منتخب تفاسیر
أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا   
قالب وبلاگ
لینک دوستان
لینک های مفید


سربازی منتقل شدم شیراز هر وقت مرخصی بگیرم

وبیایم به روز خواهم شد انشاالله

[ چهارشنبه ۱۳۸۶/۰۳/۰۹ ] [ 21:16 ] [ سعید ]

 

پيدايش خط در حجاز


بلاذرى در آخر فتوح البلدان آغاز پيدايش خط را در ميان اعراب حجاز چنين ذكر مى‏كند:
«اولين بار سه نفر از قبيله «طى‏» (كه در مجاورت شام بودند)خط(خط عربى)را وضع كردند و هجاء عربى را به هجاء سريانى
 قياس كردند.بعد عده‏اى از اهل انبار اين خط را از آن سه نفر آموختند و اهل حيره از اهل انبار فرا گرفتند.بشر بن عبد الملك  كندى برادر اكيدر بن عبد الملك كندى امير دومة الجندل كه نصرانى بود، در رفت و آمدهاى خود به حيره خط عربى را از  اهل حيره ياد گرفت.همين بشر براى كارى به مكه رفت و سفيان بن اميه(عموى ابو سفيان)و ابو قيس بن عبد مناف بن زهره  او را ديدند كه مى‏نوشت، از او خواستند كه نوشتن را به آنها تعليم كند و او به آنها تعليم كرد.بعد خود بشر با اين دو نفر در  يك سفر تجارتى به طائف رفتند، غيلان بن سلمه ثقفى در طائف خط نوشتن را از آنها آموخت.بعد بشر از آن دو نفر جدا شد و به ديار مصر رفت.عمرو بن زرارة كه بعد به عمرو كاتب معروف شد نوشتن را از او آموخت.سپس بشر به شام رفت و در آنجا  عده زيادى از او فرا گرفتند.» ابن النديم در الفهرست، فن اول از مقاله اولى، به قسمتى از گفته‏هاى بلاذرى اشاره مى‏كند (الفهرست(چاپ مطبعة الاستقامة قاهره)، ص 13. ) .

ابن النديم از ابن عباس روايت مى‏كند كه اول كسى كه خط عربى نوشت‏سه نفر از مردان قبيله بولان بودند كه قبيله‏اى است  در انبار، و اهل حيره از مردم انبار فرا گرفتند.  

ابن خلدون نيز در مقدمه خويش فصل «فى ان الخط و الكتابة من عداد الصنائع  الانسانية‏» قسمتى از گفته‏هاى بلاذرى را ذكر و تاييد مى‏كند (مقدمه ابن خلدون(چاپ ابراهيم حلمى)، ص 492.) .

بلاذرى با سند روايت مى‏كند كه هنگام ظهور اسلام در همه مكه چند نفر باسواد بودند.مى‏گويد:
«اسلام ظهور كرد و در قريش فقط هفده نفر صنعت نوشتن را مى‏دانستند: عمر بن الخطاب، على بن ابى طالب(ع)، عثمان
 بن عفان، ابو عبيده جراح، طلحه، يزيد بن ابى سفيان، ابو حذيفة بن ربيعه، حاطب بن عمرو عامرى، ابو سلمه مخزومى، ابان  بن سعيد اموى، خالد بن سعيد اموى، عبد الله بن سعد بن ابى سرح، حويطب بن عبد العزى، ابو سفيان بن حرب، معاوية بن ابى سفيان، جهيم بن الصلت، علاء بن الحضرمى كه از هم پيمانان قريش بود نه از خود قريش‏» .

بلاذرى فقط يك زن قرشى را نام مى‏برد كه در دوره جاهليت مقارن ظهور اسلام، خواندن و نوشتن مى‏دانست و او «شفاء»  دختر عبد الله عدوى بود.اين زن مسلمان شد و از مهاجران اوليه به شمار مى‏رود.بلاذرى مى‏گويد: 
«اين زن همان است كه حفصه همسر پيغمبر را نوشتن آموخت و روزى پيغمبر اكرم به او فرمود: «الا تعلمين حفصة رقية
  النملة كما علمتها الكتابة‏» يعنى همچنانكه نوشتن را به حفصه آموزانيدى خوب است «رقية النملة‏» (در فتوح البلدان(مطبوع در مطبعة السعادة مصر در سال 1959)اين كلمه را «رقنه النملة‏» ضبط كرده كه البته اشتباهنسخه است و صحيح آن همان طور كه در النهايه ابن اثير ماده «نمل‏» ضبط شده است «رقية النملة‏» است.«رقية‏» جمله‏هايى بوده ورد مانند كه مى‏خوانده‏اند و آن را براى دفع بلا يا بيمارى مفيد مى‏دانسته‏اند.ابن اثير درماده «رقى‏» مى‏گويد بعضى از اخبار منقول از پيغمبر اكرم «رقى‏» را منع و بعضى تجويز كرده است، و خود مدعىمى‏شود كه احاديث منع، ناظر است به تعويذ به غير نام خدا و به اينكه انسان توكلش را از خدا بر گيرد و به اينتعويذها اعتماد كند، و احاديث تجويز ناظر به اين است كه كسى متوسل به اسماء الهى شود و از خداوند اثربخواهد.) .را نيز به وى بياموزانى.»

ابن اثير در ماده «نمل‏» مى‏گويد:
آنچه به نام «رقية النملة‏» معروف است، در واقع از نوع «رقى‏» نبوده است، جمله‏هايى بوده معروف و همه
مى‏دانستند نفع و ضررى نمى‏رساند.رسول خدا به صورت شوخى و ضمنا نوعى كنايه به همسرش حفصه آن سخن را به شفاء فرمود.
جمله‏ها اين بوده است: «العروس تحتفل، و تختضب، و تكتحل، و كل شي‏ء تفتعل غير ان لا تعصى الرجل‏» يعنى عروس در
ميان جمع مى‏نشيند، رنگ مى‏بندد، سرمه مى‏كشد، عروس همه كار مى‏كند جز اينكه شوهرش را نافرمانى نمى‏كند.اين جمله‏ها را «رقية النملة‏» مى‏ناميدند و ظاهرا در اين نامگذارى نيز نوعى شوخى و طنز به كار رفته است.
ابن اثير مى‏گويد:
رسول اكرم از روى شوخى و طنز به شفاء فرمود همان طورى كه نوشتن را به حفصه ياد دادى خوب بود «رقية
النملة‏» را نيز ياد مى‏دادى.اشاره به اينكه اين خانم فرمان مرا اطاعت نكرد و رازى را كه به او گفته بودم(در تاريخ معروف است و آيه اول سوره تحريم ناظر به آن است)افشا نمود.

بلاذرى آنگاه چند زن از زنان مسلمان را نام مى‏برد كه در دوره اسلام، هم مى‏خواندند و هم مى‏نوشتند، و يا تنها مى‏خواندند.
مى‏گويد:
«حفصه همسر پيغمبر مى‏نوشت.ام كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط(از زنان مهاجر اوليه)نيز مى‏نوشت.عايشه دختر سعد گفت پدرم به من نوشتن آموخت.كريمه دختر مقداد نيز مى‏نوشت.عايشه(همسر پيغمبر)مى‏خواند ولى نمى‏نوشت، همچنين ام سلمه.» بلاذرى سپس نام كسانى را كه در مدينه سمت دبيرى رسول خدا را داشتند ذكر مى‏كند، آنگاه مى‏گويد مقارن ظهور اسلام فقط يازده نفر از مردم اوس و خزرج(دو قبيله معروف ساكن مدينه)صنعت‏خط، را مى‏دانستند، و نام آنها را هم ذكر مى‏كند.

معلوم مى‏شود صنعت‏خط، تازه وارد محيط حجاز شده بوده است و اوضاع و احوال محيط آن روز حجاز چنان بوده كه اگر  كسى خواندن يا نوشتن مى‏دانست معروف خاص و عام مى‏شد.افرادى كه مقارن ظهور اسلام اين صنعت را مى‏دانستند، چه در مكه و چه در مدينه، معروف و انگشت‏نما، و معدود و انگشت‏شمار بودند، لهذا نامشان در تاريخ ثبت‏شد، و اگر رسول خدا در زمره آنان مى‏بود قطعا به اين صنعت‏شناخته مى‏شد و نامش در زمره آنان برده مى‏شد، و چون اسمى از آن حضرت در زمره آنان نيست معلوم مى‏شود به طور قطع او با خواندن و نوشتن سر و كار نداشته است.

 

دوره رسالت و مخصوصا دوره مدينه


از مجموع قرائن به دست مى‏آيد كه رسول اكرم در دوره رسالت نيز نه خواند و نه نوشت، ولى علماى اسلامى - چه شيعه و چه سنى - در اين جهت وحدت نظر ندارند، بعضى استبعاد كرده‏اند كه چگونه ممكن است وحى - كه همه چيز را مى‏آموخته است - خواندن و نوشتن را به او نياموخته باشد (بحار(چاپ جديد)، ج 16/ص 134.)
در چندين روايت از روايات شيعه وارد شده كه آن حضرت در دوران رسالت مى‏خوانده ولى نمى‏نوشته است (همان ماخذ، ص 132.) .از آن جمله روايتى است كه صدوق در علل الشرايع آورده است:
«از منتهاى خدا بر پيامبرش اين بود كه مى‏خواند ولى نمى‏نوشت.هنگامى كه ابو سفيان متوجه احد شد، عباس عموى پيغمبر نامه‏اى به آن حضرت نوشت.وقتى نامه رسيد كه او در يكى از باغهاى اطراف مدينه بود.پيغمبر نامه را خواند ولى اصحابش را به مضمون نامه آگاه نكرد، امر كرد همه به شهر بروند.همينكه به شهر رفتند موضوع را به اطلاع آنها رسانيد.» (همان ماخذ، ص 133.) .
ولى در سيره زينى دحلان جريان نامه عباس را بر خلاف روايت علل الشرايع نقل مى‏كند، مى‏گويد:
«همينكه.نامه عباس به رسول خدا رسيد، مهرش را باز كرد، به ابى بن كعب داد بخواند.كعب خواند و پيغمبر دستور داد كتمان كند.پس از آن رسول خدا بر سعد بن الربيع صحابى معروف وارد شد و موضوع نامه عباس را با او در ميان گذاشت و از او نيز خواست فعلا موضوع را پنهان نگهدارد.» (سيره زينى دحلان، در حاشيه سيره حلبيه، ج 2/ص 24.) .
بعضى معتقدند كه آن حضرت در دوره رسالت، هم مى‏خوانده و هم مى‏نوشته است.سيد مرتضى - به نقل بحار الانوار - مى‏گويد:
«عقيده شعبى و جماعتى از اهل علم اين است كه رسول اكرم از دنيا نرفت مگر اينكه هم خواند و هم نوشت.» (بحار(چاپ جديد)ج 16/ص 135.ايضا مجمع البيان ذيل آيه 48 از سوره عنكبوت.) .
سيد مرتضى خود به حديث معروف دوات و قلم(يا دوات و شانه)استناد مى‏كند، مى‏گويد:
«در اخبار معتبر و در تواريخ وارد شده كه آن حضرت در حين وفات فرمود دوات و شانه بياوريد تا براى شما دستورى بنويسم كه بعد از من گمراه نشويد» (بحار(چاپ جديد)ج 16/ص 135.) .
استناد به حديث دوات و قلم استناد صحيحى نيست.اين حديث صراحت ندارد كه رسول خدا مى‏خواسته است با دست‏خود بنويسد.اگر فرض كنيم مى‏خواسته است در حضور جمع فرمان بدهد بنويسند و آنها را شاهد بگيرد و به عنوان شهادت از آنها امضاء بگيرد باز تعبير اينكه «مى‏خواهم براى شما چيزى بنويسم كه گمراه نشويد» صحيح است.به اصطلاح ادبى، اين گونه تعبيرات «اسناد مجازى‏» است.
اسناد مجازى از وجوه فصاحت است و در زبان عربى و غير عربى شايع است.


[ پنجشنبه ۱۳۸۶/۰۳/۰۳ ] [ 22:29 ] [ سعید ]

پيامبر امى
رسول درس ناخوانده


يكي از نكات روشن زندگي رسول اكرم(ص)اين است كه درس ناخوانده و مكتب ناديده بوده است، نزد هيچ معلمى نياموخته  و با هيچ نوشته و دفتر و كتابى آشنا نبوده است.
احدى از مورخان، مسلمان يا غير مسلمان، مدعى نشده است كه آن حضرت در دوران كودكى يا جوانى، چه رسد به دوران  كهولت و پيرى كه دوره رسالت است، نزد كسى خواندن يا نوشتن آموخته است، و همچنين احدى ادعا نكرده و موردى را  نشان نداده است كه آن حضرت قبل از دوران رسالت‏يك سطر خوانده و يا يك كلمه نوشته است.

مردم عرب، بالاخص عرب حجاز، در آن عصر و عهد به طور كلى مردمى بى‏سواد بودند.افرادى از آنها كه مى‏توانستند  بخوانند و بنويسند انگشت ‏شمار و انگشت نما بودند.عادتا ممكن نيست كه شخصى در آن محيط، اين فن را بياموزد و در ميان  مردم به اين صفت معروف نشود.
چنانكه مى‏دانيم - و بعدا درباره اين مطلب بحث‏خواهيم كرد - مخالفان پيغمبر اكرم در آن تاريخ او را به اخذ مطالب از افواه  ديگران متهم كردند، ولى به اين جهت متهم نكردند كه چون باسواد است و خواندن و نوشتن مى‏داند كتابهايى نزد خود دارد  و مطالبى كه مى‏آورد از آن كتابها استفاده كرده است.اگر پيغمبر كوچكترين آشنايى با خواندن و نوشتن مى‏داشت قطعا  مورد اين اتهام واقع مى‏شد.
 

 

اعترافات ديگران
 

خاورشناسان نيز كه با ديده انتقاد به تاريخ اسلامى مى‏نگرند كوچكترين نشانه‏اى بر سابقه خواندن و نوشتن رسول اكرم  نيافته، اعتراف كرده‏اند كه او مردى درس ناخوانده بود و از ميان ملتى درس ناخوانده برخاست.كارلايل در كتاب معروف الابطال مى‏گويد:
«يك چيز را نبايد فراموش كنيم و آن اينكه محمد هيچ درسى از هيچ استادى نياموخته است، صنعت‏خط تازه در ميان مردم
 عرب پيدا شده بود.
به عقيده من حقيقت اين است كه محمد با خط و خواندن آشنا نبود، جز زندگى صحرا چيزى نياموخته بود» .
ويل دورانت در تاريخ تمدن مى‏گويد:
«ظاهرا هيچ كس در اين فكر نبود كه وى(رسول اكرم)را نوشتن و خواندن آموزد.
در آن موقع هنر نوشتن و خواندن به نظر عربان اهميتى نداشت، به همين جهت در قبيله قريش بيش از هفده تن خواندن و
 نوشتن نمى‏دانستند.معلوم نيست كه محمد شخصا چيزى نوشته باشد.از پس پيمبرى كاتب مخصوص داشت.معذلك  معروف‏ترين و بليغ‏ترين كتاب زبان عربى به زبان وى جارى شد و دقايق امور را بهتر از مردم تعليم داده شناخت‏» (ترجمه فارسى، ج 11/ص 14.) .
جان ديون پورت در كتاب عذر تقصير به پيشگاه محمد و قرآن مى‏گويد:
«درباره تحصيل و آموزش، آنطورى كه در جهان معمول است، همه معتقدند كه محمد تحصيل نكرده و جز آنچه در ميان
 قبيله‏اش رايج و معمول بوده چيزى نياموخته است.» (چاپ سوم، ص 17 و 18.)  

كونستان ورژيل گيورگيو در كتاب محمد پيغمبرى كه از نو بايد شناخت مى‏گويد:
«با اينكه امى بود، در اولين آيات كه بر وى نازل شده صحبت از قلم و علم، يعنى نوشتن و نويسانيدن و فرا گرفتن و تعليم
 دادن است.در هيچيك از اديان بزرگ اين اندازه براى معرفت قائل به اهميت نشده‏اند و هيچ دينى را نمى‏توان يافت كه در مبدا آن، علم و معرفت اينقدر ارزش و اهميت داشته باشد.اگر محمد يك دانشمند بود، نزول اين آيات در غار(حرا)توليد  حيرت نمى‏كرد، چون دانشمند قدر علم را مى‏داند، ولى او سواد نداشت و نزد هيچ آموزگارى درس نخوانده بود.من به  مسلمانها تهنيت مى‏گويم كه در مبدا دين آنها كسب معرفت اينقدر با اهميت تلقى شده‏» (چاپ اول، ص 45.) .
گوستاو لوبون در كتاب معروف خود تمدن اسلام و عرب مى‏گويد:
اين طور معروف است كه پيغمبر امى بوده است، و آن مقرون به قياس هم هست، زيرا اولا اگر از اهل علم بود ارتباط مطالب
 و فقرات قرآن به هم بهتر مى‏شد، بعلاوه آن هم قرين قياس است كه اگر پيغمبر امى نبود نمى‏توانست مذهب جديدى شايع و  منتشر سازد، براى اينكه شخص امى به احتياجات اشخاص جاهل بيشتر آشناست و بهتر مى‏تواند آنها را به راه راست بياورد.
به هر حال، پيغمبر امى باشد يا غير امى، جاى هيچ ترديدى نيست كه او آخرين درجه عقل و فراست و هوش را دارا بوده
 است‏» (چاپ چهارم، ص 20.) .
گوستاولوبون به علت آشنا نبودن با مفاهيم قرآنى، و هم به خاطر افكار مادى كه داشته است‏سخن ياوه‏اى درباره ارتباط آيات
 قرآن و درباره عاجز بودن عالم از درك احتياجات جاهل مى‏بافد و به قرآن و پيغمبر اهانت مى‏كند، در عين حال اعتراف دارد  كه هيچ گونه سندى و نشانه‏اى بر سابقه آشنايى پيغمبر اسلام با خواندن و نوشتن وجود ندارد.
غرض از نقل سخن اينان استشهاد به سخنشان نيست.براى اظهار نظر در تاريخ اسلام و مشرق، خود مسلمانان و مشرق
 زمينى‏ها شايسته‏ترند.نقل سخن اينان براى  اين است كه كسانى كه خود شخصا مطالعه‏اى ندارند بدانند كه اگر كوچكترين نشانه‏اى در اين زمينه وجود مى‏داشت از نظر  مورخان كنجكاو و منتقد غير مسلمان پنهان نمى‏ماند.
رسول اكرم در خلال سفرى كه همراه ابوطالب به شام رفت، ضمن استراحت در يكى از منازل بين راه، برخورد كوتاهى با يك
 راهب به نام «بحيرا» (پرفسور ماسينيون، اسلام شناس و خاورشناس معروف، در كتاب سلمان پاك در اصل وجود چنين شخصى، تا چه رسد به برخورد پيغمبر با او، تشكيك مى‏كند و او را شخصيت افسانه‏اى تلقى مى‏نمايد، مى‏گويد: «بحيراسرجيوس و تميم دارى و ديگران كه روات در پيرامون پيغمبر جمع كرده‏اند اشباحى مشكوك و نايافتنى‏اند») داشته است.اين برخورد، توجه خاورشناسان را جلب كرده است كه آيا پيغمبر اسلام از همين برخورد  كوتاه چيزى آموخته است؟
وقتى كه چنين حادثه كوچكى توجه مخالفان را در قديم و جديد برانگيزد، به طريق اولى اگر كوچكترين سندى براى سابقه
 آشنايى رسول اكرم با خواندن و نوشتن وجود مى‏داشت، از نظر آنان مخفى نمى‏ماند و در زير ذره بينهاى قوى اين گروه چندين بار بزرگتر نمايش داده مى‏شد.

برای اينكه مطلب روشن شود لازم است در دو قسمت بحث‏شود:
1.دوره قبل از رسالت.
2.دوره رسالت.

در دوره رسالت نيز از دو نظر بايد مطلب مورد مطالعه قرار گيرد:
1.نوشتن.
2.خواندن.

بعدا خواهيم گفت آنچه قطعى و مسلم است و مورد اتفاق علماى مسلمين و غير آنهاست اين است كه ايشان قبل از رسالت  كوچكترين آشنايى با خواندن و نوشتن نداشته‏اند.اما دوره رسالت آن اندازه قطعى نيست.در دوره رسالت نيز آنچه مسلم‏تر  است ننوشتن ايشان است، ولى نخواندنشان آن اندازه مسلم نيست.از برخى روايات شيعه ظاهر مى‏شود كه ايشان در دوره  رسالت مى‏خوانده‏اند ولى نمى‏نوشته‏اند، هر چند روايات شيعه نيز در اين جهت وحدت و تطابق ندارند.آنچه از مجموع قرائن  و دلائل استفاده مى‏شود اين است كه در دوره رسالت نيز نه خوانده‏اند و نه نوشته‏اند.

براى اينكه دوره ما قبل رسالت را رسيدگى كنيم لازم است درباره وضع عمومى عربستان در آن عصر از لحاظ خواندن و  نوشتن بحث كنيم.

از تواريخ چنين استفاده مى‏شود كه مقارن ظهور اسلام، افرادى در آن محيط كه خواندن و نوشتن مى‏دانسته‏اند بسيار  معدود بوده‏اند.

[ پنجشنبه ۱۳۸۶/۰۳/۰۳ ] [ 22:27 ] [ سعید ]

 

 

نشانه هاى جهل و نادانى

 

قال على (عليه السلام):

«اِنَّ قُلُوبَ الْجُهّالِ تَسْتَفِزُّهَا الاَْطْماعُ وَ تَرْتَهِنُهَا الْمُنى وَ تَسْتَعْلِقُهَا الْخَدائِعُ»;

«قلب هاى انسان هاى نادان را طمع از جاى خود تكان مى دهد و آرزوهاى دراز آن را به گروگان مى گيرد، و زرق و برق دنيا آن را در دام خود اسير مى سازد»( اصول كافى، جلد اوّل، كتاب العقل و الجهل، حديث 16).

شرح و تفسير

حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) طبق روايت فوق، سه نشانه براى روح و قلب افراد نادان بيان مى كند:

1ـ نخست اين كه طمع قلب آن ها را از جايگاه اصلى خود تكان داده است. طمع به معناى انتظار بيهوده از كسى داشتن است; مثل اين كه شخصى كارى كرده كه استحقاق هزار تومان مزد دارد، ولى انتظار دارد كه ده برابر آن به او بدهند.

2ـ ديگر اين كه آرزوهاى طولانى، كه يكى از عوامل قساوت قلب است(اين مطلب در روايات مختلفى از معصومين (عليهم السلام) نقل شده است. به ميزان الحكمة، باب 3402، جلد 8، صفحه 238 مراجعه فرماييد)، قلب جاهل را به گروگان گرفته است. طبيعى است كه گروگان قادر بر انجام وظايف خويش نيست و در نتيجه نمى تواند عكس العمل هاى مناسبى ارايه دهد. بدين جهت عكس العمل هاى انسان نادان در مقابل كُنش هاى مختلف، مناسب نيست.

3ـ نشانه سوم قلب جاهل، توجّه به ظواهر و غفلت از واقعيّت هاست. عالِم، اسير زرق و برق هاى دنياى مادّى نمى شود و واقعيّت ها را مى بيند، ولى جاهل دائماً گرفتار اوهام و خيالات است و اسير دامِ زرق و برق دنياست، بدين جهت خطّ سير عالِم كه بر اساس درك واقعيّت ها طراحى شده، صراط المستقيم، ولى مسير جاهل بيراهه است.

سؤال: چرا، عالم واقع بين است و جاهل اسير ظواهر است و خيال پرور؟

پاسخ: اوّلا «علم» روشنايى و «جهل» تاريكى است(ميزان الحكمة، باب 2833، حديث 13379، (جلد 6، صفحه 452)) و طبيعى است كسى كه روشنايى در اختيار دارد واقعيّات را دريابد و كسى كه در تاريكى گام برمى دارد اسير اوهام و خيالات شود. ثانياً جاهل گرفتار هوى و هوس است، و هوى و هوس چشم حق بين انسان را كور مى كند. بدين جهت عالم واقع بين است و جاهل دچار اوهام و خيالات مى شود.

 

 
[ پنجشنبه ۱۳۸۶/۰۳/۰۳ ] [ 19:36 ] [ سعید ]

سوره الناس (114)

 

 

" قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ مَلِكِ النَّاسِ إِلهِ النَّاسِ" طبع آدمى چنين است كه وقتى شرى به او متوجه مى‏شود و جان او را تهديد مى‏كند، و در خود نيروى دفع آن را نمى‏بيند به كسى پناهنده مى‏شود كه نيروى دفع آن را دارد، تا او وى را در رفع آن شر كفايت كند، و انسان در اينگونه موارد به يكى از سه پناه، پناهنده مى‏شود: يا به ربى پناه مى‏برد كه مدبر امر او و مربى او است، و در تمامى حوائجش از كوچك و بزرگ به او رجوع مى‏كند، در اين هنگام هم كه چنين شرى متوجه او شده و بقاى او را تهديد مى‏كند به وى پناهنده مى‏شود تا آن شر را دفع كرده بقايش را تضمين كند، و از ميان آن سه پناهگاه، اين يكى سببى است فى نفسه تام در سببيت.

دومين پناه، كسى است كه داراى سلطنت و قوتى كافى باشد، و حكمى نافذ داشته باشد، به طورى كه هر كس از هر شرى بدو پناهنده شود و او بتواند با اعمال قدرت و سلطنتش آن را دفع كند، نظير پادشاهان (و امثال ايشان)، اين سبب هم سببى است مستقل و تام در سببيت.

در اين ميان سبب سومى است و آن عبارت است از الهى كه معبود واقعى باشد، چون لازمه معبوديت اله و مخصوصا اگر الهى واحد و بى شريك باشد، اين است كه بنده خود را براى خود خالص سازد، يعنى جز او كسى را نخواند و در هيچ يك از حوائجش جز به او مراجعه ننمايد، جز آنچه او اراده مى‏كند اراده نكند، و جز آنچه او مى‏خواهد عمل نكند.

و خداى سبحان رب مردم، و ملك آنان، و اله ايشان است، هم چنان كه در كلام خويش اين سه صفت خود را جمع كرده فرموده:" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَأَنَّى تُصْرَفُونَ" « اين است خداوند، پروردگار شما كه حكومت از آن او است، هيچ معبودى جز او وجود ندارد با اينحال چگونه از راه حق منحرف مى‏شويد؟! سوره زمر، آيه 6.» و در آيه زير به علت ربوبيت و الوهيت خود اشاره نموده، مى‏فرمايد" رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا" « به علت اينكه او رب مشرق و مغرب است و معبودى به جز او نيست، پس بايد تنها او را وكيل بگيرى. سوره مزمل، آيه 9.»، و در اين آيه‏اى كه از نظرت مى‏گذرد به علت مالكيت خود اشاره نموده مى‏فرمايد:" لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ" « ملك همه آسمانها و زمين از او است، و بازگشت همه امور به سوى او است. سوره حديد، آيه 5.»، پس اگر قرار است آدمى در هنگام هجوم خطرهايى كه او را تهديد مى‏كند به ربى پناهنده شود، اللَّه‏تعالى تنها رب آدمى است و به جز او ربى نيست، و نيز اگر قرار است آدمى در چنين مواقعى به پادشاهى نيرومند پناه ببرد، اللَّه سبحانه، پادشاه حقيقى عالم است، چون ملك از آن او است و حكم هم حكم او است « سوره تغابن، آيه 1.». و اگر قرار است بدين جهت به معبودى پناه ببرد، اللَّه تعالى معبودى واقعى است و به جز او اگر معبودى باشد قلابى و ادعايى است.

و بنا بر اين جمله" قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ"، دستورى است به رسول خدا (ص)، به اينكه به خدا پناه ببرد، از اين جهت كه خداى تعالى رب همه انسانها است و آن جناب هم يكى از ايشان است، و نيز خداى تعالى ملك و اله همه انسانها است و آن جناب هم يكى از ايشان است.

از آنچه گذشت روشن شد كه:

اولا: چرا در ميان همه صفات خداى تعالى خصوص سه صفت:" ربوبيت" و" مالكيت" و" الوهيت" را نام برد؟ و نيز چرا اين سه صفت را به اين ترتيب ذكر كرد، اول ربوبيت، بعد مالكيت، و در آخر الوهيت؟ و گفتيم ربوبيت نزديك‏ترين صفات خدا به انسان است و ولايت در آن اخص است، زيرا عنايتى كه خداى تعالى در تربيت او دارد، بيش از ساير مخلوقات است. علاوه بر اين اصولا ولايت، امرى خصوصى است مانند پدر كه فرزند را تحت پر و بال ولايت خود تربيت مى‏كند. و ملك دورتر از ربوبيت و ولايت آن است، هم چنان كه در مثل فرزندى كه پدر دارد كارى به پادشاه ندارد، بله اگر بى سرپرست شد به اداره آن پادشاه مراجعه مى‏كند، تازه باز دستش به خود شاه نمى‏رسد، و ولايت هم در اين مرحله عمومى‏تر است، هم چنان كه مى‏بينيم پادشاه تمام ملت را زير پر و بال خود مى‏گيرد، و اله مرحله‏اى است كه در آن بنده عابد ديگر در حوائجش به معبود مراجعه نمى‏كند، و كارى به ولايت خاص و عام او ندارد، چون عبادت ناشى از اخلاص درونى است، نه طبيعت مادى، به همين جهت در سوره مورد بحث نخست از ربوبيت خداى سبحان و سپس از سلطنتش سخن مى‏گويد، و در آخر عالى‏ترين رابطه بين انسان و خدا يعنى رابطه بندگى را بياد مى‏آورد، مى‏فرمايد:" قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ مَلِكِ النَّاسِ إِلهِ النَّاسِ".

و ثانيا: روشن گرديد كه چرا جمله‏هاى" رب الناس"،" ملك الناس"،" اله الناس" را متصل و بدون واو عاطفه آورد، خواست تا بفهماند هر يك از دو صفت الوهيت و سلطنت سببى مستقل در دفع شر است، پس خداى تعالى سبب مستقل دفع شر است، بدين‏جهت كه رب است، و نيز سبب مستقل است بدين جهت كه ملك است، و نيز سبب مستقل است بدين جهت كه اله است، پس او از هر جهت كه اراده شود سبب مستقل است، و نظير اين وجه در دو جمله" اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ" گذشت.

و نيز با اين بيان روشن گرديد كه چرا كلمه" ناس" سه بار تكرار شد، با اينكه مى‏توانست بفرمايد:" قل اعوذ برب الناس و الههم و ملكهم" چون خواست تا به اين وسيله اشاره كند به اينكه اين سه صفت هر يك به تنهايى ممكن است پناه پناهنده قرار گيرد، بدون اينكه پناهنده احتياج داشته باشد به اينكه آن دو جمله ديگر را كه مشتمل بر دو صفت ديگر است به زبان آورد، هم چنان كه در صريح قرآن فرموده: خداى تعالى اسمايى حسنى دارد، به هر يك بخواهيد مى‏توانيد او را بخوانيد، اين بود توجيهات ما در باره آيات اين سوره، ولى مفسرين در توجيه هر يك از سؤالهاى بالا وجوهى ذكر كرده‏اند كه دردى را دوا نمى‏كند.

" مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنَّاسِ" در مجمع البيان، آمده كه كلمه" وسواس" به معناى حديث نفس است، به نحوى كه گويى صدايى آهسته است كه بگوش مى‏رسد ، و بنا به گفته وى كلمه" وسواس" مانند كلمه" وسوسه" مصدر خواهد بود، و ديگرانآن را مصدرى سماعى و بر خلاف قاعده دانسته‏اند، چون قاعده اقتضا مى‏كرد" واو" اول اين كلمه به كسره خوانده شود، هم چنان كه حرف اول مصدر ساير افعال چهار حرفى به كسره خوانده مى‏شود، مثلا مى‏گويند:" دحرج، يدحرج، دحراجا و زلزل، يزلزل زلزالا" و به هر حال ظاهر اين آيه- همانطور كه ديگران نيز استظهار كرده‏اند- اين است كه: مراد از اين مصدر معناى وصفى است، كه مانند جمله" زيد عدل- زيد عدالت است" به منظور مبالغه به صيغه مصدر تعبير شده است.

و از بعضى  نقل شده كه اصلا كلمه مورد بحث را صفت دانسته‏اند، نه مصدر.

و كلمه" خناس" صيغه مبالغه از مصدر" خنوس" است كه به معناى اختفاى بعد از ظهور است.

بعضى گفته‏اند: شيطان را از اين جهت خناس خوانده كه به طور مداوم آدمى را وسوسه مى‏كند، و به محضى كه انسان به ياد خدا مى‏افتد پنهان مى‏شود و عقب مى‏رود، باز همين كه انسان از ياد خدا غافل مى‏شود، جلو مى‏آيد و به وسوسه مى‏پردازد.

" الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ" اين جمله صفت" وسواس خناس" است، و مراد از" صدور ناس" محل وسوسه شيطان است، چون شعور و ادراك آدمى به حسب استعمال شايع، به قلب آدمى نسبت داده مى‏شود كه در قفسه سينه قرار دارد، و قرآن هم در اين باب فرموده:" وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ" « ولى دلهايى كه در سينه‏ها است كور مى‏شوند. سوره حج، آيه 46.».

" مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ" اين جمله بيان" وسواس خناس" است، و در آن به اين معنا اشاره شده كه بعضى از مردم كسانى هستند كه از شدت انحراف، خود شيطانى شده و در زمره شيطانها قرار گرفته‏اند، هم چنان كه قرآن در جاى ديگر نيز فرموده:" شَياطِينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ" « شيطانهاى انس و جن. سوره انعام، آيه 112.».

بحث روايتى

در مجمع البيان است كه ابو خديجه از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: جبرئيل نزد رسول خدا (ص) آمد در حالى كه آن جناب بيمار بود، پس آن جناب را با دو سوره" قُلْ أَعُوذُ" و سوره" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" افسون نموده، سپس گفت:" بسم اللَّه ارقيك و اللَّه يشفيك من كل داء يؤذيك خذها فلتهنيك- من تو را به نام خدا افسون مى‏كنم، و خدا تو را از هر دردى كه آزارت دهد شفا مى‏دهد، بگير اين را كه گوارايت باد" پس رسول خدا (ص) گفت:" بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ ..."

و باز در مجمع البيان است كه از انس بن مالك روايت شده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: شيطان پوزه خود را بر قلب هر انسانى خواهد گذاشت، اگر انسان به ياد خدا بيفتد، او مى‏گريزد و دور مى‏شود، و اما اگر خدا را از ياد ببرد، دلش را مى‏خورد، اين است معناى وسواس خناس.

و در همان كتاب آمده كه عياشى به سند خود از أبان بن تغلب، از جعفر بن محمد (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرموده: هيچ مؤمنى نيست مگر آنكه براى قلبش در سينه‏اش دو گوش هست، از يك گوش فرشته بر او مى‏خواند و مى‏دمد، و از گوش ديگرش وسواس خناس بر او مى‏خواند، خداى تعالى به وسيله فرشته او را تاييد مى‏كند، و اين همان است كه فرموده:" وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ- ايشان را به روحى از ناحيه خود تاييد مى‏كند" .

و در امالى صدوق به سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:وقتى آيه" وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ"، نازل شد ابليس به بالاى كوهى در مكه رفت كه آن را كوه" ثوير" مى‏نامند. و به بلندترين آوازش عفريت‏هاى خود را صدا زد، همه نزدش جمع شدند، پرسيدند اى بزرگ ما مگر چه شده كه ما را نزد خود خواندى؟ گفت: اين آيه نازل شده، كداميك از شما است كه اثر آن را خنثى سازد، عفريتى از شيطانها برخاست و گفت: من از اين راه آن را خنثى مى‏كنم. شيطان گفت: نه، اين كار از تو بر نمى‏آيد. عفريتى ديگر برخاست و مثل همان سخن را گفت، و مثل آن پاسخ را شنيد.

وسواس خناس گفت: اين كار را به من واگذار، پرسيد از چه راهى آن را خنثى خواهى كرد؟ گفت: به آنان وعده مى‏دهم، آرزومندشان مى‏كنم تا مرتكب خطا و گناه شوند، وقتى در گناه واقع شدند، استغفار را از يادشان مى‏برم. شيطان گفت: آرى تو، به درد اين‏كار مى‏خورى، و او را موكل بر اين ماموريت كرد، تا روز قيامت.

 

[ چهارشنبه ۱۳۸۶/۰۳/۰۲ ] [ 22:22 ] [ سعید ]

 

اكثريت در نگاه قرآن

 

آيت‏الله سيد جواد مدرسى

نظام اسلامى بر سه پايه استوار است: رهبرى (امامت و حكومت)، قانون (احكام اسلامى) و امت.

امت، يعنى عموم مردم مسلمان، تكيه‏گاه حكومت اسلامى و وسيله تحقق احكام اجتماعى اسلام هستند. «مردم‏» در نظام اسلامى اهميت و حقوق زيادى دارند. حق مردم برحكومت از نظر فقهى و اخلاقى يكى از بزرگترين حقها شمرده مى‏شود. به رهبران توصيه شده است كه هميشه درميان ملت و در خدمت آنان - خصوصا مستضعفين - باشند. زندگى خود را با سطح زندگى اكثر مردم تطبيق دهند. با تواضع و فروتنى با آنها برخورد كنند و گوشى شنوا براى شنيدن سخنان و انتقادهاى آنان داشته باشند.

از سوى ديگر به مردم توصيه بلكه تكليف شده است كه هميشه در صحنه حضور داشته باشند و ناظر بر رفتار و كردار رهبران خود باشند. دخالت در امور به صورت امر به معروف و نهى از منكر يكى از وظايف آحاد مردم است. عدم حضور و عدم دخالت مردم در امور سياسى و اجتماعى زمينه را براى ظهور استبداد وانحراف حاكمان فراهم مى‏كند.

بنابراين اهميت و نقش مردم در حكومت اسلامى چه از نظر دخالت در امور و چه از نظر مسؤوليت‏حكومت در برابر آنها بسيار مهم است.

اما آيا همه اينها به اين معنى است كه «اكثريت‏» هميشه ملاك شناسايى حق از باطل است؟ اين سؤال مهمى است كه بايد جواب داده شود.

آن چنان كه آيات قرآن بيان مى‏فرمايد و تجربه تاريخ هم آن را تاييد مى‏كند. متاسفانه اكثريت مردم هميشه در راه حق و طرفدار حقيقت نبوده‏اند. قرآن در موارد زيادى از اكثر مردم شكوه و شكايت مى‏كند و آنها را به خاطر فرار از حق و مخالفت‏با انبياء و اولياء الهى مورد نكوهش و تقبيح قرار داده است. در سوره انعام (آيه‏116) مى‏فرمايد: (و ان تطع اكثر من فى‏الارض يضلوك عن سبيل الله) يعنى: اگر از اكثر مردم زمين پيروى كنى تو را از راه خدا گمراه مى‏كنند... در سوره اعراف (آيه‏187) مى‏فرمايد: (ولكن اكثرالناس لا يعلمون) يعنى: اكثر مردم نمى‏دانند و درجاى ديگر مى‏فرمايد:(ولكن اكثرالناس لايشكرون) يعنى: اكثر مردم شكر نمى‏كنند. همچنين تعبيرهايى چون: (اكثرالناس لايؤمنون)(هود،17)، (فابى اكثرالناس الاكفورا) (اسراء،89)(و لقد ضل قبلهم اكثر الاولين) (صافات، 71);... تنها جمله (اكثرالناس لايعلمون) (اكثر مردم نمى‏دانند.) در قرآن حدود يازده‏بار تكرار شده است. (و اگر (اكثرهم لايعلمون) هم در نظر بگيريد به دهها مورد مى‏رسد.)

علاوه بر آيات قرآن روايات زيادى نيز همين نكته را گوشزد كرده است، تا آنجا كه علامه مجلسى بابى را در كتاب پرارج «بحارالانوار» به اين عنوان (قلة عدد المؤمنين) اختصاص داده است.

سرگذشت قوم نوح، ابراهيم و بسيارى ديگر از پيامبران و عدم ايمان مردم زمان آنها نمونه‏هاى عينى اين واقعيت تلخ هستند كه (وما آمن معه الاقليل) (جز عده كمى ايمان نياوردند.)

حتى به گفته قرآن و شهادت تاريخ آنان كه به پيامبران ايمان آوردند در بسيارى از موارد دچار اين آفت‏شدند و اكثريت آنان از سيره و روش پيامبر خود پيروى نكردند و در ادامه راه دچار ضعف و دگرگونى در عقيده و عمل شدند، قرآن در مورد قوم موسى بعد از ايمان آوردن آنها و از زبان آنان مى‏فرمايد: (اجعل لنا الها كما لهم آلهة) (اعراف، 138) يعنى: براى ماهم خدايى مانند خداى آنها (بت) قرارده. در جاى ديگر درباره اصحاب طالوت مى‏فرمايد: اكثر آنها از نهرى كه نهى شده بودند، نوشيدند.(بقره،249)

امت اسلام هم كه امت‏برتر است، نيز متاسفانه بعد از رحلت پيامبر(ص) دچار اكثريت و اقليت‏شد و اهل حق كه اهل بيت عليهم السلام و ياران آنها بودند در محاصره اكثريت مخالف يا ساكت قرار گرفتند. درميان رواياتى كه علامه مجلسى در بحارالانوار در باب مزبور آورده، احاديثى است كه ائمه - عليهم اسلام - از اقليت‏شيعيان واقعى در ميان جماعت‏شيعه خبر داده‏اند. حتى اميرالمؤمنين(ع) نتوانستند همه اهداف و برنامه‏هاى خود را در زمان خلافت‏خويش و به خاطر مقاومت مردم اجرا كنند و در روايتى در روضه كافى (حديث 21)باسند صحيح خود آن حضرت از اين موارد سخن گفته است. امام راحل قدس سره، هم با همه حمايت و پشتيبانى كه از ناحيه ملت داشت همه آنچه را در نظر داشت از احكام اسلام به خاطر موانع اجتماعى موفق به اجراء آن نگرديد.

باوجود اين همه آيات و روايات و با وجود قضاوت قرآن و معصومين(ع) درباره (اكثرالناس) آيا مى‏توان نظر اكثر مردم را به طور مطلق حجت و دليل دانست و آن را معيار شناسايى حق قلمداد كرد؟! روشن است كه جواب منفى است.

اين يكى از تفاوتهاى مهمى است كه نظام اسلامى را از نظام دموكراسى و جامعه مدنى(غربى) جدا مى‏كند. مفسر بزرگ قرآن، علامه طباطبايى، در تفسير پرارج خود ذيل آيه آخر سوره آل عمران، مباحث‏بسيار ارزنده‏اى را در اين زمينه مطرح كرده‏اند. ايشان مى‏فرمايد: «ملل غرب مسيحى براى اينكه انجيل آنها حكمى و دستورى از حلال و حرام ندارد، پايه تمدن خود را بر اراده و خواست اكثر گذاشتند كه هرچه آنها خواستند، حكم مشروع و قانونى نيز همان است تا آنجا كه انتحار (خودكشى) از كارهاى مشروع آنهاست.» مرحوم علامه تاكيد مى‏كند كه آنچه از آنها مى‏بينى جهش صنعتى است نه تمدن اخلاقى و دينى.

از اينجا روشن مى‏شود آنچه در پاره‏اى سخنرانى‏ها و مقاله‏ها، در مطبوعات، ديده مى‏شود كه هدف انقلاب را برقرارى «دموكراسى‏» معرفى مى‏كنند. چقدر از راه حق دور افتاده‏اند و دانسته يا ندانسته انقلاب و نظام را به بيراهه و انحراف مى‏كشانند و يا كسانى كه جامعه مدنى را با رنگ و لعاب غربى ترويج مى‏كنند. نظام دموكراسى و جامعه مدنى غربى يك نظام «خنثى‏» و موكول به خواست اكثريت است، در حالى كه نظام اسلامى، نظامى هدايت‏شده و داراى مرزهاى مشخص است. به عبارت ديگر: دموكراسى، نظامى زمينى و خاكى اما نظام اسلامى از نظر چارچوب و معيارهاى نظامى الهى و آسمانى است.

شعار شيعه بر خلاف اهل سنت، در طول تاريخ اين بوده است كه «اجماع‏» (اتفاق همگانى) به خودى خود حجت نيست. بلكه بايد در برگيرنده تاييد معصوم باشد؟ آيا اصالت دادن به «دموكراسى‏» (اجماع) و نظر (اكثرالناس) از نوع غربى كه برخى در داخل آن را ترويج مى‏كنند به معنى تسليم شدن در برابر نظريه‏اى كه ائمه عليهم السلام و شيعه يك تاريخ با آن مبارزه كرده‏اند، نيست؟!

در منطق اميرالمؤمنين(ع) «حق‏» را از طريق «اكثريت‏» شناختن، سطحى‏نگرى و به تعبير آن حضرت «نگاه به پايين‏» است، بلكه بايد ابتدا «حق‏» را شناخت‏سپس اهل حق را تشخيص داد كه به تعبير آن حضرت «نگاه به بالا» است. حضرت مطلب فوق را در جواب فردى كه در اثر كثرت مخالفان اميرالمؤمنين(ع) دچار شك و ترديد شده بود فرمود.

دخالت و نظارت مردم در امور سياسى در اسلام امرى لازم و ضرورى و ضامن سلامت نظام اسلامى است ولى تفاوتهاى اساسى با دموكراسى غربى دارد.

به موازاتى كه قرآن و روايات از اكثريت منحرف نكوهش كرده است، از اقليت طرفدار حق ستايش و تمجيد كرده و از آنان خواسته است كه هرگز به خاطر«كمى افراد» دچار ضعف و ترديد نشوند و از امواج اكثريت هراسى به دل راه ندهند بلكه استوار و پرتلاش از «حق‏» دفاع كنند. اصولا استقامت و پايدارى در چنين شرايطى، نشانه «قوت ايمان‏» و اصالت اعتقاد است. معمولا آنان كه ايمان و معرفت عميقى ندارند از كثرت مخالفان دچار شك و ترديد و هراس مى‏شوند و يا جو غالب آنها را دگرگون مى‏كند و سيلاب اكثريت آنها را با خود مى‏برد. حضرت على(ع) مى‏فرمايد: (لا تستوحشوا فى طريق الهدى لقلة اهله)، يعنى: از پيمودن راه هدايت‏به دليل كمى اهل آن دچار وحشت نشويد.

مطالب ياد شده به معنى نفى حضور و دخالت مردم نيست. نقش داشتن مردم در مسايل اجتماعى نه تنها جايز بلكه واجب است. آيه (وشاورهم فى‏الامر) هم اهميت نظر مشورتى مردم را بيان مى‏كند.

همچنين در فقه برخى موضوعات چون: عدالت، نسب، امارت و... به وسيله «شهرت‏»، يعنى مشهور بودن پيش عموم مردم ثابت مى‏شود كه چون يك مساله فنى و اجتهادى است‏به محل خود موكول مى‏شود. (1) روايات (عليكم بالسواد الاعظم) (2) (و يد الله مع الجماعة) (3) را هم بايد با توجه به مطالب قبلى توجيه و تاويل كرد و اگر به گونه‏اى تفسير شود كه با مطالب و روايات قبلى متعارض شود ترجيح با روايات دسته اول است.

 زيرا اولا، روايات دسته اول از نظر سند و مضمون قوى‏تر و مشهورتر و از اعتبار بيشترى برخوردار است. و روايات دسته دوم، بعضى مرسل و برخى ضعيف‏السند است. ثانيا، روايات دسته اول موافق قرآن است. ثالثا، مخالف عامه است. در سنن ابن ماجه از اهل سنت (حديث‏شماره 3940) آمده است: (ان امتى لا تجتمع على ضلالة فاذا رايتم اختلافا فعليكم بالسواد الاعظم)يعنى: امت من بر گمراهى اتفاق نمى‏كنند. پس اگر اختلافى ديديد بر شما باد به عموم و اكثر مردم.

خداوند ملت و مسؤولان جمهورى اسلامى را در راه تحقق بخشيدن به اسلام ناب محمدى ثابت قدم بدارد و از لغزشها و وسوسه‏هاى فرهنگى دشمنان محفوظ بدارد و ان‏شاء الله انقلاب ما را به انقلاب حضرت حجت (عج) متصل فرمايد.

پى‏نوشتها:

1 - برخى فقهاء شهرت را در موضوعاتى چون: ثبوت هلال، عدالت، نسبت، نصب قاضى و... حجت مى‏دانند، البته بسيارى از آنها قيد كرده‏اند كه بايد شهرت موجب «يقين‏» شود. (كه در اين صورت يقين حجت است.) همچنين برخى، شهرت فتوايى بين فقهاء را موجب جبران ضعف سند مى‏دانند و يا شهرت روايى (يا فتوايى يا هردو) را موجب ترجيح دو حديث متعارض شمرده‏اند.

2 - علامه مجلسى در توضيح اين حديث مى‏فرمايد: «اى جملة الناس و معظمهم الذين يجتمعون على... سلوك المنهج المستقيم.» احتمال ديگر اين است كه مراد از اين روايت، قضيه خارجيه باشد، يعنى اكثر آن زمان، شاهد اين مطلب روايت ديگرى از اميرالمؤمنين(ع) است (روايت مذكور هم از آن حضرت است.) كه در مقابل مخالفان و با اشاره به طرفداران خود مى‏فرمايد: «عليكم بهذاالسواد الاعظم‏»، يعنى، بر شما باد به پيروى از اكثريت موجود و حاضر (يعنى طرفداران خود).

3 - يكى از معانى احتمالى روايت اين است كه: در طريق حق دچار تفرقه نشويد. يعنى آنان كه طريق حق برگزيده‏اند، نبايد به خاطر مسائل جزئى و شخصى وحدت خود را از دست‏بدهند. لذا در روايت ديگر آمده است: «ولاتفرقوا فان البركة مع الجماعة‏».

 

[ چهارشنبه ۱۳۸۶/۰۳/۰۲ ] [ 19:9 ] [ سعید ]
پیشنهاد همکاری به دوستان مذهبی در جهت ترویج و افزایش مخاطب هرچه بیشتر مطالب مذهبی، مهدویت و ضد اسرایئلی
منتظرتون هستم.
یا علی
التماس دعا
http://www.ewo.blogfa.com/post-196.aspx
[ سه شنبه ۱۳۸۶/۰۳/۰۱ ] [ 21:20 ] [ سعید ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا
آیا آنها در قرآن تدبّر نمی‌کنند، یا بر دلهایشان قفل نهاده شده است؟!
محمد/24

در این وبلاگ از تفاسیر ترتیبی و موضوعی قرآن و نکات قرآنی مطلب خواهم گذاشت
گاها از تفاسیر نهج البلاغه و مثنوی یا دیگر متون هم نکته میگذارم
موضوعات وب
لینک های مفید
امکانات وب