منتخب تفاسیر
أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا   
قالب وبلاگ
لینک دوستان
لینک های مفید



 

گفت‌وگويي‌منتشر نشده‌با زنده‌ياد استاد صفايي‌حائري‌

 

 

 

***به نظر شما استفاده از قرآن چند نوع است ؟‌به عبارت ديگر ، قرآن به چه شكل هايي مي‌تواند مورد استفاده قرار گيرد ‌؟‌

 

برداشت‌هاي‌متفاوت‌انسان‌ها از قرآن‌، به‌تعداد و شرايط خودآنها متعدد است‌. مراحل‌هدايت‌انسان‌ها- از «هدي‌للناس‌» 1گرفته‌تا «هدي‌للمؤمنين» 2و «هدي‌للمتقين‌» 3و ((هدي‌للمحسنين‌)) 4و مرحله‌((والذين‌اهتدوا زادهم‌هدي‌)) 5-نسبت‌به‌بسط و انبساط وجودي‌افراد و توسعه‌قبلي‌آنها، مختلف‌است‌وبهره‌مندي‌و نتيجه‌گيري‌از آيات‌، متفاوت‌مي‌شود. در حقيقت‌، يك‌مرحله‌از فهم‌هست‌كه‌به‌ظهور و نص‌و قواعد بيان‌و زبان‌برمي‌گردد. مرحله‌ديگري‌از فهم‌هست‌كه‌به‌اصول‌و مباني‌دلالت‌برمي‌گردد. يك‌مرحله‌از فهم‌هم‌هست‌كه‌به‌آن‌نظام‌كلي‌حاكم‌برذهن‌كه‌حتي‌از خود وحي‌مايه‌گرفته‌است‌برمي‌گردد; يعني‌مباني‌و مقاصد من‌به‌عنوان‌مثال‌به‌اضافه‌شرايط و امكاناتي‌كه‌دارم‌، نظامي‌را در ذهنيت‌من‌به‌وجود مي‌آورد كه‌آيه‌ها براي‌من‌در آن‌فضا معني‌پيدا مي‌كند و به‌هدايت‌هاي‌بيشتر يا كمتري‌راه‌پيدا مي‌كنم‌.

اين‌مراحل‌فهم‌چه‌فهم‌ظهور باشد يا فهم‌دلالت‌و يا فهم‌مقاصد- هر كدام‌مقدمات‌و امكانات‌خاص‌خودشان‌را مي‌طلبند، وهمين مرحله‌فهم‌از قرآن‌كه‌در اين‌دسته‌بندي‌مختصر به‌آن‌اشاره‌كردم‌، در مرحله‌تفسير و تاويل‌قرآن‌هم‌جريان‌دارد. شما ببينيد،تفسيرها گاهي‌به‌استناد است‌، ، گاهي‌به‌رأي‌است‌، گاهي‌به‌تداعي‌هاي‌ذهني‌است‌. گاهي‌هم‌به‌بسامدهاي‌آماري‌و توجه‌به‌آمد و شد كلمه‌ها و اندازه‌هاي‌آنهاست‌كه‌ماتفسيري‌را براي‌كلمه‌ها يا تركيب‌ها يا روابط آيه‌ها در نظرمي‌گيريم‌. در هر حال‌، فهم‌قرآن‌اين‌وسعت‌را دارد; يعني‌ظهور،دلالت‌، مباني‌و مقاصد، همه‌را دربر مي‌گيرد، كه‌هنگام‌تفسير وتأويل‌هم‌مورد توجه‌قرار مي‌گيرد.

 

 

*** به‌نظر شما، مراحلي‌كه‌به‌آنها اشاره‌كرديد، كدام‌يك‌عموميت‌دارد و كدام‌يك‌اختصاص‌به‌طبقات‌خاصي‌پيدامي‌كند؟

 

اين‌مراحلي‌كه‌گفتم‌، اختصاص‌به‌عده‌خاصي‌ندارد. هركس‌مراحلي‌را طي‌كرد طبعاً به‌اين‌مقطع‌مي‌رسد كه‌بفهمد قرآن‌وسيله‌هدايت‌مردم‌است‌و براي‌همه‌موجب‌روشني‌است‌. اين‌مرحله‌چه‌بسا با شك‌و وهم‌يا مشكلات‌زيادي‌در ذهنيت‌و در عمل‌افرادهمراه‌باشد. در يك‌مقطع‌، ((هدي‌للناس‌)) مطرح‌مي‌شود. درمرحله‌بعد، ((بينات‌من‌الهدي‌)) 6است‌. اين‌بينات‌از هدايت‌، از آن‌مقطعي‌آغاز مي‌شود كه‌انسان‌به‌مرحله‌تقوا رسيده‌باشد; يعني‌ازحد ذهني‌مذهب‌كه‌اسلام‌است‌، به‌حد قلبي‌آن‌كه‌ايمان‌و عمل‌است‌و نشانگر تقواست‌رسيده‌باشد. در حقيقت‌، شروع‌با ((هدي‌للناس‌)) است‌، بعد ((بينات‌من‌الهدي‌)) و بعد ((فرقان‌)). هر مرحله‌ازاين‌حركت‌وجودي‌كه‌انسان‌طي‌مي‌كند، به‌تعبير قبلي‌كه‌عرض‌كردم‌، بسط وجودي‌و توسعه‌قبلي‌سالك‌را دربر مي‌گيرد و سهمي‌ازهدايت‌را خواهد داشت‌. اين‌محدود به‌يك‌طبقه‌نيست‌، بلكه‌محدود به‌سلوكي‌است‌كه‌به‌شكر و بلا قائم‌است‌. انسان‌ها به‌هراندازه‌كه‌شكر مي‌كنند و بهره‌مند مي‌شوند، به‌همان‌نسبت‌هم‌هدايت‌بيشتري‌خواهند داشت‌. همچنين‌ابتلائات‌، خواه‌ناخواه‌درتمحيص‌دخالت‌خواهد داشت‌. نتيجتاً شكر و بلا و تمحيص‌،مقدماتي‌هستند براي‌اين‌فهم‌عمومي‌كه‌مرحله‌و قابل‌افزايش‌است‌.

 

 

***اشاره‌اي‌فرموديد به‌ارتباط فهم‌مرحله‌به‌مرحله‌با دومسئله‌تفسير و تأويل‌; در اين‌مورد، هم‌ارتباط را توضيح‌دهيد و هم‌راجع‌به‌تفسير و تأويل‌به‌طور مستقل‌صحبتي‌داشته‌باشيد.

 

توضيحي‌كه‌مي‌توانم‌درباره‌اين‌مفاهيم‌و مراحلي‌كه‌مطرح‌شد، با توجه‌به‌اين‌مقدار از زمان‌كه‌در محضرتان‌هستم‌عرض‌كنم‌، توضيحي‌محدود است‌و شايد اين‌ارتباط را كاملا روشن‌نكند،ولي‌ان‌شاءالله‌كليد و جرقه‌اي‌براي‌آن‌هست‌. اين‌جا نكته‌اي‌هست‌، و آن‌اين‌كه‌فهم‌آيات‌با برداشت‌هاي‌شخص‌متفاوت‌مي‌شود. همان‌طور كه‌عرض‌كردم‌، در حوزه‌تداعي‌ها ديدگاه‌هاي‌مختلفي‌به‌وجود مي‌آيد. ما در دوران‌هاي‌گذشته‌، نحله‌هاي‌متفاوتي‌از گروه‌هاي‌مختلف‌داشتيم‌كه‌اينها مثلا از تنوين‌فلان‌كلمه‌يا تركيب‌فلان‌آيه‌برداشت‌خاصي‌كرده‌اند. اين‌برداشت‌هاوابسته‌به‌دلالت‌كلام‌يا اراده‌متكلم‌نيست‌، بلكه‌وابسته‌به‌ذهنيتي‌است‌كه‌آنها داشته‌اند. به‌عنوان‌مثال‌، من‌گاهي‌صداي‌زنگي‌رامي‌شنوم‌، اين‌صداي‌زنگ‌دلالت‌دارد بر اين‌كه‌كسي‌پشت‌دراست‌. اين‌دلالت‌مشخص‌است‌. ولي‌گاهي‌همراه‌با شنيدن‌صداي‌زنگ‌، به‌ياد صداي‌خاصي‌مي‌افتم‌كه‌در فلان‌روز آن‌صدا را درفلان‌جا شنيدم‌، در آن‌جا دوستاني‌داشتم‌، خاطره‌هايي‌داشتم‌. لذالبخندهايي‌برايم‌پيش‌مي‌آيد، يا احساس‌تنفر مي‌كنم‌و يااحساسات‌ديگري‌براي‌من‌به‌وجود مي‌آيد. اين‌صداي‌زنگ‌برهيچ‌يك‌از اين‌تداعي‌هاي‌ذهني‌من‌دلالت‌ندارد. اين‌همخواني‌ذهني‌من‌و شرايط من‌است‌كه‌اين‌تداعي‌ها را به‌وجود آورده‌است‌.ما نمي‌توانيم‌مجموعه‌مضاميني‌را كه‌از صداي‌زنگ‌پديد مي‌آيد،به‌زنگ‌مستند كنيم‌. در مسئله‌مورد بحث‌هم‌، همين‌طور است‌;برداشت‌هاي‌شخص‌نه‌مراد متكلم‌است‌و نه‌مدلول‌كلام‌. اماگاهي‌با كلمه‌اي‌روبه‌رو مي‌شويم‌كه‌خود كلمه‌سؤال‌بر مي‌انگيزد.مثلا در سوره‌((تبت‌)) وقتي‌به‌آيه‌((نيت‌يدا ابي‌لهب‌و تب‌)) 7 برخوردمي‌كنيم‌، حس‌مي‌كنيم‌اين‌آيه‌ها پراكنده‌هستند: ((بريده‌باد دست‌ابولهب‌و بريده‌باد. مال‌او و آنچه‌به‌دست‌آورد او را بي‌نياز نكرد. به‌زودي‌در آتشي‌شعله‌ور مي‌سوزد; و زنش‌نيز كه‌به‌دوش‌كشنده‌هيزم‌است‌...)). اگر بخواهيم‌با ذهنيت‌خودمان‌اين‌آيات‌راهماهنگ‌كنيم‌و از تاريخ‌كمك‌بگيريم‌، مسلماً چيزي‌خواهد بود كه‌از متن‌آيه‌برنخاسته‌است‌; در صورتي‌كه‌مي‌توانيم‌با تأملي‌دردلالت‌هاي‌كلامي‌آيات‌به‌مطالبي‌كه‌از متن‌آيات‌برخاسته‌است‌دست‌بيابيم‌. مثلا اين‌كه‌در آيه‌((ما اغني‌عنه‌)) 8آمده‌، نه‌((ما اغناه‌))،براي‌افاده‌بدليت‌است‌، چون‌كلمه‌((غن‌)) دلالت‌بر بدليت‌دارد;يعني‌مال‌او به‌جاي‌او كارگشا نبود. همين‌طور ((تبت‌)) و ((تب‌)) دومرحله‌از خسارت‌را مي‌رساند; يكي‌خسارت‌وجودي‌انسان‌وديگري‌خسارت‌نعمت‌ها و امكانات‌او. ((تبت‌يدا)) هلاكت‌و تباهي‌امكانات‌و قدرت‌اوست‌، و ((تب‌)) هلاكت‌و تباهي‌وجود او.

نكته‌مهم‌اين‌است‌كه‌اگر آدمي‌وجودش‌بارور نشد، باروري‌ثروت‌او و آنچه‌به‌دست‌مي‌آورد جايگزين‌رشد و باروري‌وجودي‌اونخواهد شد، بلكه‌اين‌نعمت‌ها به‌تدريج‌او را مي‌سوزاند ((سيصلي‌ناراً ذات‌لهب‌)) 9 آتشي‌است‌كه‌شعله‌هم‌دارد و برافروخته‌است‌((نارالله‌الموقده‌)).10 سوختني‌است‌كه‌از دوران‌مي‌سوزاند نه‌ازبيرون‌كه‌فقط پوست‌او را بسوزاند.

نكته‌مهم‌ديگري‌كه‌در اين‌جا استفاده‌مي‌شود اين‌است‌كه‌آدمي‌خودش‌هيزم‌سوختن‌خود را به‌دوش‌مي‌كشد. در زيارت‌حضرت‌رضا عليه‌السلام‌مي‌خوانيم‌: ((أتيتك‌زائراً وافداً عائذاً مماجنيت‌علي‌نفسي‌واحتطبت‌علي‌ظهري‌))11 (من‌به‌زيارت‌تو آمده‌و به‌روي‌آورده‌ام‌، و از جنايت‌هاي‌خودم‌و از هيزم‌هايي‌كه‌خودم‌به‌دوش‌كشيده‌ام‌به‌تو پناه‌مي‌برم‌).

به‌هر حال‌، غرضم‌اين‌است‌كه‌ما نبايد فهم‌اين‌مجموعه‌ازآيات‌را به‌تداعي‌هاي‌ذهني‌خودمان‌برگردانيم‌، بلكه‌اينها به‌حوزه‌مفردات‌و تركيب‌و دلالت‌آيات‌برمي‌گردد، و ما بايد اين‌دو نوع‌برداشت‌را از هم‌تفكيك‌كنيم‌و ميان‌فهمي‌كه‌مستند به‌دلالت‌هاو اشارت‌ها هست‌با فهمي‌كه‌برخاسته‌از دلالت‌ذهن‌است‌تفاوت‌بگذاريم‌. فهمي‌كه‌برخاسته‌از ذهن‌و بسامدهاي‌آماري‌است‌نمي‌تواند فهمي‌مستند باشد. به‌عنوان‌مثال‌، اگر من‌از مجموعه‌آياتي‌به‌دست‌آوردم‌كه‌در آنها چند بار ((رحمت‌)) ذكر شده‌و چند بار((غضب‌))، و نتيجه‌گرفتم‌كه‌چون‌((رحمت‌)) مثلا ده‌برابر ((غضب‌))ذكر شده‌است‌، پس‌من‌بايد ده‌مرتبه‌محبت‌كنم‌و يك‌مرتبه‌غضب‌، اين‌گونه‌برداشت‌ها را كه‌به‌كميت‌ها و بسامدهاي‌آماري‌برمي‌گردد نمي‌توانيم‌به‌اراده‌متكلم‌و دلالت‌كلام‌نسبت‌بدهيم‌.اولياي‌خدا وقتي‌احكام‌را بيان‌مي‌كردند، دلالت‌كلام‌را دقيقاًمشخص‌مي‌ساختند. مثلا در آيه‌((وامسحوا برؤوسكم‌)) 12امام‌(ع‌)مي‌فرمايد كه‌مسح‌به‌تمام‌سرنيست‌، چون‌در آيه‌((برؤوسكم‌)) باحرف‌((باء)) آمده‌است‌(لمكان‌الباء).

 

پس‌اين‌نكته‌را ما بايد بفهميم‌; يعني‌بين‌فهم‌به‌استناد و فهم‌به‌تداعي‌كه‌اشتباهاً از آن‌فهم‌به‌رأي‌يا تفسير به‌رأي‌تعبيرمي‌شود فرق‌بگذاريم‌; چون‌بيشتر مباحثي‌را كه‌ما مطرح‌مي‌كنيم‌براساس‌اين‌نكته‌است‌كه‌خيال‌مي‌كنيم‌ذهنيت‌هاي‌متفاوت‌وتفكرهاي‌وابسته‌به‌حوزه‌هاي‌علمي‌گوناگون‌بهره‌هاي‌متفاوتي‌ازقرآن‌خواهد داشت‌. البته‌من‌نمي‌گويم‌اين‌طور نيست‌; اين‌بايدپالايش‌مي‌شد. اگر ذهنيت‌يك‌متفكر يا تداعي‌ها و حوزه‌هاي‌سابق‌انديشه‌او درصدي‌هم‌دخالت‌داشته‌باشد، اين‌بايد به‌دلالت‌ها برگردد و مستند شود. اگر بتواند اين‌استناد را پيدا كند، ازتفسير به‌رأي‌جدا مي‌شود. تفسير به‌استناد در برابر تفسير به‌رأي‌است‌، و تفسير به‌رأي‌تفسير به‌برداشت‌و به‌نظر شخص‌است‌. اين‌نظر و برداشت‌مي‌تواند به‌تداعي‌ها برگردد، مي‌تواند به‌استقلال‌عقلي‌برگردد، مي‌تواند به‌استناد شعري‌برگردد. اين‌بازگشت‌ها ورفت‌و آمدها در حوزه‌دلالت‌راه‌پيدا نمي‌كند و در حوزه‌اراده‌متكلم‌هم‌راه‌پيدا نمي‌كند و قابل‌استناد نيست‌و نسبت‌دادنش‌به‌خدا،افتراي‌بر خداست‌((قل‌ء الله‌اذن‌لكم‌ام‌علي‌الله‌تفترون‌)). 13وقتي‌من‌به‌عنوان‌مثال‌مي‌گويم‌: اين‌آيه‌اين‌دلالت‌را دارد، و اين‌اراده‌حق‌است‌، بحثي‌نيست‌كه‌من‌اين‌گونه‌مي‌فهمم‌. ما ممكن‌است‌در يك‌مقطعي‌كه‌نتوانستيم‌براي‌كلمات‌قرآني‌معناي‌مناسبي‌پيدا كنيم‌، بياييم‌كلمه‌ها را از بار به‌اصطلاح‌جهان‌شناختي‌خودش‌جدا كنيم‌و بار انسان‌شناختي‌و رواني‌را روي‌آنها بگذاريم‌وآنها را به‌حوزه‌اسطوره‌ها درآوريم‌تا بتوانيم‌در برابر شبهات‌يااشكالاتي‌كه‌در تفكر ديگر يا در اديان‌ديگر بوده‌استقامت‌كنيم‌.ولي‌اگر ما در اين‌جا كمبودي‌نداشته‌باشيم‌و براي‌كلمه‌ها حوزه‌هاو استنادهاي‌خودشان‌را داشته‌باشيم‌مي‌توانيم‌شبهات‌را جوابگوباشيم‌. اگر اين‌نكته‌ملحوظ باشد، ارتباط اين‌حد از فهم‌كه‌فهم‌به‌استناد است‌با تفسير و تأويل‌روشن‌مي‌شود. تفسير، باز كردن‌مفاهيم‌يا مصاديق‌نيست‌. شايد شما شنيده‌باشيد كه‌مي‌گويند:قرآن‌بطن‌دارد، تا هفتاد بطن‌، و اين‌بطون‌را به‌مفاهيم‌برمي‌گردانند; در حاليكه‌اين‌بطون‌به‌مصاديق‌برمي‌گردد. به‌عنوان‌مثال‌، ((متقي‌)) مفهومي‌دارد. همين‌طور ((مؤمن‌)) يا((مخلص‌)) يا ((محسن‌)) هركدام‌مفهومي‌دارند، و هر يك‌از اينهامصاديقي‌هم‌دارند; مصاديقي‌كه‌در زمان‌نزول‌آيه‌حضور داشتند ويا كساني‌كه‌بعدها آمدند. اگر يك‌آيه‌درباره‌قومي‌بود، پس‌از مردن‌آن‌قوم‌، آيه‌هم‌مي‌مرد. پس‌حيات‌و زندگي‌آيه‌به‌مفاهيم‌آن‌است‌نه‌به‌مصاديقش‌. اين‌كه‌ما مي‌گوييم‌ظهر، مقصود از آن‌، مصاديق‌آشكار است‌كه‌در برابر آن‌مصاديقي‌هستند كه‌نهفته‌اند و بعدهاتحقق‌پيدا مي‌كنند. بنابراين‌ظهر و بطن‌هم‌در اين‌جا براي‌خودش‌معناي‌جديدي‌پيدا مي‌كند; ظهر يعني‌مصداق‌ظاهر، وبطن‌يعني‌مصداق‌باطن‌. و تأويل‌بدين‌معني‌است‌كه‌مفهوم‌را به‌مصداقي‌كه‌وجود ندارد بازگردانيم‌((وما يعلم‌تأويله‌الا الله‌والراسخون‌في‌العلم‌))، 14كه‌اين‌در مورد محكمات‌و متشابهات‌مطرح‌است‌. مي‌گويند علي‌عليه‌السلام‌بر تأويل‌قرآن‌مي‌جنگيد،همان‌طور كه‌رسول‌خدا بر تنزيل‌قرآن‌جنگيد. اين‌به‌آن‌معني‌است‌كه‌كافر، هم‌مصاديق‌آشكاري‌دارد و هم‌مصاديق‌پنهاني‌كه‌بعدها مي‌آيند. اين‌طور نيست‌كه‌اگر آن‌دسته‌فوت‌كردند، آيه‌فوت‌كرده‌باشد، بلكه‌هر كدام‌براي‌آيه‌مصداق‌خاصي‌خواهند بود. پس‌فهم‌قرآن‌اگر فهم‌به‌استناد شد، طبعاً حوزه‌تفسير و تأويل‌را هم‌روشن‌مي‌كند. در واقع‌، فهم‌مصاديق‌آشكار را تفسير، و فهم‌مصاديق‌پنهان‌را تأويل‌مي‌گويند.

 

 

***از تفسير و تأويل‌سخن‌به‌ميان‌آمد; اگر ممكن‌است‌باذكر يك‌مثال‌، مرز ميان‌ترجمه‌و تفسير و تأويل‌آيه‌رامشخص‌كنيد.

 

همان‌طور كه‌عرض‌كردم‌. مرحله‌فهم‌و هدايت‌قرآن‌يك‌مرحله‌است‌، و اين‌مفاهيم‌، مصاديقي‌دارند كه‌اگر آشكار باشندتفسير مي‌شوند، يعني‌آن‌مفهوم‌با مصداق‌ها مشخص‌مي‌شود; واگر مصاديق‌، هنگام‌نزول‌تحقق‌نداشته‌باشند تأويل‌خواهد بود.براي‌روشن‌شدن‌مطلب‌، من‌به‌همان‌دو سه‌موردي‌كه‌قبلا هم‌اشاره‌شد برمي‌گردم‌. ما وقتي‌به‌اين‌آيه‌: ((شهر رمضان‌الذي‌انزل‌فيه‌القرآن‌هدي‌للناس‌و بينات‌من‌الهدي‌و الفرقان‌))15 برخوردمي‌كنيم‌، مي‌بينيم‌دو تعبير در اين‌آيه‌آمده‌است‌; يكي‌((هدي‌للناس‌)) و ديگري‌((بينات‌من‌الهدي‌و الفرقان‌)). بايد ببينيم‌ميان‌اين‌دو تعبير چه‌فرقي‌هست‌؟ با دقت‌در اين‌دو تعبير درمي‌يابيم‌كه‌((بينات‌من‌الهدي‌)) در مرحله‌اي‌تحقق‌پيدا مي‌كند كه‌در آن‌هيچ‌گونه‌شبهه‌و ريبي‌وجود ندارد; در حالي‌كه‌در ((هدي‌للناس‌))ممكن‌است‌ريب‌يا انكار وجود داشته‌باشد. اين‌مراحل‌هدايت‌ازنظر مفهوم‌به‌لغت‌برمگردد، ولي‌ما مي‌خواهيم‌ببينيم‌متكلم‌چه‌تفكيكي‌ميان‌اين‌دو معني‌كرده‌است‌. در اين‌جا بايد به‌مرحله‌ديگري‌برگرديم‌; يعني‌متوجه‌شويم‌كه‌سالك‌در مرحله‌حركتش‌كه‌((لاريب‌فيه‌)) است‌به‌مرحله‌اي‌رسيده‌است‌كه‌ديگر شك‌ودغدغه‌اي‌براي‌او نيست‌، و اين‌همان‌مرحله‌تقوا به‌بعد است‌كه‌به‌دنبال‌آن‌پابرجايي‌مي‌آيد. اين‌جا به‌اين‌نكته‌هم‌اشاره‌كنم‌كه‌در ((اولئك‌علي‌هدي‌من‌ربهم‌و اولئك‌هم‌المفلحون‌)) 16مي‌گوييم‌:اينها بر هدايتي‌از پروردگارشان‌هستند و اينها مفلح‌و پيروز ورستگارند; كه‌((اولئك‌)) اشاره‌به ‌موردهايي‌ كه ‌گذشته‌است‌دارد.

ما گاهي‌مي‌بينيم‌معناي‌طبيعي‌كلام‌، نكته‌هاي‌بسياردقيق‌تري‌را به‌دنبال‌خود مي‌آورد. اگر آدمي‌دنيا برايش‌تنگ‌بود وبيشتر از دنيا را خواست‌و به‌خدا و روز قيامت‌گرايش‌پيدا كرد، ازكساني‌مي‌شود كه‌بر هدايت‌الهي‌پابرجا و استوار شده‌است‌; يعني‌اينها را خدا هدايت‌كرده‌و اينها مستقر بر هدايت‌حق‌هستند. اين‌هر دو مفهوم‌به‌حوزه‌استنادها برمي‌گردد و تا وقتي‌در حوزه‌فهم‌است‌به‌تفسير مربوط مي‌شود; اما اگر‌بخواهيم‌براي‌اين‌فهم‌،مصداق‌هايي‌را مشخص‌كنيم‌، كه‌اينها چه‌كساني‌بودند و يا چه‌كساني‌هستند و يا چه‌كساني‌خواهند بود، اينجا به‌تأويل‌برمي‌گردد. پس‌حوزه‌مصاديق‌منزل‌، حوزه‌تفسير است‌، ومصاديقي‌كه‌بعدها مي‌آيد در حوزه‌تأويل‌خواهد بود، و ظهر و بطن‌هم‌به‌مصداق‌برمي‌گردد نه‌به‌مفهوم‌. همين‌طور متشابه‌به‌تعداداحتمالات‌برمي‌گردد. حال‌كه‌گفت‌وگو به‌اين‌جا كشيده‌شد، بدنيست‌متشابه‌را هم‌كمي‌توضيح‌دهم‌. متشابه‌يعني‌آنچه‌كه‌وجه‌هاي‌متفاوتي‌از معني‌را دربر مي‌گيرد; در برابر محكم‌، كه‌اين‌معني‌را براي‌آن‌قائل‌نيستند. البته‌خود مفهوم‌محكم‌و متشابه‌هم‌از متشابهات‌است‌، يعني‌خود اين‌كلمه‌ها هم‌صاحب‌وجوه‌و معاني‌هستند.

پس‌با اين‌بيان‌، ما يك‌مرحله‌از فهم‌و هدايت‌قرآن‌را داريم‌كه‌وقتي‌استناد پيدا كرد، از حوزه‌رأي‌و از حوزه‌تداعي‌ها و از حوزه‌بسياري‌از تفسيرها و تأويل‌هايي‌كه‌با آن‌روبه‌رو هستيم‌خارج‌مي‌شود و ديگر آن‌قبض‌و بسطهايي‌كه‌در معرفت‌آيات‌مطرح‌مي‌شود منتفي‌مي‌گردد. بنابراين‌، همه‌افراد بهره‌و سهمشان‌ازهدايت‌قرآن‌برابر نيست‌، بلكه‌در حد ايمان‌، تقوا و احسان‌،هدايت‌ها هم‌متفاوت‌مي‌شود. اين‌ديگر قبض‌و بسط نيست‌كه‌به‌حوزه‌علوم‌متعارف‌و علوم‌معاصر و انتظارهاي‌آنها برگردد. بلكه‌بازگشت‌آن‌به‌سلوك‌و به‌قبض‌و بسط وجودي‌آنهاست‌، به‌شكر وكفرو بلا و تمحيصي‌است‌كه‌در آنها صورت‌گرفته‌است‌.

در هر حال‌فهم‌و برداشت‌از آيه‌اگر نشأت‌گرفته‌از تداعي‌هاي‌ذهني‌باشد نمي‌توان‌آن‌را به‌آيه‌مستند ساخت‌. كسي‌كه‌چنين‌برداشتي‌از آيه‌دارد، نهايتاً مي‌تواند بگويد اين‌فهم‌من‌است‌، ولي‌نمي‌تواند بگويد متكلم‌اين‌را اراده‌كرده‌است‌. البته‌در متوني‌كه‌درغير حوزه‌اسلام‌مطرح‌مي‌شود اين‌دغدغه‌وجود ندارد كه‌براي‌آنهااستنادي‌بخواهند; ولي‌در حوزه‌دين‌، دلالت‌لازم‌است‌، آن‌هم‌دلالت‌تصوري‌و تصديقي‌كه‌جدي‌و همراه‌با شواهد باشد.

 

 

***آيا به‌نظر شما، اين‌فرض‌كه‌بگوييم‌چون‌فضاي‌فكري‌افراد در زمان‌هاي‌مختلف‌، متفاوت‌است‌، پس‌هرگز كسي‌به‌آن‌مدلول‌مستند آيه‌نمي‌رسد و هركس‌هرچه‌فهميد همان ‌براي‌او حجت‌است‌، چه‌اندازه‌قوت‌دارد و چقدر قابل‌تأمل‌است‌؟

 

در تقرير اين‌فرض‌بايد دقت‌بيشتري‌كرد. نكته‌اين‌است‌كه‌فهم‌هاي‌مستند سالكاني‌كه‌مدارجي‌را طي‌كرده‌و به‌ايمان‌و تقوا واحسان‌كه‌رتبه‌هايي‌متفاوت‌هستند- رسيده‌اند، نيز متفاوت‌است‌. اين‌طور نيست‌كه‌بگوييم‌يك‌آيه‌براي‌((محسنين‌)) همان‌حد از بهره‌را دارد كه‌براي‌((مؤمنين‌)) يا براي‌((ناس‌)) دارد. اين‌بهره‌ها متفاوتند، با اين‌كه‌هر دو هم‌مستند هستند. در واقع‌دريافت‌هاي‌وجودي‌سالكان‌به‌شواهد و قرايني‌راه‌يافته‌و اين‌قراين‌را نديده‌، طبعاً اين‌درك‌و اين‌دقت‌تحقق‌پيدا نخواهد كرد. پس‌اين‌نكته‌مسلم‌است ‌كه‌فهم‌هاي‌مستند افراد هم‌متفاوت‌است‌، ولي‌اين‌طور نيست‌كه‌هركس‌به‌آنچه‌فهميد مي‌تواند دل‌خوش‌كند، هرچند از راه‌تداعي‌و امثال‌آن‌باشد. در اينجا دو نكته‌است‌: يكي‌اين‌كه‌ما فهم‌قرآن‌را محدود كنيم‌و ببنديم‌، و ديگر اين‌كه‌آن‌را داراي‌مراحل‌مختلف‌بدانيم‌. اگر ما فهم‌قرآن‌را دو مراتب‌دانستيم‌، كه‌از ((هدي‌)) شروع‌مي‌شود و به‌((بينات‌)) و سپس‌به‌((نور)) و سرانجام‌به‌روح‌قرآن‌مي‌رسد، مباحثي‌كه‌مطرح‌شد، دراينجا راه‌پيدا مي‌كند; يعني‌در فهم‌هاي‌مختلف‌هم‌استناد لازم‌است‌و بدون‌استناد نمي‌توانيم‌چيزي‌را به‌خدا نسبت‌دهيم‌. هرفهمي‌كه‌در خاطره‌انسان‌گذشت‌، مستند مي‌خواهد. البته‌با وجوداستناد، چنين‌كسي‌حجت‌دارد، ولي‌اگر بدون‌استناد بود حجت‌ندارد و آن‌فهم‌را فقط به‌عنوان‌يك‌احتمال‌مي‌تواند مطرح‌كند.

 

 

***يك‌نوع‌تفسير از قديم‌بين‌عرفا معمول‌بوده‌كه‌از آن‌به‌عنوان‌تفسير رمزي‌ياد مي‌كردند. مثلا محيي‌الدين‌عربي‌وقتي‌سوره‌يوسف‌را تفسير مي‌كند، مي‌بينيم‌آن‌را طوري‌تفسير كرده‌كه‌گويي‌نه‌چاهي‌در كار بوده‌و نه‌يوسفي‌، وهمه‌مسائل‌را به‌يك‌سلسله‌مسائل‌مربوط به‌سلوك‌واخلاق‌و عرفان‌برمي‌گرداند. به‌نظر شما اين‌نوع‌تفسير آيابايد به‌حساب‌تفسير مستند بيايد يا غيرمستند؟

 

حقيقت‌اين‌است‌كه‌در بيان‌قرآن‌ميان‌رمز و واقعيت‌پيوندي‌هست‌; يعني‌وقتي‌موسي‌عصا را به‌زمين‌مي‌اندازد و در برابرفرعون‌اژدها مي‌شود اين‌يك‌واقعيت‌است‌، و در عين‌حال‌رمز واشارتي‌هم‌هست‌به‌اين‌كه‌دست‌موسي‌كه‌چوبي‌را در برابرفرعون‌به‌پا داشته‌بني‌اسرائيل‌مرده‌را زنده‌خواهد كرد. يا وقتي‌كه‌دست‌موسي‌مي‌درخشد يك‌واقعيت‌است‌ولي‌رمز و اشارتي‌هم‌دارد كه‌زبان‌موسي‌روشنگر است‌. اين‌تلفيق‌ميان‌رمز و واقعيت‌نكته‌اي‌است‌كه‌اگر آن‌را بپذيريم‌، خيلي‌از مباحث‌بعدي‌را روشن‌مي‌كند. ما در برداشت‌هاي‌عرفاني‌كه‌در آيات‌به‌آن‌اشاره‌مي‌شود- استناد نمي‌خواهيم‌; غالباً به‌احتمال‌آن‌قناعت‌مي‌كنند.ولي‌به‌هر حال‌اگر بنا شد شما در هر حوزه‌اي‌استنادي ‌داشته‌ باشيد ، خواه‌ناخواه‌، اين‌جا هم‌بدون‌اين‌استناد، افترا تحقق‌پيدامي‌كند. اين‌كه‌من‌بخواهم‌بگويم‌مضمون‌اين‌كلمه‌، به‌قول‌شما((چاه‌)) يا ((يوسف‌))، اين‌است‌و غير از اين‌نيست‌و معني‌را محدودكنيم‌، اين‌شاهد مي‌خواهد. اين‌مطلب‌كه‌من‌قبلا درباره‌مراحل‌سلوك‌انسان‌ها عرض‌كردم‌، اينجا را هم‌دربر مي‌گيرد. مراحل‌سلوك‌انسان‌ها مختلف‌است‌; از ((ناس‌)) گرفته‌تا ((متقي‌)) هم‌دوسبقت‌مطرح‌است‌: يكي‌سبقت‌در نيت‌، و ديگري‌سبقت‌در عمل‌.تمام‌اينها خواه‌ناخواه‌فهمشان‌و بهره‌هايشان‌از آيه‌ها متفاوت‌است‌و در يك‌سطح‌نيستند. البته‌اگر بخواهيم‌از اينها با صرف‌نظراز استناد گفت‌وگو كنيم‌، همان‌مشكلي‌كه‌عرض‌كردم‌پيش‌مي‌آيد.وجود مستند براي‌مراحلي‌از سلوك‌ما خودش‌يك‌معناست‌، وكسي‌كه‌اين‌درجات‌را طي‌مي‌كند، خواه‌ناخواه‌اين‌استنادها رامي‌يابد و اين‌شواهد را احساس‌مي‌كند و اين‌رمز و اين‌كليد رابه‌دست‌مي‌آورد. در هر حال‌اصولي‌در كار است‌و مباني‌و كليدهايي‌وجود دارد كه‌مشكل‌به‌وسيله‌آنها حل‌مي‌شود و بدون‌اين‌كليدهاحل‌مشكل‌امكان‌پذير نيست‌; و اين‌تفاوت‌نمي‌كند چه‌در حوزه‌عرفان‌باشد يا در حوزه‌هاي‌فلسفي‌يا كلامي‌يا حوزه‌هاي‌ادبي‌. اگربخواهيم‌در مورد يك‌كلام‌، مطلبي‌را مطرح‌كنيم‌بايد شاهدي‌برآن‌داشته‌باشيم‌، وگرنه‌بدون‌شاهد طرح‌آن‌مطلب‌مشكل‌است‌.

 

 

***حضرت‌استاد ضمن‌تشكر از شما، با اين‌مقدمات‌كه‌بيان‌فرموديد، مي‌توان‌حدس‌زد كه‌تفسير به‌رأي‌را چگونه‌معني‌مي‌كنيد، ولي‌چون‌اين‌عنوان‌در روايات‌آمده‌و سابقه‌تاريخي‌دارد، حتي‌المقدور با يكي‌دو مثال‌آن‌را توضيح‌دهيد.

 

همان‌طور كه‌در مرحله‌فهم‌و هدايت‌قرآن‌و بعد هم‌در مرحله‌تفسير و تأويل‌اشاره‌شد، اين‌چند قسم‌را مي‌توانيم‌در مورد تفسيرمطرح‌كنيم‌: تفسير يا به‌ظهور كلم‌و قواعد و مباني‌خاصي‌مستنداست‌، كه‌اين‌يك‌نوع‌تفسير است‌، و يا به‌اينها مستند نيست‌، بلكه‌براساس‌همخواني‌ذهن‌يا جريان‌سيال‌ذهن‌انسان‌شكل‌مي‌گيرد. در اين‌حوزه‌، طبعاً شرايط، روابط، خاطره‌ها، دغدغه‌ها،انتظارها، ترس‌ها، نفرت‌ها و عشق‌و علاقه‌هاي‌مفسر دخالت‌دارندو چيزي‌را زنده‌مي‌كنند، چيزي‌را رنگ‌مي‌كنند و چيزي‌را بي‌رنگ‌مي‌كنند و مي‌ميرانند. گاهي‌براساس‌اين‌نوع‌تفسير ممكن‌است‌من‌از كميت‌يك‌كلمه‌، ذهنيت‌متكلم‌را كشف‌كنم‌و برپايه‌آن‌ذهنيت‌، به‌كلمه‌هاي‌آن‌معني‌بدهم‌; مانند كاري‌كه‌در آثار خوشدل‌يا در ادبيات‌مختلف‌يا در تحليل‌هايي‌كه‌از هنرهاي‌متفاوت‌نقاشي‌يا سينما شده‌است‌مي‌بينيم‌كه‌نويسنده‌يا هنرمند از اثرمورد نظرش‌تلقي ‌جديدي‌داشته ‌است‌. اين‌بسامدهاي‌آماري‌وتداعي‌ها در حوزه‌ادبيات‌و هنر، و حوزه‌آن‌بخشي‌از هنر كه‌مبهم‌تراست‌ذو وجوه‌مي‌شود و تفسير و تأويل‌متن‌در آنها خواه‌ناخواه‌وسعت‌و گسترش‌پيدا مي‌كند و يك‌برخورد هرمونوتيك‌در آن‌شكل‌مي‌گيرد. در برابر اين‌تفسير به‌تداعي‌و بسامدها و آن‌قسم‌اول‌كه‌استناد به‌حجت‌و ظهور كلام‌بود، تفسير ديگري‌هم‌هست‌كه‌به‌آن‌تفسير به‌رأي‌مي‌گويند. تفسير به‌رأي‌اين‌است‌كه‌مثلامطلبي‌به‌نظر من‌رسيده‌ممكن‌است‌اين‌مطلب‌درست‌و صحيح‌هم‌باشد- ولي‌تطبيق‌آن‌بر آيه‌مشكل‌است‌. فرض‌كنيد من‌براساس‌تفكري‌به‌اين‌نتيجه‌رسيده‌ام‌كه‌عالم‌امري‌داريم‌و عالم‌خلقي‌، بعداً بخواهيم‌آيه‌((للله‌الامر من‌قبل‌و من‌بعد)) 17يا آيه‌((الاله‌الخلق‌والامر)) 18  را بر اين‌فهمي‌كه‌در جاي‌ديگري‌مبناي‌آن‌رامحكم‌كرده‌ام‌استوار كنم‌، اين‌تفسير به‌رأي‌است‌. تفسير به‌رأي‌،تفسيري‌است‌كه‌من‌از خود كلام‌استنادش‌را پيدا نكرده‌ام‌. ممكن‌است‌آن‌تئري‌با اين‌واقعيت‌قابل‌تطبيق‌باشد، ولي‌شاهدي‌در كارنيست‌. البته‌در اين‌گونه‌موارد مي‌تواني‌مطلب‌را به‌عنوان‌احتمال‌مطرح‌كنيم‌; اما اگر بخواهيم‌آن‌را به‌صورت‌قطعي‌مطرح‌كنيم‌اين‌تفسير به‌رأي‌است‌. ازكجا من‌مي‌توانم‌اين‌را به‌خدا نسبت‌بدهم‌وبگويم‌مقصود او هم‌از اين‌كلمه‌اين‌است‌؟ اين‌تطبيق‌ها اگرمستند نباشد تفسير به‌رأي‌است‌، خواه‌در حوزه‌فلسفه‌باشد يا درحوزه‌ادبيات‌و يا در حوزه‌عرفان‌. پس‌تفسير به‌رأي‌، تفسيري‌است‌كه‌در واقع‌قسيم‌آن‌دو قسم‌مي‌شود; يعني‌ما تفسير به‌استنادداريم‌، تفسير به‌تداعي‌و بسامدها داريم‌، و تفسير به‌رأي‌هم‌داريم‌.اين‌رأي‌، تفكر است‌، ولي‌تفكري‌نيست‌كه‌مستند و شاهدي‌داشته‌باشد; رأيي‌است‌آزاد و فارغ‌، كه‌در نتيجه‌تحت‌ عنوان‌تطبيق‌قرارمي‌گيرد.

 

----------------------------------------------------------------------------------------

پي‌نوشت‌ها :

1- بقره‌، 185.

2- بقره‌، 97.

3- بقره‌، 2.

4- لقمان‌، 3.

5- محمد، 17

6- بقره‌، 185.

7- مسد، 1.

8- مسد، 2.

9- مسد، 3.

10- همزه‌، 6.

11ـ مفاتيح‌الجنان‌محدث‌قمي‌، انتشارات‌اسوه‌، ص‌

12- مائده‌، 6.

13- يونس‌، 52.

14- آل‌عمران‌، 7.

15- بقره‌، 185.

16- بقره‌، 5.

17- روم‌، 4.

18- اعراف‌، 54.

[ پنجشنبه ۱۳۸۵/۱۱/۱۹ ] [ 13:47 ] [ سعید ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا
آیا آنها در قرآن تدبّر نمی‌کنند، یا بر دلهایشان قفل نهاده شده است؟!
محمد/24

در این وبلاگ از تفاسیر ترتیبی و موضوعی قرآن و نکات قرآنی مطلب خواهم گذاشت
گاها از تفاسیر نهج البلاغه و مثنوی یا دیگر متون هم نکته میگذارم
موضوعات وب
لینک های مفید
امکانات وب