سوره يوسف
محتواى سوره:
قبل از ورود در تفسير آيات اين سوره ذكر چند امر لازم است:
1ـ تمام آيات اين سوره جز چند آيه كه در آخر آن آمده سرگذشت جالب و شيرين و عبرت انگيز پيامبر خدا يوسف(ع) را بيان مى كند و به همين دليل اين سوره به نام يوسف ناميده شده است و نيز به همين جهت از مجموع 27 بار ذكر نام يوسف در قرآن 25 مرتبه آن در اين سوره است، و فقط و مورد آن در سوره هاى ديگر (سوره غافر آيه 34 و أنعام آيه 84) مى باشد.
محتواى اين سوره بر خلاف سوره هاى ديگر قرآن همگى به هم پيوسته و بيان فرازهاى مختلف يك داستان است، كه در بيش از ده بخش با بيان فوق العاده گويا، جذاب، فشرده، عميق و مهيج آمده است.
گرچه داستان پردازان بى هدف، و يا آنها كه هدفهاى پست و آلوده اى دارند سعى كرده اند از اين سرگذشت آموزنده يك داستان عشقى محرك براى هوسبازان بسازند و چهره واقعى يوسف و سرگذشت او را مسخ كنند، و حتى در شكل يك فيلم عشقى به روى پرده سينما بياورند ولى قرآن كه همه چيزش الگو و «اسوه» است، در لابلاى اين داستان عاليترين درسهاى عفت و خويشتن دارى و تقوا و ايمان و تسلط بر نفس را، منعكس ساخته آنچنان كه هر انسانى ـهرچند، بارها آن را خوانده باشدـ باز به هنگام خواندنش بى اختيار تحت تأثير جذبه هاى نيرومندش قرار مى گيرد.
و به همين جهت قرآن نام زيباى «اَحْسَن الْقَصَص» (بهترين داستانها) را بر آن گذارده است، و در آن براى «اولوالالباب» (صاحبان مغز و انديشه) عبرتها بيان كرده است.
2ـ دقت در آيات اين سوره اين واقعيت را براى انسان روشنتر مى سازد كه قرآن در تمام ابعادش معجزه است، چرا كه قهرمانهايى كه در داستانها معرفى مى كند ـ قهرمانهاى واقعى و نه پندارى ـ هركدام در نوع خود بى نظيرند.
ابراهيم قهرمان بت شكن با آن روح بلند و سازش ناپذير در برابر طاغوتيان.
موسى آن قهرمان تربيت يك جمعيت لجوج در برابر يك طاغوت عصيانگر.
يوسف آن قهرمان پاكى و پارسايى و تقوا، در برابر يك زن زيباى هوسباز و حيله گر.
و از اين گذشته قدرت بيان وحى قرآنى در اين داستان آنچنان تجلى كرده كه انسان را به حيرت مى اندازد، زيرا اين داستان چنانكه مى دانيم در پاره اى از موارد به مسائل بسيار باريك عشقى منتهى مى گردد، و قرآن بى آنكه آنها را درز بگيرد، و از كنار آن بگذرد تمام اين صحنه ها را با ريزه كاريهايش طورى بيان مى كند كه كمترين احساس منفى و نامطلوب در شنونده ايجاد نمى گردد، در متن تمام قضايا وارد مى شود اما در همه جا اشعه نيرومندى از تقوا و پاكى، بحثها را احاطه كرده است.
داستان يوسف قبل از اسلام و بعد از آن
بدون شك قبل از اسلام نيز داستان يوسف در ميان مردم مشهور و معروف بوده است، چرا كه در تورات در چهارده فصل از سفر پيدايش (از فصل 37 تا 50) اين داستان مفصلا ذكر شده است.
البته مطالعه دقيق اين چهارده فصل نشان مى دهد كه آنچه در تورات آمده تفاوتهاى بسيارى با قرآن مجيد دارد و مقايسه اين تفاوتها نشان مى دهد كه تا چه حد آنچه در قرآن آمده پيراسته و خالص و خالى از هرگونه خرافه مى باشد. و اين كه قرآن به پيامبر مى گويد: «پيش از اين از آن غافل بودى» اشاره به عدم آگاهى پيامبر از واقعيت خالص اين سرگذشت عبرت انگيز است.
به هر حال بعد از اسلام نيز اين داستان در نوشته هاى مورخين شرق و غرب گاهى با شاخ و برگهاى اضافى آمده است در شعر فارسى نخستين قصه يوسف و زليخا را به فردوسى نسبت مى دهند و پس از او يوسف و زليخاى شهاب الدين عمعق و مسعودى قمى است و بعد از او، يوسف و زليخاى عبدالرحمن جامى شاعر معروف قرن نهم است.
چرا بر خلاف سرگذشت ساير انبياء داستان يوسف يكجا بيان شده؟
يكى از ويژگيهاى داستان يوسف اين است كه همه آن يك جا بيان شده، به خلاف سرگذشت ساير پيامبران كه به صورت بخشهاى جداگانه در سوره هاى مختلف قرآن پخش گرديده، اين ويژگى به اين دليل است كه تفكيك فرازهاى اين داستان با توجه به وضع خاصى كه دارد پيوند اساسى آن را از هم مى برد، و براى نتيجه گيرى كامل همه بايد يك جا ذكر شود.
يكى ديگر از ويژگيهاى اين سوره آن است كه داستانهاى ساير پيامبران كه در قرآن آمده معمولا بيان شرح مبارزاتشان با اقوام سركش و طغيانگر است.
اما در داستان يوسف، سخنى از اين موضوع به ميان نيامده است بلكه بيشتر بيانگر زندگانى خود يوسف و عبور او از كورانهاى سخت زندگانى است كه سرانجام به حكومتى نيرومند تبديل مى شود كه در نوع خود نمونه بوده است.
فضيلت سوره يوسف
در روايات اسلامى براى تلاوت اين سوره فضائل مختلفى آمده است از جمله در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «هر كس سوره يوسف را در هر روز و يا هر شب بخواند، خداوند او را روز رستاخيز برمى انگيزد در حالى كه زيبائيش همچون زيبايى يوسف است و هيچ گونه ناراحتى روز قيامت به او نمى رسد و از بندگان صالح خدا خواهد بود».
بارها گفته ايم رواياتى كه در بيان فضيلت سوره هاى قرآن آمده به معنى خواندن سطحى بدون تفكر و عمل نيست; بلكه تلاوتى است مقدمه تفكر، و تفكرى است سرآغاز عمل.
احسن القصص در برابر تو است!
(آيه 1) اين سوره نيز با حروف مقطعه «الف ـ لام ـ راء» (الر) آغاز شده است كه نشانه اى از عظمت قرآن و تركيب اين آيات عميق و پرمحتوا از ساده ترين اجزاء يعنى حروف الفبا مى باشد.
و شايد به همين دليل است كه بعد از ذكر حروف مقطعه بلافاصله اشاره به عظمت قرآن كرده، مى گويد «اينها آيات كتاب مبين است» (تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبينِ). كتابى روشنى بخش و آشكاركننده حق از باطل و نشان دهنده صراط مستقيم و راه پيروزى و نجات.
(آيه 2) سپس هدف نزول اين آيات را چنين بيان مى كند: «ما آن را قرآن عربى فرستاديم تا شما آن را به خوبى درك كنيد» (اِنّا اَنْزَلْناهُ قُرآنًا عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ).
هدف تنها قرائت و تلاوت و تيمن و تبرك با خواندن آيات آن نيست، بلكه هدف نهايى درك است، درك نيرومند و پرمايه كه تمام وجود انسان را به سوى عمل دعوت كند.
تعبير به «عربى بودن» كه در ده مورد از قرآن تكرار شده پاسخى است به آنها كه پيامبر را متهم مى كردند كه او اين آيات را از يك فرد عجمى ياد گرفته و محتواى قرآن يك فكر وارادتى است و از نهاد وحى نجوشيده است.
ضمناً اين تعبيرات پى درپى اين وظيفه را براى همه مسلمانان بهوجود مى آورد كه همگى بايد بكوشند و زبان عربى را به عنوان زبان دوم خود به صورت همگانى بياموزند از اين نظر كه زبان وحى و كليد فهم حقايق اسلام است.
(آيه 3) سپس مى فرمايد: «ما نيكوترين قصه ها رااز طريق وحى وفرستادن اين قرآن براى تو بازگو مى كنيم هر چند پيش از آن، از آن غافل بودى» (نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ اَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما اَوْحَيْنا اِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ وَاِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِه لَمِنَ الْغافِلينَ).
بعضى از مفسران معتقدند كه «احسن القصص» اشاره به مجموعه قرآن است. يعنى، خداوند مجموعه اين قرآن كه زيباترين شرح و بيان و فصيحترين و بليغ ترين الفاظ را با عاليترين و عميقترين معانى آميخته كه از نظر ظاهر زيبا و فوق العاده شيرين و گوارا و از نظر باطن بسيار پرمحتواست «احسن القصص» ناميده.
ولى پيوند آيات آينده كه سرگذشت يوسف را بيان مى كند با آيه مورد بحث آنچنان است كه ذهن انسان بيشتر متوجه اين معنى مى شود كه خداوند داستان يوسف را «احسن القصص» ناميده است.
اما بارها گفته ايم كه مانعى ندارد اين گونه آيات براى بيان هر دو معنى باشد، هم قرآن بطور عموم احسن القصص است و هم داستان يوسف بطور خصوص.
نقش داستان در زندگى انسانها
با توجه به اين كه قسمت بسيار مهمى از قرآن به صورت سرگذشت اقوام پيشين و داستانهاى گذشتگان بيان شده است، اين سؤال براى بعضى پيش مى آيد كه چرا يك كتاب تربيتى و انسان ساز اين همه تاريخ و داستان دار د؟
اما توجه به چند نكته علت حقيقى اين موضوع را روشن مى سازد:
1ـ تاريخ آزمايشگاه مسائل گوناگون زندگى بشر است، و آنچه را كه انسان در ذهن خود با دلائل عقلى ترسيم مى كند در صفحات تاريخ به صورت عينى باز مى يابد.
2ـ از اين گذشته تاريخ و داستان جاذبه مخصوصى دارد، و انسان در تمام ادوار عمر خود از سن كودكى تا پيرى تحت تأثير اين جاذبه فوق العاده است.
دليل اين موضوع شايد آن باشد كه انسان قبل از آن كه، عقلى باشد
حسى است و بيش از آنچه به مسائل فكرى مى انديشد در مسائل حسى غوطهور است.
مسائل مختلف زندگى هر اندازه از ميدان حس دور مى شوند و جنبه تجرد عقلانى به خود مى گيرند سنگينتر و دير هضم تر مى شوند.
و از اين رو مى بينيم هميشه براى جا افتادن استدلالات عقلى از مثالهاى حسى استمداد مى شود و گاهى ذكر يك مثال مناسب و به جا تأثير استدلال را چندين برابر مى كند و لذا دانشمندان موفق آنها هستند كه تسلط بيشترى بر انتخاب بهترين مثالها دارند.
3ـ داستان و تاريخ براى همه كس قابل فهم و درك است. به همين دليل كتابى كه جنبه عمومى و همگانى دارد و از عرب بيابانى بى سواد نيمهوحشى گرفته تا فيلسوف بزرگ و متفكر همه بايد از آن استفاده كنند; حتماً بايد روى تاريخ و داستانها و مثالها تكيه نمايد.
مجموعه اين جهات نشان مى دهد كه قرآن در بيان اين همه تاريخ و داستان بهترين راه را از نظر تعليم و تربيت پيموده است.
بارقه اميد و آغاز مشكلات
(آيه 4) قرآن داستان يوسف را از خواب عجيب و پر معنى او آغاز مى كند، زيرا اين خواب در واقع نخستين فراز زندگى پرتلاطم يوسف محسوب مى شود.
او يك روز صبح هنگامى كه بسيار كم سن و سال بود با هيجان و شوق به سراغ پدر آمد و پرده از روى حادثه تازه اى برداشت كه در ظاهر چندان
مهم نبود.
«هنگامى كه يوسف به پدرش گفت: پدرم! من در خواب يازده ستاره ديدم (كه از آسمان فرود آمدند) و خورشيد و ماه نيز (آنها را همراهى مى كردند) همگى را ديدم كه در برابر من سجده مى كنند» (اِذْ قالَ يُوسُفُ لاَِبيهِ يا اَبَتِ اِنّى رَأَيْتُ اَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لى ساجِدينَ).
ابن عباس مفسر معروف اسلامى مى گويد: يوسف اين خواب را در شب جمعه كه مصادف شب قدر، (شعب تعيين سرنوشتها و مقدرات بود) ديد.
البته روشن است كه منظور از «سجده» در اينجا خضوع و تواضع مى باشد وگرنه سجده به شكل سجده معمولى انسانها در مورد خورشيد و ماه و ستارگان مفهوم ندارد.
(آيه 5) اين خواب هيجان انگيز و معنى دار، يعقوب پيامبر را در فكر فرو برد. خورشيد و ماه و ستارگاه آسمان ؟ آن هم يازده ستاره ؟ فرود آمدند و در برابر فرزندم يوسف سجده كردند، چقدر پرمعنى است ؟ حتماً خورشيد و ماه، من و مادرش (يا من و خاله اش) مى باشيم، و يازده ستاره، برادرانش، قدر و مقام فرزندم آنقدر بالا مى رود كه ستارگان آسمان و خورشيد و ماه سر بر آستانش مى سايند، آنقدر در پيشگاه خدا عزيز و آبرومند مى شود كه آسمانيان در برابرش خضوع مى كنند، چه خواب پرشكوه و جالبى ؟!
لذا با لحن آميخته با نگرانى و اضطراب اما توأم با خوشحالى به فرزندش چنين «گفت: فرزندم ! اين خوابت را براى برادرانت بازگو مكن» (قالَ يا بُنَىَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى اِخْوَتِكَ).
«چرا كه آنها براى تو نقشه هاى خطرناك خواهند كشيد» (فَيَكيدُوا لَكَ كَيْدًا).
من مى دانم «شيطان براى انسان دشمن آشكارى است» (اِنَّ الشَّيْطانَ لِلاِْنْسانِ عَدُوٌّ مُبينٌ).
او منتظر بهانه اى است كه وسوسه هاى خود را آغاز كند، به آتش كينه و حسد دامن زند، و حتى برادران را به جان هم اندازد.
(آيه 6) ولى اين خواب تنها بيانگر عظمت مقام يوسف در آينده از نظر ظاهرى و مادى نبود، بلكه نشان مى داد كه او به مقام نبوت نيز خواهد رسيد، چرا كه سجده آسمانيان دليل بر بالا گرفتن مقام آسمانى اوست، و لذا پدرش يعقوب اضافه كرد: «و اين چنين پروردگارت تو را برمى گزيند» (وَكَذلِكَ يَجْتَبيكَ رَبُّكَ).
«و از تعبير خواب به تو تعليم مى دهد» (وَيُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْويلِ الاَْحاديثِ).
«و نعمتش را بر تو و آل يعقوب تكميل مى كند» (وَيُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَعَلى آلِ يَعْقُوبَ).
«همان گونه كه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق آن (نعمت) را تمام كرد» (كَما اَتَمَّها عَلى اَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ اِبْرهيمَ وَاِسْحقَ).
آرى ! «پروردگارت عالم است و از روى حكمت كار مى كند» (اِنَّ رَبَّكَ عَليمٌ حَكيمٌ).
از درسهايى كه اين بخش از آيات به ما مى دهد درس حفظ اسرار است، كه گاهى حتى در مقابل برادران نيز بايد عملى شود، هميشه در زندگى انسان اسرارى وجود دارد كه اگر فاش شود ممكن است آينده او يا جامعه اش را به خطر اندازد، خويشتن دارى درحفظ اين اسرار يكى ازنشانه هاى وسعت روح وقدرت اراده است.
در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «اسرار تو همچون خون توست كه بايد تنها در عروق خودت جريان يابد».
رؤيا و خواب ديدن
خواب و رؤيا بر چند قسم است:
1ـ خوابهاى مربوط به گذشته زندگى و اميال و آرزوها كه بخش مهمى از خوابهاى انسان را تشكيل مى دهد.
2ـ خوابهاى پريشان و نامفهوم كه معلول فعاليت توهّم و خيال است اگرچه ممكن است انگيزه هاى روانى داشته باشد.
3ـ خوابهايى كه مربوط به آينده است و از آن گواهى مى دهد.
جالب اين كه در روايتى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين مى خوانيم: «خوابو رؤيا سه گونه است; گاهى بشارتى از ناحيه خداوند است، گاه وسيله غم و اندوه از سوى شيطان، و گاه مسائلى است كه انسان در فكر خود مى پروراند و آن را در خواب مى بيند».
روشن است كه خوابهاى شيطانى چيزى نيست كه تعبير داشته باشد، اما خوابهاى رحمانى كه جنبه بشارت دارد حتماً بايد خوابى باشد كه از حادثه مسرت بخش در آينده پرده بردارد.
(آيه 7) از اينجا درگيرى برادران يوسف، با يوسف شروع مى شود:
نخست اشاره به درسهاى آموزنده فراوانى كه در اين داستان است كرده، مى گويد: «به يقين در سرگذشت يوسف و برادرانش، نشانه هايى براى سؤال كنندگان بود» (لَقَدْ كانَ فى يُوسُفَ وَاِخْوَتِه آياتٌ لِلسّائِلينَ).
چه درسى از اين برتر كه گروهى از افراد نيرومند با نقشه هاى حساب شده اى كه از حسادت سرچشمه گرفته براى نابودى يك فرد ظاهراً ضعيف و تنها، تمام كوشش خود را به كار گيرند، اما به همين كار، بدون توجه او را بر تخت قدرت بنشانند و فرمانرواى كشور پهناورى كنند، و در پايان همگى در برابر او سر تعظيم فرود آورند، اين نشان مى دهد وقتى خداكارى را اراده كند مى تواند آن را، حتى به دست مخالفين آن كار، پياده كند، تا روشن شود كه يك انسان پاك و با ايمان تنها نيست و اگر تمام جهان به نابودى او كمر بندند تا خدا نخواهد تار مويى از سر او كم نخواهند كرد !
(آيه 8) يعقوب دوازده پسر داشت، كه دو نفر از آنها «يوسف» و «بنيامين» از يك مادر بودند، يعقوب نسبت به اين دو پسر مخصوصاً يوسف محبت بيشترى نشان مى داد، زيرا كوچكترين فرزندان او محسوب مى شدند و طبعاً نياز به حمايت و محبت بيشترى داشتند، ديگر اين كه، طبق بعضى از روايات مادر آنها «راحيل» از دنيا رفته بود، و به اين جهت نيز به محبت بيشترى محتاج بودند، از آن گذشته مخصوصاً در يوسف، آثار نبوغ و فوق العادگى نمايان بود، مجموع اين جهات سبب شد كه يعقوب آشكارا نسبت به آنها ابراز علاقه بيشترى كند.
برادران حسود بدون توجه به اين جهات از اين موضوع سخت ناراحت شدند، بخصوص كه شايد بر اثر جدايى مادرها، رقابتى نيز در ميانشان طبعاً وجود داشت، لذا دور هم نشستند «و گفتند يوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوبترند، با اين كه ما جمعيتى نيرومند و كارساز هستيم» و زندگى پدر را به خوبى اداره مى كنيم، و به همين دليل بايد علاقه او به ما بيش از اين فرزندان خردسال باشد كه كارى از آنها ساخته نيست (اِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَاَخُوهُ اَحَبُّ اَلى اَبينا مِنّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ).
و به اين ترتيب با قضاوت يك جانبه خود پدر را محكوم ساختند و گفتند: «بطور قطع پدر ما در گمراهى آشكارى است» ! (اِنَّ اَبانا لَفى ضَلال مُبين).
البته منظور آنها گمراهى دينى و مذهبى نبود چرا كه آيات آينده نشان مى دهد آنها به بزرگى و نبوت پدر اعتقاد داشتند و تنها در زمينه طرز معاشرت به او ايراد مى گرفتند.
نقشه نهايى كشيده شد
(آيه 9) حس حسادت، سرانجام برادران را به طرح نقشه اى وادار ساخت; گرد هم جمع شدند و دو پيشنهاد را مطرح كردند و گفتند: «يا يوسف را بكشيد و يا او را به سرزمين دور دستى بيفكنيد تا محبت پدر يكپارچه متوجه شما بشود» ! (اُقْتُلُوا يُوسُفَ اَوِاطْرَحُوهُ اَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ اَبيكُمْ).
درست است كه با اين كار احساس گناه و شرمندگى وجدان خواهيد كرد، چرا كه با برادر كوچك خود اين جنايت را روا داشته ايد ولى جبران اين گناه ممكن است، توبه خواهيد كرد «و پس از آن جمعيت صالحى خواهيد شد» ! (وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِه قَوْمًا صالِحينَ).
اين جمله دليل بر آن است كه آنها با اين عمل احساس گناه مى كردند و در اعماق دل خود كمى از خدا ترس داشتند. ولى مسأله مهم اينجاست كه سخن از توبه قبل از انجام جرم در واقع يك نقشه شيطانى براى فريب وجدان و گشودن راه به سوى گناه است، و به هيچوجه دليل بر پشيمانى و ندامت نمى باشد.
(آيه 10) ولى در ميان برادران يك نفر بود كه از همه باهوشتر، و يا باوجدانتر بود، به همين دليل با طرح قتل يوسف مخالفت كرد و هم با طرح تبعيد او در يك سرزمين دوردست كه بيم هلاكت در آن بود، و طرح سومى را ارائه نمود يكى از آنها «گفت: اگر مى خواهيد كارى بكنيد يوسف را نكشيد، بلكه او را در نهانگاه چاه بيفكنيد (به گونه اى كه سالم بماند) تا بعضى از راهگذاران و قافله ها او را برگيرند و با خود ببرند» و از چشم ما و پدر دور شود (قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَاَلْقُوهُ فى غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيّارَةِ اِنْ كُنْتُمْ فاعِلينَ).
نقش ويرانگر حسد در زندگى انسانها
درس مهم ديگرى كه از اين داستان مى آموزيم اين است كه چگونه حسد مى تواند آدمى را تا سر حد كشتن برادر و يا توليد دردسرهاى خيلى شديد براى او پيش ببرد و چگونه اگر اين آتش درونى مهار نشود، هم ديگران را به آتش مى كشد و هم خود انسان را.
به همين دليل در احاديث اسلامى براى مبارزه با اين صفت رذيله تعبيرات تكان دهنده اى ديده مى شود.
به عنوان نمونه: از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود: خداوند موسى بن عمران را از حسد نهى كرد و به او فرمود: «شخص حسود نسبت به نعمتهاى من بر بندگانم خشمناك است، و از قسمتهايى كه ميان بندگانم قائل شده ام ممانعت مى كند، هر كس چنين باشد نه او از من است و نه من از اويم».
و در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «افراد با ايمان غبطه مى خوردند ولى حسد نمىورزند، ولى مناق حسد مىورزد و غبطه نمى خورد».
اين درس را نيز مى توان از اين بخش از داستان فرا گرفت كه پدر و مادر در ابراز محبت نسبت به فرزندان بايد فوق العاده دقت به خرج دهند.
زيرا، گاه مى شود يك ابراز علاقه نسبت به يك فرزند، آنچنان عقده اى در دل فرزند ديگر ايجاد مى كند كه او را به همه كار وا مى دارد، آنچنان شخصيت خود را در هم شكسته مى بيند كه براى نابود كردن شخصيت برادرش، حد و مرزى نمى شناسد.
حتى اگر نتواند عكس العملى از خود نشان بدهد از درون خود را مى خورد و گاه گرفتار بيمارى روانى مى شود.
در احاديث اسلامى مى خوانيم: روزى امام باقر(عليه السلام) فرمود: من گاهى نسبت به بعضى از فرزندانم اظهار محبت مى كنم و او را بر زانوى خود مى نشانم و قلم گوسفند را به او مى دهم و شكر در دهانش مى گذارم، در حالى كه مى دانم حق با ديگرى است، ولى اين كار را به خاطر اين مى كنم تا بر ضد ساير فرزندانم تحريك نشود و آنچنان كه برادران يوسف، به يوسف كردن نكند.
صحنه سازى شوم!
(آيه 11) برادران يوسف پس از آن كه طرح نهايى را براى انداختن يوسف به چاه تصويب كردند به اين فكر فرو رفتند كه چگونه يوسف را از پدر جدا سازند ؟ لذا طرح ديگرى براى اين كار ريخته و با قيافه هاى حق به جانب و زبانى نرم و آميخته با يك نوع انتقاد ترحم انگيز نزد پدر آمدند و «گفتند: پدر (چرا تو هرگز يوسف را از خود دور نمى كنى و به ما نمى سپارى ؟) چرا ما را نسبت به برادرمان امين نمى دانى در حالى كه ما مسلماً خيرخواه او هستيم» (قالُوا يا اَبانا مالَكَ لا تَأْمَنّا عَلى يُوسُفَ وَاِنّا لَهُ لَناصِحُونَ).
(آيه 12) بيا دست از اين كار كه ما را متهم مى سازد بردار، به علاوه برادر ما، نوجوان است، او هم دل دارد، او هم نياز به استفاده از هواى آزاد خارج شهر و سرگرمى مناسب دارد، زندانى كردن او در خانه صحيح نيست، «فردا او را با ما بفرست (تا به خارج شهر آيد، گردش كند) از ميوه هاى درختان بخورد و بازى و سرگرمى داشته باشد» (اَرْسِلْهُ مَعَنا غَدًا يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ).
و اگر نگران سلامت او هستى «ما همه حافظ و نگاهبان برادرمان خواهيم بود» چرا كه برادر است و با جان برابر ! (وَاِنّا لَهُ لَحافِظُونَ).
اين نقشه از يك طرف پدر را در بن بست قرار مى داد كه اگر يوسف را به ما نسپارى دليل بر اين است كه ما را متهم مى كنى، و از سوى ديگر يوسف را براى استفاده از تفريح و سرگرمى و گردش در خارج شهر تحريك مى كرد.
(آيه 13) يعقوب در مقابل اظهارات برادران بدون آن كه آنها را متهم به قصد سوء كند «گفت: (اول اين كه) من از بردن او غمگين مى شوم» (قالَ اِنّى لَيَحْزُنُنى اَنْ تَذْهَبُوا بِه).
و ديگر اين كه در بيابانهاى اطراف ممكن است گرگان خونخوارى باشند «و من مى ترسم گرگ فرزند دلبندم را بخورد و شما (سرگرم بازى و تفريح و كارهاى خود باشيد) و از او غافل بمانيد» (وَاَخافُ اَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَاَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ).
(آيه 14) البته برادران پاسخى براى دليل اول پدر نداشتند، زيرا غم و اندوه جدايى يوسف چيزى نبود كه بتوانند آن را جبران كنند، و حتى شايد اين تعبير آتش حسد برادران را افروخته تر مى ساخت.
از سوى ديگر اين دليل پدر از يك نظر پاسخى داشت كه چندان نياز به ذكر نداشت و آن اين كه بالاخره فرزند براى نمو و پرورش، خواه ناخواه از پدر جدا خواهد شد.
لذا اصلا به پاسخ اين استدلال نپرداختند، بلكه به سراغ دليل دوم رفتند كه از نظر آنها مهم و اساسى بود و «گفتند: با اين كه ما گروه نيرومندى هستيم اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود» و هرگز چنين چيزى ممكن نيست (قالُوا لَئِنْ اَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ اِنّا اِذًا لَخاسِرُونَ).
يعنى، مگر ما مرده ايم كه بنشينيم و تماشا كنيم گرگ برادرمان را بخورد.
به هر حال به هر حيله و نيرنگى بود، مخصوصاً با تحريك احساسات پاك يوسف و تشويق او براى تفريح، توانستند پدر را وادار به تسليم كنند، و موافقت او را به هر صورت نسبت به اين كار جلب نمايند.
قابل توجه اين كه همان گونه كه برادران يوسف از علاقه انسان مخصوصاً نوجوان به گردش و تفريح براى رسيدن به هدفشان سوءاستفاده كردند در دنياى امروز نيز دستهاى مرموز دشمنان حق و عدالت از مسأله ورزش و تفريح براى مسموم ساختن افكار نسل جوان سوءاستفاده فراوان مى كنند، بايد به هوش بود كه ابرقدرتهاى گرگ صفت در لباس ورزش و تفريح، نقشه هاى شوم خود را ميان جوانان به نام ورزش و مسابقات منطقه اى يا جهانى پياده نكنند.
دروغ رسوا!
(آيه 15) سرانجام برادران آن شب را با خيال خوش خوابيدند كه فردا نقشه آنها در باره يوسف عملى خواهد شد. تنها نگرانى آنها اين بود كه مبادا پدر پشيمان گردد و از گفته خود منصرف شود.
صبحگاه نزد پدر آمدند و او سفارشهاى لازم را در حفظ و نگهدارى يوسف تكرار كرد، آنها نيز اظهار اطاعت كردند، پيش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند و حركت كردند.
مى گويند: پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه كرد و آخرين بار يوسف را از آنها گرفت و به سينه خود چسباند، قطره هاى اشك از چشمش سرازير شد، سپس يوسف را به آنها سپرد و از آنها جدا شد، اما چشم يعقوب همچنان فرزندان را بدرقه مى كرد آنها نيز تا آنجا كه چشم پدر كار مى كرد دست از نوازش و محبت يوسف برنداشتند، اما هنگامى كه مطمئن شدند پدر آنها را نمى بيند، يك مرتبه عقده آنها تركيد و تمام كينه هايى را كه بر اثر حسد، سالها روى هم انباشته بودند بر سر يوسف فروريختند، از اطراف شروع به زدن او كردند و او از يكى به ديگرى پناه مى برد، اما پناهش نمى دادند !
در روايتى مى خوانيم كه در اين طوفان بلا كه يوسف اشك مى ريخت و يا به هنگامى كه او را مى خواستند به چاه افكنند ناگهان يوسف شروع به خنديدن كرد، برادران سخت در تعجب فرو رفتند كه اين چه جاى خنده است، اما او پرده از راز اين خنده برداشت و درس بزرگى به همه آموخت و گفت: «فراموش نمى كنم روزى به شما برادران نيرومند با آن بازوان قوى و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افكندم و خوشحال شدم، با خود گفتم كسى كه اين همه يار و ياور نيرومند دارد چه غمى از حوادث سخت خواهد داشت آن روز بر شما تكيه كردم و به بازوان شما دل بستم، اكنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه مى برم، و به من پناه نمى دهيد، خدا شما را بر من مسلط ساخت تا اين درس را بياموزم كه به غير او ـحتى به برادرانـ تكيه نكنم».
به هر حال قرآن مى گويد: «هنگامى كه يوسف را با خود بردند و به اتفاق آرا تصميم گرفتند كه او را در مخفى گاه چاه قرار دهند» آنچه از ظلم و ستم ممكن بود براى اين كار بر او روا داشتند (فَلَمّا ذَهَبُوا بِه وَاَجْمَعُوا اَنْ يَجْعَلُوهُ فى غَيابَتِ الْجُبِّ).
سپس اضافه مى كند: در اين هنگام «ما به يوسف، وحى فرستاديم (و دلداريش داديم و گفتيم غم مخور روزى فرا مى رسد) كه آنها را از همه اين نقشه هاى شوم آگاه خواهى ساخت، در حالى كه آنها تو را نمى شناسد» (وَاَوْحَيْنا اِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِاَمْرِهِمْ هذا وَهُمْ لا يَشْعُرُونَ).
اين وحى الهى، وحى نبوت نبود; بلكه الهامى بود به قلب يوسف براى اين كه بداند تنها نيست و حافظ و نگاهبانى دارد. اين وحى نور اميد بر قلب يوسف پاشيد و ظلمات يأس و نوميدى را از روح و جان او بيرون كرد.
(آيه 16) برادران يوسف نقشه اى را كه براى او كشيده بودند، همان گونه كه مى خواستند پياده كردند ولى بالاخره بايد فكرى براى بازگشت كنند كه پدر باور كند.
طرحى كه براى رسيدن به اين هدف ريختند اين بود، كه درست از همان راهى كه پدر از آن بيم داشت و پيش بينى مى كرد وارد شوند، و ادعا كنند يوسف را گرگ خورده، و دلائل قلابى براى آن بسازند.
قرآن مى گويد: «شب هنگام برادران گريه كنان به سراغ پدر رفتند» (وَجاؤُا اَباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ). گريه دروغين و قلابى، و اين نشان مى دهد كه گريه قلابى هم ممكن است و نمى توان تنها فريب چشم گريان را خورد !
(آيه 17) پدر كه بى صبرانه انتظار ورود فرزند دلبندش يوسف را مى كشيد سخت تكان خورد، بر خود لرزيد، و جوياى حال شد «آنها گفتند: پدر جان ما رفتيم و مشغول مسابقه (سوارى، تيراندازى و مانند آن) شديم و يوسف را (كه كوچك بود و توانايى مسابقه را با ما نداشت) نزد اثاث خود گذاشتيم (ما آنچنان سرگرم اين كار شديم كه همه چيز حتى برادرمان را فراموش كرديم) و در اين هنگام گرگ بى رحم از راه رسيد و او را دريد» ! (قالُوا يا اَبانا اِنّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَاَكَلَهُ الذِّئْبُ).
«ولى مى دانيم تو هرگز سخنان ما را باور نخواهى كرد، هر چند راستگو باشيم» (وَما اَنْتَ بِمُؤْمِن لَنا وَلَوْ كُنّا صادِقينَ). چرا كه خودت قبلا چنين پيش بينى را كرده بودى و اين را بر بهانه، حمل خواهى كرد.
(آيه 18) و براى ا ين كه نشانه زنده اى نيز به دست پدر بدهند، «پيراهن او (يوسف) را با خونى دروغين (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند» خونى كه از بزغاله يا بره يا آهو گرفته بودند (وَجاؤُا عَلى قَميصِه بِدَم كَذِب).
اما از آنجا كه دروغگو حافظه ندارد، برادران از اين نكته غافل بودند كه لااقل پيراهن يوسف را از چند جا پاره كنند تا دليل حمله گرگ باشد، آنها پيراهن برادر را كه صاف و سالم از تن او به در آورده بودند خون آلود كرده نزد پدر آوردند، پدر هوشيار پرتجربه همين كه چشمش بر آن پيراهن افتاد، همه چيز را فهميد و گفت: شما دروغ مى گوييد «بلكه هوسهاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته» و اين نقشه هاى شيطانى را كشيده است (بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ اَنْفُسُكُمْ اَمْرًا).
در بعضى از روايات مى خوانيم او پيراهن را گرفت و پشت و رو كرد و صدا زد: پس چرا جاى دندان و چنگال گرگ در آن نيست ؟ و به روايت ديگرى پيراهن را به صورت انداخت و فرياد كشيد و اشك ريخت و گفت: اين چه گرگ مهربانى بوده كه فرزندم را خورده ولى به پيراهنش كمترين آسيبى نرسانده است، و سپس بى هوش شد و بسان يك قطعه چوب خشك به روى زمين افتاد; ولى به هنگام وزش نسيم سرد سحرگاهى به صورتش به هوش آمد.
و با اين كه قلبش آتش گرفته بود و جانش مى سوخت اما هرگز سخنى كه نشانه ناشكرى و يأس و نوميدى و جزع و فزع باشد بر زبان جارى نكرد، بلكه گفت: «من صبر خواهم كرد، صبرى جميل و زيبا» شكيبايى توأم با شكرگزارى و سپاس خداوند (فَصَبْرٌ جَميلٌ).
قلب مردان خدا كانون عواطف است، جاى تعجب نيست كه در فراق فرزند، اشكهايشان همچون سيلاب جارى شود، اين يك امر عاطفى است، مهم آن است كه كنترل خويشتن را از دست ندهند; يعنى، سخن و حركتى برخلاف رضاى خدا نگويد و نكند.
و سپس گفت: «من از خدا (در برابر آنچه شما مى گوييد) يارى مى طلبم» (وَاللهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ). از او مى خواهم تلخى جام صبر را در كام من شيرين كند و به من تاب و توان بيشتر دهد تا در برابر اين طوفان عظيم، خويشتن دارى را از دست ندهم و زبانم به سخن نادرستى آلوده نشود.
نكته ها:
1ـ در برابر يك ترك اولى!
ابوحمزه ثمالى از امام سجاد(عليه السلام) نقل مى كند كه من روز جمعه در مدينه بودم، نماز صبح را با امام سجاد(عليه السلام) خواندم، هنگامى كه امام از نماز و تسبيح، فراغت يافت به سوى منزل حركت كرد و من با او بودم، زن خدمتكار را صدا زد، گفت: مواظب باش، هر سائل و نيازمندى از در خانه بگذرد، غذا به او بدهيد، زيرا امروز روز جمعه است.
ابوحمزه مى گويد: گفتم هر كسى كه تقاضاى كمك مى كند، مستحق نيست !
امام فرمود: درست است، ولى من از اين مى ترسم كه در ميان آنها افراد مستحقى باشند و ما به آنها غذا ندهيم و از در خانه خود برانيم، و بر سر خانواده ما همان آيد كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد !
سپس فرمود: به همه آنها غذا بدهيد (مگر نشنيده ايد) براى يعقوب هر روز گوسفندى ذبح مى كردند، قسمتى را به مستحقان مى داد و قسمتى را خود و فرزندانش مى خورد، يك روز سؤال كننده مؤمنى كه روزه دار بود و نزد خدا منزلتى داشت، عبورش از آن شهر افتاد، شب جمعه بود بر در خانه يعقوب به هنگام افطار آمد و گفت: به ميهمان مستمند غريب گرسنه از غذاى اضافى خود كمك كنيد، چند بار اين سخن را تكرار كرد، آنها شنيدند و سخن او را باور نكردند، هنگامى كه او مأيوس شد و تاريكى شب، همه جا را فرا گرفت برگشت، در حالى كه چشمش گريان بود و از گرسنگى به خدا شكايت كرد، آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه داشت، در حالى كه شكيبا بود و خدا را سپاس مى گفت، اما يعقوب و خانواده يعقوب، كاملا سير شدند، و هنگام صبح مقدارى از غذاى آنها اضافه مانده بود !
سپس امام اضافه فرمود: خداوند به يعقوب در همان صبح، وحى فرستاد كه تو اى يعقوب بنده مرا خوار كردى و خشم مرا برافروختى، و مستوجب تأديب و نزول مجازات بر تو و فرزندانت شدى... اى يعقوب من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبيخ و مجازات مى كنم و اين به خاطر آن است كه به آنها علاقه دارم»!
قابل توجه اين كه به دنبال اين حديث مى خوانيم كه ابوحمزه مى گويد از امام سجاد(عليه السلام) پرسيدم: يوسف چه موقع آن خواب را ديد ؟
امام(عليه السلام) فرمود: «در همان شب».
از اين حديث به خوبى استفاده مى شود كه يك لغزش كوچك و يا صريحتر يك «ترك أولى) كه گناه و معصيتى هم محسوب نمى شد (چرا كه حال آن سائل بر يعقوب روشن نبود) از پيامبران و اولياى حق چه بسا سبب مى شود كه خداوند، گوشمالى دردناكى به آنها بدهد، و اين نيست مگر به خاطر اين كه مقام والاى آنان ايجاب مى كند، كه همواره مراقب كوچكترين گفتار و رفتار خود باشند.
2ـ دعاى گيراى يوسف!
از امام صادق(عليه السلام) نقل شده است كه فرمود: هنگامى كه يوسف را به چاه افكندند، جبرئيل نزد او آمد و گفت: كودك ! اينجا چه مى كنى ؟ در جواب گفت: برادرانم مرا در چاه انداخته اند.
گفت: دوست دارى از چاه خارج شوى ؟ گفت: با خداست اگر بخواهد مرا بيرون مى آورد، گفت: خداى تو دستور داده اين دعا را بخوان تا بيرون آيى، گفت: كدام دعا ؟ گفت: بگو اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ بِاَنَّ لَكَ الْحَمْدَ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ الْمَنّانُ، بَديعُ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ، ذُوالجَلالِ وَالاِْكْرامِ، اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَاَنْ تَجْعَلَ لى مِمّا اَنَا فيهِ فَرَجًا وَمَخْرَجًا:
«پروردگارا ! من از تو تقاضا مى كنم اى كه حمد و ستايش براى تو است، معبودى جز تو نيست، تويى كه بر بندگان نعمت مى بخشى آفريننده آسمانها و زمينى، صاحب جلال و اكرامى، تقاضا مى كنم كه بر محمد و آلش درود بفرستى و گشايش و نجاتى از آنچه در آن هستم براى من قرار دهى».
به هر حال با فرارسيدن يك كاروان، يوسف از چاه نجات يافت.
به سوى سرزمين مصر
(آيه 19) يوسف در تاريكى وحشتناك چاه كه با تنهايى كشنده اى همراه بود، ساعات تلخى را گذراند اما ايمان به خدا و سكينه و آرامش حاصل از ايمان، نور اميد بر دل او افكند و به او تاب و توان داد كه اين تنهايى وحشتناك را تحمل كند و از كوره اين آزمايش، پيروز به در آيد.
چند روز از اين ماجرا گذشت خدا مى داند، به هرحال «كاروانى سر رسيد» (وَجاءَتْ سَيّارَةٌ).
و در آن نزديكى منزل گزيد، پيداست نخستين حاجت كاروان تأمين آب است، لذا «كسى را كه مأمور آب آوردن بود به سراغ آب فرستادند» (فَاَرْسَلُوا وارِدَهُمْ).
«مأمور آب، دلو خود را در چاه افكند» (فَاَدْلى دَلْوَهُ).
يوسف از قعر چاه متوجه شد كه سر و صدايى از فراز چاه مى آيد و به دنبال آن، دلو و طناب را ديد كه بسرعت پايين مى آيد، فرصت را غنيمت شمرد و از اين عطيه الهى بهره گرفت و بى درنگ به آن چسبيد.
مأمور آب احساس كرد دلوش بيش از اندازه سنگين شده، هنگامى كه آن را با قوت بالا كشيد، ناگهان چشمش به كودك خردسال ماه پيكرى افتاد «فرياد زد: مژده باد، اين كودكى است» به جاى آب (قالَ يا بُشْرى هذا غُلامٌ).
كم كم گروهى از كاروانيان از اين امر آگاه شدند ولى براى اين كه ديگران باخبر نشوند و خودشان بتوانند اين كودك زيبا را به عنوان يك غلام در مصر بفروشند، «اين امر را به عنوان يك سرمايه نفيس از ديگران مخفى داشتند» (وَاَسَرُّوهُ بِضاعَةً).
و گفتند: اين متاعى است كه صاحبان اين چاه در اختيار ما گذاشته اند تا براى او در مصر بفروشيم.
و در پايان آيه مى خوانيم: «و خداوند به آنچه آنها انجام مى دادند آگاه بود» (وَاللهُ عَليمٌ بِما يَعْمَلُونَ).
(آيه 20) «و سرانجام يوسف را به بهاى كمى ـ چند درهم ـ فروختند» (وَشَرَوْهُ بِثَمَن بَخْس دَراهِمَ مَعْدُودَة).
و اين معمول است كه هميشه دزدان و يا كسانى كه به سرمايه مهمى بدون زحمت دست مى يابند از ترس اين كه مبادا ديگران بفهمند آن را فوراً مى فروشند، و طبيعى است كه با اين فوريت نمى توانند بهاى مناسبى براى خود فراهم سازند.
و در پايان آيه مى فرمايد: «آنها نسبت به (فروختن) يوسف، بى اعتنا بودند» (وَكانُوا فيهِ مِنَ الزّاهِدينَ).
در كاخ عزيز مصر!
(آيه 21) داستان پرماجراى يوسف با برادران كه منتهى به افكندن او در قعر چاه شد به هر صورت پايان پذيرفت، و فصل جديدى در زندگانى اين كودك خردسال در مصر شروع شد.
به اين ترتيب كه يوسف را سرانجام به مصر آوردند، و در معرض فروش گذاردند و طبق معمول چون تحفه نفيسى بود نصيب «عزيز مصر» كه در حقيقت مقام وزارت يا نخست وزيرى فرعون را داشت گرديد.
قرآن مى گويد: «و آن كسى كه او را از سرزمين مصر خريد =]عزيز مصر[ به همسرش گفت: مقام وى را گرامى دار (و به چشم بردگان به او نگاه نكن) شايد براى ما سودمند باشد و يا او را به عنوان فرزند انتخاب كنيم» (وَقالَ الَّذِى اشْتَريهُ مِنْ مِصْرَ لاِمْرَاَتِه اَكْرِمى مَثْويهُ عَسى اَنْ يَنْفَعَنا اَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا).
از اين جمله چنين استفاده مى شود كه عزيز مصر فرزندى نداشت و در اشتياق فرزند به سر مى برد، هنگامى كه چشمش به اين كودك زيبا و برومند افتاد، دل به او بست كه به جاى فرزند براى او باشد.
سپس اضافه مى كند: «و اين چنين يوسف را، در آن سرزمين، متمكن و متنعم و صاحب اختيار ساختيم» (وَكَذلِكَ مَكَّنّا لِيُوسُفَ فِى الاَْرْضِ).
بعد از آن اضافه مى نمايد كه: «و ما اين كار را كرديم تا تأويل احاديث را به او تعليم دهيم» (وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْويلِ الاَْحاديثِ).
منظور از «تأويل احاديث» علم تعبير خواب است كه يوسف از طريق آن مى توانست به بخش مهمى از اسرار آينده آگاهى پيدا كند.
در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند بر كار خود، مسلط و غالب است; ولى بسيارى از مردم نمى دانند» (وَاللهُ غالِبٌ عَلى اَمْرِه وَلكِنَّ اَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ).
(آيه 22) يوسف در اين محيط جديد كه در حقيقت يكى از كانونهاى مهم سياسى مصر بود، با مسائل تازه اى روبرو شد، در يك طرف دستگاه خيره كننده كاخهاى رؤيايى و ثروتهاى بى كران طاغوتيان مصر را مشاهده مى كرد، و در سوى ديگر منظره بازار برده فروشان در ذهن او مجسم مى شد، و از مقايسه اين دو با هم، رنج و درد فراوانى را كه اكثريت توده مردم متحمل مى شدند بر روح و فكر او سنگينى مى نمود و او در اين دوران دائماً مشغول به خودسازى، و تهذيب نفس بود، قرآن مى گويد: «و هنگامى كه او به مرحله بلوغ و تكامل جسم و جان رسيد (و آمادگى براى پذيرش انوار وحى پيدا كرد) ما حكم و علم به او داديم» (وَلَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْمًا وَعِلْمًا).
«و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم» (وَكَذلِكَ نَجْزِى الُْمحسِنينَ).
منظور از «حكم و علم» كه در آيه بالا مى فرمايد ما آن را پس از رسيد يوسف به حدّ بلوغ جسمى و روحى به او بخشيديم، يا مقام وحى ونبوت است و يا اين كه منظور از «حكم»، عقل و فهم و قدرت بر داورى صحيح كه خالى از هوى پرستى و اشتباه باشد و منظور از «علم»، آگاهى و دانشى است كه جهلى با آن توأم نباشد، و هر چه بود اين «حكم و علم» دو بهره ممتاز و پرارزش الهى بود كه خدا به يوسف بر اثر پاكى و تقوا و صبر و شكيبايى و توكل داد.
چرا كه خداوند به بندگان مخلصى كه در ميدان جهاد نفس بر هوسهاى سركش پيروز مى شوند مواهبى از علوم و دانشها مى بخشد كه با هيچ مقياس مادى قابل سنجش نيست.
عشق سوزان همسر عزيز مصر!
(آيه 23) يوسف با آن چهره زيبا و ملكوتيش، نه تنها عزيزمصر را مجذوب خود كرد، بلكه قلب همسر عزيز را نيز بسرعت در تسخير خود درآورد، و عشق او پنجه در اعماق جان او افكند و با گذشت زمان، اين عشق، روزبه روز داغتر و سوزانتر شد، اما يوسف پاك و پرهيزكار جز به خدا نمى انديشيد و قلبش تنها در گرو «عشق خدا» بود.
امور ديگرى نيز دست به دست هم داد و به عشق آتشين همسر عزيز، دامن زد.
نداشتن فرزند از يك سو، غوطه ور بودن در يك زندگى پرتجمل اشرافى از سوى ديگر، و نداشتن هيچ گونه گرفتارى در زندگى داخلى ـ آنچنان كه معمول اشراف و متنعمان است ـ از سوى سوم، اين زن را كه از ايمان و تقوا نيز بهره اى نداشت در امواج وسوسه هاى شيطانى فرو برد. آنچنان كه سرانجام تصيم گرفت از او تقاضاى كامجويى كند.
او از تمام وسائل و روشها براى رسيدن به مقصود خود در اين راه استفاده كرد، و با خواهش و تمنا، كوشيد در دل او اثر كند آنچنان كه قرآن مى گويد: «آن زن كه يوسف در خانه او بود پى درپى از او تمناى كامجويى كرد» (وَراوَدَتْهُ الَّتى هُوَ فى بَيْتِها عَنْ نَفْسِه).
سرانجام به نظرش رسيد يك روز او را تنها در خلوتگاه خويش به دام اندازد، تمام وسائل تحريك او را فراهم نمايد، جالبترين لباسها، بهترين آرايشها، خوشبوترين عطرها را به كار برد، و صحنه را آنچنان بيارايد كه يوسف نيرومند را به زانو درآورد.
قرآن مى گويد: «او تمام درها را محكم بست و گفت: بيا كه من در اختيار توام» ! (وَغَلَّقَتِ الاَْبْوابَ وَقالَتْ هَيْتَ لَكَ).
شايد با اين عمل مى خواست به يوسف بفهماند كه نگران از فاش شدن نتيجه كار نباشد چرا كه هيچ كس را قدرت نفوذ به پشت اين درهاى بسته نيست.
در اين هنگام كه يوسف همه جريانها را به سوى لغزش و گناه مشاهده كرد، و هيچ راهى از نظر ظاهر براى او باقى نمانده بود، در پاسخ زليخا به اين جمله قناعت كرد و «گفت: پناه مى برم به خدا» (قالَ مَعاذَاللهِ).
او با ذكر اين جمله كوتاه، هم به يگانى خدا از نظر عقيده و هم از نظر عمل، اعتراف نمود.
سپس اضافه كرد: از همه چيز گذشته، من چگونه مى توانم تسليم چنين خواسته اى بشوم، در حالى كه در خانه عزيزمصر زندگى مى كنم و در كنار سفره او هستم «او صاحب نعمت من است و مقام مرا گرامى داشته است» (اِنَّهُ رَبّى اَحْسَنَ مَثْوىَ).
آيا اين ظلم و ستم و خيانت آشكار نيست ؟ «مسلماً ستمگران رستگار نخواهند شد» (اِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظّالِمُونَ).
(آيه 24) در اينجا كار يوسف و همسر عزيز به باريكترين مرحله و حساسترين وضع مى رسد، كه قرآن با تعبير پرمعنايى از آن سخن مى گويد: «همسر عزيزمصر، قصد او را كرد و يوسف نيز، اگر برهان پروردگار را نمى ديد، چنين قصدى مى نمود» ! (وَلَقَدْ هَمَّتْ بِه وَهَمَّ بِها لَوْلا اَنْ رَءا بُرْهانَ رَبِّه).
همسر عزيز تصميم بر كامجويى از يوسف داشت و نهايت كوشش خود را در اين راه به كار برد، يوسف هم به مقتضاى طبع بشرى و اين كه جوانى نوخواسته بود، و هنوز همسرى نداشت، و در برابر هيجان انگيزترين صحنه هاى جنسى قرارگرفته بود. هرگاه برهان پروردگار يعنى روح ايمان و تقوا و تربيت نفس و بالاخره مقام «عصمت» در اين وسط حائل نمى شد ! چنين تصميمى را مى گرفت.
اين تفسير در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) در عبارت بسيار فشرده و كوتاهى بيان شده است آنجا كه «مأمون» خليفه عباسى از امام مى پرسد: آيا شما نمى گوييد پيامبران معصومند ؟ فرمود: آرى، گفت: پس اين آيه قرآن تفسيرش چيست ؟ وَلَقَدْ هَمَّتْ بِه وَهَمَّ بِها لَوْلا اَنْ رَءا بُرْهانَ رَبِّه.
امام فرمود: «همسر عزيز تصميم به كامجويى از يوسف گرفت، و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نمى ديد، همچون همسر عزيزمصر تصميم مى گرفت، ولى او معصوم بود و معصوم هرگز قصد گناه نمى كند و به سراغ گناه هم نمى رود».
مأمون (از اين پاسخ لذت برد) و گفت: آفرين بر تو اى ابوالحسن !
اكنون به تفسير بقيه آيه توجه كنيد: قرآن مجيد مى گويد: «ما اين چنين (برهان خويش را به يوسف نشان داديم) تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم» (كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشاءَ).
«چرا كه او از بندگان برگزيده و با اخلاص ما بود» (اِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الُْمخْلَصينَ).
اشاره به اين كه اگر ما امداد غيبى و كمك معنوى را به يارى او فرستاديم، تا از بدى و گناه رهايى يابد، بى دليل نبود، او بنده اى بود كه با آگاهى و ايمان و پرهيزكارى و عمل پاك، خود را ساخته بود.
ذكر اين دليل نشان مى دهد كه اين گونه امدادهاى غيبى كه در لحظات طوفانى و بحرانى به سراغ پيامبرانى همچون يوسف مى شتافته، اختصاصى به آنها نداشته، هر كس در زمره بندگان خالص خدا و «عِبادالله المُخْلَصينَ» وارد شود، او هم لايق چنين مواهبى خواهد بود.
متانت و عفت بيان
از شگفتيهاى قرآن كه يكى از نشانه هاى اعجاز آن محسوب مى شود، اين است كه هيچ گونه تعبير زننده و ركيك و ناموزون و مبتذل و دور از عفت بيان، در آن وجود ندارد، و ابداً متناسب طرز تعبيرات يك فرد عادى درس نخوانده و پرورش يافته در محيط جهل و نادانى نيست، با اين كه سخنان هر كس متناسب و همرنگ افكار و محيط اوست.
در ميان تمام سرگذشتهايى كه قرآن نقل كرده يك داستان واقعى عشقى، وجود دارد و آن داستان يوسف و همسر عزيزمصر است.
داستانى كه از عشق سوزان و آتشين يك زن زيباى هوس آلود، با جوانى ماهرو و پاكدل سخن مى گويد.
ولى قرآن در ترسيم صحنه هاى حساس اين داستان به طرز شگفت انگيزى «دقت در بيان» را با «متانت و عفت» به هم آميخته و بدون اين كه از ذكر وقايع چشم بپوشد و اظهار عجز كند، تمام اصول اخلاق و عفت را نيز به كار بسته است.
طشت رسوايى همسر عزيز از بام افتاد!
(آيه 25) مقاومت سرسختانه يوسف، همسر عزيز را تقريباً مأيوس كرد، ولى يوسف كه در اين دور مبارزه در برابر آن زن عشوه گر و هوسهاى سركش نفس، پيروز شده بود احساس كرد كه اگر بيش از اين در آن لغزشگاه بماند خطرناك است و بايد خود را از آن محل دور سازد و لذا «با سرعت به سوى در كاخ دويد، همسر عزيز نيز بى تفاوت نماند، چنانكه آيه مى گويد: «و هر دو به سوى در، دويدند (در حالى كه همسر عزيز، يوسف را تعقيب مى كرد) و پيراهن او را از پشت كشيد و پاره كرد» (وَاسْتَبَقَا الْبابَ وَقَدَّتْ قَميصَهُ مِنْ دُبُر).
ولى هر طور بود، يوسف خود را به در رسانيد و در را گشود، ناگهان عزيزمصر را پشت در ديدند، بطورى كه قرآن مى گويد: «آن دو، آقاىِ آن زن را دمِ در يافتند» (وَاَلْفَيا سَيِّدَها لَدَاالْبابِ).
در اين هنگام كه همسر عزيز از يك سو خود را در آستانه رسوايى ديد، و از سوى ديگر شعله انتقامجويى از درون جان او زبانه مى كشيد با قيافه حق به جانبى رو به سوى همسرش كرد و يوسف را با اين بيان متهم ساخت، «صدا زد: كيفر كسى كه نسبت به اهل و همسر تو، اراده خيانت كند، جز زندان يا عذاب اليم چه خواهد بود» ؟ (قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ اَرادَ بِاَهْلِكَ سُوءً اِلاّ اَنْ يُسْجَنَ اَوْ عَذابٌ اَليمٌ).
(آيه 26) يوسف در اينجا سكوت را به هيچ وجه جايز نشمرد و با صراحت پرده از روى راز عشق همسر عزيز برداشت و «گفت: او مرا با اصرار و التماس به سوى خود دعوت كرد» (قالَ هِىَ راوَدَتْنى عَنْ نَفْسى).
بديهى است در چنين ماجرا هر كس در آغاز كار به زحمت مى تواند باور كند كه جوان نوخاسته برده اى بدون همسر، بى گناه باشد، و زن شوهردار ظاهراً با شخصيتى گناهكار، بنابراين شعله اتهام بيشتر دامن يوسف را مى گيرد، تا همسر عزيز را !
ولى از آنجا كه خداوند حامى نيكان و پاكان است، اجازه نمى دهد، اين جوان پارساى مجاهد با نفس، در شعله هاى تهمت بسوزد، لذا قرآن مى گويد: «در اين هنگام شاهدى از خاندان آن زن گواهى داد، كه (براى پيدا كردن مجرم اصلى، از اين دليل روشن استفاده كنيد) اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده باشد، آن زن، راست مى گويد و يوسف دروغگو است» (وَشَهِدَ شاهِدٌ مِنْ اَهْلِها اِنْ كانَ قَميصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُل فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الْكاذِبينَ).
(آيه 27) «و اگر پيراهنش از پشت سر پاره شده است، آن زن دروغ مى گويد و يوسف راستگوست» (وَاِنْ كانَ قَميصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُر فَكَذَبَتْ وَهُوَ مِنَ الصّادِقينَ). شهادت دهنده، يكى از بستگان همسر عزيزمصر بود; و كلمه «مِنْ اَهْلِها» گواه بر اين است، و قاعدتاً مرد حكيم و دانشمند و باهوشى بوده است و مى گويند اين مرد از مشاوران عزيزمصر، و در آن ساعت، همراه او بوده است.
(آيه 28) عزيزمصر، اين داورى را كه بسيار حساب شده بود پسنديد، و در پيراهن يوسف خيره شد، «و هنگامى كه ديد پيراهنش از پشت پاره شده (مخصوصاً با توجه به اين معنى كه تا آن روز دروغى از يوسف نشنيده بود رو به همسرش كرد و) گفت: اين كار از مكر و فريب شما زنان است كه مكر شما زنان، عظيم است» (فَلَمّا رَءا قَميصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُر قالَ اِنَّهُ مِنْ كَيْدِ كُنَّ اِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظيمٌ).
(آيه 29) در اين هنگام عزيزمصر از ترس اين كه، اين ماجراى اسف انگيز بر ملا نشود، و آبروى او در سرزمين مصر، بر باد نرود، صلاح اين ديد كه سر و ته قضيه را به هم آورده و بر آن سرپوش نهد، رو به يوسف كرد و گفت: «يوسف تو صرف نظر كن و ديگر از اين ماجرا چيزى مگو» (يُوسُفُ اَعْرِضْ عَنْ هذا).
سپس رو به همسرش كرد و گفت: «تو هم از گناه خود استغفار كن كه از خطاكاران بودى» (وَاسْتَغْفِرى لِذَنْبِكِ اِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئينَ).
حمايت خدا در لحظات بحرانى
درس بزرگ ديگرى كه اين بخش از داستان يوسف به ما مى دهد، همان حمايت وسيع پروردگار است كه در بحرانى ترين حالات به يارى انسان مى شتابد و به مقتضاى «يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ» از طرقى كه هيچ باور نمى كرد روزنه اميد براى او پيدا مى شود و شكاف پيراهنى سند پاكى و برائت او مى گردد، همان پيراهن حادثه سازى كه يك روز، برادران يوسف را در پيشگاه پدر به خاطر پاره نبودن رسوا مى كند، و روز ديگر همسر هوسران عزيزمصر را به خاطر پاره بودن، و روز ديگر نور آفرين ديده هاى بى فروغ يعقوب است، و بوى آشناى آن، همراه نسيم صبحگاهى از مصر به كنعان سفر مى كند، و پير كنعانى را بشارت به قدوم موكب بشير مى دهد !
به هر حال خداوند الطاف خفيه اى دارد كه هيچ كس از عمق آن آگاه نيست، و به هنگامى كه نسيم اين لطف مىوزد، صحنه ها چنان دگرگون مى شود كه براى هيچ كس حتى هوشمندترين افراد قابل پيش بينى نيست.
توطئه ديگر همسر عزيزمصر
(آيه 30) هر چند مسأله اظهار عشق همسر عزيز، با آن داستانى كه گذشت يك مسأله خصوصى بود كه «عزيز» هم تأكيد بر كتمانش داشت، اما از آنجا كه اين گونه رازها نهفته نمى ماند، مخصوصاً در قصر شاهان و صاحبان زر و زور، كه ديوارهاى آنها گوشهاى شنوايى دارد، سرانجام اين راز از درون قصر به بيرون افتاد، و چنانكه قرآن مى گويد: «گروهى از زنان شهر، اين سخن را در ميان خود گفتگو مى كردند و نشر مى دادند كه همسر عزيز با غلامش سر و سرّى پيدا كرده و او را به سوى خود دعوت مى كند» (وَقالَ نِسْوَةٌ فِى الْمَدينَةِ امْرَأَتُ الْعَزيزِ تُراوِدُ فَتيها عَنْ نَفْسِه).
«و آنچنان عشق غلام بر او چيره شده كه اعماق قلبش را تسخير كرده است» (قَدْ شَغَفَها حُبًّا).
و سپس او را با اين جمله مورد سرزنش قرار دادند «ما او را در گمراهى آشكار مى بينيم» ! (اِنّا لَنَريها فى ضَلال مُبين).
آنها كه اين سخن را مى گفتند دسته اى از زنان اشرافى مصر بودند كه در هوسرانى چيزى از همسر عزيز كم نداشتند، چون دستشان به يوسف نرسيده بود به اصطلاح جانماز آب مى كشيدند و همسر عزيز را به خاطر اين عشق در گمراهى آشكار مى ديدند !
(آيه 31) «هنگامى كه همسر عزيز، از مكر زنان حيله گر مصر، آگاه شد (نخست ناراحت گشت، سپس چاره اى انديشيد و آن اين بود كه) به سراغشان فرستاد و از آنها دعوت كرد و براى آنها پشتى (گرانبها و مجلس باشكوهى) فراهم ساخت و به دست هركدام چاقويى براى بريدن ميوه داد» اما چاقوهاى تيز، تيزتر از نياز بريدن ميوه ها ! (فَلَمّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ اَرْسَلَتْ اِلَيْهِنَّ وَاَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَآتَتْ كُلَّ واحِدَة مِنْهُنَّ سِكّينًا).
و اين كار خود دليل بر اين است كه او از شوهر خود، حساب نمى برد، و از رسوايى گذشته اش درسى نگرفته بود.
«در اين موقع (يه يوسف) گفت: وارد مجلس آنان شو» ! تا زنان سرزنش گر، با ديدن جمال او، وى را در اين عشقش ملامت نكنند (وَقالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ).
زنان مصر كه طبق بعضى از روايات ده نفر و يا بيشتر از آن بودند، هنگامى كه آن قامت زيبا و چهره نورانى را ديدند، و چشمشان به صورت دلرباى يوسف افتاد، صورتى همچون خورشيد كه از پشت ابر ناگهان ظاهر شود و چشمها را خيره كند، در آن مجلس طلوع كرد چنان واله و حيران شدند كه دست از پا و ترنج از دست، نمى شناختند «هنگامى كه چشمشان به او افتاد، او را بسيار بزرگ و زيبا شمردند» (فَلَمّا رَاَيْنَهُ اَكْبَرْنَهُ).
و آنچنان از خود بى خود شدند كه به جاى ترنج «دستهايشان را بريدند» (وَقَطَّعْنَ اَيْدِيَهُنَّ).
و هنگامى كه ديدند، برق حيا و عفت از چشمان جذاب او مى درخشد و رخسار معصومش از شدت حيا و شرم گلگون شده، «همگى فرياد برآوردند كه نه، اين جوان هرگز آلوده نيست، او اصلا بشر نيست، او يك فرشته بزرگوار آسمانى است» (وَقُلْنَ حاشَ لِلّهِ ما هذا بَشَرًا اِنْ هذا اِلاّ مَلَكٌ كَريمٌ).
(آيه 32) در اين هنگام زنان مصر، قافيه را بكلى باختند و با دستهاى مجروح كه از آن خون مى چكيد و در حالى پريشان همچون مجسمه اى بى روح در جاى خود خشك شده بودند، نشان داد كه آنها نيز دست كمى از همسر عزيز ندارند.
او از اين فرصت استفاده كرد و «گفت: اين است آن كسى كه مرا به خاطر عشقش سرزنش مى كرديد» (قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذى لُمْتُنَّنى فيهِ).
همسر عزيز كه از موفقيت خود در طرحى كه ريخته بود، احساس غرور و خوشحالى مى كرد و عذر خود را موجه جلوه داده بود يكباره تمام پرده ها را كنار زد و با صراحت تمام به گناه خود اعتراف كرد و گفت: «آرى من او را به كام گرفتن از خويش دعوت كردم ولى او خويشتن دارى كرد» (وَلَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِه فَاسْتَعْصَمَ).
سپس بى آنكه از اين آلودگى به گناه اظهار ندامت كند، و يا لااقل در برابر ميهمانان كمى حفظ ظاهر نمايد، با نهايت بى پروايى با لحن جدى كه حاكى از اراده قطعى او بود، صريحاً اعلام داشت، «و اگر او (يوسف) آنچه را كه من فرمان مى دهم انجام ندهد (و در برابر عشق سوزان من تسليم نگردد) بطور قطع به زندان خواهد افتاد» (وَلَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ).
نه تنها به زندانش مى افكنم بلكه در درون زندان نيز «مسلماً خوار و ذليل خواهد شد» (وَلَيَكُونًا مِنَ الصّاغِرينَ).
(آيه 33) بعضى در اينجا روايت شگفت آورى نقل كرده اند و آن اين كه گروهى از زنان مصر كه در آن جلسه حضور داشتند به حمايت از همسر عزيز برخاستند و حق را به او دادند و دور يوسف را گرفتند، و هريك براى تشويق يوسف به تسليم شدن يك نوع سخن گفتند: يكى گفت: اى جوان ! اين همه خويشتن دارى و ناز براى چيست ؟ چرا به اين عاشق دلداده، ترحم نمى كنى ؟ مگر تو اين جمال دل آراى خيره كننده را نمى بينى ؟
دومى گفت: گيرم كه از زيبايى و عشق چيزى نمى فهمى، ولى آيا نمى دانى كه او همسر عزيزمصر و زن قدرتمند اين سامان است ؟ فكر نمى كنى كه اگر قلب او را به دست آورى، هر مقامى كه بخواهى براى تو آماده است ؟
سومى گفت: گيرم كه نه تمايل به جمال و زيبائيش دارى، و نه نياز به مقام و مالش، ولى آيا نمى دانى كه او زن انتقامجوى خطرناكى است ؟
طوفان مشكلات از هر سو يوسف را احاطه كرده بود، اما او كه از قبل خود را ساخته بود بى آنكه با زنان هوسباز و هوسران به گفتگو برخيزد رو به درگاه پروردگار آورد و اين چنين به نيايش پرداخت: «گفت: بار الها ! پروردگارا ! زندان (با آن همه سختيهايش) در نظر من محبوبتر است از آنچه اين زنان مرا به سوى آن مى خوانند» (قالَ رَبِّ السِّجْنُ اَحَبُّ اِلَىَّ مِمّا يَدْعُونَنى اِلَيْهِ).
سپس از آنجا كه مى دانست در همه حال، مخصوصاً در مواقع بحرانى، جز به اتكاء لطف پرودگار راه نجاتى نيست، خودش را با اين سخن به خدا سپرد و از او كمك خواست، پروردگارا ! اگر كيد و مكر و نقشه هاى خطرناك اين زنان آلوده را از من باز نگردانى، قلب من به آنها متمايل مى گردد و از جاهلان خواهم بود» (وَاِلاّ تَصْرِفْ عَنّى كَيْدَهُنَّ اَصْبُ اِلَيْهِنَّ وَاَكُنْ مِنَ الْجاهِلينَ).
(آيه 34) و از آنجا كه وعده الهى هميشه اين بوده كه جهادكنندگان مخلص را (چه با نفس و چه با دشمن) يارى بخشد، يوسف را در اين حال تنها نگذاشت و لطف حق به ياريش شتافت، آنچنان كه قرآن مى گويد: «پروردگارش اين دعاى خالصانه او را اجابت كرد» (فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ).
«و مكر و نقشه آنها را از او گرداند» (فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ).
«چرا كه او شنوا و داناست» (اِنَّهُ هَوَ السَّميعُ الْعَليمُ).
هم نيايشهاى بندگان را مى شنود و هم از اسرار درون آنها آگاه است، و هم راه حل مشكل آنها را مى داند.
زندان به جرم بى گناهى
(آيه 35) جلسه عجيب زنان مصر با يوسف در قصر «عزيز» با آن شور و غوغا پايان يافت. بيم رسوايى و افتضاح جنسى خاندان «عزيز» در نظر توده مردم روز به روز بيشتر مى شد، تنها چاره اى كه براى اين كار از طرف عزيزمصر و مشاورانش ديده شد اين بود كه يوسف را بكلى از صحنه خارج كنند، و بهترين راه براى اين كار، فرستادنش به سياه چال زندان بود، كه هم او را به فراموشى مى سپرد و هم در ميان مردم به اين تفسير مى شد كه مجرم اصلى، يوسف بوده است !
لذا قرآن مى گويد: «بعد از آن كه آنها آيات و نشانه هاى (پاكى يوسف) را ديدند تصميم گرفتند كه او را تا مدتى زندانى كنند» (ثُمَّ بَدالَهُمْ مِنْ بَعْدِ مارَأَوُا الاْياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتّى حين).
آرى ! در يك محيط آلوده، آزادى از آن آلودگان است، نه فقط آزادى كه همه چيز متعلق به آنهاست، و افراد پاكدامن و با ارزشى همچون يوسف بايد منزوى شوند، اما تا كى، آيا براى هميشه ؟ نه، مسلماً نه !
(آيه 36) از جمله كسانى كه با يوسف وارد زندان شدند، دو جوان بودند; چنانكه آيه مى فرمايد: «و دو جوان، همراه او وارد زندان شدند» (وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ).
و از آنجا كه وقتى انسان نتواند از طريق عادى و معمولى دسترسى به اخبار پيدا كند احساسات ديگر او به كار مى افتد، تا مسير حوادث را جستجو و پيش بينى كند خواب و رؤيا هم براى او مطلبى مى شود.
از همين رو يك روز اين دو جوان كه گفته مى شود يكى از آن دو مأمور «آبدارخانه شاه» و ديگرى سرپرست غذا و آشپزخانه بود، و به علت سعايت دشمنان و اتهام به تصميم بر مسموم نمودن شاه، به زندان افتاده بودند، نزد يوسف آمدند و هركدام خوابى را كه شب گذشته ديده بود و برايش عجيب و جالب مى نمود بازگو كرد.
«يكى از آن دو گفت: من در عالم خواب چنين ديدم كه انگور را براى شراب ساختن مى فشارم» ! (قالَ اَحَدُهُما اِنّى اَرينى اَعْصِرُ خَمْرًا).
«و ديگرى گفت: من در خواب ديدم كه مقدارى نان روى سرم حمل مى كنم، و پرندگان (آسمان مى آيند و) از آن مى خورند» (وَقالَ الاْخَرُ اِنّى اَرينى اَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسى خُبْزًا تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ).
سپس اضافه كردند: «ما را از تعبير خوابمان آگاه ساز كه تو را از نيكوكاران مى بينيم» (نَبِّئْنا بِتَأْويلِه اِنّا نَريكَ مِنَ الُْمحْسِنينَ).
(آيه 37) به هر حال يوسف كه هيچ فرصتى را براى ارشاد و راهنمايى زندانيان از دست نمى داد، مراجعه اين دو زندانى را براى تعبير خواب غنيمت شمرد و به بهانه آن، حقايق مهمّى را كه راهگشاى آنها و همه انسانها بود بيان داشت.
نخست براى جلب اعتماد آنها در مورد آگاهى او بر تعبير خواب كه سخت مورد توجه آن دو زندانى بود چنين «گفت: من (به زودى و) قبل از آن كه جيره غذايى شما فرا رسد شما را از تعبير خوابتان آگاه خواهم ساخت» (قالَ لا يَأْتِيَكُما طَعامٌ تُرْزَقانِه اِلاّ نَبَّأْتُكُما بِتَأْويلِه قَبْلَ اَنْ يَأْتِيَكُما).
سپس يوسف با ايمان و خداپرست كه توحيد با همه ابعادش درا عماق وجود او ريشه دوانده بود، براى اين كه روشن سازد چيزى جز به فرمان پرودگار تحقق نمى پذيرد چنين ادامه داد: «اين علم و دانش و آگاهى من از تعبير خواب از امورى است كه پروردگارم به من آموخته است» (ذلِكُما مِمّا عَلَّمَنى رَبّى).
و براى اين كه تصور نكنند كه خداوند، بى حساب چيزى به كسى مى بخشد اضافه كرد: «من آيين جمعيتى را كه ايمان به خدا ندارند و نسبت به سراى آخرت كافرند، ترك كردم» و اين نور ايمان و تقوا مرا شايسته چنين موهبتى ساخته است (اِنّى تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْم لا يُؤْمِنُونَ بِاللهِ وَهُمْ بِالاْخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ).
منظور از اين قوم و جمعيت مردم بت پرست مصر يا بت پرستان كنعان است.
(آيه 38) من بايد از اين گونه عقايد جدا شوم، چرا كه بر خلاف فطرت پاك انسانى است، و به علاوه من در خاندانى پرورش يافته ام كه خاندان وحى و نبوت است، «و من از آيين پدران و نياكانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم» (وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائى اِبْرهيمَ وَاِسْحقَ وَيَعْقُوبَ).
بعد به عنوان تأكيد اضافه مى كند: «براى ما شايسته نيست كه چيزى را شريك خدا قرار دهيم» (ما كانَ لَنا اَنْ نُشْرِكَ بِاللهِ مِنْ شَىْء). چرا كه خاندان ما، خاندان توحيد، خاندان ابراهيم بت شكن است.
«اين از مواهب الهى بر ما و بر همه مردم است» (ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللهِ عَلَيْنا وَعَلَى النّاسِ).
«ولى (متأسفانه) اكثر مردم اين مواهب الهى را شكرگزارى نمى كنند» و از راه توحيد و ايمان منحرف مى شوند (وَلكِنَّ اَكْثَرَ النّاسِ لا يَشْكُرُونَ).
زندان يا كانون تربيت؟
(آيه 39) هنگامى كه يوسف با ذكر بحث گذشته، دلهاى آن دو زندانى را آماده پذيرش حقيقت توحيد كرد رو به سوى آنها نمود و چنين گفت: «اى هم زندانهاى من ! آيا خدايان پراكنده و معبودهاى متفرق بهترند يا خداوند يگانه يكتاى قهار و مسلط بر هر چيز» (يا صاحِبَىِ السِّجْنِ ءَاَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ اَمِ اللهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ).
گويى يوسف مى خواهد به آنها حالى كند كه چرا شما آزادى را در خواب مى بينيد چرا در بيدارى نمى بينيد ؟ چرا به دامن پرستش «الله واحد قهار» دست نمى زنيد تا بتوانيد اين خودكامگان ستمگر را كه شما را بى گناه و به مجرد اتهام به زندان مى افكنند از جامعه خود برانيد.
(آيه 40) سپس اضافه كرد: «اين معبودهايى كه غير از خدا مى پرستيد چيزى جز يك مشت اسمهاى بى مسّما كه شما و پدرانتان آنها را خدا ناميده ايد، نيست» (ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِه اِلاّ اَسْماءً سَمَّيْتُمُوها اَنْتُمْ وَآباؤُكُمْ).
اينها امورى است كه «خداوند دليل و مدركى براى آن نازل نفرموده» بلكه ساخته و پرداخته مغزهاى ناتوان شماست (ما اَنْزَلَ اللهُ بِها مِنْ سُلْطان).
بدانيد «حكومت جز براى خدا نيست» (اِنِ الْحُكْمُ اِلاّ لِلّهِ) و به همين دليل شما نبايد در برابر اين بتها و طاغوتها و فراعنه سر تعظيم فرود آوريد.
و باز براى تأكيد بيشتر اضافه مى كند: «خداوند فرمان داده جز او را نپرستيد» (اَمَرَ اَلاّ تَعْبُدُوا اِلاّ اِيّاهُ).
«اين است آيين و دين پابرجا و مستقيم» كه هيچ گونه انحرافى در آن راه ندارد (ذلِكَ الدّينُ الْقَيِّمُ).
يعنى توحيد در تمام ابعادش، در عبادت، در حكومت، در فرهنگ و در همه چيز، آيين مستقيم و پا برجاى الهى است.
«ولى (چه مى توان كرد) بيشتر مردم آگاهى ندارند» (وَلكِنَّ اَكْثَرَالنّاسِ لا يَعْلَمُونَ).
و به خاطر اين عدم آگاهى در بيراهه هاى شرك سرگردان مى شوند و به حكومت غير «الله» تن در مى دهند و چه زجرها و زندانها و بدبختيها كه از اين رهگذر دامنشان را مى گيرد.
(آيه 41) سپس رو به سوى دو رفيق زندانى كرد و چنين گفت: «اى دوستان زندانى من ! اما يكى از شما (آزاد مى شود، و) ساقى شراب براى صاحب خود خواهد شد» (يا صاحِبَىِ السِّجْنِ اَمّا اَحَدُكُما فَيَسْقى رَبَّهُ خَمْرًا).
«اما نفر ديگر به دار آويخته مى شود و (آنقدر مى ماند كه) پرندگان آسمان از سر او مى خورند» ! (وَاَمَّا الاْخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِه).
سپس براى تأكيد گفتار خود اضافه كرد: «اين امرى را كه شما در باره آن از من سؤال كرديد و استفتاء نموديد حتمى و قطعى است» (قُضِىَ الاَْمْرُ الَّذى فيهِ تَسْتَفْتِيانِ).
اشاره به اين كه اين يك تعبير خواب ساده نيست، بلكه از يك خبر غيبى كه به تعليم الهى يافته ام مايه مى گيرد، بنابراين جاى ترديد و گفتگو ندارد.
(آيه 42) اما در اين هنگام كه احساس مى كرد اين دو به زودى از او جدا خواهند شد، براى اين كه روزنه اى به آزادى پيدا كند، و خود را از گناهى كه به او نسبت داده بودند تبرئه نمايد «به يكى از آن دو رفيق زندانى كه مى دانست آزاد خواهد شد سفارش كرد كه نزد مالك و صاحب اختيار خود (شاه) از من سخن بگو» تا تحقيق كند و بى گناهى من ثابت گردد (وَقالَ لِلَّذى ظَنَّ اَنَّهُ ناج مِنْهُمَا اذْكُرْنى عِنْدَ رَبِّكَ).
اما اين «غلام فراموشكار» آنچنان كه راه و رسم افراد كم ظرفيت است كه چون به نعمتى برسند صاحب نعمت را به دست فراموشى مى سپارند بكلى مسأله يوسف را فراموش كرد; قرآن مى گويد: «شيطان يادآورى از يوسف را نزد صاحبش از خاطر او برد» (فَاَنْسيهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّه).
و به اين ترتيب، يوسف به دست فراموشى سپرده شد «و چند سال در زندان باقى ماند» (فَلَبِثَ فِى السِّجْنِ بِضْعَ سِنينَ).
در باره سالهاى زندان يوسف گفتگوست ولى مشهور اين است كه مجموع زندان يوسف 7 سال بوده، ولى بعضى گفته اند قبل از ماجراى خواب زندانيان 5 سال در زندان بود و بعد از آن هم هفت سال ادامه يافت. سالهايى پررنج و زحمت اما از نظر ارشاد و سازندگى پربار و پربركت.
ماجراى خواب سلطان مصر!
(آيه 43) يوسف سالها در تنگناى زندان به صورت يك انسان فراموش شده باقى ماند، تنها كار او خودسازى، و ارشاد و راهنمايى زندانيان بود.
تا اين كه يك حادثه به ظاهر كوچك سرنوشت او را تغيير داد، نه تنها سرنوشت او كه سرنوشت تمام ملت مصر و اطراف آن را دگرگون ساخت.
پادشاه مصر كه مى گويند نامش «وليدبن ريّان» بود ـ و عزيز مصر وزير او محسوب مى شد ـ خواب ظاهراً پريشانى ديد، و صبحگاهان تعبيركنندگان خواب و اطرافيان خود را حاضر ساخت و چنين «گفت: من در خواب ديدم كه هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله كرد و آنها را مى خورند، و نيز هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده را ديدم» كه خشكيده ها بر گرد سبزها پيچيدند و آنها را از ميان بردند (وَقالَ الْمَلِكُ اِنّى اَرى سَبْعَ بَقَرات سِمان يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَسَبْعَ سُنْبُلات خُضْر وَاُخَرَ يابِسات).
سپس رو به آنها كرد و گفت: «اى جمعيت اشراف ! در باره خواب من نظر دهيد اگر قادر به تعبير خواب هستيد» (يا اَيُّهَا الْمَلاَُ اَفْتُونى فى رُءْياىَ اِنْ كُنْتُمْ لِلرُّءْيا تَعْبُرُونَ).
(آيه 44) ولى حواشى سلطان بلافاصله «اظهار داشتند كه: اينها خوابهاى پريشان است و ما به تعبير اين گونه خوابهاى پريشان آشنا نيستيم» ! (قالُوا اَضْغاثُ اَحْلام وَما نَحْنُ بِتَأْويلِ الاَْحْلامِ بِعالِمينَ).
(آيه 45) در اينجا ساقى شاه كه سالها قبل از زندان آزاد شده بود به ياد خاطره زندان و تعبير خواب يوسف افتاد.
همچنان كه آيه مى گويد: «و يكى از آن دو كه نجات يافته بود ـ و بعد از مدتى به خاطرش آمد ـ گفت: من شما را از تعبير اين خواب خبر مى دهم، مرا (به سراغ استاد ماهر اين كار كه در گوشه زندان است) بفرستيد» تا خبر صحيح دست اول را براى شما بياورم (وَقالَ الَّذى نَجامِنْهُما وَادَّكَرَ بَعْدَ اُمَّة اَنَا اُنَبِّئُكُمْ بِتَأْويلِه فَاَرْسِلُونِ).
اين سخن وضع مجلس را دگرگون ساخت و همگى چشمها را به ساقى دوختند سرانجام به او اجازه داده شد كه هر چه زودتر دنبال اين مأموريت برود.
(آيه 46) ساقى به زندان و به سراغ دوست قديمى خود يوسف آمد، همان دوستى كه در حق او بى وفايى فراوان كرده بود اما شايد مى دانست بزرگوارى يوسف مانع از آن خواهد شد كه سر گله باز كند.
رو به يوسف كرد و چنين گفت: «يوسف ! اى مرد بسيار راستگو ! در باره اين خواب اظهار نظر كن كه كسى در خواب ديده است كه هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را مى خورند، و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده» كه دومى بر اولى پيچيده و آن را نابوده كرده است (يُوسُفُ اَيُّهَا الصِّدّيقُ اَفْتِنا فى سَبْعِ بَقَرات سِمان يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَسَبْعِ سُنْبُلات خُضْر وَاُخَرَ يابِسات).
«شايد من به سوى اين مردم باز گردم، باشد كه آنها از اسرار اين خواب آگاه شوند» (لَعَلّى اَرْجِـعُ اِلَى النّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ).
(آيه 47) به هر حال يوسف بى آنكه هيچ قيد و شرطى قائل شود و يا پاداشى بخواهد فوراً خواب را به عالى ترين صورتى تعبير كرد، تعبيرى گويا و خالى از هرگونه پرده پوشى، و توأم با راهنمايى و برنامه ريزى براى آينده تاريكى كه در پيش داشتند، «او چنين گفت: هفت سال پى درپى بايد با جديت زراعت كنيد (چرا كه در اين هفت سال بارندگى فراوان است) ولى آنچه را درو مى كنيد به صورت همان خوشه در انبارها ذخيره كنيد، جز به مقدار كم و جيره بندى كه براى خوردن نياز داريد» (قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنينَ دَاَبًا فَما حَصَدْتُمْ فَدَرُوهُ فى سُنْبُلِه اِلاّ قَليلا مِمّا تَأْكُلُونَ).
(آيه 48) «پس از آن، هفت سالِ سخت (و خشكى و قحطى) مى آيد، كه آنچه را براى آن سالها ذخيره كرده ايد، مى خورند» (ثُمَّ يَأْتى مِنْ بَعْدِ ذلِكَ سَبْعٌ شِدادٌ يَأْكُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ).
ولى مراقب باشيد در آن هفت سال خشك و قحطى نبايد تمام موجودى انبارها را صرف تغذيه كنيد، بلكه بايد «مقدار كمى كه (براى بذر) ذخيره خواهيد كرد» براى زراعت سال بعد كه سال خوبى خواهد بود نگهدارى نماييد (اِلاّ قَليلا مِمّا تُحْصِنُونَ).
(آيه 49) اگر با برنامه و نقشه حساب شده اين هفت سال خشك و سخت را پشت سر بگذاريد ديگر خطرى شما را تهديد نمى كند، «سپس سالى فرا مى رسد كه باران فراوان نصيب مردم مى شود» (ثُمَّ يَأْتى مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عامٌ فيهِ يُغاثُ النّاسُ).
«و در آن سال (نه تنها كار زراعت خوب مى شود بلكه) مردم عصاره (ميوه ها و دانه هاى روغنى را) مى گيرند» و سال پربركتى است (وَفيهِ يَعْصِرُونَ).
تعبيرى كه يوسف براى اين خواب كرد چقدر حساب شده بود ! در حقيقت يوسف يك معبر ساده خواب نبود، بلكه يك رهبر بود كه از گوشه زندان براى آينده يك كشور برنامه ريزى مى كرد و يك طرح چند ماده اى حداقل پانزده ساله به آنها ارائه داد و اين تعبير و طراحى براى آينده موجب شد كه هم مردم مصر از قحطى كشنده نجات يابند و هم يوسف از زندان و هم حكومت از دست خودكامگان !
تبرئه يوسف از هرگونه اتهام!
(آيه 50) تعبيرى كه يوسف براى خواب شاه مصر كرد اجمالا به او فهماند كه اين مرد يك غلام زندانى نيست بلكه شخص فوق العاده اى است كه طى ماجراى مرموزى به زندان افتاده است لذا مشتاق ديدار او شد اما نه آنچنان كه غرور و كبر سلطنت را كنار بگذارد و خود به ديدار يوسف بشتابد بلكه «پادشاه گفت: او را نزد من آوريد !» (وَقالَ الْمَلِكُ ائْتُونى بِه).
«ولى هنگامى كه فرستاده او نزد يوسف آمد (به جاى اين كه دست و پاى خود را گم كند كه بعد از سالها در سياه چال زندان بودن اكنون نسيم آزادى مى وزد به فرستاده شاه جواب منفى داد و) گفت: (من از زندان بيرون نمى آيم) به سوى صاحبت بازگرد و از او بپرس آن زنانى كه (در قصر عزيزمصر وزير تو) دستهاى خود را بريدند به چه دليل بود» ؟ (فَلَمّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ اِلى رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللاّتى قَطَّعْنَ اَيْدِيَهُنَّ).
او نمى خواست ننگ عفو شاه را بپذيرد و پس از آزادى به صورت يك مجرم يا لااقل يك متهم كه مشمول عفو شاه شده است زندگى كند. او مى خواست نخست بى گناهى و پاكدامنيش كاملا به ثبوت رسد، و سربلند آزاد گردد.
سپس اضافه نمود اگر توده مردم مصر و حتى دستگاه سلطنت ندانند نقشه زندانى شدن من چگونه و به وسيله چه كسانى طرح شد «اما پروردگار من از نيرنگ و نقشه آن زنان آگاه است» (اِنَّ رَبّى بِكَيْدِهِنَّ عَليمٌ).
(آيه 51) فرستاده مخصوص به نزد شاه برگشت و پيشنهاد يوسف را بيان داشت، اين پيشنهاد كه با مناعت طبع و علوّ همت همراه بود او را بيشتر تحت تأثير عظمت و بزرگى يوسف قرار داد لذا فوراً به سراغ زنانى كه در اين ماجرا شركت داشتند فرستاد و آنها را احضار كرد، رو به سوى آنها كرد و«گفت: بگوييد ببينم در آن هنگام كه شما تقاضاى كامجويى از يوسف كرديد جريان كار شما چه بود» ؟! (قالَ ما خَطْبُكُنَّ اِذْ راوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِه).
در اينجا وجدانهاى خفته آنها يك مرتبه در برابر اين سؤال بيدار شد و همگى متفقاً به پاكى يوسف گواهى دادند و «گفتند: منزه است خداوند ما هيچ عيب و گناهى در يوسف سراغ نداريم» (قُلْنَ حاشَ لِلّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوء).
همسر عزيز مصر كه در اينجا حاضر بود احساس كرد موقع آن فرارسيده است كه سالها شرمندگى وجدان را با شهادت قاطعش به پاكى يوسف و گنهكارى خويش جبران كند، بخصوص اين كه او بزرگوارى بى نظير يوسف را از پيامى كه براى شاه فرستاده بود درك كرد چرا كه در پيامش كمترين سخنى از وى به ميان نياورده و تنها از زنان مصر بطور سربسته سخن گفته است.
يك مرتبه، گويى انفجارى در درونش رخ داد. قرآن مى گويد: «همسر عزيز مصر فرياد زد: الآن حق آشكار شد، من پيشنهاد كامجويى به او كردم او راستگو است» و من اگر سخنى در باره او گفته ام دروغ بوده است دروغ ! (قالَتِ امْرَأَتُ الْعَزيزِ الاْنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ اَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِه وَاِنَّهُ لَمِنَ الصّادِقينَ).
(آيه 52) همسر عزيز در ادامه سخنان خود چنين گفت: «من اين اعتراف صريح را به خاطر آن كردم كه (يوسف) بداند در غيابش نسبت به او خيانت نكردم» (ذلِكَ لِيَعْلَمَ اَنّى لَمْ اَخُنْهُ بِالْغَيْبِ).
چرا كه من بعد از گذشتن اين مدت و تجربياتى كه داشته ام فهميده ام «خداوند نيرنگ و كيد خائنان را هدايت نمى كند» (وَاَنَّ اللهَ لا يَهْدى كَيْدَالْخائِنينَ).
(آيه 53) باز ادامه داد: «من هرگز نفس سركش خويش را تبرئه نمى كنم چرا كه (مى دانم) اين نفس اماره ما را به بديها فرمان مى دهد» (وَما اُبَرِّئُ نَفْسى اِنَّ النَّفْسَ لاََمّارَةٌ بِالسُّوءِ).
«مگر آنچه پروردگارم رحم كند» و با حفظ و كمك او مصون بمانيم (اِلاّ ما رَحِمَ رَبّى).
و در هر حال در برابر اين گناه از او اميد عفو و بخشش دارم «چرا كه پروردگارم غفور و رحيم است» (اِنَّ رَبّى غَفُورٌ رَحيمٌ).
شكست همسر عزيزمصر كه نامش «زليخا» يا «راعيل» بود در مسير گناه باعث تنبه او گرديد، و از كردار ناهنجار خود پشيمان گشت و روى به درگاه خدا آورد.
و خوشبخت كسانى كه از شكستها، پيروزى مى سازند و از ناكاميها كاميابى، و از اشتباهات خود راههاى صحيح زندگى را مى يابند و در ميان تيره بختيها نيكبختى خود را پيدا مى كنند.
يوسف خزانه دار كشور مصر مى شود!
(آيه 54) در شرح زندگى پرماجراى يوسف، اين پيامبر بزرگ الهى به اينجا رسيديم كه سرانجام پاكدامنى او بر همه ثابت شد و حتى دشمنانش به پاكيش شهادت دادند، و ثابت شد كه تنها گناه او كه به خاطر آن، وى را به زندان افكندند چيزى جز پاكدامنى و تقوا و پرهيزكارى نبوده است.
در ضمن معلوم شد اين زندانى بى گناه كانونى است از علم و آگاهى و هوشيارى، و استعداد مديريت در يك سطح بسيار عالى.
در دنبال اين ماجرا، قرآن مى گويد: «و ملك دستور داد او را نزد من آوريد، تا او را مشاور و نماينده مخصوص خود سازم» و از علم و دانش و مديريت او براى حل مشكلاتم كمك گيرم (وَقالَ الْمَلِكُ ائْتُونى بِه اَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسى).
نماينده ويژه «ملك» وارد زندان شد و به ديدار يوسف شتافت و اظهار داشت كه او علاقه شديدى به تو پيدا كرده است برخيز تا نزد او برويم.
يوسف به نزد ملك آمد و با او به گفتگو نشست; «هنگامى كه ملك با وى گفتگو كرد (و سخنان پرمغز و پرمايه يوسف را كه از علم و هوش و درايت فوق العاده اى حكايت مى كرد شنيد، بيش از پيش شيفته و دلباخته او شد و) گفت: تو امروز نزد ما داراى منزلت عالى و اختيارات وسيع هستى و مورد اعتماد و وثوق ما خواهى بود» (فَلَمّا كَلَّمَهُ قالَ اِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنا مَكينٌ اَمينٌ).
(آيه 55) تو بايد امروز در اين كشور، مصدر كارهاى مهم باشى و بر اصلاح امور همت كنى، يوسف پيشنهاد كرد، خزانه دار كشور مصر باشد و «گفت: مرا در رأس خزانه دارى اين سرزمين قرار ده چرا كه من هم حافظ و نگهدار خوبى هستم و هم به اسرار اين كار واقفم» (قالَ اجْعَلْنى عَلى خَزائِنِ الاَْرْضِ اِنّى حَفيظٌ عَليمٌ).
يوسف مى دانست يك ريشه مهم نابسامانيهاى آن جامعه مملو از ظلم و ستم در مسائل اقتصاديش نهفته است، اكنون كه آنها به حكم اجبار به سراغ او آمده اند، چه بهتر كه نبض اقتصاد كشور مصر، مخصوصاً مسائل كشاورزى را در دست گيرد و به يارى مستضعفان بشتابد، از تبعيضها تا آنجا كه قدرت دارد بكاهد، حق مظلومان را از ظالمان بگيرد، و به وضع بى سر و سامان آن كشور پهناور سامان بخشد.
ضمناً تعبير «اِنّى حَفيظٌ عَليمٌ» دليل بر اهميت «مديريت» در كنار «امانت» است; و نشان مى دهد كه پاكى و امانت به تنهايى براى پذيرش يك پست حساس اجتماعى كافى نيست بلكه علاوه بر آن آگاهى و تخصص و مديريت نيز لازم است.
(آيه 56) به هرحال حال، خداوند در اينجا مى گويد: «و اين چنين ما يوسف را بر سرزمين مصر، مسلط ساختيم كه هرگونه مى خواست در آن تصرف مى كرد» (وَكَذلِكَ مَكَّنّا لِيُوسُفَ فِى الاَْرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشاءُ).
آرى «ما رحمت خويش و نعمتهاى مادى و معنوى را به هركس بخواهيم و شايسته بدانيم مى بخشيم» (نُصيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ).
«و ما هرگز پاداش نيكوكاران را ضايع نخواهيم كرد» (وَلا نُضيعُ اَجْرَ الُْمحْسِنينَ).
و اگر هم به طول انجامد سرانجام آنچه را شايسته آن بوده اند به آنها خواهيم داد كه در پيشگاه ما هيچ كار نيكى به دست فراموشى سپرده نمى شود.
(آيه 57) ولى مهم اين است كه تنها به پاداش دنيا قناعت نخواهيم كرد «و پاداشى كه در آخرت به آنها خواهد رسيد بهتر و شايسته تر است براى كسانى كه ايمان آوردند و تقوا پيشه كردند» (وَلاََجْرُ الاْخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذينَ آمَنُوا وَكانُوا يَتَّقُونَ).
پيشنهاد تازه يوسف به برادران
(آيه 58) سرانجام همان گونه كه پيش بينى مى شد، هفت سال پى درپى وضع كشاورزى مصر بر اثر بارانهاى پربركت و فراوانى آب نيل كاملا رضايت بخش بود، و يوسف دستور داد مردم مقدار مورد نياز خود را از محصول بردارند و بقيه را به حكومت بفروشند و به اين ترتيب، انبارها و مخازن از آذوقه پر شد.
اين هفت سال پربركت و وفور نعمت گذشت، و قحطى و خشكسالى چهره عبوس خود را نشان داد، و آنچنان آسمان بر زمين بخيل شد كه زرع و نخيل لب تر نكردند، و مردم از نظر آذوقه در مضيقه افتادند و يوسف نيز تحت برنامه و نظم خاصى كه توأم با آينده نگرى بود غلّه به آنها مى فروخت و نيازشان را به صورت عادلانه اى تأمين مى كرد.
اين خشكسالى منحصر به سرزمين مصر نبود، به كشورهاى اطراف نيز سرايت كرد، و مردم «فلسطين» و سرزمين «كنعان» را كه در شمال شرقى مصر قرار داشتند فرا گرفت، و «خاندان يعقوب» كه در اين سرزمين زندگى مى كردند نيز به مشكل كمبود آذوقه گرفتار شدند، و به همين دليل يعقوب تصميم گرفت، فرزندان خود را به استثناى «بنيامين» كه به جاى يوسف نزد پدر ماند راهى مصر كند.
آنها با كاروانى كه به مصر مى رفت به سوى اين سرزمين حركت كردند و به گفته بعضى پس از 18 روز راهپيمايى وارد مصر شدند.
طبق تواريخ، افراد خارجى به هنگام ورود به مصر بايد خود را معرفى مى كردند تا مأمورين به اطلاع يوسف برسانند، هنگامى كه مأمورين گزارش كاروان فلسطين را دادند، يوسف در ميان درخواست كنندگان غلات نام برادران خود را ديد، و آنها را شناخت و دستور داد، بدون آن كه كسى بفهمد آنان برادر وى هستند احضار شوند و آن چنانكه قرآن مى گويد: «و برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند او آنها را شناخت، ولى آنها وى را نشناختند» (وَجاءَ اِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ).
آنها حق داشتند يوسف را نشناسند، زيرا از يك سو سى تا چهل سال از روزى كه او را در چاه انداخته بودند تا روزى كه به مصر آمدند گذشته بود، و از سويى ديگر، آنها هرگز چنين احتمالى را نمى دادند كه برادرشان عزيزمصر شده باشد. اصلا احتمال حيات يوسف پس از آن ماجرا در نظر آنها بسيار بعيد بود.
به هر حال آنها غلّه مورد نياز خود را خريدارى كردند.
(آيه 59) يوسف برادران را مورد لطف و محبت فراوان قرار داد، و در گفتگو را با آنها باز كرد، برادران گفتند: ما، ده برادر از فرزندان يعقوب هستيم، و او نيز فرزندزاده ابراهيم خليل پيامبر بزرگ خداست، اگر پدر ما را مى شناختى احترام بيشترى مى كردى، ما پدر پيرى داريم كه از پيامبران الهى است، ولى اندوه عميقى سراسر وجود او را در بر گرفته !
يوسف فوراً پرسيد: اين همه اندوه چرا؟
گفتند: او پسرى داشت، كه بسيار مورد علاقه اش بود و از نظر سن از ما كوچكتر بود، روزى همراه ما براى شكار و تفريح به صحرا آمد، و ما از او غافل مانديم و گرگ او را دريد! و از آن روز تاكنون، پدر براى او گريان و غمگين است.
بعضى از مفسران چنين نقل كرده اند كه عادت يوسف اين بود كه به هركس يك بار شتر غلّه بيشتر نمى فروخت، و چون برادران يوسف، ده نفر بودند، ده بار غلّه به آنها داد، آنها گفتند: ما پدر پيرى داريم كه به خاطر شدت اندوه نمى تواند مسافرت كند و برادر كوچكى كه براى خدمت و انس، نزد او مانده است، سهميه اى هم براى آن دو به ما مرحمت كن.
يوسف دستور داد دو بار ديگر بر آن افزودند، سپس رو كرد به آنها و گفت: در سفر آينده برادر كوچك را به عنوان نشانه همراه خود بياوريد.
در اينجا قرآن مى گويد: «و هنگامى كه (يوسف) بارهاى آنها را آماده ساخت به آنها گفت: آن برادرى را كه از پدر داريد نزد من بياوريد» (وَلَمّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ قالَ ائْتُونى بِاَخ لَكُمْ مِنْ اَبيكُمْ).
سپس اضافه كرد: «آيا نمى بينيد، حق پيمانه را ادا مى كنم، و من بهترين ميزبانها هستم» ؟ (اَلا تَرَوْنَ اَنّى اُوفِى الْكَيْلَ وَاَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلينَ).
(آيه 60) و به دنبال اين تشويق و اظهار محبت، آنها را با اين سخن تهديد كرد كه «اگر آن برادر را نزد من نياوريد، نه كيل و غلّه اى نزد من خواهيد داشت، و نه اصلا به من نزديك شويد» (فَاِنْ لَمْ تَأْتُونى بِه فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدى وَلا تَقْرَبُونِ).
يوسف مى خواست به هر ترتيبى شده «بنيامين» را نزد خود آورد، گاهى از طريق اظهار محبت و گاهى از طريق تهديد وارد مى شد، ضمناً از اين تعبيرات روشن مى شود كه خريد و فروش غلات در مصر از طريق وزن نبود بلكه به وسيله پيمانه بود و نيز روشن مى شود كه يوسف به تمام معنى ميهمان نواز بود.
(آيه 61) برادران در پاسخ او «گفتند: ما با پدرش گفتگو مى كنيم (و سعى خواهيم كرد موافقت او را جلب كنيم) و ما اين كار را خواهيم كرد» (قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ اَباهُ وَاِنّا لَفاعِلُونَ).
آنها يقين داشتند، مى توانند از اين نظر در پدر نفوذ كنند و موافقتش را جلب نمايند و بايد چنين باشد، جايى كه آنها توانستند يوسف را با اصرار و الحاح از دست پدر در آورند چگونه نمى توانند بنيامين را از جدا سازند ؟
(آيه 62) در اينجا يوسف براى اين كه عواطف آنها را به سوى خود بيشتر جلب كند و اطمينان كافى به آنها بدهد، «به كارگزارانش گفت: وجوهى را كه آنها (برادران) در برابر غلّه پرداخته اند (دور از چشم آنها) در بارهايشان بگذاريد، تا به هنگامى كه به خانواده خود بازگشتند (و بارها را گشودند) آن را بشناسند تا شايد بار ديگر به مصر بازگردند» (وَقالَ لِفِتْيانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فى رِحالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَها اِذَا انْقَلَبُوا اِلى اَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ).
چرا يوسف خود را به برادران معرفى نكرد؟
نخستين سؤالى كه در ارتباط با آيات فوق پيش مى آيد اين است كه چگونه يوسف خود را به برادران معرفى نكرد، تا زودتر او را بشناسد و به سوى پدر بازگردند، و او را از غم و اندوه جانكاه فراق يوسف درآورند ؟
بسيارى از مفسران به پاسخ اين سؤال پرداخته اند و جوابهايى ذكر كرده اند كه به نظر مى رسد بهترين آنها اين است كه يوسف چنين اجازه اى را از طرف پروردگار نداشت، زيرا ماجراى فراق يوسف گذشته از جهات ديگر صحنه آزمايش و ميدان امتحانى بود براى يعقوب و مى بايست دوران اين آزمايش به فرمان پروردگار به آخر برسد، و قبل از آن يوسف مجاز نبود خبر دهد.
به علاوه اگر يوسف بلافاصله خود را به برادران معرفى مى كرد، ممكن بود عكس العملهاى نامطلوبى داشته باشد از جمله اين كه آنها چنان گرفتار وحشت شوند كه ديگر به سوى او بازنگردند، به خاطر اين كه احتمال مى دادند يوسف انتقام گذشته را از آنها بگيرد.