منتخب تفاسیر أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا
| ||
پروتكل اول ما به هر انديشهاي جداگانه مينگريم و با مقايسه و نتيجهگيري به بررسي عميق آن ميپردازيم تا ماهيت آن به خوبي بر ايمان روشن شود و واقعيتهايي كه در آن نهفته يا آن را احاطه كرده است مورد لحاظ قرار گيرد.اما روش سخن گفتن ما نيز آسان و به دور از هر گونه آرايههاي ادبي خواهد بود. آنچه من اكنون به توضيح آن ميپردازم،روش عملي ماست كه آن را از دو ديدگاه بررسي ميكنم:از ديدگاه خودمان و از ديدگاه«گوييم».( اين كلمه كه نزد حكماي صهيون بر غير يهود اطلاق ميشود به معناي حيوانات،نجسها و كافران ميباشد.اين تعبير نشانگر نگاه تحقير و انزجار آنان به غير يهوديان است.) اولين نكته قابل ملاحظه و در خور توجه اين است كه مردم از نظر طبع بر دو گونهاند: گروهي كه داراي طبعي بيمار هستند و گروه ديگري كه از سلامت طبع بر خوردارند.گروه اول از نظر تعداد بيشترند و به همين خاطر تنها از راه خشونت و ترور است كه ميتوان به نتيجه دلخواه خويش يعني تسلط و حكومت بر«گوييم»دست يافت؛نه از راه مباحثات نظري و مناظرات منطقي. هر فردي دوست دارد كه به زمامداري و سلطه برسد و همه مايلند كه ديكتاتور باشند و كساني كه حاضر نيستند منافع ملت و جامعه را فداي منافع شخصي خويش كنند، بسيار كم هستند. جان من،چه چيزي باعث ميشود«گوييم»كه درندگاني بيش نيستند،از حمله و پريدن به جان هم خودداري كنند؟و تاكنون چه چيزي براي سر و سامان دادن به آنها و رام كردنشان به كار رفته است؟اينان در زندگي اوليه و در آغاز تشكيل جوامع،به وسيله قدرتي كوبنده،و كور تحت سلطه درآمدند و زير بار زور و بعدها زير بار قانون رفتند. قوانين موضوعه نيز همان قدرت كوبنده است كه در لباس ديگري خودنمايي كرد.من با اين مقدمه نتيجهگيري ميكنم كه به اقتضاي طبيعت،حق از آن زور است. آزادي سياسي تنها يك ايده است و واقعيت ندارد.اما همين ايده طعمهاي است كه هر كدام از ما بايد بداند هنگام ضرورت و نياز،چگونه آن را به كار گيرد و به كمك آن گروهها و توده مردم را به سمت خويش جذب كند و از اين راه بتواند گروه خويش را قدرت بخشد و حزب مخالف كه حكومت و قدرت را در دست گرفته است،در هم كوبد و از بين ببرد. اين نقشه وقتي آسانتر به مرحله اجرا در ميآيد كه دشمن مورد نظر در ايده آزاديخواهي و به اصطلاح ليبراليسم غرق شده باشد.زيرا حاضر است به خاطر همين انديشه،مقداري از سيطره خويش را واگذار كند و به يقين ميگويم كه نقطه پيروزي ما و دگرگوني اوضاع از همين جا آغاز ميشود.بدينسان كه حكومت مزبور سست ميگردد و رشته امور را از دست ميدهد و بالاخره از بين ميرود. اين قانون زندگي است.زيرا نيروي كور(بيهدف)تودهها،بدون رهبري كه مسائل را كنترل و هدايت كند،حتي يك روز نيز پا برجا نميماند.و آنگاه دستي جديد و حكومتي ديگر،جايگزين قدرت قبلي كه تفكر ليبراليستي آن را از بين برده است،ميشود و زمام امور را در دست ميگيرد و آن را سروسامان و ترتيب ميدهد. البته اين وضع مربوط به گذشته بود.امروز ديگر قدرت طلا بر قدرت طرفداران ليبراليسم فايق آمده است.امكان ندارد انديشه آزادي در ميان مردم تحقق يابد زيرا هيچ كدام از آنان روش استفاده دقيق و صحيح آن را نميداند.دقت كنيد اگر شما براي مدتي هر چند كوتاه،اجازه خود مختاري(حكومت مستقل)بدهيد،طولي نميكشد كه اغتشاش و بينظمي جامعه را فرا ميگيرد و دچار اخلال ميشود.از اين لحظه به بعد اختلافهاي اجتماعي شدت مييابد و در نتيجه جنگ و كشمكش بين گروهها شعلهور ميشود و در ميان اين آشوبهاست كه حكومتها ميسوزند و به تلي از خاكستر تبديل ميگردند. و اينچنين است كه سرنوشت حكومت اضمحلال و نابودي است،خواه اينكه خود رفته رفته خويشتن را در فتنه شورشهاي داخلي مدفون كند و يا اينكه اين فتنهها او را در چنگال دشمن خارجي گرفتار سازند و در هر صورت اين حكومت در ورطه نابودي دست و پا ميزند و ناتوانتر از آن است كه روي پا بايستد و خود را از اين گرداب نجات دهد. اينجاست كه به خودي خود در چنگ ما قرار خواهد گرفت و هم اينجاست كه سلطه سرمايه كه از پيش نزد ما آماده شده است،رو ميآيد.و آنگاه اين سلطه،سر ريسمان مخفي خود را به طرف آن حكومت در شرف نابودي روانه ميكند تا به خاطر نياز مبرم به پول،از روي رغبت يا از روي ناچاري آن را بگيرد و اگر چنين نكند به قعر نابودي فرو ميرود. ممكن است طرفداران ليبراليسم اين روش را غير اخلاقي بدانند.از آنان ميپرسم:آيا دولت ميتواند براي مقابله با دشمن خارجي از هر وسيله و تاكتيكي مانند طراحي پنهان نقشههاي جنگي،شبيخون،يورش با تعداد انبوهي از سربازان و...استفاده كند؟چگونه است كه اين مقابله غير اخلاقي به حساب نميآيد؟آيا از باب اولويت،نميتوان براي مقابله با دشمن داخلي كه خطرناكتر از دشمن خارجي و ويرانگر هويت اجتماعي و منافع ملي است،از همين روشها استفاده كرد؟چه توجيهي وجود دارد كه گفته شود اين موضوع آنجا جايز است ولي اينجا جايز نيست؟بدون شك ميتوان گفت:اگر اين روشها براي مقابله با دشمن خارجي مباح است،براي مقابله با دشمن داخلي نيز اشكالي ندارد و قابل ملامت و مؤاخذه نيست. جان من،يك انسان حكيم و آگاه كه آماج انتقاد هر چند ناچيز(نادرست)مخالفين خود قرار گرفته است،چگونه ميتواند با تكيه بر منطق تبادل افكار،ارشاد يا مباحثه و گفتگو،اميد به پيروزي بر مخالفان و رهبري تودهها داشته باشد در حالي كه ميدانيم تودهها به انتقاد مخالفان گوش فرا ميدهند و هرگز در تحليل مسائل جز به ظاهر امور توجهي ندارند؟ مردان نمونه و پيشگام نيز اگر در درياي عوامانه تودهها شنا كنند،بالاخره هوي و هوس،باورهاي واهي،عادات و سنتهاي عاطفي پوچ بر آنان مسلط ميشود و در منجلاب درگيريهاي حزبي و گروهي سقوط ميكنند و اين امر مانع توافق آنها بر هر موضوعي حتي اگر به طور روشني به مصلحت خودشان باشد،ميشود.علاوه آنكه هر تصميمي كه توده بيهدف مردم ميگيرد بستگي به فرصت مناسبي دارد كه به نتيجه نهايي برسد و نيازمند پشتيباني جمعيت انبوهي است كه تصميمات اين جمعيت انبوه،به خاطر عدم اطلاع آنان از اسرار سياست و پشت پرده آن،مسخره و فاقد ارزش است و مهمتر آنكه بذر فسادي در آن نهفته است كه حكومت را به تباهي ميكشد و هرج و مرج بناچار،سرتاسر آن را فرا ميگيرد. محور سياست غير از محور اخلاق است و هيچ وجه اشتراكي بين آنها وجود ندارد. زمامداري كه پيرو روشهاي اخلاقي باشد،سياستمدار كارداني نخواهد بود و همواره متزلزل و بيثبات بر كرسي حكومت مينشيند.اما زمامدار خردمندي كه ميخواهد حكومت خود را گسترش دهد و پايههاي آن را مستحكم كند بايد از دو خصلت زيركي زياد و حيلهگيري فوقالعاده بهره ببرد.ويژگيهايي چون صراحت و شرف امانتداري كه جزو صفات عاليه ملي به حساب ميآيد،در عرصه سياست نه تنها فضيلت نيست كه نقص هم به شمار ميآيد. اين ويژگيها،حاكمان طرفدار خويش را خيلي زود از اريكه قدرت سرنگون ميسازند و براي نابودي آنان بسيار مؤثرتر و كاريتر از دشمنان بزرگي هستند كه در كمين آنها نشستهاند.خاستگاه اين صفات در ممالك«گوييم»و حكومتهاي آنان است كه تنها به درد خودشان ميخورد.هشدار،هشدار كه ما اين مسائل را بپذيريم. حق ما،از زورمان سرچشمه ميگيرد.واژه حق تنها يك ايده وجداني و دروني است و هيچ دليلي بر واقعيت داشتن آن وجود ندارد.مفهوم حق چيزي بيش از آن نيست كه بايد آنچه را از تو ميخواهم،بدهي تا ثابت شود كه از تو قويتر هستم. بنابراين نقطه آغاز و پايان حق كجاست؟ در شرايطي كه ادارات يك دولت در فساد دست و پا بزنند،قوانين ابهت و عظمت خود را از دست بدهند،زمامداران نزد مردم احترامي نداشته باشند،مردم حقوق خود را مطالبه و هر روز خواسته جديدي مطرح كنند و در نتيجه تضاد و تضارب خواستهها،هر گروه فتنهگر و هواپرستي تحت عنوان ليبراليسم داراي حقي بشود؛در اين شرايط من با تكيه بر زور و به عنوان حقطلبي وارد ميشوم،بساط دستگاههاي پوچ و نهادهاي توخالي حكومت را در هم ميكوبم و با جايگزين كردن حكومتي جديد،خود را حاكم و مالك كساني قرار ميدهم كه پايههاي حكومت خود را بر اساس حقوق بنا نهادند و آن را براي ما گذاشتند و اما سرنوشت خودشان نيز چيزي جز تسليم در برابر ديدگاههاي ليبراليستي خويش نبوده و نخواهد بود. زور ما كه در اين شرايط بحراني خودنمايي ميكند،با هر قدرت ديگري تفاوت دارد. ويژگي و امتياز زور ما اين است كه هميشه در خفا و پشت پرده كمين ميكند و هنگامي كه نيروي لازم را فراهم ديد و تكامل يافت،ضربه هولناك و نهايي خود را وارد ميسازد و هيچ كس توان مقابله با آن را ندارد. آنگاه ما از ميان اين تشنج گذرا كه با قدرت زور آن را به وجود آوردهايم،به نتيجه مطلوب مورد نظر ميرسيم كه عبارت است از حكومت جديدي كه توفانها بر آن اثر نميگذارند و روند طبيعي نظام ملي را كه ليبراليسم به باد فنا داده بود،به مجاري اصلي و استوار خود باز ميگرداند. از آنجا كه نتيجه(هدف)وسيله را توجيه ميكند،ما بايد در طراحي نقشههاي خويش بيشتر از آنچه به مصلحتها و مسائل اخلاقي مينگريم به امور مفيدتر و ضروريتر توجه داشته باشيم. امروز ما نقشهاي پيش روي داريم كه مسيرمان را براي رسيدن به هدف ترسيم ميكند.ما حق نداريم به اندازه تار مويي از آن تخلف كنيم مگر ارزش خطرپذيري داشته باشد،وگرنه نتيجه چندين قرن زحمت خود را به كلي از دست ميدهيم.براي آنكه موفق شويم آنچه را ميخواهيم به شكلي صحيح و كامل بنا كنيم بناچار بايد از سرنوشت تودههاي عقب مانده عبرت بگيريم؛طبع پست،سستي،بيثباتي،رنگ عوض كردن، عدم درك واقعيتهاي زندگي،عدم جديت و عزم راسخ و عدم تشخيص مصالح خويش نزد آنان را مد نظر قرار دهيم و بدانيم كه قدرت اينان كور و بيهدف است كه شعورشان را تحت تأثير قرار داده است.و از آنجايي كه اين قدرت در چهار چوبي استوار كه با عقل و درك پشتيباني شده باشد،جريان نمييابد،ميتواند همواره آلت دست تحريكهايي باشد كه از هر سو انجام ميشود.كور،كور را جز به سوي جهنم هدايت نميكند. پايان كار اين است كه افرادي از بدنه ملت بدون ملت بدون هيچ گونه تجربه يا آگاهي از اسرار پوشيده سياست و تنها با ظاهري نابغه مآبانه رشد ميكنند و حتي اگر به مرز رياست و رهبري عوام هم برسند،طولي نميكشد كه به خاطر عدم درك مسائل پنهاني سياست، سقوط ميكنند و ملت را نيز به همراه خود به سقوط ميكشانند و اينچنين همه ريشههايشان پنبه ميشود. تنها يك فرد با تجربه كه از كودكي براي حكومت مستقل تربيت يافته و تمرين داده شده است،ميتواند الفباي سياست را به خوبي درك كند و كلمات آن را با هم بسنجد. ملتي كه به حال خود رها ميشود تا سرنوشت خود را به كساني بسپارد كه به طور ناگهاني از ميان خودشان رشد كردهاند،در حقيقت بر خود جنايت ميكند.زيرا درگيري احزاب و كشمكشهاي ناشي از عشق رياست و علاقه به عناوين و القاب اجتماعي و به طور كلي هرج و مرج فراگير،او را نابود ميكند.آيا با اين اوضاع يك ملت ميتواند بر اساس تدبير و حكومت و بدون حسدورزي و تنفر نسبت به يكديگر،در محيطي آرام به منافع عمومي بينديشد و امور مهم كشوري را بدون دخالت منافع شخصي و منافع ملي اداره كند؟آيا اين ملت ميتواند در برابر دشمن خارجي از خود دفاع كند؟به جان خودم سوگند ياد ميكنم كه نخواهد توانست.چون موضوعي كه به جمع واگذار شود،به تعداد افراد آن جمع تكه و پاره ميشود و به دليل گسستگي اجزاي آن و وجود ابهام و گرههاي كور،قابليت اجرا ندارد و از بين ميرود. يك برنامه كامل و دقيق،تنها وقتي ميتواند طراحي شود كه يك ديكتاتور قدرتمند آن را اراده كند و خود از اول تا پايان كار بر آن نظارت داشته باشد و سپس براي اجراي آن نيز وظايف دستگاههاي دولتي را مشخص كند تا هر كدام در چهارچوب معين به اجراي شرح وظايف خويش بپردازند. بنابراين نتيجه ميگيريم كه برپايي يك دولت لايق و با كفايت،لزوما وقتي امكان دارد كه همه امور جامعه در دست يك نفر متمركز باشد.حتي تمدن نيز بدون سلطه مطلق فرد تحقق پيدا نميكند،زيرا تمدن به دست زمامدار ساخته ميشود نه توده مردم و فرقي نميكند كه زمامدار چه كسي باشد. عوام نيرويي سردرگم هستند كه در هر مناسبتي امكان بروز دارند و اگر به آزادي برسند و خود را بر انجام هر كاري قادر ببينند،هرج و مرج پديد ميآيد و اين بدترين تصرفات جاهلانه انسان است. به اين حيوانات دائمالخمر نگاه كنيد كه چگونه تلوتلو خوران،دور خود ميچرخند. اينها حق خود را بيشتر از آنچه هست ميدانند و اگر به آزادي دست يابند،به آن بيشتر هم خواهند رسيد.اين شايسته ما نيست و هرگز در اين راه گام نميگذاريم. الكل،ملتهاي«گوييم»را بيحس و جوانان آنها را ابله كرده است و به خاطر همين خمود و سستي است كه همواره به گذشتههاي سنتي و موروثي خود كه از كودكي شناخته و بدان عادت كردهاند،وابسته هستند.البته ما اين اوضاع را زيبا جلوه ميدهيم تا بتوانيم آنان را در همين حال نگه داريم.ما براي اين كار از دستنشاندگان خود در پوشش معلمان خصوصي،خدمتكاران،مربيان و پرستاران خانه ثروتمندان،منشيها و كارمندان دفتري استفاده ميكنيم.زناني از ما كه در عشرتكدهها و مراكز خوشگذراني «گوييم»اشتغال دارند و همين طور آنچه معمولا،به نام«كانون زنان»يا«انجمنهاي زنانه» كه رفت و آمد براي فساد و عيش و نوش در آنها آزاد است،ما را در اين زمينه ياري ميدهند. اما شعار ما،غير از اينهاست.خشونت و فريب تا جايي كه مردم،حرف ما را بدون ترديد بپذيرند.تنها به وسيله زور است كه ما به پيروي سياسي ميرسيم بويژه آنكه ابزار آن به وسيله موهبت عقل كه براي مردان سياست واجب است،مخفي نگه داشته شده باشد.خشونت و فريبكاري بايد به عنوان يك قاعده پذيرفته شوند و شعار اصلي،قرار گيرند.فايده عملي اين اصل و به كارگيري آن در مورد حكومتهايي نمود پيدا ميكند كه ميخواهيم تاج و تختشان به وسيله نماينده رژيم جديد پايمال شود.اين شرارت تنها وسيله رسيدن به اهداف خيرخواهانه است.بنابراين وقتي رشوه،حيلهگري و خيانت ما را به هدف ميرساند،ديگر سزاوار نيست در استفاده از آنها ترديدي به خود راه بدهيم. هر مسئول سياسي بايد بداند چگونه فرصتهايي را كه در دستيابي او به قدرت جديد تأثير دارد،بيدرنگ شكار كند. دولتي كه در راه فتوحات مسالمتآميز خويش گام برميدارد،حق دارد وحشت آشوب و جنگ را با وحشت صدور احكام مخفيانه اعدام عوض كند.در اين صورت وحشت،همواره باقي ميماند و تنها شكل آن عوض شده است و همين امر موجب اطاعت كوركورانه از ما ميشود. اگر اين بيرحمي است،باشد اگر در جاي خود مورد استفاده قرار گيرد و به سوي نرمخويي عقبنشيني نكند،بزرگترين عامل قدرت در دولت خواهد بود.دلبستگي ما به اين روش تنها از روي علاقه به سود و به دست آوردن غنيمت نيست كه در كنار آن به خاطر وظيفهاي است كه براي هدايت كاروان خويش به سمت پيروزي بر دوش خود احساس ميكنيم.بنابراين تكرار ميكنم كه ما بايد از زور و حيلهگيري استفاده كنيم تا مردم آنچه را كه با تزوير به آنان القا كردهايم باور نمايند و در آن شك نكنند. ما اولين كساني بوديم كه شعار آزادي،عدالت و برابري را در ميان مردم سر داده. كلماتي كه تا امروز همواره تكرار ميشود و كساني آن را تكرار ميكنند كه از هر چيزي به طوطي شبيهترند و هر لحظه و از گوشه گوشه گيتي به خاطر اين طعمه،در دام ما فرود ميآيند.اينها آسايش عالم را بر هم زدهاند همانطور كه آزادي حقيقي فردي را كه پيشتر، از دسترس عوام در امان بود،نيز تباه كردهاند. حتي كساني از«گوييم»كه تصور ميشود عاقل و داراي انديشه و برنامه راهبردي باشند،نيز نميتوانند معني اين واژههاي توخالي را كه خود مرتب آن را تكرار ميكنند، بفهمند و تضاد و تناقض آنها را درك كنند.اينها نميفهمند كه اصلا در طبيعت مساواتي نيست و امكان ندارد آزادي وجود داشته باشد؛زيرا اين خود طبيعت است كه تفاوت در فكر،اخلاق و لياقتها را به وجود آورده و آن را مانند ديگر سنتها و قوانين خويش ثابت نگه داشته است.اينها همچنين نميتوانند درك كنند كه نيروي عوام نيرويي كور است و حتي برگزيدگان و متصديان امور آنها نيز چون خودشان كاملا بيتجربه و نسبت به مقتضيات سياست،كور هستند. يك انسان سنگدل حتي اگر ديوانه باشد،ميتواند به حكومت برسد در حالي كه غير سنگدل اگر نابغه هم باشد ژرفاي سياست را درك نميكند.اين مسائل چيزي نيست كه فهم«گوييم»به عمق آن دست يابد.با اين حال حكومتهاي سلطنتي«گوييم»تا امروز بر اساس همين اشتباهات بنا شده و اين پدر بوده است كه آشنايي با اصول سياست را به شكلي به فرزندش آموخته است كه غير از افراد خاندان،كسي در آن مشاركتي نداشته باشد.و هيچ يك از افراد خاندان نيز راهي براي آشنايي مردم باز كرده است.اما با گذر زمان مفهوم انحصار حكومت در يك خانواده،دچار ابهام و ترديد شد و به نابودي و اضمحلال حكومت موروثي انجاميد و اين امر در پيروزي جنبش ما تأثير داشت. مبلغان و دست نشاندگان ما در گوشه گوشه دنيا توانستهاند با استفاده از كلمات آزادي،عدالت و برابري،تعداد بيشماري از مردم را جذب كنند تا به وسيله آنان پرچم ما افراشته شود و شعارهايمان گسترش يابد.اين كلمات همواره چون موريانهاي بوده است كه رفاه«گوييم»را از درون ميخورد؛آرامش و روح همبستگي آنان را از بين ميبرد و در نتيجه پايههاي حكومتهايشان را ويران ميكند و به زودي خواهيد ديد كه اين امر ما را نيز در به دست آوردن پيروزي كمك ميكند. از جمله چيزهايي كه برگ برنده را در اختيار ما ميگذارد،از بين بردن امتيازات و به عبارتي ويراني كامل آريستوكراسي(Aristocracy آريستوكراسي يا مهانسالاري،معناي اصلي اين كلمه كه در عين حال توجيه اخلاقيآن را نيز در بردارد،حكومت سرآمدان است كه برتري ايشان براساس وراثت و شرف خوني است.بنابراين ميتوان آن را حكومت نژادگان و اشراف ترجمه كرد.)گوييم است كه تنها سپر ملتها و كشورها در برابر ما بوده است. آنگاه ما بر روي ويرانه حكومت اشرافي آنها،آريستوكراسي شرقي و پيشرفته خويش را كه با تاج سرمايه آراسته شده است،بنا مينهيم.آريستوكراسي ما از دو منبع سرچشمه ميگيرد:سرمايه،كه تأمين آن را خود عهدهدار هستيم و علم،كه از انديشمندان و پيشوايان ما تراوش ميكند.اين نيروي محركه جنبش ماست. بنابراين آسانتر از آنچه فكر ميكنيد،به پيروزي ميرسيم زيرا ما در رفتارمان با مردمي كه بدانها نياز داريم،همواره بر حساسترين تارهاي ذهني آنان چون پرداخت پول نقد،حرص آنان به پول و نياز مالي براي عيش و نوش نواختهايم.نقاط ضعف و تارهاي حساسي كه هر كدام به تنهايي براي فلج كردن هر كسي كافي است و اراده فرد را تسليم و مطيع كسي ميكند كه كار او را خريده است. كلمه«آزادي»به تنهايي ما را ياري كرد تا به خورد مردم همه كشورها بدهيم كه حكومتها فقط نگهبان ملتها هستند و اين ملت است كه صاحب سرنوشت خويش است و ميتواند نگهبان خود را عوض كند،همانطور كه يك دستكش كهنه را عوض ميكنند.اين امكان،يعني امكان تغيير نمايندگان ملت،آن نمايندگان را به تسخير ما در ميآورد و در برابر ما تسليم و فرمانبردار ميكند. [ جمعه ۱۳۸۶/۰۷/۱۳ ] [ 17:15 ] [ سعید ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |