منتخب تفاسیر
أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا   
قالب وبلاگ
لینک دوستان
لینک های مفید



درس دوم خداشناسی(1)

 

بسم الله الرحمن الرحيم

اولين بحثي كه در معارف قرآن در نظر گرفتيم بر حسب فهرست مذكور بحث «خداشناسي» مي‎باشد.

قبل از ورود به بحث دو مقدمه را متذكر مي‎شويم:

مقدمه1ـ شناخت يك چيز به دو صورت تصور مي‎شود; به حسب آن شيء مورد شناخت;

الف: گاهي آن شناخت كلي است.

ب: گاهي آن شناخت شخصي است.

اگر شناخت كلي باشد طبعاً با مفاهيم عقلي خواهد بود، چون عقل جز مفاهيم كلي درك نمي‎كند، ولي اگر شناخت متعلق به يك شيء خاصي باشد و موجودي مشخص، اين باز دو صورت دارد.

الف: اين شيء خاص را به خصوصيت مي‎خواهيم بشناسيم.

ب: به عنوان اين كه كلي است مي‎خواهيم بشناسيم (كه اين قسم به هم آن صورت اول يعني شناخت كلي برمي‎گردد)

مثال: مي‎گوييم ماهيت انسان را ما مي‎شناسيم كه حيوان ناطق است، اين شناخت ما به ماهيت انسان، شناخت كلي است نسبت به يك امر كلي; وممكن است شناخت، ماهيت نباشد يك عنوان باشد. مانند: عنوان علة كه موجودي است كه موجودي ديگر به او نيازمند است. پس متعلق شناخت كلي دو گونه است 1 ـ ماهيت كلي 2 ـ عنوان كلي. در اين‎جا شناخت ما بدون شك كلي خواهد بود و نمي‎شود با ادراك شخص شناخت.

اما اگر متعلق شناخت، امر جزيي باشد مثل زيد، اين را به دو صورت مي‎توانيم مورد شناخت قرار دهيم: 1 ـ با عنوان كلي زيد از آن جهت كه انسان است، مي‎گوييم زيد به حيوان ناطق ولو بر شخص حمل شده ولي در حقيقت مال ماهيت نوعيه انسان مي‎باشد، اما اگر شخصي را بخواهيم بشخصه بشناسيم، يعني به وجود الخاص، در اين‎جا عقل كاره‎اي نيست در اين‎جا شناخت ما يا با علم حضوري است و يا با ادراك حسي، مثلاً رنگ خاصي را با چشم مي‎بينيم، تا مادامي كه آن رنگ را مي‎بينيم، شناختي نسبت به آن رنگ خاص داريم، شناختي است خصوصي (كه گاهي به علم حضوري مسامحة حس هم مي‎گويند.)

اين مقدمه بدان خاطر ذكر شد كه وقتي صحبت از معرفت خدا مي‎كنيم و قرآن از آن بحث مي‎كند، توجه داشته باشيم كه آيا معرفت خدا به عنوان كلي بحث شده در قرآن، يا به عنوان وجود خاص، اگر چيزي را به برهان ثابت كنيم هيچ‎گاه وجود خاص را نشان نمي‎دهد، بلكه تحت عناوين كلي نشان مي‎دهد، اگر جايي معرفت مربوط به يك موجود مشخص باشد آن‎جا يا بايد با علم حضوري باشد يا با حسّ . درمورد خدا كه حس وجود ندارد پس با علم حضوري است.

به عبارت روشن‎تر: گاهي ما مي‎خواهيم خدا را با عقل بشناسيم در اين صورت شناخت ما كلي مي‎باشد و با راه عقلي و شناخت عقلاني خدا ما را هيچ‎گاه با خود خدا آشنا نمي‎كند، نهايت اين است كه مي‎دانيم خدايي هست با صفاتي، امّا حالا آن خدا كو؟ ما آشنا نشديم، راهي به او پيدا نكرديم، فلسفه و عقل، ما را هيچ‎گاه با خود خدا آشنا نمي‎كند و عقل ما به ذات الهي رهنمون نمي‎شود. شايد آن روايت شريفه منقوله از امام باقر (عليه السلام) ناظر به چنين مطلبي باشد كه: كُلّما مَيّزتموه بِاَوهامِكُم في ادقّ مَعانيهِ فَهُوَ مَخلوق لَكُم مَردود اِلَيكُم.

ولي معرفت خدا منحصر به اين راه نيست، راهي ديگري هست بين دل و خدا، راهي است حضوري، شهودي، معرفت از آن راه به وسيله مفاهيم نيست، بلكه ارتباط حضوري است بين قلب عارف با خدا; اين معرفت را خدا به هر كس بدهد معرفتي است حقيقي كه به خود خدا تعلق مي‎گيرد، چنين معرفتي وقتي پيدا شود ديگر جاي اين سؤال نيست خدا يكي است يا دو تا؟ او خدا را يافته، خود خدا را يافته، ديگر جاي اين سؤال نيست خدا خالق هست يا نه؟ چون خود خدا را يافته است، البته به اندازه‎اي كه اين معرفت وسعت و عمق داشته باشد پيش مي‎رود كه گفتيم در فلسفه علم حضوري داراي مراتبي است.

پس اين را بايد بدانيم كه قرآن وقتي معرفت خدا را مطرح مي‎كند آيا مي‎خواهد با يك برهان عقلي خدا را به وسيله مفاهيم به ما بفهاند يا راه ديگري هست؟

البته معرفت حضوري و شهودي قابل تعليم و تعلم نيست، چون آن‎چه قابل تعليم و تعلم است مفاهيم است و آن مفهومي است كلي و علم حضوري هيچكس به ديگري منتقل نمي‎شود. بيان قرآن هم علم حضوري بما نمي‎آموزد ولي مي‎تواند راهي داشته باشد تا وقتي بما نشان دهد، علم حضوري به خدا پيدا كنيم.

پس بايد ببينيم آياتي كه مي‎خواهد خدا را به ما معرفي كند آيا در صدد اين است كه يك مفاهيم كلي به ما بفهماند و عنوان خدا را به ما نشان دهد، آن‎چنان كه تفاسير فلاسفه و متكلمين از اين قبيل است كه در فلسفه عنوان واجب الوجود را ثابت مي‎كنيم نه خود خدا را، حال آيا قرآن چنين است يا نقشي ديگر دارد؟ و يا هر دو هست هم علم برهان و هم راه ديگر كه آن راه را به ما نشان دهد تا اگر بپيماييم دل ما با خدا آشنا شود.

«البته اين‎جا به عنوان احتمال يا عقيده شخصي مي‎گوييم كه كار قرآن بيش از يك سري مفاهيم است و او مي‎خواهد دل‎ها را آشنا كند يعني مي‎خواهد معرفت حضوري به خواننده بدهد، تنها نتيجه بحث عقلي نيست»

مقدمه 2: ما در فارسي وقتي مي‎گوييم خدا، خودمان توجه نداريم، خدا را به دو معني، دو وضع و دو موضوع له استعمال مي‎كنيم:

1 ـ وضع عام و موضوع له عام

2 ـ وضع خاص و موضوع له خاص

گاهي خدا را كه مي‎گوييم با اين كلمه اشاره به همان حقيقت واحد ازلي، ابدي ... مي‎كنيم، اين مثل اسم خاص است، گاهي يك معناي كلي است و لذا مي‎گوييم خدايان در زبان‎هاي اروپايي هم چنين است كه اگرمنظور خداي واحد باشد به صورت «God» مي‎نويسند و اگر منظور خدايان باشد به صورت «god» با حرف «g»كوچك مي‎نويسند كه اسم عام است.

حال در قرآن چگونه است؟ در عربي بدون شك كلماتي كه بر خدا اطلاق مي‎شود بعضي از آن‎ها هست كه معناي عام دارد مثل اله: وَيَذَرَكَ وَآلِهَتَكَ كه الهه جمع اله است، پس معلوم مي‎شود اله معنايي دارد كه قابل جمع بستن مي‎باشد ولو الهه بزعم مشركين است ولي از لحاظ مفهومي، مفهومي است عام، مثل شمس كه مفهومي است كلي هر چند منحصر به فرد است.

در قرآن «اله» به همين صورت استعمال مي‎شود كه قابل جمع است، پس براي شخص وضع نشده است و همچنين «رب»، «خالق» و اين جور تعبيراتي كه قابل جمع هستند و لذا بعد از اثبات خالق بايد براي توحيدش دليل بياوريم.

ولي لفظي داريم كه علم است و آن «اللّه» است كه اسم خاص است (حال البته كاري به اصلش كه از چه گرفته شده و ... نداريم و مربوط به ادبيات است).

خوب، اللّه تبارك و تعالي مورد بحث قرآن است، آيا اسم ديگري هم هست يا نه؟ گفته‎اند: الرّحمن هم اسم خاص است كه بعضي گفته‎اند اسم ذات است و بعضي گفته‎اند صفت ذات است كه حكم علم را دارد. البته در اصلِ رحمن بحث است كه آيا عربي الاصل است يا عبري بوده يا ...، كه بعضي گفته‎اند علم است ولي اصلش عبري مي‎باشد.

قرآن وقتي درباره الله صحبت مي‎كند و ما را دعوت به معرفة الله مي‎كند، اگر واقعاً معرفت خود الله منظور است; معرفتي شخصي براي ما پيدا شود، معرفت حضوري خواهد بود چون معرفت شخصي جز از راه علم حضوري نيست (چون در اين حس معنايي ندارد) مگر اين‎كه بخواهيم الله را به عنوان كلي بشناسيم كه واجب الوجودي هست، بله اگر الله را به عنوان رب شناختيم در واقع ما عنوان ربوبيت را درك كرده‎ايم و خدا را به عنوان كلي شناخته‎ايم ... امّا اگر بخواهيم ذات يك موجود خاص متعين را بشناسيم با معرفت كلي، آن معرفت حضوري حاصل نمي‎شود.

بعد از اين دو مقدمه وارد بحث مي‎شويم:

گفتيم در قرآن اللّه و الرحمن (تقريباً) حكم علم را دارد كه بر ديگري جايز نيست اطلاق شود مگر به شكل مثلاً: عبداللّه ـ عبدالرحمن ولي رحيم را مي‎شود بر ديگري اطلاق كرد حتي قرآن در مورد پيغمبر (صلي الله عليه وآله) مي‎فرمايد: بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُوفٌ رَّحِيمٌ البته در تأييد اين‎كه الرحمن هم علم است اين‎كه در سوره «كهيعص» الرحمن به جاي الله استعمال شده است.

خوب، الله كه اسم خاص است معنايي ندارد، چون اسم خاص هيچ وقت مفهومي در آن لحاظ نمي‎شود. پس بحث در معناي الله با فرض علم بودن، بحث بيجايي است.

اما ساير كلماتي كه به عنوان عام بر خدا اطلاق مي‎شود بيش از هر چيز در قرآن «اله» و «ربّ» است، در زبان، معمولاً خدا را به عنوان آفريننده «مي‎شناسيم» يعني مفهومي كه از خدا به معناي عام در نظر داريم چيزي است شبيه آفريننده‎اي كه احتياج به آفريننده ندارد، بعضي گفته‎اند كه خدا يعني «خودآ» كه در اصل خودآ بوده يعني خودش بوده است نه اين‎كه او را به وجود آورده باشند.

ولي در قرآن آن صفت خالق خيلي كم بر اللّه اطلاق شده است و حتي خالق به عنوان صفت مختص خدا هم به كار نرفته است، مي‎فرمايد: تَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ كه خالقين جمع آمده، پس معلوم مي‎شود غير خدا هم خالقي هست و يا اين‎كه در مورد حضرت عيسي مي‎فرمايد: وَإِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ كه در مورد ايشان هم خلق به كار برده است يعني خالق الطير است، پس خالق از نظر قرآن نه صفتي است مخصوص خداوند و نه صفت بارز خدا.

بر عكس در قرآن، همه جا تكيه بر «اله» است و «ربّ»، پس جاي اين دارد كه اين دو مفهوم را بررسي كنيم، شايد با اين علت نكته‎اي به دست بيايد كه نمي‎فرمايد خالق، هميشه مي‎گويد إِلَـهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ نه خالقكم خالق واحد و يا مثلاً در كلمه «رب» مي‎فرمايد: رَبُّكُمْ وَرَبُّ آبَائِكُمُ الْأَوَّلِينَ و يا شعار لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ است نه لا خالق الا الله ... .

كلمه «اله» آنطور كه اهل ادب و مفسرين گفته‎اند فاعل است به معناي مفعول يعني مأمور منفي، با معناي مكرب. نكته ديگر اين‎كه در آن شأنيت هم هست كما اين‎كه دركتاب شأنيت هست مثلاً كتابي كه قرار است شما بنويسيد مي‎گوييد: مي‎خواهم كتابي بنويسم و به عذر در ننوشته‎اي بلكه «من شأنه ان يكتب» در «اله» هم يعني «ما علي شأنه اين كعبه» يعني پرستيدني و قابل پرستيدن. يعني آن وقت هيچ كس او را پرستش كرده بود اله بود قابل اسمش بود.

در كلمه قرآن هم همين بحث است: «ما من شأنه اين يقرء» = خواندي و قابل خواند...

با توجه به اين معني يك مشكلي كه در بين ادبا هست شايد پاسخ صحيحي پيدا كنند و آن اين‎كه: اگر «اله» به معناي البعمر باشد پس «لا اله الّا الله» يعني معبودي نيست جز اللّه، با اين‎كه معبودهاي فراواني به الم معصوم هست، ولي اگردقت كنيم معنايش اين مي‎شود: قابل پرستشي نيست مگر خدا، هر چند بعضي گفته‎اند در اين‎جا نگويیم «لا اله بحق» وكلمه «بحق» در تقدير مي‎گيريم و اصل عدم تقدير است.

اشكال: خود قرآن «اله» را بر بتها اطلاق كرده است و شما گفتيد «اله» يعني «ما من شأنه ان يعبد» پس آيا بتها قابل پرستش هستد؟ و يا مثلاً در مورد حضرت موسي هنگامي كه مي‎خواست گوساله را بسوزاند مي‎فرمود: ببينيد با «اله» شما چه مي‎كنم و كلمه «اله» بر آن اطلاق كرد مگر آن گوساله قابل پرستش بود؟

جواب: بله آن بتها و آن گوساله قابل پرستش بودند منتهي به حسب زعم خصم نه در واقع يعني الهي كه فكر مي‎كنيد خداي شماست اين چنين است .......

اما در مورد كلمه «رب» معنايي شبيه مربي دارد ولي نه دقيقاً چون «ربّ» مضاعف است و مربي ناقص هر چند در اشتقاق كسر از يك خانواده‎اند.

از موارد استعمال به دست مي‎آيد كلمه «ربّ» در زبان عربي به كسي اطلاق مي‎شود كه مالك شأني از شئون كسي يا چيزي باشد كه بتواند بدون اجازه در آن تصرف كند. مانند: خانم خانه دار كه به او مي‎گويند: «ربة الدار» و يا حضرت عبدالمطلب به مخاطبين گفت: انا ربّ الابل .......

پس «رب» معنايي دارد يعني مالك شأني كه مي‎تواند در آن تصرف مالكانه كند، پس خدا مي‎فهماند كه اللّه، ربّ شماست و رب عالميان كه بدون اجازه‎اي مي‎تواند درعالم تصرف كند و اله است يعني اوست تنها كسي كه قابل پرستش است.

و الحمد لله رب العالمين

[ شنبه ۱۳۸۷/۱۲/۲۴ ] [ 10:49 ] [ سعید ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا
آیا آنها در قرآن تدبّر نمی‌کنند، یا بر دلهایشان قفل نهاده شده است؟!
محمد/24

در این وبلاگ از تفاسیر ترتیبی و موضوعی قرآن و نکات قرآنی مطلب خواهم گذاشت
گاها از تفاسیر نهج البلاغه و مثنوی یا دیگر متون هم نکته میگذارم
موضوعات وب
لینک های مفید
امکانات وب