى آيد كه راه ارتباط پيامبران با خدا منحصر به سه راه بوده است : 1 - القاى به قلب - كه در مورد بسيارى از انبيا بوده است مانند نوح كه مى گويد فاوحينا اليه ان اصنع الفلك باعيننا و وحينا: (( ما به نوح وحى كرديم كه كشتى در حضور ما و مطابق فرمان ما بساز)) (مؤ منون - 27). 2 - از پشت حجاب - آن گونه كه خداوند در كوه طور با موسى سخن مى گفت و كلم الله موسى تكليما (نساء - 164). بعضى نيز (( من وراء حجاب )) را شامل رؤ ياى صادقه نيز مى دانند. 3 - از طريق ارسال رسول - آن گونه كه در مورد پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) آمده قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك باذن الله : (( بگو كسى كه دشمن جبرئيل باشد (دشمن خدا است ) چرا كه او به فرمان خدا قرآن را بر قلب تو نازل كرد)) (بقره - 97). البته وحى بر پيامبر اسلام منحصر به اين طريق نبوده است ، از طرق ديگر نيز صورت گرفته است . اين نكته نيز قابل توجه است كه وحى از طريق القاى به قلب گاه در بيدارى صورت مى گرفته ، چنانچه در بالا اشاره شد، و گاه در خواب و رؤ ياى صادقه ، چنانكه در مورد ابراهيم و دستور ذبح اسماعيل آمده است (هر چند بعضى آن را مصداق من وراء حجاب دانسته اند). گر چه شاخه هاى اصلى وحى همان سه شاخه مذكور در آيه فوق است ، ولى بعضى از اين شاخه ها، خود نيز شاخه هاى فرعى ديگرى دارد، چنانكه بعضىمعتقدند نزول وحى از طريق فرستادن فرشته وحى خود به چهار طريق صورت مى گرفته : 1 - آنجا كه فرشته بى آنكه بر پيامبر ظاهر شود در روح او القاء مى كرده است ، چنانكه در حديثى از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى خوانيم : ان روح القدس نفث فى روعى انه لن تموت نفس حتى تستكمل رزقها فاتقوا الله و اجملوا فى الطلب : (( روح القدس در قلب من اين معنى را دميده كه هيچكس نمى ميرد تا روزى خود را به طور كامل بگيرد، بنابراين از خدا بپرهيزيد و در طلب روزى حريص نباشيد)) . 2 - گاه فرشته به صورت انسانى در مى آمد و پيامبر را مخاطب مى ساخت و مطالب را به او مى گفت (چنانكه در مورد ظهور جبرئيل به صورت دحيه كلبى در احاديث آمده است ). 3 - گاه به صورتى بود كه همچون زنگ در گوشش صدا مى كرد و اين سخت ترين نوع وحى بر پيامبر بود به گونه اى كه حتى در روزهاى بسيار سرد صورت مباركش غرق عرق مى شد، و اگر بر مركب سوار بود مركب چنان سنگين مى شد كه بى اختيار به زمين مى نشست . 4 - گاه جبرئيل به صورت اصليش كه خدا او را بر آن صورت آفريده بود بر پيامبر ظاهر مى شد و اين در طول عمر پيغمبر تنها دو بار صورت گرفت (همان گونه كه در سوره نجم - آيه 12 شرح آن خواهد آمد). 1 - وحى در لغت و قرآن و سنت : اصل وحى چنانكه راغب در مفردات مى گويد اشاره سريع است خواه با كلام رمزى باشد، و يا صداى خالى از تركيب كلامى ، و يا اشاره با اعضا (با چشم و دست و سر) و يا با نوشتن . از اين تعبيرات به خوبى استفاده مى شود كه در وحى اشاره از يكسو و سرعت از سوى ديگر نهفته شده ، و به همين دليل براى ارتباط مرموز و سريع انبياء با عالم غيب ، و ذات پاك پروردگار، اين كلمه استخدام شده است . در قرآن مجيد و لسان اخبار وحى به معانى مختلفى به كار رفته است ، گاه در مورد انبيا، گاه در انسانهاى ديگر، گاه در مورد ارتباطهاى رمزى ميان انسانها، و گاه ارتباط مرموز شياطين و گاه در مورد حيوانها. جامعترين سخن در اين زمينه سخنى است كه از على (عليه السلام ) در پاسخ شخصى كه از مساءله وحى سؤ ال نمود نقل شده ، امام آن را به هفت قسم تقسيم فرمود: 1 - وحى رسالت و نبوت مانند انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده و اوحينا الى ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و الاسباط و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان و آتينا داود زبورا: (( ما به تو وحى فرستاديم همانگونه كه به نوح و پيامبران بعد از او وحى فرستاديم ، و به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط (طوائف بنى اسرائيل ) و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان وحى نموديم ، و به داود زبور داديم )) . <نساء-163> 2 - وحى به معنى الهام مانند و اوحى ربك الى النحل : (( پروردگارت به زنبور عسل الهام فرستاد)) . <نحل -68> 3 - وحى به معنى اشاره مانند: فخرج على قومه من المحراب فاوحى اليهم ان سبحوا بكرة و عشيا: (( زكريا از محراب عبادتش به سوى مردم بيرون آمد و با اشاره به آنها گفت صبح و شام خدا را تسبيح گوئيد)) . <مریم-11> 4 - وحى به معنى تقدير مانند: و اوحى فى كل سماء امرها (( خداوند در هر آسمانى تقدير و تدبير لازم را فرمود)) . <فصلت-12> 5 - وحى به معنى امر مانند: و اذ اوحيت الى الحواريين ان آمنوا بى و برسولى : (( به خاطر بياور هنگامى را كه به حواريين امر كردم كه به من و فرستاده من ايمان بياوريد)) . <مائده-111> 6 - وحى به معنى دروغپردازى مانند: و كذلك جعلنا لكل نبى عدوا شياطين الانس و الجن يوحى بعضهم الى بعض زخرف القول غرورا: (( اينچنين در برابر هر پيامبرى دشمنى از شياطين انس و جن قرار داديم كه سخنان فريبنده و دروغ را به طور سرى به يكديگر مى گفتند)) . <انعام-112> 7 - وحى به معنى خبر مانند: و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات (( و آنها را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما هدايت مى كردند و انجام كارهاى نيك را به آنها خبر داديم )) . <انبیا-73> <بحار ج18> البته بعضى از اين اقسام هفتگانه مى تواند شاخه هائى داشته باشد كه بر حسب آن موارد استعمال وحى در كتاب و سنت افزايش خواهد يافت ، و لذا تفليسىدر كتاب (( وجوه القرآن )) وحى را بر ده وجه شمرده ، و بعضى عدد را از اين هم بيشتر دانسته اند. اما از يك نظر از مجموع موارد استعمال وحى و مشتقات آن مى توان نتيجه گرفت كه وحى از سوى پروردگار دو گونه است : (( وحى تشريعى )) و (( وحى تكوينى )) : (( وحى تشريعى )) همان است كه بر پيامبران فرستاده مى شد، و رابطه خاصى ميان آنها و خدا بود كه فرمانهاى الهى و حقايق را از اين طريق دريافت مى داشتند. (( وحى تكوينى )) در حقيقت همان غرائز و استعدادها و شرائط و قوانين تكوينى خاصى است كه خداوند در درون موجودات مختلف جهان قرار داده است . 2 - حقيقت اسرار آميز در مورد (( ماهيت وحى )) سخن بسيار گفته شده ،ولى از آنجا كه اين ارتباط مرموز از حدود ادراكات ما خارج است اين بيانات نيز نمى تواند ترسيم روشنى از مساءله كند، و حتى گاه به بيراهه كشانده شده ، آنچه گفتنى است در حقيقت در آيه مورد بحث به صورت فشرده و زيبائى بيان شده است ، و بيش از آن تلاش و كوشش دانشمندان در اين بحث به جائى نرسيده است ، در عين حال لازم است بعضى از تفسيرها را كه فلاسفه قديم و جديد درباره وحى گفته اند در اينجا ياد آور شويم : الف - تفسير بعضى از فلاسفه قديم آنها روى مقدمات مفصلى معتقد بودند كه وحى عبارت است از اتصال فوق العاده نفس پيامبر با (( عقل فعال )) كه سايه آن بر عالم (( حس مشترك )) و (( خيال )) نيز گسترده مى شود. توضيح اينكه : آنها معتقد بودند كه روح انسانى داراى سه قوه است (( حس مشترك )) كه با آن صور محسوسات را ادراك مى كند، و (( قوه خيال )) كه با آن صورتهاى جزئيه ذهنى را درك مى نمايد و (( قوه عقليه )) كه با آن صور كليه را درك مى كند. اين از يكسو، از سوى ديگر، آنها اعتقاد به افلاك نه گانه بطلميوسى داشتند، و براى افلاك ، نفس مجرد (همچون روح براى بدن ما) معتقد بودند، و مى افزودند: اين نفوس فلكى از موجودات مجردى بنام (( عقول )) الهام مى گيرند، و به اين ترتيب (( نه عقل )) مربوط به (( افلاك نه گانه )) قائل بودند. از سوى سوم ، عقيده داشتند كه نفوس انسانى و ارواح آنها براى فعليت يافتن استعدادها و درك حقايق ، بايد از وجود مجردى كه آن را (( عقل فعال )) مى ناميدند كسب فيض كنند، كه نامش (( عقل دهم )) يا (( عقل عاشر)) بود، و نام (( عقل فعال )) را به اين مناسبت بر آن مى گذاردند كه سبب فعليت استعدادهاى عقول جزئيه بود. از سوى چهارم ، معتقد بودند هر قدر روح انسان قويتر باشد ارتباط و اتصالش با عقل فعال كه منبع و خزانه معلومات است بيشتر خواهد بود، بنابراين يك روح قوى و كامل مى تواند در كوتاهترين مدت وسيعترين معلومات را به فرمان خدا از (( عقل فعال )) كسب كند. و همچنين هر اندازه قوه خيال قويتر باشد، بهتر مى تواند اين مفاهيم را در لباس صورتهاى حسى قرار دهد، و هر اندازه حس مشترك قويتر گردد انسان صور محسوسه خارجيه را بهتر درك مى كند. سپس از مجموع اين مقدمات چنين نتيجه مى گرفتند: روح پيامبر چون فوق العاده قوى است رابطه و اتصالش با عقل فعال بسيار زياد است ، و به همين دليل مى تواند در اكثر اوقات معلومات را به صورت كلى از عقل فعال بگيرد. و از آنجا كه قوه خياليه او نيز بسيار قوى است ، و در عين حال تابع قوه عقليه است ، مى تواند صورتهاى محسوسه مناسبى به آن صور كليه كه از عقل فعال دريافت داشته ، بدهد، و در لباسهاى حسى در افق ذهن خود ببيند! مثلا اگر آن حقايق كلى از قبيل معانى و احكام باشد به صورت الفاظى بسيار موزون ، و در نهايت فصاحت و بلاغت از زبان شخصى در نهايت كمال بشنود! و چون قوه خياليه او تسلط كامل بر حس مشترك دارد مى تواند به اين صور جنبه حسى دهد و پيامبر آن شخص را با چشم ببيند و الفاظش را با گوش بشنود! نقد و بررسى البته اين بيان متكى بر مقدماتى است كه امروز بسيارى از آنها مردود شناخته شده ، از جمله افلاك نه گانه بطلميوسى ، و نفوس و عقولى كه متعلق به آنها است فعلا جزء اساطير محسوب مى شود چرا كه هيچ دليلى بر اثبات آنها در دست نيست و يا حتى دلائلى برخلاف آن در دست داريم . و از سوى ديگر اين فرضيه با آنچه از آيات قرآن به روشنى درباره وحى استفاده مى شود هماهنگ نيست ، زيرا آيات قرآن با صراحت وحى را يكنوع ارتباط با خدا مى شمرد كه گاه از طريق الهام به قلب ، و گاه به واسطه فرشته وحى و يا شنيدن امواج صوتى ، صورت مى گيرد، و اعتقاد به اينكه اينها نتيجه فعاليت قوه خياليه و حس مشترك و مانند آن است بسيار بى پايه و ناهماهنگ با آيات قرآن است ، و عيب مهم ديگر آن اين است كه پيامبر را هم رديف فلاسفه و نوابغ مى شمرد، با عقلى قويتر و روحى نيرومندتر، در حالى كه مى دانيم راه وحى از راه ادراكات عقليه جدا است ، اين دسته از فلاسفه بى آنكه توجه داشته باشند به تخريب مبانى وحى و نبوت پرداخته اند (( و چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند)) . شرح بيشتر پيرامون اين موضوع در لابلاى بحثهاى آينده خواهد آمد. ب - تفسير جمعى از فلاسفه جديد در مورد وحى اين گروه از فلاسفه به طور خلاصه وحى را به عنوان يكى از مظاهر (( شعور باطن )) يا (( شعور ناآگاه )) مى شمرند. در دائرة المعارف قرن بيستم در ماده (( وحى )) چنين آمده است : (( غربيها تا قرن شانزده ميلادى مانند ساير ملتها قائل به وحى بودند، چون كتابهاى مذهبى آنان پر از اخبار انبياء بود، علم جديد آمد و قلم روى كليه مباحث روحى و ماوراء طبيعى كشيد، و مساءله وحى نيز جز افسانه هاى قديمى شمرده شد!... قرن نوزده ميلادى فرا رسيد جهان روح به وسيله دانشمندان به كمك دلائل حسى اثبات شد، مساءله وحى نيز مجددا زنده گرديد، اين مباحث را روى اسلوب تجربى و عملى دنبال كردند، و به نتائجى رسيدند كه هر چند با نظريه علماى اسلامى تفاوت داشت اما قدم برجسته به سوى اثبات موضوع مهمى محسوب مى شود كه روزى از خرافات شمرده مى شد. اين جمعيت روى مباحث روحى مطالعه كردند و تاكنون (هنگام تاءليف دائرة المعارف ) پنجاه جلد كتاب بزرگ از طرف جمعيت مزبور پيرامون مطالب فوق نگاشته شده ، و بسيارى از مسائل روحى به كمك آنها حل گرديد از جمله مساءله وحى بود. سخن در اين زمينه بسيار است اما جان كلام آنها اين است كه وحى را (( تجلى شعور ناآگاه )) (وجدان مخفى ) مى شمرند، كه به مراتب از شعور آگاه قويتر و نيرومندتر است ، و چون پيامبران مردان فوق العاده اى بوده اند وجدان مخفى آنها نيز بسيار نيرومند بوده ، و تراوشهاى آنها فوق العاده مهم و قابل ملاحظه بوده است . نقد و بررسى ناگفته پيداست كه آنچه را اين گروه گفته اند صرفا يك فرضيه است ، و هيچگونه دليلى بر آن اقامه نكرده اند و در حقيقت آنها پيامبران را مردانى با نبوغ فكرى و عظمت شخصيت معرفى كرده اند، بى آنكه رابطه آنها را با مبداء جهان هستى ، خداوند، و دريافت علوم از ناحيه او، و از بيرون وجود خود، پذيرفته باشند. تمام اشتباه آنها از اينجا سرچشمه مى گيرد كه خواسته اند وحى را با معيارهاى علوم تجربى خود دريابند، و هر چه از اين قلمرو بيرون است نفى كنند، و موجودات عالم را مساوى با آن بدانند كه آنها درك كرده اند و آنچه را درك نكرده اند معدوم بشمرند. اين طرز تفكر آثار شومى نه تنها در بحث وحى كه در بسيارى از مباحث فلسفى و عقيدتى ديگر از خود به جاى گذاشته است ، و اصولا اين طرز تفكر از پاى بست ويران است زيرا منحصر ساختن تمام موجودات جهان را به موجودات مادى و عوارض آنها با هيچ دليلى ثابت نكرده اند. ج - نبوغ فكرى بعضى ديگر مطلب را از اين هم فراتر برده اند و وحى را رسما نتيجه نبوغ فكرى انبيا پنداشته اند، و مى گويند آنها مردانى بودند پاك فطرت و داراى نبوغ فوق العاده كه با آن مصالح جامعه انسانى را درك مى كردند و به صورت معارف و قوانينى بر انسانها عرضه مى داشتند. اين سخن در حقيقت انكار صريح نبوت انبيا، و تكذيب گفته همه آنها، و متهم ساختن آنها به انواع خلاف گوئيها است (العياذ بالله ). به تعبير روشنتر هيچيك از اينها تفسير وحى نيست فرضيه هائى است كه در حدود افكار خود ساخته و پرداخته اند، و چون نخواسته اند بپذيرند كه ماوراى معلومات آنها حقايق ديگرى است به اين بيراهه ها كشانده شده اند. حق كلام درباره وحى بدون شك ما نمى توانيم از رابطه وحى و حقيقت آن اطلاع زيادى پيدا كنيم ، چرا كه اين يكنوع ادراكى است خارج از حدود ادراكات ما، و يكنوع ارتباطى است خارج از ارتباطهاى شناخته شده ما، عالم وحى براى ما عالمى است ناشناخته و ما فوق ادراكات ما. به راستى چگونه يك انسان خاكى با مبدا عالم هستى ارتباط پيدا مى كند؟ و چگونه خداوند ازلى و ابدى و بى نهايت از هر جهت ، با مخلوقى محدود و ممكن الوجود رابطه بر قرار مى سازد؟ و در لحظه نزول وحى چگونه پيامبر يقين پيدا مى كند كه اين ارتباط از ناحيه او است ؟! اينها سؤ الاتى است كه پاسخ آن براى ما مشكل است ، و اصرار در فهم آن بسيار بى مورد. تنها مطلبى كه براى ما در اينجا معقول و قابل طرح است اصل وجود يا امكان چنين ارتباط مرموزى است . ما مى گوئيم هيچ دليل عقلى كه امكان چنين امرى را نفى كند وجود ندارد، بلكه به عكس ما ارتباطهاى مرموزى را در جهان خود مى بينيم كه از تفسير آن عاجزيم ، و اين ارتباطها نشان مى دهد كه ما فوق حواس و ارتباطهاى ما نيز درك و ديده هاى ديگرى وجود دارد. بد نيست با ذكر مثالى اين موضوع را روشنتر سازيم . فرض كنيد ما در ميان شهر كوران (البته كوران مادرزاد!) با دو چشم بينا زندگى كنيم ، تمام اهل شهر چهار حسى هستند (بنابراينكه مجموع حواسظاهرى انسان را پنج حس بدانيم ) تنها ما هستيم كه آدم (پنج حسى ) مى باشيم ، پيوسته با چشم خود حوادث زيادى را در آن شهر مى بينيم ، و به اهل شهر خبر مى دهيم ، اما آنها همه تعجب مى كنند، كه اين حس مرموز پنجم چيست كه دايره فعاليتش اينگونه وسيع و گسترده است ؟ و هر قدر بخواهيم درباره حس بينائى و عملكرد آن براى آنها بحث كنيم بى فايده است ، جز شبح مبهمى در ذهن آنها چيزى نمى آيد، از يكسو نمى توانند منكر آن شوند، چون آثار گوناگونش را مى يابند و حس مى كنند، و از سوى ديگر نمى توانند حقيقت بينائى را دريابند، چون در تمام عمر حتى يك لحظه بينا نبوده اند. نمى گوئيم وحى حس ششم است ، بلكه مى گوئيم يكنوع درك و ارتباط با عالم غيب و ذات پاك خداوند است كه چون ما فاقد آن هستيم حقيقت آن را درك نمى كنيم ، هر چند از طريق آثار به وجودش ايمان داريم . ما همين اندازه مى بينيم مردانى بزرگ با دعوتى كه محتواى آن ما فوق افكار بشر است به سوى انسانها مى آيند و آنها را به خداوند و آئين الهى دعوت مى كنند، و معجزات و خارق عاداتى كه آن نيز فوق طاقت بشر است با خود دارند كه ارتباطشان را با عالم غيب روشن مى سازد، آثار نمايان است اما حقيقت امر مخفى . مگر ما تمام اسرار اين جهان را كشف كرده ايم كه اگر با پديده وحى برخورد كرديم و درك حقيقت آن بر ما مشكل شد آن را نفى كنيم . ما حتى در عالم حيوانات پديده هاى مرموزى مى بينيم كه از تفسير آن عاجزيم ، مگر پرندگان مهاجر كه در مسافرت طولانى خود گاهى در سال هيجده هزار كيلومتر راه طى مى كنند و از قطب شمال به جنوب و بالعكس حركت مى نمايند زندگى اسرار آميزشان براى ما روشن است ؟ آنها چگونه جهت يابى مى كنند، و راه را دقيقا مى شناسند؟ گاه در روزها و گاه در شبهاى تاريك سفر دور و دراز خود را ادامه مى دهند، در حالى كه ما اگر بدون وسائل فنى و دليل راه حتى يكصدم مسير آنها را بخواهيم طى كنيم به زودى گم مى شويم ، اين چيزى است كه هنوز علم و دانش نتوانسته است پرده از روى آن بردارد، گروههائى از ماهيان در اعماق درياها زندگى مى كنند كه معمولا به هنگام تخمريزى به زادگاه اصلى خود كه شايد هزاران كيلومتر با آنها فاصله دارد باز مى گردند آنها از كجا زادگاه خود را به اين آسانى مى يابند؟ و امثال اين پديده هاى مرموز در جهانى كه ما در آن زندگى مى كنيم بسيار زياد است ، و همينهاست كه ما را از توسل به انكار و نفى باز مى دارد، و توصيه شيخ الرئيس ابو على سينا را به ياد ما مى آورد كه : كل ما قرع سمعك من الغرائب فضعه فى بقعة الامكان لم يذدك عنه قاطع البرهان : (( هر چه از عجائب بشنوى آن را انكار مكن ، و در بقعه امكان جاى ده ، مادام كه دليل قاطعى تو را مانع نشود)) ! اكنون ببينيم ماديها براى انكار مساءله وحى چه دست و پائى كرده اند. منطق منكران وحى بعضى از آنها هنگامى كه مساءله وحى مطرح مى شود پاسخ عجولانه اى به آن مى دهند و مى گويند: چنين چيزى بر خلاف علم است ! و اگر بپرسيم كجاى آن بر خلاف علم است ؟ با يك لحن قاطع و غرور آميز مى گويند: همين اندازه كه علوم طبيعى چيزى را ثابت نكرد كافى است كه آن را انكار كنيم ؟ اصولا مطلبى براى ما قابل قبول است كه با معيارهاى علوم تجربى ثابت شده باشد! از اين گذشته در بررسيها و پژوهشهاى علمى درباره جسم و روان انسان به حس مرموزى كه بتواند ما را با جهان ماوراء طبيعت مربوط كند برخورد نكرده ايم . پيامبران از جنس ما بودند، چگونه ميتوان باور كرد كه آنها احساس يا ادراكى ماوراى احساسات و ادراكات ما داشته اند؟ اينگونه برخورد ماديها با مساءله وحى منحصر به اين مورد نيست ، آنها در برابر تمام مسائل مربوط به (( ماوراء طبيعت )) چنين قيافه اى را به خود مى گيرند، و ما نيز در همه جا براى رفع اشتباه آنها مى گوئيم : فراموش نكنيد قلمرو علم (البته آنها هر جا علم مى گويند به معنى علوم تجربى و طبيعى است ) جهان ماده است ، معيارها و ابزارهائى كه براى مباحث علمى پذيرفته شده آزمايشگاهها، تلسكوپها ، ميكروسكوپها و سالنهاى تشريح همه در همين محدوده كار مى كنند، اين علوم با اين ابزارها و معيارها مطلقا در مورد خارج از محدوده عالم ماده نمى تواند سخن بگويد، نه نفى و نه اثبات ، دليل آن هم روشن است ، و آن اينكه اين معيارها توانائى محدود، و قلمرو خاصى دارند. بلكه ابزار هر يك از علوم طبيعى ، نيز براى علم ديگر فاقد توانائى و كاربرد است ، فى المثل اگر ميكرب سل را در پشت تلسكوبهاى عظيم نجومى نبينيم نمى توانيم آن را انكار كنيم ، و يا اگر ستاره پلوتون با ميكرسكوپها و ذره بينها قابل مشاهده نباشد نبايد زير سؤ ال قرار گيرد! ابزار شناخت در هر جا متناسب همان علم است ، و ابزار شناخت براى ماوراء طبيعت چيزى جز استدلالات نيرومند عقلى كه راه ما را به سوى آن جهان بزرگ باز مى كند نخواهد بود. آنها كه علم را از قلمروش خارج مى كنند در حقيقت نه عالمند و نه فيلسوف ، مدعيانى هستند خطاكار و گمراه . ما همين اندازه مى بينيم كه مردانى بزرگ آمدند و مسائلى به ما ارائه كرده اند كه از قدرت بشر خارج است و ارتباط آنها را با خارج از جهان ماده مسلم مى سازد، اما اين ارتباط مرموز چگونه است ؟ براى ما روشن نيست ، مهم اين است كه ما مى دانيم چنين ارتباطى وجود دارد. چند حديث پيرامون مساءله وحى روايات فراوانى پيرامون مساءله وحى در منابع اسلامى وارد شده كه گوشه هايى از اين ارتباط اسرار آميز پيامبران را با مبدء وحى روشن مى سازد: 1 - از بعضى از روايات استفاده مى شود هنگامى كه وحى بر پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) از طريق فرشته نازل مى شد حال پيامبر عادى بود، اما هنگامى كه ارتباط مستقيم و بدون واسطه برقرار مى گشت ، پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) سنگينى فوق العاده اى احساس مى كرد، تا آنجا كه گاه مدهوش مى شد، چنانكه در توحيد صدوق از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده كه از حضرتش پرسيدند: الغشية التى كان تصيب رسول الله (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) اذا نزل عليه الوحى ؟ قال ذلك اذا لم يكن بينه و بين الله احد، ذاك اذا تجلى الله له : آن حالت مدهوشى كه به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) به هنگام وحى دست مى داد چه بود؟ فرمود: اين در هنگامى بود كه در ميان او و خداوند هيچكس واسطه نبود و خداوند مستقيما بر او تجلى مى كرد!. 2 - ديگر اين كه هنگامى كه جبرئيل بر آن حضرت (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) نازل مى شد بسيار مؤ دبانه و توام با احترام بود، چنانكه در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) آمده است : كان جبرئيل اذا اتى النبى قعد بين يديه قعدة العبيد، و كان لا يدخل حتى ليستاذنه : (( هنگامى كه جبرئيل خدمت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى آمد همچون بندگاندر برابر حضرتش مى نشست و هرگز بدون اجازه وارد نمى شد)) !. 3 - از روايات ديگرى استفاده مى شود كه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) با يك توفيق الهى (و شهود باطنى ) جبرئيل را به خوبى تشخيص مى داد، چنانكه در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) آمده است : كه فرمود: ما علم رسول الله (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) ان جبرئيل من قبل الله الا بالتوفيق : (( پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) نمى دانست جبرئيل از طرف خدا است مگر از طريق توفيق الهى )) . 4 - در حديث ديگرى كه از ابن عباس نقل شده تفسيرى براى مساءله مدهوش شدن پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) به هنگام نزول وحى ديده مى شود كه قابل توجه است : او مى گويد كان النبى اذا نزل عليه وحى وجد منه الما شديدا و يتصدع راسه ، و يجد ثقلا (و ذلك ) قوله انا سنلقى عليك قولا ثقيلا، و سمعت انه نزل جبرئيل على رسول الله (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) ستين الف مره : (( هنگامى كه وحى به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) نازل مى شد احساس درد شديدى مى كرد و سر مباركش درد مى گرفت ، و در خود سنگينى فوق العاده مى يافت ، و اين همان است كه قرآن مى گويد ما به زودى بر تو گفتار سنگينى القاء مى كنيم ، سپس مى افزايد: من شنيده ام كه جبرئيل 60 هزار بار بر رسول خدا نازل شد)) !. [ جمعه ۱۳۸۶/۰۹/۱۶ ] [ 10:15 ] [ سعید ]
منتخب الميزان بيان آيات در اين سوره رسول خدا (ص) را دستور مىدهد به اينكه برائت خود از كيش وثنيت آنان را علنا اظهار داشته، خبر دهد كه آنها نيز پذيراى دين وى نيستند، پس نه دين او مورد استفاده ايشان قرار مىگيرد، و نه دين آنان آن جناب را مجذوب خود مىكند، بنا بر اين نه كفار مىپرستند آنچه را كه آن جناب مىپرستد، و نه تا ابد آن جنابمىپرستد آنچه را كه ايشان مىپرستند، پس كفار بايد براى ابد از سازشكارى و مداهنه آن جناب مايوس باشند. مفسرين در اينكه اين سوره مورد بحث مكى است و يا مدنى اختلاف كردهاند، و از ظاهر سياقش بر مىآيد كه در مكه نازل شده باشد. " قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ" ظاهرا خطاب به يك طبقه معهود و معين از كفار است، نه تمامى كفار، به دليل اينكه رسول خدا (ص) را مامور كرده از دين آنان بيزارى جويد و خطابشان كند كه شما هم از پذيرفتن دين من امتناع مىورزيد. " لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ" از اين آيه تا آخر سوره آن مطلبى است كه در جمله" قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ" مامور به گفتن آن است، و مراد از" ما تَعْبُدُونَ" بتهايى است كه كفار مكه مىپرستيدند، و مفعول" تعبدون" ضميرى است كه به ماى موصول بر مىگردد، و با اينكه مىتوانست بفرمايد:" ما تعبدونه" اگر ضمير را حذف كرده براى اين بود كه كلام دلالت بر آن مىكرده، حذف كرد تا قافيه آخر آيات هم درست در آيد، و عين اين سؤال و جواب در جملههاى" اعبد" و" عبدتم" و" اعبد" مىآيد چون در آنها هم بايد مىفرمود:" اعبده" و" عبدتموه" و" اعبده". " وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ" اين جمله نيز نفى استقبالى نسبت به پرستش كفار بر معبود رسول خدا (ص) است، و اين خبرى غيبى از اين معنا است كه كفار معهود، در آينده نيز به دين توحيد در نمىآيند. اين دو آيه با انضمام امر" قل" كه در آغاز سوره است، اين معنا را به دست مىدهد كه گويا رسول خدا (ص) به كفار فرموده:" پروردگار من مرا دستور داده به اينكه به طور دائم او را بپرستم، و اينكه به شما خبر دهم كه شما هرگز و تا ابد او رانمىپرستيد، پس تا ابد اشتراكى بين من و شما در دين واقع نخواهد شد". بنا بر اين آيه شريفه در معناى آيه" لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلى أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" « سوره يس، آيه 7.»، و آيه شريفه زير است كه مىفرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" « سوره بقره، آيه 6.». " وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ" اين دو آيه تكرار مضمون دو آيه قبل است كه به منظور تاكيد آن تكرار شده. " لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ" اين آيه به حسب معنا تاكيد مطلب گذشته، يعنى مشترك نبودن پيامبر و مشركين است، در اينجا ممكن است به ذهن كسى برسد كه اين آيه مردم را در انتخاب دين آزاد كرده، مىفرمايد هر كس دلش خواست دين شرك را انتخاب كند، و هر كس خواست دين توحيد را برگزيند. و يا به ذهن برسد كه آيه شريفه مىخواهد به رسول خدا (ص) دستور دهد كه متعرض دين مشركين نشود. و ليكن معنايى كه ما براى آيه كرديم اين توهم را دفع مىكند، چون گفتيم آيه شريفه در مقام اين است كه بفرمايد شما به دين من نخواهيد گرويد و من نيز به دين شما نخواهم گرويد، و اصولا دعوت حقهاى كه قرآن متضمن آن است، اين توهم را دفع مىكند. بحث روايتى و در تفسير قمى از پدرش از ابن ابى عمير روايت كرده كه گفت: ابو شاكر از ابى جعفر احول از سوره مورد بحث سؤال كرد، كه مگر يك سخنگوى حكيم اينطور حرف مىزند كه در يك سطر مطلبى را دو بار بگويد و تكرار كند؟ ابى جعفر احول جوابى از اين اشكال نداشت. ناگزير به طرف مدينه روان شد، و در مدينه از امام صادق (ع) پرسيد حضرت فرمود: سبب نزول اين سوره و تكرار مطلبش اين بود كه قريش به رسول خدا (ص) پيشنهاد كرده بود، بيا تا بر سر پرستش خدايان مصالحهاى كنيم، يك سال تو خدايان ما را عبادت كن و يك سال ما خداى تو را، باز يك سال تو خدايان ما را عبادت كن و يك سال ما خداى تو را، خداى تعالى در پاسخشان عين سخن آنان را يعنى تكرار مطلب را بكار برد، آنها گفته بودند يك سال تو خدايان ما را عبادت كن در پاسخ فرمود:" لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ"، آنها گفته بودند" و يك سال ما خداى تو را"، در پاسخ فرمود" وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ"، آنها گفته بودند" باز يك سال تو خدايان ما را عبادت كن" در پاسخ فرمود:" وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ"، آنها گفته بودند" و يك سال ما خداى تو را" در پاسخشان فرمود:" وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ". ابو جعفر احول وقتى اين پاسخ را شنيد نزد ابى شاكر رفت، و جواب را بدو گفت، ابو شاكر گفت: اين جواب مال تو نيست اين را شتر از حجاز بدينجا حمل كرده ، (يعنى تو نزد جعفر بن محمد رفتهاى و پاسخ را از او گرفتهاى). مؤلف: مفاد تكرار در كلام قريش اين است كه بيا تا به آخر عمر يك سال تو خدايان ما را و يك سال ما خداى تو را بپرستيم. [ پنجشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۵ ] [ 19:31 ] [ سعید ]
مُحَمّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ عَبْدِ اللّهِ بْنِ مُحَمّدٍ عَنْ عَلِيّ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ أَبَانِ بْنِ عُثْمَانَ عَنْ عَبْدِ اللّهِ بْنِ أَبِي يَعْفُورٍ قَالَ وَ حَدّثَنِي حُسَيْنُ بْنُ أَبِي الْعَلَاءِ أَنّهُ حَضَرَ ابْنَ أَبِي يَعْفُورٍ فِي هَذَا الْمَجْلِسِ قَالَ سَأَلْتُ أَبَإ؛شش عَبْدِ اللّهِ ع عَنِ اخْتِلَافِ الْحَدِيثِ يَرْوِيهِ مَنْ نَثِقُ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَا نَثِقُ بِهِ قَالَ إِذَا وَرَدَ عَلَيْكُمْ حَدِيثٌ فَوَجَدْتُمْ لَهُ شَاهِداً مِنْ كِتَابِ اللّهِ أَوْ مِنْ قَوْلِ رَسُولِ اللّهِ ص وَ إِلّا فَالّذِي جَاءَكُمْ بِهِ أَوْلَى بِهِ اصول كافى جلد 1 صفحه: 88 رواية: 2 ابن ابى يعفور گويد از امام صادق عليه السلام پرسيدم درباره اختلاف حديث كه آنرا روايت كند كسى كه به او اعتماد داريم و كسى كه به او اعتماد نداريم (و در مضمون مختلف باشند) فرمود: چون حديثى به شما رسيد و از قرآن يا قول پيغمبر (ص) گواهى بر آن يافتيد اخذش كنيد و گرنه براى آورندهاش سزاوارتر است. مُحَمّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمّدِ بْنِ عِيسَى عَنِ ابْنِ فَضّالٍ عَنْ عَلِيّ بْنِ عُقْبَةَ عَنْ أَيّوبَ بْنِ رَاشِدٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللّهِ ع قَالَ مَا لَمْ يُوَافِقْ مِنَ الْحَدِيثِ الْقُرْآنَ فَهُوَ زُخْرُفٌ اصول كافى جلد 1 صفحه: 89 رواية: 4 امام صادق عليه السلام فرمود: حديثى كه با قرآن موافقت نكند دروغيست خوشنما. عِدّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ أَبِي إِسْمَاعِيلَ إِبْرَاهِيمَ بْنِ إِسْحَاقَ الْأَزْدِيّ عَنْ أَبِي عُثْمَانَ الْعَبْدِيّ عَنْ جَعْفَرٍ عَنْ آبَائِهِ عَنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع قَالَ قَالَ رَسُولُ اللّهِ ص لَا قَوْلَ إِلّا بِعَمَلٍ وَ لَا قَوْلَ وَ لَا عَمَلَ إِلّا بِنِيّةٍ وَ لَا قَوْلَ وَ لَا عَمَلَ وَ لَا نِيّةَ إِلّا بِإِصَابَةِ السّنّةِ اصول كافى جلد 1 ص :90 رواية: 9 رسول خدا (ص) فرمود: هيچ گفتارى جز با كردار ارزش ندارد و هيچ گفتار و كردارى جز با نيت ارزش ندارد هيچ گفتار و كردار و نيتى جز با موافقت سنت ارزش ندارد. [ پنجشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۵ ] [ 14:15 ] [ سعید ]
غم و شادى در قرآن محمد تقى مصباح يزدى هر انسانى طبيعتا وقتى متوجه خطرى مى شود حالت خوف پيش مىآيد. اين طبيعى است و اختيارى هم نيست و هنگامى كه چيز مطلوبى تحقق پيدا كند, شادمان مى شود. اين شادى امرى طبيعى است, براى انبيا و اولياى خدا هم چنين حالتى بوده است. در قرآن كريم بسيارى از موارد همين اسف و غضب و حزن در مورد انبيا است. از يك نظر انفعالات روحى از همه ابعاد وجود انسان وسيع تر و در عين حال سطحى تر است, چرا كه در واقع, معلول و متإثر از ساير ابعاد است; يعنى قبلا چيزهاى ديگرى بايد در نفس باشد تا اين حالات انفعالى پديد آيد, و چون نزديكى بيشترى با بدن و حالات مادى دارد, از اين رو, آن را سطحى تر تلقى مى كنيم, هر چند در عمقش چيزهاى ديگرى وجود دارد. و اما اين كه وسيع تر است: محور همه انفعالات اين گونه است كه وقتى انسان مطلوبى دارد هنگامى كه مطلوبش تحقق پيدا كرد, حالتى به نام شادى, خشنودى و امثال اين تغييرات, براى انسان پديد مىآيد, و اگر از دستش رفت حالتى به نام حزن و اندوه و... به وجود مىآيد. بنابراين, انفعالات نفسانى به يكى از ابعاد وجود انسان اختصاص ندارد, بلكه هر يك از خواسته هاى روحى انسان اين گونه است كه به هنگام تحقق آن, حالت شادى و به هنگام عدم تحقق آن, حالت غم روى مى دهد. انسان به زندگى علاقه مند است. اين يكى از ابعاد وجود انسان است كه از يك نظر مى شود عميق ترين بعد وجود يا ژرف ناك ترين لايه روحى انسان در نظر گرفته شود; اگر انسانى احساس كند كه حياتش به خطر افتاده است, حالتى به نام خوف برايش پيش مىآيد. و اگر متوجه شود كه آن خطر رفع شده و حياتش ادامه خواهد يافت, حالتى ديگر به نام سرور و شادى برايش پديد مىآيد. درباره قدرت هم همين طور است اگر كسى احساس كند كه قدرتش در حال زوال است و عاجز و ناتوان خواهد شد, احساس خوف به او دست مى دهد. و اگر كسى كه عاجز بوده قدرتش برگردد يا كسى كه فلج بوده شفا پيدا كند, احساس سرور به او دست مى دهد. چنان كه اگر سلامتى اش به خطر افتد مى ترسد و هنگامى كه مريض شود محزون مى گردد. هم چنين انسانى كه به مال علاقه دارد, اگر مالش به خطر افتد حالت خوف به او دست مى دهد و اگر از دستش برود محزون مى شود, اما اگر ناگهان مالى به او برسد شاد مى شود. در مورد فرزند هم امر به همين منوال است, اگر به فرزند كسى مصيبتى برسد پدر محزون مى شود, اما اگر فرزند مشرف به مرگى نجات پيدا كند, پدر شاد مى شود. حاصل آن كه هر مطلوبى تحقق پيدا كند, موجب سرور مى شود و هر كدام از دستش برود موجب غم و اندوه مى گردد از اين جهت اين بعد وسيع ترين ابعاد است و بر همه ابعاد وجود انسان احاطه دارد. يك حالت فراگيرى نسبت به همه شوون زندگى دارد. اين دو ويژگى از ويژگى هاى اين بعد انسان است: يكى اين كه سطحى تر از همه و معلول ساير جهات نفسانى است. و دوم اين كه وسيع تر و فراگيرتر از همه است. نكته ديگرى كه بايد گفته آيد, اين است كه تحقق يا از دست رفتن مطلوب اضافات گوناگونى دارد كه بر حسب اين اضافات مفاهيم و عناوين متعددى پديد مىآيد; مثلا مطلوب انسان گاهى حاصل كار خود اوست و گاهى نتيجه كار ديگران. كسى كه خود موجب زيان كارى شده, پشيمان مى شود. اين ندامت همان حزن است و اگر ديگرى موجب زيان مندى شده باشد هيچ وقت نمى گوييم, پشيمان شد. همين گونه از دست رفتن مطلوب گاهى ((بالفعل)) تحقق پيدا كرده, يا يك امر نامطلوبى براى انسان پيدا شده است; يعنى اگر در نظر بگيريم كه در گذشته ـ ولو لحظه اى قبل ـ ضررى به انسان رسيده است در اين جا ((خوف)) معنا ندارد, بلكه جاى ((حزن)) است. اما نسبت به آينده وقتى احتمال بدهد كه ضررى به او مى رسد يا مطلوبش از دست مى رود حالت ((خوف)) به او دست مى دهد. پس ((خوف)) نسبت به آينده است, ولى ((حزن)) و ((غم)) نسبت به گذشته است. نقطه مقابل خوف, امن و آسايش خاطر است و آن وقتى است كه خطرى شخص را تهديد نمى كند و اگر انتظار امر مطلوبى يا رفع امر نامطلوبى داشته باشد, حالت اميد و رجا به او دست مى دهد و در مقابل وقتى اميد به امرى مطلوب يا رفع نامطلوبى نداشته باشد حالت يإس و نوميدى برايش حاصل مى شود. پس محور همه اين حالات, تحقق يا عدم تحقق امر مطلوب يا نامطلوب است. خشم, نوعى ديگر از حالات روانى است كه با توجه به اين كه امرى نامطلوب از طرف شخص ديگرى متوجه انسان مى شود يا امرى مطلوب از وى سلب مى گردد, پديد مىآيد; مثلا وقتى انسان احساس مى كند شخصى مى خواهد ضررى به او بزند يا نفعى را از او سلب كند, نسبت به وى خشمگين مى شود. در مقابل چنين حالتى, حالت رضا و خشنودى قرار دارد. بنابراين, با توجه به اين نسبت ها و اضافات گوناگون, حالات مختلفى پديد مىآيد و در حقيقت گستردگى مفاهيم در اين باب از دو جهت است: يكى اين كه همه خواسته هاى انسان را شامل مى شود; مانند حب ذات و حب كمال و انواع لذت ها, كه تحقق و عدم تحقق همه اينها, موجب شادى و غم مى شود, و يكى هم از لحاظ اضافات گوناگون; مثلا حالت انسان در مرگ فرزند; اگر نسبت به گذشته باشد حزن است, و اگر نسبت به آينده باشد, خوف است, و نسبت به كسى كه مى خواهد فرزندش را بكشد و از دست او بگيرد ((خشمگين)) مى شود. در همه اين موارد متعلق حالات و انفعالات نفسانى, مرگ فرزند است, اما با توجه به اختلاف زمان ها و اضافات گوناگون حالات گوناگون و عكس العمل هاى متعددى پديد مىآيد. اگر بخواهيم تمامى مفاهيم مربوط به اين بخش را بررسى كنيم و آيات مربوط را از ديدگاه هاى مختلف مورد بحث قرار دهيم, از مجال مقال فراتر خواهد رفت. بنابراين, تنها عناوين و سرفصل هاى موضوع را يادآور مى شويم: فرح, سرور, حبور: ((فهم فى روضه يحبرون))(1) مرح, بطر, از يك سوى, و مفاهيم حزن اسى: ((لكيلا تإسوا على ما فاتكم))(2) اسف, ضيق صدر: ((فلاتكن فى ضيق مما يمكرون))(3), ((يضيق(4) صدرى)) بخوع ((باخع نفسك))(5) و ندامت. همين طور مفهوم ((رضا)) از يك طرف, مفاهيم سخط, غضب, كراهت, غيظ, مكظوميت, و كظيم به معناى مكظوم; مانند ((و لاتكن كصاحب الحوت اذ نادى و هو مكظوم))(6), ((و هو كظيم))(7) از طرف ديگر است. همين گونه خوف و خشيت و اشفاق و رهبت و وجل كه تقريبا مترادف هستند; در مقابل امن و سكينه و اطمينان قلب و نيز رجإ كه انتظار رفع محذور يا تحقق مطلوب است; در مقابل آن يإس و قنوط و ابلاس قرار دارد. آثار بدنى كه در اثر حالت شادى و خشنودى و انبساط روح پديد مىآيد, عبارت است از: گشاده رويى و خنده و در مقابلش گرفتگى چهره, عبوس شدن و گريه است. (البته گاهى گريه در اثر شوق هم دست مى دهد). در اين موارد هم مى توان به اين مفاهيم رجوع كرد: ضحك, بكإ, استبشار, اسفار, و قره عين. ((وجوه يومئذ مسفره, ضاحكه مستبشره))(8) و در مقابل گشاده رويى حالت عبوس: ((عبس و تولى))(9), قمطرير: ((يوما عبوسا قمطريرا))(10), يا تيرگى و غبارآلودگى: ((عليها غبره))(11) به كار رفته است و مى توان تعبير ((كالحون)) را كه در آيه 104 سوره مومنون آمده است, بر آنها افزود. مفاهيم ديگرى نيز هست كه مربوط به رفتار انسان و عكس العمل او در برابر رويدادهاى خوشايند و ناخوشايند است; مثلا وقتى بلايى بر كسى وارد مى شود و حزن و اندوه او را مى گيرد گاهى در عمل بى تابى مى كند, زياد گريه و ناله مى كند, اسم اين حالت ((جزع)) است (فزع همان خوف است ((و هم من فزع يومئذ آمنون)))(12) جزع آن حالت بى تابى است كه انسان در مقابل مصيبت يا از دست دادن امر مطلوبى از خودش نشان مى دهد. ((ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشر جزوعا))(13) و در مقابل آن واژه ((صبر)) به كار مى رود. هم چنين مفاهيم حلم و كظم غيظ در مورد فروخوردن خشم و غضب و مفهوم عجله (در مقابل تإنى) در مورد ترس از دست دادن منفعت يا مفهوم فظ و غلظت (تندى و درشتى) در مقابل لين و رفق (نرم خويى) از مفاهيم اخلاقى است كه با توجه به انفعالات نفسانى و عكس العمل انسان در برابر حوادث انتزاع مى شود. ارزش اخلاقى شادى و غم اكنون بايد گفت اين حالات از نظر اخلاقى چه ارزشى دارد؟ اين حالات تا آن جا كه غير اختيارى باشد از نظر اخلاقى نه ارزش مطلوب دارد و نه نامطلوب, نه ارزش مثبت دارد و نه منفى. هر انسانى طبيعتا وقتى متوجه خطرى مى شود حالت خوف پيش مىآيد. اين طبيعى است و اختيارى هم نيست و هنگامى كه چيز مطلوبى تحقق پيدا كند, شادمان مى شود. اين شادى امرى طبيعى است, براى انبيا و اولياى خدا هم چنين حالتى بوده است. در قرآن كريم بسيارى از موارد همين اسف و غضب و حزن در مورد انبيا است. اين حالات تا آن جايى كه يك انفعال طبيعى است مدح و ذمى در پى ندارد, ولى ادامه اين حالات و عكس العمل هايى كه انسان انجام مى دهد از آن نظر كه اختيارى است, ارزش هاى مثبت و منفى خواهد داشت. اين حالات مانند همه حالات ادراكى, وقتى تحقق پيدا مى كند كه انسان نسبت به آنها آگاهى داشته باشد. توجه پيدا كردن گاهى غير اختيارى است و انسان دفعتا متوجه مى شود خطرى او را تهديد مى كند; مثلا نگاهش به شيرى مى افتد كه قصد حمله به او دارد و بى اختيار مى ترسد, اما گاهى اين توجه با اختيار خود انسان حاصل مى شود; مثلا مى نشيند درباره چيزى فكر مى كند و متوجه مى شود كه خطرى او را تهديد مى كند. اين جاست كه جنبه اختيارى پيدا مى كند و وارد حوزه اخلاق مى شود, مثلا انسان درباره عذاب هاى آخرت فكر كند تا توجه ندارد ترسى هم ندارد و يادش نيست كه اصلا جهنمى و عذابى هم هست, اما وقتى از راه فكر كردن خوفى برايش پديد آيد اين خوف اختيارى است, به دليل اين كه مقدماتش اختيارى بوده است, يا اين كه فكر كند درباره عظمت الهى و گناهان خودش و صفاتى كه موجب خوف از خدا مى شود. اين خوفى است اختيارى, چون مقدماتش اختيارى است. همين طور حالت امن; مثلا وقتى شخص درباره چيزى كه موجب امنيت خاطر بشود فكر كند, آن نيز يك امر اختيارى است. و حتى در صورتى كه اصل خوف يا امن غير اختيارى باشد, ممكن است ادامه اش اختيارى باشد; يعنى توجه اش را متمركز كند و علت مبقيه برايش ايجاد كند. آن حالت, بقاى اختيارى خواهد بود. چنان كه عكسش هم همين طور است. بنابراين در اين گونه حالات و انفعالات نفسانى جاهايى براى اختيار هست: يكى اين كه انسان ابتدا خودش فكر كند و از راه فكر كردن آن حالت را پديد آورد كه حدوثش هم اختيارى است, و ديگرى آن كه حدوثش غير اختيارى, ولى بقايش اختيارى باشد. هم چنين ممكن است تشديد يا تضعيف اين حالات, اختيارى باشد; مثلا كسى كه توجه ضعيفى پيدا كرده و خوفى متناسب با آن برايش حاصل شده مى تواند توجه اش را متمركز كند يا در اثر متمركز كردن توجه, حالت خوف تشديد شود. اين هم نوعى عمل اختيارى در حالت نفسانى است. در اين صورت است كه وارد حوزه اخلاق مى شود و مى سزد كه بگوييم كار خوبى انجام داده است يا كار بدى. و آنچه بيش از همه با اختيار انسان ارتباط دارد ترتيب آثار علمى است كه به دنبال اين حالات چه كارى و چه رفتارى را انجام بدهد و چه عكس العملى در مقابل ديگران نشان بدهد. البته بعضى اختيارشان در اين موارد هم خيلى ضعيف است, وقتى عصبانى شدند, ديگر نمى توانند خود را كنترل كنند. هرچه از دهنشان دربيايد مى گويند, هر كارى از دستشان برمىآيد انجام مى دهند, مثل اين كه ديگر اختيار از آنها سلب مى شود. البته اختيار ضعيف را با تمرين ها و تلقين هايى مى توان تقويت كرد. در اين موارد به همان اندازه كه انسان اختيار داشته باشد در ابقاى يك حالت يا عكس العمل خاص به همان اندازه هم ارزش اخلاقى دارد. معيار خوبى و بدى در اين جا سوال اين است كه به طور كلى معيار خوبى و بدى چيست؟ معيارى كه در همه موارد مى توان بر آن تكيه كرد, اين است كه اگر يك عمل اختيارى موجب اين شود كه انسان از كمال برترى محروم گردد; يعنى تزاحمى پيدا شود كه اگر يكى از آنها را ارضا كند و به دنبالش برود از ديگرى محروم شود, پس اگر آن ديگرى مطلوبيت بيشترى داشته باشد موجب اين مى شود كه اولى نامطولب باشد; يعنى ارزش منفى دارد, و بر عكس اگر عملى موجب اين شود كه انسان به خواسته هاى بيشتر و ارزنده تر و كامل ترى برسد, مطلوبيت و ارزش مثبت خواهد داشت. در اين جا نيز مطلب همين گونه است: چه خوف, چه حزن, چه سرور, چه رجا چه يإس و چه قنوط و ساير مفاهيمى كه اشاره كرديم, اگر در مواردى باشد كه انسان را از كمالات ديگر باز دارد آن حالت هم طبعا نامطلوب خواهد بود و به اندازه اى كه اختيارى باشد از نظر اخلاقى, ارزش منفى خواهد داشت و چون اين حالات تابع عوامل و زمينه هاى پيشين و زيرين هستند, ارزش مثبت و منفى آنها هم تابع آنها خواهد بود; مثلا خوف در اثر به خطر افتادن مطلوب است, حال بايد ديد كه آن چيز مطلوبيتش چقدر است؟ آيا آن مطلوب مربوط به دنياست يا مربوط به آخرت؟ مربوط به بدن است يا مربوط به روح؟ ترس انسان از چه جهتى است؟ و چه اثرى بر آن مترتب مى شود؟ و آيا تزاحم با چه چيزهايى پيدا مى كند؟ مثلا كسى كه مال را دوست مى دارد, بايد ديد مطلوبيت مال براى او از چه نظر است؟ اگر كسى يك كاميون يا يك كشتى از اموال شخصى خود را مى خواهد در راه اسلام صرف كند اگر اين اموال در معرض تلف قرار گيرد, ترسش نه از اين جهت است كه مالى از او سلب مى شود و ثروتش از دستش مى رود, بلكه از اين مى ترسد كه اين مال به جبهه نرسد و كار جهاد اسلامى لنگ بماند. اين ترس بسيار ترس مطلوبى است, اما ادامه آن چقدر خوب است؟ جواب اين است به اندازه اى كه تلاش او را براى نجات آن مال زياد كند, اما اگر ترس فقط از اين باشد كه اموالى از دست انسان مى رود و ديگر تمتعات دنيوىاش كم مى شود و بساط عيش و نوشش به هم مى خورد, چنين ترسى در لحظه اى كه ابتدا به طور غير اختيارى حاصل مى شود از حوزه اخلاق خارج است و اما ادامه اش از نظر بينش اسلامى مطلوب نيست. چرا؟ براى اين كه اولا لذايذ دنيوى و اموالى كه وسيله تحقق آنهاست جنبه مقدمى دارد و وسيله آزمايش است. هدف انسان در دنيا اين است كه آزمايش شود; گاهى به داشتن مال و گاهى به نداشتن مال. همين طور كه انسان با مال آزمايش مى شود كه اين را در چه راهى صرف مى كند, با نداشتن مال هم آزمايش مى شود كه آيا صبر مى كند يا نه, البته اين نامطلوبيت درجاتى دارد: اگر طورى شود كه انسان را وادار به كارهاى خلاف شرع كند, حرام خواهد بود; مثلا وقتى كه مى ترسد اموالش به خطر بيفتد اگر براى نجاتش دست به وسايل نامشروع بزند يا براى جبرانش دست اندازى به مال ديگران كند و تنها به وسايل مشروع اكتفا نكند گناه خواهد بود و بايد سعى كند ترس و نگرانى را از خودش دور كند. فكر كند متاع دنيا ارزشى ندارد و وسيله آزمايشى بيش نيست و بود و نبودش در سرنوشت نهايى انسان چندان تإثيرى ندارد. پس من نبايد آن قدر متإثر شوم كه دست به كارهاى غير مشروع بزنم. يا ناشكرى و كفران نعمت كنم و بر عكس هر جا خوف و حزن منشإ افعال مطلوبى باشد يا خوف و حزن نسبت به امورى باشد كه خود آنها ارزشمند هستند, ارزش مثبتى خواهد داشت. اگر كسى پدر و مادرى داشت كه خدمت كردن و احسان به ايشان موجب سعادت دنيا و آخرت مى شد در حالى كه مشرف به مرگ هستند, نگران مى شود و بعد از وفات ايشان اندوهگين مى گردد, از آن رو كه ديگر نمى تواند به ايشان خدمت بكند و به ثواب بر و احسان به والدين نايل گردد; البته چنين خوف و حزنى مطلوب است اما چه اندازه مطلوب است؟ به همان اندازه اى كه انسان را به كارهاى خير بيشتر وادار كند; مثلا بعد از مرگشان صدقاتى بدهد براى آنها, دعايى, قرآنى, نمازى بخواند و هديه كند براى ايشان اين همان حزن است كه موجب اين كارها مى شود و اگر آن حزن نبود, آنان را فراموش مى كرد. پس اين حزن مطلوب است, چون منشإ خيراتى مى شود. هم منشإ كمالاتى براى فرزند مى شود و هم براى ديگران, ولى اگر فقط به سر و روى خود بزند كه اى واى پدرم مرد! از اين به سرزدن نه چيزى به دست مىآيد و نه مرده زنده مى شود و نه اثر خيرى بر آن مترتب مى گردد. اين كار مطلوب نيست و اين همان حالت جزع است. پس اگر ادامه اين حالات در جهت خير باشد و به خاطر از دست رفتن يك خير معنوى و اخروى باشد مطلوب است و تشديد آن هم تا آن جا كه منشإ آثار نيك باشد, مطلوب است, و الا بايد انسان خود را منصرف كند و طورى نباشد كه حزن قلبش را فرا بگيرد و او را از كارهاى ديگر باز دارد; مثلا با اين كه پدرش از دنيا رفته, درس و بحث و مطالعه را تعطيل كند و تكاليف واجب را ترك كند; براى تإثر و غم و اندوهى كه از فوت پدر بر او مسلط شده است. چرا كه با كمالات ديگرى مزاحم است, بلكه آن اندازه مطلوب است كه كمالى را ايجاد كند, كمالى كه اگر آن حزن و خوف نبود به دست نمىآمد. نقل مى كنند كه مرحوم صاحب جواهر ـ رضوان الله عليه ـ فرزندى داشت كه خيلى مورد علاقه اش بود. اول شب, فرزندش جوان مرگ شد, جنازه اش را در اطاق گذاشتند تا صبح تشييع كنند. ايشان نشست و گفت خدايا اگر مى دانستم كه كارى هست كه ثوابش براى فرزند من بهتر از نوشتن جواهر باشد آن كار را انجام مى دادم, امشب مى نشينم در كنار جسد فرزندم و ((جواهر)) مى نويسم و ثوابش را به روح فرزندم اهدا مى كنم. به هر حال پيدايش اين حالات آن اندازه اى كه اختيارى هست, در صورتى مطلوب است كه منشإ كمالى باشد. و آن اندازه اى نامطلوب است كه موجب محروميت از كمال شود و آن وقتى كه نه مزاحم است و نه موجب محروميت; نه ارزش مثبت دارد و نه منفى. البته فرض موردى كه هيچ گونه مزاحمتى نداشته باشد, خيلى فرض بعيدى است. ولى به حسب افراد متعارف مى توان گفت كسانى هستند كه كارهاى مباحى دارند و تإثرات ايشان موجب ترك آنها مى شود. چنين فرضى مخصوصا در زمان ما كه شايد كمتر كسى پيدا شود كه در شبانه روز از تكاليف واجب مستثنى باشد, خيلى مشكل است. ما در وضعيتى هستيم كه هر كس در هر جا هست به آن اندازه اى كه نيرو دارد, تكاليف واجب به عهده اش آمده است. در مورد ((سرور)) هم همين طور است. سرور و شادى هم گاهى موجب اين مى شود كه انسان فعاليت بيشترى انجام دهد, چون در حالت انبساط و شادى و نشاط, انسان كارش بهتر پيش مى رود; چه كار بدنى, چه كار روحى و چه كار فكرى. اگر فرح و انبساطى باشد كه طبعا از حصول نعمتى و مطلوبى حاصل مى شود موجب اين مى شود كه انسان به فعاليت بيشترى بپردازد چنين فرح و سرورى مطلوب است و ادخال سرور در قلوب مومنين و مزاح در سفر و چيزهايى از اين قبيل كه موجب سرور و انبساط مى شود به سبب آثار مطلوبى است كه بر آن مترتب مى شود, ولى غالبا سرورها در افراد موجب اين مى شود كه از مصالح معنوى و اخرويشان غافل شوند. چون خود سرور و شادى حالتى مطلوب است و همين كه يك لحظه تحقق يافت, انسان دلش مى خواهد كه ادامه پيدا كند. اگر ادامه اش به وسايل نامشروع باشد كه حرام است و اگر موجب انجام دادن كار نامشروعى باشد, آن هم ارزش منفى دارد, اما اگر به اين حد نرسد دست كم موجب غفلت هايى مى شود. غفلت از آخرت, غفلت از تكاليف مهم اجتماعى كه به عهده انسان هست. پس به هر اندازه اى كه انسان را باز دارد و از كمالات انسانى غافل كند نامطلوب است. ((لاتلهكم اموالكم و لا اولادكم عن ذكر الله)).(14) اگر توجه به مال و فرزند و ساير مطلوب هاى دنيا موجب غفلت بشود, نامطلوب است, اما اگر خدا فرزند صالحى به انسان داده باشد كه اصلا از ديدن او به ياد خدا مى افتد از انس گرفتن با او لذت مى برد و بيشتر خدا را شكر مى كند, خود داشتن آن فرزند و نگاه كردن به او عبادت مى شود. اموال هم همين طور است, اموالى كه آدم را مشغول كند و از امور معنوى و توجه به خدا و عبادت غافل كند, اين ((الهإ عن ذكر الله)) است و نامطلوب, اما اگر شاد بشود از اين كه خدا امسال محصول زيادى به او داده است درآمد خوبى دارد و مى تواند اينها را در راه خدا بيشتر انفاق كند, ثواب هاى بيشترى كسب كند همين شادىاش هم مطلوب است. پس معيار در اين جا هم اين است كه اين حالات تا چه اندازه تإثير كند در اين كه انسان براى تكامل خود بيشتر فعاليت كند.به همان اندازه اى كمك باشد براى تحصيل كمالات بيشترى, مطلوب و به اندازه اى كه مانع و مزاحم باشد, نامطلوب است. انسان مومن بايد طورى تربيت شود كه داشتن و نداشتن نعمت هاى دنيوى از هر قبيلى كه باشد, تا آن جا كه مربوط به دنيا هست در او تإثيرى نداشته باشد: ((لكيلا تإسوا على مافاتكم و لاتفرحوا بما آتاكم)). بود و نبود و افزايش و كاهش نعمت هاى دنيا برايش مساوى باشد, چون اينها همه وسيله آزمايش هستند و مطلوبيت ذاتى ندارند. آرى اگر مطلوبيت و عدم مطلوبيت ارتباطى با خدا و معنويات پيدا كرد, به همان اندازه ارتباط و تإثيرى كه در فعاليت هاى انسان مى تواند داشته باشد, مطلوب خواهد بود. و صلى الله على محمد و آله الطاهرين. پى نوشت ها: 1 ) روم (30) آيه15. 2 ) حديد (57) آيه23. 3 ) نمل (27) آيه 70. 4 ) شعرإ (26) آيه13. 5 ) همان, آيه3. 6 ) قلم (68) آيه48. 7 ) نمل (16) آيه58. 8 ) عبس (80) آيه39. 9 ) همان, آيه1. 10 ) انسان (76) آيه10. 11 ) عبس (80) آيه40. 12 ) نمل (27) آيه89. 13 ) معارج (70) آيه20. 14 ) منافقون (63) آيه9. [ چهارشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۴ ] [ 16:54 ] [ سعید ]
اگر از جملات بسيار ساده و عمومى مانند «انسانهاى خوبى باشيم»، «وظيفهمان را انجام بدهيم»، «راست بگوئيم»، «ستم نكنيم» گرفته، تا جملات پر معناى امروزى را مانند «انسان را نجات بدهيم»، «كارى كنيم كه از دوران ما تاريخ انسانى شروع شود»، «وجدان جهانى را بيدار كنيد»، «از ملل ناتوان دفاع كنيم»، «اقتصاد انسانى جهانى را شالودهريزى كنيم»... مورد دقت قرار بدهيم، خواهيم ديد: اين اصل كه «براى بشر رسالتى وجود دارد كه هرگز كهنه نمىشود» حقيقتى است كه از ماهيت انسان سر بر مىآورد و در گفتار و كردار و انديشههايش گسترده مىشود. علت تحول جملات ساده و ابتدايى باستانى، نه به آن جهت بوده است كه ماهيت انسان بكلّى دگرگون شده است، بلكه گسترش شناسايىهاى انسان در باره خويشتن و در باره جهانى كه او را احاطه نموده و ارتباطات متنوعى كه ميان افراد و گروهها و جوامع بوجود آمده است، عامل اصلى تحولات آن مفاهيم ساده به مفاهيم والاتر گشته است. [ چهارشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۴ ] [ 12:50 ] [ سعید ]
براى آن جامعه و يا افرادى كه زندگى جز تورّم خود طبيعى چيز ديگرى نيست، عناصر شخصيت و امتيازات على (ع) و كتابش، خيالاتى بيش نيست. همچنين از ديدگاه مكتبهايى كه براى بشريت آغاز و انجامى جز همين خاك تيره و تكاپويى جز براى گسترش خود طبيعى سراغ ندارند، على و نهج- البلاغهاش هرگز قابل شناخت و هضم نخواهد بود.
[ چهارشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۴ ] [ 12:49 ] [ سعید ]
اصول ششگانه براى اثبات انسانيت و نياز آن به رسالت اكنون كه ثابت شد انسان يك ماشين ساخته شده قوانين طبيعت محض نيست، مىپردازيم به اثبات اين كه با نظر به سرگذشت انسان از تمام ديدگاههاى علمى و فلسفى، انسان موجودى نيست كه در مشتى گوشت و خون و استخوان و اعصاب خلاصه شود كه با عوامل جبرى گام باين دنيا مىگذارد و چند روزى مانند آلت ناتوان در دست عوامل طبيعت و نيرومندان زندگى ميكند و مىرود. ما براى اثبات اين حقيقت كه تنها راه دفاع از انسان و انسانيت است شش اصل را بطور اختصار متذكر مىشويم: اصل يكم - تا كنون صندوق در بسته محيط و اجتماع و خود خواهى نتوانسته و نمىتواند انسان آگاه را در درون خود زندانى كند. دليل درستى اين اصل را از تاريخ طولانى و پرفراز و نشيب بپرسيد، خواهيد ديد: بشر موجوديست كه هر وقت در هر موقعيتى از زندگى با يك عدّه اصول راكد قرار بگيرد، همين كه محدوديت آن موقعيت را با يكى از ابعاد روانىاش دريافت، هواى شكستن آن صندوق درون او را اشغال مىنمايد، اگر چه آن موقعيت آزادى مطلق بنام بىبند و بارى بوده باشد. آيا ريشه اين سدّ شكنى طغيانگرى حيات او است آيا ريشه آن در حسّ گريز از جبرهاى بافته شده با دست طبيعت و انسانهاى ديگر است آيا عامل جداگانه و مستقلّى در درون او براى حركت تكاملى آزادانه ميباشد آيا از آن جهت است كه هر موقعيتى كه انسان را در بر مىگيرد، چون در حال ارتباط با ساير عوامل انسانى و جهانى داراى سيستم باز است، لذا چه بخواهد و چه نخواهد، بالاخره آن موقعيت نمىتواند غير قابل نفوذ بوده باشد آيا ريشه برترى جويى آدمى بر موقعيت سيستم بسته نما، عبارتست از اين كه انسانها با اين كه در ميان انواعى از زنجيرهاى تاريخ و محيط و وراثت و عناصر درونىقدم به دنيا مىگذارد، با اين حال يك نيروى ديگرى دارد كه گويى زندگيش را از صفر شروع ميكند، لذا هر وضعى را كه در پيش روى خود مىبيند، نوعى عدم ضرورت در آن احساس ميكند و مىخواهد از يك زندگى مستند به خود بهرهمند باشد شما هر يك از اين ريشهها و عوامل پنجگانه را اختيار كنيد، مانعى ندارد، زيرا همه آنها در يك اصل كلّى مشتركند و آن اصل يكم است كه گفتيم: هيچ موقعيت تثبيت شدهاى نمىتواند انسان را در خود خلاصه كند. اعتراض به اصل يكم ممكن است گفته شود: اگر اين اصل واقعيت دارد، بكدامين علت اكثريت قريب به اتفاق افراد انسانى، بهمان موقعيت بسته شده خود قناعت مىورزند مسلّم است كه جويندگان رهايى از صندوقهاى قفل شده موقعيتها، در اقليت اسفناكى هستند پاسخ اين اعتراض، با دقت نظر لازم و كافى در عوامل قناعت ورزيدن به صندوقهاى در بسته ميباشد، ما عوامل عمده اين قناعت را بترتيب زير بيان مىكنيم: عامل يكم- نيروى خود حيات، جريان مستمرّ حيات به نيروى طبيعى بسيار قوى مستند است كه مادامى كه يأس و نوميدى شكننده جلو فعاليت آن نيرو را نگيرد، موقعيت تحقق يافته عينى (آنچه كه هست) قابل هضم بوده و با اقناع جبرى زندگى را پيش مىبرد. عامل دوم- خيالات و مطلق گرايىها است كه در تخفيف فشار و سنگينى حلقههاى زنجير تحقق يافته، نقش مهمى را بعهده مىگيرد. تفاوت ميان دو عامل در اينست كه عامل مكانيسم حيات (نيروى محرك طبيعت حيات) تنها از سنگينى و فشار زنجير موقعيت مىكاهد، عامل دوم باضافه فعاليت مزبور، حلقههاى زنجير را صيقلى هم مىنمايد، لذا اين عامل، نشاط و خشنودى مناسب با چگونگى خيالات و رؤياها و مطلقهايى كه منظور شده است، بوجود مىآورد. عامل سوم- مستىها با انواع گوناگونش، اين عامل شامل هر گونه عامل خنثى كننده هشيارىها و آگاهىها ميباشد. اين همان حقيقت است كه مولوى در ادبيات زير اشاره ميكند: جمله عالم ز اختيار و هست خود مىگريزد در سر سرمست خود مىگريزند از خودى در بيخودى يا به مستى يا به شغل اى مهتدى تا دمى از هوشيارى وا رهند ننگ خمر و بنگ بر خود مىنهند عامل چهارم- عوامل اجبارى محيطى و اجتماعى در اشكال گوناگونش، اين نوع از عوامل ممكن است در دو شكل متفاوت موقعيت تحقق يافته را قابل هضم بسازند: شكل يكم- با جلوههاى خوشايند و شايسته كه نه تنها فشار و سنگينى قرارگاه بسته زندگى را مىكاهد، بلكه آنرا براى انسان شايسته و گوارا هم مىنمايد. شكل دوم- آن عوامل اجبارى است كه براى انسان قالب معين مىسازد و او را با با آن انعطافى كه دارد در آن قالب مىريزد، البته در اين صورت، مقدار قدرت مكانيسم حيات نقش اساسى را بعهده مىگيرد. هر مقدار نيروى حيات قوىتر باشد تحمل قالب بيشتر مىگردد. بدون پذيرش جهانى وسيعتر از عالم طبيعت، نمىتوان افكار بشرى را از بن بست جهان نجات داد تا كنون هيچ متفكر جهان بينى نتوانسته است با اعتقاد به انحصار هستى در عالم طبيعت، راهى براى خروج افكار از بن بست كمّى جهان نشان بدهد. اين ناتوانى يك پديده عارضى و موقت نيست، بلكه اگر موضوع جهانى وسيعتر از عالم طبيعت و وابستگى آن به مبدء اعلا و بينهايت (خدا) مورد پذيرش نباشد، ناتوانى مزبور بر طرف شدنى نيست، بعبارت ديگر بايد بگوئيم: اگر بن بست بودن جهان يك واقعيت بود، موجب شكنجه و زجر افكار و خواستههاى عالى بشرى نمىشد، ولى اين بن بست محدوده ايست كه بشر با تمايلات طبيعت گرايانه خود، ساخته و پرداخته و خود را در محاصره آن محدوده انداخته است. چهره يا بعد بىنهايت بودن جهان از نظر وابستگىاش به عالمى وسيعتر از طبيعت، يك اصل اولى و واقعيت روشنى است كه روياروى وجدان او است. اين وجدان را منحرف ساختن است كه جهان را بصورت بن بستى وحشتناك در آورده و قالبهايى براى او مىسازد. توجّه به رابطه و وابستگى روح و وجدان آدمى با عالمى وسيعتر از طبيعت چيزىنيست كه با محدوديت قلمرو حواسّ مخالفتى داشته باشد. روح با شكوفا شدن ابعاد عميقش، از مجموعه متشكل الاجزاء و روابط طبيعت، روزنههاى پر فروغ به عالم بالاتر از طبيعت مىگشايد و با شعاع عظمت الهى رابطه بر قرار ميكند. تنها با اين رابطه است كه انسان اجزاى هستى را چونان حبابهايى محدود در اقيانوس بيكران مشيت خداوندى در مىيابد. «قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي» (الكهف آيه 109). (بآنان بگو: اگر دريا مركبى براى نوشتن مشيّتهاى پروردگارم باشد، دريا تمام مىشود، پيش از آنكه مشيّتهاى پروردگارم تمام شود). «وَ لَوْ أَنَّ ما فِي الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللَّهِ» (لقمان 27). (اگر همه درختان روى زمين قلم شوند و دريا و بدنبالش هفت درياى ديگر مركبش باشد، مشيّتهاى خداوندى تمام نمىشود). روز و شب با ديدن صيّاد مستم در قفس بس كه مستم نيست معلومم كه هستم در قفس هر قطرهاى در اين ره صد بحر آتشين است دردا كه اين معمّا شرح و بيان ندارد مگر چنين نيست كه در حالات عشق، آن موضوع معشوق كه حتى اگر محدود- ترين موضوعات بوده باشد، قيافه بىنهايت خود را پيش ديدگان عاشق مىگستراند اصل دوم احساس زندگى آزادانهاى كه تنها جنبه ذهنى و روانى محض دارد، نمىتواند جلو تحرّك حيات را كه خواهان باز شدن ابعاد است، بگيرد. خلاصه كردن حيات جوشان در مقدارى كار دستى يا فكرى، همراه با مقدارى وسايل تخدير در اشكال گوناگونش، با سايهاى از پيروزىهاى خيالى يا واقعى در گذشته و مقدارى هنرهاىتجسّم يافته و آثار گذشتگان در موزهها و دادن شعارهاى فريبنده و جوشش غرايز در مدت محدودى از جوانى، نتيجهاى جز منفى ساختن خود حيات ندارد. اصل سوم صداها و نغمههاى وجدان انسانهايى را كه از روان معتدل بر خوردارند، نمىتوان ناديده گرفت. هيچ مغالطه و سفسطهاى قدرت خاموش كردن يا تفسير غلط اين صداها و نغمهها را ندارد. در اندرون من خسته دل ندانم چيست كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست اين صدا در كوه دلها بانگ كيست كه پر است زين بانگ اين كه گه تهى است هر كجا هست آن حكيم اوستاد بانگ او از كوه دل خالى مباد مولوى «براى ما امكان آن هست كه نه از نيكى متأثر شويم و نه از بدى، ولى گاهى در درون ما يك ارگ مستعدّ و داراى حركت است كه بهيجان درميآيد و پس از لحظاتى در فضاى روح بخاموشى مىگرايد، اينجا تناقض هولناكى است كه بر ضدّ نيستى و بيهودگى سر به طغيان بر مىدارد». مضمون از بالزاك شما گمان مىكنيد كه با سفسطه بازى فرويد و امثال او از دشمنان اعتلاء و عظمت روح انسانى مىتوان اين صدا و نغمههاى وجدانى را خاموش نمود. اگر امروزه امثال فرويد اين نداهاى پر معناى وجدان را به صداهاى وازدگى غرايز حيوانى تفسير ميكنند و اعتلاء و عظمت بلندگرايى روح را منحرف ميكنند، از پيش از هفتصد سال، مولوىهايى كه پاسداران عظمت و اعتلاى انسانى بودهاند، پاسخ آن سفسطه بازىها را گفتهاند: روى در انكار حافظ (وجدان) بردهاى و نغمههاى وجدان را- نام تهديدات نفسش كردهاى اين بانگها و فريادهاى وجدان نيز يكى از عوامل اساسى شكستن صندوق محدوديتهايى است كه عوامل جبرى طبيعت و ديگر انسانها براى مردم مىسازند. اصل چهارم در مقابل وجدان درونى، عالم بشريّت داراى يك وجدان برونى است كه عظماء و پيشتازان كاروان انسانيت ناميده شدهاند. هيچ دورهاى و جامعهاى را سراغ نداريم كه بكلّى خالى از عدّهاى عظماء و پيشتازان انسان شناس بوده و مردم آن دوره و جامعه در تاريكى مطلق فرو رفته باشند. اين بزرگان و خمير مايههاى انسانيت هماهنگ با وجدان درونى انسانها در باز كردن راه به پيشرفت انسانها و اخطار به اين كه اين زندگى چند روزه نمىتواند آخرين منزلگه حركت آدميان بوده باشد، بهر گونه گذشت و فداكارى تن در دادهاند. اگر براى بشريت بانگ و فرياد جدّى بتوانيم فرض كنيم، همانا دو بانگ و فرياد است كه از وجدان درونى و وجدان برونى در فضاى تاريخ طنين مىاندازد و بس. اصل پنجم اصل تعهّد در اشكال مختلفش، اصلى است كه اگر از قاموس زندگى بشرى حذف شود، از موجوديت انسانى چيزى نمىماند كه حتّى بيك لحظه انديشيدن در باره او بيارزد. انسان بىتعهد پستتر از جماد است، جمادى كه بدون شاخ بر آوردن در مقابل قوانين هستى بوجود خود ادامه مىدهد، در صورتى كه انسان بىتعهد مىتواند قيافه ضدّ وجدانى و عقلانى بخود گرفته و مانند نرون بگويد: «اى كاش همه انسانها يك گردن داشتند و من با يك شمشير زدن آنها را نابود مىكردم». وقتى كه پديده مقدّس تعهد از انسان سلب مىشود، طبيعت پيچيده بشرى چهره منفور خود را مىنماياند، آيا اين جمله و ايتهد: «هر گونه برنامه اصلاحى كه در روى كاغذ نوشته مىشود، براى طبقه مديريت اجتماعى حتى ارزش آن كاغذ باطل شده را ندارد» جز درد بىتعهدى چيزى را مىگويد اصل ششم يك معمّاى لا ينحلّ بشرى كه تاريخش را از قابليت تفسير ساقط نموده است و هيچ متفكرى نمىتواند با نظر به آن معمّا، روى خوشى براى بشر ببيند، اينست كه تا كنون بشر نتوانسته است از قربانى كردن عاليترين حقايق در راه اغراض فاسد خود جلوگيرى نمايد، مذهب آن عاليترين آب حيات روان آدمى، علم، آزادى، فلسفه، نيروى انعطاف، پول، مقام، قدرت، احساسات، منطق... همه و همه را در راه مقاصد شيطانى خود آلوده و تباه مىنمايد. اين آلوده ساختن و تباه نمودن خاصيت طبيعت مادّى بشرى است و هيچ گرهى در اين مسئله وجود ندارد. مشاهدات و دلايل عقلانى ما براى نجات از اين قربانى كردنها، راهى جز پذيرش رسالت و موادّ آن، سراغ ندارد، بيهوده معطل نشويم. نتيجه كلى بررسى در اصول ششگانه براى استنتاج كلى از بررسى در اصول ششگانه، يا بعبارت ديگر براى اثبات جهانى بودن پذيرش بنياد اصول ششگانه، عبارات يكى از بزرگترين پيشتازان علم و فلسفه و انسان شناسى مغرب زمين را هم، از نظر مطالعه كنندگان محترم مىگذرانيم: «ما در نشان دادن اجمالى ظهور و سقوط تمدنها، چهار عامل مهمّ را ملاحظه كرديم كه بطور قاطع در سرنوشت تحوّلى اجتماعات حكومت ميكند: 1- آن قانون ضرورى كه مىگويد: اگر هدف اعلائى وجود نداشته باشد، زندگى تمدنى يا غوطهور در لذتها مىگردد، يا در تكرار رويدادهاى زندگى خشك و رنگ مات، تدريجا تمركز شعور بشرى از بين مىرود. 2- جبر آهنين طبيعت كه بدست آوردن نيازهاى مادّى اساسى را ضرورى و حتمى مىسازد مانند طعام و لباس و مسكن... و نمىتوان از تندى و خشونت اين قيود مادى كه در اشكال گوناگون وجود آدمى تثبيت شده است، كاست، مگر با رشد فهم انسانى كه بتواند انسان و ساير اجزاى طبيعت را هماهنگ بسازد. 3- تسلّط انسان بر انسان، اين تسلّط جبرى دو جنبه ايست: جنبه شايسته آنكه روش ضرورى را در تنظيم مصالح اجتماعى ايفاء مىنمايد. جنبه ناشايسته آن كه از حدود ضرورى تنظيم مزبور متجاوز مىنمايد، تسلّط انسان بر انسان، از اين جنبه، كشتار و تصادم است و بس. 4- اجتماعات پيشرفته همواره بطور قاطع از عامل چهارم حمايت ميكند و آن عبارت است از تحصيل رضايت اقناع كننده و وصول به آن. در ميان تزاحم نشاطهائى كه مطلوب بشرى است، سه نوع اساسى به رشد عامل چهارم كمك كرده است: نوع يكم- عواطف خانوادگى كه در روابط جنسى مجسّم مىشود. نوع دوم- تغذيه و بزرگ كردن كودكان. نوع سوم- گرايش به آگاهى فكرى كه در بهرهبردارى از تبادل افكار مجسم مىگردد. به اين سه نوع نشاط، فعاليتهاى بازرگانى در جوامع گسترش يافته هم اضافه مىشود. ولى در ماوراى حدود اين احساسات و تحركهاى خصوصى، يك رابطه عاطفى بزرگترى نيز وجود دارد و آن عبارت است از تقديس و تمجيد رو بافزايش نيرويى كه طبيعت به وسيله آن نيرو، هدفهاى عالى انسانى را قابل وصول مىسازد و افرادى از انسانها را بوجود مىآورد كه مىتوانند آن هدفهاى عالى را با تشخيص آگاهانه، تفكيك نمايند. اين تقديس و تمجيد اساس احترام انسان به انسان است. اين تقديس و تمجيد است كه آزادى فكر بشر و عمل آن را كه براى استمرار حيات در تكاپو براى رسيدن بمراحل عالى و تازهتر كه در روى زمين، ضرورى هستند، تأمين مىنمايد. علامه محمد تقی جعفری [ سه شنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۳ ] [ 13:0 ] [ سعید ]
دور افتادگان از رحمت خدا قال على (عليه السلام): «مَنْ وَجَدَ ماءً وَ تُراباً ثُمَّ افْتَقَرَ، فَاَبْعَدَهُ اللهُ»; «كسى كه آب و زمين در اختيار داشته باشد و با اين حال فقير و نيازمند گردد، از رحمت خدا به دور باد!»( بحار الانوار، جلد 100، صفحه 65) شرح و تفسير از احاديث اسلامى اين حقيقت به خوبى استفاده مى شود كه مسلمانان جهان بايد از تمام منابع مختلف; دامدارى، كشاورزى، منابع و معادن زير زمينى، حرفه و صنعت و تجارت، براى مبارزه با فقر استفاده كنند، حتّى اگر ملّتى تنها يكى از اين سرمايه ها را در اختيار داشته باشد، بايد به وسيله آن، خلأاقتصادى كشور خود را پر كند، تا چه رسد به اين كه همه آن ها را در اختيار داشته باشد. و اگر چنين نكند ملّتى نفرين شده و دور از رحمت خدا و روح اسلام خواهد بود. نياز به ديگران در هر صورت از نظر اسلام زشت و نكوهيده است. براى اين كه بدانيم تا چه اندازه در كشور اسلامى ما ايران به اين روايت عمل شده، به ذكر يك خبر قناعت مى كنيم و قضاوت را بر عهده شما خواننده عزيز مى گذاريم: در گزارش سازمان ملل متّحد درباره ايران آمده بود: «ايران امسال بيش از هفت ميليون تُن گندم نياز خواهد داشت!». به گفته بعضى از آگاهان، ايران در حالى به بزرگ ترين وارد كننده گندم در جهان تبديل شده است كه داراى شش ميليون هكتار زمين زراعى قابل كشت است!. به يقين همه كسانى كه قدرت دارند بايد به پا خيزند و اين لكّه نياز را از دامان اين كشور بزرگ اسلامى بشويند. [ دوشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۲ ] [ 16:52 ] [ سعید ]
قال على (عليه السلام): «اَهْلَكَ النّاسَ اثْنانِ: خَوْفُ الْفَقْرِ وَ طَلَبُ الْفَخْرِ»; «دو چيز مردم را به هلاكت افكنده است: وحشت و ترس از فقر، و تمنّاى افتخارات موهوم»( تحف العقول مترجم، صفحه 239، سخنان كوتاه اميرالمؤمنين (عليه السلام)، شماره 95). شرح و تفسير اگر درباره علل افزايش تجاوزها، سرقت ها، رشوه خوارى ها، دزدى ها، كم فروشى ها در أشكال مختلف، و همچنين تلاش هاى بى رويه آزمندانه و چپاولگرانه جمع كثيرى از مردم دقّت كنيم، مى بينيم كه دو عامل فوق اثر عميقى در پيدايش غالب اين رويدادها دارد. عدّه اى با داشتن همه چيز، فقط به خاطر ترس از فقر (دقّت كنيد ترس از فقر، نه فقر واقعى!) و يا به قول خودشان براى «تأمين آينده»! دست به هر كار خلافى مى زنند. و جمعى نيز آرامش زندگى و روح خود را فداى چشم هم چشمى ها و جلب افتخارات موهوم مى كنند، در حالى كه اگر اين دو صفت زشت را رها كنند، زندگى راحت و آسوده اى خواهند داشت. تعبير به «اهلك الناس; مردم را هلاك كرده ... » ممكن است اشاره به هلاكت معنوى و دورى از خدا و گرفتار شدن در چنگال گناهان بوده باشد، و نيز ممكن است اشاره به هلاكت ظاهرى و جسمانى و به اصطلاح «فيزيكى» باشد; چرا كه خوف فقر و آرزوى افتخارات موهوم و برترى جويى ها، انسان را وادار به كارهاى خطرناكى مى كند كه گاه جان خود را نيز بر سر آن مى نهد. اضافه بر اين «خوف فقر» و «طلب فخر» دو عامل ويران گر اعصاب است كه پيوسته اعصاب انسان را در هم مى كوبد و آرامش را از او سلب مى كند و مانند «خوره» او را از درون مى خورد و به مرگ زودرس گرفتار مى سازد. جمع ميان دو تفسير نيز دور از حقيقت نيست. [ دوشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۲ ] [ 16:51 ] [ سعید ]
***چرا بعضى دعاها مستجاب نمىشود؟ ***آيا اسلام مىخواهد در تمام ساعات مشغول دعا باشيم كه اين همه دعا وارد شده است؟ [ دوشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۲ ] [ 12:23 ] [ سعید ]
***چرا از مرگ مىترسيم؟ [ دوشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۲ ] [ 12:22 ] [ سعید ]
مَثَل چوپان و گوسفندان (وَمَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُواْ كَمَثَلِ الَّذِى يَنْعِقُ بِمَا لاَيَسْمَعُ إِلا دُعَآءً وَنِدَآءً صُمُّ بُكْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لاَيَعْقِلُونَ).(40) ((مثال (تو در دعوت ) كافران مثال كسى است كه (گوسفندان و حيوانات را براى نجات از چنگال خطر) صدا مى زند؛ ولى آنها چيزى جز سر و صدا نمى شنوند؛ (و حقيقت و مفهوم گفتار او را درك نمى كنند. اين كافران ، در واقع ) كر و لال و نابينا هستند؛ از اين رو چيزى نمى فهمند!)). بر مثل اين كافران بر داعيند(41 آنچنان كه هر رمه (42) بر راعيند(43) مر بهائم (44) را كند ناعق صدا بشنوند امّا نفهمند آن ندا بل ز حيوانند بى ادراك تر خواندن ايشان بود دور از ثمر زان كه آنها بشنوند آواز را ليك نتوانند فهم راز را وين گُرُه را غير از آن كه نيست هوش هم زبهر استماعى نيست گوش از حجر در عقل و دانش كمترند نه همين گنگ انديا كور و كرند با بتانى كه پرستند از غلط گوييا هم دانش اند و هم نَمَط(45) (46) وجه تشبيه طبق نظر بيشتر مفسّران ، خداوند متعال در اين آيه كافران متعصّب را كه از سنّتهاى غلط پيشينيان خود، كور كورانه تقليد مى كنند، به گوسفند و ديگر حيوانات تشبيه كرده است كه از نهيبهاى چوپان خيرخواه جز سر و صدا چيزى نمى فهمند؛ مثلاً: چوپان از راه دلسوزى به گوسفندانى كه از گله جدا شده اند، نهيب مى زند و مى گويد: از گله دور نشويد كه طعمه گرگ مى گرديد، ولى گوسفندان از محتواى كلمات و جمله ها چيزى نمى فهمند و اگر گاهى عكس العملهايى نشان مى دهند، بيشتر به خاطر تن صدا و طرز اداى كلمات است . بنا بر اين وجه شباهت در اين تشبيه ((نفهمى و گنگى شنونده )) است . البتّه مطابق اين تفسير، آيه نياز به تقدير دارد و در اصل چنين است : ((مَثَلُ الدّاعِى لِلَّذينَ كَفَرُوا إِلَى الاْ يمانِ؛ مثال كسى كه كافران را به سوى ايمان دعوت مى كند، مثل چوپان دلسوز است ...)).(47) در اين صورت جمله (صُمُّ بُكْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لاَيَعْقِلُونَ) توصيفى است براى افرادى كه تمام ابزار درك و شناخت را عملاً از دست داده اند، نه اين كه چشم و گوش و زبان ندارند، دارند ولى چون از آن استفاده نمى كنند، گويى ندارند! شايد بتوان گفت : وجه شباهت ميان كافران و گوسفندان از يك جهت همان ((تقليدهاى كور كورانه و پيروى هاى بى دليل )) است زيرا در ميان گوسفندان تقليد و پيروى چشم و گوش بسته امر طبيعى است ، چنان كه گفته اند: چون ز تلّى بر جهد يك گوسفند گله گله گوسفندان مى جهند ((نقولا الحدّاد)) مى گويد: ((اگر در گذرگاه تنگى عصايى را به طور افقى نصب كنيم و چند گوسفند را يكى يكى و پشت سر هم از آن راه باريك عبور دهيم ، مشاهده مى كنيم كه گوسفند اوّل وقتى به عصا مى رسد براى گذشتن از آن مانع ، جهش مى كند و گوسفندان بعد نيز از روى چوب مى پرند و خود را به آن طرف مى رسانند اگر پس از عبور نيمى از گوسفندان ، چوب را برداريم ، اوّلين گوسفندى كه مانع از سر راهش برداشته شده چون ناظر پريدن گوسفند پيش از خود بوده وقتى به آن نقطه مى رسد، جهش مى كند و گوسفندان بعد نيز يكى پس از ديگرى در آن محل از جا مى جهند. پرش نيمه اول گوسفندان روى ضرورت و براى گذشتن از مانع است ولى نيمه دوّم اين عمل را بر اثر منابهه و محاكات (تقليد) تكرار مى كنند)).(48) توضيح لغات : 1 ((يَنْعِقُ)) از ماده ((نعق )) در اصل به معناى صداى كلاغ است ، به صداهايى كه در برابر حيوانات بروز داده مى شود نيز ((نعق )) مى گويند. ((نعيق )) بانگى است كه چوپان براى راندن و ترساندن گوسفندان مى زند. ((ناعق )): يعنى آواز دهنده . امام على عليه السّلام طى سخنانى به كميل بن زياد نخعى فرمود: ((النّاسُ ثَلاثةٌ: فَعالمٌ رَبّانىٌّ، وَمُتَعَلِّمٌ عَلى سَبيلِ نَجاةٍ وَ هَمَجٌ رَعاعٌ اءَتْباعُ كُلِّ ناعِقٍ يَميلُونَ مَعَ كلِّ ريحٍ ...(49)؛ مردم سه دسته اند: يا دانشمند الهى است و يا دانشجويى كه در راه رستگارى كوشاست و دسته سوّم فرومايگانى هستند كه به دنبال هر ((ناعق )) و آواز دهنده اى مى روند و همانند پشه هاى كوچك ، با هر بادى حركت مى كنند ...)). 2 ((عقل )) و ((عقال )) هر دو از يك ماده است ؛ عقال به ريسمانى گفته مى شود كه با آن زانوى شتر را مى بندند. بنا بر اين همان گونه كه عقال شتر را نگه مى دارد، عقل نيز انسان را از خطا و لغزش حفظ مى كند. از نشانه هاى عقل سليم ، عميق نگرى و ژرف انديشى است ، چنان كه حضرت على عليه السّلام مى فرمايد: ((لَيْسَ الْعاقِلُ مَنْ يَعرِفُ الْخَيْر مِنَ الشَّرِّ وَلكِنَّ الْعاقِلَ مَنْ يَعرِفُ خَيْرَ الْشَّرَّين ؛(50) عاقل آن نيست كه خوبى را از بدى تشخيص دهد، بلكه عاقل كسى است كه بين دو بدى آن را كه بدى اش كمتر است ، تشخيص دهد))؛ مثلاً: جنگ و كمبود و گرانى بد است ، ولى بدتر از آن ((وابستگى )) و ذلّت و ((زير سلطه كفّار)) بودن مى باشد. اگر امر داير شود بين تحمّل سختيها و كمبودها، ولى تواءم با شرافت انسانى و عزّت اسلامى و بين فراوانى و ارزانى ، اما تواءم با وابستگى و ذلّت و توسرى خورى ازكافران ، عاقل قسم اوّل را ترجيح مى دهد. از رسول خداصلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت شده كه فرمود: ((انَّما يُدرَكُ الْخَيْرُ كُلُّهُ بِالْعَقْلِ وَلا دينَ لِمَنْ لا عَقْلَ لَهُ؛(51) همه خوبيها به وسيله عقل نصيب بشر مى شود، و كسى كه عقل نداشته باشد، دين ندارد)). و مولوى مى گويد: اين هوا پر حرص و حالى بين بود عقل را انديشه يوم الدين بود و در جاى ديگر نيز مى فرمايد: هر كه آخِر بين بود او مؤ منست هر كه آخور بين بود او بيدِنست (52) يعنى افراد هوا پرست و حريص فقط زمان حال را مى بينند و چشم شان تنها به دنياست ، ولى افراد عاقل به ((قيامت )) و روز حساب (يوم الدين ) مى انديشند. بنا بر اين هر كس آينده نگر باشدو نسبت به آخرت بينديشد، مؤ من است و هر كس همچون حيوان آخور بين باشد و فقط به دنيا بنگرد، بى دين است . 40-بقره / 171. 41-((داعى )): دعوت كننده ، خواهنده . 42-((رَمَه )): گلّه گوسفند و يا گاو. 43-((راعى )): چوپان . 44-((بهائم )): چهار پايان ، جمع بهيمه . 45-((نمط)): روش . 46-تفسير صفى ، ج 1، ص 80. 47-تفسير نمونه ، ج 1، ص 578. 48-گفتار فلسفى ؛ بزرگسال و جوان ، ج 2، ص 181. 49-نهج البلاغه فيض الاسلام ، حكمت 139. 50-بحار الانوار، ج 78، ص 6. 51-تحف العقول ، كلمات قصار پيامبرصلى اللّه عليه و آله و سلّم ، ح 143، ص 54. 52-مثنوى معنوى ، انتشارات كُلاله خاور، دفتر اوّل ، ص 27. [ دوشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۲ ] [ 10:16 ] [ سعید ]
مَثَل پشه (إِنَّ اللَّهَ لاَيَسْتَحْیی اءَن يَضْرِبَ مَثَلاً مَّا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا فَاءَمَّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ فَيَعْلَمُونَ اءَنَّهُ ا لْحَقُّ مِن رَّبِّهِمْ وَاءَمَّا الَّذِينَ كَفَرُواْ فَيَقُولُونَ مَاذَ آ اءَرَادَ اللَّهُ بِهَذَا مَثَلاًيُضِلُّبِهِى كَثِيرًا وَيَهْدِى بِهِى كَثِيرًا وَمَا يُضِلُّ بِهِى إِلا ا لْفَسِقِينَ). (23) (24) ((خداوند از اين كه (به موجودات ظاهراً كوچكى مانند) پشه و حتى كمتر از آن ، مثال بزند، شرم نمى كند. (در اين ميان ) آنان كه ايمان آورده اند، مى دانند حقيقتى است از طرف پروردگارشان ، و امّا آنها كه راه كفر را پيموده اند، (اين موضوع را بهانه كرده ،) مى گويند: منظور خداوند از اين مثل چه بوده است ؟! (آرى ،) خدا جمع زيادى را با آن گمراه و گروه بسيارى را هدايت مى كند، ولى تنها فاسقان را با آن گمراه مى سازد!)). زد به لا يَسْتَحْيى آن شاه اجل بر بعوضه اهل دنيا را مثل پس به مافوقش كه آن بال بقّ است (25) نيست ممنوع آن مثالى كز حقّ است كافران گويند زان مقصود چيست غير دنيا و اهل آن مقصود نيست يعنى اين دنيا كم از بال بقّ است نزد حقّ وان كس كه او اهل حقّ است هست مغبون آن كه او بربال بقّ قانع آمد شد حسود اهل حقّ گمرهان را زان فزايد اشتباه يافت زان اهل هدايت انتباه زان يضِلُّ گفت سلطان نصير بهر قومى هم به يَهْدى كثير زان نشد گمره كس اِلاّ فاسقون كه بود آن قلب دونشان واژگون فاسق از دنيا نگيرد جز وبال هم فزايدشان ز قرآن بر ضلال سركش از رحمان و با شيطان خوشند وَز دَمِ شيطانى اندر آتشند شد صفات نفسشان غالب به قلب گشتشان نور قبول از قلب سلب بعدشان بر بعد، از قرآن فزود منظلم تر شد دل ظلمت نمود(26) شاءن نزول و وجه تشبيه جمعى از مفسّران از ((ابن عباس )) درباره شاءن نزول آيه فوق چنين نقل كرده اند: هنگامى كه خداوند در آيات گذشته پيرامون اوصاف منافقين ، دو مثال (آتش و باران ) را بيان كرد، منافقين گفتند: خداوند برتر و بالاتر از اين است كه چنين مثالهايى بزند، و به اين طريق در ((وحى )) بودن قرآن اظهار ترديد كردند. در اين موقع ، آيه بالا نازل شد و به آنها پاسخ داد. بعضى ديگر گفته اند: هنگامى كه در آيات قرآن ، مثالهايى به ((ذباب )) (مگس ) و ((عنكبوت )) نازل گرديد، جمعى از مشركان اين موضوع را بهانه قرار داده ، زبان به اعتراض گشودند و مسخره كردند كه اين چگونه ((وحى )) آسمانى است كه سخن از ((عنكبوت )) و((مگس )) مى گويد؟ آيه فوق نازل شد و با تعبيراتى زنده به آنها جواب داد.(27) بعضى از مفسران مى گويند، تعبير به ((يستحيى )) در آيه ، احتمال دارد در مقابل سخن كافران باشد كه مى گفتند:((اءَما يَسْتَحْيى رَبُّ مُحَمَّدٍ اءَن يضربَ مثلاً بِالذُّبابِ وَالْعَنْكَبوُتِ؛ آيا خداى محمّد شرم نمى كند كه در كتاب خود به مگس و عنكبوت مثال بزند)). خداوند در جواب آنان فرمود: (إِنَّ اللَّهَ لاَيَسْتَحْیی اءَن يَضْرِبَ مَثَلاً مَّا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا ). كافران و بهانه جويان خُردى پشه يا مگس را وسيله استهزاى قرآن و اعتراض به آن قرار داده بودند، در صورتى كه : اولاً: در مثال مناقشه نيست ، آنهم مثلى كه از ناحيه خدا صادر شود. زيرا همه كائنات مخلوق او هستند و براى او كوچك و بزرگ ندارد. ممكن است گاهى مصلحت در اين باشد كه به يكى از موجودات بسيار كوچك طبيعت ، همانند پشه و يا حتى كوچك تر از آن و يا كمى بزرگتر از آن مانند مگس و عنكبوت مثال بزند، و گاهى به موجودات بزرگ . ثانياً: هنگامى كه گوينده درمقام ((تحقير)) و بيان ((عجز)) و ناتوانى مدّعيان است ، بلاغت سخن ايجاب مى كند كه براى نشان دادن ضعف و زبونى آنان به موجودهاى ضعيفى مَثَل بزند و آنها را از جهت ضعف به پشه ، مگس ، عنكبوت و امثال آن تشبيه كند. لذا در اين گونه موارد، اگر به جاى اين مثالهاى كوچك ، از مثالهاى بزرگى همچون آفرينش كواكب و آسمانهاى پهناور استفاده شود، بسيار نامناسب است و هرگز با اصول فصاحت و بلاغت سازگار نخواهد بود. زمخشرى مى گويد: ((تعجب آور است از اينها كه چگونه اين مثلها را انكار كردند در حالى كه مردم همواره به ((چهار پايان ))، ((پرندگان ))، ((مار و افعيهاى زمين ))، ((حشرات ))، ((كرم )) و ((جانوران كوچك )) مثال مى زنند و اين گونه مثلها در ميان عرب شهرنشين و بيابان گرد معروف است و آنان گاهى به حقيرترين چيزها مثل مى زنند و مى گويند: اجمع من ذرّة : ((جمع كننده تر از مورچه ))،و اءجراءُ مِن الذّباب : ((و گستاخ تر از مگس ))،و اءسمع من قراد: ((و شنونده تر از ميمون ))،و اءصرد من جرادةٍ: ((و ضعيف تر از ملخ (در مقابل سرما، ) ))و اءضعف من فراشة : ((و ضعيف تر از پروانه ))،و آكل من السوس : ((و خورنده تر از موريانه ))،و اعراب اگر بخواهند كسى را به پشه تشبيه كنند، اين گونه مى گويند:اءضعف من بعوضةٍ: ((ضعيف تر از پشه ))،وَ اءعزُّ مِنْ مُخّ البَعوض (28): ((نايابتر از مغز سر پشه )). علامه طبرسى به نقل از ((ربيع بن انس )) مى گويد: پشه تا وقتى كه گرسنه باشد زنده است و همين كه سير و فربه شد، مى ميرد. همچنين مردمى كه اين مثل در باره آنان زده شده است ، وقتى كه همه چيز دنيا برايشان فراهم مى گردد و موقع كاميابى فرا مى رسد، ناگاه دست حق گريبان آنها را مى گيرد چنانكه خداوند مى فرمايد: (فَلَمَّا نَسُواْ مَاذُكِّرُواْ بِهِى فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ اءَبْوَا بَ كُلِّ شَىْءٍ حَتَّىَّ إِذَا فَرِحُواْ بِمَآ اءُوتُوَّاْ اءَخَذْنَهُم بَغْتَةً...). (( (آرى ) هنگامى كه (اندرزها سودى نبخشيد و) آنچه را به آنها يادآورى شده بود فراموش كردند، درهاى همه چيز (از نعمتها) را به روى آنها گشوديم ؛ تا (كاملا) خوشحال شدند (و دل به آنها بستند) ؛ ناگهان آنها را گرفتيم (و سخت مجازات كرديم ) )).(29) نكته ها: الف - معناى (فَما فَوْقَها): در اين كه منظور از كلمه (فَما فَوْقَها) چيست ؟ مفسران دو گونه تفسير كرده اند: گروهى گفته اند منظور ((بالاتر از آن در كوچكى )) است ، زيرا آيه در مقام بيان كوچكى مثال است و برترى از اين نظر مى باشد. بنا بر اين معناى آيه چنين خواهد بود: (( (خداوند از مثال زدن ) به پشه و كوچك تر از آن (همانند بال پشه ) شرم ندارد)). چنانكه از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت شده كه فرمود: ((إِنَّ الدُّنْيا لا تَعْدِلُ عِنْدَ اللّهِ بِجَناحِ بَعُوضَةٍ؛(30) دنيا در نزد خدا به اندازه بال پشه اى ارزش ندارد)). در حديثى ديگر پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايد: ((لَوْ كانَتِ الدُّنْياتَعْدِلُ عِنْدَاللّه جَناحَ بَعُوضَةٍ ما سقى كافِراً مِنْها شَرْبَةَ ماءٍ؛(31) اگر دنيا پيش خدا به اندازه بال پشه ارزش مى داشت ، هرگز به كافران قطره اى آب نمى داد)). بعضى ديگر گفته اند: مراد ((بالاتر از نظر بزرگى )) است . در اين صورت ، جمله (فما فوقها) به معناى ((مازاد عليها)) است ؛ يعنى خداوند از مثل به موجود كوچكى همچون پشه ابا ندارد، چه رسد به موجود بزرگتر از آن مانند مگس و عنكبوت . خلاصه اين كه خداوند متعال براى ارشاد بندگان ، هم به موجودات كوچك مثال مى زند و هم به مخلوقات بزرگ ؛ هر كدام بر طبق مقتضاى حال و به تناسب موضوع .(32) ب - معناى اضلال الهى در جمله (يُضِلُّ بِهِ كَثيراً وَ يَهدى بِهِ كَثيراً) نيز، ميان مفسّران دو نظريه است : گروهى مى گويند اين جمله ، نقل گفتار كافران است كه در اعتراض به مثلها مى گفتند: ((خدا چه منظورى از اين مثلها دارد كه مايه تفرقه شده ، گروهى را به وسيله آن هدايت كرده ، و گروهى را گمراه ساخته است ؟!)). جمعى ديگر از مفسّران احتمال داده اند كه جمله مذكور سخن خدا باشد، نه نقل گفتار كافران . در اين صورت معناى آيه چنين خواهد بود كه خداوند در جواب آنان كه مى گفتند: (ماذا اءَرادَ اللّهُ بِهذا مَثَلاً)؛ ((هدف خدا از اين مثلها چيست ؟)) مى فرمايد: ((هدف اين است كه گروه زيادى را هدايت و گروه ديگرى را گمراه مى سازد، ولى جز فاسقان گمراه نمى شوند)). خلاصه اين كه خداوند به وسيله اين گونه مثالها بندگانش را آزمايش مى كند، و در نتيجه مؤ منان درآن تفكّر وانديشه مى كنند وهدايت مى شوندوكافران وفاسقان چون وچرا و اعتراض مى نمايند و گمراه مى گردند؛ يعنى آنچه كه باعث گمراهى آنان شده ، كفر و فسق و لجاجت آنهاست ، نه اين نوع مثالها. مثلاً: اگر كسى طلا يا نقره اى را براى آزمايش به كوره بيندازد و معلوم شود طلا يا نقره فاسد و قلاّبى بوده ، به او مى گويند، ((اءَفْسَدْتَ فِضَّتَكَ؛ نقره ات را فاسد كردى )). منظور اين است كه طلا و نقره ات در آزمايش ، بى عيار و قلابى از كار در آمد، نه اين كه تو آن را فاسد كردى . همچنين اگر شتر كسى گم شود، مى گويند: ((فلانٌ اءضَلَّ ناقَتَهُ؛ فلانى شترش را گم كرد)). مراد اين است كه شترش گم شده است ، نه اين كه عمدا و از روى قصد آنرا گم كرده است . با توجه به دو مثال فوق ، معناى (يُضِلُّ بِهِ كَثيراً) اين است كه چون كافران و فاسقان كفر و فسق پيشه كرده اند، خداوند هم عنايت خاصّ و دستگيرى ويژه اش را از آنان بر مى دارد و به حال خود رهايشان مى سازد. به قول شاعر: راه هست و چاه و ديده بينا و آفتاب تا آدمى نگاه كند پيش پاى خويش چندين چراغ دارد و بيراهه مى رود بگذار تا بيفتد و بيند سزاى خويش ج - تابلوى حشره شناسى از امام صادق عليه السّلام روايت شده است كه فرمود: ((علّت اين كه در قرآن به پشه مثال زده شده اين است كه خداوند تمام آنچه را كه در جثّه بزرگ فيل آفريده ، در بدن اين حشره كوچك نيز قرار داده به اضافه دو عضو ديگر (كه در پشه وجود دارد و فيل فاقد آن است و آن دو عبارتند از: شاخكها و بالها) )).(33) خداوند مى خواهد با اين مثال ظرافت آفرينش را براى مؤ منان بيان كند، تفكّر در باره اين موجود ظاهراً ضعيف كه خدا آن را شبيه فيل آفريده است ، انسان را متوجه عظمت آفريدگار مى سازد. براى اينكه خرطوم پشه همانند خرطوم فيل ، تو خالى است و با نيروى مخصوصى خون را به خود جذب مى كند؛ اين لوله ظريفترين سرنگهاى دنياست و سوراخ درون آن فوق العاده باريك است . بعضى از محققان مى گويند: ((نيش پشه همانند متّه اى است كه وقتى آن را در بدن انسان يا حيوانات فرو مى برد، در هر ثانيه سه هزار بار مى گردد! درست مثل اين كه به يك دستگاه فشار قوى برق متّصل است و در يك چشم به هم زدن مقدار لازم از خونى كه روزى اوست ، از بدن مى كشد!)).(34) ((خدا نيروى جذب و دفع و هضم و همچنين دست و پا و گوش مناسب به او داده ، بالهايى به او مرحمت كرده تا در طلب غذا پرواز كند، اين بالها آنچنان به سرعت بالا و پايين مى شود كه حركت آن با چشم قابل رؤ يت نيست ، اين حشره به قدرى حسّاس است كه به مجرّد تكان خوردن چيزى ، احساس خطر مى كند و به سرعت ، خود را از منطقه خطر دور مى سازد و عجب اين است كه در عين ناتوانى بزرگترين حيوانات را عاجز مى كند)).(35) صاحب تفسير ((كشف الاسرار)) مى گويد: ((پيل و شير و نهنگ و مار و كژدم ازو گريزان و بر حذر)).(36) نويسنده كتاب ((اسرارى از زندگى حيوانات )) مى نويسد: ((حشره شناسان تا كنون براى پشه ها سه نوع صدا و سخن تشخيص داده اند، صداى خشم ، صداى كمك و صداى طلب معشوق . دانشمندان آمريكايى براى از بين بردن پشه هاى موذى صداى جنس نر آن را به هنگامى كه ماده را به سوى خود مى طلبد، ضبط كرده و در نقاط معيّنى پخش مى كنند. وقتى پشه هاى ماده در اطراف دستگاه پخش صدا كه ((زبان پشه )) ناميده شده ، جمع مى شوند آنها را به وسيله ((دِدِتِ)) يا سمهاى ديگر معدوم مى نمايند. تقليد از سخن پشه هاى نر و آواز آنها براى گرد آوردن پشه ها از سمپاشى مزارع و كشتزارها بهتر و به صرفه تر است ، زيرا سم تنها حشره موذى را از بين نمى برد بلكه ميليونها حشره مفيد مانند ((زنبور عسل )) را نيز نابود مى سازد و از ميزان ميوه ها و حبوبات هم مى كاهد زيرا حشرات به لحاظ گرده افشانى و تلقيح گلها ميوه ها را فراوان مى كنند. از طرف ديگر هزينه سمپاشى مزارع خيلى بيشتر و سنگين تر از سمپاشى اطراف دستگاه پخش صداى پشه مى باشد)).(37) به طور كلّى مطالعه در جهان حشرات و آگاهى از آيات و دقايقى كه در آفرينش آنها به كار رفته ، يكى از مهمترين رشته هاى دانش بشر است . در دنياى كنونى ، دانشكده هاى حشره شناسى در سراسر كشورهاى پيشرفته بسيار است . اسلام در چهارده قرن قبل با مثل زدن به پشه ، مگس و عنكبوت و نامگذارى بعضى از سوره هاى قرآن مجيد به اسم بعضى از حشرات ، مانند نحل (زنبور) و نمل (مورچه )، در حقيقت تابلو ((حشره شناسى )) را بالابرده و افكار پيروان خود را به مطالعه در آفرينش حيرت زاى حشرات جلب كرده است . در تاريخ نوشته اند كه : طغيان و سركشى ((نمرود)) به حدّى رسيده بود، كه با كمال گستاخى به جنگ با خدا برخاسته و لشگر انبوهى را براى اين نبرد آماده كرده بود! خداوند متعال پشه هاى كوچكى را به جنگ آنان فرستاد و لشگر او را از پاى درآوردند و پشه اى هم به درون مغز نمرود رفت و پس از چهل روز شكنجه و ناراحتى ، سرانجام توسط اين پشه كشته شد؛ (...فَاعْتَبِرُواْيا اءُوْلِى الاَْبصارِ).(38) ((شعبى را پرسيدند كه هيچ چيز از حكمت خالى نيست در آفرينش آن ، در اين پشه و عنكبوت آفريدن چه حكمت است ؟ جواب داد كه حكمت اندر آفرينش آن اگر خود آن بودى كه نمرود طاغى به پشه اى هلاك كرد و مصطفى را به خانه عنكبوت كه بر در غار ساخت از دشمن برهانيد اگر همين بودى حكمت اندر آفرينش آن ، كفايت بودى )).(39) 23- معناى كلمه ((ما)) در عبارت ((مثلاًما)) و همچنين در ((قليلاً ما)) و ((كثيراً ما)) مبهم و غير معين است كه جمله بعد از آن معنايش را بيان مى كند. بنا بر اين بسيارى از اديبان گفته اند: جمله (بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا) عطف بيان ((مثلاً ما)) است . 24-بقره / 26. 25-((بقّ)): يعنى پشه . 26-تفسير صفى ، ج 1، ص 9 10. 27-اقتباس از تفسير نمونه ، ج 1، ص 145 146. 28-تفسير الكشاف ، ج 1، ص 112، چاپ بيروت .2 انعام / 44. 29-تفسير مجمع البيان ، ج 1، ص 165. 30-مجلّه مكتب انقلاب ، ش 1، ص 21. 31-پاورقى تفسير الكشاف ، ج 1، ص 116. 32-اقتباس از تفسير لاهيجى ، ج 1، ص 24. 33- تفسير مجمع البيان ، ج 1، ص 165. 34-مجلّه مكتب انقلاب ، ش 1، ص 14. 35-تفسير نمونه ، ج 1، ص 150. 36-تفسير كشف الاسرار و عدة الابرار، ج 1، ص 118. 37-اسرارى از زندگى حيوانات ، ص 52. 38-حشر / 2. 39-تفسير كشف الاسرار و عدة الابرار، ج 1، ص 118. [ دوشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۲ ] [ 10:13 ] [ سعید ]
سيد قطب(19) اين انديشمند نيز دلايلي كه طرح ميكند، مشابه با نظرات ساير متفكرين بوده و در مواردي با آنها اتفاق نظر داشتهاست. وي در كتاب تفسير خود ميگويد: دربسياري از سورهها بعداز حروف مقطعه ازقرآن سخن به ميان آمده و جمع بين حروف مقطعه و قرآن نشانه ارتباط نزديك بين آنهاست. قرآن از همين حروف شكل گرفته، و از جنس همين حروف است. انسانها نيز با استفاده از اين حروف تكلم ميكنند. اما باز از آوردن مثل قرآن ناتوانند، و به تصريح خود قرآن هرگز نخواهند توانست حتي سورهاي همانند قرآن بياورند، در حالي كه حروف را كاملا ميشناسند، و اين خود نشانه اعجازقرآن است. سيد عبدالله بلاغي(20) ايشان در كتاب خود از ديدگاهي ديگر به اين مسئله نگريسته و ميگويد: علما اعداد بيست و هشت حرف را به نوراني و ظلماني قسمت كردهاند و آن چهارده حرف كه نوراني است، حروف مقطعه در قرآن است، كه بعد از حذف مكررات از تركيب آن حروف، اين كلام حاصل ميشود، (صراط علي حق نمسكه) و آن چهارده حرف ديگر ظلماني است. كه هفت عدد از آن علوي، و هفت عدد آن سفلي است. حروف علويه عبارتند از: ب- د- و - ت - ذ- ض- غ حروف سفليه عبارتند از: ج - ز- ف - ش- ث- خ- ظ- كه در سوره مباركه فاتحه الكتاب، اين هفت حرف ظلماني سفلي نيست. و اينكه در قرآن اولين حرف مقطعه "الف" است، چرا كه الف مفرده در تمام زبانهاي ديگر ملل وجود داشته و در كتاب اول حرف از حروف هجاء است، مگر در لغت حبشي كه حروف سيزدهم و لغت رونيه كه حرف دهم است. خواجه عبدالله انصاري(21) وي در تفسير حروف مقطعه با ديدي عارفانه و عاشقانه سخن رانده و ميگويد:رازي از دوستي به دوست ديگر است، بي آنكه رقيب از آن آگاه گردد. به عبارتي اين حروف را راز و رمزي بين رسول خدا و خود دانسته، كه ديگران از درك وفهم آن غافلند. زان گونه پيامها داد يك ذره به صدهزار جان نتوان داد در صحيفه دوستي نفس حظي است جز عاشقان ترجمه آن نخوانند و در خلوت خانه دوستي ميان دوستان، رازي است كه جز عارفان ندانند، و درنگارخانه دوستي رنگي است از بي رنگي كه جز والهان و مشتاقان نبينند. تو چشم سرنابيناو چشم عقل بيناكن جمال چهرهجانان اگرخواهي كه بيني تو وي در ادامه ميگويد، مفسران راجع به حروف رمز اول سورهها با هم اختلاف دارند. و محققان آنرا از تشابهات قرآن دانند، و مردم را بر فهم آن ناتوان بينند.بعضي گويند خداوند را در هر كتاب آسماني سّري است، و اين حروف در قرآن سّر الهي است. برخي ديگر آنها را نام سوره يا نام پيامبر مانند "طه" و "يس" و بعضي آنهارا سوگند خداوند به آن حروف دانند.اما خود نظري عارفانه داشته و ميگويد: "الم"، نوازشي است، به زبان اشارت كه با مهتر عالم ميگويد وبه رمز "الف"، "لام" و "ميم" ميگويد: "اي سيد، از پرده واسطه جبريل يك دم در گذر تا صفت عشق، نقاب تعزز فرو گذارد. در آن شگفتيهاي پنهان و ذخيرههاي عيسي كه تورا ساخته است بنمايد". "الف"، پيشواي حروف است و در ميان حروف معرف، به ديگر حروف پيوند ندارد، ولي ديگر حروف، به الف پيوند دارد، الف از اهّم حروف و ديگر حرفها رنگارنگ ونار هستند. پس هر حرفي از آن سه حرف، چراغي است از نور اعظم افروخته، آفتابي است از شرق حقيقت طالع گشته وبه آسمان غيرت ترقي يافته، صفات بشري و كدورتهاي خلق حجاب آن نور است و تا حجاب برجاست، طمع يافتن آن نور خطاست. در واقع وي علت پنهان ماندن اين رموز در قرآن را نتيجه وجود حجابهايي در عقل و جان انسانها دانسته، و ميگويد زماني ما به اسرار آنها پي خواهيم برد كه حجابها را از دل و جان برداريم. عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد كه دارالملك ايمان را مجرد يابد از غوغا مرحوم طالقاني(22) مرحوم طالقاني،مفسر بزرگ قرآن، در زمينه حروف رمز در قرآن، ميگويد: درباره حروفي كه اوايل بعضي از سورهها آمده رايها و نظرهايي است كه براي تاييد بعضي رواياتي آورده شده از مجموع اين نظرها و روايات چنين برميآيد كه ذكر اين حروف براي بيان مقصودي است، و آن مقصود را اجمالا بواسطه يا بدون واسطه ميتوان فهميد، يا براي همين است كه راه تفكر باز شود و عقلهاي ايماني بكارافتد. و بدين وسيله در اين كتاب معجزه آسماني بيشتر تدبر گردد. به عبارتي اين مفسر بزرگ قرآن تصريح دارد كه راز و رمز اين حروف براي بشر قابل فهم و بررسي بوده، و خود اين حروف، انگيزهاي است براي تدبر و تعقل هر چه بيشتر در قرآن. وي در ادامه، پس از جمع آوري نظرات و دلايل معتبر ديگر مفسران ميگويد: اكنون احتمالاتي كه بنظرميرسد و نظرهاي معروف علما تفسير و روايت توجيه و بياني كه درباره هر نظري ميتوان گفت اين است كه، نامهاي سورههايي باشد كه بااين حروف آغاز شده، اين نظر را ميتوان چنين توجيه نمود كه اين حروف مخصوص، اشاره به آيات مخصوصي باشد كه در آن سوره است و حروف اول آن آيات مانند حروف اول سوره ميباشد، چون توجه به آن آيات و تامل در آن مورد نظر بوده حروف اول سوره شبيه به آن يا بعض آن آورده شده است. چنانچه بيت ممتاز يك قصيده را بيتالقصيده گويند و در آغاز قصيده ميآوردند يا از مجموع مقاله بحثي جملهاي از آن را انتخاب مينمايند و عنوان قرار ميدهند مثلا در سوره بقره آياتي است كه با "الم" شروع شده: "المتر الي الذين خرجوا و يا "الم ترالي ملاء من بنياسرائيل"، يا "المتر الي الذي حاج ابراهيم" ،اين آيات در اواخر سوره پي در پي و نزديك به هم آمده، مانند اين مطلب را در سورههاي ديگري كه با حروف جدا جدا شروع شده ميتوان يافت. همچنين هر يك از اين حروف، اشاره به اسم و صفتي از خداوند است يا بعضي روشنبينان گويند، عالم ظهور و صفات و اسماء خداوند است. و هر پديدهاي مظهر يك اسم يا چند اسم ميباشد.چنانكه نور بسيط بحسب استعداد اجسام بصورت و رنگي در ميآيد، يا اعمال و آثار آدمي هر يك ظهور صفت و خلقي از اوست . كساني گويند كه حروف افتتاحيه سورهها اشارات و رموزيست بحوادث آينده مانند: زمان تاسيس و انقراض و مدت حكومتها و بقاء و فناء ملل، بعضي منشاء اين پيشگوئيها را تركيبات عددي از اين حروف دانستهاند، و بعضي گويند دلالت بر اسماء و صفاتي دارد كه مفاتيح غيب و منشاء آثارند. حوادثي كه مربوط به هر موضوعي است. علماء متخصص در آن به اندازه پي بردن به علل و ظروف ميتوانند پيشبيني نمايند، طبيب آيندهِ بيمار و دوران مرض را از جهت شدت و ضعف وبحسب مزاجها تشخيص ميدهد. علماء اجتماع و زمين و هواشناسان از تحولات اجتماعي و جوي زمين و مقارنات كواكب و حوادث مربوطه به اين تحولات خبر ميدهند.كساني كه اخلاق و نفسيات ملل را ميشناسند و بخاصيت و آثار انواع حكومتها پي بردهاند، عزت و ذلت و بقاء و فناء ملل و دوام و سقوط حكومتها را در آيندهِ دور يا نزديك مينگرند، مقدار ضربهاي كه سنگي بر آب وارد ميسازد، يا بمبي كه در هوا منفجر مي شود، شدت و دوام و مقدار تشعشع و امواج را معين مينمايد. هر اندازه فكر بر اسباب، ارتقاء يابد و روح در افق بلندتري احاطه نمايد، حوادث و مسببات را بيشتر و در دامنهِ پهناورتري مينگرد. هر اندازه قدرت تاثير و چگونگي آن در نفوس واخلاق افراد و دستجات و ملل مختلف بيشتر ادراك شود، پيش بيني نسبت به آينده دقيقتر و وسيعتر ميگردد. پس ميتوان گفت حروف اوائل سور كه جزء قرآن است، رموزي از حوادث يا علل آن يا صفات مخصوص پروردگار باشد، كه با توجه و درك آن ميتوان هر چه بيشتر حوادثي كه مرتبط به تاثر قرآن است، پيش بيني نمود. چنانكه آياتي از قرآن و احاديثي كه از رسول اكرم(ص) و اميرالمومنين(ع) و ديگرائمه عليهمالسلام موجود است، اخبار صريح از بعضي حوادث آينده است. اين بيان تنها براي توجيه نظرها و رواياتي است كه حروف اوائل سورهها را درباره حوداث آينده دانسته، اما غيبي كه منشاش وحي يا الهام است بحث ديگر است. محقق طنطاوي گويد(23) عدد 28 و نصف آن در نظام كامل موجودات هم مشهود است.استخوانهاي مفاصل هر دست مهرههاي بالا و پايين پشت حيوانات تام الخلقه، شهپرهاي بال پرندگان، منازل شمالي و جنوبي قمر، در لغت عرب 14 حرف در كتابت نقطه گذاري ميشود. 14 حرف بي نقطه است و حرف "ي" بتنهايي بينطقه و در وسط نقطهدار است. در آغاز سورههايي از قرآن نيز 14 حرف آورده است. 14 حرف مسكوت مانده، اين تطابق قرآن با وضع لغت و خلقت نشانه آن است كه همه، آيات خداوند است. كه بصورتهاي گوناگون تجلي نموده، وبا حساب و اعداد مخصوصي صورت پذيرفته خصوصيت عدد 28 در ميان اعداد اين است، كه اجزاء هر عددي يا كمتر يا بيشتر از آن عدد است، جز اين چند عدد مثلا 28 نصفش 14 ربعش، 7، مخرج نصف 2، مخرج ربع 4، مخرج 28-1، مجموع همان 28 است. پي نوشت : 1- وحي و نبوت، استاد محمد تقي شريعتي، ص 58 2- تفسيرنمونه، جلد اول، ص 84 3- پرتوي از قرآن، ج اول، صص 46 و47 4- لقمان - 27 5- قرآن و كامپيوتر،دكتر علي شريعتي،ص 24 6- جان ديو پورت - عذر تقصير به پيشگاه محمد ص - ص 111 7- همان منبع - ص 91 8- وحي ونبوت،ص 60 9- پژوهشي در سوگندهاي قرآني - مينا كمايي -ص 111 10- تفسيربرهان،جلد1، ص 34،به نقل از كتاب وحي ونبوت ص 58 11- وحي و نبوت،استاد محمد تقي شريعتي، ص 59 12- مجمعالبيانفيتفسيرالقرآن، ج اول، چاپ اول، ص 41 13- آل عمران - 7 14- فصلت - 6 15- تفسيرالميزان ،علامه طباطبايي،جلد 18، ص 8 16- همان منبع،ص 9 17- تفسيرگازر،جلداول،ص 28 18- به نقل از تفسيرنمونه، جلددوم، ص 306 19- سيد قطب،في ظلال القران، ج 5، چاپ اول، بيروت دارالشرق 20- كتاب حجه` التفسير - سيد عبدالله بلاغي - جلد اول - ص 29 21- تفسير ادبي و عرفاني قرآن مجيد - اثر خواجه عبدالله انصاريكشفالاسرار ده جلدي - تاليف ام احمد ميبدي جلد اول - ص 5 22- پرتوي ازقرآن - جلد اول - صص46-48 23- تفسير جامع، جلد اول، چاپ سوم، ص 103 [ یکشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۱ ] [ 13:40 ] [ سعید ]
مرحوم طبرسي (12) اين متفكر اسلامي در مورد رمزهاي اين حروف مقطعه به 11 مورد اشاره كرده است. 1- اين حروف از متشابهات قرآن است كه خداي سبحان علم به آن رابه خود اختصاص داده و خداوند در قرآن به آن اشاره فرموده است (13). 2- هر يك از اين حروف نام سورهاي است كه در آغاز آن آمده است. 3- اين حروف اسمائي هستند براي مجموع قرآن. 4- مراد از اين حروف اين است كه اسماء خداي تعالي دلالت كنند.مثلا معناي (الف،لام،ميم)اين است كه "انا الله اعلم"، "من اللهم ميدانم" و معناي (الف،لام،ميم،راء)اين است كه "انا الله اعلم و اري"، من اللهم ميدانم و ميبينم" و معناي (الف،لام،ميم،صاد) اين است كه "انا الله اعلم و افصل"،"من كه اللهم ميدانم و جداكنندهِ حق از باطلم"، و در حروف (كاف،ها،يا،عين،صاد) كاف از "كافي" و هاء از "هادي" و ياء از "حكيم" و عين از "عليم" و صاد از "صادق" گرفته شده است. (اين مطلب از ابن عباس نيز روايت شده). مرحوم طبرسي در توضيح ادله خود ميگويد: حروفي كه از اسماء خدا گرفته شده طرز قرار گرفته شدنش مختلف است، بعضي از حروف از اول نام خدا گرفته شده، مانند كاف كه از "كافي"، و بعضي از وسط گرفته شده، مانند ياء از "حكيم" است، بعضي از آخر گرفته شده، مانند ميم كه از "علم" گرفته شده 5- اين حروف اسمائي از خداست اما مقطعه و بريده، كه اگر از مردم كسي بتواند آنها را آنطور كه بايد تركيب كند، باسم اعظم خدا دست يافته، همانطور كه ميبينيد از نام سه سوره "الم" و "حم" و سوره "ن" ،اگر تركيب شود "الرحمان" درست ميشود. همچنين ساير حروف، چيزي كه هست ما انسانها قادر به تركيب آن نيستيم.(اين معنا نيز از سعيدبن جبير نيز روايت شده). 6- اين حروف سوگندهايي است كه خداي تعالي خورده، و كانه خداوند باين حروف سوگند ميخورد بر اينكه قرآن كلام اوست، و اصولا حروف "الف باء" داراي شرافتي هستند، چون با همين حروف است كه كتب آسماني و اسماء حسناي خدا و صفات عاليه او و ريشه لغتهاي امتهاي مختلف درست ميشود. 7- اين حروف اشاراتي است به نعمتهاي خدا و بلاهاي او و مدت زندگي اقوام و عمر و اجلشان. 8- مراد ازاين حروف، اين است كه اشاره كند به اينكه امت اسلام تا آخر دهر باقي ميماند، ومنقرض نميشود. حساب عمل هم كه نوعي محاسبه است بر اين معنا دلالت دارد. 9- مراد از اين حروف همان حروف الفباء است. چيزي كه هست با ذكر نام بعضي از آنها،از ذكر بقيه بي نياز بود، درحقيقت خواسته بفرمايد: اين قرآن از الفباء تركيب شدهاست. 10- اين حروف به منظور ساكت كردن كفار در ابتداي سورهها قرار گرفته، چون مشركين به يكديگر سفارش ميكردند "مبادا به قرآن گوش دهيد، و هر جا كسي قرآن ميخواند، سر و صدا بلند كنيد تا صوت قرآن در بين صوتهاي نامربوط گم شود"، قرآن اين جريان را در آيه (...لا تسمعوا لهذا القران و الغوا فيهلعلكم تغلبون)(14) حكايت فرموده، و گاهي مي شد كه در هنگام شنيدن صوت قرآن سوت ميزدند، وبسا ميشد كف ميزدند، و يا صداهاي دسته جمعي درميآوردند، تااينكه بر رسول خدا(ص) اين حروف نازل شد، تا آن رجالهها را ساكت كند، چون وقتي اين حروف را ميشنيدند، به نظرشان عجيب و غريب ميآمد، و به آن گوش فرا داده و دربارهاش فكر ميكردند، وهمين اشتغالشان به آن حروف از جار و جنجال بازشان ميداشت، و در نتيجه صداي قرآن به گوششان ميرسيد. 11- اين حروف از قبيل شمردن حروف الفباء است، ميخواهد بفهماند، اين قراني كه تمامي شما مردم عرب را از آوردن مثلش عاجز كرده، از جنس همين حروفي است كه روزمره با آن محاوره و گفتگو ميكنيد، و اگر در چند جا و چند سوره اين حروف تكرار شده، براي اين بوده كه همه جا محكمي برهان را به رخ كفار بكشد. علامه طباطبايي (15) متفكر بزرگ اسلامي در كتاب تفسير خود مينويسد(16): وجوهي كه مرحوم طبرسي نقل كرده هيچكدام قانع كننده نيست. و در رد اظهارات وي دلايلي را طرح ميكند. در مورد نقل اول ميگويد: محكم و متشابه بودن از صفات آياتي است كه الفاظش بر معنايش دلالت دارد،و زمانيكه معاني الفاظ با عقايد مسلمه سازش ندارد، ميگوييم اين آيه متشابه است. و تاويل از قبيل معنا كردن لفظ نيست بلكه تاويلها عبارتند از، حقايق واقعي كه مضامين بيانات قراني از آن حقايق سرچشمه گرفته، چه محكماتش و چه متشابهاتش و بنابراين نه حروف مقطعه قرآن از متشابهات ميباشد، و نه معاني آن از باب تاويل. و اما ده قول ديگر كه اصلا نميتوان تفسيرش ناميد، بلكه تصويرهايي است كه ازحد احتمال تجاوز ننموده و هيچ دليلي كه بر يكي از آنها دلالت كند در دست نيست. وي در ادامه ازقول ابن عباس ميگويد: درتفسير (الف- لا- ميم) گفته شده كه "الف" اشاره به "الله" و "لام" به "جبرئيل" و "ميم" به "محمد(ص)" است. ونيز از بعضي ديگر نقل شده كه گفتهاند: حروف مقطعه درقرآن داراي منظوري است، مانند حرف نون در سوره "ن" اشاره به اينكه در اين سوره بيشتر راجع به نصرت موعود بر رسول خدا صحبت شده و حرف قاف در سوره " ق" اشاره است به اينكه در اين سوره بيشتر درباره قرآن، و ياقهر الهي سخن رفته و برخي نيز گفتهاند براي هشدار دادن است. اما خود در اين زمينه ميگويد: نكتهاي كه در اينجا نبايد از آن غافل بود، اين است كه، اين حروف در چند سوره افتتاح شده، يعني در بيست و نه سوره، حروف مقطعه آمده كه بعضي با يك حرف افتتاح شدهاست. و اين حروف هم با يكديگر تفاوتي دارند،و آن اين است كه بعضي از آنها تنها در يك جا آمده مانند"ن" وبعضي ديگردر آغاز چند سوره آمده مانند "الم" و "المر" و "طس" ، با در نظر گرفتن اين دو نكته اگر كمي در اين سورههاييكه سرآغازش يكي است، مانند سورههاي (الف، لام ،ميم)، وسورههاي "طه" دقت كني، خواهي ديد، كه سورهائيكه حروف مقطعه اول آن يكي است، از نظر مضمون نيز بهم شباهت دارند،و سياقشان يك سياق است. بطوريكه شباهت بين آنهادر ساير سورهها ديده نميشود. موكد اين معنا شباهتي است كه در آيات اول بيشتر اين سورهها مشاهده ميشود، مثلا در سورههاي (حا- ميم)، آيه اول آن عبارت است از( تلك آيات الكتاب)است. يا عبارتي كه اين معنا را ميرساند. با در نظر گرفتن اين شباهتها ممكن است آدمي حدس بزند كه بين اين حروف و مضامين سورههايي كه با اين حروف آغاز شده ارتباط خاصي باشد، مويد اين حدس آن است كه ميبينيم سوره اعراف كه با (الف- لا- ميم -صاد) آغاز شده، مطالبي را كه در سورههاي (الف- لا- ميم) وسورهِ(ص) هست، در خود جمع كرده، و نيز ميبينيم سوره رعد كه با حروف(الف، لام، ميم،راء) افتتاح شده، مطالب هر دو قسم سورههاي (الف لام ميم) و (الف لام ميم راء) را دارد. از اينجا استفاده ميشود كه، اين حروف رموزي هستند بين خداي تعالي و پيامبرش صلوات الله عليه. و اي بسا اگر اهل تحقيق در مشتركات اين حروف دقت كنند، و مضامين سورههائي كه بعضي از اين حروف در ابتدايش آمده با يكديگر مقايسه كنند، رموز بيشتري برايشان كشف شود. وهمچنين معناي آن روايتي هم كه اهل سنت از علي (ع)نقل كردهاند،همين باشد،و آن روايت بطوريكه در مجمع البيان آمده اين است كه آن جناب فرمود:براي هركتابي نقاط برجسته و چكيدهاي است، و چكيده قرآن حروف الفباء است. ابوالمحاسنالجرجاني(17) ادلهِ اين انديشمند اسلامي در راستاي برخي از سخنان مرحوم طبرسي ميباشد وي در اين زمينه ميگويد: گفتهاند كه سبب آنكه اوايل اين سورهها خداي جل جلاله بحروف مقطعه ياد كرده است، آن است كه چون رسول (ص) قرآن خواندي مشركان بيامدندي و مجمع ساختندي و شعر خواندندي وسمر گفتندي تا مردمان آواز رسولالله نشنوندو در اسلام رغبت نكنند. اين حروف مقطعه فرستاد و ايشان مانند اين نشنيده بودند تا چون بشنيدند ايشان را عجب آمد خاموش شدند و گوش آن كردند. و در قولي ديگر آن است كه اين حروف بفرست تا گويد كه اين قرآن از جنس همين حروف است. و عبدالله عباس گفت: خداي تعالي به اين حروف قسم خورد تا آنكه كلام او از اين حروف منظوم است. دكتر رشاد (18) دكتر رشاد خليفه،دانشمند مصري پس سه سال كار و تلاش، نتيجه تحقيقاتش نتايج شگفتانگيزي را به دنبال داشت، و بدين ترتيب بود كه توانست به اثبات رساند كه اين كتاب بزرگ آسماني، محصول مغز بشر نيست و انسانها قادر نخواهند بود مثل آن را بياورند. استاد مزبور براي كشف معاني حروف مقطعه از دستگاه الكترونيكي استفاده كرد. و از طريق اين دستگاه توانست درصد استفاده حروف را در سورهها بدست آورد دكتر رشاد گفت: ميدانيم كه قرآن مجيد 114 سوره دارد كه از ميان آن 86 سوره در مكه نازل گرديده، و 28 سوره در مدينه و از ميان مجموع سورههاي قرآن 29 سوره داراي حروف مقطعه ميباشد. جالب اين است كه اين حروف مجموعا نصف حروف 28 گانه الفباي عربي است كه عبارتند از:(ا - ح - ر- س- ص -ط - ع - ق - ك - ل - م - ن - ه- - ي) كه گاهي آنها را نوراني نيز مينامند. او در ادامه تحقيقاتش به اين نتيجه رسيد كه ميان اين حروف و حروف هر سورهاي كه آنها در آغازش قرار گرفته، رابطهاي وجود داشته و براي اين كار تمام حروف 114 سوره را به طور جداگانه و همچنين مجموع حروف هر سوره را دقيقا تعيين كرده و با شماره هر سوره به مغز الكترونيكي سپرد. و به مدت دو سال طول كشيد تا به نتايج شگفتانگيزي رسيد. نتايج بدست آمده اين چنين بود: 1- نسبت حرف "ق" در سوره "ق" از تمام سورههاي قرآن بدون استثناء بيشتر است. يعني آياتي كه در طي 23 سال دوران نزول قرآن در 113 سوره ديگر قرآن آمده، آنچنان است كه حرف قاف در آنها كمتر بكار رفته، و اين حيرتآور است كه انساني بتواند مراقب تعداد هر يك از حروف سخنان خود در طول 23 سال باشد، و در عين حال آزادانه مطالب خود را بدون كمترين تكلفي بگويد. مسلما چنين كاري از عهده يك انسان بيرون است، حتي محاسبه آن براي بزرگترين رياضيدانهابدون كمك مغزهاي الكترونيكي امكانپذير نخواهد بود. 2- همچنين محاسبات نشان داد كه حرف "ص" در سوره "ص" نيز همين حال را دارد. يعني مقدار آن به تناسب مجموع حروف سوره از هر سوره ديگر قرآن بيشتر است. و نيز حرف "ن" در سوره "ن و القلم"، بزرگترين رقم نسبي را در 114 سوره قرآن دارد. تنها استثنايي كه در اين زمينه وجود دارد، سوره "حجر" است كه تعدا نسبي حرف "ن" در آن بيشتر از سوره "ن و القلم" است. اما جالب اين است كه سوره "حجر" يكي از سورههايي است كه آغاز آن "الر" ميباشد. و بعدا خواهيم ديد كه اين سورهها كه آغاز آنها با "الر" است، بايد همگي در حكم يك سوره محسوب گردد، و اگر چنين كنيم نتيجه مطلوب به دست خواهد آمد يعني نسبت تعداد "ن" در مجموع اينها ازسوره "ن و القلم" كمتر خواهد شد. 3- چهار حرف "المص" را در آغاز سوره "اعراف" در نظر بگيريد اگر الفها و ميمها و صادهايي را كه در اين سوره وجود دارد با هم جمع كنيم و نسبت آن را با حروف اين سوره بسنجيم، خواهيم ديد كه از تعداد مجموع آن در هر سوره ديگر قرآن بيشتر است. همچنين چهار حرف "المر" در آغاز سوره "رعد" نيز همين حال را دارد، و نيز پنج حرف "كهيعص" در آغاز سوره "مريم" اگر روي هم حساب شوند، بر مجموع اين پنج حرف در هر سوره ديگر قرآن فزوني دارند. در اينجا به چهرهتازهتري از مسئله برخورد ميكنيم كه نه تنها يك حرف جداگانه در اين كتاب آسماني روي حساب و نظم خاص گسترده شده، بلكه حروف متعدد آن نيز چنين وضع حيرت آوري را دارند 4- تاكنون بحث درباره حروفي بود كه تنها در آغاز يك سوره قرآن قرار داشت، اما حروفي كه در آغاز چند سوره قرار دارد مانند (المر، الم)، شكل ديگري به خود ميگيرد، و آن اينكه بر طبق محاسبات مغز الكترونيكي مجموع اين سه حرف مثلا(ا- ل - م)، اگر در مجموع سورههايي كه با "الم" آغاز ميگردد حساب شود، و نسبت آن با مجموع حروف اين سورهها بدست آيد، از ميزان آن در هر يك از سورههاي ديگر قرآن بيشتر است. در اينجا باز مسئله صورت جالبتري به خود گرفته و آن اينكه نه تنها حروف هر سوره قرآن تحت ضابطه و حساب معيني است بلكه مجموع حروف سورههاي مشابه نيز ضابطه و نظام واحدي دارند. ضمنا اين موضوع نيز روشن ميشود كه از چه رو چند سوره مختلف قرآن با "الم" يا با "المرا" آغاز شده و اين موضوع تصادفي و بي دليل نيست. استاد مزبور ضمن اين مطالعات به نكات جالبي دست يافت كه به طور اجمال طرح ميشود: 1- بدين ترتيب رسم الخط اصلي قرآن حفظ ميشود. وي ميگويد تمام اين محاسبات در صورتي صحيح است كه به رسمالخط اصلي و قديمي قرآن دست نزنيم، (مثلا اسحق و زكوه` و صلوه`) را به همين صورت بنويسيم، نه مانند (اسحاق و زكات و صلاه`) در غير اين صورت محاسبات ما بهم خواهد خورد. 2- دليل ديگري بر عدم تحريف قرآن اين تحقيقات نشان ميدهد كه قرآن مجيد حتي يك كلمه و يك حرف كم و زياد نشده والا بطور مسلم محاسبات ماروي قرآن كنوني صحيح از آب در نميآمد. 3- اشارات پر معني در بسياري از ازسورههاي قرآن كه با حروف مقطعه آغاز ميشود، پس از ذكر اين حرف اشاره به حقانيت و عظمت قرآن شده است. كه البته اين نكته در تعابير ديگر انديشمندان نيز طرح شده است. [ یکشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۱ ] [ 13:40 ] [ سعید ]
مفهوم حروف رمز در قرآن مريم پشم فروش قرآن، معجزه جاويد پيامبر، از نازل شدن آن دو هدف و منظور وجود داشته،اثبات اينكه قرآن كلام خدا و معجزهِ خاتم و خاتم معجزات است و ديگر اينكه هدايت بشر به راه راست باشد.(1) قرآن معجزهاي است "گويا"، "جاوداني"، "جهاني" و "روحاني" (2)زيرا پيامبران پيشين ميبايست همراه معجزات خود باشند، و براي اثبات اعجاز آن مخالفان را دعوت به مقابله به مثل كنند. در حقيقت معجزات آنها خود زبان نداشت و گفتار پيامبران را تكميل ميكرد.اين گفته در مورد معجزات ديگر پيامبر اسلام غير ازقرآن نيز صادق است. گويا بودن قرآن قرآن يك معجزه گويااست. نيازي به معرفي ندارد. خودش بسوي خود دعوت ميكند، مخالفان را به مبارزه ميخواند، محكوم ميسازد، و از ميدان مبارزه پيروز بيرون ميآيد، لذا پس از وفات پيامبراسلام(ص) همانند زمان حيات او به دعوت خود ادامه ميدهد،هم دين است و هم معجزه، براي اثبات آن هم قانون است و هم سند صحت قانون. جاوداني و جهاني بودن قرآن قرآن مرز مكان و زمان را در هم شكسته و مافوق مكان و زمان قرار گرفته چرا كه معجزات پيامبران گذشته و حتي معجزات خود پيامبر اسلام(ص) غير از قرآن، روي نوار معيني از زمان و منطقه مشخصي از مكان و در برابر عدهاي خاص صورت گرفته است. چنانكه ميدانيم اموري كه رنگ زمان و مكان را به خود گرفته باشند به همان نسبت كه ازآنها دورتر ميشويم حقيقت آنها كمرنگتر جلوه ميكند و كهنه ميگردد، اين از خواص حوادث زماني است. ولي قرآن بستگي به زمان و مكان ندارد، همچنان به همان شكلي كه در 1400 سال پيش در محيط تاريك حجاز تجلي كرد، امروز برما تجلي ميكند. بلكه گذشت زمان و پيشرفت علم و دانش به ما امكاناتي داده كه بتوانيم استفاده بيشتري از آن نسبت به اعصار گذشته بنماييم. پيداست كه هرچه رنگ زمان و مكان به خود نگيرد تا ابد و در سراسر جهان پيش خواهد رفت.و بديهي است كه يك دين جهاني و جاوداني بايد سند حقانيت جهاني و جاوداني هم در اختيار داشته باشد. روحاني بودن قرآن امورخارق العادهاي كه از پيغمبران قبل از رسول الله بعنوان صدق گفتار آنها ديده شده همه جنبه جسماني داشته، شفاي بيماران غير قابل علاج، زنده كردن مردگان، سخن گفتن كودك، عصاي موسي،همه و همه جنبه جسماني دارند، يعني چشم و گوش انسان را تسخير ميكنند، ولي الفاظ قرآن كه از همين حروف و كلمات معمولي تركيب يافته آنچنان معاني بزرگي دربردارد كه دراعماق جان و دل انسان نفوذ ميكند. روح فرد را مملو از اعجاب و تحسين ميسازد، و افكار وعقول را در برابر خود وادار به تعظيم كرده و تنها با مغزها و انديشه و ارواح انسانها سروكار دارد. و بدين ترتيب است كه قرآن مخالفان خود را و آناني كه در اعجاز آن شك و ترديد دارند را به تحدي دعوت كرده، چرا كه در طريقه نزول اين كتاب آسماني و درهر قسمت آن كه دقت و تامل كنيم، سراسر رمز و راز بوده و از پس تامل و تفكر در آن به حقايق اين هستي دست پيدا ميكنيم. از جهتي اعجاز قرآن را ميتوان به دو بعد، اعجاز در لفظ و اعجاز در معني تقسيم كرد. از جهتي قرآن دريچهاي نوين را به جهان هستي، و جهان آخرت باز كرد. كتابي كه افقي ديگر، نسبت به هستي و حيات را، براي بشر به ارمغان آورد،در قرآن حكمتي بيپايان نهفته است. توانسته در طول تاريخ علت و منشاء تحولات روحي عميقي بشود، بطوري كه اين تحولات مبدا تحولات اجتماعي گرديده است(3). كتابي كه اسرار بسياري كه در طبيعت وجود دارد را گفته، و ناگفتههاي بسياري را نيز براي پژوهش و تحقيق بشر به كنه كائنات و حيات روي زمين قرار داده. علي رغم اينكه اگر بنا بود تمامي سخنان خداوند ذكر شود تمام درياها براي مركب شدن و تمامي درختان براي قلم شدن نيز كمبود.(4) واز جهت ديگر قرآن از شيوايي و بلاغت خارقالعاده و شگفتانگيزي برخوردار است. ويژگياي كه بسياري از متفكران و انديشمندان را به تامل وتفكر واداشته. بطوريكه با تلاش و تحقيقات فراوان به نتايجي فوقالعاده و جالب دست پيدا كردهاند.و بدين ترتيب بود كه انديشمندان و متفكران اسلامي به اين حقيقت دست يافتند كه خارقالعاه بودن قرآن تنهادر مفهوم آن ختم نميشود. چنانچه دكتر علي شريعتي در اين مورد ميگويد(5): اثبات يك "نظم علمي رياضي"در تركيب قرآن، امروز از طريق تحقيقات علمي جديد امكانپذير شده است. بر مبناي تحقيقات انجام شده، آيات نازل شده در مكه كوتاه، و آيات نازل شده در مدينه بلند ميباشد، مسائل توصيفي با جملات كوتاه و مسائل تحليلي با جملات بلند، همچنين مجموع كلمات قرآن 66600 كلمه و مجموع آيات قرآن 6660 ميباشد كه به طور متوسط طول معدل هر آيه 10 كلمه ميباشدو از نظر شماره كلمات نازل شده هر سال به نسبت مشابهي افزايش مييابد. به عبارتي در هر سال حدود 500 كلمه بر مقدار كلمات نازل شده سال قبل افزوده ميشده است. همچنين جان ديوپورت در خصوص ويژگيهاي اين كتاب عظيم ميگويد: قرآن به اندازهاي ازنقائص مبرا و منزه است كه نيازمند كوچكترين تصحيح و اصلاحي نيست و ممكن است از اول تا به آخر آن خوانده شود، بدون آنكه انسان كمترين ناراحتي از آن احساس كند.(6) وي در ادامه ميگويد: همه اين معني را قبول دارند كه قرآن با بليغترين و فصيحترين لسان و به لهجه قريش كه نجيبترين و مودبترين عربها هستند نازل شده است. قرآن كتابي است مملو از درخشندهترين اشكال و محكمترين تشبيهات كه از معجزات اين كتاب عظيم ميباشد(7). اينكه قرآن در وصف خود و ذكر ويژگيهايش، بعنوان كتابي محكم و استوار ياد ميكند، يكي از علل آن، همين موزونيت و هماهنگي در استفاده وكاربرد كلمات و حروف ميباشد. چنانچه يكي از راز و رمزهاي اين كلام خدا كه در پيچيدگي و ابهام فراواني قرار دارد حروف مقطعه قرآن هستند. حروف مقطعه در آغاز 29 سوره از قرآن آمده است كه 26 سوره آن مكي و 3 سوره آن مدني است. چنانچه به سورههايي كه با اين حروف آغاز شدهاند دقت كنيم،(بجز سه سوره كه جهت ديگري دارد)بعد از اين حروف بلافاصله يا بالفظ قرآن يا كتاب، از قرآن گفتگو ميشود(8). طبه عبارتي در 26 سوره بلافاصله بعد از حروف مقطعه، با بياني محكم و قاطع از ويژگيهاي كتاب خدا سخن گفته شده كه به نظر ميرسد بين حروف رمز و قرآن يك رابطه و همبستگي خاصي وجود دارد. به سورههايي كه با حروف رمز آغاز شدهاند دقت كنيد: 1- الم ذالك الكتاب لاريبفيههديللمتقين بقره 2- الم اللهلاالهاللههوالحيقيوم نزلعليكالكتاببالحقمصدقا آلعمران 3- المص كتاب انزل اليك فلا يكن في صدرك...اعراف 4- الر تلك الكتاب الحكيم يونس 5- الركتاب احكمت آياته ثم فصلت من لدن حكيم خبيرهود 6- الرتلك آيات الكتاب المبين يوسف 7- الرتلك آيات الكتاب و الذي انزل اليك...رعد 8- الركتاب انزلناه اليك لتخرج الناس من الظلمات...ابراهيم 9- الر تلك آيات الكتاب و قرآن مبين حجر 10- كهيعص ذكر رحمت ربك عبده زكريا مريم 11- طه ما انزلنا عليك القران لتشقي طه 12- طسم تلك آيات الكتاب المبين شعراء 13- طس تلك آيات القران و كتاب مبين النمل 14- طسم تلك آيات الكتاب المبين القصص 15- الم احسب الناسان يتركواان يقولوا...العنكبوت 16- الم غلبت الروم الروم 17- الم تلك آيات الكتاب الحكيم لقمان 18- الم تنزيلالكتابلاريب فيه من ربالعالمين سجده 19- يس والقران حكيم يس 20- ص و القران ذي الذكر ص 21- حم تنزيل الكتاب منالله العزيز العليم...غافر 22- حم تنزيلمن الرحمنالرحيم فصلت 23- حم عسق كذالكيوحياليكوالي...شوري 24- حم والكتاب المبين الزخرف 25- حم و الكتاب المبين الدخان 26- حم تنزيلالكتابمناللهالعزيزالحكيمجاثيه 27- حم تنزيلالكتابمناللهالعزيزالحكيماحقاف 28- ق و القران المجيدق 29- ن والقلم و مايسطرونقلم به نظر ميرسد كه اين حروف در زمينه اعجاز لغوي قرآن است.نكتهاي كه در اين آيات ملاحظه ميشود، پيوندي است كه بين قسم به كتاب و حروف رمز در قرآن ميباشد. خداوند در قرآن بارها سخن خود را با قسم آغاز كرده.از جمله مواردي كه خداوند به آن قسم خورده، قرآن ميباشد. به عبارتي قرآن يكي از مصاديق سوگند در آيات الهي است. در پنج سوره قرآن كريم خداوند به قرآن قسم ياد كرده كه در هر 5 سوره با حروف مقطعه آغاز ميشود. (9) همانطور كه ملاحظه ميشود هر جا كه خداوند به اين كتاب عظيم قسم خورده آيه قبل از آن حروف مقطعه بودهاست.اين مسئله خود صحت رابطه بين حروف رمز و كتاب قرآن را تاييد ميكند. بايد توجه داشت كه سورههايي كه با حروف مقطعه آغاز ميشوند، در جهت اثبات اعجاز قرآن و حقانيت پيامبر (ص) است. و بسياري از مفسران روي اين مسئله اتفاق نظر دارند.امام حسن عسكري(ع) دراين زمينه ميفرمايد:(10) خداوند با آغاز كردن برخي سورهها با حروف نامبرده به ملت عرب ميگويد كه قرآن از همين حروف تشكيل شده است كه شما هم با همان كلام ميگوييد. چرا كه اگر ميگوييد كه سخن خدا نيست يك سوره مثل آن بياوريد. و بدين ترتيب بود كه با استفاده از ادله امام حسن عسكري(ع) بسياري از متفكرين و دانشمندان اسلامي كوشش كردند تا بتوانند رمز و رازهاي اين حروف آسماني را دريابند. در اين نوشتار به بررسي نظرات برخي از اين متفكرين پيرامون اين بعد از اعجاز قرآن پرداخته شده است. استاد محمد تقي شريعتي در اين زمينه استاد، با استفاده از ادله امام حسن عسكري (ع) كه همگي اظهار نظرهاي وي در اثبات و حقانيت گفتار آن امام ميباشد، وي در اين زمينه به چند نكته اشاره ميكند.(11) 1- سورهايي كه با حروف مقعطه آغاز شده 29 سوره است كه مطابق عدد حروف هجاي عربي است. 2- مجموع حروف مذكور بعد از حذف مكررات 14 ميباشد، كه در اين حروف جملهِ (صراط علي حق نمسكه) جمع شده است. 3- اين چهارده حرف در كلام عرب بيشتراز بقيه حروف استعمال ميشود و باز هركدام كثيرالاستعمالتر است زيادتر تكرار شده است. 4- بنيه كلمات عربي بر يك حرف و دو حرف تاپنج حرف است. و حروف اوائل سور مطابقه بنيه كلمات، يك حرفي است مانند:"ص"،"ق"،"ن"،و دو حرفي مانند: "حم" و "طس" و "يس" و "طه" و سه حرفي مانند: "الم"، "طسم" و چهار حرفي مانند "المص"، "المر"،و پنج حرفي مانند "كهيعص" و "حمعسق" 5- حروف هجا دو گونهاند: يكي آنها كه همشكل دارند و با نقطه از يكديگر تميز داده ميشوند مانند "د" و "ذ" و يا "ر" و "ز" و نوع ديگر آنهايند كه نظير و همشكل ندارند مثل "كاف" و "لام" و "ميم". در اين 14 حرف از حروف نوع اول يكي از همشكلها را آورده مثل "ص"، "ر"، و "ط" و يا "ع" و "نون" كه ميتوان با نقطه گذاري همشكل آنها را بوجود آورد. و از نوع دوم همگي را بجز "و" را آورده با اين ترتيب 14 حرف، جميع اشكال حروف را دارد. 6- سالها بعد از نزول قرآن، علومي كه براي زبان عرب مانند صرف و نحو و معاني و بيان و غيرها پيدا شد. ازجمله علوم لساني و علم قرائت و تجويد بوده در اين علم حروف هجا بر حسب كيفيت تلفظ و ادا به چندين قسم منقسم گرديد. و هر يك از اقسام، اسمي داشت مانند: "مهموسه" و "مجهوره"، "شديده" و "رخوه"، "مسبقه" و"منفتحه"، "مستعليه" و "منخفضه" و غيرها و از عجايب اينكه اين چهارده حرف اوايل سور، بطور دقيق نصف هر يك از اين اقسام را واجد است . 7- در جميع سوري كه با حروف هجا آغاز ميگردد، بجز سه سوره كه جهت ديگري دارد، بعد ازاين حروف بلافاصله يا بالفظ قرآن يا كتاب، از قرآن گفتگو ميشود. [ یکشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۱ ] [ 13:39 ] [ سعید ]
مَثَلِ باران و رگبار (اءَوْ كَصَيِّبٍ مِّنَ السَّمَآءِ فِيهِ ظُلُمَتٌ وَرَعْدٌ وَبَرْقٌ يَجْعَلُونَ اءَصَبِعَهُمْ فِىَّ ءَاذَانِهِم مِّنَ الصَّوَا عِقِ حَذَرَ ا لْمَوْتِ وَاللَّهُ مُحِيطٌ بِالْكَفِرِينَ يَكَادُ ا لْبَرْقُ يَخْطَفُ اءَبْصَرَهُمْ كُلَّمَآ اءَضَآءَ لَهُم مَّشَوْاْ فِيهِ وَإِذَ آ اءَظْلَمَ عَلَيْهِمْ قَامُواْ وَلَوْ شَآءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَاءَبْصَرِهِمْ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَىْءٍ قَدِيرٌ).(11) ((يا همچون بارانى از آسمان ، كه در شب تاريك تواءم با رعد و برق و صاعقه (بر سر رهگذران ) ببارد، آنها از ترس مرگ ، انگشتانشان را در گوشهاى خود مى گذارند تا صداى صاعقه را نشنوند و خداوند بر كافران احاطه دارد (و آنان در قبضه قدرت الهى هستند) (روشنايى خيره كننده ) برق ، نزديك است چشم آنان را بربايد، هر لحظه اى كه (برق جستن مى كند و صفحه بيابان را) براى آنها روشن مى سازد، (چند قدمى ) در پرتو آن راه مى روند و هنگامى كه خاموش مى شود، توقف مى كنند و اگر خدا بخواهد، گوش و چشم آنها را از بين مى برد، چرا كه خداوند بر هر چيز تواناست )). او كصيّب من سما ظلمات فيه رعد وبرق افزون در آن تاريك تيه (12) مى كنند انگشت در آذان كه صوت نشنوند از رعدها از بيم موت بى خبر كز قدرت و علم بسيط حق به جان كافران باشد محيط بين يكادُ البَرقُ يَخطَف تا چه سان مى رساند آن بصرها را زيان ره چو روشن شد بر ايشان مى روند بر ضلالت تا كه دور از ره شوند چون شود تاريك گردند از فتن (13) ثابت اندر گمرهى خويشتن ور خدا خواهد برد سمع و بصر زين گروه كج نهاد كور و كر كو بود قادر به كلّ ممكنات ما سوى را كرده محوِ برد و مات (14) وجه تشبيه به دنبال آيات گذشته كه درباره منافقان بود، خداوند متعال در اينجا نيز بار ديگر صحنه زندگى آنان را با مثلى ديگر مجسّم مى سازد و آنان را به مسافرى تشبيه مى كند كه در بيابان دچار رگبار تواءم با ظلمت شده ؛ ظلمتى كه قوّه بينايى و تشخيص را از او ربوده است . در اين هنگام از يك سو رگبار شديد او را وادار به فرار مى كندو از سوى ديگر تاريكى ظلمانى مانع فرارش مى شود و غرّش رعد و برق صاعقه وحشتناك نيز، مضطرب و هراسانش مى كند، به گونه اى كه هيچ پناهگاهى نمى يابد و نمى داند چه كند! مسافر گرفتار در تاريكى دهشت انگيز و هراسان از غرش رعد و برق و صاعقه ، چاره اى جز اين ندارد كه از نور برق بهره بگيرد. برق هم لحظه اى مى آيد و زود خاموش مى شود. همين كه برق مى آيد، چند قدمى در پرتو آن راه مى رود و چون خاموش مى شود، مى ايستد و در تاريكى ، وحشت زده و سرگردان مى ماند. ((وجه شباهت )) در اين تشبيه ، ممكن است ((ترس و دلهره درونى )) آنان باشد، همچنانكه در آيات ديگر بر اين مطلب تصريح شده است ؛ از جمله مى فرمايد: (... فَإِذ آ اءُنْزِلَتْ سُورَةٌ مُّحْكَمَةٌ وَذُكِرَ فِيهَا ا لْقِتَالُ رَاءَيْتَ الَّذِينَ فِى قُلُوبِهِمْ مَّرَضٌ يَنظُرُونَ إِلَيْكَ نَظَرَ ا لْمَغْشِىِّ عَلَيْهِ مِنَ ا لْمَوْتِ ...).(15) ((هنگامى كه سوره واضح و روشنى نازل مى شود كه در آن نامى از جنگ و جهاد به ميان آمده است ، منافقان بيمار دل را مى بينى كه همچون كسى كه در آستانه مرگ قرار گرفته ، با نگاهى (مات و مبهوت و چشمانى كه حدقه آنها از كار ايستاده ) به تو مى نگرند!))؛ يعنى منافقان از شنيدن نام جنگ ، چنان وحشت و اضطراب آنان را فرا مى گيرد كه نزديك است قالب تهى كنند! فكرشان از كار مى افتد، سياهى چشم شان از حركت باز مى ايستد و همچون كسانى كه نزديك است قبض روح شوند، نگاهى بى حركت و خيره دارند، بى آن كه پلكهاى چشم شان به هم بخورد. اين گويا ترين تعبيرى است كه قرآن از حال منافقان ترسو و بزدل مى كند.(16) آرى ، منافقان درست به چنين مسافرى مى مانند، آنها در ميان مؤ منان روز افزون كه همچون سيل خروشان و باران پر بركتى به هر سو پيش مى روند، قرارگرفته اند. افسوس كه به پناهگاه مطمئن ايمان ، پناه نبرده اند تا ازشرّ صاعقه هاى مرگبار مجازات الهى نجات يابند. جهاد مسلّحانه مسلمانان در برابر دشمنان ، همانند خروش رعد و صاعقه ، بر سر منافقين فرود مى آمد، آنها گاه گاه فرصتهايى براى پيدا كردن راه حقّ پيدا مى كردند و انديشه هايشان بيدار مى گشت ، ولى افسوس كه اين بيدارى همچون برق آسمان دوام نمى يافت و آنان تا مى خواستند چند گامى بردارند، خاموش مى شد و تاريكى غفلت و سپس توقّف و سرگردانى جاى آن را مى گرفت . پيشرفت سريع اسلام همچون برق آسمانى چشم منافقان را خيره كرده بود وآيات قرآن كه پرده از رازهاى نهانشان برمى داشت ، همچون صاعقه ها آنها را هدف قرار مى داد، لذا هر دَم احتمال مى دادندآيه اى نازل گردد وپرده ازرازهاى ديگرى بردارد ورسواترشوند ... . امروز ما با چشم خود تمام اين نشانه ها را يك به يك در وجود منافقان عصر خويش مى بينيم ، سرگردانى آنها، وحشت و اضطرابشان و خلاصه بى پناهى و بدبختى و سيه روزى و رسوايى آنها را همانگونه كه قرآن كريم ترسيم نموده ، مشاهده مى كنيم .(17) در روايت است كه چون منافقان نزد رسول خداصلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آمدند، از ترس اين كه مبادا حكم الهى بر كشتن ايشان صادر شود، انگشت در گوش خود مى نهادند. از اين رو خداوند متعال آنان را به جماعتى تشبيه نموده است كه به هنگام شنيدن صداى صاعقه ، از ترس جان خود، انگشت به گوش مى نهند. هرگاه آيات و بيّنات نورانى قرآن به ديده بصيرت منافقان مى رسيد نزديك بود دلهاى ايشان از توجّه به كيش خود بركنده شود و به ايمان گرايش يابد. خداوند اين حالت را به برق تشبيه كرد كه به خاطر روشنايى و درخشندگى زياد، نزديك است ديده هاى اصحاب باران را بربايد. همچنين هرگاه مسلمانان به غنايم فراوان و پيروزى دست مى يافتند، منافقان با شتاب به سوى آنان مى آمدند و دين اسلام را مى پسنديدند، ولى هنگامى كه با مشكل و كمبودى روبه رو مى شدند، متحير شده ، دركفر توقّف مى كردند (و مى گفتند: اين بدبختيها و مشكلات و كمبودها همه از نكبت و نحوست دين محمّد است !) خداوند حالت ايشان را به حال اهل باران تشبيه كرد كه چون برق جستن مى كند، چند قدمى در پرتو آن راه مى روند و هنگامى كه خاموش مى گردد، مى ايستند.(18) بعضى از مفسّران براى تاءييد اين وجه تشبيه ، به آيه ذيل استنادكرده اند كه مى فرمايد: (وَمِنَ النَّاسِ مَن يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَى حَرْفٍ فَإِنْ اءَصَابَهُ خَيْرٌ اطْمَاءَنَّ بِهِى وَإِنْ اءَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انقَلَبَ عَلَى وَجْهِهِ ...)؛(19) ((بعضى از مردم خدا را تنها بازبان مى پرستند، همين كه (دنيا به آنها رو كند و نفع و) خيرى به آنان رسد، حالت اطمينان پيدا مى كنند (و آن را دليل بر حقّانيت اسلام مى گيرند) امّا اگر مصيبتى براى امتحان به آنها برسد دگرگون مى شوند (و به كفر رو مى آورند)) ). از آيه فوق ، اين طور استنباط مى شود كه منافقين دين و ايمان را به عنوان وسيله اى براى نيل به ماديّات پذيرفته اند كه اگر اين هدف تاءمين شد، دين را حق مى دانند و گرنه بى اساس مى شمرند! البته اين ويژگى منحصر به منافقان نيست ، بلكه بسيارى از افراد سست عنصر و ضعيف الا يمان كه با كوچكترين چيزى ايمانشان به باد فنا مى رود، اين گونه اند؛ همچنان كه حضرت سيد الشهدا سلام اللّه عليه در كربلا فرمود: ((فَاِنَّ النّاسَ عَبيدُ الدُّنْيا وَالدّينُ لَعِقٌ عَلى اءَلْسِنَتِهِمْ يَحُوطُونَهُ ما دَرَّتْ مَعايِشُهُمْ فَإِذَا مُحِصُّوا بِالْبَلا ءِ قَلَّ الدَّيّانُونَ(20)؛ مردم بنده دنيا هستند و دين لقلقه زبانشان است ، تا آنجا دين را قبول دارند كه به زندگى و رفاه شان آسيب وارد نشود! پس آنگاه كه در بوته آزمايش قرار گيرند، از دين بر مى گردند، تنها افراد كمى از آزمايش پيروزمند بيرون مى آيند و پا برجا و ثابت قدم در دين مى مانند)). يك نكته : ((منافق )) از ماده ((نفْق )) به معناى نفوذ و پيشروى است ، و نفق به معناى كانالها و نقبهايى است كه زير زمين مى زنند تا براى استتار، از آن استفاده كنند. بعضى از مفسران گفته اند: بسيارى از حيوانات مانند موش صحرايى و روباه و سوسمار براى لانه خود دو سوراخ قرار مى دهند يكى آشكار كه از آن وارد و خارج مى شوند، و ديگرى پنهانى كه اگر احساس خطرى كنند، از آن مى گريزند، اين سوراخ پنهانى را ((نافقاء)) مى گويند.(21) با توجه به معناى ((نَفْق )) و آنچه بيان شد، ((منافق )) كسى است كه طريقى مرموز و مخفيانه براى خود برگزيده ، تا با مخفى كارى و پنهانى در جامعه نفوذ كندو به هنگام خطر از طريق ديگر فرار نمايد. مساءله نفاق و منافقان در اسلام از زمانى مطرح شد كه پيامبرصلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه هجرت فرمود و پايه هاى اسلام قوى و پيروزى آن آشكار شد، وگرنه در مكّه تقريباً منافقى وجود نداشت ، زيرا مخالفان قدرتمند هرچه مى خواستند، به طور آشكار بر ضدّ اسلام مى گفتند و انجام مى دادند و از كسى پروا نداشتند و نيازى به كارهاى منافقانه نبود. امّا هنگامى كه نفوذ و گسترش اسلام در مدينه ، دشمنان را در موضع ضعف و ناتوانى قرار داد، ديگر اظهار مخالفت به طور آشكار مشكل ، و گاه غير ممكن بود، لذا دشمنان شكست خورده براى ادامه برنامه هاى تخريبى خود، تغيير چهره داده ، ظاهراً به صفوف مسلمانان پيوستند، ولى در خفا به اعمال ضد اسلامى خود ادامه مى دادند. اصولاً طبيعت هر انقلابى چنين است كه بعد از پيروزى ، منافقان در صفوف انقلابيون قرار مى گيرند، و دشمنان سرسخت ديروز به صورت عوامل نفوذى امروز در لباس دوستان ظاهرى جلوه گر مى شوند. بنابر اين مساءله نفاق و منافقان مخصوص عصر پيامبرصلّى اللّه عليه و آله و سلّم نبوده ، بلكه هر جامعه اى مخصوصاً جوامع انقلابى گرفتار آن مى شود، به همين دليل بايد تحليلها و موشكافيهاى قرآن را روى اين مساءله ، نه به عنوان يك مساءله تاريخى ، بلكه به عنوان يك مساءله مورد نياز، مورد بررسى دقيق قرار داد و از آن براى مبارزه با روح نفاق و خطوط منافقين در جوامع اسلامى امروز الهام گرفت . براى مبارزه با روح نفاق بايد نشانه هاى آن را همچنان كه قرآن به طور گسترده بازگو كرده است ، دقيقاً شناخت ، زيرا تنها از طريق اين نشانه ها مى توان به خطوط و نقشه هاى منافقين پى برد و آن را نابود كرد. خطر منافقان براى هر جامعه از خطر هر دشمنى بيشتر است ، چرا كه از يك سو شناخت آنها غالباً آسان نيست ، و از سوى ديگر دشمنان داخلى هستند، و گاه چنان در تار و پود جامعه نفوذ مى كنند كه جدا ساختن آنها كار بسيار مشكلى است . علاوه بر آنچه كه گفته شد، روابط مختلف منافقان با ساير اعضاى جامعه ، كار مبارزه با آنها را دشوار مى سازد. به همين دليل اسلام در طول تاريخ خود، بيشترين ضربه را از منافقان خورده ، و قرآن نيز سخت ترين حملات خود را متوجّه منافقان ساخته و آنها را بيش از هر دشمن ديگر كوبيده است .(22) ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------ 11- بقره / 19 20. توضيح لغات : ((صَيِّب ))، يعنى باران شديد و رگبار. ((اءَصابع )): جمع إِصْبَع ، يعنى انگشت . ((آذان )): جمع اُذُن ، يعنى گوش . ((صَواعِق )): جمع صاعقه ، يعنى آتش پاره آسمانى . ((خَطْفَ)): به معناى ربودن است ؛ ((يَخْطَفُ))، يعنى مى ربايد. 12- ((تيه )): بيابان بى آب و علفى است كه هر كس در آن راه گم كند، هلاك شود. 13- ((فتن )): مخفّف رفتن است و به جهت ضرورت شعرى ((ر)) آن حذف شده است . 14- تفسير صفى ، ج 1، ص 8. 15- محمّد / 20. 16- اقتباس از تفسير نمونه ، ج 21، ص 462. 17- اقتباس از تفسير نمونه ، ج 1، ص 115. 18- اقتباس از تفسير منهج الصادقين ، ج 1، ص 177؛ تفسير لاهيجى ، ج 1، ص 18. 19- حجّ / 11. 20- مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 237، چاپ مفيد. 21- اقتباس از تفسير روح البيان ، ج 9، ص 529. 22- اقتباس از تفسير نمونه ، ج 24، ص 146 149. [ یکشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۱ ] [ 10:48 ] [ سعید ]
[ شنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۰ ] [ 22:1 ] [ سعید ]
اسراف در سرمايه عمر [ شنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۰ ] [ 10:45 ] [ سعید ]
ضرررساني به جسم، از مصاديق اسراف سراغ امام رضا(ع) برويم. سوال كردند كه آقا ما به حمام ميرويم يك موادي را، مثلاً روغن زيتون به خودمان ميماليم. يا مثلاً پودر فلان، يا آرد فلان، يا مثلاً سويق، در حمام استفادههايي ميكنيم. اينها اسراف است؟ امام فرمود: «ليس في ما ينفع البدن اسراف» اگر به نفع بدنت است، اسراف نيست. «انما الاسراف في ما اتلف المال و اضر بالبدن» اسراف چيزي است كه مال را از بين ببرد و به بدن ضرر بزند. مال را از بين ميبرد و به بدن ضرر ميزند. پس قطعاً سيگار اسراف است. چون در سيگار هم اسكناسها آتش ميگيرد. هم دهان تلخ ميشود. هم ريه از بين ميرود. «انما الاسراف» قطعاً سيگار اسراف است. شما اگر خرج خودت كردي، اين اسراف نيست. چيز خوب خوردن اسراف نيست. يعني اگر يك ميوه گران هم بود، كسي پولدار بود و اين ميوه گران را خريد و خورد، اين اسراف نيست. اوه... ميوهي كيلويي اينقدر ميخورد... اوه... (همراه با سوت) اينها مسرفين هستند. نه! بالاخره ميوه خورده است و دور كه نريخته است. يعني اگر كسي يك حبه انگور را دور بياندازد، اسراف است. اما اگر كسي مقداري انگور بخورد كه سير بشود، اسراف نيست. يك كسي ده دست لباس دارد. به نظر شما اسراف است؟ (پاسخ حضار: نه!) آمد گفت: آقا من لباسهاي متعدد دارم. امام فرمود: همه را كه با هم نميپوشي. شنبه اين را ميپوشي. يك شنبه آن را ميپوشي. تابستان اين را ميپوشي. زمستان آن را ميپوشي. جابه جا ميكني. فرمود: ده دست لباس اسراف نيست. اما اگر يك دكمه را بيخود دور بياندازي حسابش فرق ميكند. اين دكمه براي امام نبود. آن ده دست براي امام بود. پهلوي امام آمد و گفت: لباسهاي زيادي دارم. فرمود: اسراف نيست. پول عطر اسراف نيست. چون يك هدف عقلايي دارد. گاهي شما يك لامپ را روشن ميكنيد، چون عيد است و تولد امام رضا(ع) است. اين لامپي كه به خاطر اظهار محبت به امام است اسراف نيست. اما اگر الكي روشن باشد، اسراف است. هدف بايد باشد. شما اگر به قصد گوشت يك شكاري را زدي، گوشتش حلال است و بخور. اما اگر گفتي بيا به تفريح برويم. تفنگ را برداشتي و به صحرا رفتي. و به دوستت گفتي: ببينيم ميتواني بزني؟ مردي بزن! نه نميتواني بزني. اصلاً كار نداريم. فقط ميخواهيم بزنيم. غرضمان صيادي و صيد نيست. غرضمان اين است كه تيراندازي كنيم، ببينيم كه خط و نشانمان چطور است. آنجا اگر روي هوي و هوس تير به آهو بخورد، آن آهو براي شما حرام است. اما اگر به قصد شكار باشد حلال است. نيتها فرق ميكند. اسراف، يكي از گناهان كبيره جالب اين است كه در نامهاي كه امام رضا(ع)... روز تولد بينندهها بحث را ميشنوند. امام رضا(ع) در نامهاي به مامون نوشت كه «الكبائر» گناهان كبيره چند تا است. آن وقت اسراف را كنار زنا و مال يتيم و آدم كشي گذاشت. گفت: «وقتل النفس و زنا و اكل مال يتيم و...» تا گفت: «والاسراف» عجب! يعني گناه اسراف كنار خوردن مال يتيم است. اسراف جايگاه خيلي بدي دارد. ساده ما همين طور از كنار آن ميگذريم. شير آب را باز ميكني. شير را باز كردي، ببند. حتي مذهبي ما گاهي ممكن است كه شير را باز كند، همينطور آب ميرود و اين هم وضو ميگيرد. آب همينطور ميرود. اسراف است. گناه كبيره است. شير آب را ببند. با يك ليوان آب بايد وضو بگيريم. كساني كه بيش از يك ليوان آب مصرف ميكنند، حواسشان را جمع كنند. با حداقل و فوقش با ده سير آب ميتوانيم وضو بگيريم. با سه كيلو آب ميشود غسل كرد. ما چقدر آب ميريزيم؟ بگو پول حمام را ميدهم. پول حمام را هم بدهي، درست نيست. اگر به حمامي بگويي آقا من زياد آب ريختم.، يك مقدار بيشتر بگير. بگويي: ما هرچه آب ميريزيم، پولش را به دولت ميدهيم. اگر پولش را به دولت بدهي باز هم حرام است. اينطور نيست كه چون پولش را به دولت ميدهي، بتواني آب بريزي. پيراهن مگر مال خودت نيست؟ ميخواهم پاره كنم. اصلاً پاره كردن پيراهن حرام است. ولو اينكه بگويي: پيراهن خودم است و پولش را هم خودم دادهام. صرف اينكه آب زياد ميريزي ميگويي: پولش با خودم است. پولش با خودم است دليل نيست. اگر شما يك سيلي در گوش من بزني و بعد هم بگويي: اين ديه و اين جريمه! خوب با جريمه من را راضي ميكني، اما گناهش سر جايش است. مقدار و ميزان نفقه در نزد امام رضا(عليهالسلام) از امام رضا(ع) پرسيدند: چقدر پول به خانواده بدهم؟ به خانم چقدر پول بدهم؟ اصلاً خرجي خانواده چقدر است؟ چقدر خرج كنيم؟ امام رضا(ع) فرمود: «بين المكروهين» دو كار مكروه است. نه اين مكروه! نه آن مكروه! بين دو مكروه است. مثل جدولهاي خيابان كه ميگويند: بين دو خط راه برو. دو چيز مكروه است. يعني دو چيز بد است. اين دو چيز بد را كنار بگذار و بين اين دو تا بد راه برو. گفت: «مكروهين» چيست؟ من مكروهين را نشناختم. فرمود: «الاسراف والاقتار» ولخرجي... مشت باز، مشت بسته! قرآن ميفرمايد: «وَ الَّذينَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا» مومن وقتي انفاق ميكند، نبايد اسراف كند و «وَ لَمْ يَقْتُرُوا» نبايد كم بگذارد. «وَ كانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً» (فرقان/67) زني بچهاش را به خانهي پيغمبر فرستاد تا يك پيراهن از او بگيرد. گفت: حتي اگر پيراهن نداشت، همان پيراهني را كه پوشيده است براي تبرك بگير. آمد گفت: مادرم سلام رسانده است و گفته كه من پيراهن پيغمبر را براي تبرك ميخواهم. حتي همين پيراهني را كه پوشيدهاي. پيغمبر فرمود: باشد. پيراهن خود را درآورد و به او داد. يك مدتي بدون پيراهن در خانه ماند. آيه نازل شد كه پيغمبر من اينچنين نگفتم. حتي در كمك به ديگران هم بايد ميانه رو باش. «وَ لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِكَ» (اسراء/29) آيهي قرآن است. دستت را به گردنت نبند كه هيچ وقت در جيبت نرود. آخر آدمي كه دستش به گردنش است هيچ وقت در جيبش نميرود. دستت را به گردنت قفل نكن. يعني طوري نباشد كه دستت در جيبت نرود. اما «وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْط» اين رقمي هم بريز و بپاش نكن. در كمك به فقرا هم نبايد اسراف كرد. ما در آب اسراف ميكنيم. در انرژي بخاري را روشن ميكنيم بعد ميگوييم: گرم شده است، در را باز كن. چرا در را باز ميكني؟ در را ببند. انرژي را خاموش كن. يك كسي گفت: انگشترت را به من بده. گفت: براي چه ميخواهي؟ گفت: يادگاري! ميخواهم نگاهش كنم يادت بيافتم. گفتم: نميدهم تا هروقت ديدي نيست ياد من بيافتي. مگر نميخواهي ياد من بيفتي. همينطور كه ميبيني انگشتر هست ياد من ميافتي، هروقت هم ديدي نيست بگو: خدا قرائتي را خير بدهد، انگشترش را به من نداد. حضرت عباسي گاهي وقتها با كفش روي قالي راه ميرويم. همين الآن كه بنده با كفش آمدهام، البته توجه نداشتم. اما حالا فهميدم. الآن اگر من كفشهايم را دربياورم خيليها به من ميخندند. ميگويند: اين از كجا آمده كه كفشش را درآورد. اما در خانهي خودم با كفش روي قالي نميروم. منتهي چون اين قالي براي دولت است، روي آن پا ميگذارم. همين مدير كلي كه در اتاقش قالي افتاده است. آن رييسي كه در اتاقش قالي انداخته و همه با كفش ميآيند روي آن مينشينند، اگر در خانهي خودش باشد كفشهايش را در ميآورد. حتي اگر بچهاش باشد ميگويد: اوه! مگر كوري! اين فرش است! ولي روي پول دولت راحت پا ميگذاريم. اسراف ميكنيم. اسراف گناه كبيره است. (صلواتي بفرستيد... صلوات حضار) وسواس در نظافت و طهارت، از مصاديق اسراف من راجع به زنها و مردهاي وسواسي چند سال پيش يك صحبتي كردم. ولي شايد بيشترين نواري كه از من تقاضا كردند، گفتند: اين نوار وسواس را بده. خواهرم وسواسي است. شوهرم وسواسي است. خانمم وسواسي است. خيليها اين نوار را از ما خواستند. بعد فهميديم مثل اينكه وسواسي كم نيست. وسواسي كسي است كه هرچه آب ميريزد ميگويد: پاك نشد. ما در اسلام قواعدي داريم. چون پيغمبر ميگويد: پاك شد. امامان ميگويند: پاك شد. مراجع تقليد ميگويند: پاك شد. خدا ميگويد: پاك شد. اما اين خانم ميگويد: نخير! پاك نشد. اي خدا تو ميگويي: پاك شد. اما من ميگويم: پاك نشد. يعني يك وسواسي خودش را در مقابل خدا و پيغمبر و همه مراجع ميبيند. چون همه ميگويند: پاك شد. اما اين خانم يا آقا ميگويد: پاك نشد. بايد مواظب باشيم. كفر زباني نيست. نميگويد: خدايا قبولت ندارم. پيغمبر من قبولت ندارم. زباناً ميگويد: من قبول دارم. اما در عمل قبول ندارد. وسواسي به زبان ميگويد: من قبول دارم. اما در عمل ميگويد: با اينكه پاك شد، اما من قبول ندارم. پاك نشد. بعد هم ميگويد: به دلم نميچسبد. يعني خدايا من كاري به حكم تو ندارم. دل، دل! به دل من نميچسبد. بله! تو راضي هستي. اما من هم كسي هستم. پس دل من چه؟ يعني دل خودش را در مقابل فرمان خدا قرار ميدهد. اين يك رقم شرك است. كسي كه در برابر خدا از كس ديگر اطاعت بكند، آن كس ديگر شرك است. ما در برابر خدا در مقابل بت! هوا و هوس هم دل است. «...اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ...» (فرقان/43) ما خيلي قاطي ميكنيم. چند وقت پيش به كسي گفتم: شما كه وضع ماليات خوب است به مكه رفتهاي؟ گفت: نه! گفتم: تو واجب الحج هستي. گفت: من عمره رفتم. افرادي هم مهمان كردم و بردم. اما عمره را بيشتر از حج دوست دارم. گفتم: مگر بنا است كه تو چه چيز را دوست داري. اول بفهميم كه ما بندهي خدا هستيم يا بندهي خودمان هستيم. اگر بندهي خدا هستيم، ديگر نبايد بگوييم كه من اين را دوست دارم. به شيطان گفتند: سجده كن! شيطان گفت: خدايا! من به آدم سجده نميكنم، اما هرچه دلت بخواهد سجده ميكنم. فرمود: آنچه من ميخواهم. گفت: بيشتر سجده ميكنم. تو ميخواهي كه من به آدم يك دقيقه سجده كنم. من سالها براي تو سجده ميكنم. نميخواهم! گاهي دست آدم خوني ميشود. يك پارچه سفيد ميخواهم تا آن را ببندم. شما ده تا لحاف كرسي ميآوري. نميخواهم! آخر در هر لحاف كرسي ده كيلو پنبه است. اما در يك تكه پارچه چند گرم پنبه است. ميگويم: من فعلاً پارچه ميخواهم، لحاف كرسي نميخواهم. در ارتش ميگويند: دستت را اينجا بگذار. شما بگويي: آقا اجازه بده من دستم را اينجا نگذارم. بالاي سرم بگذارم. بايد بگذاري روي گوشَت. هرچه گفتند. آمپول را همينجا بايد بزني. بزني بالاتر. بزني پايينتر. بايد در گوشت بخورد. اگر پيشانيتان خاريد. يك كسي آمد و كمرتان را خاراند... آقاجان ما بايد ببينيم كه خدا چه ميگويد. اسراف گناه كبيره است. در آب اسراف ميكنيم. [ شنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۰ ] [ 10:44 ] [ سعید ]
گسترش اسراف، در همه امور زندگي
بسم الله الرحمن الرحيم «الهي انطقني بالهدي و الهمني التقوي» در محضر مبارك عزيزان دبيرستاني و معلمين شريف آنها هستيم. بحث را بينندهها زماني ميبينند كه تولد آقا امام رضا(ع) است. روز تولد را هم تبريك ميگوييم. ثواب زيارت امام رضا(ع) از ثواب زيارت امام حسين(ع) بيشتر است. در بازي فوتبال، فينالش مهمتر است و هرچه به آخر ميرسد سختتر ميشود. امام حسين(ع) را چهار اماميها و شش اماميها هم زيارت ميكنند. اما امام رضا(ع) را فقط دوازده اماميها زيارت ميكنند. يعني امامها هر چه به آخر ميروند، مشتريشان كمتر ميشود. ولذا چون مشتريشان كمتر است، زيارتشان سفارش بيشتري شده است. موضوع بحثي را كه انتخاب كردهام تا برايتان بگويم بحثي بود كه مقام معظم رهبري در عيد فطر در خطبهها فرمودند كه يكي از مشكلاتي كه ما مردم ايران داريم مسئلهي اسراف است. خيلي از چيزها را هدر ميدهيم. نفوذ اسراف در همه حروف الفبا! من امروز مقداري نشستم و فكر كردم و ديدم كه ما در تمام حروف الفبا اسراف داريم. مثلاً در حرف (الف) آب را هدر ميدهيم. انرژي را هدر ميدهيم. در مسئلهي اعتماد گاهي به كسي خيلي اعتماد داريم. در اعتماد به همديگر اسراف ميكنيم. همچنان فكر ميكنيم كه اين سالم، سالم است كه هرچه ميخواهيم پست و مسئوليت و پول در اختيارش ميگذاريم. و حال آنكه آن خبرها هم نيست. در حرف (ب) برق را داريم. بحثهاي بيفايده داريم. در حرف (پ) پژوهشهاي لغو داريم. در حرف (ت) تلفن و تبليغات را داريم. در حرف (ث) ثروت را داريم. همينطور در حروف آمدم تا به حروف (ن)، (و) و (ي)... در حرف (ن) نان و در حرف (و) ورزش را داريم. يعني يك الفبايي درست كردم و ديدم كه ما در همهجا ولخرجي ميكنيم. من در اين زمينه ميخواهم يك مقدار صحبت كنم. ولي چون بحثمان درسهايي از قرآن است از قرآن شروع ميكنم و چون بينندهها روز تولد امام رضا(ع) بحث را ميشنوند از امام رضا(ع) يك حديث ميخوانم. اول از خدا و قرآن ميگويم. بعد هم روايت و بعد هم مقداري توضيح ميدهم. اسراف، يكي از مصاديق طغيان موضوع بحث: اسراف!!! قرآن ميفرمايد: «كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ» «كُلُوا» بخوريد «ما» چيزي را كه «رَزَقْناكُمْ» آنچه رزق شما داديم، ميل كنيد و استفاده كنيد. منتهي «وَ لا تَطْغَوْا» طغيان نكنيد. يكي از مصاديق طغيان همين ولخرجي است. اگر ولخرجي كنيم «فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبي» «فَيَحِلَّ» حلول ميكند. «فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ» حلال ميشود بر شما. «غَضَبي» غضب من بر شما نازل ميشود. اين سورهي طه آيه 81 بود. اين «لا تَطْغَوْا» اسراف است. بعد ميگويد: غضب من بر شما حلال ميشود. معلوم ميشود كه گناه كبيره است. شنيديد كه ما دو رقم گناه داريم. گناه كبيره و گناه صغيره. گناه كبيره چيست؟ ميگويند: هر گناهي را كه خداوند وعدهي عذاب داده است، گناه كبيره است. اينجا ميگويد: «فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبي» باز هم آيه ادامه دارد. آيهي دومي كه ميتوانم بگويم ميفرمايد: «وَ أَنَّ الْمُسْرِفينَ هُمْ أَصْحابُ النَّار» (غافر/43) ترجمهاش را بلد هستيد. به درستي كساني كه اسراف ميكنند، «هم» همينها «أَصْحابُ النَّار»اصحاب آتش هستند. آيهي اول سورهي طه آيهي 81 بود. «أَصْحابُ النَّار» سورهي غافر آيهي 43 است. گرچه قرآن است ولي شما ترجمه را ميفهميد. «لا تَطْغَوْا» از طغيان است. استفاده كنيد. طغيان نكنيد. گردن كلفتي! «مسرفين» را ميدانيد. مسرف به معني اسراف كار است. جاي ديگر ميفرمايد: «كُلُوا» بخوريد. اما بعد ميگويد: «وَ لا تَتَّبِعُوا» پيروي نكنيد. «لا تَتَّبِعُوا» يعني تبعيت نكنيد. «خُطُواتِ الشَّيْطان» (انعام/142) گامهاي شيطان! بخوريد. استفاده كنيد. اما دنبال شيطان نرويد. يك نمونهاش اسراف است. «وَ لا تُطيعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفينَ» (شعراء/151) «لا تُطيعُوا» يعني اطاعت نكنيد. كسي اگر ولخرج است گوش به حرفش ندهيد. «وَ لا تُطيعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفينَ» اگر كسي مسرف است و ولخرجي ميكند، به حرف او گوش ندهيد. زندگي پسنديده، در گرو قناعت ورزي قرآن يك آيه دارد كه ميگويد: «فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَوةً طَيِّبَة» ما به بعضيها «حيات»، «حيات» يعني زندگي «طيب» يعني دلپسند، به يك عده حيات طيبه ميدهيم. حيات طيبه سورهي نحل آيهي 97 است. اميرالمومنين ميفرمايد: حيات طيبه قناعت است. قناعت حيات است. قناعت يعني بريز و بپاش نكردن. وقتي ميگويند: فلاني قانع است يعني به مقدار نياز مصرف ميكند. ولخرجي نميكند. حالا اين آياتش زياد است. من نميدانم از كجا شروع كنم. از مادرها شروع كنم. از پدرها شروع كنم. از دولت شروع كنم. همه با هم ولخرجي ميكنيم. اين كه ميگويم همه يك «الا» ميگويم. براي اينكه واقعاً كساني هستند كه ولخرجي نميكنند. اما بدنهي مملكت ما، هم دولت ما، هم ملت ما در حوزه و دانشگاه، در خانه و اداره، در مسجد و محراب، همه جا ما آثار ولخرجي را ميبينيم. ممكن است كه بحث من براي بعضيها تلخ باشد. اما امام صادق فرمود: «اَحَبُّ اِخوانِي مَن اَهدي اليَّ عُيُوبِي» بهترين رفيق من آن كسي است كه عيب من را بگويد. حديث داريم آن كه عيب تو را ميگويد، رفيق تو است. آنكه كه هركاري ميكني به تو ميخندد دشمن تو است. اگر ما هركاري كرديم، كف زدند و سوت كشيدند و به به و چه چه گفتند، اينها معلوم نيست كه دوست ما باشند. «اتّبِع مَن يُبكِيك وَ هَوَ لَكَ ناصِح» آن كسي كه خيرخواهي ميكند، اگر يك چيزي گفت كه يك خورده تلخ بود، ناراحت نشو. حالا من از كجا شروع كنم. اول از مذهبيها شروع كنم. چون مذهبيها خودي هستند. من خودم مذهبي هستم. هم با هم بوديم. هم مريدشان هستم. هم دوستشان دارم. در مذهب ما چقدر... يعني مذهبيهاي ما، نه مذهب، در مذهب اسراف نيست در مذهبيها و در مراسم مذهبي چقدر اسراف است؟ اصلاً اسراف چيست؟ [ شنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۰ ] [ 10:43 ] [ سعید ]
مَثَل آتش (اءُوْلََّبِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُاْ الضَّلَلَةَ بِالْهُدَى فَمَا رَبِحَت تِّجَرَتُهُمْ وَمَا كَانُواْ مُهْتَدِينَ مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِى اسْتَوْقَدَ نَارًا فَلَمَّآ اءَضَآءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَكَهُمْ فِى ظُلُمَتٍ لا يُبْصِرُونَ صُمُّ بُكْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لاَيَرْجِعُونَ). (3) (4) (( (منافقان ) كسانى هستند كه هدايت را به گمراهى فروخته اند؛ و اين (داد و ستد و) تجارت (براى ) آنها سودى نداده و خود هدايت نيافته اند. مثل آنان ، مثل كسى است كه آتشى افروخته (تا در بيابان تاريك راه خود را پيدا كند) ولى هنگامى كه آتش اطرافش را روشن ساخت ، خداوند (طوفانى مى فرستد و) آن را خاموش مى كند و آنها را در تاريكى وحشتناكى كه چشم كار نمى كند، رها مى سازد. آنها كر و گنگ و كور، بنا بر اين (از راه خطا) باز نمى گردند!)). همچو آن كز بهر نور افروخت نار روشنايى برد زان پروردگار ترك ايشان كرد و در تاريكى اند زان نمى بينند و دور از نيكى اند صُمّ و بكم و عمى گشتند اين حرون (5) گفت از اين معنى فهم لا يرجعون (6) وجه تشبيه خداوند متعال طى هشت آيه قبل ، ويژگيهاى منافقان را بر شمرده ، آنان را به عنوان آدمهاى دوچهره ، بى ايمان ، خدعه گر، بى شعور، داراى مرض قلبى و روحى ، دروغگو، مفسد، مغرور، خود برتر بين ، سفيه ، نادان ، همكار شياطين ، استهزا گر، طغيانگر، و بالا خره مشترى و خريدار ضلالت و گمراهى معرفى مى كند، ولى در اين آيه آنان را به مسافرى تشبيه كرده كه در شب ظلمانى ، در بيابانى گرفتار شده است و آتشى مى افروزد تا در پرتو آن راه را از بيراهه تشخيص دهد و در گودالهاى بيابان سرنگون نگردد. ولى همين كه آتش را بر افروخت و اطرافش را روشن ساخت ، ناگهان طوفانى سخت بر مى خيزد و آن آتش را خاموش مى سازد، و او دوباره در تاريكى وحشت انگيز، سرگشته و حيران مى ماند و نمى داند چه كند. بنا بر اين ، وجه شباهت در اين تشبيه ((حيرت زدگى و سرگردانى )) است . آرى ، كسى كه با خدا و مؤ منان ، حيله گرى و نيرنگ بازى كند، ثمره كارش و نتيجه معامله و تجارتش جز تحيّر و سرگردانى نخواهد بود. منافقان همواره خود را زرنگ و باهوش و فهيم مى دانند و مؤ منان راستين و يكدل را سفيه و نادان مى شمرند و روى همين پندار غلط، راه نفاق و دورويى را پيشه خود مى سازند تا از منافعى كه به دو طرف مى رسد، برخوردار شوند! و هر دسته كه غالب گردند، آنها را از خود بدانند؛ اگر مؤ منان پيروز شوند، در صف مؤ منان و اگر غلبه با كافران باشد، با آنها باشند و به اصطلاح هم از ((توبره )) بخورند، و هم از ((آخور))! آنان نمى دانند كه نفاق و دورويى براى مدّت طولانى نمى تواند مؤ ثّر واقع شود. ممكن است چند صباحى از مصونيّتها و مزاياى اسلام برخوردار شوند و از رفاقت با كفار و شياطين نيز بهره جويند، ولى اين كار كوتاه مدّت است ، همانند آتشى است كه در بيابان تاريك در معرض وزش طوفان و گردباد قرار گرفته باشد، لذا ديرى نمى پايد كه چهره واقعى نفاق آشكار و منافقان رسوا مى شوند و آنها به جاى كسب موفّقيت و محبوبيّت ، منفور و مطرود جامعه خواهند شد و همچون كسى كه در بيابان ظلمانى ، راه گم كرده و چراغ را از دست داده ، سرگردان مى مانند. منافقان نه تنها با مؤ منان خدعه مى كنند، كه با كافران و همكيشان خود نيز نيرنگ روا مى دارند! اينان افراد سر درگم و بى هدف و فاقد برنامه و مسير مشخّصند و در حقيقت برده منافع خويش هستند؛ نه به راه مؤ منان اعتقاد دارند و نه به كيش كافران اعتماد! قرآن مجيد در آيه اى ديگر حالت تحيّر و دغدغه و آشفتگى فكرى و تزلزل درونى منافقان را چنين ترسيم مى كند: (مُّذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَا لِكَ لاََّ إِلَى هََّؤُلاََّءِ وَلاََّ إِلَى هََّؤُلاََّءِ ...)(7)؛ ((آنها افراد (بى هدف و) سرگردانى هستند كه نه سوى اينها و نه سوى آنهايند! (نه در صف مؤ منانند و نه در صف كافران !) )). بعضى از مفسران از جمله (اِسْتَوْقَدَ ناراً) اين نكته را استفاده كرده اند كه : منافقان براى رسيدن به ((نور)) از ((نار)) استفاده مى كنند؛ آتشى كه هم دود و سوزش دارد و هم خاكستر، در حالى كه مؤ منان از نور خالص و چراغ روشن و پرفروغ ايمان بهره مى گيرند. منافقان گرچه تظاهر به نور ايمان دارند، امّا باطنشان ، نار است و اگر نورى هم باشد ضعيف و كوتاه مدّت است . اين نور مختصر يا اشاره به فروغ وجدان و فطرت توحيدى است و يا اشاره به ايمان نخستين آنهاست كه به تدريج بر اثر تقليدهاى كور كورانه و تعصّبهاى غلط و لجاجتها و عداوتها، پرده هاى ظلمانى و تاريك بر آن مى افتد نه تنها يك ظلمت بلكه به تعبير قرآن ((ظلمات )).(8) بعضى ديگر گفته اند: اگر جمله (اِسْتَوْقَدَ ناراً) (روشن كردن آتش ) را به معناى ظريف ادبى آن كه ((فتنه انگيزى )) است ، در نظر بگيريم ، در اين صورت باز مى توان گفت كه منافق تشبيه شده است به ((فتنه انگيز)) و ((مفسد)). بنابراين وجه شباهتشان ايجاد فتنه و فساد است .(9) جمله (صُمُّ بُكْمٌ عُمْىٌ)، در حقيقت تشبيه ديگرى از طرز تفكر و بينش منافقان است ؛ يعنى دنياپرستى و زرق و برق ماديّات و دلبستگى آنان به عالم محسوسات ، منافقان را چنان مجذوب كرده كه نيروى تفكّر و تعقّل را از آنها ربوده و آنان را نسبت به درك معارف و بيان حقايق الهى كور و كر و لالشان كرده است ، به گونه اى كه همه چيز را از ديدگاه مادّيات و به قول ((مولوى )) با چشم ((آخور بين )) ارزيابى و تجزيه و تحليل مى كنند: چشم آخِر بين تواند ديد راست چشم آخُر بين غرور است و خطاست (10) ---------------------------------------------------------------------------------------------------------- 3- ((صمّ)): جمع اءَصَمّ، به معناى كر. ((بُكْم )): جمع اءَبْكَمْ، يعنى لال و گنگ . ((عُمْى )): جمع اءَعمى ، يعنى كور. 4- بقره /16 18. 5- ((حرون )): يعنى طغيان گر، اسب سركش . 6- تفسير صفى ، ج 1، ص 7. 7- نساء / 143. 8- تفسير نمونه ، ج 1، ص 110. 9- تفسير امثال القرآن ، انتشارات اسوه ، چاپ سوّم ، ص 149. 10- مثنوى معنوى ، انتشارات كُلاله خاور دفتر اوّل ، ص 52. [ شنبه ۱۳۸۶/۰۹/۱۰ ] [ 8:15 ] [ سعید ]
يكسان دانستن شيعيان وكافران درمقاله عالم وهابي شیخ سلمان العودة، وهابی معروف در مقالهای که در روزنامه الجزیره عربستان چاپ کرد، با زبانی کفر آمیز شیعیان را با کافران یهودی، مسیحی و زرتشتی همانند دانست. وی در این مقاله که به مناسبت عید فطر چاپ شده بود، بزرگداشت عید غدیر را به وسیله شیعه، توجیهی برای تکفیر شیعیان دانست. در قسمتی از مقاله «عید است؛ شاد باشیم» آمده است: همانطور که یهودیان عیدهای خودشان را، مسیحیان عیدهای خودشان را و زرتشتیان عیدهای مخصوص خود را دارند، شیعیان نیز عیدهای ویژه خود را دارند مانند عید غدیر. وی در ادامه نوشته است: اما مسلمانان فقط دو عید دارند «عید فطر» و «عید قربان». شیخ سلمان العودة که رسانههای عربستان سعی میکنند او را یک روشنفکر و مدعی بیداری جلوه دهند، هر از چند گاهی به گذشته واپس مانده وهابی خود باز میگردد. یک پژوهشگر سعودی در این باره میگوید: این اولین باری نیست که العودة به یک طایفه بزرگ اسلامی در حد شیعه توهین میکند. وی میافزاید: العودة بارها در شبکه ماهوارهای معروفی، دروغی را به شیعه نسبت داده است مبنی بر اینکه آنان اعتقاد دارند که جبرئیل، رسالت را بر امام علی (ع) نازل کرده است. همچنین وی افزود: عجیب آن است که یک روزنامه رسمی چنین مقالهای را چاپ میکند که به طایفه بزرگی از اسلام توهین میکند، در حالی که مسؤولان دولتی به صراحت سخنانی بر خلاف رویه این مقاله بیان میکنند. یک استاد شیعه دانشگاه معتقد است: العودة با این مقاله و با تکفیر بی هدف دیگران، در صدد جبران حمله خود به اسامه بن لادن در اوایل ماه مبارک رمضان است. وی افزود: این مقاله به مثابه عیدی زشتی بود که العودة به همفکران خود داد و چهره خود را در افکار عمومی یا دست کم افکار عمومی فرهیختگان، ناپسند جلوه داد و تبدیل به مظهر تعصب تکفیری شد. یک روحانی شیعه عربستانی میگوید: بدترین چیزی که در این مقاله یافت میشود، رویارویی بزرگداشت عید غدیر توسط شیعیان و بزرگداشت عید فطر و قربان توسط همه مسلمانان است. این روحانی ادامه داد: این سخن گزافهای است و در حد دروغ جلوه دادن عمدی حقیقت است. بیشتر مسلمانان ـ که شامل شیعیان هم میشود ـ مناسبتهای اسلامی را جشن میگیرند مانند میلاد پیامبر (ص)، مبعث، شب معراج و میلاد ائمه (ع) و اولیاء؛ در حالی که وهابیان همه این جشنها را بدعت و شرک تا حد خروج از دین میدانند. بخشی از مقاله عودة عیدهای کافران مربوط به امور دنیوی میشود مانند: برپایی دولت، سقوط دولت، به قدرت رسیدن یک حاکم، تاجگذاری پادشاهان و ازدواج آنان، یا یک مناسبت زمانی است مانند فرارسیدن بهار و ... یهودیان عیدهای خودشان را دارند، مسیحیان نیز عیدهای خودشان را دارند مانند عید پنجشنبه، که تصور میکنند در این روز مائدهای از آسمان بر عیسی (ع) نازل شد، همچنین عید تولد عیسی (ع)، کریسمس، عید شکرگزاری، عید بخشش ... که هماکنون در همه کشورهای اروپایی و آمریکایی و دیگر کشورهای مسیحی این روزها جشن گرفته میشود و گاهی برخی مسلمانان نیز از روی نادانی و یا حتی نفاق همگام با مسیحیان در این روزها به جشن میپردازند. زرتشتیان نیز عیدهای خاص خود را دارند مانند عید مهرگان، عید نوروز و ... شیعیان نیز عیدهای ویژه خودشان را دارند مانند عید غدیر که فکر میکنند پیامبر در این روز علی و ائمه دوازدهگانه را به خلافت نصب کرده است. شیعیان در این زمینه تألیفات بسیاری دارند؛ از جمله کتابی به نام «یوم الغدیر» در چند ده جلد[1]. پی نوشت: [1] . نویسنده که از عالمان وهابی به شمار میرود، هنوز اسم صحیح کتاب علامه امینی «الغدیر» و تعداد مجلداتش را نمیداند. [ جمعه ۱۳۸۶/۰۹/۰۹ ] [ 20:56 ] [ سعید ]
***وظيفه ما در برابر دشمنان چيست؟ [ جمعه ۱۳۸۶/۰۹/۰۹ ] [ 7:37 ] [ سعید ]
***با وجود علم وعقل، چه نيازى به وحى داريم؟ [ جمعه ۱۳۸۶/۰۹/۰۹ ] [ 7:37 ] [ سعید ]
قال على (عليه السلام): «يا كُمَيْلُ! سَمِّ كُلَّ يَوْم بِاسْمِ اللهِ، وَ قُلْ لا حَوْلَ وَ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ، وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللهِ، وَ اذْكُرْنا وَ سَمِّ بِاَسْمائِنا وَصَلِّ عَلَيْنا، وَ اَدِرْ بِذلِكَ عَلى نَفْسِكَ وَ ما تَحُوطُهُ عِنايَتُكَ، وَ تُكَفُّ شَرَّ ذلِكَ الْيَوْمِ اِنْ شاءَ اللهِ»; «اى كميل! هر روز را با ياد خدا آغاز كن و ذكر «لا حَوْلَ وَ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ» را هر روز فراموش نكن، و توكّل بر خدا بكن (هر روز «تَوَكَّلت عَلَى الله» بگو) و همه روز يادى از ما كن (و صلوات بر ما بفرست). سپس به خودت و خانه ات و خانواده ات فوت كن. (با انجام اين اعمال) به فضل خداوند از شرّ آن روز ايمن خواهى بود»( بحار الانوار، جلد 74، صفحه 412). شرح و تفسير انتخاب اين جمله هاى چهارگانه و گذاردن آن ها در كنار هم، همان گونه كه بارها گفته ايم، بى جهت و تصادفى نيست. بلكه به خاطر رابطه اى است كه با يكديگر دارند. امّا «بسم الله الرحمن الرحيم» به خاطر اين كه هر كارى در فرهنگ اسلامى بايد با ياد و نام خداوند شروع گردد و هر كار باارزشى بدون آن آغاز شود به سرانجام نمى رسد. و امّا تكرار «لا حَوْلَ وَ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ» در هر روز بدين جهت است كه باور كنيم تمام قوّت ها و قدرت ها از اوست، و حايل و مانع بين ما و ناملايمات نيز آن قادر مطلق مى باشد. ما بدون اتّكا بر او نه توان انجام كارى را داريم و نه نيروى دفع موانع. و امّا واگذارى همه امور به خداوندِ عالمِ بر سرّ و آشكار و توكّل بر آن قدرت مطلق، بدين جهت است كه با تمام وجود به درگاهش عرض كنيم: «خدايا! ما از خود چيزى نداريم و بدون تكيه بر لطف تو و توكّل بر قدرت و علم تو، قادر بر هيچ كارى نيستيم. هر چه هست از ناحيه تو و به دست توست». و بالاخره در پايان با جمله اى كوتاه، به چهارده معصوم (عليهم السلام) متوسّل شويم. مثل اين كه گفته شود: «اَللّهُمَّ صَلّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِه وَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ وَ الاَْئِمَّةِ الْمَعْصُومينَ». انسان با انجام اين اعمال چهارگانه و اعتقاد به مضامين آن، هر روزه از شرّ آن در امان خواهد بود، از هر شرّى; هم شرّ نفس خويشتن و هم شرّ شياطين جنّ و انس و هم آفات و بلاها و حوادث گوناگون و خلاصه از هر نوع شرّى در امان خواهد بود. تخلّق به صفات اللهمسأله مهمّ در اذكار الله تخّلق به ذكرهاست; يعنى ذكر نبايد صرفاً لقلقه زبان باشد، بلكه بايد در روح و جان انسان نفوذ كند و اثر بگذارد و انسان را به رنگ خودش درآورد. يك قطعه آهن سياه سرد وقتى كه در درون آتش نهاده مى شود به رنگ آتش درمى آيد و متخلّق به خُلق آتش مى گردد. بنابراين، ما هم كه اين ذكرها را تكرار مى كنيم بايد همراه با تكرار آن، تدريجاً پلى از زبانمان به قلبمان بزنيم و مضامين آن را باور كنيم.
[ چهارشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۰۷ ] [ 23:8 ] [ سعید ]
هميشه به ضعف ها بينديشيم
قال على (عليه السلام): «يا كُمَيْلُ! اِنَّ ذُنُوبَكَ اكْثَرُ مِنْ حَسَناتِكَ، وَ غَفْلَتَكَ اَكْثَرُ مِنْ ذِكْرِكَ، وَ نِعَمَ اللهِ عَلَيْكَ اَكْثَرُ مِنْ عَمَلِكَ»; «اى كميل! خطاهايت، از كارهاى خوبت بيش تر، و غفلتت از حضور قلبت فزون تر، و نعمت هاى پروردگار از قدرت شكرگزارى تو بيش تر است.( بحار الانوار، جلد 74، صفحه 415)». شرح و تفسير در تفسير جملات سه گانه فوق بايد به اين نكات توجّه كرد: 1ـ اين كه نعمت هاى پروردگار فزون تر از قدرت شكرگزارى انسان هاست مطلبى واضح و بديهى است. به عنوان مثال، اگر نعمت بسيار ارزشمندِ چشم از انسان گرفته شود، چه مصيبت بزرگى رخ مى دهد! اگر انسان بخواهد تا آخر عمر تنها شكر همين يك نعمت را بجا آورد، آيا قادر خواهد بود؟ چشمه جوشانى كه در چشم انسان ها وجود دارد و دائماً سطح چشم را مرطوب نگه مى دارد، و اگر نباشد پلك ها چشم را آزار خواهند داد و در مدّت زمان كوتاهى بينايى انسان را از بين خواهند برد، و چاه فاضلابى كه اضافه آب چشم را جذب مى كند و اگر نباشد انسان دائماً گريان و صورتش خيس خواهد بود! آيا اين هانعمت هاى بزرگ الهى نيستند؟ اگر يكى از اين ها نبود (چشمه جوشان، يا چاه فاضلاب) چه مى شد؟ گاهى از اوقات نعمت هايى داريم كه در طول زندگى متوجّه آن نمى شويم! حقيقتاً كه نعمت هاى پروردگار فزون تر از قدرت شكرگزارى ما انسان هاست. 2ـ امّا جمله دوم: «وَ غَفْلَتَكَ اَكْثَرُ مِنْ ذِكْرِكَ»، با يك محاسبه ساده آن را هم تصديق خواهيم كرد. در طول شبانه روز چقدر به ياد خدا هستيم؟ تمام نمازهاى شبانه روزى ما چقدر طول مى كشد؟ در مدّتى كه مشغول خواندن نماز هستيم، چقدر به ياد خدا هستيم؟ اگر به ياد خدا باشيم، همه گمشده ها را در نماز نمى يابيم! كيست كه دائماً متوجّه خدا باشد؟ آيا در حال خواب و كار به ياد خدا هستيم؟ بله، اولياء الله در حال خواب هم به ياد خدا هستند، ولى آن ها انگشت شمار هستند. نتيجه اين كه مدّت زمان غفلت از ياد خدا، بيش تر از زمان حضور قلب است. 3ـ امّا جمله سوم: «اِنَّ ذُنُوبَكَ اكْثَرُ مِنْ حَسَناتِكَ»، نيز با قدرى تفكّر روشن مى شود. متأسّفانه بسيارى از گناهان را گناه نمى شمريم! دروغ ها، تهمت ها غيبت ها، ناشكرى ها، شايعه سازى ها، نقل شايعات، تمسخر ديگران و مانند آن. يا برخى كارها شايسته شخصيّت انسان نيست، ولى انجام مى دهيم! مثل پرگويى، نماز بى حضور قلب، نمازى كه شك بين 3 و 4 و 5 مى كنيم، اتلاف وقت و مانند آن. و گاهى حسناتى را انجام مى دهيم كه به ظاهر حسنه است، ولى هنگامى كه در آن دقيق مى شويم مى بينيم كه عبادت نيست. بنابراين گناهان ما از حسنات ما بيش تر است. سؤال: هدف حضرت اميرمؤمنان (عليه السلام) از اين جملات سه گانه چيست؟ پاسخ: هدف حضرت اين است كه مبادا ما خود را از خداوند طلبكار بدانيم، بلكه بايد همواره خويش را بدهكار پروردگار حساب كنيم و به فكر جبران باشيم. يكى از رموز تكامل همين است كه خود را ناقص بدانيم. آن كس كه خود را كامل مى داند، اوّل بدبختى و توقّف اوست.
[ چهارشنبه ۱۳۸۶/۰۹/۰۷ ] [ 22:54 ] [ سعید ]
|
||||||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |