منتخب تفاسیر
أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا   
قالب وبلاگ
لینک دوستان
لینک های مفید



ختم نبوت 2

 

متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری

 

« و اذا اخذ الله ميثاق النبيين لما اتيتكم من كتاب و حكمه ثم جائكم‏ رسول مصدق لما معكم لتومنن به و لتنصرنه قال‏ء اقررتم و اخذتم علی ذلكم‏ اصری قالو اقررنا قال فاشهدوا و انا معكم من الشاهدين » ( آل عمران / 81  ) به يادآر هنگامی را كه خداوند از پيامبران پيمان گرفت كه زمانی كه به‏ شما كتاب و حكمت دادم سپس فرستاده‏ای آمد كه آنچه با شماست تصديق‏ می‏كند ، به او ايمان آوريد و او را ياری نماييد . خداوند گفت آيا اقرار و اعتراف كرديد و اين بار را به دوش گرفتيد ؟ گفتند اقرار كرديم . گفت‏ پس همه گواه باشيد ، من نيز از گواهانم .

پيوند نبوتها و رابطه اتصالی آنها می‏رساند كه نبوت يك سير تدريجی به‏ سوی تكامل داشته و آخرين حلقه نبوت ، مرتفع‏ترين قله آن است . عرفای‏ اسلامی می‏گويند " الخاتم من ختم المراتب باسرها " يعنی پيامبر خاتم آن‏ است كه همه مراحل را طی كرده و راه نرفته و نقطه كشف نشده از نظر وحی‏ باقی نگذاشته است . اگر فرض كنيم در يكی از علوم همه مسائل مربوط به آن‏ علم كشف شود ، جايی برای تحقيق جديد و كشف جديد باقی نمی‏ماند . همچنين‏ است مسائلی كه در عهده وحی است ، با كشف آخرين دستورهای الهی جايی‏ برای كشف جديد و پيامبر جديد باقی نمی‏ماند . مكاشفه تامه محمديه‏ كامل‏ترين مكاشفه‏ای است كه در امكان يك انسان است و آخرين مراحل آن‏ است . بديهی است كه هر مكاشفه ديگر بعد از آن مكاشفه ، جديد نخواهد بود ، از قبيل پيمودن سرزمين رفته شده است ، سخن و مطلب جديد همراه نخواهد داشت ، سخن آخر همان است كه در آن مكاشفه آمده است : « و تمت كلمه ربك صدقا و عدلا لا مبدل لكلماته و هو السميع العليم »( انعام /  115  ) . سخن راستين و موزون پروردگارت كامل شد ، كسی را توانايی تغيير دادن‏ آنها نيست . او شنوا و داناست .

مرحوم فيض در علم اليقين صفحه 105 از يكی از بزرگان چنين نقل می‏كند : " مقصود و هدف در فطرت آدميان رسيدن به مقام قرب الهی است و اين‏ جز با راهنمايی پيامبران امكان پذير نمی‏باشد . از اين رو نبوت جزء نظام‏ هستی قرار می‏گيرد و البته مقصود و هدف ، مرتبه اعلی و آخرين درجه نبوت‏ است نه اولين درجه . آن نبوت طبق سنت الهی تدريجا كمال می‏يابد ، همچنانكه يك عمارت تدريجا ساخته می‏شود . و همچنانكه در ساختن عمارت‏ پايه‏ها و ديوارها هدف نيست ، هدف صورت كامل خانه است ، نبوت نيز چنين است ، هدف صورت كامل آن است و در همين جاست كه نبوت خاتمه‏ می‏پذيرد و پايان می‏يابد و زياده نمی‏پذيرد ، زيرا زياده بر كمال نقص است‏ و انگشت زيادی را می‏ماند . پيغمبر اكرم در حديث معروف به همين معنی‏ اشاره كرد كه گفت : مثل نبوت مثل خانه‏ای است كه ساخته شده و جای يك‏ خشت در آن باقی است ، من جای آن خشت آخرينم ، يا من گذارنده آن خشت‏ آخرينم " ( متن حديث را مجمع البيان در ذيل آيه 40 سوره احزاب به نقل از صحيح بخاری و مسلم چنين آورده است :" انما مثلی فی الانبياء كمثل رجل بنی دارا فاكملها و حسنها الا موضع‏ لبنه فكان من دخل فيها فنظر اليها قال ما احسنها الا موضع هذه اللبنه فانا موضع هذه اللبنه ختم بی الانبياء") .

بيانات گذشته می‏تواند دورنمايی از سيمای انديشه ختم نبوت در ميان انديشه‏های اسلامی رسم كند و پايه‏ها و اركان آن راارائه‏ دهد . معلوم شد انديشه ختم نبوت بر اين پايه است كه اولا مايه دين در سرشت‏ بشر نهاده شده است ، سرشت همه انسانها يكی است ، سير تكاملی بشر يك‏ سير هدفدار و بر روی يك خط مشخص و مستقيم است ، از اين رو حقيقت دين‏ كه بيان كننده خواستهای فطرت و راهنمای بشر به راه راست است يكی بيش‏ نيست . ثانيا يك طرح به شرط فطری بودن ، جامع بودن ، كلی بودن و به شرط مصونيت از تحريف و تبديل و به شرط حسن تشخيص و تطبيق در مرحله اجرا می‏تواند برای هميشه رهنمون و مفيد و مادر طرحها و برنامه‏ها و قوانين‏ جزئی بی نهايت واقع گردد . مباحث آينده بهتر اين مطلب را روشن خواهد كرد . اكنون به بررسی و پاسخ پرسشهايی كه در آغاز گفتار اشاره شد می‏پردازيم .

اولين پرسشی كه انديشه ختم نبوت به وجود می‏آورد درباره رابطه انسان با جهان غيب است . چطور می‏شود كه انسان اوليه با همه بدويت و بساطت ، از طريق وحی و الهام با جهان غيب ارتباط پيدا كرده و دروازه‏های آسمان به‏ روی او باز بوده است ، اما بشر پيشرفته كمال يافته بعدی از اين موهبت‏ محروم و درهای آسمان به رويش بسته شده است ؟ آيا واقعا استعدادهای‏ معنوی و روحی بشر كاهش يافته و بشريت از اين نظر تنزل كرده است ؟

اين شبهه از اين پندار پديد آمده كه ارتباط و اتصال معنوی با غيب مخصوص پيامبران است و لازمه انقطاع نبوت بريده شدن هر گونه‏ رابطه معنوی و روحانی ميان جهان غيب و جهان انسان است . اما اين پندار ، سخت بی اساس است . قرآن كريم نيز ملازمه‏ای ميان‏ اتصال با غيب و ملكوت و ميان مقام نبوت قائل نيست ، همچنانكه خرق‏ عادت را به تنهايی دليل بر پيامبری نمی‏شناسد . قرآن كريم افرادی را ياد می‏كند كه از زندگی معنوی نيرومندی برخوردار بوده‏اند ، با فرشتگان همسخن‏ بوده و امور خارق‏العاده از آنها سر می‏زده بدون آنكه " نبی " بوده باشند . بهترين مثال ، مريم دختر عمران مادر عيسی مسيح است كه قرآن داستانهای‏ حيرت انگيزی از او نقل كرده است . قرآن درباره مادر موسی نيز می‏گويد : ( ما به او وحی كرديم كه موسی را شير بده و آنگاه كه بر جان او بيم‏ كردی او را به دريا بسپار ، ما او را حفظ كرده ، به تو باز خواهيم گرداند ) ( قصص / 7  ) . چنانكه می‏دانيم نه مادر عيسی پيامبر است و نه مادر موسی . حقيقت اين است كه اتصال به غيب و شهود حقايق ملكوتی ، شنيدن سروش‏ غيبی و بالاخره ( خبر شدن ) از غيب ، نبوت نيست ، نبوت " خبر باز آوردن " است و نه " هر كه او را خبر شد ، خبر باز آورد " . قرآن باب‏ اشراق و الهام را بر روی همه كسانی كه باطن خويش را پاك كنند باز می‏داند : « ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا »( انفال /  29 ) . اگر تقوای الهی داشته باشيد خدا در جان شما نوری قرار می‏دهد كه مايه‏ تشخيص و تميز شما باشد . « و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا »( عنكبوت /  69 ) . آنان كه در راه ما كوشش كنند ما راههای خود را به آنها می‏نمايانيم .

برای اينكه نمونه‏ای از زندگی معنوی و عرفانی از نظر منطق اسلام به دست‏ داده باشيم كافی است گوشه‏ای از يكی از خطب نهج البلاغه را ذكر كنيم . در خطبه 220 نهج البلاغه چنين آمده است : « ان الله تعالی جعل الذكر جلاء للقلوب ، تسمع به بعد الوقرة و تبصر به‏ بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة ، و ما برح لله عزت الانه فی البرهةبعد البرهة و فی ازمان الفترات عباد ناجاهم فی فكرهم و كلمهم فی ذات‏ عقولهم » . خداوند ياد خود را صيقل دلها قرار داده است . دلها بدين وسيله از پس‏ كری ، شنوا و از پس كوری ، بينا و از پس سركشی و عناد ، مطيع و رام‏ می‏گردند . همواره چنين بوده و هست كه خداوند در هر برهه‏ای از زمان ، و در زمانهايی كه پيامبری نبوده است ، بندگانی داشته و دارد كه در سر ضمير آنها با آنها راز می‏گويد و از راه عقلهای آنها با آنها تكلم می‏كند . از پيغمبر اكرم روايت است : « ان لله عبادا ليسوا بانبياء يغبطهم النبوة» ( صدرالمتالهين در مفاتيح الغيب اين حديث را نقل می‏كند و می‏گويد : هذا الحديث مما رواه المعتبرون من اهل الحديث فی طريقتنا و طريقه غيرنا " يعنی‏ اين حديث را محدثين معتبر شيعه و سنی روايت كرده‏اند . و نيز رجوع شود به آخرين فصل كتاب الشواهد الربوبيه  ) . خداوند بندگانی دارد كه پيامبر نيستند ، اما پيامبری بر آنها رشك‏ می‏برد .

از نظر شيعيان كه به مقام امامت و ولايت باطنی ائمه اطهار ( عليهم‏ السلام ) قائل‏اند بدون آنكه آنها را نبی بدانند ، مطلب كاملا حل شده است‏ . عرفای اسلامی در قالب اصطلاحات عرفانی مراتب سير و سلوك معنوی را به‏ چهار مرحله تقسيم كرده‏اند ، ما به خاطر پرهيز از اطاله كلام فقط به دو مرحله از آن اشاره می‏كنيم :

الف . سفر از خلق به حق

ب . سفر از حق به خلق

سفر از خلق به حق مخصوص پيامبران نيست ، بلكه پيامبران مبعوث شده‏اند كه بشر را در اين سفر مدد نمايند . آنچه مخصوص پيامبران است سفر از حق‏ به خلق است ، يعنی ماموريت برای ارشاد و هدايت و دستگيری خلق . پيامبری بازگشت به كثرت است برای سوق دادن به وحدت . صدرالمتالهين در صفحه 13 مفاتيح الغيب می‏گويد :

" وحی يعنی نزول فرشته بر گوش و بر دل به منظور ماموريت و پيامبری‏ هر چند منقطع شده است و ديگر فرشته‏ای بر كسی نازل نمی‏شود و او را مامور اجرای فرمانی نمی‏نمايد ، زيرا به حكم " « اكملت لكم دينكم»" ، آنچه‏ از اين راه بايد به بشر برسد رسيده است ، ولی باب الهام و اشراق هرگز بسته نشده و نخواهد شد ، ممكن نيست اين راه مسدود گردد " .

در اين زمينه سخنان زيادی گفته شده كه نقل آنها موجب اطاله كلام است .

در ميان دانشمندان عصر ما اقبال لاهوری سخن لطيفی در اين موضوع دارد . اقبال در فرق ميان نبی و عارف ( و به قول خود او مرد باطنی ) چنين‏ می‏گويد :
"
مرد باطنی نمی‏خواهد پس از آرامش و اطمينانی كه با تجربه اتحادی ( وصول به حق ) پيدا می‏كند به زندگی اينجهانی باز گردد . در آن هنگام كه‏ بنا بر ضرورت باز می‏گردد بازگشت او برای بشريت سود چندانی ندارد ، ولی‏ بازگشت پيغمبر جنبه خلاقيت و ثمر بخشی دارد ، باز می‏گردد و در جريان‏ زمان وارد می‏شود به اين قصد كه جريان تاريخ را تحت ضبط در آورد و از اين‏ راه ، جهان تازه‏ای از كمال مطلوبها خلق كند . برای مرد باطنی آرامش حاصل‏ از تجربه اتحادی مرحله‏ای نهايی است ، برای پيغمبر بيدار شدن نيروهای‏ روانشناختی او است كه جهان را تكان می‏دهد آن نيرو آنچنان حساب شده است‏ كه كاملا جهان بشری را تغيير دهد . . . پيغمبری را می‏توان همچون نوعی خود آگاهی باطنی تعريف كرد كه در آن تجربه اتحادی تمايل به آن دارد كه از حدود خود لبريز شود و در پی يافتن فرصتهايی است كه نيروهای زندگی‏
اجتماعی را از نو توجيه كند يا شكل تازه ای به آنها بدهد "  .
پس انقطاع نبوت به معنی انقطاع ماموريت الهی است برای ارشاد و هدايت ، نه انقطاع فيض معنوی نسبت به سائرين و سالكين الی الله . بسيار اشتباه است اگر گمان كنيم اسلام با اعلام ختم نبوت منكر زندگی معنوی شده است .

پرسش ديگر اين است : پيامبران مجموعا دو وظيفه انجام مي‏داده‏اند : يكي‏ اينكه از جانب خدا براي بشر قانون و دستور العمل مي‏آورده‏اند ، دوم اينكه‏ مردم را به خدا و عمل به دستورالعملهاي الهي آن عصر و زمان دعوت و تبليغ‏ مي‏كرده‏اند . غالب پيامبران فقط وظيفه دوم را انجام مي‏داده‏اند ، عده‏ بسيار كمي از پيامبران كه قرآن آنها را " اولوالعزم " مي‏خواند قانون و دستور العمل آورده‏اند . به عبارت ديگر ، دو نوع نبوت بوده است : نبوت‏ تشريعي و نبوت تبليغي . پيامبران تشريعي كه عددشان بسيار اندك است‏ صاحب قانون و شريعت بوده‏اند ، ولي پيامبران تبليغي كارشان تعليم و تبليغ و ارشاد مردم به تعليمات پيامبر صاحب شريعت بوده است . اسلام كه‏ ختم نبوت را اعلام كرده است نه تنها به نبوت تشريعي خاتمه داده است‏ بلكه به نبوت تبليغي نيز پايان داده است . چرا چنين است ؟ چرا امت‏

محمد و ملت اسلام از هدايت و ارشاد چنين پيامبراني محروم مانده‏اند ؟ فرضا اين مطلب را پذيرفتيم كه اسلام به واسطه كمال و كليت و تماميت و جامعيتش به نبوت تشريعي پايان داده است ، پايان يافتن نبوت تبليغي را با چه حساب و فلسفه‏اي مي‏توان توجيه كرد ؟

حقيقت اين است كه وظيفه اصلي نبوت و هدايت وحي ، همان وظيفه اول‏ است ، اما تبليغ و تعليم و دعوت ، يك وظيفه نيمه بشري و نيمه الهي است . وحي و نبوت ، يعني اتصال مرموز با ريشه‏ وجود و سپس ماموريت براي ارشاد خلق ، مظهري است از مظاهر " هدايت " كه بر سراسر هستي حكمفرماست : «ربنا الذي اعطي كل شي‏ء خلقه ثم هدي »( طه /  50 ) . « الذي خلق فسوي و الذي قدر فهدي »( اعلي / 2 و 3  ) .

موجودات با پيمودن پله‏هاي هستي به تناسب درجه كمالي كه به آن مي‏رسند ، از هدايت خاص آن درجه بهره‏مند مي‏گردند ، يعني خصوصيت و شكل هدايت‏ بر حسب مراحل مختلف هستي متفاوت است . دانشمندان اثبات كرده‏اند كه‏ حيوانات هر اندازه از نظر ساختمان و تجهيزات طبيعي ضعيفتر و ناتوان‏ترند از لحاظ نيروي مرموز هدايت غريزه كه نوعي حمايت و سرپرستي مستقيم‏ طبيعت است قوي‏ترند ، و هر اندازه كه از لحاظ تجهيزات طبيعي و نيروهاي‏ حسي و خيالي و وهمي و عقلي مجهزتر مي‏گردند و بر پله‏هاي وجود بالا مي‏روند ، از هدايت غريزي آنها كاسته مي‏شود ، درست مانند كودكي كه در مراحل اول‏ كودكي تحت حمايت و سرپرستي مستقيم و همه جانبه پدر و مادر است و هر اندازه كه رشد مي‏كند از تحت حمايت مستقيم والدين خارج و به خود واگذاشته مي‏شود . بالا رفتن جانداران بر پله‏هاي هستي و مجهز شدن به‏ تجهيزات عضوي و حسي و خيالي و وهمي و هوشي و عقلي بر امكانات و استقلال‏ آنها مي‏افزايد و به همان نسبت از هدايت غريزي آنها مي‏كاهد .  مي‏گويند حشرات از همه حيوانات از لحاظ غريزه مجهزترند ، در صورتي كه از لحاظ مراحل تكامل در درجه پايين قرار گرفته‏اند و انسان كه بر بالاترين پله‏ نردبان تكامل قرار گرفته است از لحاظ غريزه از همه ناتوانتر است .

وحي ، عالي‏ترين و راقي‏ترين مظاهر و مراتب هدايت است . وحي ، رهنمونيهايي دارد كه از دسترس حس و خيال و عقل و علم و فلسفه بيرون‏ است و چيزي از اينها جانشين آن نمي‏شود . ولي وحيي كه چنين خاصيتي دارد وحي تشريعي است نه تبليغي وحي . تبليغي برعكس است . تا زماني بشر نيازمند به وحي تبليغي است كه درجه عقل و علم و تمدن به‏ پايه‏اي نرسيده است كه خود بتواند عهده‏دار دعوت و تعليم و تبليغ و تفسير و اجتهاد در امر دين خود بشود . ظهور علم و عقل ، و به عبارت ديگر ، رشد و بلوغ انسانيت ، خود به خود به وحي تبليغي خاتمه مي‏دهد و علما جانشين‏ چنان انبياء مي‏گردند . مي‏بينيم قرآن در اولين آيه‏اي كه نازل مي‏شود سخن از قرائت و نوشتن و قلم و علم به ميان مي‏آورد : « اقرا باسم ربك الذي خلق ، خلق الانسان من علق ، اقرا و ربك الاكرم‏ الذي علم بالقلم ، علم الانسان مالم يعلم »( علق / 1 -  5  ) . اين آيه اعلام مي‏كند كه عهد قرآن ، عهد خواندن و نوشتن و ياد دادن و علم‏ و عقل است . اين آيه تلويحا مي‏فهماند كه در عهد قرآن وظيفه تعليم و تبليغ و حفظ آيات آسماني به علما منتقل شده و علما از اين نظر جانشين انبياء مي‏شوند . اين آيه اعلام بلوغ و استقلال بشريت در اين ناحيه است . قرآن در سراسر آياتش بشر را به تعقل و استدلال و مشاهده‏ عيني و تجربي طبيعت و مطالعه تاريخ و به تفقه و فهم عميق دعوت مي‏كند . اينها همه نشانه‏هاي ختم نبوت و جانشيني عقل و علم به جاي وحي تبليغي‏ است .

براي كداميك از كتب آسماني به اندازه قرآن كار شده است ؟ به محض‏ نزول قرآن هزارها حافظ قرآن پيدا مي‏شود . هنوز نيم قرن نگذشته به خاطر قرآن علم نحو و صرف و دستور زبان تدوين و لغتهاي زبان عربي جمع آوري‏ مي‏گردد ، علم معاني و بيان و بدايع ابتكار مي‏شود ، هزارها تفسير و مفسر و حوزه‏هاي تفسير به وجود مي‏آيد ، روي كلمه به كلمه قرآن كار مي‏شود . غالب‏ اين فعاليتها از طرف مردمي صورت مي‏گيرد كه نسبت به زبان عربي‏ بيگانه‏اند . فقط علاقه به قرآن است كه چنين شور و هيجاني به وجود مي‏آورد . چرا براي تورات و انجيل و اوستا چنين فعاليتهايي نشد ؟ آيا اين خود دليل بر رشد و بلوغ بشريت و قابليت او براي حفظ و تعليم و تبليغ كتاب‏ آسماني‏اش نيست ؟ آيا اين خود دليل جانشين شدن دانش به جاي نبوت‏ تبليغي نيست ؟

بشر در دوره‏هاي پيشين مانند كودك مكتبي بوده است كه كتابي كه به‏ دستش براي خواندن مي‏دهند پس از چند روز پاره پاره مي‏كند ، و بشر دوره‏ اسلامي مانند يك عالم بزرگسال است كه با همه مراجعات مكرري كه به‏ كتابهاي خود مي‏كند ، آنها را در نهايت دقت حفظ مي‏نمايد .

زندگي بشر را معمولا به عهد تاريخي و عهد ما قبل تاريخ تقسيم مي‏كنند . عهد تاريخي از زماني است كه بشر توانسته يادگارهايي به‏ صورت كتيبه يا كتاب از خود باقي بگذارد و همانها امروز ملاك قضاوت‏ درباره زندگي آن روز است ، اما از عهد ماقبل تاريخ هيچ گونه اثري كه‏ ملاك قضاوت قرار بگيرد باقي نمانده است . ولي مي‏دانيم كه آثار عهد تاريخي نيز غالبا پراكنده است . دوره‏اي كه از آن به بعد بشر تاريخ و آثار خود را به طور منظم و نسل به نسل حفظ كرده و تحويل نسل بعد داده مقارن با ظهور اسلام است . خود اسلام نيز عاملي براي‏ اين رشد عقلي محسوب مي‏شود . در دوره اسلامي ، مسلمين هم آثار خود را حفظ و نگهداريكردند و مانع اندراس و نابودي شدند و هم كم و بيش آثار ملل‏ پيشين را نگهداري و به نسلهاي بعد منتقل كردند . يعني تقريبا مقارن با عهد ختم نبوت است كه بشر لياقت خود را براي حفظ مواريث علمي و ديني‏ نشان داده است و در واقع دوره تاريخي واقعي مقارن با ظهور اسلام است . در ادوار گذشته ، از يك طرف آثار نفيس علمي و فلسفي و ديني به وجود مي‏آمد و از طرف ديگر در كام آتش يا آب مي‏رفت . تاريخ از اين‏ سرگذشتهاي دردناك فراوان به ياد دارد . حوزه علمي و عظيم اسكندريه پس‏ از نفوذ مسيحيت در حوزه امپراطوري روم شرقي منحل شد و كتابخانه تاريخي‏ آن به وسيله متعصبان مسيحي در كام آتش مي‏رفت ( مدتها شايع شده بود كه اين كتابخانه را مسلمين هنگام فتح مصر آتش‏ زدند . اين شايعه آنقدر قوت گرفت كه متاخران مسلمانان آن را در كتابهاي‏ خود بازگو كردند . گذشته از اينكه در هيچيك از مدارك معتبر اين قضيه‏ نقل نشده است ، اخيرا محققين اثبات كرده‏اند كه اين كتابخانه قبلا توسط متعصبين مسيحي سوخته‏ شده است و شايعه نسبت به مسلمين نيز از طرف يك گوينده مسيحي است كه‏ در حدود دو قرن با آن زمان فاصله داشته است . ( رجوع شود به جلد يازدهم‏ ترجمه تاريخ تمدن ويل دورانت صفحه 219 و به رساله شبلي نعمان به نام‏ كتابخانه اسكندريه كه در همين موضوع نوشته شده است ) .

طلوع و ظهور علم و رسيدن بشر به حدي كه خود حافظ و داعي و مبلغ دين‏ آسماني خود باشد خواه ناخواه به نبوت تبليغي خاتمه داد . از اين رو است‏ كه پيغمبر اكرم علماي اين امت را همدوش انبياي بني اسرائيل يا برتر از آنها مي‏شمارد . اقبال لاهوري باز هم سخن لطيفي دارد ، مي‏گويد :

" پيامبر اسلام ميان جهان قديم و جهان جديد ايستاده است . تا آنجا كه‏ به منبع الهام وي مربوط مي‏شود به جهان قديم تعلق دارد و آنجا كه پاي روح‏ الهام وي در كار مي‏آيد متعلق به جهان جديد است . زندگي در وي منابع‏ ديگري از معرفت را اكتشاف مي‏كند كه شايسته خط سير جديد آن است . ظهور و ولادت اسلام ، ولادت عقل برهاني استقرائي است . رسالت با ظهور اسلام ، در نتيجه اكتشاف ضرورت پايان يافتن خود رسالت به حد كمال مي‏رسد ، و اين خود مستلزم دريافت هوشمندانه اين امر است كه زندگي نمي‏تواند پيوسته‏ در مرحله كودكي و رهبري شدن از خارج باقي بماند . الغاي كاهني و سلطنت‏ ميراثي در اسلام ، توجه دائمي به عقل و تجربه در قرآن ، و اهميتي كه اين‏ كتاب مبين به طبيعت و تاريخ به عنوان منابع معرفت بشري مي‏دهد ، همه‏ سيماهاي مختلف انديشه واحد ختم رسالت است . . . انديشه خاتميت را نبايد به اين معني گرفت كه سرنوشت نهايي زندگي ، جانشين شدن كامل عقل‏ به جاي عاطفه است . چنين چيزي نه ممكن است نه مطلوب . . . " ( احياي فكر ديني در اسلام ، ص  145  ) .

اسلام ضمن اعلام ختم نبوت ، جاويدان ماندن خويش را اعلام كرد : « حلال محمد حلال الی يوم القيامه و حرام محمد حرام الی يوم القيامه » ( اصول كافی ، ج / 2 ص 17  ) . پر سر و صداترين پرسشها و ايرادها در اطراف همين موضوع است . می‏گويند : مگر ممكن است چيزی جاويد بماند ؟ ! همه چيز در جهان بر ضد جاويد ماندن‏ است ، اساسی ترين اصل اين جهان اصل تغيير و تحول است ، تنها يك چيز جاودانی است ، آن اينكه هيچ چيز جاودانی نيست .

منكران جاويد ماندن ، گاهی به سخنان خود رنگ فلسفی می‏دهند و قانون‏ تغيير و تحول را كه قانون عمومی طبيعت است دليل می‏آورند .

اگر به اين مساله صرفا از اين جنبه بنگريم جواب ايراد روشن است : آن‏ چيزی كه همواره در تغيير و تحول است ، ماده و تركيبات مادی جهان است ، اما قوانين و نظامات - خواه نظامات طبيعی و يا نظامات اجتماعی منطبق‏ بر نواميس طبيعی - مشمول اين قانون نمی‏باشند . ستارگان و منظومه‏های شمسی پديد می‏آيند و پس از چندی فرسوده و فانی می‏گردند ، اما قانون جاذبه همچنان پای برجاست ، گياهان و جانوران‏ زاده می‏شوند و می‏زيند و می‏ميرند ، ولی قوانين زيست شناسی همچنان زنده‏ است . همچنين است حال انسانها و قانون زندگی آنها ، انسانها از آنجمله شخص‏ پيغمبر می‏ميرد ، ولی قانون آسمانی او زنده است .

مصطفی را وعده داد الطاف حق      گر بميری تو نميرد اين سبق 

در طبيعت " پديده‏ها " متغيرند نه قانونها . اسلام قانون است نه‏ پديده . اسلام آنوقت محكوم به مرگ است كه با قوانين طبيعت ناهماهنگ‏ باشد ، اما اگر چنانكه خود مدعی است از فطرت و سرشت انسان و اجتماع‏ سرچشمه گرفته باشد و با طبيعت و قوانين آن هماهنگی داشته باشد ، چرا  بميرد ؟ !

ولی گاهی از جنبه اجتماعی ايراد می‏كنند ، می‏گويند : مقررات اجتماعی‏ يك سلسله مقررات قراردادی است كه بر اساس نيازمنديهای اجتماعی وضع‏ می‏شود . نيازمنديها كه مبنا و اساس مقررات و قوانين اجتماعی می‏باشند به‏ موازات توسعه و تكامل عوامل تمدن در تغييرند ، نيازمنديهای هر عصر با نيازمنديهای عصر ديگر متفاوت است ، نيازمنديهای بشر در عصر موشك و هواپيما و برق و تلويزيون با نيازمنديهای عصر اسب و الاغ و شتر به كلی‏ فرق كرده است . چگونه ممكن است مقررات زندگی او در اين عصر همان‏ مقررات عصر اسب و الاغ و شتر باشد ؟ به عبارت ديگر ، توسعه و پيشرفت‏ عوامل تمدن ، لزوما و جبرا مقتضيات جديدی می‏آورد ، نه ممكن است جلو " جبر تاريخ " را گرفت و زمان را به يك حال نگه داشت . و نه ممكن است با مقتضيات زمان هماهنگی نكرد . پابند بودن‏ به مقررات ثابت و يكنواخت مانع انعطاف و انطباق با مقتضيات زمان و هماهنگی با قافله تمدن است .

بدون شك مهمترين مساله‏ای كه اديان و بالاخص اسلام در اين عصر با آن‏ مواجه است همين مساله است نسل جديد جز درباره تحول و دگرگونی و نو طلبی و درك مقتضيات زمان نمی‏انديشد . در مواجهه با اين نسل ، اولين‏ سخنی كه به گوش می‏رسد همين است . از نظر افراطيهای اين نسل ، مذهب و نوخواهی دو پديده متضادند : خاصيت نوخواهی ، تحرك و پشت كردن به گذشته‏

است و خاصيت مذهب جمود و سكون و توجه به گذشته و پاسداری وضع موجود . اسلام بيش از هر مذهب ديگر بايد با اين گروه پنجه نرم كند ، زيرا اسلام‏ از طرفی دعوی جاودانگی دارد - كه بر گوش اين گروه سخت سنگين است - و از طرف ديگر در همه شؤون زندگی مداخله كرده است از رابطه فرد با خدا گرفته تا روابط اجتماعی افراد ، روابط خانوادگی ، روابط فرد و اجتماع ، روابط انسان و جهان . اگر اسلام مانند برخی اديان ديگر به يك سلسله‏ تشريفات عبادی و دستور العملهای خشك اخلاقی قناعت كرده بود چندان مشكلی‏ نبود ، اما با اين همه مقررات و قوانين مدنی ، جزائی ، قضائی ، سياسی ، اجتماعی و خانوادگی چه می‏توان كرد ؟ چنانكه می‏بينيم در اين اشكال ، از " جبر تاريخ " ، " تغيير نيازمنديها " ، " لزوم رعايت مقتضيات زمان " سخن به ميان آمده است‏ ، از اين رو لازم است ما درباره اين سه موضوع كه عنصر اصلی اين ايراد را تشكيل می‏دهند اندكی بحث كنيم ، سپس راه حل مشكل را از نظر اسلام بيان‏ نماييم .

اين مقاله ادعا ندارد كه در اين صفحات محدود بتواند همه جوانب اين‏ مطلب را به تفصيل متعرض شود ، زيرا بررسی چنين مساله‏ای كه به فلسفه و فقه و تاريخ و جامعه شناسی تواما مربوط است در خور يك كتاب پرحجم و محصول سالها مطالعه است . اين مقاله اميدوار است نشانه‏هايی از راه حل‏ اين مشكل ارائه دهد .

جبر تاريخ

كلمه‏ای است مركب از دو جزء : جبر ، تاريخ . جبر يعنی حتميت و اجتناب ناپذيری و به اصطلاح فلاسفه : ضرورت و وجوب‏ . وقتی كه مثلا می‏گوييم ( 5 *5 ) ضرورتا و جبرا مساوی با 25 است يعنی حتما چنين است و خلاف آن ناممكن است . بديهی است كه جبر در اين اصطلاح كه‏ مفهومی فلسفی است غير از جبر به مفهوم حقوقی و فقهی و عرفی است كه به‏ معنی اكراه و اعمال زور است . ( 5 * 5 ) به حكم طبيعت ذاتی خود مساوی 25 است نه به حكم يك قوه جبريه و با اعمال زور . اما تاريخ : تاريخ يعنی مجموعه حوادثی كه سرگذشت بشر را تشكيل می‏دهد . سرگذشت بشر جريانی طی می‏كند و نيروهايی در كار است كه آن را می‏گرداند و اداره می‏نمايد . همچنانكه يك چرخ دستی يا يك كارخانه با نيروی دست يا بخار می‏گردد ، تاريخ نيز با عوامل و نيروهايی می‏گردد و دور می‏زند و بالا می‏رود .

پس جبر تاريخ يعنی حتميت و اجتناب ناپذيری سرگذشت بشر . اگر گفتيم‏ حركت تاريخ جبری است به معنی اين است كه عوامل مؤثر در زندگی اجتماعی‏ بشر تاثيرات قطعی و غير قابل تخلف دارند ، اثر بخشيدن اين عوامل ، ضروری و حتمی و اجتناب ناپذير است .

كلمه " جبر تاريخ " در عصر ما ارزش و اعتبار فراوانی يافته است . اين كلمه در حال حاضر همان نقشی را بازی می‏كند كه كلمه " قضا و قدر " در گذشته بازی كرده است : سرپوشی است برای تسليم شدن در مقابل حوادث و عذری است برای تقصيرها . آن شير خونخواره‏ای كه در برابرش جز تسليم و رضا چاره‏ای نيست در گذشته‏ قضا و قدر بود و در زمان حاضر جبر تاريخ است .

حقيقت اين است كه هم قضا و قدر و هم جبر تاريخ مفهوم فلسفی صحيحی‏ دارد ، درست درك نكردن مفهوم واقعی آنها موجب سوء تعبير شده است . در كتاب انسان و سرنوشت درباره قضا و قدر بحث كرده‏ايم ، اما جبر تاريخ : در اينكه سرگذشت بشر مانند همه حوادث جهان قانون لايتغيری دارد و عوامل تاريخی مانند همه عوامل ديگر تاثيرات قطعی و ضروری دارند سخنی‏ نيست . قرآن كريم نيز با زبان مخصوص خود تحت نام " سنة الله " آن را تاييد نموده است . ولی سخن در شكل تاثير اين عوامل است كه آيا تاثير جبری عوامل تاريخ به اين شكل است كه همه چيز موقت و محدود و محكوم به‏ زوال است يا به شكل ديگر است ؟ بديهی است كه بستگی دارد به نوع عامل . اگر عوامل گرداننده تاريخ ، ثابت و پايدار باشند ، نتيجه تاثير جبری آنها به اين شكل خواهد بود كه جريانی را ادامه دهند ، و اگر برعكس ، ناپايدار باشند ، نتايج و آثار آنها نيز ناپايدار خواهد بود .

 يكی از عوامل تاريخی عامل‏ خانوادگی و جنسی است . اين عامل يك عامل ثابت و پايدار است و هميشه‏ به سوی تشكيل خانواده و انتخاب همسر و توليد فرزند گرايش داشته است . در طول تاريخ بشر نهضتهايی عليه زندگی خانوادگی صورت گرفته است ، اما همه با شكست مواجه شده است ، چرا ؟ چون بر خلاف جبر تاريخ بوده است ، جبر تاريخ ايجاب می‏كرده كه باقی بماند . يكی ديگر از عوامل تاريخی عامل‏ مذهبی است . در نهاد بشر گرايش به پرستش - به هر شكل و به هر صورت - وجود داشته است . اين عامل در تمام دوره‏ها نقش خود را ايفا كرده است و نگذاشته است توجه به مذهب فراموش شود .

پس اينكه جبر تاريخ را مساوی با موقت و محدوديت گرفته و دليلی برای‏ ناپايداری هر قانون و قاعده‏ای بگيريم اشتباه محض است . جبر تاريخ آنجا ناپايداری را نتيجه می‏دهد كه عامل مورد نظر مانند عامل توليد اقتصادی‏ ناپايدار باشد و عامل ديگر جای آن را بگيرد . پس بايد سراغ انسان و نيازمنديهای او و عوامل گرداننده تاريخ و شعاع تاثير هر عاملی در محيط اجتماع رفت تا روشن گردد در چه حدودی است و كداميك ثابت و پايدار و كداميك نا ثابت و نا پايدار است .

حقيقت اين است كه فرضيه مساوی بودن جبر تاريخ با ناپايداری همه شؤون‏ زندگی انسان مولود فرضيه " يك بعدی بودن انسان " است . طبق اين فرضيه‏

انسان يك بعد اصيل بيشتر ندارد و تحول تاريخ يك تحول يك شاخه‏ای است . از نظر طرفداران اين فرضيه عامل اساسی و اصلی تاريخ در هر عصری اقتصاد

است ، طرز توليد و توزيع ثروت و روابط اقتصادی افراد از قبيل روابط كارگر و كارفرما ، كشاورز و ارباب و غيره - كه البته روابط متغير و ناثابتی است‏ - جنبه‏های ديگر زندگی از قبيل دين و علم و فلسفه و قانون و اخلاق و هنر را تعيين می‏كند . اين فرضيه در ابتدا سر و صدای زيادی در جهان راه انداخت ، ولی اكنون ارزش و اعتبار سابق خود را از دست داده است . اكنون حتی‏ بسياری از مفسران مادی جهان و تاريخ به اين فرضيه پشت كرده‏اند . هر چند هنوز از نظر علمی نمی‏توان به طور قطع اظهار نظر كرد كه انسان " اين موجود ناشناخته " چند بعدی است و تاريخ انسان را با فرض چند بعد می‏توان توجيه كرد ، اما قدر مسلم اين است كه انسان يك بعدی نيست و فرضيه يك بعدی بودن انسان و يك خطی بودن سير تاريخ انسان از بی‏ پايه‏ترين فرضيه‏هاست .

 

آيا درست است كه همه نيازمنديهای بشر در تغيير است و با تغيير نيازمنديها قوانين و مقررات مربوط به آنها تغيير می‏كند ؟ جواب اين است كه نه تمام نيازمنديها در تغيير است و نه لازمه تغيير نيازمنديها اين است كه اصول و قواعد اساسی زندگی تغيير كند . اما قسمت اول : نيازمنديها بر دو گونه است : نيازمنديهای اولی و نيازمنديهای ثانوی . نيازمنديهای اولی از عمق ساختمان جسمی و روحی بشر و از طبيعت زندگی اجتماعی سرچشمه می‏گيرد . تا انسان انسان است و تا زندگی‏

وی زندگی اجتماعی است ، آن نوع نيازمنديها هست . اين نيازمنديها يا جسمی است يا روحی و يا اجتماعی . نيازمنديهای جسمی از قبيل نيازمندی به‏ خوراك ، پوشاك ، مسكن ، همسر و غيره ، نيازمنديهای روحی از قبيل علم ، زيبايی ، نيكی ، پرستش ، احترام و تربيت ، نيازمنديهای اجتماعی از قبيل معاشرت ، مبادله ، تعاون ، عدالت ، آزادی و مساوات . نيازمنديهای ثانوی نيازمنديهايی است كه از نيازمنديهای اولی ناشی‏ می‏شود . نيازمندی به انواع آلات و وسايل زندگی كه در هر عصر و زمانی با عصر و زمان ديگر فرق می‏كند از اين نوع است .

نيازمنديهای اولی محرك بشر به سوی توسعه و كمال زندگی است ، اما نيازمنديهای ثانوی ناشی از توسعه و كمال زندگی است و در عين حال محرك‏ به سوی توسعه بيشتر و كمال بالاتر است . تغيير نيازمنديها و نو شدن و كهنه شدن آنها مربوط به نيازمنديهای ثانوی‏ است . نيازمنديهای اولی نه كهنه می‏شود و نه از بين می‏رود ، هميشه زنده و نو است . پاره‏ای از نيازمنديهای ثانوی نيز چنين است . از آن جمله است‏ نيازمندی به قانون . نيازمندی به قانون ناشی از نيازمندی به زندگی‏ اجتماعی است و در عين حال دائم و هميشگی است . بشر هيچ زمانی بی نياز از قانون نخواهد شد 

اما قسمت دوم : درست است كه توسعه عوامل تمدن نيازمنديهای جديدی به‏ وجود می‏آورد و احيانا يك سلسله قراردادها و قوانين فرعی را ايجاب می‏كند ، مثلا وسائل نقليه ماشينی ايجاب می‏كند كه يك سلسله قراردادها و مقررات‏ به نام مقررات راهنمايی برای شهرها و يك سلسله مقررات بين المللی ميان‏ كشورها وضع بشود كه در گذشته نيازی به چنين مقررات نبود ، اما توسعه‏ عوامل تمدن ايجاب نمی‏كند كه قوانين حقوقی و جزائی و مدنی مربوط به داد و ستدها و وكالتها و غصبها و ضمانتها و ارث و ازدواج و امثال اينها - اگر مبتنی بر عدالت و حقوق فطری واقعی باشد - عوض بشود چه رسد به قوانين‏ مربوط به رابطه انسان يا رابطه انسان با طبيعت .

قانون ، راه و طريقه عادلانه و شرافتمندانه تامين نيازمنديها را مشخص‏ می‏كند . تغيير و تبديل وسائل و ابزارهای مورد نياز سبب نمی‏شود كه راه‏ تحصيل و استفاده و مبادله عادلانه آنها عوض بشود مگر آنكه فرض كنيم همان‏ طور كه اسباب و وسائل و ابزارهای زندگی تغيير می‏يابد و متكامل می‏شود ، مفاهيم حق و عدالت و اخلاق نيز تغيير می‏كند ، و به عبارت ديگر ، فرض‏ كنيم حق و عدالت و اخلاق يك سلسله مفاهيم نسبی هستند ، يك چيز كه در يك زمان حق و عدالت و اخلاق است ، در عصر و زمان ديگر ضد حق و عدالت و اخلاق است . اين فرضيه در عصر ما زياد بازگو می‏شود ، ولی در اين گفتار مجالی برای‏ طرح و بحث اين مساله نيست ، همين قدر می‏گوييم درك نكردن مفهوم واقعی‏ حق ، عدالت و اخلاق سبب چنين فرضيه‏ای شده است و بس . آنچه در باب حق‏ و عدالت و اخلاق متغير است ، شكل اجرائی و مظهر عملی آنهاست نه حقيقت‏ و ماهيتشان .

يك قانون اساسی اگر مبنا و اساس حقوقی و فطری داشته باشد ، از يك‏ ديناميسم زنده بهره‏مند باشد ، خطوط اصلی زندگی را رسم كند و به شكل و صورت زندگی كه وابسته به درجه تمدن است نپردازد ، می‏تواند با تغييرات‏ زندگی هماهنگی كند بلكه رهنمون آنها باشد . تناقض ميان قانون و احتياجات نو به نو ، آنگاه پيدا می‏شود كه قانون‏ به جای اينكه خط سير را مشخص كند ، به تثبيت شكل و ظاهر زندگی بپردازد ، مثلا وسائل و ابزارهای خاصی را كه وابستگی تام و تمام به درجه فرهنگ و تمدن دارد بخواهد برای هميشه تثبيت نمايد .

اگر قانون بگويد الزاما هميشه بايد در نوشتن از دست و در سوار شدن از اسب و الاغ و در روشنايی از چراغ نفتی و در پوشيدن از منسوجات دستی و . . . استفاده كرد ، چنين قانونی به مبارزه با توسعه علم و تمدن و احتياجات ناشی از آن برخاسته است و بديهی است كه جبر تاريخ آن را عوض‏ می‏كند .

قانون هر اندازه جزئی و مادی باشد ، يعنی خود را به مواد مخصوص و رنگ‏ و شكلهای مخصوص بسته باشد ، شانس بقا و دوام كمتری دارد ، و هر اندازه‏ كلی و معنوی باشد و توجه خود را نه به شكلهای ظاهری اشياء بلكه به روابط ميان اشياء يا ميان اشخاص معطوف كرده باشد شانس بقا و دوام بيشتری‏ دارد .

 

[ چهارشنبه ۱۳۸۵/۰۹/۰۱ ] [ 17:46 ] [ سعید ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا
آیا آنها در قرآن تدبّر نمی‌کنند، یا بر دلهایشان قفل نهاده شده است؟!
محمد/24

در این وبلاگ از تفاسیر ترتیبی و موضوعی قرآن و نکات قرآنی مطلب خواهم گذاشت
گاها از تفاسیر نهج البلاغه و مثنوی یا دیگر متون هم نکته میگذارم
موضوعات وب
لینک های مفید
امکانات وب