آغاز وپايان زندگى دنيا در يك تابلو زنده
(آيه 45) در آيات گذشته سخن از ناپايدارى نعمتهاى جهان ماده بود، واز آنجا كه درك اين واقعيت براى يك عمر طولانى به مدت شصت يا هشتاد سال براى افراد عادى كار آسانى نيست، قرآن در ضمن يك مثال بسيار زنده وگويا اين صحنه را كاملا مجسم مى كند، تا غافلان مغرور با مشاهده آن ـ كه در عمرشان بارها وبارها تكرار شده ومى شود ـ از اين غرور وغفلت بيدار شوند، مى گويد: اى پيامبر! «زندگى دنيا را براى آنان به آبى تشبيه كن كه از آسمان فرو مى فرستيم» (وَاضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ الْحَيوةِ الدُّنْيا كَماء اَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ).
اين قطره هاى حيات بخش بر كوه وصحرا مى ريزد «وبه وسيله آن گياهان زمين (سرسبز مى شود و) درهم فرو مى رود» (فَاخْتَلَطَ بِه نَباتُ الاَْرْضِ).
پوست سخت وپرمقاومت دانه در برابر نرمش باران نرم مى شود، وبه جوانه گياه اجازه عبور مى دهد، سرانجام جوانه نورس از دل خاك سر بر مى دارد. آفتاب مى درخشد نسيم مىوزد، مواد غذايى زمين كمك مى كند، واين جوانه نورس با نيرو گرفتن از همه اين عوامل حيات به رشد ونموّ خود ادامه مى دهند آن چنانكه بعد از مدت كوتاهى گياهان زمين سر بر سرهم مى گذارند ودر هم فرو مى روند.
صفحه كوه و صحرا يك پارچه جنبش وحيات مى شود، شكوفه ها وگلها وميوه ها يكى بعد از ديگرى زينت بخش شاخه ها مى شوند، گويى همه مى خندند، فرياد شادى مى كشند، به وجد ورقص در آمده اند.
ولى اين صحنه دل انگيز ديرى نمى پايد، بادهاى خزان شروع مى شود وگرد وغبار مرگ بر سر آنها مى پاشد هوا به سردى مى گرايد، آبها كم مى شود «وبعد از مدتى (آن گياه خرم وسرسبز) مى خشكد» (فَاَصْبَحَ هَثيًما).
آن برگهايى كه در فصل بهار آن چنان شاخه ها را چسبيده بودند كه قدرت هيچ توفانى نمى توانست آنها را جدا كند آن قدر سست وبى جان مى شوند كه «بادها آن را به هر سو پراكنده مى كند» (تَذْرُوهُ الرِّياحُ).
«آرى خداوند بر هر چيزى توانا بوده وهست» (وَكانَ اللهُ عَلى كُلِّ شَىْء مُقْتَدِرًا).
(آيه 46) اين آيه موقعيت مال وثروت ونيروى انسانى را كه دو ركن اصلى حيات دنياست در اين ميان مشخص كرده، مى گويد: «اموال وفرزندان زينت حيات دنيا هستند» (اَلْمالُ وَالْبَنُونُ زينَةُ الْحَيوةِ الدُّنْيا).
شكوفه ها وگلهايى مى باشند كه بر شاخه هاى اين درخت آشكار مى شوند، زود گذرند، كم دوامند واگر از طريق قرار گرفتن در مسير «الله» رنگ جاودانگى نگيرند بسيار بى اعتبارند.
در حقيقت در اين آيه انگشت روى دو قسمت از مهمترين سرمايه هاى زندگى دنيا گذارده شده است كه بقيّه به آن وابسته است، «نيروى اقتصادى» و«نيروى انسانى».
سپس اضافه مى كند: «باقيات صالحات (يعنى ارزشهاى پايدار وشايسته) نزد پروردگارت ثوابش بهتر واميدبخش تر است» (وَالْباقِياتُ الصّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَوابًا وَخَيْرٌ اَمَلاً).
مفهوم «باقيات صالحات» آن چنان وسيع وگسترده است كه هر فكر وايده وگفتار وكردار صالح وشايسته اى كه طبعاً باقى مى ماند واثرات وبركاتش در اختيار افراد وجوامع قرار مى گيرد شامل مى شود.
واى بر ما اين چه كتابى است!
(آيه 47) از آنجا كه در آيات گذشته سخن از انسان خودخواه ومغرورى به ميان آمد كه به خاطر غرورش معاد ورستاخيز را انكار كرد به دنبال آن، در اينجا مشروحى از چگونگى قيامت را در سه مرحله مطرح مى كند: مرحله قبل از رستاخيز انسانها، ومرحله رستاخيز، وقسمتى از مرحله بعد.
نخست مى گويد: به خاطر بياوريد «روزى را كه (نظام جهان هستى به عنوان مقدمه اى براى نظام نوين درهم فرو مى ريزد) كوهها را به حركت در مى آوريم، و(همه موانع سطح زمين از ميان مى رود، به گونه اى كه) زمين را صاف وهمه چيز را در آن نمايان مى بينى» (وَيَوْمَ نُسَيِّرُ الْحِبالَ وَتَرَى الاَْرْضَ بارِزَةً).
اين قسمت از آيات به حوادثى كه در آستانه رستاخيز رخ مى دهد اشاره مى كند، اين حوادث بسيار زياد است كه مخصوصاً در سوره هاى كوتاه آخرقرآن فراوان به چشم مى خورد، وبه عنوان «اَشْراطُ السّاعَة» (نشانه هاى قيامت) ناميده مى شود.
بعد اضافه مى كند: «ما همه آنها را در اين هنگام محشور مى كنيم به گونه اى كه حتى يك نفر را ترك نخواهيم گفت» (وَحَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ اَحَدًا).
جمله فوق تأكيدى است بر اين حقيقت كه «معاد» يك حكم عمومى وهمگانى است وهيچ كس از آن مستثنى نخواهد بود.
(آيه 48) اين آيه درباره چگونگى رستاخيز انسانها مى گويد: «آنها همه در يك صف به پروردگارت عرضه مى شوند» (وَعُرِضُوا عَلى رَبِّكَ صَفًّا).
اين تعبير ممكن است اشاره به آن باشد كه هر گروهى از مردم كه عقيده واحد يا عمل مشابهى دارند در يك صف قرار مى گيرند، ويا اين كه همگى بدون هيچ گونه تفاوت وامتياز در يك صف قرار خواهند گرفت.
وبه آنها گفته مى شود: «شما همگى نزد ما آمديد، همان گونه كه در آغاز شما را آفريديم» (لَقَدْ جِئْتُمُونا كَما خَلَقْناكُم اَوَّلَ مَرَّة).
نه خبرى از اموال وثروتهاست، نه امتيازات ومقامات مادى، ونه يار وياور، درست همان گونه كه در آغاز آفرينش بوديد، به همان حالت اول!
«اما شما گمان گرديد كه ما موعدى برايتان قرار نخواهيم داد» (بَلْ زَعَمْتُمْ اَنْ لَنْ نَجْعَلَ لَكُمْ مَوْعِدًا).
و اين هنگامى بود كه غرور امكانات مادى شما را فرا مى گرفت و تمايل به جاودانگى دنيا شما را از فكر آخرت كه در فطرت هر انسانى نهفته است غافل مى كرد.
(آيه 49) سپس به مراحل ديگر از اين رستاخيز بزرگ پرداخته، مى گويد: «وكتاب ]=كتابى كه نامه اعمال همه انسانهاست[ در آنجا گذارده مى شود» (وَوُضِعَ الْكِتابُ).
«پس گنهكاران را مى بينى كه از آنچه در آن است ترسان وهراسانند» (فَتَرَى الُْمجْرِمينَ مُشْفِقينَ مِمّا فيهِ).
در اين هنگام فرياد برمى آورند «ومى گويند: اى واى بر ما! اين چه كتابى است كه هيچ عمل كوچك وبزرگى را فرو نگذاشته مگر اين كه آن را به شمار آورده است» (وَيَقُولُونَ يا وَيْلَتَنا مالِ هذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغيرَةً وَلا كَبيرَةً اِلاّ اَحْصيها).
علاوه بر اين سند كتبى اصولا «همه اعمال خود را حاضر مى بينند»! (وَوَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِرًا). خوبيها وبديها، ظلمها وعدلها، هرزگيها وخيانتها، همه وهمه در برابر آنها تجسّم مى يابد!
در واقع آنها گرفتار اعمال خودشان هستند: «وپروردگارت به هيچ كس ستم نمى كند» (وَلا يَظْلِمُ رَبُّكَ اَحَدًا).
آنچه دامن آنها را مى گيرد كارهايى است كه در اين جهان انجام داده اند بنابراين از چه كسى مى توانند گله كنند جز از خودشان.
راستى ايمان به چنين دادگاهى چقدر در تربيت انسان وكنترل شهوات او مؤثر است؟ وچقدر آگاهى وبيدارى وتوجه به مسؤوليتها به انسان مى بخشد؟
آيا ممكن است انسان به چنين صحنه اى ايمان قاطع داشته باشد باز هم گناه كند؟!
شياطين را اولياى خود قرار ندهيد!
(آيه 50) در آيات مختلف قرآن كراراً از داستان آفرينش آدم وسجده فرشتگان براى او وسرپيچى ابليس، سخن به ميان آمده است، ولى همان گونه كه قبلا هم اشاره كرده ايم اين تكرارها همواره نكته هايى دارد ودر هر مورد نكته اى در نظر بوده است.
واز آنجا كه در بحثهاى گذشته چگونگى موضع گيرى ثروتمندان مستكبر ومغرور، در مقابل تهى دستان مستضعف، وعاقبت كار آنها تجسم يافته بود، در اينج از مسأله ابليس وسرپيچى او از سجده بر آدم سخن به ميان مى آورد تا بدانيم از آغاز، غرور سرچشمه كفر وطغيان بوده است.
به علاوه اين داستان مشخص مى كند كه انحرافات از وسوسه هاى شيطانى سرچشمه مى گيرد.
نخست مى گويد: به ياد آريد «زمانى را كه به فرشتگان گفتيم: براى آدم سجده كنيد،آنها همگى سجده كردند جز ابليس» (وَاِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لاِدَمَ فَسَجَدُوا اِلاّ اِبْليسَ).
اين استثناء ممكن است اين توهّم را بهوجود آورد كه ابليس از جنس فرشتگان بود، در حالى كه فرشتگان معصومند، پس چگونه او راه طغيان وكفر را پوئيد؟!
لذا بلافاصله اضافه مى كند: «او از جن بود، سپس از فرمان پروردگارش خارج شد» (كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ اَمْرِ رَبِّه).
او از فرشتگان نبود، ولى به خاطر بندگى واطاعت وقرب به پروردگار در صف فرشتگان جاى گرفت، وحتى شايد معلم آنان بود، اما به خاطر كبر وغرور رانده ترين ومنفورترين موجود در درگاه خدا شد.
سپس مى گويد: «آيا با اين حال او وفرزندانش را به جاى من اولياى خود انتخاب مى كنيد»؟! (اَفَتَتَّخِذُونَهُ وَذُرِّيَّتَهُ اَوْلِياءَ مِنْ دُونى).
«در حالى كه آنها دشمن شما هستند» (وَهُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ). دشمنانى سرسخت وقسم خورده كه تصميم به گمراهى وبدبختى همه شما گرفته اند.
فرمانبردارى از شيطان وفرزندانش به جاى اطاعت خدا «چه جايگزين بدى است براى ستمكاران»! (بِئْسَ لِلظّالِمينَ بَدَلاً).
كدام عاقل دشمن را كه از روز نخست، كمر به نابوديش بسته، وبر اين دشمنى سوگند ياد كرده، به عنوان ولىّ ورهبر وراهنما وتكيه گاه مى پذيرد؟!
(آيه 51) اين آيه دليل ديگرى بر ابطال اين پندار غلط اقامه كرده، مى گويد: «من هرگز آنها ]=ابليس وفرزندانش[ را به هنگام آفرينش آسمانها وزمين، ونه به هنگام آفرينش خودشان حاضرنساختم» (ما اَشْهَدْتُهُمْ خَلْقَ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ وَلا خَلْقَ اَنْفُسِهِمْ).تا از آنها در آفرينش جهان كمك بگيريم يا از اسرار خلقت آگاهومطلع شوند.
بنابراين كسى كه هيچ گونه دخالتى در آفرينش جهان وحتى نوع خود نداشته واز اسرار ورموز خلقت به هيچوجه آگاه نيست چگونه قابل ولايت يا پرستش استودر پايان اضافه مى كند: «ومن هيچ گاه گمراه كنندگان را دستيار خود قرار نمى دهم» (وَما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلّينَ عَضُدًا).
يعنى آفرينش بر پايه راستى ودرستى وهدايت است، موجودى كه برنامه اش اضلال وافساد است در اداره اين نظام، جائى نمى تواند داشته باشد.
(آيه 52) اين آيه مجدداً هشدار مى دهد كه به خاطر بياوريد «روزى را كه (خداوند) مى گويد: همتايانى را كه براى من مى پنداشتيد صدا بزنيد» تا به كمك شما بشتابند (وَيَوْمَ يَقُولُ نادُوا شُرَكاءِىَ الَّذينَ زَعَمْتُمْ).
يك عمر ازآنها دم مى زديد، ودر آستانشان سجده مى نموديد،اكنون كه امواج عذاب وكيفر اطراف شما را احاطه كرده فرياد بزنيد لااقل ساعتى به كمكتان بشتابند.
آنها كه گويا هنوز رسوبات افكار اين دنيا را در مغز دارند فرياد مى زنند و«آنها را مى خوانند، ولى (اين معبودهاى پندارى حتى) پاسخ به نداى آنها نمى دهند» تا چه رسد به اين كه به كمكشان بشتابند (فَدَعَوْهُمْ فَلَمْ يَسْتَجيبُوا لَهُمْ).
«ودر ميان اين دو گروه كانون هلاكتى قرار داديم» (وَجَعَلْنا بَيْنَهُمْ مَوْبِقًا).
(آيه 53) واين آيه سرانجامِ كار پيروان شيطان ومشركان را چنين بيان مى كند: «و(در آن روز) گنهكاران آتش (دروزخ) را مى بينند» (وَرَءَا الُْمجْرِمُونَ النّارَ). وآتشى كه هرگز آن را باور نكرده بودند در برابر چشمان آنها آشكار مى شود.
در اينجا به اشتباهات گذشته خود پى مى برند: «ويقين مى كنند كه با آن در مى آميزند» (فَظَنُّوا اَنَّهُمْ مُواقِعُوها).
«و(نيز به يقين مى فهمند كه) هيچ گونه راه گريزى از آن نخواهند يافت» (وَلَمْ يَجِدُوا عَنْها مَصْرِفًا).
نه معبوهاى ساختگيشان به فريادشان مى رسند، نه شفاعت شفيعان در باره آنها مؤثر است، ونه با كذب ودروغ ويا توسل به «زر» و«زور» مى توانند از چنگال آتش روزخ، آتشى كه اعمالشان آن را شعلهور ساخته رهايى يابند.
گويى تنها منتظر مجازاتند!
(آيه 54) در اينجا يك نوع نتيجه گيرى از مجموع بحثهاى گذشته ونيز اشاره اى به بحثهاى آينده مى كند.
نخست مى گويد: «ودر اين قرآن براى مردم هرگونه مثلى را بيان كرديم» (وَلَقَدْ صَرَّفْنا فى هذَا الْقُرْآنِ لِلنّاسِ مِنْ كُلِّ مَثَل).
از تاريخ تكان دهنده گذشتگان واز حوادث دردناك زندگى آنها وخاطره هاى تلخ وشيرين تاريخ، در گوش مردم فرو خوانديم وآن قدر مسائل را زير و رو كرديم تا دلهايى كه آماده پذيرش است پذيراى حق گردد، وبر سايرين نيز اتمام حجت شود، وجايى براى ابهام باقى نماند.
ولى با اين حال گروهى طغيانگر وسركش هرگز ايمان نياوردند، چرا كه «انسان بيش از هر چيز به مجادله مى پردازد» (وَكانَ الاِْنْسانُ اَكْثَرَ شَىْء جَدَلاً).
(آيه 55) اين آيه مى گويد با اين همه مثالهاى گوناگون وبيانات تكان دهنده ومنطقهاى متفاوت كه بايد در هر انسان آماده اى نفوذ كند باز گروه كثيرى ايمان نياوردند: «وچيزى مردم را باز نداشت از اين كه ـوقتى هدايت به سراغشان آمدـ ايمان بياورند واز پروردگارشان طلب آمرزش كنند، جز اين كه (خيره سرى كردند، گويى مى خواستند) سرنوشت پيشينيان براى آنان بيايد») (وَما مَنَعَ النّاسَ اَنْ يُؤْمِنُوا اِذْ جاءَهُمُ الْهُدى وَيَسْتَغْفِرُوا رَبَّهُمْ اِلاّ اَنْ تَأْتِيَهُمْ سُنَّةُ الاَْوَّلينَ).
«يا عذاب الهى در برابرشان قرار گيرد» وبا چشم خود آن را ببينند (اَوْ يَأْتِيَهُمُ الْعَذابُ قُبُلاً).
در حقيقت، اين آيه اشاره به آن است كه اين گروه لجوج ومغرور با ميل واراده خود هرگز ايمان نخواهند آورد، تنها در دو حالت ايمان مى آورند:نخست زمانى كه عذابهاى دردناكى كه اقوام پيشين را در بر گرفت آنها را فرو گيرد،دوم آنكه عذاب الهى را با چشم خود مشاهده كنند، كه اين ايمان اضطرارى البته بى ارزش خواهد بود.
(آيه 56) سپس براى دلدارى پيامبر(صلى الله عليه وآله)در برابر سماجت ولجاجت مخالفان مى فرمايد: وظيفه تو تنها بشارت وانذار است «ما پيامبران را جز به عنوان بشارت دهندهوانذاركننده نمى فرستيم» (وَما نُرْسِلُ الْمُرْسَلينَ اِلاّمُبَشِّرينَ وَمُنْذِرينَ).
سپس اضافه مى كند اين مسأله تازه اى نيست كه اين گونه افراد به مخالفت واستهزاء برخيزند، بلكه: «كافران همواره مجادله به باطل مى كنند، تا (به گمان خود) حق را به وسيله آن از ميان بردارند وآيات ما ومجازاتهايى را كه به آنان وعده داده شده است، به باد مسخره گرفتند» (وَيُجادِلُ الَّذينَ كَفَرُوا بِالْباطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ وَاتَّخَذُوا آياتى وَما اُنْذِرُوا هُزُوًا).
در حقيقت اين آيه شبيه آيه 42 تا 45 سوره حج است كه مى گويد: «اگر آنها تو را تكذيب كنند پيش از تو نيز قوم نوح وعاد وثمود... پيامبرانشان را تكذيب كردند». در مجازات الهى عجله نمى شود
(آيه 57) از آنجا كه در آيات پيشين سخن از گروهى از كافران تاريك دل ومتعصّب در ميان بود، در اينجا همان بحث را تعقيب مى كند.
نخست مى گويد، «چه كسى ستمكارتر است از آنها كه به هنگام تذكّر آيات پروردگارشان از آن روى مى گردانند وكارهاى گذشته خود را به دست فراموشى مى سپارند» (وَمَنْ اَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِّرَ بِآياتِ رَبِّه فَاَعْرَضَ عَنْها وَنَسِىَ ما قَدَّمَتْ يَداهُ).
تعبير به «تذكر» (يادآورى) گويا اشاره به اين است كه تعليمات انبياء از قبيل يادآورى حقايقى است كه بطور فطرى در اعماق روح انسان وجود دارد وكار پيامبران پرده برداشتن از روى آن است.
جالب اين كه در اين آيه از سه طريق به اين كوردلان درس بيدارى مى دهد: نخست اين كه: اين حقايق با فطرت ووجدان وجان شما كاملا آشناست، ديگر اين كه از سوى پروردگار خودتان آمده وسوم اين كه: فراموش نكنيد شما خطاهايى انجام داده ايد كه برنامه انبياء براى شستشوى آنهاست.
ولى اين عده با همه اينها هرگز ايمان نمى آورند، «چرا كه مابر دلهايشان پرده افكنده ايم تا نفهمند! ودر گوشهايشان سنگينى قرار داده ايم» تا صداى حق را نشنوند (اِنّا جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ اَكِنَّةً اَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فى آذانِهِمْ وَقْرًا).
«ولذا اگر آنها را به سوى هدايت بخوانى هرگز هدايت را پذيرا نخواهند شد» (وَاِنْ تَدْعُهُمْ اِلَى الْهُدى فَلَنْ يَهْتَدُوا اِذًا اَبَدًا).
(آيه 58) و از آنجا كه برنامه تربيتى خداوند نسبت به بندگان چنين است كه تا آخرين مرحله به آنها فرصت مى دهد وهرگز مانند جباران روزگار فوراً اقدام به مجازات نمى كند ـبلكه «رحمت واسعه» او هميشه ايجاب مى كند كه حداكثر فرصت را به گناهكاران بدهدـ در اين آيه مى گويد: «پروردگار تو آمرزنده وصاحب رحمت است» (وَرَبُّكَ الْغَفُورُ ذُوالرَّحْمَةِ).
«اگر مى خواست آنها را به اعمالشان مجازات كند هر چه زودتر عذاب را بر آنها مى فرستاد» (لَوْ يُؤاخِذُهُمْ بِما كَسَبُوا لَعَجَّلَ لَهُمُ الْعَذْابَ).
«ولى براى آنها موعدى است كه با فرارسيدن آن راه فرارى نخواهند داشت» (بَلْ لَهُمْ مَوْعِدٌ لَنْ يَجِدُوا مِنْ دُونِه مَوْئِلاً).
غفران او ايجاب مى كند كه توبه كاران را بيامرزد و رحمت او اقتضا مى كند كه درعذاب غير آنها نيز تعجيل نكند شايد به صفوف توبه كاران بپيوندند ولى عدالت او هم اقتضا مى كند وقتى طغيان وسركشى به آخرين درجه رسيدحسابشان را صاف كند.
(آيه 59) وسرانجام براى آخرين تذكر وهشدار در اين سلسله آيات، سرنوشت تلخ ودردناك ستمكاران پيشين را يادآورى كرده، مى گويد: «واينها شهرها وآباديهايى است كه (ويرانه هاى آنها در برابر چشم شما قرار دارد، و) ما آنها را به هنگامى كه مرتكب ظلم وستم شدند هلاك كرديم، و(در عين حال در عذابشان تعجيل ننموديم، بلكه) موعدى براى هلاكشان قرار داديم» (وَتِلْكَ الْقُرى اَهْلَكْناهُمْ لَمّا ظَلَمُوا وَجَعَلْنا لِمَهْلِكِهِمْ مَوْعِدًا).
سرگذشت شگفت انگيز خضر و موسى
(آيه 60) جمعى از قريش خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)رسيدند واز عالمى كه موسى(عليه السلام)مأمور به پيروى از او شد سؤال كردند، اين آيه وچهار آيه بعد از آن نازل شد.
اصولا سه ماجرا در اين سوره آمده كه هر سه از يك نظر هماهنگ است: ماجراى اصحاب كهف كه قبل از اين گفته شد، داستان موسى و خضر، وداستان «ذوالقرنين» كه بعد از اين مى آيد.
اين هر سه ماجرا ما را از افق زندگى محدودمان بيرون مى برد ونشان مى دهد كه نه عالم محدود به آن است كه ما مى بينيم، ونه چهره اصلى حوادث هميشه آن است كه ما در برخورد اول درمى يابيم.
در ماجراى موسى و خضر، يا به تعبير ديگر عالم ودانشمند زمانش، به صحنه شگفت انگيزى برخورد مى كنيم كه نشان مى دهد: حتى يك پيغمبر اولوالعزم كه آگاهترين افراد محيط خويش است باز دامنه علم ودانشش در بعضى از جهات محدود است وبه سراغ معلمى مى رود كه به او درس بياموزد.
آيه مى گويد: «بخاطر بياور هنگامى را كه موسى به دوست خود گفت: من دست ازجستجو بر نمى دارم تا به محل تلاقى دو دريا برسم هرچند مدت طولانى به راه خود ادامه دهم» (وَاِذْ قالَ مُوسى لِفَتيهُ لا اَبْرَحُ حَتّى اَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ اَوْ اَمْضِىَ حُقُبًا).
منظور از «فَتيهُ» در اينجا «يوشع بن نون» مرد رشيد وشجاع وبا ايمان بنى اسرائيل است، «مجمع البحرين» به معنى محل پيوند دو درياست ومنظور محل اتصال خليج «عقبه» باخليج «سوئز» است كه اين دو خليج به درياى احمر متصل مى شوند.
(آيه 61) «به هر حال هنگامى كه به محل تلاقى آن دو دريا رسيدند ماهىخود را (كه براى تغذيه همراه داشتند) فراموش كردند» (فَلَمّا بَلَغا مَجْمَعَ بَيْنِهِما نَسِياحُوتَهُما).
اما عجب اين كه: «ماهى راه خود را در دريا پيش گرفت» وروان شد (فَاتَّخَذَ سَبيلَهُ فِى الْبَحْرِ سَرَبًا).
اين ماهى كه ظاهراً به عنوان غذا تهيه كرده بودند ماهى تازه اى بوده كه زنده شد ودر آب پريد وحركت كرد.
زيرا هستند ماهيانى كه بعد از خارج شدن از آب مدت قابل ملاحظه اى به صورت نيمه جان باقى مى مانند واگر در اين مدت در آب بيفتند حيات عادى خود را از سر مى گيرند.
(آيه 62) «هنگامى كه (موسى وهمسفرش) از آنجا گذشتند (طول سفر وخستگى راه، گرسنگى را بر آنها چيره كرد، موسى به خاطرش آمد كه غذايى به همراه آورده اند) به يار همسفرش گفت: غذاى ما را بياور كه از اين سفر، خسته شده ايم» (فَلَمّا جاوَزا قالَ لِفَتيهُ آتِنا غَداءَنا لَقَدْ لَقينا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَبًا).
(آيه 63) در اين هنگام همسفرش به او «گفت: به خاطر دارى هنگامى كه ما (براى استراحت) به كنار آن صخره پناه برديم من (در آنجا) فراموش كردم جريان ماهى را بازگو كنم ـواين فقط شيطان بود كه آن را از خاطر من بردـ وماهى راهش را به طرز شگفت انگيزى دردريا پيش گرفت» (قالَ اَرَءَيْتَ اِذْ اَوَيْنا اِلَى الصَّخْرَةِ فَاِنّى نَسيتُ الْحُوتَ وَما اَنْسينيهُ اِلاَّ الشَّيْطانُ اَنْ اَذْكُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبيلَهُ فِى الْبَحْرِ عَجَبًا).
(آيه 64) واز آنجا كه اين موضوع، به صورت نشانه اى براى موسى در رابطه با پيدا كردن آن عالم بزرگ بود: «موسى گفت: اين همان چيزى است كه ما مى خواستيم» وبه دنبال آن مى گرديم (قالَ ذلِكَ ما كُنّا نَبْغِ).
«ودر اين هنگام آنها از همان راه بازگشتند در حالى كه پى جوئى مى كردند» (فَارْتَدّا عَلى آثارِهِما قَصَصًا).
در اينجا يك سؤال پيش مى آيد كه مگر پيامبرى همچون موسى ممكناست گرفتار نسيان وفراموشى شود كه قرآن مى گويد: «نَسِياحُوتَهُما» (ماهى شان را فراموش كردند).
پاسخ اين است كه مانعى ندارد در مسائلى كه هيچ ارتباطى به احكام الهى وامور تبليغى نداشته باشد يعنى در مسائل عادى در زندگى روزمره گرفتار نسيان شود و اين نه از يك پيامبر بعيد است، ونه با مقام عصمت منافات دارد.
ديدار معلم بزرگ
(آيه 65) هنگامى كه موسى ويار همسفرش به جاى اول، يعنى در كنار صخره ونزديك «مجمع البحرين» بازگشتند گمشده خود را يافتند «ناگهان بنده اى از بندگان ما را يافتند كه او را مشمول رحمت خود ساخته، وعلم ودانش فراوانى از نزد خود تعليمش كرده بوديم» (فَوَجَدا عَبْدًا مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَعَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْمًا).
(آيه 66) در اين هنگام «موسى (با نهايت ادب وبه صورت استفهام) به آن مرد عالم گفت: آيا از تو پيروى كنم تا از آنچه به تو تعليم داده شده، ومايه رشد وصلاح است به من بياموزى»؟ (قالَ لَهُ مُوسى هَلْ اَتَّبِعُكَ عَلى اَنْ تُعَلِّمَنِ مِمّا عُلِّمْتَ رُشْدًا).
(آيه 67) ولى با كمال تعجب آن مرد عالم به موسى «گفت: تو هرگز توانايى ندارى با من شكيبايى كنى» (قالَ اِنَّكَ لَنْ تَسْتَطيعَ مَعِىَ صَبْرًا).
(آيه 68) وبلافاصله دليل آن را بيان كرد وگفت: «تو چگونه مى توانى دربرابر چيزى كه از رموزش آگاه نيستى شكيبا باشى»؟ (وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلى مالَمْتُحِطْ بِه خُبْرًا).
اين مرد عالم به ابوابى از علوم احاطه داشته كه مربوط به اسرار باطن وعمق حوادث وپديده ها بوده، در حالى كه موسى نه مأمور به باطن بود ونه از آن آگاهى چندانى داشت. در چنين موردى آن كس كه ظاهر را مى بيند عنان صبر واختيار را از كف مى دهد، وبه اعتراض وگاهى به پرخاش برمى خيزد.
(آيه 69) موسى از شنيدن اين سخن شايد نگران شد واز اين بيم داشت كه فيض محضر اين عالم بزرگ از او قطع شود، لذا به او تعهد سپرد كه در برابر همه رويدادها صبر كند و«گفت: بخواست خدا مرا شكيبا خواهى يافت وقول مى دهم كه در هيچ كارى با تو مخالفت نكنم» (قالَ سَتَجِدُنى اِنْ شاءَ اللهُ صابِرًا وَلا اَعْصى لَكَ اَمْرًا).
باز موسى در اين عبارت نهايت ادب خود را آشكار مى سازد، تكيه برخواست خدا مى كند، به آن مرد عالم نمى گويد من صابرم بلكه مى گويد انشاءالله مرا صابر خواهى يافت.
(آيه 70) ولى از آنجا كه شكيبايى در برابر حوادث ظاهراً زننده اى كه انسان از اسرارش آگاه نيست كار آسانى نمى باشد بار ديگر آن مرد عالم از موسى تعهد گرفت وبه او اخطار كرد و«گفت: پس اگر مى خواهى به دنبال من بيايى (سكوت محض باش) از هيچ چيز سؤال مكن تا خودم به موقع آن را براى تو بازگو كنم»! (قالَ فَاِنِ اتَّبَعْتَنى فَلا تَسْئَلْنى عَنْ شَىْء حَتّى اُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا).
موسى اين تعهد مجدد را سپرد ودر معيت اين استاد به راه افتاد.
معلم الهى واين اعمال زننده؟!
(آيه 71) «آن دو (موسى ومرد عالم الهى) به راه افتادند تا آنكه سوار كشتى شدند» (فَانْطَلَقا حَتّى اِذا رَكِبا فِى السَّفينَةِ).
هنگامى كه آن دو سوار كشتى شدند خضر «كشتى را سوراخ كرد»! (خَرَقَها).
از آنجا كه موسى از يك سو پيامبر بزرگ الهى بود وبايد حافظ جان ومال مردم باشد، وامر به معروف ونهى از منكر كند، واز سوى ديگر وجدان انسانى او اجازه نمى داد در برابر چنين كار خلافى سكوت اختيار كند تعهدى را كه با خضر داشت به دست فراموشى سپرد، وزبان به اعتراض گشود و«گفت: آيا آن را سوراخ كردى كه اهلش را غرق كنى؟ راستى چه كار بدى انجام دادى»! (قالَ اَخَرَقْتَها لِتُغْرِقَ اَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا اِمْرًا).
(آيه 72) در اين هنگام مرد عالم الهى با متانت خاص خود نظرى به موسى افكند و«گفت: نگفتم تو هرگز نمى توانى با من شكيبايى كن»؟! (قالَ اَلَمْ اَقُلْ اِنَّكَ لَنْ تَسْتَطيعَ مَعِىَ صَبْرًا).
(آيه 73) موسى كه از عجله وشتابزدگى خود كه طبعاً به خاطر اهميت حادثه بود پشيمان گشت وبه ياد تعهد خود افتاد در مقام عذرخواهى برآمده رو به استاد كرد وچنين «گفت: مرا در برابر فراموشكارى كه داشتم مؤاخذه مكن وبر من به خاطر اين كار سخت مگير» (قالَ لا تُؤاخِذْنى بِما نَسيتُ وَلا تُرْهِقْنى مِنْ اَمْرى عُسْرًا)يعنى اشتباهى بود وهرچه بود گذشت تو با بزرگوارى خود صرف نظر فرما.
(آيه 74) سفر دريايى آنها تمام شد از كشتى پياده شدند، «وبه راه خود ادامه دادند، در اثناء راه به كودكى رسيدند ولى (آن مرد عالم بى مقدمه) اقدام به قتل آن كودك كرد»! (فَانْطَلَقا حَتّى اِذا لَقِيا غُلامًا فَقَتَلَهُ).
در اينجا بار ديگر موسى از كوره در رفت، منظره وحشتناك كشتن يك كودك بى گناه، آن هم بدون هيچ مجوز; گويى غبارى از اندوه ونارضائى چشمان او را پوشانيد، آن چنان كه بار ديگر تعهد خود را فراموش كرد، زبان به اعتراض گشود، و«گفت: آيا انسان بى گناه وپاكى را بى آنكه قتلى كرده باشد كشتى؟!» (قالَ اَقَتَلْتَ نَفْسًا زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْس).
«به راستى كه چه كار منكر وزشتى انجام دادى» (لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا نُكْرًا).
(آيه 75) باز آن عالم بزرگوار با همان خونسردى مخصوص به خود جمله سابق را تكرار كرد «گفت: آيا به تو نگفتم تو هرگز توانايى ندارى با من صبر كنى» (قالَ اَلَمْ اَقُلْ لَكَ اِنَّكَ لَنْ تَسْتَطيعَ مَعِىَ صَبْرًا).
(آيه 76) موسى(ع) به ياد پيمان خود افتاد، توجهى توأم با شرمسارى، چرا كه دو بار پيمان خود را ـهرچند از روى فراموشىـ شكسته بود، وكم كم احساس مى كرد كه گفته استاد ممكن است راست باشد وكارهاى او براى موسى در آغاز غيرقابل تحمل است، لذا بار ديگر زبان به عذرخواهى گشود وچنين «گفت: (اين بار نيز از من صرفنظر كن، وفراموشى مرا ناديده بگير، اما) اگر بعد از اين از تو تقاضاى توضيحى در كارهايت كردم (وبر تو ايراد گرفتم) ديگر با من مصاحبت نكن چرا كه تو از ناحيه من ديگر معذور خواهى بود» (قالَ اِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَىْء بَعْدَها فَلا تُصاحِبْنى قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنّى عُذْرًا).
اين جمله حكايت از نهايت انصاف ودورنگرى موسى مى كند، ونشان مى دهد كه او در برابر يك واقعيت، هرچند تلخ، تسليم بود.
(آيه 77) بعد از اين گفتگو وتعهد مجدد «موسى با استاد به راه افتاد، تا به قريه اى رسيدند واز اهالى آن قريه غذا خواستند، ولى آنها از ميهمان كردن اين دو مسافر خوددارى كردند» (فَانْطَلَقا حَتّى اِذا اَتَيااَهْلَ قَرْيَة اسْتَطْعَمااَهْلَها فَاَبَوْا اَنْ يُضَيِّفُوهُما).
منظور از «قرية» در اينجا شهر «ناصره» يا بندر «ايله» است.
ودر هر صورت از آنچه بر سر موسى واستادش در اين قريه آمد مى فهميم كه اهالى آن خسيس ودون همت بوده اند، لذا در روايتى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى خوانيم كه درباره آنها فرمود: «آنها مردم لئيم وپستى بودند».
سپس قرآن اضافه مى كند: «با اين حال آنها در آن آبادى ديوارى يافتند كه مى خواست فرود آيد، آن مرد عالم دست به كار شد تا آن را بر پا دارد» ومانع ويرانيش شود (فَوَجَدا فيها جِدارًا يُريدُ اَنْ يَنْقَضَّ فَاَقامَهُ).
موسى ـكه مشاهده كرد خضر در برابر اين بى حرمتى به تعمير ديوارى كه در حال سقوط است پرداخته مثل اين كه مى خواهد مزد كار بد آنها را به آنها بدهد، وفكر مى كرد حداقل خوب بود استاد اين كار را در برابر اجرتى انجام مى داد تا وسيله غذايى فراهم گرددـ تعهد خود را بار ديگر بكلى فراموش كرد، وزبان به اعتراض گشود اما اعتراضى ملايمتر وخفيفتر از گذشته، و«گفت: مى خواستى در مقابل اين كار اجرتى بگيرى»! (قالَ لَوْشِئْتَ لَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ اَجْرًا).
در واقع موسى فكر مى كرد اين عمل دور از عدالت است كه انسان در برابر مردمى كه اين قدر فرومايه باشند اين چنين فداكارى كند.
(آيه 78) اينجا بود كه مرد عالم، آخرين سخن را به موسى گفت، زيرا ازمجموع حوادث گذشته يقين كرد كه موسى، تاب تحمل در برابر اعمال او راندارد «فرمود: اينك وقت جدايى من وتوست! اما به زودى سرّ آنچه را كهنتوانستى بر آن صبر كنى براى تو بازگو مى كنم» (قالَ هذا فِراقُ بَيْنى وَبَيْنِكَ سَـأُنَـبِّـئُـكَ بِتَأْويلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْرًا).
خبر فراق همچون پتكى بود كه بر قلب موسى وارد شد، فراق از استادى كه سينه اش مخزن اسرار بود. آرى! جدا شدن از چنين رهبرى سخت دردناك است، اما واقعيت تلخى بود كه به هر حال موسى بايد آن را پذيرا شود.
اسرار درونى اين حوادث!
(آيه 79) بعد از آن كه فراق وجدايى موسى وخضر مسلّم شد، لازم بود اين استاد الهى اسرار كارهاى خود را كه موسى تاب تحمل آن را نداشت بازگو كند، ودر واقع بهره موسى از مصاحبت او فهم راز اين سه حادثه عجيب بود كه مى توانست كليدى باشد براى مسائل بسيار، وپاسخى براى پرسشهاى گوناگون.
نخست از داستان كشتى شروع كرد وگفت: «اما كشتى به گروهى مستمند تعلق داشت كه با آن در دريا كار مى كردند، من خواستم آن را معيوب كنم زيرا (مى دانستم) در پشت سر آنها پادشاهى ستمگر است كه هر كشتى سالمى را از روى غصب مى گيرد» (اَمَّا السَّفينَةُ فَكانَتْ لِمَساكينَ يَعْمَلُونَ فِى الْبَحْرِ فَاَرَدْتُ اَنْ اَعيبَها وَكانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفينَة غَصْبًا).
وبه اين ترتيب در پشت چهره ظاهرى زننده سوراخ كردن كشتى، هدف مهمى كه همان نجات آن از چنگال يك پادشاه غاصب بوده است، وجود داشته، چرا كه او هرگز كشتيهاى آسيب ديده را مناسب كار خود نمى ديد واز آن چشم مى پوشيد، خلاصه اين كار در مسير حفظ گروهى مستمند بود وبايد انجام مى شد.
(آيه 80) سپس به بيان راز حادثه دوم يعنى قتل نوجوان پرداخته چنين مى گويد: «واما آن نوجوان پدر ومادرش با ايمان بودند، وبيم داشتيم كه آنان رابه طغيان وكفر وادارد» (وَاَمَّا الْغُلامُ فَكانَ اَبَواهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشينا اَنْ يُرْهِقَهُماطُغْيانًا وَكُفْرًا).
به هر حال آن مرد عالم، اقدام به كشتن اين نوجوان كرد وحادثه ناگوارى را كه در آينده براى يك پدر ومادر با ايمان در فرض حيات او رخ مى داد دليل آن گرفت.
(آيه 81) وبعد اضافه كرد: «ما چنين كرديم كه پروردگارشان فرزندى پاكتر وپرمحبت تر به جاى او به آنها عطا فرمايد» (فَاَرَدْنا اَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَيْرًا مِنْهُ زَكوةً وَاَقْرَبَ رُحْمًا).
(آيه 82) در اين آيه مرد عالم پرده از روى راز سومين كار خود يعنى تعمير ديوار بر مى دارد وچنين مى گويد: «اما ديوار متعلق به دو نوجوان يتيم در شهر بود، وزير آن گنجى متعلق به آنها وجود داشت وپدر آنها مرد صالحى بود» (وَاَمَّا الْجِدارُ فَكانَ لِغُلامَيْنِ يَتيمَيْنِ فِى الْمَدينَةِ وَكانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما وَكانَ اَبُوهُما صالِحًا).
«پس پروردگار تو مى خواست آنها به سر حد بلوغ برسند، وگنجشان را استخراج كنند» (فَاَرادَ رَبُّكَ اَنْ يَبْلُغا اَشُدَّهُما وَيَسْتَخْرِجا كَنْزَهُما).
«اين رحمتى بود از ناحيه پروردگار تو» (رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ).
ومن مأمور بودم به خاطر نيكوكارى پدر ومادر اين دو يتيم آن ديوار را بسازم، مبادا سقوط كند وگنج ظاهر شود وبه خطر بيفتد.
در پايان براى رفع هرگونه شك وشبهه از موسى، وبراى اين كه به يقين بداندهمه اين كارها بر طبق نقشه ومأموريت خاصى بوده است اضافه كرد: «ومناين كار را به دستور خودم انجام ندادم» بلكه فرمان خدا ودستور پروردگار بود(وَما فَعَلْتُهُ عَنْ اَمْرى).
آرى! «اين بود سرّ كارهايى كه توانايى شكيبايى در برابر آنها را نداشتى» (ذلِكَ تَأْويلُ مالَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْرًا).
درسهاى داستان خضر وموسى
الف) پيدا كردن رهبر دانشمند واستفاده از پرتو علم او به قدرى اهميت دارد كه حتى پيامبر اولواالعزمى همچون موسى اين همه راه به دنبال او مى رود واين سرمشقى است براى همه انسانها در هر حد وپايه اى از علم و در هر شرائط وسنوسال.
ب) جوهره علم الهى از عبوديت وبندگى خدا سرچشمه مى گيرد.
ج) همواره علم را براى عمل بايد آموخت چنانكه موسى به دوست عالمش مى گويد: «... مِمّا عُلِّمْتَ رُشْدًا» (دانشى به من بياموز كه راهگشاى من به سوى هدف ومقصد باشد) يعنى; من دانش را تنها براى خودش نمى خواهم بلكه براى رسيدن به هدف مى طلبم.
د) دركارها نبايد عجله كرد چرا كه بسيارى از امور نياز به فرصت مناسب دارد.
هـ) چهره ظاهر و چهره باطن اشيا وحوادث، مسأله مهم ديگرى است كه اين داستان به ما مى آموزد، ما نبايد در مورد رويدادهاى ناخوشايند كه در زندگيمان پيدا مى شود عجولانه قضاوت كنيم، چه بسيارند حوادثى كه ما آن را ناخوش داريم اما بعداً معلوم مى شود كه از الطاف خفيه الهى بوده است.
اين همان است كه قرآن در آيه 122 سوره بقره به آن اشاره كرده است.
و) اعتراف به واقعيتها وموضعگيرى هماهنگ با آنهاـ هنگامى كه موسى سه بار بطور ناخواسته گرفتار پيمان شكنى در برابر دوست عالمش شد در برابر اين واقعيت تلخ، لجاجت به خرج نداد، ومنصفانه حق را به آن مرد عالم داد، صميمانه از او جدا شد وبرنامه كار خويش را پيش گرفت.
انسان نبايد تا آخر عمر مشغول آزمايش خويش باشد وزندگى را به آزمايشگاهى براى آينده اى كه هرگز نمى آيد تبديل كند، هنگامى كه چند بار مطلبى را آزمود بايد به نتيجه آن گردن نهد.
ز) آثار ايمان پدران براى فرزندان: خضر به خاطر يك پدر صالح ودرستكار، حمايت از فرزندانش را در آن قسمتى كه مى توانست بر عهده گرفت، يعنى فرزند در پرتو ايمان و امانت پدر مى تواند سعادتمند شود و نتيجه نيك آن عائد فرزند او هم بشود.
ح) كوتاهى عمر به خاطر آزار پدر و مادر: جايى كه فرزندى به خاطر آن كه در آينده پدر ومادر خويش را آزار مى دهد ودر برابر آنها طغيان وكفران مى كند ويا آنها را از راه الهى به در مى برد مستحق مرگ باشد چگونه است حال فرزندى كه هم اكنون مشغول به اين گناه است، آنها در پيشگاه خدا چه وضعى دارند.
ط) مردم دشمن آنند كه نمى دانند! بسيار مى شود كه كسى در باره ما نيكىمى كند اما چون از باطن كار خبر نداريم آن را دشمنى مى پنداريم، وآشفته مى شويم، مخصوصاً در برابر آنچه نمى دانيم كم صبر وبى حوصله هستيم. اما داستان فوق به ما مى گويد نبايد در قضاوت شتاب كرد، بايد ابعاد مختلف هرموضوعى را بررسى نمود.
ى) ادب شاگرد واستاد: در گفتگوهايى كه ميان موسى و آن مرد عالم الهى ردوبدل شد نكته هاى جالبى پيرامون ادب شاگرد واستاد به چشم مى خورد،ازجمله:
1ـ موسى خود را به عنوان تابع خضر معرفى مى كند «اَتَّبِعُكَ».
2ـ در مقام تواضع، علم استاد را بسيار معرفى مى كند وخود را طالب فراگرفتن گوشه اى از علم او «مِمّا عُلِّمْتَ» ـ دقت كنيد.
سرگذشت عجيب ذوالقرنين!
(آيه 83) در آغاز بحث درباره اصحاب كهف گفتيم كه گروهى از قريش به اين فكر افتادند كه پيامبراسلام را به اصطلاح آزمايش كنند، پس از مشاوره با يهود مدينه سه مسأله طرح كردند.
اكنون نوبت داستان ذوالقرنين است:
داستان ذوالقرنين درباره كسى است كه افكار فلاسفه ومحققان را از دير زمان تاكنون به خود مشغول داشته، وبراى شناخت او تلاش فراوان كرده اند.
ما نخست به تفسير آيات مربوط به ذوالقرنين مى پردازيم، سپس براى شناخت شخص او وارد بحث مى شويم.
نخست مى گويد: «از تو درباره ذوالقرنين سؤال مى كنند» (وَيَسْئَلُونَكَ عَن ذِى الْقَرْنَيْنِ).
«بگو: به زودى گوشه اى از سرگذشت او را براى شما بازگو مى كنم» (قُلْ سَاَتْلُوا عَلَيْكُمْ مِنْهُ ذِكْرًا).
آغاز اين آيه نشان مى دهد كه داستان ذوالقرنين در ميان مردم قبلا مطرح بوده منتها اختلافات يا ابهاماتى آن را فراگرفته بود، به همين دليل از پيامبر(صلى الله عليه وآله)توضيحات لازم را در اين زمينه خواستند.
(آيه 84) سپس اضافه مى كند: «ما در روى زمين او را تمكين داديم» (اِنّا مَكَّنّا لَهُ فِى الاَْرْضِ) وقدرت وثبات ونيرو وحكومت بخشيديم.
«واسباب هر چيز را در اختيارش نهاديم» (وَآتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَىْء سَبَبًا).
عقل ودرايت كافى، مديريت صحيح، قدرت وقوت، لشكر ونيروى انسانى وامكانات مادى خلاصه آنچه از وسائل معنوى ومادى براى پيشرفت ورسيدن به هدفها لازم بود در اختيار او نهاديم.
(آيه 85) «او هم از اين وسائل استفاده كرد» (فَاَتْبَعَ سَبَبًا).
(آيه 86) «تا به غروبگاه آفتاب رسيد» (حَتّى اِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ).
«در آنجا احساس كرد كه خورشيد در چشمه يا درياى تيره وگِل آلودى فرو مى رود» (وَجَدَها تَغْرُبُ فى عَيْن حَمِئَة). «ودر آنجا گروهى از انسانها را يافت» (وَوَجَدَ عِنْدَها قَوْمًا). كه مجموعه اى از انسانهاى نيك وبد بودند.
«به ذوالقرنين گفتيم: آيا مى خواهى آنها را مجازات كنى ويا طريق نيكويى را در ميان آنها انتخاب نمايى» (قُلْـنا يا ذَاالْقَرْنَيْنِ اِمّا اَنْ تُعَذِّبَ وَاِمّا اَنْ تَتَّخِذَ فيهِمْ حُسْنًا).
(آيه 87) ذوالقرنين «گفت: اما كسانى كه ستم كرده اند به زودى آنها را مجازات خواهيم كرد» (قالَ اَمّا مَنْ ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ).
«سپس به سوى پروردگارش باز مى گردد وخداوند او را عذاب شديدى خواهد نمود» (ثُمَّ يُرَدُّ اِلى رَبِّه فَيُعَذِّبُهُ عَذابًا نُكْرًا).
اين ظالمان وستمگران هم مجازات اين دنيا را مى چشند وهم عذابآخرت را.
(آيه 88) «واما كسى كه ايمان آورد، وعمل صالح انجام دهد، پاداشى نيكوتر خواهد داشت» (وَاَمّا مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صالِحًا فَلَهُ جَزاءً الْحُسْنى).
«وما دستور آسانى به او خواهيم داد» (وَسَنَقُولُ لَهُ مِنْ اَمْرِنا يُسْرًا).
هم با گفتار نيك با او برخورد خواهيم كرد، وهم تكاليف سخت وسنگين بر دوش او نخواهيم گذارد، وخراج وماليات سنگين نيز از او نخواهيم گرفت.
(آيه 89) «ذوالقرنين» سفر خود را به غرب پايان داد سپس عزم شرق كرد آن گونه كه قرآن مى گويد: «سپس از اسباب ووسائلى كه در اختيار داشت مجدداً بهره گرفت» (ثُمَّ اَتْبَعَ سَبَبًا).
(آيه 90) «وهمچنان به راه خود ادامه داد تا به خاستگاه خورشيد رسيد» (حَتّى اِذا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ).
«درآنجا مشاهده كرد كه خورشيد بر جمعيتى طلوع مى كند كه جز آفتاب براى آنها پوششى قرار نداده بوديم» (وَجَدَها تَطْلُعُ عَلى قَوْم لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونِها سِتْرًا).
اين جمعيت در مرحله اى بسيار پايين از زندگى انسانى بودند، تا آنجا كه برهنه زندگى مى كردند، ويا پوشش بسيار كمى كه بدن آنها را از آفتا نمى پوشانيد، داشتند.
(آيه 91) آرى! «اين چنين بود كار ذوالقرنين، وما به خوبى مى دانيم او چه امكاناتى براى (پيشبرد اهداف خود) در اختيار داشت» (كَذلِكَ وَقَدْ اَحَطْنا بِما لَدَيْهِ خُبْرًا).
سدّ ذوالقرنين چگونه ساخته شد؟
(آيه 92) در اينجا به يكى ديگر از سفرهاى ذوالقرنين اشاره كرده، مى گويد: «بعد از اين ماجرا باز از اسباب مهمى كه در اختيار داشت بهره گرفت» (ثُمَّ اَتْبَعَ سَبَبًا).
(آيه 93) «همچنان راه خود را ادامه داد تا به ميان دو كوه رسيد، ودر آنجا گروهى غير از آن دو گروه سابق يافت كه هيچ سخنى را نمى فهميدند» (حَتّى اِذا بَلَغَ بَيْنَ السَّدَّيْنِ وَجَدَ مِنْ دُونِهِما قَوْمًا لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً).
اشاره به اين كه او به يك منطقه كوهستانى رسيد ودر آنجا جمعيتى مشاهده كرد كه از نظر تمدن در سطح بسيار پائينى بودند، چرا كه يكى از روشنترين نشانه هاى تمدن انسانى، همان سخن گفتن اوست.
(آيه 94) در اين هنگام آن جمعيت كه از ناحيه دشمنان خونخوار وسرسختى به نام يأجوج ومأجوج در عذاب بودند، مقدم ذوالقرنين را كه داراى قدرت وامكانات عظيمى بود، غنيمت شمردند، دست به دامن او زدند و «گفتند: اى ذوالقرنين! يأجوج ومأجوج در اين سرزمين فساد مى كنند، آيا ممكن است ما هزينه اى در اختيار تو بگذاريم كه ميان ما وآنها سدّى ايجاد كنى» (قالُوا يا ذَاالْقَرْنَيْنِ اِنَّ يَأْجُوجَ وَمَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِى الاَْرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجًا عَلى اَنْ تَجْعَلَ بَيْنَناوَبَيْنَهُمْ سَدًّا).
اين گفتار آنها، با اين كه حداقل زبان ذوالقرنين را نمى فهميدند ممكن است از طريق علامت واشاره بوده باشد.
(آيه 95) اما ذوالقرنين در پاسخ آنها «گفت: آنچه پروردگارم در اختيار من گذارده (از آنچه شما پيشنهاد مى كنيد) بهتر است» ونيازى به كمك مالى شما ندارم» (قالَ ما مَكَّنّى فيهِ رَبّى خَيْرٌ).
«مرا با نيرويى يارى كنيد، تا ميان شما وآنها (قوم مفسد)، سد نيرومندى ايجاد كنم» (فَاَعينُونى بِقُوَّة اَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ رَدْمًا).
(آيه 96) سپس چنين دستور داد: «قطعات بزرگ آهن براى من بياوريد» (آتُونى زُبَرَ الْحَديدِ).
هنگامى كه قطعات آهن آماده شد، دستور چيدن آنها را به روى يكديگر صادر كرد «تا كاملا ميان دو كوه را پوشاند» (حَتّى اِذا ساوى بَيْنَ الصَّدَفَيْنِ).
سومين دستور ذوالقرنين اين بود كه به آنها «گفت: مواد آتشزا هيزم ومانند آن بياوريد وآن را در دو طرف اين سدّ قرار دهيد، وبا وسائلى كه در اختيار داريد در آن آتش بدميد تا قطعات آهن را، سرخ وگداخته كرد» (قالَ انْفُخُوا حَتّى اِذا جَعَلَهُ نارًا).
در حقيقت او مى خواست، از اين طريق قطعات آهن را به يكديگر پيوند دهد وسدّ يكپارچه اى بسازد، وبا اين طرح عجيب، همان كارى را كه امروز بهوسيله جوشكارى انجام مى دهند انجام داد.
سرانجام آخرين دستور را چنين صادر كرد: «گفت: مس ذوب شده براى من بياوريد تا بر روى اين سدّ بريزم» (قالَ آتُونى اُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطْرًا).
وبه اين ترتيب مجموعه آن سدّ آهنين را با لايه اى از مس پوشانيد وآن را از نفوذ هوا وپوسيدن حفظ كرد!
(آيه 97) سرانجام چنان سدّ محكمى ساخت «كه آنها ]=طايفه يأجوج ومأجوج[ قادر نبودند از آن بالا روند، ونمى توانستند نقبى در آن ايجاد كنند» (فَمَا اسْطاعُوا اَنْ يَظْهَرُوهُ وَمَا اسْتَطاعُوا لَهُ نَقْبًا).
(آيه 98) در اينجا ذوالقرنين با اين كه كار بسيار مهمى انجام داده بود، وطبق روش مستكبران مى بايست به آن مباهات كند وبر خود ببالد، ويا منتى بر سر آن گروه بگذارد، اما چون مرد خدا بود، با نهايت ادب چنين «اظهار داشت: كه اين از رحمت پروردگار من است» (قالَ هذا رَحْمَةٌ مِنْ رَبّى).
اگر علم وآگاهى دارم وبه وسيله آن مى توانم چنين گام مهمى بردارم از ناحيه خداست واگر قدرت ونفوذ سخن دارم آن هم از ناحيه اوست.
سپس اين جمله را اضافه كرد كه گمان نكنيد اين يك سدّ جاودانى وابدى است نه «هنگامى كه وعده پروردگارم فرا رسد آن را درهم مى كوبد» وبه يك سرزمين صاف وهموار مبدل مى سازد! (فَاِذا جاءَ وَعْدُ رَبّى جَعَلَهُ دَكّاءَ).
«واين وعده پروردگارم حق است» (وَكانَ وَعْدُ رَبّى حَقًا).
ذوالقرنين در اين گفتارش به مسأله فناء دنيا ودرهم ريختن سازمان آن در آستانه رستاخيز اشاره مى كند.
نكات آموزنده اين داستان تاريخى:
در اين داستان نكات آموزنده فراوانى است كه در واقع هدف اصلى قرآن را تشكيل مى دهد.
1ـ نخستين درسى كه به ما مى آموزد اين است كه در جهان هيچ كارى بدون توسل به اسباب امكان ندارد، لذا خدا براى پيشرفت كار ذوالقرنين «اسباب» پيشرفت وپيروزى را به او داد.
2ـ هيچ حكومتى نمى تواند بدون تشويق خادمان ومجازات خطاكاران به پيروزى برسد، اين همان اصلى است كه ذوالقرنين از آن به خوبى استفاده كرد وعلى(عليه السلام) در فرمان معروفش به «مالك اشتر» كه يك دستورالعمل جامع كشوردارى است مى فرمايد: «هيچ گاه نبايد نيكوكار وبدكار در نظر تو يكسان باشند، زيرا اين امر سبب مى شود كه نيكوكاران به كار خود بى رغبت شوند وبدكاران جسور وبى پروا».
3ـ تكليف شاق هرگز مناسب يك حكومت عدل الهى نيست، وبه همين دليل ذوالقرنين بعد از آن كه تصريح كرد من ظالمان را مجازات خواهم كرد وصالحان را پاداش نيكو خواهم داد، اضافه نمود: «من برنامه سهل وآسان به آنها پيشنهاد خواهم كرد» تا توانايى انجام آن را از روى ميل ورغبت وشوق داشته باشند.
4ـ يك حكومت فراگير نمى تواند نسبت به تفاوت وتنوع زندگى مردم وشرائط مختلف آنها بى اعتنا باشد.
5ـ ذوالقرنين حتى جمعيتى را كه به گفته قرآن سخنى نمى فهميدند (لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً). از نظر دور نداشت، وبا هر وسيله ممكن بود به درد دل آنها گوش فرا داد ونيازشان را برطرف ساخت.
6ـ امنيت، نخستين ومهمترين شرط يك زندگى سالم اجتماعى است، به همين جهت «ذوالقرنين» براى فراهم كردن آن پرزحمت ترين كارهارا بر عهده گرفت.
7ـ درس ديگرى كه از اين ماجراى تاريخى مى توان آموخت اين است كه صاحبان اصلى درد، بايد در انجام كار خود شريك باشند كه «آه صاحب درد را باشد اثر» اصولا كارى كه باشركت صاحبان اصلى درد پيش مى رود هم به بروز استعدادهاى آنها كمك مى كند وهم نتيجه حاصل شده را ارج مى نهند ودر حفظ آن مى كوشند چرا كه در ساختن آن تحمل رنج فراوان كرده اند.
ضمناً به خوبى روشن مى شود كه حتى يك ملت عقب افتاده هنگامى كه از طرح و مديريت صحيحى برخوردار شود مى تواند دست به چنان كار مهم ومحيرالعقولى بزند.
8ـ يك رهبر الهى بايد بى اعتنا به مال وماديات باشد، وبه آنچه خدا در اختيارش گذارده قناعت كند.
در قرآن مجيد كراراً در داستان انبياء مى خوانيم: كه آنها يكى از اساسى ترين سخنهايشان اين بود كه ما در برابر دعوت خود هرگز اجر وپاداش ومالى از شما مطالبه نمى كنيم.
9ـ محكم كارى از هر نظر درس ديگر اين داستان است.
11ـ انسان هر قدر قوى ونيرومند ومتمكن وصاحب قدرت شود واز عهده انجام كارهاى بزرگ برآيد باز هرگز نبايد به خود ببالد ومغرور گردد اين هم درس ديگرى است كه ذوالقرنين به همگان تعليم مى دهد.
12ـ همه چيز زائل شدنى است ومحكمترين بناهاى اين جهان سرانجام خلل خواهد يافت، هر چند از آهن وپولاد يك پارچه باشد. اين آخرين درس در اين ماجرا درسى است براى همه آنها كه عملا دنيا را جاودانى مى دانند، آن چنان در جمع مال وكسب مقام، بى قيد وشرط وحريصانه مى كوشند كه گوئى هرگز مرگ وفنائى وجود ندارد.
يأجوج و مأجوج كيانند؟
در قرآن مجيد در دو سوره از يأجوج ومأجوج سخن به ميان آمده، يكى در آيات مورد بحث وديگر در سوره انبياء آيه96.
آيات قرآن به خوبى گواهى مى دهد كه اين دو نام متعلق به دو قبيله وحشى خونخوار بوده است كه مزاحمت شديدى براى ساكنان اطراف مركز سكونت خود داشته اند. ومردم قفقاز به هنگام سفر «كورش» به آن منطقه تقاضاى جلوگيرى از آنها را از وى نمودند، واو نيز اقدام به كشيدن سدّ معروف ذوالقرنين نمود.
منزلگاه افراد بى ايمان
(آيه 99) به تناسب بحثى كه در گذشته از سدّ ذوالقرنين ودرهم كوبيدن آن در آستانه رستاخيز به ميان آمد، در اينجا به مسائل مربوط به قيام قيامت ادامه داده چنين مى گويد: «ودر آن روز (كه جهان پايان مى گيرد) ما آنها را چنان رها مى كنيم كه درهم موج مى زنند» (وَتَرَكْنا بَعْضَهُمْ يَوْمَئِذ يَمُوجُ فى بَعْض).
تعبير به «يَمُوجُ» يا به خاطر فزونى وكثرت انسانها در آن صحنه است ويا به خاطر اضطراب ولرزه اى است كه به اندام انسانها در آن روز مى افتد، گوئى همچون امواج آب پيكر آنها مى لرزد.
سپس اضافه مى كند: «ودر صور ]=شيپور[ دميده مى شود، وما همه را (حيات نوين مى بخشيم و) جمع مى كنيم» (وَنُفِخَ فِى الصُّورِ فَجَمْعناهُمْ جَمْعًا).
بدون شك همه انسانها در آن صحنه، جمع خواهند بود، و احدى از اين قانون مستثنا نيست.
از مجموع آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه در پايان جهان وآغاز جهان ديگر، دو تحول عظيم انقلابى در عالم رخ مى دهد: نخستين تحول، فناى موجودات وانسانها در يك برنامه ضربتى است، ودومين برنامه كه معلوم نيست چه اندازه با برنامه نخست فاصله دارد، برانگيخته شدن مردگان آن هم با يك برنامه ضربتى ديگر است، كه از اين دو برنامه در قرآن به عنوان «نفخ صور» (دميدن در شيپور) تعبير شده است.
(آيه 100) سپس به شرح حال كافران مى پردازد، هم عاقبت اعمالشان وهم صفاتى را كه موجب آن سرنوشت مى گردد بيان كرده، وچنين مى گويد: «ما جهنم را در آن روز به كافران عرضه مى داريم» (وَعَرَضْنا جَهَنَّمَ يَوْمَئِذ لِلْكافِرينَ عَرْضًا).
جهنم با عذابهاى رنگارنگ ومجازاتهاى مختلف دردناكش در برابر آنها كاملا ظاهر وآشكار مى شود كه همين مشاهده وظهورش در برابر آنان خود عذابى است دردناك وجانكاه، تا چه رسد به اين كه گرفتار آن شوند.
(آيه 101) كافران كيانند وچرا گرفتار چنان سرنوشتى مى شوند؟ در يك جمله كوتاه آنها را چنين معرفى مى كند: «همانها كه پرده اى چشمانشان را از ياد من پوشانده بود» (اَلَّذينَ كانَتْ اَعْيُنُهُمْ فى غِطاء عَنْ ذِكْرى).
«و(همانها كه گوش داشتند اما) قدرت شنوايى نداشتند» (وَكانُوا لا يَسْتَطيعُونَ سَمْعًا).
در حقيقت آنها مهمترين وسيله حقجوئى ودرك واقعيات وآنچه عامل سعادت وشقاوت انسان مى شود را از كار انداخته بودند.
آرى! چهره حق آشكاراست، وهمه چيز اين جهان با انسان سخن مى گويد تنها يك چشم بينا ويك گوش شنوا لازم است وبس.
(آيه 102) اين آيه به يك نقطه انحراف فكرى آنها كه پايه اصلى انحرافات ديگرشان بوده است اشاره كرده، مى گويد: «آيا كافران پنداشتند مى توانند بندگانم را به جاى من ولىّ وسرپرست خود انتخاب كنند» (اَفَحَسِبَ الَّذينَ كَفَرُوا اَنْ يَتَّخِذُوا عِبادى مِنْ دُونى اَوْلِياءَ).
آيا اين بندگانى كه معبود واقع شدند همچون مسيح وفرشتگان هر قدر مقامشان والا باشد از خود چيزى دارند كه بتوانند از ديگران حمايت كنند؟ يا به عكس، خود آنها هم هر چه داشتند از ناحيه خدا بود، حتى خودشان نيز نيازمند به هدايت او بودند اين حقيقتى است كه آنها فراموشش كردند ودر شرك فرو رفتند.
در پايان آيه براى تأكيد بيشتر مى فرمايد: «ما جهنم را براى پذيرايى كافران آماده كرده ايم» (اِنّا اَعْتَدْنا جَهَنَّمَ لِلْكافِرينَ نُزُلاً).
زيانكارترين مردم
(آيه 103) اين آيه وآيات آينده تا پايان سوره در عين اين كه توضيحى است براى صفات افراد بى ايمان، يك نوع جمع بندى است براى تمام بحثهايى كه در اين سوره گذشت مخصوصاً بحثهاى مربوط به داستان اصحاب كهف وموسى و خضر وذوالقرنين وتلاشهاى آنها در برابر مخالفانشان.
نخست به معرفى زيانكارترين انسانها وبدبخت ترين افراد بشر مى پردازد، اما براى تحريك حس كنجكاوى شنوندگان در چنين مسأله مهمى آن را در شكل يك سؤال مطرح مى كند وبه پيامبر دستور مى دهد: «بگو: آيا به شما خبر دهم زيانكارترين مردم كيست»؟! (قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالاَْخْسَرينَ اَعْمالاً).
(آيه 104) بلافاصله خود پاسخ مى گويد تا شنونده مدت زيادى در سرگردانى نماند: زيانكارترين مردم «كسانى هستند كه كوششهايشان در زندگى دنيا گم ونابود شده با اين حال گمان مى كنند كار نيك انجام مى دهند»! (اَلَّذينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِى الْحَيوةِ الدُّنْيا وَهُمْ يَحْسَبُونَ اَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا).
مسلماً مفهوم خسران تنها اين نيست كه انسان منافعى را از دست بدهد بلكه خسرانواقعى آن است كه اصل سرمايه را نيز از كف دهد، چه سرمايه اى برتر وبالاتر از عقل وهوش ونيروهاى خداداد وعمر وجوانى وسلامت است؟ همين ها كه محصولش اعمال انسان است وعمل ما تبلورى است از نيروها وقدرتهاى ما.
هنگامى كه اين نيروها تبديل به اعمال ويرانگر يا بيهوده اى شود گوئى همه آنها گم ونابوده شده اند.
اما زيان واقعى وخسران مضاعف آنجاست كه انسان سرمايه هاى مادى ومعنوى خويش را در يك مسير غلط وانحرافى از دست دهد وگمان كند كار خوبى كرده است، نه از اين كوششها نتيجه اى برده، نه از زيانش درسى آموخته، ونه از تكرار اين كار در امان است.
(آيه 105) سپس به معرفى صفات ومعتقدات اين گروه زيانكار مى پردازد وچند صفت كه ريشه تمام بدبختيهاى آنهاست، بيان مى دارد.
نخست مى گويد: «آنها كسانى هستند كه به آيات پروردگارشان كافر شدند» (اُولئِكَ الَّذينَ كَفَرُوا بِـاياتِ رَبِّهِمْ).
آياتى كه چشم وگوش را بينا وشنوا مى كند، آياتى كه پرده هاى غرور را درهم مى درد، وچهره واقعيت را در برابر انسان مجسّم مى سازد، وبالاخره آياتى كه نور است وروشنايى، وآدمى را از ظلمات اوهام وپندارها بيرون آورده به سرزمين حقايق رهنمون مى گردد.
ديگر اين كه آنها بعد از فراموش كردن خدا به معاد «ولقاى او كافر شدند» (وَلِقائِه).
«لقاءالله» يعنى انسان در قيامت آثار خدا را بيشتر وبهتر از هر زمان ديگر مشاهده مى كند، او را با چشم دل آشكارا مى بيند، وايمان او نسبت به خدا يك ايمان شهودى مى شود.
آرى! تا ايمان به «معاد» در كنار ايمان به «مبدأ» قرار نگيرد وانسان احساس نكند كه قدرتى مراقب اعمال اوست روى اعمال خود حساب صحيحى نخواهد كرد، واصلاح نخواهد شد.
سپس اضافه مى كند: «به خاطر همين كفر به مبدأ ومعاد «اعمالشان حبط ونابود شد» (فَحَبِطَتْ اَعْمالُهُمْ). درست همانند خاكسترى در برابر يك توفان عظيم.
وچون آنها عملى كه قابل سنجش وارزش باشد ندارند، «لذا روز قيامت ميزانى براى آنان برپا نخواهيم كرد» (فَلا نُقيمُ لَهُمْ يَومَ الْقِيمَةِ وَزَنًا).
چرا كه توزين وسنجش مربوط به جايى است كه چيزى در بساط باشد، آنها كه چيزى در بساط ندارند چگونه توزين وسنجش داشته باشند؟!
لذا در روايت معروفى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)مى خوانيم: «روز قيامت مردا فربه بزرگ جثه اى را در دادگاه خدا حاضر مى كنند كه وزنشان حتى به اندازه بال مگسى نيست». چرا كه در اين جهان اعمالشان، افكارشان وشخصيتشان همه توخالى وپوك بود.
(آيه 106) سپس ضمن بيان كيفر آنها سومين عامل انحراف وبدبختى وزيانشان را بيان كرده، مى گويد: «كيفر آنها جهنم است به خاطر آن كه كافر شدند وآيات من وپيامبرانم را به باد استهزاء وسخريه گرفتند» (ذلِكَ جَزاؤُهُمْ جَهَنَّمُ بِما كَفَرُوا وَاتَّخَذُوا آياتى وَرُسُلى هُزُوًا).
وبه اين ترتيب آنها سه اصل اساسى معتقدات دينى (مبدأ ومعاد ورسالت انبياء) را انكار كرده ويا بالاتر از انكار آن را به باد مسخره گرفتند.
(آيه 107) مشخصات كفار وزيانكارترين مردم وهمچنين سرانجام كارشان به خوبى دانسته شد، اكنون به سراغ مؤمنان وسرنوشتشان مى رويم تا با قرينه مقابله، وضع هر دو طرف كاملا مشخص گردد، قرآن در اين زمينه مى گويد: «كسانى كه ايمان آوردند وعمل صالح انجام دادند باغهاى فردوس منزلگاهشان است» (اِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ كانَتْ لَهُمْ جَنّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلاً).
«فِرْدَوْس» باغى است كه همه نعمتها وتمام مواهب لازم در آن جمع باشد، وبه اين ترتيب «فردوس» بهترين وبرترين باغهاى بهشت است.
(آيه 108) واز آنجا كه كمال يك نعمت در صورتى خواهد بود كه دست زوال به دامن آن دراز نشود بلافاصله اضافه مى كند: «آنها جاودانه در اين باغهاى بهشت خواهند ماند» (خالِدينَ فيها).
وبا اين كه طبع مشكل پسند وتحول طلب انسان دائماً تقاضاى دگرگونى وتنوع وتحول مى كند ساكنان فردوس «هرگز تقاضاى نقل مكان وتحول از آن نخواهند كرد» (لا يَبْغُونَ عَنْها حِوَلاً). براى اين كه هر چه مى خواهند در آنجا هست حتى تنوع وتكامل.
شأن نزول
(آيه 109) يهود هنگامى كه اين سخن الهى را از پيامبر(صلى الله عليه وآله)شنيدند كه: «ما اُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ اِلاّ قَليلاً; «شما جز بهره كمى از دانش نداريد» گفتند: چگونه چنين چيزى مى تواند صحيح باشد؟ در حالى كه به ما تورات داده شده است وهركس تورات به او داده شده، صاحب خيركثير است. آيه نازل شد (وترسيمى از علم بى نهايت خدا وناچيز بودن علم ما در برابر عمل او نمود).
تفسير: آنها كه اميد لقاى خدا را دارند!
اين آيه وآيه بعد در ارتباط با كل مباحث اين سوره است، گويى قرآن مى خواهد بگويد كه آگاهى بر سرگذشت اصحاب كهف، و موسى وخضر، وذوالقرنين در برابر علم بى پايان خدا مطلب مهمى نيست.
روى سخن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله)كرده، مى گويد: «بگو: اگر درياها براى نوشتن كلمات پروردگارم مركب شود، درياها پايان مى يابد پيش از آن كه كلمات پروردگارم پايان گيرد، هر چند همانند آن را به آن اضافه كنيم» (قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِدادًا لِكَلِماتِ رَبّى لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ اَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبّى وَلَوْ جِئْنا بِمِثْلِه مَدَدًا).
در حقيقت قرآن در اين آيه توجه به اين واقعيت مى دهد كه گمان مبريد عالم هستى محدود به آن است كه شما مى بينيد يا مى دانيد يا احساس مى كنيد، بلكه آن قدر عظمت وگسترش دارد كه اگر درياها مركب شوند وبخواهند نام آن وصفات وويژگيهاى آنها را بنويسند درياها پايان مى يابند پيش از آن كه موجودات جهان هستى را احصا كرده باشند.
قابل توجه اين كه: آيه فوق در عين اين كه گسترش بى انتهاى جهان هستى را در گذشته وحال وآينده مجسم مى سازد، ترسيمى از علم نامحدود خداوند نيز هست، چرا كه مى دانيم خدا به همه آنچه در پهنه هستى بوده وخواهد بود احاطه علمى دارد، بلكه علم او از وجود اين موجودات جدا نخواهد بود ـ دقت كنيد.
پس به تعبير ديگر مى توان گفت: اگر تمام اقيانوسهاى روى زمين مركب وجوهر شوند وهمه درختان قلم گردند هرگز قادر نيستند آنچه در علم خداوند است رقم بزنند.
(آيه 110) اين آيه كه آخرين آيه سوره كهف است مجموعه اى است از اصول اساسى اعتقادات دينى، «توحيد» و «معاد» و«رسالت پيامبر»(صلى الله عليه وآله)ودر واقع همان چيزى است كه آغاز سوره كهف نيز با آن بوده است.
واز آنجا كه مسأله نبوت در طول تاريخش با انواع غلو ومبالغه همراه بوده است آن را چنين بيان مى كند: «بگو: من فقط بشرى همچون شما هستم (يگانه امتيازم اين است) كه بر من وحى مى شود» (قُلْ اِنَّما اَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى اِلَىَّ).
وبا اين تعبير بر تمام امتيازات پندارى شرك آلودى كه پيامبران را از مرحله بشريت به مرحله الوهيت بالا مى برد قلم سرخ مى كشد.
سپس از ميان تمام مسائلى كه وحى مى شود، انگشت روى مسأله توحيد مى گذارد ومى گويد: بر من وحى مى شود «كه معبود شما فقط يكى است» (اَنَّما اِلهُكُمْ اِلهٌ واحِدٌ).
در اينجا تنها به مسأله توحيد اشاره شده است، زيرا توحيد تنها يك اصل از اصول دين نيست بلكه خمير مايه همه اصول وفروع اسلام است.
اگر در يك مثال ساده تعليمات دين را از اصول وفروع به دانه هاى گوهرى تشبيه كنيم بايد توحيد را به آن ريسمانى تشبيه كرد كه اين دانه ها را به هم پيوند مى دهد واز مجموع آن گردنبند پرارزش وزيبايى مى سازد.
به همين دليل در احاديث مى خوانيم كه: جمله «لااِلهَ اِلاَّ اللهُ» قلعه محكم پروردگار است وهر كس در آن وارد شود از عذاب وكيفر الهى در امان است.
سومين جمله اين آيه اشاره به مسأله رستاخيز مى كند وآن را با حرف «فاء» به مسأله توحيد پيوند مى زند، ومى گويد: «بنابراين هر كس اميد لقاى پروردگارش را دارد بايد عمل صالح انجام دهد» (فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّه فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحًا).
لقاى پروردگار كه همان مشاهده باطنى ذات پاك او با چشم دل وبصيرت درون است گرچه در اين دنيا هم براى مؤمنان راستين امكان پذير است اما در قيامت به خاطر مشاهده آثار بيشتر وروشنتر جنبه همگانى وعمومى پيدا مى كند.
در آخرين جمله حقيقت عمل صالح را در يك بيان كوتاه چنين بازگو مى كند: «ونبايد كسى را در عبادت پروردگارش شريك سازد» (وَلا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّه اَحَدًا).
به تعبير روشنتر تا حقيقت خلوص واخلاص، در عمل نيايد رنگ عمل صالح به خود نخواهد گرفت. در حقيقت عمل صالحى كه از انگيزه الهى واخلاص، سرچشمه گرفته وبا آن آميخته شده است گذرنامه لقاى پروردگار است!
عمل خالص تا آن حدّ در اسلام مورد اهميت است كه در حديثى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)مى خوانيم: «كسى كه چهل روز اعمال خود را خالصانه انجام دهد، خداوند چشمه هاى حكمت ودانش را از قلبش بر زبانش مى گشايد».
«پايان سوره كهف»