منتخب تفاسیر أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا
| ||
سربازی منتقل شدم شیراز هر وقت مرخصی بگیرم
وبیایم به روز خواهم شد انشاالله [ چهارشنبه ۱۳۸۶/۰۳/۰۹ ] [ 21:16 ] [ سعید ]
پيدايش خط در حجاز
ابن النديم از ابن عباس روايت مىكند كه اول كسى كه خط عربى نوشتسه نفر از مردان قبيله بولان بودند كه قبيلهاى است در انبار، و اهل حيره از مردم انبار فرا گرفتند. ابن خلدون نيز در مقدمه خويش فصل «فى ان الخط و الكتابة من عداد الصنائع الانسانية» قسمتى از گفتههاى بلاذرى را ذكر و تاييد مىكند (مقدمه ابن خلدون(چاپ ابراهيم حلمى)، ص 492.) . بلاذرى با سند روايت مىكند كه هنگام ظهور اسلام در همه مكه چند نفر باسواد بودند.مىگويد: بلاذرى فقط يك زن قرشى را نام مىبرد كه در دوره جاهليت مقارن ظهور اسلام، خواندن و نوشتن مىدانست و او «شفاء» دختر عبد الله عدوى بود.اين زن مسلمان شد و از مهاجران اوليه به شمار مىرود.بلاذرى مىگويد: ابن اثير در ماده «نمل» مىگويد: بلاذرى آنگاه چند زن از زنان مسلمان را نام مىبرد كه در دوره اسلام، هم مىخواندند و هم مىنوشتند، و يا تنها مىخواندند. معلوم مىشود صنعتخط، تازه وارد محيط حجاز شده بوده است و اوضاع و احوال محيط آن روز حجاز چنان بوده كه اگر كسى خواندن يا نوشتن مىدانست معروف خاص و عام مىشد.افرادى كه مقارن ظهور اسلام اين صنعت را مىدانستند، چه در مكه و چه در مدينه، معروف و انگشتنما، و معدود و انگشتشمار بودند، لهذا نامشان در تاريخ ثبتشد، و اگر رسول خدا در زمره آنان مىبود قطعا به اين صنعتشناخته مىشد و نامش در زمره آنان برده مىشد، و چون اسمى از آن حضرت در زمره آنان نيست معلوم مىشود به طور قطع او با خواندن و نوشتن سر و كار نداشته است. دوره رسالت و مخصوصا دوره مدينه
[ پنجشنبه ۱۳۸۶/۰۳/۰۳ ] [ 22:29 ] [ سعید ]
اعترافات ديگران خاورشناسان نيز كه با ديده انتقاد به تاريخ اسلامى مىنگرند كوچكترين نشانهاى بر سابقه خواندن و نوشتن رسول اكرم نيافته، اعتراف كردهاند كه او مردى درس ناخوانده بود و از ميان ملتى درس ناخوانده برخاست.كارلايل در كتاب معروف الابطال مىگويد: كونستان ورژيل گيورگيو در كتاب محمد پيغمبرى كه از نو بايد شناخت مىگويد: برای اينكه مطلب روشن شود لازم است در دو قسمت بحثشود: در دوره رسالت نيز از دو نظر بايد مطلب مورد مطالعه قرار گيرد: بعدا خواهيم گفت آنچه قطعى و مسلم است و مورد اتفاق علماى مسلمين و غير آنهاست اين است كه ايشان قبل از رسالت كوچكترين آشنايى با خواندن و نوشتن نداشتهاند.اما دوره رسالت آن اندازه قطعى نيست.در دوره رسالت نيز آنچه مسلمتر است ننوشتن ايشان است، ولى نخواندنشان آن اندازه مسلم نيست.از برخى روايات شيعه ظاهر مىشود كه ايشان در دوره رسالت مىخواندهاند ولى نمىنوشتهاند، هر چند روايات شيعه نيز در اين جهت وحدت و تطابق ندارند.آنچه از مجموع قرائن و دلائل استفاده مىشود اين است كه در دوره رسالت نيز نه خواندهاند و نه نوشتهاند. براى اينكه دوره ما قبل رسالت را رسيدگى كنيم لازم است درباره وضع عمومى عربستان در آن عصر از لحاظ خواندن و نوشتن بحث كنيم. از تواريخ چنين استفاده مىشود كه مقارن ظهور اسلام، افرادى در آن محيط كه خواندن و نوشتن مىدانستهاند بسيار معدود بودهاند. [ پنجشنبه ۱۳۸۶/۰۳/۰۳ ] [ 22:27 ] [ سعید ]
قال على (عليه السلام): «اِنَّ قُلُوبَ الْجُهّالِ تَسْتَفِزُّهَا الاَْطْماعُ وَ تَرْتَهِنُهَا الْمُنى وَ تَسْتَعْلِقُهَا الْخَدائِعُ»; «قلب هاى انسان هاى نادان را طمع از جاى خود تكان مى دهد و آرزوهاى دراز آن را به گروگان مى گيرد، و زرق و برق دنيا آن را در دام خود اسير مى سازد»( اصول كافى، جلد اوّل، كتاب العقل و الجهل، حديث 16). شرح و تفسير حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) طبق روايت فوق، سه نشانه براى روح و قلب افراد نادان بيان مى كند: 1ـ نخست اين كه طمع قلب آن ها را از جايگاه اصلى خود تكان داده است. طمع به معناى انتظار بيهوده از كسى داشتن است; مثل اين كه شخصى كارى كرده كه استحقاق هزار تومان مزد دارد، ولى انتظار دارد كه ده برابر آن به او بدهند. 2ـ ديگر اين كه آرزوهاى طولانى، كه يكى از عوامل قساوت قلب است(اين مطلب در روايات مختلفى از معصومين (عليهم السلام) نقل شده است. به ميزان الحكمة، باب 3402، جلد 8، صفحه 238 مراجعه فرماييد)، قلب جاهل را به گروگان گرفته است. طبيعى است كه گروگان قادر بر انجام وظايف خويش نيست و در نتيجه نمى تواند عكس العمل هاى مناسبى ارايه دهد. بدين جهت عكس العمل هاى انسان نادان در مقابل كُنش هاى مختلف، مناسب نيست. 3ـ نشانه سوم قلب جاهل، توجّه به ظواهر و غفلت از واقعيّت هاست. عالِم، اسير زرق و برق هاى دنياى مادّى نمى شود و واقعيّت ها را مى بيند، ولى جاهل دائماً گرفتار اوهام و خيالات است و اسير دامِ زرق و برق دنياست، بدين جهت خطّ سير عالِم كه بر اساس درك واقعيّت ها طراحى شده، صراط المستقيم، ولى مسير جاهل بيراهه است. سؤال: چرا، عالم واقع بين است و جاهل اسير ظواهر است و خيال پرور؟ پاسخ: اوّلا «علم» روشنايى و «جهل» تاريكى است(ميزان الحكمة، باب 2833، حديث 13379، (جلد 6، صفحه 452)) و طبيعى است كسى كه روشنايى در اختيار دارد واقعيّات را دريابد و كسى كه در تاريكى گام برمى دارد اسير اوهام و خيالات شود. ثانياً جاهل گرفتار هوى و هوس است، و هوى و هوس چشم حق بين انسان را كور مى كند. بدين جهت عالم واقع بين است و جاهل دچار اوهام و خيالات مى شود. [ پنجشنبه ۱۳۸۶/۰۳/۰۳ ] [ 19:36 ] [ سعید ]
سوره الناس (114) " قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ مَلِكِ النَّاسِ إِلهِ النَّاسِ" طبع آدمى چنين است كه وقتى شرى به او متوجه مىشود و جان او را تهديد مىكند، و در خود نيروى دفع آن را نمىبيند به كسى پناهنده مىشود كه نيروى دفع آن را دارد، تا او وى را در رفع آن شر كفايت كند، و انسان در اينگونه موارد به يكى از سه پناه، پناهنده مىشود: يا به ربى پناه مىبرد كه مدبر امر او و مربى او است، و در تمامى حوائجش از كوچك و بزرگ به او رجوع مىكند، در اين هنگام هم كه چنين شرى متوجه او شده و بقاى او را تهديد مىكند به وى پناهنده مىشود تا آن شر را دفع كرده بقايش را تضمين كند، و از ميان آن سه پناهگاه، اين يكى سببى است فى نفسه تام در سببيت. دومين پناه، كسى است كه داراى سلطنت و قوتى كافى باشد، و حكمى نافذ داشته باشد، به طورى كه هر كس از هر شرى بدو پناهنده شود و او بتواند با اعمال قدرت و سلطنتش آن را دفع كند، نظير پادشاهان (و امثال ايشان)، اين سبب هم سببى است مستقل و تام در سببيت. در اين ميان سبب سومى است و آن عبارت است از الهى كه معبود واقعى باشد، چون لازمه معبوديت اله و مخصوصا اگر الهى واحد و بى شريك باشد، اين است كه بنده خود را براى خود خالص سازد، يعنى جز او كسى را نخواند و در هيچ يك از حوائجش جز به او مراجعه ننمايد، جز آنچه او اراده مىكند اراده نكند، و جز آنچه او مىخواهد عمل نكند. و خداى سبحان رب مردم، و ملك آنان، و اله ايشان است، هم چنان كه در كلام خويش اين سه صفت خود را جمع كرده فرموده:" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَأَنَّى تُصْرَفُونَ" « اين است خداوند، پروردگار شما كه حكومت از آن او است، هيچ معبودى جز او وجود ندارد با اينحال چگونه از راه حق منحرف مىشويد؟! سوره زمر، آيه 6.» و در آيه زير به علت ربوبيت و الوهيت خود اشاره نموده، مىفرمايد" رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا" « به علت اينكه او رب مشرق و مغرب است و معبودى به جز او نيست، پس بايد تنها او را وكيل بگيرى. سوره مزمل، آيه 9.»، و در اين آيهاى كه از نظرت مىگذرد به علت مالكيت خود اشاره نموده مىفرمايد:" لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ" « ملك همه آسمانها و زمين از او است، و بازگشت همه امور به سوى او است. سوره حديد، آيه 5.»، پس اگر قرار است آدمى در هنگام هجوم خطرهايى كه او را تهديد مىكند به ربى پناهنده شود، اللَّهتعالى تنها رب آدمى است و به جز او ربى نيست، و نيز اگر قرار است آدمى در چنين مواقعى به پادشاهى نيرومند پناه ببرد، اللَّه سبحانه، پادشاه حقيقى عالم است، چون ملك از آن او است و حكم هم حكم او است « سوره تغابن، آيه 1.». و اگر قرار است بدين جهت به معبودى پناه ببرد، اللَّه تعالى معبودى واقعى است و به جز او اگر معبودى باشد قلابى و ادعايى است. و بنا بر اين جمله" قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ"، دستورى است به رسول خدا (ص)، به اينكه به خدا پناه ببرد، از اين جهت كه خداى تعالى رب همه انسانها است و آن جناب هم يكى از ايشان است، و نيز خداى تعالى ملك و اله همه انسانها است و آن جناب هم يكى از ايشان است. از آنچه گذشت روشن شد كه: اولا: چرا در ميان همه صفات خداى تعالى خصوص سه صفت:" ربوبيت" و" مالكيت" و" الوهيت" را نام برد؟ و نيز چرا اين سه صفت را به اين ترتيب ذكر كرد، اول ربوبيت، بعد مالكيت، و در آخر الوهيت؟ و گفتيم ربوبيت نزديكترين صفات خدا به انسان است و ولايت در آن اخص است، زيرا عنايتى كه خداى تعالى در تربيت او دارد، بيش از ساير مخلوقات است. علاوه بر اين اصولا ولايت، امرى خصوصى است مانند پدر كه فرزند را تحت پر و بال ولايت خود تربيت مىكند. و ملك دورتر از ربوبيت و ولايت آن است، هم چنان كه در مثل فرزندى كه پدر دارد كارى به پادشاه ندارد، بله اگر بى سرپرست شد به اداره آن پادشاه مراجعه مىكند، تازه باز دستش به خود شاه نمىرسد، و ولايت هم در اين مرحله عمومىتر است، هم چنان كه مىبينيم پادشاه تمام ملت را زير پر و بال خود مىگيرد، و اله مرحلهاى است كه در آن بنده عابد ديگر در حوائجش به معبود مراجعه نمىكند، و كارى به ولايت خاص و عام او ندارد، چون عبادت ناشى از اخلاص درونى است، نه طبيعت مادى، به همين جهت در سوره مورد بحث نخست از ربوبيت خداى سبحان و سپس از سلطنتش سخن مىگويد، و در آخر عالىترين رابطه بين انسان و خدا يعنى رابطه بندگى را بياد مىآورد، مىفرمايد:" قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ مَلِكِ النَّاسِ إِلهِ النَّاسِ". و ثانيا: روشن گرديد كه چرا جملههاى" رب الناس"،" ملك الناس"،" اله الناس" را متصل و بدون واو عاطفه آورد، خواست تا بفهماند هر يك از دو صفت الوهيت و سلطنت سببى مستقل در دفع شر است، پس خداى تعالى سبب مستقل دفع شر است، بدينجهت كه رب است، و نيز سبب مستقل است بدين جهت كه ملك است، و نيز سبب مستقل است بدين جهت كه اله است، پس او از هر جهت كه اراده شود سبب مستقل است، و نظير اين وجه در دو جمله" اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ" گذشت. و نيز با اين بيان روشن گرديد كه چرا كلمه" ناس" سه بار تكرار شد، با اينكه مىتوانست بفرمايد:" قل اعوذ برب الناس و الههم و ملكهم" چون خواست تا به اين وسيله اشاره كند به اينكه اين سه صفت هر يك به تنهايى ممكن است پناه پناهنده قرار گيرد، بدون اينكه پناهنده احتياج داشته باشد به اينكه آن دو جمله ديگر را كه مشتمل بر دو صفت ديگر است به زبان آورد، هم چنان كه در صريح قرآن فرموده: خداى تعالى اسمايى حسنى دارد، به هر يك بخواهيد مىتوانيد او را بخوانيد، اين بود توجيهات ما در باره آيات اين سوره، ولى مفسرين در توجيه هر يك از سؤالهاى بالا وجوهى ذكر كردهاند كه دردى را دوا نمىكند. " مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنَّاسِ" در مجمع البيان، آمده كه كلمه" وسواس" به معناى حديث نفس است، به نحوى كه گويى صدايى آهسته است كه بگوش مىرسد ، و بنا به گفته وى كلمه" وسواس" مانند كلمه" وسوسه" مصدر خواهد بود، و ديگرانآن را مصدرى سماعى و بر خلاف قاعده دانستهاند، چون قاعده اقتضا مىكرد" واو" اول اين كلمه به كسره خوانده شود، هم چنان كه حرف اول مصدر ساير افعال چهار حرفى به كسره خوانده مىشود، مثلا مىگويند:" دحرج، يدحرج، دحراجا و زلزل، يزلزل زلزالا" و به هر حال ظاهر اين آيه- همانطور كه ديگران نيز استظهار كردهاند- اين است كه: مراد از اين مصدر معناى وصفى است، كه مانند جمله" زيد عدل- زيد عدالت است" به منظور مبالغه به صيغه مصدر تعبير شده است. و از بعضى نقل شده كه اصلا كلمه مورد بحث را صفت دانستهاند، نه مصدر. و كلمه" خناس" صيغه مبالغه از مصدر" خنوس" است كه به معناى اختفاى بعد از ظهور است. بعضى گفتهاند: شيطان را از اين جهت خناس خوانده كه به طور مداوم آدمى را وسوسه مىكند، و به محضى كه انسان به ياد خدا مىافتد پنهان مىشود و عقب مىرود، باز همين كه انسان از ياد خدا غافل مىشود، جلو مىآيد و به وسوسه مىپردازد. " الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ" اين جمله صفت" وسواس خناس" است، و مراد از" صدور ناس" محل وسوسه شيطان است، چون شعور و ادراك آدمى به حسب استعمال شايع، به قلب آدمى نسبت داده مىشود كه در قفسه سينه قرار دارد، و قرآن هم در اين باب فرموده:" وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ" « ولى دلهايى كه در سينهها است كور مىشوند. سوره حج، آيه 46.». " مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ" اين جمله بيان" وسواس خناس" است، و در آن به اين معنا اشاره شده كه بعضى از مردم كسانى هستند كه از شدت انحراف، خود شيطانى شده و در زمره شيطانها قرار گرفتهاند، هم چنان كه قرآن در جاى ديگر نيز فرموده:" شَياطِينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ" « شيطانهاى انس و جن. سوره انعام، آيه 112.». بحث روايتى در مجمع البيان است كه ابو خديجه از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: جبرئيل نزد رسول خدا (ص) آمد در حالى كه آن جناب بيمار بود، پس آن جناب را با دو سوره" قُلْ أَعُوذُ" و سوره" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" افسون نموده، سپس گفت:" بسم اللَّه ارقيك و اللَّه يشفيك من كل داء يؤذيك خذها فلتهنيك- من تو را به نام خدا افسون مىكنم، و خدا تو را از هر دردى كه آزارت دهد شفا مىدهد، بگير اين را كه گوارايت باد" پس رسول خدا (ص) گفت:" بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ ..." و باز در مجمع البيان است كه از انس بن مالك روايت شده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: شيطان پوزه خود را بر قلب هر انسانى خواهد گذاشت، اگر انسان به ياد خدا بيفتد، او مىگريزد و دور مىشود، و اما اگر خدا را از ياد ببرد، دلش را مىخورد، اين است معناى وسواس خناس. و در همان كتاب آمده كه عياشى به سند خود از أبان بن تغلب، از جعفر بن محمد (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرموده: هيچ مؤمنى نيست مگر آنكه براى قلبش در سينهاش دو گوش هست، از يك گوش فرشته بر او مىخواند و مىدمد، و از گوش ديگرش وسواس خناس بر او مىخواند، خداى تعالى به وسيله فرشته او را تاييد مىكند، و اين همان است كه فرموده:" وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ- ايشان را به روحى از ناحيه خود تاييد مىكند" . و در امالى صدوق به سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:وقتى آيه" وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ"، نازل شد ابليس به بالاى كوهى در مكه رفت كه آن را كوه" ثوير" مىنامند. و به بلندترين آوازش عفريتهاى خود را صدا زد، همه نزدش جمع شدند، پرسيدند اى بزرگ ما مگر چه شده كه ما را نزد خود خواندى؟ گفت: اين آيه نازل شده، كداميك از شما است كه اثر آن را خنثى سازد، عفريتى از شيطانها برخاست و گفت: من از اين راه آن را خنثى مىكنم. شيطان گفت: نه، اين كار از تو بر نمىآيد. عفريتى ديگر برخاست و مثل همان سخن را گفت، و مثل آن پاسخ را شنيد. وسواس خناس گفت: اين كار را به من واگذار، پرسيد از چه راهى آن را خنثى خواهى كرد؟ گفت: به آنان وعده مىدهم، آرزومندشان مىكنم تا مرتكب خطا و گناه شوند، وقتى در گناه واقع شدند، استغفار را از يادشان مىبرم. شيطان گفت: آرى تو، به درد اينكار مىخورى، و او را موكل بر اين ماموريت كرد، تا روز قيامت. [ چهارشنبه ۱۳۸۶/۰۳/۰۲ ] [ 22:22 ] [ سعید ]
اكثريت در نگاه قرآن آيتالله سيد جواد مدرسى نظام اسلامى بر سه پايه استوار است: رهبرى (امامت و حكومت)، قانون (احكام اسلامى) و امت. امت، يعنى عموم مردم مسلمان، تكيهگاه حكومت اسلامى و وسيله تحقق احكام اجتماعى اسلام هستند. «مردم» در نظام اسلامى اهميت و حقوق زيادى دارند. حق مردم برحكومت از نظر فقهى و اخلاقى يكى از بزرگترين حقها شمرده مىشود. به رهبران توصيه شده است كه هميشه درميان ملت و در خدمت آنان - خصوصا مستضعفين - باشند. زندگى خود را با سطح زندگى اكثر مردم تطبيق دهند. با تواضع و فروتنى با آنها برخورد كنند و گوشى شنوا براى شنيدن سخنان و انتقادهاى آنان داشته باشند. از سوى ديگر به مردم توصيه بلكه تكليف شده است كه هميشه در صحنه حضور داشته باشند و ناظر بر رفتار و كردار رهبران خود باشند. دخالت در امور به صورت امر به معروف و نهى از منكر يكى از وظايف آحاد مردم است. عدم حضور و عدم دخالت مردم در امور سياسى و اجتماعى زمينه را براى ظهور استبداد وانحراف حاكمان فراهم مىكند. بنابراين اهميت و نقش مردم در حكومت اسلامى چه از نظر دخالت در امور و چه از نظر مسؤوليتحكومت در برابر آنها بسيار مهم است. اما آيا همه اينها به اين معنى است كه «اكثريت» هميشه ملاك شناسايى حق از باطل است؟ اين سؤال مهمى است كه بايد جواب داده شود. آن چنان كه آيات قرآن بيان مىفرمايد و تجربه تاريخ هم آن را تاييد مىكند. متاسفانه اكثريت مردم هميشه در راه حق و طرفدار حقيقت نبودهاند. قرآن در موارد زيادى از اكثر مردم شكوه و شكايت مىكند و آنها را به خاطر فرار از حق و مخالفتبا انبياء و اولياء الهى مورد نكوهش و تقبيح قرار داده است. در سوره انعام (آيه116) مىفرمايد: (و ان تطع اكثر من فىالارض يضلوك عن سبيل الله) يعنى: اگر از اكثر مردم زمين پيروى كنى تو را از راه خدا گمراه مىكنند... در سوره اعراف (آيه187) مىفرمايد: (ولكن اكثرالناس لا يعلمون) يعنى: اكثر مردم نمىدانند و درجاى ديگر مىفرمايد:(ولكن اكثرالناس لايشكرون) يعنى: اكثر مردم شكر نمىكنند. همچنين تعبيرهايى چون: (اكثرالناس لايؤمنون)(هود،17)، (فابى اكثرالناس الاكفورا) (اسراء،89)(و لقد ضل قبلهم اكثر الاولين) (صافات، 71);... تنها جمله (اكثرالناس لايعلمون) (اكثر مردم نمىدانند.) در قرآن حدود يازدهبار تكرار شده است. (و اگر (اكثرهم لايعلمون) هم در نظر بگيريد به دهها مورد مىرسد.) علاوه بر آيات قرآن روايات زيادى نيز همين نكته را گوشزد كرده است، تا آنجا كه علامه مجلسى بابى را در كتاب پرارج «بحارالانوار» به اين عنوان (قلة عدد المؤمنين) اختصاص داده است. سرگذشت قوم نوح، ابراهيم و بسيارى ديگر از پيامبران و عدم ايمان مردم زمان آنها نمونههاى عينى اين واقعيت تلخ هستند كه (وما آمن معه الاقليل) (جز عده كمى ايمان نياوردند.) حتى به گفته قرآن و شهادت تاريخ آنان كه به پيامبران ايمان آوردند در بسيارى از موارد دچار اين آفتشدند و اكثريت آنان از سيره و روش پيامبر خود پيروى نكردند و در ادامه راه دچار ضعف و دگرگونى در عقيده و عمل شدند، قرآن در مورد قوم موسى بعد از ايمان آوردن آنها و از زبان آنان مىفرمايد: (اجعل لنا الها كما لهم آلهة) (اعراف، 138) يعنى: براى ماهم خدايى مانند خداى آنها (بت) قرارده. در جاى ديگر درباره اصحاب طالوت مىفرمايد: اكثر آنها از نهرى كه نهى شده بودند، نوشيدند.(بقره،249) امت اسلام هم كه امتبرتر است، نيز متاسفانه بعد از رحلت پيامبر(ص) دچار اكثريت و اقليتشد و اهل حق كه اهل بيت عليهم السلام و ياران آنها بودند در محاصره اكثريت مخالف يا ساكت قرار گرفتند. درميان رواياتى كه علامه مجلسى در بحارالانوار در باب مزبور آورده، احاديثى است كه ائمه - عليهم اسلام - از اقليتشيعيان واقعى در ميان جماعتشيعه خبر دادهاند. حتى اميرالمؤمنين(ع) نتوانستند همه اهداف و برنامههاى خود را در زمان خلافتخويش و به خاطر مقاومت مردم اجرا كنند و در روايتى در روضه كافى (حديث 21)باسند صحيح خود آن حضرت از اين موارد سخن گفته است. امام راحل قدس سره، هم با همه حمايت و پشتيبانى كه از ناحيه ملت داشت همه آنچه را در نظر داشت از احكام اسلام به خاطر موانع اجتماعى موفق به اجراء آن نگرديد. باوجود اين همه آيات و روايات و با وجود قضاوت قرآن و معصومين(ع) درباره (اكثرالناس) آيا مىتوان نظر اكثر مردم را به طور مطلق حجت و دليل دانست و آن را معيار شناسايى حق قلمداد كرد؟! روشن است كه جواب منفى است. اين يكى از تفاوتهاى مهمى است كه نظام اسلامى را از نظام دموكراسى و جامعه مدنى(غربى) جدا مىكند. مفسر بزرگ قرآن، علامه طباطبايى، در تفسير پرارج خود ذيل آيه آخر سوره آل عمران، مباحثبسيار ارزندهاى را در اين زمينه مطرح كردهاند. ايشان مىفرمايد: «ملل غرب مسيحى براى اينكه انجيل آنها حكمى و دستورى از حلال و حرام ندارد، پايه تمدن خود را بر اراده و خواست اكثر گذاشتند كه هرچه آنها خواستند، حكم مشروع و قانونى نيز همان است تا آنجا كه انتحار (خودكشى) از كارهاى مشروع آنهاست.» مرحوم علامه تاكيد مىكند كه آنچه از آنها مىبينى جهش صنعتى است نه تمدن اخلاقى و دينى. از اينجا روشن مىشود آنچه در پارهاى سخنرانىها و مقالهها، در مطبوعات، ديده مىشود كه هدف انقلاب را برقرارى «دموكراسى» معرفى مىكنند. چقدر از راه حق دور افتادهاند و دانسته يا ندانسته انقلاب و نظام را به بيراهه و انحراف مىكشانند و يا كسانى كه جامعه مدنى را با رنگ و لعاب غربى ترويج مىكنند. نظام دموكراسى و جامعه مدنى غربى يك نظام «خنثى» و موكول به خواست اكثريت است، در حالى كه نظام اسلامى، نظامى هدايتشده و داراى مرزهاى مشخص است. به عبارت ديگر: دموكراسى، نظامى زمينى و خاكى اما نظام اسلامى از نظر چارچوب و معيارهاى نظامى الهى و آسمانى است. شعار شيعه بر خلاف اهل سنت، در طول تاريخ اين بوده است كه «اجماع» (اتفاق همگانى) به خودى خود حجت نيست. بلكه بايد در برگيرنده تاييد معصوم باشد؟ آيا اصالت دادن به «دموكراسى» (اجماع) و نظر (اكثرالناس) از نوع غربى كه برخى در داخل آن را ترويج مىكنند به معنى تسليم شدن در برابر نظريهاى كه ائمه عليهم السلام و شيعه يك تاريخ با آن مبارزه كردهاند، نيست؟! در منطق اميرالمؤمنين(ع) «حق» را از طريق «اكثريت» شناختن، سطحىنگرى و به تعبير آن حضرت «نگاه به پايين» است، بلكه بايد ابتدا «حق» را شناختسپس اهل حق را تشخيص داد كه به تعبير آن حضرت «نگاه به بالا» است. حضرت مطلب فوق را در جواب فردى كه در اثر كثرت مخالفان اميرالمؤمنين(ع) دچار شك و ترديد شده بود فرمود. دخالت و نظارت مردم در امور سياسى در اسلام امرى لازم و ضرورى و ضامن سلامت نظام اسلامى است ولى تفاوتهاى اساسى با دموكراسى غربى دارد. به موازاتى كه قرآن و روايات از اكثريت منحرف نكوهش كرده است، از اقليت طرفدار حق ستايش و تمجيد كرده و از آنان خواسته است كه هرگز به خاطر«كمى افراد» دچار ضعف و ترديد نشوند و از امواج اكثريت هراسى به دل راه ندهند بلكه استوار و پرتلاش از «حق» دفاع كنند. اصولا استقامت و پايدارى در چنين شرايطى، نشانه «قوت ايمان» و اصالت اعتقاد است. معمولا آنان كه ايمان و معرفت عميقى ندارند از كثرت مخالفان دچار شك و ترديد و هراس مىشوند و يا جو غالب آنها را دگرگون مىكند و سيلاب اكثريت آنها را با خود مىبرد. حضرت على(ع) مىفرمايد: (لا تستوحشوا فى طريق الهدى لقلة اهله)، يعنى: از پيمودن راه هدايتبه دليل كمى اهل آن دچار وحشت نشويد. مطالب ياد شده به معنى نفى حضور و دخالت مردم نيست. نقش داشتن مردم در مسايل اجتماعى نه تنها جايز بلكه واجب است. آيه (وشاورهم فىالامر) هم اهميت نظر مشورتى مردم را بيان مىكند. همچنين در فقه برخى موضوعات چون: عدالت، نسب، امارت و... به وسيله «شهرت»، يعنى مشهور بودن پيش عموم مردم ثابت مىشود كه چون يك مساله فنى و اجتهادى استبه محل خود موكول مىشود. (1) روايات (عليكم بالسواد الاعظم) (2) (و يد الله مع الجماعة) (3) را هم بايد با توجه به مطالب قبلى توجيه و تاويل كرد و اگر به گونهاى تفسير شود كه با مطالب و روايات قبلى متعارض شود ترجيح با روايات دسته اول است. زيرا اولا، روايات دسته اول از نظر سند و مضمون قوىتر و مشهورتر و از اعتبار بيشترى برخوردار است. و روايات دسته دوم، بعضى مرسل و برخى ضعيفالسند است. ثانيا، روايات دسته اول موافق قرآن است. ثالثا، مخالف عامه است. در سنن ابن ماجه از اهل سنت (حديثشماره 3940) آمده است: (ان امتى لا تجتمع على ضلالة فاذا رايتم اختلافا فعليكم بالسواد الاعظم)يعنى: امت من بر گمراهى اتفاق نمىكنند. پس اگر اختلافى ديديد بر شما باد به عموم و اكثر مردم. خداوند ملت و مسؤولان جمهورى اسلامى را در راه تحقق بخشيدن به اسلام ناب محمدى ثابت قدم بدارد و از لغزشها و وسوسههاى فرهنگى دشمنان محفوظ بدارد و انشاء الله انقلاب ما را به انقلاب حضرت حجت (عج) متصل فرمايد. پىنوشتها: 1 - برخى فقهاء شهرت را در موضوعاتى چون: ثبوت هلال، عدالت، نسبت، نصب قاضى و... حجت مىدانند، البته بسيارى از آنها قيد كردهاند كه بايد شهرت موجب «يقين» شود. (كه در اين صورت يقين حجت است.) همچنين برخى، شهرت فتوايى بين فقهاء را موجب جبران ضعف سند مىدانند و يا شهرت روايى (يا فتوايى يا هردو) را موجب ترجيح دو حديث متعارض شمردهاند. 2 - علامه مجلسى در توضيح اين حديث مىفرمايد: «اى جملة الناس و معظمهم الذين يجتمعون على... سلوك المنهج المستقيم.» احتمال ديگر اين است كه مراد از اين روايت، قضيه خارجيه باشد، يعنى اكثر آن زمان، شاهد اين مطلب روايت ديگرى از اميرالمؤمنين(ع) است (روايت مذكور هم از آن حضرت است.) كه در مقابل مخالفان و با اشاره به طرفداران خود مىفرمايد: «عليكم بهذاالسواد الاعظم»، يعنى، بر شما باد به پيروى از اكثريت موجود و حاضر (يعنى طرفداران خود). 3 - يكى از معانى احتمالى روايت اين است كه: در طريق حق دچار تفرقه نشويد. يعنى آنان كه طريق حق برگزيدهاند، نبايد به خاطر مسائل جزئى و شخصى وحدت خود را از دستبدهند. لذا در روايت ديگر آمده است: «ولاتفرقوا فان البركة مع الجماعة». [ چهارشنبه ۱۳۸۶/۰۳/۰۲ ] [ 19:9 ] [ سعید ]
پیشنهاد همکاری به دوستان مذهبی در جهت ترویج و افزایش مخاطب هرچه بیشتر مطالب مذهبی، مهدویت و ضد اسرایئلی منتظرتون هستم. یا علی التماس دعا http://www.ewo.blogfa.com/post-196.aspx [ سه شنبه ۱۳۸۶/۰۳/۰۱ ] [ 21:20 ] [ سعید ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |