|
منتخب تفاسیر أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا
| ||
|
ختم نبوت 2 متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری « و اذا اخذ الله ميثاق النبيين لما اتيتكم من كتاب و حكمه ثم جائكم رسول مصدق لما معكم لتومنن به و لتنصرنه قالء اقررتم و اخذتم علی ذلكم اصری قالو اقررنا قال فاشهدوا و انا معكم من الشاهدين » ( آل عمران / 81 ) به يادآر هنگامی را كه خداوند از پيامبران پيمان گرفت كه زمانی كه به شما كتاب و حكمت دادم سپس فرستادهای آمد كه آنچه با شماست تصديق میكند ، به او ايمان آوريد و او را ياری نماييد . خداوند گفت آيا اقرار و اعتراف كرديد و اين بار را به دوش گرفتيد ؟ گفتند اقرار كرديم . گفت پس همه گواه باشيد ، من نيز از گواهانم . پيوند نبوتها و رابطه اتصالی آنها میرساند كه نبوت يك سير تدريجی به سوی تكامل داشته و آخرين حلقه نبوت ، مرتفعترين قله آن است . عرفای اسلامی میگويند " الخاتم من ختم المراتب باسرها " يعنی پيامبر خاتم آن است كه همه مراحل را طی كرده و راه نرفته و نقطه كشف نشده از نظر وحی باقی نگذاشته است . اگر فرض كنيم در يكی از علوم همه مسائل مربوط به آن علم كشف شود ، جايی برای تحقيق جديد و كشف جديد باقی نمیماند . همچنين است مسائلی كه در عهده وحی است ، با كشف آخرين دستورهای الهی جايی برای كشف جديد و پيامبر جديد باقی نمیماند . مكاشفه تامه محمديه كاملترين مكاشفهای است كه در امكان يك انسان است و آخرين مراحل آن است . بديهی است كه هر مكاشفه ديگر بعد از آن مكاشفه ، جديد نخواهد بود ، از قبيل پيمودن سرزمين رفته شده است ، سخن و مطلب جديد همراه نخواهد داشت ، سخن آخر همان است كه در آن مكاشفه آمده است : « و تمت كلمه ربك صدقا و عدلا لا مبدل لكلماته و هو السميع العليم »( انعام / 115 ) . سخن راستين و موزون پروردگارت كامل شد ، كسی را توانايی تغيير دادن آنها نيست . او شنوا و داناست . مرحوم فيض در علم اليقين صفحه 105 از يكی از بزرگان چنين نقل میكند : " مقصود و هدف در فطرت آدميان رسيدن به مقام قرب الهی است و اين جز با راهنمايی پيامبران امكان پذير نمیباشد . از اين رو نبوت جزء نظام هستی قرار میگيرد و البته مقصود و هدف ، مرتبه اعلی و آخرين درجه نبوت است نه اولين درجه . آن نبوت طبق سنت الهی تدريجا كمال میيابد ، همچنانكه يك عمارت تدريجا ساخته میشود . و همچنانكه در ساختن عمارت پايهها و ديوارها هدف نيست ، هدف صورت كامل خانه است ، نبوت نيز چنين است ، هدف صورت كامل آن است و در همين جاست كه نبوت خاتمه میپذيرد و پايان میيابد و زياده نمیپذيرد ، زيرا زياده بر كمال نقص است و انگشت زيادی را میماند . پيغمبر اكرم در حديث معروف به همين معنی اشاره كرد كه گفت : مثل نبوت مثل خانهای است كه ساخته شده و جای يك خشت در آن باقی است ، من جای آن خشت آخرينم ، يا من گذارنده آن خشت آخرينم " ( متن حديث را مجمع البيان در ذيل آيه 40 سوره احزاب به نقل از صحيح بخاری و مسلم چنين آورده است :" انما مثلی فی الانبياء كمثل رجل بنی دارا فاكملها و حسنها الا موضع لبنه فكان من دخل فيها فنظر اليها قال ما احسنها الا موضع هذه اللبنه فانا موضع هذه اللبنه ختم بی الانبياء") . بيانات گذشته میتواند دورنمايی از سيمای انديشه ختم نبوت در ميان انديشههای اسلامی رسم كند و پايهها و اركان آن راارائه دهد . معلوم شد انديشه ختم نبوت بر اين پايه است كه اولا مايه دين در سرشت بشر نهاده شده است ، سرشت همه انسانها يكی است ، سير تكاملی بشر يك سير هدفدار و بر روی يك خط مشخص و مستقيم است ، از اين رو حقيقت دين كه بيان كننده خواستهای فطرت و راهنمای بشر به راه راست است يكی بيش نيست . ثانيا يك طرح به شرط فطری بودن ، جامع بودن ، كلی بودن و به شرط مصونيت از تحريف و تبديل و به شرط حسن تشخيص و تطبيق در مرحله اجرا میتواند برای هميشه رهنمون و مفيد و مادر طرحها و برنامهها و قوانين جزئی بی نهايت واقع گردد . مباحث آينده بهتر اين مطلب را روشن خواهد كرد . اكنون به بررسی و پاسخ پرسشهايی كه در آغاز گفتار اشاره شد میپردازيم . اولين پرسشی كه انديشه ختم نبوت به وجود میآورد درباره رابطه انسان با جهان غيب است . چطور میشود كه انسان اوليه با همه بدويت و بساطت ، از طريق وحی و الهام با جهان غيب ارتباط پيدا كرده و دروازههای آسمان به روی او باز بوده است ، اما بشر پيشرفته كمال يافته بعدی از اين موهبت محروم و درهای آسمان به رويش بسته شده است ؟ آيا واقعا استعدادهای معنوی و روحی بشر كاهش يافته و بشريت از اين نظر تنزل كرده است ؟ اين شبهه از اين پندار پديد آمده كه ارتباط و اتصال معنوی با غيب مخصوص پيامبران است و لازمه انقطاع نبوت بريده شدن هر گونه رابطه معنوی و روحانی ميان جهان غيب و جهان انسان است . اما اين پندار ، سخت بی اساس است . قرآن كريم نيز ملازمهای ميان اتصال با غيب و ملكوت و ميان مقام نبوت قائل نيست ، همچنانكه خرق عادت را به تنهايی دليل بر پيامبری نمیشناسد . قرآن كريم افرادی را ياد میكند كه از زندگی معنوی نيرومندی برخوردار بودهاند ، با فرشتگان همسخن بوده و امور خارقالعاده از آنها سر میزده بدون آنكه " نبی " بوده باشند . بهترين مثال ، مريم دختر عمران مادر عيسی مسيح است كه قرآن داستانهای حيرت انگيزی از او نقل كرده است . قرآن درباره مادر موسی نيز میگويد : ( ما به او وحی كرديم كه موسی را شير بده و آنگاه كه بر جان او بيم كردی او را به دريا بسپار ، ما او را حفظ كرده ، به تو باز خواهيم گرداند ) ( قصص / 7 ) . چنانكه میدانيم نه مادر عيسی پيامبر است و نه مادر موسی . حقيقت اين است كه اتصال به غيب و شهود حقايق ملكوتی ، شنيدن سروش غيبی و بالاخره ( خبر شدن ) از غيب ، نبوت نيست ، نبوت " خبر باز آوردن " است و نه " هر كه او را خبر شد ، خبر باز آورد " . قرآن باب اشراق و الهام را بر روی همه كسانی كه باطن خويش را پاك كنند باز میداند : « ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا »( انفال / 29 ) . اگر تقوای الهی داشته باشيد خدا در جان شما نوری قرار میدهد كه مايه تشخيص و تميز شما باشد . « و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا »( عنكبوت / 69 ) . آنان كه در راه ما كوشش كنند ما راههای خود را به آنها مینمايانيم . برای اينكه نمونهای از زندگی معنوی و عرفانی از نظر منطق اسلام به دست داده باشيم كافی است گوشهای از يكی از خطب نهج البلاغه را ذكر كنيم . در خطبه 220 نهج البلاغه چنين آمده است : « ان الله تعالی جعل الذكر جلاء للقلوب ، تسمع به بعد الوقرة و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة ، و ما برح لله عزت الانه فی البرهةبعد البرهة و فی ازمان الفترات عباد ناجاهم فی فكرهم و كلمهم فی ذات عقولهم » . خداوند ياد خود را صيقل دلها قرار داده است . دلها بدين وسيله از پس كری ، شنوا و از پس كوری ، بينا و از پس سركشی و عناد ، مطيع و رام میگردند . همواره چنين بوده و هست كه خداوند در هر برههای از زمان ، و در زمانهايی كه پيامبری نبوده است ، بندگانی داشته و دارد كه در سر ضمير آنها با آنها راز میگويد و از راه عقلهای آنها با آنها تكلم میكند . از پيغمبر اكرم روايت است : « ان لله عبادا ليسوا بانبياء يغبطهم النبوة» ( صدرالمتالهين در مفاتيح الغيب اين حديث را نقل میكند و میگويد : هذا الحديث مما رواه المعتبرون من اهل الحديث فی طريقتنا و طريقه غيرنا " يعنی اين حديث را محدثين معتبر شيعه و سنی روايت كردهاند . و نيز رجوع شود به آخرين فصل كتاب الشواهد الربوبيه ) . خداوند بندگانی دارد كه پيامبر نيستند ، اما پيامبری بر آنها رشك میبرد . از نظر شيعيان كه به مقام امامت و ولايت باطنی ائمه اطهار ( عليهم السلام ) قائلاند بدون آنكه آنها را نبی بدانند ، مطلب كاملا حل شده است . عرفای اسلامی در قالب اصطلاحات عرفانی مراتب سير و سلوك معنوی را به چهار مرحله تقسيم كردهاند ، ما به خاطر پرهيز از اطاله كلام فقط به دو مرحله از آن اشاره میكنيم : الف . سفر از خلق به حق ب . سفر از حق به خلق سفر از خلق به حق مخصوص پيامبران نيست ، بلكه پيامبران مبعوث شدهاند كه بشر را در اين سفر مدد نمايند . آنچه مخصوص پيامبران است سفر از حق به خلق است ، يعنی ماموريت برای ارشاد و هدايت و دستگيری خلق . پيامبری بازگشت به كثرت است برای سوق دادن به وحدت . صدرالمتالهين در صفحه 13 مفاتيح الغيب میگويد : " وحی يعنی نزول فرشته بر گوش و بر دل به منظور ماموريت و پيامبری هر چند منقطع شده است و ديگر فرشتهای بر كسی نازل نمیشود و او را مامور اجرای فرمانی نمینمايد ، زيرا به حكم " « اكملت لكم دينكم»" ، آنچه از اين راه بايد به بشر برسد رسيده است ، ولی باب الهام و اشراق هرگز بسته نشده و نخواهد شد ، ممكن نيست اين راه مسدود گردد " . در اين زمينه سخنان زيادی گفته شده كه نقل آنها موجب اطاله كلام است . در ميان دانشمندان عصر ما اقبال لاهوری سخن لطيفی در اين موضوع دارد . اقبال در فرق ميان نبی و عارف ( و به قول خود او مرد باطنی ) چنين میگويد : پرسش ديگر اين است : پيامبران مجموعا دو وظيفه انجام ميدادهاند : يكي اينكه از جانب خدا براي بشر قانون و دستور العمل ميآوردهاند ، دوم اينكه مردم را به خدا و عمل به دستورالعملهاي الهي آن عصر و زمان دعوت و تبليغ ميكردهاند . غالب پيامبران فقط وظيفه دوم را انجام ميدادهاند ، عده بسيار كمي از پيامبران كه قرآن آنها را " اولوالعزم " ميخواند قانون و دستور العمل آوردهاند . به عبارت ديگر ، دو نوع نبوت بوده است : نبوت تشريعي و نبوت تبليغي . پيامبران تشريعي كه عددشان بسيار اندك است صاحب قانون و شريعت بودهاند ، ولي پيامبران تبليغي كارشان تعليم و تبليغ و ارشاد مردم به تعليمات پيامبر صاحب شريعت بوده است . اسلام كه ختم نبوت را اعلام كرده است نه تنها به نبوت تشريعي خاتمه داده است بلكه به نبوت تبليغي نيز پايان داده است . چرا چنين است ؟ چرا امت محمد و ملت اسلام از هدايت و ارشاد چنين پيامبراني محروم ماندهاند ؟ فرضا اين مطلب را پذيرفتيم كه اسلام به واسطه كمال و كليت و تماميت و جامعيتش به نبوت تشريعي پايان داده است ، پايان يافتن نبوت تبليغي را با چه حساب و فلسفهاي ميتوان توجيه كرد ؟ حقيقت اين است كه وظيفه اصلي نبوت و هدايت وحي ، همان وظيفه اول است ، اما تبليغ و تعليم و دعوت ، يك وظيفه نيمه بشري و نيمه الهي است . وحي و نبوت ، يعني اتصال مرموز با ريشه وجود و سپس ماموريت براي ارشاد خلق ، مظهري است از مظاهر " هدايت " كه بر سراسر هستي حكمفرماست : «ربنا الذي اعطي كل شيء خلقه ثم هدي »( طه / 50 ) . « الذي خلق فسوي و الذي قدر فهدي »( اعلي / 2 و 3 ) . موجودات با پيمودن پلههاي هستي به تناسب درجه كمالي كه به آن ميرسند ، از هدايت خاص آن درجه بهرهمند ميگردند ، يعني خصوصيت و شكل هدايت بر حسب مراحل مختلف هستي متفاوت است . دانشمندان اثبات كردهاند كه حيوانات هر اندازه از نظر ساختمان و تجهيزات طبيعي ضعيفتر و ناتوانترند از لحاظ نيروي مرموز هدايت غريزه كه نوعي حمايت و سرپرستي مستقيم طبيعت است قويترند ، و هر اندازه كه از لحاظ تجهيزات طبيعي و نيروهاي حسي و خيالي و وهمي و عقلي مجهزتر ميگردند و بر پلههاي وجود بالا ميروند ، از هدايت غريزي آنها كاسته ميشود ، درست مانند كودكي كه در مراحل اول كودكي تحت حمايت و سرپرستي مستقيم و همه جانبه پدر و مادر است و هر اندازه كه رشد ميكند از تحت حمايت مستقيم والدين خارج و به خود واگذاشته ميشود . بالا رفتن جانداران بر پلههاي هستي و مجهز شدن به تجهيزات عضوي و حسي و خيالي و وهمي و هوشي و عقلي بر امكانات و استقلال آنها ميافزايد و به همان نسبت از هدايت غريزي آنها ميكاهد . ميگويند حشرات از همه حيوانات از لحاظ غريزه مجهزترند ، در صورتي كه از لحاظ مراحل تكامل در درجه پايين قرار گرفتهاند و انسان كه بر بالاترين پله نردبان تكامل قرار گرفته است از لحاظ غريزه از همه ناتوانتر است . وحي ، عاليترين و راقيترين مظاهر و مراتب هدايت است . وحي ، رهنمونيهايي دارد كه از دسترس حس و خيال و عقل و علم و فلسفه بيرون است و چيزي از اينها جانشين آن نميشود . ولي وحيي كه چنين خاصيتي دارد وحي تشريعي است نه تبليغي وحي . تبليغي برعكس است . تا زماني بشر نيازمند به وحي تبليغي است كه درجه عقل و علم و تمدن به پايهاي نرسيده است كه خود بتواند عهدهدار دعوت و تعليم و تبليغ و تفسير و اجتهاد در امر دين خود بشود . ظهور علم و عقل ، و به عبارت ديگر ، رشد و بلوغ انسانيت ، خود به خود به وحي تبليغي خاتمه ميدهد و علما جانشين چنان انبياء ميگردند . ميبينيم قرآن در اولين آيهاي كه نازل ميشود سخن از قرائت و نوشتن و قلم و علم به ميان ميآورد : « اقرا باسم ربك الذي خلق ، خلق الانسان من علق ، اقرا و ربك الاكرم الذي علم بالقلم ، علم الانسان مالم يعلم »( علق / 1 - 5 ) . اين آيه اعلام ميكند كه عهد قرآن ، عهد خواندن و نوشتن و ياد دادن و علم و عقل است . اين آيه تلويحا ميفهماند كه در عهد قرآن وظيفه تعليم و تبليغ و حفظ آيات آسماني به علما منتقل شده و علما از اين نظر جانشين انبياء ميشوند . اين آيه اعلام بلوغ و استقلال بشريت در اين ناحيه است . قرآن در سراسر آياتش بشر را به تعقل و استدلال و مشاهده عيني و تجربي طبيعت و مطالعه تاريخ و به تفقه و فهم عميق دعوت ميكند . اينها همه نشانههاي ختم نبوت و جانشيني عقل و علم به جاي وحي تبليغي است . براي كداميك از كتب آسماني به اندازه قرآن كار شده است ؟ به محض نزول قرآن هزارها حافظ قرآن پيدا ميشود . هنوز نيم قرن نگذشته به خاطر قرآن علم نحو و صرف و دستور زبان تدوين و لغتهاي زبان عربي جمع آوري ميگردد ، علم معاني و بيان و بدايع ابتكار ميشود ، هزارها تفسير و مفسر و حوزههاي تفسير به وجود ميآيد ، روي كلمه به كلمه قرآن كار ميشود . غالب اين فعاليتها از طرف مردمي صورت ميگيرد كه نسبت به زبان عربي بيگانهاند . فقط علاقه به قرآن است كه چنين شور و هيجاني به وجود ميآورد . چرا براي تورات و انجيل و اوستا چنين فعاليتهايي نشد ؟ آيا اين خود دليل بر رشد و بلوغ بشريت و قابليت او براي حفظ و تعليم و تبليغ كتاب آسمانياش نيست ؟ آيا اين خود دليل جانشين شدن دانش به جاي نبوت تبليغي نيست ؟ بشر در دورههاي پيشين مانند كودك مكتبي بوده است كه كتابي كه به دستش براي خواندن ميدهند پس از چند روز پاره پاره ميكند ، و بشر دوره اسلامي مانند يك عالم بزرگسال است كه با همه مراجعات مكرري كه به كتابهاي خود ميكند ، آنها را در نهايت دقت حفظ مينمايد . زندگي بشر را معمولا به عهد تاريخي و عهد ما قبل تاريخ تقسيم ميكنند . عهد تاريخي از زماني است كه بشر توانسته يادگارهايي به صورت كتيبه يا كتاب از خود باقي بگذارد و همانها امروز ملاك قضاوت درباره زندگي آن روز است ، اما از عهد ماقبل تاريخ هيچ گونه اثري كه ملاك قضاوت قرار بگيرد باقي نمانده است . ولي ميدانيم كه آثار عهد تاريخي نيز غالبا پراكنده است . دورهاي كه از آن به بعد بشر تاريخ و آثار خود را به طور منظم و نسل به نسل حفظ كرده و تحويل نسل بعد داده مقارن با ظهور اسلام است . خود اسلام نيز عاملي براي اين رشد عقلي محسوب ميشود . در دوره اسلامي ، مسلمين هم آثار خود را حفظ و نگهداريكردند و مانع اندراس و نابودي شدند و هم كم و بيش آثار ملل پيشين را نگهداري و به نسلهاي بعد منتقل كردند . يعني تقريبا مقارن با عهد ختم نبوت است كه بشر لياقت خود را براي حفظ مواريث علمي و ديني نشان داده است و در واقع دوره تاريخي واقعي مقارن با ظهور اسلام است . در ادوار گذشته ، از يك طرف آثار نفيس علمي و فلسفي و ديني به وجود ميآمد و از طرف ديگر در كام آتش يا آب ميرفت . تاريخ از اين سرگذشتهاي دردناك فراوان به ياد دارد . حوزه علمي و عظيم اسكندريه پس از نفوذ مسيحيت در حوزه امپراطوري روم شرقي منحل شد و كتابخانه تاريخي آن به وسيله متعصبان مسيحي در كام آتش ميرفت ( مدتها شايع شده بود كه اين كتابخانه را مسلمين هنگام فتح مصر آتش زدند . اين شايعه آنقدر قوت گرفت كه متاخران مسلمانان آن را در كتابهاي خود بازگو كردند . گذشته از اينكه در هيچيك از مدارك معتبر اين قضيه نقل نشده است ، اخيرا محققين اثبات كردهاند كه اين كتابخانه قبلا توسط متعصبين مسيحي سوخته شده است و شايعه نسبت به مسلمين نيز از طرف يك گوينده مسيحي است كه در حدود دو قرن با آن زمان فاصله داشته است . ( رجوع شود به جلد يازدهم ترجمه تاريخ تمدن ويل دورانت صفحه 219 و به رساله شبلي نعمان به نام كتابخانه اسكندريه كه در همين موضوع نوشته شده است ) . طلوع و ظهور علم و رسيدن بشر به حدي كه خود حافظ و داعي و مبلغ دين آسماني خود باشد خواه ناخواه به نبوت تبليغي خاتمه داد . از اين رو است كه پيغمبر اكرم علماي اين امت را همدوش انبياي بني اسرائيل يا برتر از آنها ميشمارد . اقبال لاهوري باز هم سخن لطيفي دارد ، ميگويد : " پيامبر اسلام ميان جهان قديم و جهان جديد ايستاده است . تا آنجا كه به منبع الهام وي مربوط ميشود به جهان قديم تعلق دارد و آنجا كه پاي روح الهام وي در كار ميآيد متعلق به جهان جديد است . زندگي در وي منابع ديگري از معرفت را اكتشاف ميكند كه شايسته خط سير جديد آن است . ظهور و ولادت اسلام ، ولادت عقل برهاني استقرائي است . رسالت با ظهور اسلام ، در نتيجه اكتشاف ضرورت پايان يافتن خود رسالت به حد كمال ميرسد ، و اين خود مستلزم دريافت هوشمندانه اين امر است كه زندگي نميتواند پيوسته در مرحله كودكي و رهبري شدن از خارج باقي بماند . الغاي كاهني و سلطنت ميراثي در اسلام ، توجه دائمي به عقل و تجربه در قرآن ، و اهميتي كه اين كتاب مبين به طبيعت و تاريخ به عنوان منابع معرفت بشري ميدهد ، همه سيماهاي مختلف انديشه واحد ختم رسالت است . . . انديشه خاتميت را نبايد به اين معني گرفت كه سرنوشت نهايي زندگي ، جانشين شدن كامل عقل به جاي عاطفه است . چنين چيزي نه ممكن است نه مطلوب . . . " ( احياي فكر ديني در اسلام ، ص 145 ) . اسلام ضمن اعلام ختم نبوت ، جاويدان ماندن خويش را اعلام كرد : « حلال محمد حلال الی يوم القيامه و حرام محمد حرام الی يوم القيامه » ( اصول كافی ، ج / 2 ص 17 ) . پر سر و صداترين پرسشها و ايرادها در اطراف همين موضوع است . میگويند : مگر ممكن است چيزی جاويد بماند ؟ ! همه چيز در جهان بر ضد جاويد ماندن است ، اساسی ترين اصل اين جهان اصل تغيير و تحول است ، تنها يك چيز جاودانی است ، آن اينكه هيچ چيز جاودانی نيست . منكران جاويد ماندن ، گاهی به سخنان خود رنگ فلسفی میدهند و قانون تغيير و تحول را كه قانون عمومی طبيعت است دليل میآورند . اگر به اين مساله صرفا از اين جنبه بنگريم جواب ايراد روشن است : آن چيزی كه همواره در تغيير و تحول است ، ماده و تركيبات مادی جهان است ، اما قوانين و نظامات - خواه نظامات طبيعی و يا نظامات اجتماعی منطبق بر نواميس طبيعی - مشمول اين قانون نمیباشند . ستارگان و منظومههای شمسی پديد میآيند و پس از چندی فرسوده و فانی میگردند ، اما قانون جاذبه همچنان پای برجاست ، گياهان و جانوران زاده میشوند و میزيند و میميرند ، ولی قوانين زيست شناسی همچنان زنده است . همچنين است حال انسانها و قانون زندگی آنها ، انسانها از آنجمله شخص پيغمبر میميرد ، ولی قانون آسمانی او زنده است . مصطفی را وعده داد الطاف حق گر بميری تو نميرد اين سبق در طبيعت " پديدهها " متغيرند نه قانونها . اسلام قانون است نه پديده . اسلام آنوقت محكوم به مرگ است كه با قوانين طبيعت ناهماهنگ باشد ، اما اگر چنانكه خود مدعی است از فطرت و سرشت انسان و اجتماع سرچشمه گرفته باشد و با طبيعت و قوانين آن هماهنگی داشته باشد ، چرا بميرد ؟ ! ولی گاهی از جنبه اجتماعی ايراد میكنند ، میگويند : مقررات اجتماعی يك سلسله مقررات قراردادی است كه بر اساس نيازمنديهای اجتماعی وضع میشود . نيازمنديها كه مبنا و اساس مقررات و قوانين اجتماعی میباشند به موازات توسعه و تكامل عوامل تمدن در تغييرند ، نيازمنديهای هر عصر با نيازمنديهای عصر ديگر متفاوت است ، نيازمنديهای بشر در عصر موشك و هواپيما و برق و تلويزيون با نيازمنديهای عصر اسب و الاغ و شتر به كلی فرق كرده است . چگونه ممكن است مقررات زندگی او در اين عصر همان مقررات عصر اسب و الاغ و شتر باشد ؟ به عبارت ديگر ، توسعه و پيشرفت عوامل تمدن ، لزوما و جبرا مقتضيات جديدی میآورد ، نه ممكن است جلو " جبر تاريخ " را گرفت و زمان را به يك حال نگه داشت . و نه ممكن است با مقتضيات زمان هماهنگی نكرد . پابند بودن به مقررات ثابت و يكنواخت مانع انعطاف و انطباق با مقتضيات زمان و هماهنگی با قافله تمدن است . بدون شك مهمترين مسالهای كه اديان و بالاخص اسلام در اين عصر با آن مواجه است همين مساله است نسل جديد جز درباره تحول و دگرگونی و نو طلبی و درك مقتضيات زمان نمیانديشد . در مواجهه با اين نسل ، اولين سخنی كه به گوش میرسد همين است . از نظر افراطيهای اين نسل ، مذهب و نوخواهی دو پديده متضادند : خاصيت نوخواهی ، تحرك و پشت كردن به گذشته است و خاصيت مذهب جمود و سكون و توجه به گذشته و پاسداری وضع موجود . اسلام بيش از هر مذهب ديگر بايد با اين گروه پنجه نرم كند ، زيرا اسلام از طرفی دعوی جاودانگی دارد - كه بر گوش اين گروه سخت سنگين است - و از طرف ديگر در همه شؤون زندگی مداخله كرده است از رابطه فرد با خدا گرفته تا روابط اجتماعی افراد ، روابط خانوادگی ، روابط فرد و اجتماع ، روابط انسان و جهان . اگر اسلام مانند برخی اديان ديگر به يك سلسله تشريفات عبادی و دستور العملهای خشك اخلاقی قناعت كرده بود چندان مشكلی نبود ، اما با اين همه مقررات و قوانين مدنی ، جزائی ، قضائی ، سياسی ، اجتماعی و خانوادگی چه میتوان كرد ؟ چنانكه میبينيم در اين اشكال ، از " جبر تاريخ " ، " تغيير نيازمنديها " ، " لزوم رعايت مقتضيات زمان " سخن به ميان آمده است ، از اين رو لازم است ما درباره اين سه موضوع كه عنصر اصلی اين ايراد را تشكيل میدهند اندكی بحث كنيم ، سپس راه حل مشكل را از نظر اسلام بيان نماييم . اين مقاله ادعا ندارد كه در اين صفحات محدود بتواند همه جوانب اين مطلب را به تفصيل متعرض شود ، زيرا بررسی چنين مسالهای كه به فلسفه و فقه و تاريخ و جامعه شناسی تواما مربوط است در خور يك كتاب پرحجم و محصول سالها مطالعه است . اين مقاله اميدوار است نشانههايی از راه حل اين مشكل ارائه دهد . جبر تاريخ كلمهای است مركب از دو جزء : جبر ، تاريخ . جبر يعنی حتميت و اجتناب ناپذيری و به اصطلاح فلاسفه : ضرورت و وجوب . وقتی كه مثلا میگوييم ( 5 *5 ) ضرورتا و جبرا مساوی با 25 است يعنی حتما چنين است و خلاف آن ناممكن است . بديهی است كه جبر در اين اصطلاح كه مفهومی فلسفی است غير از جبر به مفهوم حقوقی و فقهی و عرفی است كه به معنی اكراه و اعمال زور است . ( 5 * 5 ) به حكم طبيعت ذاتی خود مساوی 25 است نه به حكم يك قوه جبريه و با اعمال زور . اما تاريخ : تاريخ يعنی مجموعه حوادثی كه سرگذشت بشر را تشكيل میدهد . سرگذشت بشر جريانی طی میكند و نيروهايی در كار است كه آن را میگرداند و اداره مینمايد . همچنانكه يك چرخ دستی يا يك كارخانه با نيروی دست يا بخار میگردد ، تاريخ نيز با عوامل و نيروهايی میگردد و دور میزند و بالا میرود . پس جبر تاريخ يعنی حتميت و اجتناب ناپذيری سرگذشت بشر . اگر گفتيم حركت تاريخ جبری است به معنی اين است كه عوامل مؤثر در زندگی اجتماعی بشر تاثيرات قطعی و غير قابل تخلف دارند ، اثر بخشيدن اين عوامل ، ضروری و حتمی و اجتناب ناپذير است . كلمه " جبر تاريخ " در عصر ما ارزش و اعتبار فراوانی يافته است . اين كلمه در حال حاضر همان نقشی را بازی میكند كه كلمه " قضا و قدر " در گذشته بازی كرده است : سرپوشی است برای تسليم شدن در مقابل حوادث و عذری است برای تقصيرها . آن شير خونخوارهای كه در برابرش جز تسليم و رضا چارهای نيست در گذشته قضا و قدر بود و در زمان حاضر جبر تاريخ است . حقيقت اين است كه هم قضا و قدر و هم جبر تاريخ مفهوم فلسفی صحيحی دارد ، درست درك نكردن مفهوم واقعی آنها موجب سوء تعبير شده است . در كتاب انسان و سرنوشت درباره قضا و قدر بحث كردهايم ، اما جبر تاريخ : در اينكه سرگذشت بشر مانند همه حوادث جهان قانون لايتغيری دارد و عوامل تاريخی مانند همه عوامل ديگر تاثيرات قطعی و ضروری دارند سخنی نيست . قرآن كريم نيز با زبان مخصوص خود تحت نام " سنة الله " آن را تاييد نموده است . ولی سخن در شكل تاثير اين عوامل است كه آيا تاثير جبری عوامل تاريخ به اين شكل است كه همه چيز موقت و محدود و محكوم به زوال است يا به شكل ديگر است ؟ بديهی است كه بستگی دارد به نوع عامل . اگر عوامل گرداننده تاريخ ، ثابت و پايدار باشند ، نتيجه تاثير جبری آنها به اين شكل خواهد بود كه جريانی را ادامه دهند ، و اگر برعكس ، ناپايدار باشند ، نتايج و آثار آنها نيز ناپايدار خواهد بود . يكی از عوامل تاريخی عامل خانوادگی و جنسی است . اين عامل يك عامل ثابت و پايدار است و هميشه به سوی تشكيل خانواده و انتخاب همسر و توليد فرزند گرايش داشته است . در طول تاريخ بشر نهضتهايی عليه زندگی خانوادگی صورت گرفته است ، اما همه با شكست مواجه شده است ، چرا ؟ چون بر خلاف جبر تاريخ بوده است ، جبر تاريخ ايجاب میكرده كه باقی بماند . يكی ديگر از عوامل تاريخی عامل مذهبی است . در نهاد بشر گرايش به پرستش - به هر شكل و به هر صورت - وجود داشته است . اين عامل در تمام دورهها نقش خود را ايفا كرده است و نگذاشته است توجه به مذهب فراموش شود . پس اينكه جبر تاريخ را مساوی با موقت و محدوديت گرفته و دليلی برای ناپايداری هر قانون و قاعدهای بگيريم اشتباه محض است . جبر تاريخ آنجا ناپايداری را نتيجه میدهد كه عامل مورد نظر مانند عامل توليد اقتصادی ناپايدار باشد و عامل ديگر جای آن را بگيرد . پس بايد سراغ انسان و نيازمنديهای او و عوامل گرداننده تاريخ و شعاع تاثير هر عاملی در محيط اجتماع رفت تا روشن گردد در چه حدودی است و كداميك ثابت و پايدار و كداميك نا ثابت و نا پايدار است . حقيقت اين است كه فرضيه مساوی بودن جبر تاريخ با ناپايداری همه شؤون زندگی انسان مولود فرضيه " يك بعدی بودن انسان " است . طبق اين فرضيه انسان يك بعد اصيل بيشتر ندارد و تحول تاريخ يك تحول يك شاخهای است . از نظر طرفداران اين فرضيه عامل اساسی و اصلی تاريخ در هر عصری اقتصاد است ، طرز توليد و توزيع ثروت و روابط اقتصادی افراد از قبيل روابط كارگر و كارفرما ، كشاورز و ارباب و غيره - كه البته روابط متغير و ناثابتی است - جنبههای ديگر زندگی از قبيل دين و علم و فلسفه و قانون و اخلاق و هنر را تعيين میكند . اين فرضيه در ابتدا سر و صدای زيادی در جهان راه انداخت ، ولی اكنون ارزش و اعتبار سابق خود را از دست داده است . اكنون حتی بسياری از مفسران مادی جهان و تاريخ به اين فرضيه پشت كردهاند . هر چند هنوز از نظر علمی نمیتوان به طور قطع اظهار نظر كرد كه انسان " اين موجود ناشناخته " چند بعدی است و تاريخ انسان را با فرض چند بعد میتوان توجيه كرد ، اما قدر مسلم اين است كه انسان يك بعدی نيست و فرضيه يك بعدی بودن انسان و يك خطی بودن سير تاريخ انسان از بی پايهترين فرضيههاست . آيا درست است كه همه نيازمنديهای بشر در تغيير است و با تغيير نيازمنديها قوانين و مقررات مربوط به آنها تغيير میكند ؟ جواب اين است كه نه تمام نيازمنديها در تغيير است و نه لازمه تغيير نيازمنديها اين است كه اصول و قواعد اساسی زندگی تغيير كند . اما قسمت اول : نيازمنديها بر دو گونه است : نيازمنديهای اولی و نيازمنديهای ثانوی . نيازمنديهای اولی از عمق ساختمان جسمی و روحی بشر و از طبيعت زندگی اجتماعی سرچشمه میگيرد . تا انسان انسان است و تا زندگی وی زندگی اجتماعی است ، آن نوع نيازمنديها هست . اين نيازمنديها يا جسمی است يا روحی و يا اجتماعی . نيازمنديهای جسمی از قبيل نيازمندی به خوراك ، پوشاك ، مسكن ، همسر و غيره ، نيازمنديهای روحی از قبيل علم ، زيبايی ، نيكی ، پرستش ، احترام و تربيت ، نيازمنديهای اجتماعی از قبيل معاشرت ، مبادله ، تعاون ، عدالت ، آزادی و مساوات . نيازمنديهای ثانوی نيازمنديهايی است كه از نيازمنديهای اولی ناشی میشود . نيازمندی به انواع آلات و وسايل زندگی كه در هر عصر و زمانی با عصر و زمان ديگر فرق میكند از اين نوع است . نيازمنديهای اولی محرك بشر به سوی توسعه و كمال زندگی است ، اما نيازمنديهای ثانوی ناشی از توسعه و كمال زندگی است و در عين حال محرك به سوی توسعه بيشتر و كمال بالاتر است . تغيير نيازمنديها و نو شدن و كهنه شدن آنها مربوط به نيازمنديهای ثانوی است . نيازمنديهای اولی نه كهنه میشود و نه از بين میرود ، هميشه زنده و نو است . پارهای از نيازمنديهای ثانوی نيز چنين است . از آن جمله است نيازمندی به قانون . نيازمندی به قانون ناشی از نيازمندی به زندگی اجتماعی است و در عين حال دائم و هميشگی است . بشر هيچ زمانی بی نياز از قانون نخواهد شد اما قسمت دوم : درست است كه توسعه عوامل تمدن نيازمنديهای جديدی به وجود میآورد و احيانا يك سلسله قراردادها و قوانين فرعی را ايجاب میكند ، مثلا وسائل نقليه ماشينی ايجاب میكند كه يك سلسله قراردادها و مقررات به نام مقررات راهنمايی برای شهرها و يك سلسله مقررات بين المللی ميان كشورها وضع بشود كه در گذشته نيازی به چنين مقررات نبود ، اما توسعه عوامل تمدن ايجاب نمیكند كه قوانين حقوقی و جزائی و مدنی مربوط به داد و ستدها و وكالتها و غصبها و ضمانتها و ارث و ازدواج و امثال اينها - اگر مبتنی بر عدالت و حقوق فطری واقعی باشد - عوض بشود چه رسد به قوانين مربوط به رابطه انسان يا رابطه انسان با طبيعت . قانون ، راه و طريقه عادلانه و شرافتمندانه تامين نيازمنديها را مشخص میكند . تغيير و تبديل وسائل و ابزارهای مورد نياز سبب نمیشود كه راه تحصيل و استفاده و مبادله عادلانه آنها عوض بشود مگر آنكه فرض كنيم همان طور كه اسباب و وسائل و ابزارهای زندگی تغيير میيابد و متكامل میشود ، مفاهيم حق و عدالت و اخلاق نيز تغيير میكند ، و به عبارت ديگر ، فرض كنيم حق و عدالت و اخلاق يك سلسله مفاهيم نسبی هستند ، يك چيز كه در يك زمان حق و عدالت و اخلاق است ، در عصر و زمان ديگر ضد حق و عدالت و اخلاق است . اين فرضيه در عصر ما زياد بازگو میشود ، ولی در اين گفتار مجالی برای طرح و بحث اين مساله نيست ، همين قدر میگوييم درك نكردن مفهوم واقعی حق ، عدالت و اخلاق سبب چنين فرضيهای شده است و بس . آنچه در باب حق و عدالت و اخلاق متغير است ، شكل اجرائی و مظهر عملی آنهاست نه حقيقت و ماهيتشان . يك قانون اساسی اگر مبنا و اساس حقوقی و فطری داشته باشد ، از يك ديناميسم زنده بهرهمند باشد ، خطوط اصلی زندگی را رسم كند و به شكل و صورت زندگی كه وابسته به درجه تمدن است نپردازد ، میتواند با تغييرات زندگی هماهنگی كند بلكه رهنمون آنها باشد . تناقض ميان قانون و احتياجات نو به نو ، آنگاه پيدا میشود كه قانون به جای اينكه خط سير را مشخص كند ، به تثبيت شكل و ظاهر زندگی بپردازد ، مثلا وسائل و ابزارهای خاصی را كه وابستگی تام و تمام به درجه فرهنگ و تمدن دارد بخواهد برای هميشه تثبيت نمايد . اگر قانون بگويد الزاما هميشه بايد در نوشتن از دست و در سوار شدن از اسب و الاغ و در روشنايی از چراغ نفتی و در پوشيدن از منسوجات دستی و . . . استفاده كرد ، چنين قانونی به مبارزه با توسعه علم و تمدن و احتياجات ناشی از آن برخاسته است و بديهی است كه جبر تاريخ آن را عوض میكند . قانون هر اندازه جزئی و مادی باشد ، يعنی خود را به مواد مخصوص و رنگ و شكلهای مخصوص بسته باشد ، شانس بقا و دوام كمتری دارد ، و هر اندازه كلی و معنوی باشد و توجه خود را نه به شكلهای ظاهری اشياء بلكه به روابط ميان اشياء يا ميان اشخاص معطوف كرده باشد شانس بقا و دوام بيشتری دارد . [ چهارشنبه ۱۳۸۵/۰۹/۰۱ ] [ 17:46 ] [ سعید ]
|
||
| [ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] | ||